»غزل شماره ۵۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زان دو چشمم مدام مست و خراب میکشم لحظه لحظه جام شراب میشوی از فورغ حسن آتش میشوم از نگاه حسرت آب غمزهٔ شوخ چشم فتّانت میبرباید دل از اولوا الالباب هوشمندان زنرگس مستت بیخود افتاده اند مست و خراب قامتی خواهد آمدم در بر دوش دیدم قیامتی در خواب خون دل تا بکی بدیده برمچون کنم در جگر ندارم آب در وصلت چو بستهٔ بر فیض افتح یا مفتح الابواب
»غزل شماره ۶۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گرنکندی بسته ماند اینجا دلت تو بمانی بیدل آنجا در عذاب حسرتی ماند بدل آنرا که داد دل بچیزی گر نشد زان کامیاب هست دنیا چون سرابی تشنه را تشنه کی سیراب گردد از سراب آیدت هر دم سرابی در نظر سوی آن رانی بتعجیل و شتاب آن نباشد آب و دیگر همچنین هرگز از دنیا نگردی کامیاب خل غیرالله اقبل نحوه هر چه بینی غر حق زان رو بتاب در را بگذار و صافی را بگیر بگذر از قشر ای دل و بستان لباب تا شوی با جان عالم متصلتا شوی از روح عالم کامیاب گفت با تو فیض اسرار سخن فهم کن والله اعلم بالصواب
»غزل شماره ۶۱«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در محافل شعر میخوانم گهی با آب و تاب گاه بهر خویش خوانم بی لب از روی کتاب شعر حق خوانم نه باطل حکمت و قوت خرد آنچه روی دل کند سوی حق و دارالثواب شعر خوانم کاورد ارواح را در اهتزاز لرزه افتد در بدن معنی چو بگشاید نقاب در مقامی کاندر و سنجند نقد هر سخن آن سخن کان تن بلرزاند نیاید در حساب شور در سر نور در دل افکند اشعار حق شیب را سازد شباب و قشر را سازد لباب روح در پرواز آید زاستماع بیت بیت افکند در سینه آتش آورد در دیده آب شعر حق پرمغز و شعر باطل از معنی تهی آن بود دریای مواج این بود همچون حباب آن غزل خوانم که هر کو بشنود بیخود شود با سراپای وجود او کند کار شراب آن غزل خوانم که جانرا سوی علیین کشد از جمال شاهد مقصود بر گیرد حجاب آن غزل خوانم که در وی معنی قرآن بود گر فرود آید بکهسار از خجالت گردد آب آن غزل خوانم که بر دل سرد گرداند جهان جان شود مشتاق رحلت زین کهن دیر خراب جلوه های معنیش جان در دل سامع کند تا حیات تازه یابد گردد از حق کامیاب بشنود گر عابدان بیند رخ معبود را از میان عابد و معبود برخیزد حجاب گر بگوش زاهد آید بیتی از ابیات او بگذرد ز انکار اهل دل شود مست و خراب نیست شعر من چو شعر شاعران خالی زمغز تا توانی دل بتاب از شعر فیض و رو متاب
»غزل شماره ۶۲«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق پرداز ما مرا دریاب ای بلای خدا مرا دریاب سوخت از آتش هوس جانم بردم آبم هوا مرا در یاب لحظه لحظه خودی و خود بینی گیردم از خدا مرا دریاب صحبت خلق دورم از حق کرد عمر من شد هبا مرا در یاب هر دم آید گرانی از طرفی گیرد از من مرا مرادریاب در گلو غصه قصه در دل ماند محرم رازها مرا دریاب کشت بیگانه ام به غمخواری یکره ای آشنا مرا دریاب نزدم در رضای حق نفسی برضای خدا مرا دریاب بگدائی بدین در آمده ام نظری کن شهامرا دریاب فیض را سوی حق نشانی دهرهبر وراهنمای مرا دریاب
»غزل شماره ۶۳«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیمار زارم دریاب دریاب جز تو ندارم دریاب دریاب در راه عشقت از پا فتادم رحمی که زارم دریاب دریاب دو از رخ تو در خاک و در خون جان می سپارم دریاب دریاب جان شد خیالی تن شد هلالی زار و نزارم دریاب دریاب با سخت جانی ابرو کمانی افتاده کارم دریاب دریاب شد زاشک خونین رویم منقّش زیبا نگارم دریاب دریاب دل شد زشوق آب بشتاب بشتاب طاقت ندارم دریاب دریاب شد در فراقت نامهربانااز دست کارم دریاب دریابمشکل که فیضت زین غم برد جان بیمار و زارم دریاب دریاب
»غزل شماره ۶۴«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شبی رو بحق آر ای جان مخسب بنال از غم درد پنهان مخسب ترا چارهٔ باید از بهر درد بسوز شبش ساز درمان مخسب بیک شب اگر چاره شد خواب کن وگرنه شبی دیگر ای جان مخسب کجا یک شب و ده شب این میشود بمان خواب راحت بدو نان مخسب نخسبی بسی شب ز درد تنت اگر جان زتن به بود هان مخسب بخسب از نفهمیدهٔ درد جان و گرنه بجای عزیزان مخسبچو خواب آیدت سربزانو بنهببستر میفت و بسامان مخسب سحر گه خروسان خروشان شوند تو هم چون خروسان خروشان مخسب اگر خواب تن را فزونی دهدبرد روح را خواب نقصان مخسب اگر اول شب نخسبی چو فیض چو نیمی رود یا که ثلثآن مخسب
»غزل شماره ۶۵«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بده پیمانه سرشار امشبمرا بستان زمن ای یار امشب ندارم طاقت بار جدائی مرا از دوش من بردار امشب نقاب من زروی خویش برگیر برافکن پرده از اسرار امشب زخورشید جمالت پرده بردار شبم را روز کن ای یار امشب بیا از یکدیگر کامی بگیریمفلک در خواب و ما بیدار امشب شب قدر و ملایک جمله حاضر مهل ساقی مرا هشیار امشب از آن لب شربت بیهوشیم ده مرا با خویشتن مگذار امشب ببویت دم بدم از جارود دل قرار دل تو باش ای یار امشب بسی محنت که از هجرانکشیدم دلم را باز ده دلدار امشب ببالینم دمی از لطف بنشین مرا مگذار بی تیمار امشب بدست خویشتن تیمارمن کنمرا مگذار با اغیار امشب نخواهم داشت از دامان جان دست سر فیضست و پای یار امشب
»غزل شماره ۶۶«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سالک راه حق بیا همت از اولیا طلب همت خود بلند کن سوی حق ارتقا طلب فاش ببین که دعا روی خدا در اولیا بهر جمال کبریا آئینة صفا طلب گفت خدا که اولیا روی من و ره منند هر چه خواهی از خدا بر در اولیا طلب سرور اولیا نبیست و زپس مصطفی علی استخدمت مصطفی کن و همت مرتضی طلب پیروی رسول حق دوستی حق آورد پیروی رسول کن دوستی خدا طلب چشم بصیرتت بخود نور پذیر کی شود نور بصیرت دل از صاحب انّما طلب شرع سفینهٔ نجات آل رسول ناخداتساکن این سفینه شو دامن ناخدا طلب دل بدمم بگوش هوش میفکنند این سروش معرفت ار طلب کنی از برکات ما طلب خستهٔ جهل را بگوی خیز و بیا بجست جوی از برما شفا بجو از دم ما دعا طلب مفلس بینوا بیا از در ما بجوا نوا صاحب مدعا بیا از در ما دوا طلب چند زپست همتی فرش شوی برین زمین روی بروی عرش کن راه سوی سما طلبچیست سما سمای غیب ممکلت بری زعیب جای بقای جاودان سعی کن آن بقا طلبنیست خوشی در این سرا کیست بجز غم و عنا عیش در این سرا مجو عیش در آن سرا طلب راحت و امن و عافیت گر طلبی درین جهان زهد و قنوع پیشه کن مملکت رضا طلبهست طلب بحق سبب گر بسزا بود طلب هر چه طلب کنی چو فیض یاوه مگو بجا طلب
»غزل شماره۶۷«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیمار زارم انت الطبیب درد تو دارم انت الحبیب از تست دردم گرد تو گردم درمان من کن انت الطبیب بر تو عیانست سوز نهانم بر سر و اعلان انت الرقیب هر سو کنم رو باشی تو آن سو با هر من و او انت القریب آمد رهی شیء للهی بهر بهی انت المجیب آمد بر تو خاک در تو باجرم بی حد انت الحسیب هم چشم گریان هم دل پشیمانترسان و لرزان انت المهیبفیضست و عجزی بر درگه تو یا قابل التوب یا استثیب اغفر ذنوبی و استر عیوبی انی انیب یا مستجیب
»غزل شماره ۶۸«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تن خاک راه دوست کنم حسبی الحبیبجان نیز در رهش فکنم حسبی الحبیب چون عشق در سرای وجودم نزول کرد از خویشتن طمع بکنم حسبی الحبیب دل سوخت چون در آتش سودای عشق او جان هم در آتشش فکنم حسبی الحبیب چون ناصر من اوست چو منصور میروم خود را بدار عشق زنم حسبی الحبیبحلاج عشق چون بزند پنبهٔ تنم بر دست و بازوی که تنم حسبی الحبیبمهرش چو ذره ذره کند پیکر مرا من در هواش رقص کنم حسبی الحبیبدل بر کنم چو فیض زبود و نبود خویش بر هر چه رای اوست تنم حسبی الحبیب