«غزل شماره ۶۷۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رفتیم ازین دیار رفتیمزین منزل پر غبار رفتیمکس جارهٔ ما نکرد این جابیچاره بدان دیار رفتیمغم بر سر غم بسی نهادیمدلخسته و سوگوار رفتیمدر باغ جهان خوشی ندیدیمغمها خوردیم و زار رفتیمدلدار بما نکرد لطفیدل سوخته و فکار رفتیمدلبر بر ما قرار نگرفتبیدلبر و بیقرار رفتیماز گلشن او گلی نچیدیمبیهوده بروی خار رفتیمما را بر خویش ره ندادندمهجور و حزین و خوار رفتیمایفیض مکن شکایت از بختکز یار بسوی یار رفتیماز آمدن ار خبر نداریمصد شکر که هوشیار رفتیم
«غزل شماره ۶۷۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر جمیلی که بدیدیم بدو یار شدیمهر جمالی که شنیدیم گرفتار شدیمپیش هر لاله رخی ناله و زاری کردیمچون بدیدیم ترا از همه بیزار شدیمخار اغیار بسر پنجه غیرت کندیمتا ز عکس رخ گلزار تو رخسار شدیمبیخیر بر در میخانهٔ عشق افتادیمقدح باده کشیدیم و خبردار شدیممست بودیم و سر از پای نمیدانستیماز الست تو سراپا همه هشیار شدیمخفته بودیم در اقلیم عدم آسودهاز سماع کن بیحرف تو بیدار شدیمشربت لعل لبت بود شفای دل ماهر گه از چشم خوشت خسته و بیمار شدیمچه سعادت که در ایام غمت دست ندادخنک آندم که بعشق تو گرفتار شدیمفیضها از پی عشقت بدل و جان بردیمزانسبب معتکف خانهٔ خمار شدیمدم بدم نفخهٔ از غیب بجان میآیدتاز گلبانگ اشارات تو در کار شدیمتا امانت بسپاریم کرم کن مددیبامید مددت حامل این بار شدیمهر کسی در همه کار از تو مدد میجویدفیض هم از تو مدد یافت که هشیار شدیم
«غزل شماره ۶۷۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر جمالی که بر افروخت خریدار شدیمهر که مهرش دل ما برد گرفتار شدیمکبریای حرم حسن تو چون روی نمودچار تکبیر زدیم از همه بیزار شدیمپرتو حسن تو چون تافت برفتیم از هوشچونکه هوش از سر ما رفت خبردار شدیمدر پس پردهٔ پندار بسر میبردیمخفته بودیم زهیهای تو بیدار شدیمساغری ساقی ارواح فرستاد از غیبنشاءهاش بیخودئی داد که هشیار شدیمبار دانش که چهل سال کشیدیم بدوشبیکی جرعه فکندیم و سبکبار شدیممصحف روی و حدیث لبت از یاد بردهر چه خواندیم و دگر بر سر تکرار شدیمشربت لعل لبت بود شفای دل مابعبث ما ز پی نسخهٔ عطار شدیمروز ما نیکتر از دی دی ما به ز پریرسال و مه خوش که به از بار وز پیرار شدیمهر چه دادند بما از دگری بهتر بودتا سزاوار سراپردهٔ اسرار شدیمدر دل و دیدهٔ ما نور تجلی افروختتا به نیروی یقین مظهر انوار شدیمسر ز دریای حقایق چه برون آوردیمبر سر اهل سخن ابر گهر بار شدیمراه رفتیم بسی تا که بره پی بردیمکار کردیم که تا واقف این کار شدیمآشنا فیض ازینگونه سخن بهره بردنزد بیگانه عبث بر سر گفتار شدیم
«غزل شماره ۶۸۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~فخر دو عالمیم و گدای تو آمدیمبر درگه تو بهر عطای تو آمدیمدر گوش ما فتاد بنا گه ندای کنجستیم از عدم بندای تو آمدیمما را نبود هیچ مهمی در آب و خاکدر آتش بلا بهوای تو آمدیمما از کجا و خون جگر خوردن از کجابر خوان اینجهان بصلای تو آمدیماین آمدن برای تو بود و برای توبهر تو آمدیم و برای تو آمدیمهم راه را بما تو نمودی ز ابتداهم گام گام را بهدای تو آمدیمبا پای سعی خود بکجا میتوان رسیداین راهرا تمام بپای تو آمدیماین راه پرنشیب و فراز خطیر رادر آرزوی وصل و لقای تو آمدیمما را تو میسری و توئی آب روی ماما خاکیان ولی نه سزای تو آمدیمامر امر تست هرچه تو گوئی چنان کنیمدر دایره قدر بقضای تو آمدیمکاری برای خود نکنیم و هوای خودفرمان بران رای و هوای تو آمدیمهرجا که رفتهایم ز بهر تو رفتهایمهرجا که آمدیم برای تو آمدیمتو آن خویش باشی و ما نیز آن توما مای خود نهایم که مای تو آمدیمبیفیض تو ز فیض نیاید نفس زدندر فن شاعری برضای تو آمدیم
«غزل شماره ۶۸۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما را ره توفیق نمودند و بریدیمبر ما در تحقیق گشودند و رسیدیمیکچند بهر صومعه بدیم ارادتیکچند بهر مدرسه گفتیم و شنیدیماقلیم معارف همه را سیر نمودیمدر باغ حقایق بهمه سبزه چریدیمبس عطر روانبخش ز گلها که گرفتیمبس میوه دلپرور دلخواه که چیدیمکردیم نظر در شجر زینت دنیانه سایه نه برداشت ازو مهر بریدیمناگاه شد از قرب نمودار درختیمقصود دل آن بود بکنهش چو رسیدیمدادند بما عیش مصفای مؤبددر سایهٔ آن رحل اقامت چو کشیدیمدیدیم چو ما ساقی میخانهٔ توحیدیکجرعه از آن بادهٔ بیرنگ چشیدیمصد شکر دل آسود ز تشویش کشاکشچون فیض نه پیر و نه فقیه و نه مریدیم
«غزل شماره ۶۸۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بس جور کشیدیم در این ره که بریدیمالمنة لله که بمقصود رسیدیمطی شد الم فرقت و برخواست غم از دلبا دوست نشستیم و می وصل چشیدیماز علم یقین آمد و از کوش بآغوشدیدیم عنان آنچه بگفتار شنیدیمتا صاف شود عیش ز آلایش عصیانبا دوست یکی گشته سر مرگ بریدیمبس عقده مشکل که در این راه گشودیمبس گم شدگانرا که بفریاد رسیدیمبا پای برفتند گروهی ره جنتما با پر عرفان بره قدس پریدیمبر وحدت حق فاش و نهان داده شهادتتا ساغری از باده توحید چشیدیمعرفان ولی را ز ره وحی گرفتیمفرمان نبی را بدل و جان گرویدیمبا پای دوم راه سفر رفت محبشما سر به تبرهای تبرّاش بریدیمقومی سپر خویش نمودند سوم راما تیغ براءت بسر هر شه کشیدیمچون فیض رسیدیم بسر چشمه حیواناز مرگ رهیدیم و ز آفات جهیدیم
«غزل شماره ۶۸۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دردا که درین راه بسی رنج کشیدیمبس راه بریدیم و بمنزل نرسیدیمقومی که ره راست گزیدند و رسیدندما در غم تحصیل ره راست خمیدیمآنقوم گر آرام گذشتند گذشتندما در پی آرام همه عمر طپیدیمگفتند که این راه بمقصد دو سه گامستطی شد همهٔ عمر بمقصد نرسیدیمگفتند ز خود تازهی ره نشود طیجان رفت برون از تن و از خود برمیدیمبشکافت غبار از سر خار ره و بنمودبودیم خود آن خار که در پای خلیدیمهر تخم که در مزرعه عمر فشاندیمحیرت درویدیم و بحسرت نگریدیمزابر کرمش فیض مگر رحمتی آیدتا پاک شویم از دنس خود که پلیدیم
«غزل شماره ۶۸۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چشم بر هر چه گشادیم رخ خوب تو دیدیمگوش بر هر چه نهادیم حدیث تو شنیدیممردمان چشم گشودند و ندیدند بجز غیرما ببستیم دو چشم و بجمالت نگریدیملوح دلرا که بر آن نقش و نگار دگران بودپاک شستیم و بر آن صورت خوب تو کشیدیمحسن خوبان فریبنده ز دریای تو موج استابروی همه از حسن روانبخش تو دیدیمگر سراب دو جهان رهزن دین و دل ما شدآخرالامر بسر چشمهٔ مقصود رسیدیمعارفان وصف تو از دفتر و اسناد شنیدیدما ز یاقوت گهربار لبان تو شنیدیمتشنه یکچند دویدیم درین وادی خونخوارآخر از چشمه حیوان تو یکجرعه چشیدیمبایع و بیع و ثمن مشتری و جنس تو بودیسر بسر کوچه و بازار جهان را همه دیدیمچند بر خرقهٔ پرهیز زدن پنبهٔ توبهآفرین باد ترا عشق کزین خرقه رهیدیمبارها جامهٔ تقوی بگنه چاک ز دستیماز بی حلّهٔ عفو تو بسی جامه دریدیمپای سعیت همه شد آبله در راه طلب فیضبار ما در دل ما بود عبث میطلیدیم
«غزل شماره ۶۸۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از غیبب عدم رخت بهستی چو کشیدیماز پرتو خورشید تو چون صبح دمیدیمچون چشم گشودیم بر آن چشمهٔ خورشیداز شعشهاش چشم چو خفاش کشیدیمپرسند گر از ما که چه دیدید در آنروزگوئیم که دیدیم جمالی و ندیدیمدیدن نگذارد رخ خورشید جنابشخورشید رخت چون نتوان گفت که دیدیمیکچند در آرامگه عالم بالابا خیل ملک خوشدل و آسوده چریدیمچون روی نهادیم ز افلاک سوی خاکسوی طرب و کودکی و جهل خزیدیمتشریف خرد قامت ما را چو بیاراستدر دامگه محنت ابلیس فتیدیمزین دامگه ای فیض چو سالم بدر آئیممستوجب اکرام و سزاوار مزیدیم
«غزل شماره ۶۸۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ما دیدهٔ اشکبار داریمدر سینه دلی فکار داریمدستی بجفا اگر گشائیآهسته که شیشه بار داریمبر آتش عشق او کبابیمرو سرخ و درون زار داریمچون شعلهٔ آتشیم در رقصمستیم و هوای یار داریمبوئی چو ز شهر یار آمدما روی بدان دیار داریمما را با شهر نیست کاریما کار بشهر یار داریمز آنروز که وعدهٔ لقا کردما چشم در انتظار داریمبر مقدم یار لعل و گوهراز دیده و دل نثار داریمزاهد ار عشق ننگ داندما نیز از زهد عار داریمتو رطل گران سبک بما دهبا خشک گران چه کار داریمپر کن جامی که این سر ماچون گشت تهی خمار داریمگرمی اینست ساقی امسالما دعوی غبن پار داریمما را تو غلام خویش مشمردر خیل سگان شمار داریمبر درگه تو برای عزتخود را چون فیض خوار داریم