«غزل شماره ۶۸۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریمکشم آهی ز دل و ز ابر آزادی فزون گریماگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینمز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریمدمی با خویش پردازم بآه و ناله در سازمبجان آتش در اندازم باحوال درون گریمبسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشتفلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریمز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارمبلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریمخودم محبوس و خود محبس ندارم شکوهٔ از کسبپای خویش ماندم بس ز دست خویش خون گریمبه ننماید رخم جانان که چشم پاک میبایدتریهم ینظرون خوانم ز هم لا یبصرون گریمکسی حالم نمیپرسد و گر پرسند میخندندگه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریمز بس خون جگر میآیدم از دیدهٔ گریاندوصد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریممرا از خویش غافل بودن اولیتر بود زیرانظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریمقلم را فیض سوز این سخنها گریه میآردزبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم
«غزل شماره ۶۸۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیائید یاران بهم دوست باشیمهمه مغز ایمان بی پوست باشیمنداریم پنهان ز هم عیب هم راکه تا صاف و بیغش بهم دوست باشیمبود عیب ما و شهادت برابرقفا هم بطوری که در روست باشیمبود دوستی مغز و اظهار آن پوستچه حیفست ما حامل پوست باشیممکافات بد را نکوئی بیاریماگر بد کنیم آنچنان کوست باشیمبکوشیم تا دوستی خوی گرددبهر کو کند دشمنی دوست باشیمنداریم کاری به پنهانی همهمین ناظر آنچه در روست باشیمز اخلاق مذمومه دل پاک سازیمبر اطوار یاری که خوشخوست باشیمبود سینها صاف و دلها منوّرچو آئینه کان مظهر روست باشیمگریزیم ز اهل شقاق و شقاوتطلبکار یاری که نیکوست باشیمنداریم از دامن یار حق دستبکوشیم تا آنچنان کوست باشیماگر خود سک کوی جانان نباشیمسک کوی آن کو در آن کوست باشیمخدا را اگر دوست داریم بایدکجا در حقیقت خدا دوست باشیمنباشیم تا با خدا دوستان دوستکجا درحقیقت خدا دوست باشیمبیائید تا ناظر روی حق بیناز آنرو که آئینهٔ اوست باشیمبیائید خود را بدریا رسانیمچرا پستهٔ آنچه در جوست باشیمبر آئید چون فیض از پوست یارانکه تا جمکی مغز بی پوست باشیم
«غزل شماره ۶۸۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیمانیس جان غم فرسودهٔ بیمار هم باشیمشب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیمشود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیمدوای هم شفای هم برای هم فدای همدل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیمبهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشهسری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیمجدائی را نباشد زهرهٔ تا در میان آیدبهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشیمحیاه یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریمگهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیمبوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر همچووقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیمشویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای همبرنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیمبجمعیت پناه آریم از باد پریشانیاگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیمبرای دیدهبانی خواب را بر خویشتن بندیمز بهر پاسبانی دیدهٔ بیدار هم باشیمجمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیمقبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیمغم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیمبلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیمبلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیمشده قربان هم از جان و منت دار هم باشیمیکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتارزبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیمنمیبینم بجز تو همدمی ای فیض در عالمبیا دمساز هم گنجینهٔ اسرار هم باشیم
«غزل شماره ۶۹۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~طرفی نبستم زینجهان استغفرالله العظیمخسبیدم و شد کاروان استغفرالله العظیمعمر عزیزم شد تلف اندر پی آب و علفکاری نکردم بهر جان استغفرالله العظیمزین پس مگر سودی کنم تدبیر بهبودی کنمبگذشتها خود شد زیان استغفرالله العظیمبیحد گناهان کردهام بس جور و طغیان کردهامزین جرمهای بیکران استغفرالله العظیمبا این و آن گشتم بسی بردم بسر با هر کسیطرفی نبستم زین و آن استغفرالله العظیمهرچند جویم من کنار زین عالم ناپایدارتقدیرم آرد در میان استغفرالله العظیمهی هی نمیدانم چرا افتادم اندر این بلااین نکته شد بر من نهان استغفرالله العظیمجان میرود سوی علا تن میرود سوی بلااز امتزاج این و آن استغفرالله العظیمگاهی رهم دنیی زند گه سدرهٔ عقبی شودهم زینجهان هم زآنجهان استغفرالله العظیمهر دم شوم نا دم دگر گیرم گناهانرا زسریا رب انت المستعان استغفرالله العظیماز بس زدم بر توبه سنگ شد توبه من عار و ننگاز اصل جرم و جبر آن استغفرالله العظیماز بس زدم بر توبه راه شد توبه بدتر از گناههر دم هم از این هم ز آن استغفرالله العظیمزین عقدهای سست و مست زین توبهای نادرستلحظه بلحظه آن به آن استغفرالله العظیمده بار و صد بار و هزار ای فیض کم باشد بیارهر دم جهان اندر جهان استغفرالله العظیم
«غزل شماره ۶۹۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چون یار ما تو باشی ز اغیار فارغیمچون کار ما توئی ز همه کار فارغیماز تو چه خرمیم غمی را مجال نیستباشد چه غم غم تو ز غمخوار فارغیمچون دوستدار ما توئی از دشمنان چه باکچون هست لطف توز ستمکار فارغیمچون مکرهای خیر تو هست از برای مااز شر مکر حاسد و مکار فارغیمدر راه تو جهان کنیم امر اگر کنیورنه ز حرب و چالش و بیکار فارغیمدلرا کباب خواهی جان نیز میدهیمور تو دهی شراب ز خمار فارغیمباشی تو در نظر یکجا افکنیم چشمدر چشم ما چو هستی ز اغیار فارغیممعنای تست هرچه درآید بچشم مازان روی ما ز صورت دیدار فارغیمبسیار کردهایم گنه بر امید عفوعفوت چه هست ز اندک و بسیار فارغیمچون سیر گاه فیض بساتین حکمت استاز باغ و راغ و سبزه و گلزار فارغیم
«غزل شماره ۶۹۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کی آیدم می در نظر مست جمال ساقیموز خود کجا دارم خبر مست جمال ساقیمآنغمزه را دلبرده پی زآنچشم و لب جان خوردمیچشم منست و روی وی مست جمال ساقیماز چشم او می میچشم و ز لعل او می میکشموز غمزهٔ او سرخوشم مست جمال ساقیمبیخود فتاده کف زنان در بحر عشق بیکرانشادیکنان شادیکنان مست جمال ساقیمبا لطف و قهرش ساختم و ز غیر او پرداختمخود را ز خود انداختم مست جمال ساقیمجانم زدریائیست مست جام و سبو و خم شکستبگذشتهام از هرچه هست مست جمال ساقیمآفاق را طی کردهام اسب خرد پی کردهاممنزل در آن حی کردهام مست جمال ساقیمگه قطره و گه قلزمم گه باده و گاهی خممدر شور و در مستی کمم مست جمال ساقیمیا عادل العشاق قم نحن السکاری لا تلمصد عقل در مستیست گم مست جمال ساقیمدر بادهٔ ما رنگ نیست در مستی ما جنگ نیستناموس ما را ننگ نیست مست جمال ساقیم
«غزل شماره ۶۹۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از دم صبح ازل با عشق یار و همدمیمهر دو با هم زادهایم از دهر با هم توامیمهر دو از پستان فطرت شیر با هم خوردهایمیک صدف پرورده ما را هر دو دّر یک یمیممیدرخشد نور عرفان از سواد داغ دلچشم ما این داغ و ما چشم و چراغ عالمیمجان ما را اتحادی هست با سلطان عشقنیستیم ازهم جدا هرگز همیشه با همیمدر حریم دوست ما را نیز چون او بار هستهر کجا عشقست محرم ما هم آنجا محرمیممیرساند عشق ما را تا جناب کبریاگرچه جسم ما ز خاک و ما ز نسل آدمیمروز اول گر ملک از سایهٔ ما میرمیدما کنون از نارسیهای ملایک درهمیمدر خم قتلست ما را گر فلک از کجرویپا نهادن بر سرش را راست ما هم در خمیمدر ازل شیر غم از پستان مادر خوردهامما چه غم داریم از غم دست پرورد غمیمکهنه غربال فلک گر بر سرما ریخت غمبر سر خاک غم اکنون یکدو دم در ماتمیمهست ما را مختلف احوال در سیر و سلوککه زهر بیشیم بیش و گاهی از هر کم کمیمگاه بر فوق سمواتیم و گه بر روی خاکگاه دریای محیطیم و گهی دیگر نمیمعاشقانرا نطق و خاموشی بدست خویش نیستما چو نی در ناله و فریاد در بند دمیمگر بنطق آئیم پیش از وقت چون روح اللهیمور خمش باشیم هنگام سخن چون مریمیمچون گشاد سینه را پیوند با غم کردهاندما بهم پیوسته با غم چون دو حرف مدغمیمراز دلرا بر زبان ای فیض آوردن خطاستگوشها گویند پنهان ما کی اینرا محرمیم
«غزل شماره ۶۹۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دل بیا که تا بخدا التجا کنیموین درد خویش را ز در او روا کنیمامید بگسلیم ز بیگانگان تمامزین پس دگر معامله با آشنا کنیمسر در نهیم در ره او هرچه باد بادتن در دهیم و هر چه رسد مر جفا کنیمچون دوست دوست دارد و ما خون دل خوریماز دشمن حسود شکایت چرا کنیماو هرچه میکند چه صوابست و محض خیرپس ما چرا حدیث ز چون و چرا کنیمچون امر و نهی او همه نهی صلاح ماستفاسد شویم گر ز اطاعت ابا کنیمفرمانبریم گفتهٔ حق را ز جان و دلهرچه آن نکردهایم ازین پس قضا کنیمآنرا که حق نکرده قضا چون نمیشودهیچست ما ز هیچ دل بسته وا کنیمبیهوده است خوردن غم بهر قوه هیچشادی بیا ز دل گره غصه وا کنیمتغییر حکم چون سخط ما نمیکندکوشیم تا بسعی سخط را رضا کنیمراضی شویم حکم قضای قدیم راچون عاجزیم از آنکه خلاف قضا کنیمبر کارها چو بند مشیت نهاد حقما نیز کار خود بمشیت رها کنیماز خویش میکشیم جفائی که میکشیمبر خویش میکنیم چو بر کس جفا کنیمای فیض گفتهٔ تو همه محض حکمت استکوشیم تا به پند تو دردی دوا کنیم
«غزل شماره ۶۹۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دل بیا که بر در میخانه جا کنیموان مستی که فوت شد از ما قضا کنیمتا کی ز زهد خشک گرانان صومعهخود را سبک کنیم و دل از قصه وا کنیمچندی میان اهل صفا صاف میکشیمخود را بطور صاف کشان آشنا کنیمگر صاف می بما ندهند اهل میکدهما درد خود بدُردی ساغر دوا کنیمساقی بیار می که بدل غصه شد گرهشاید بمی ز دل گره غصه وا کنیمبیخود شویم یکنفس از جام وصل دوستتا دردهای خویش یکایک دوا کنیمدرهم دریم پردهٔ ناموس و ننگ رازین طاعت ریائی خود را رها کنیمناموس و ننگ را بمی ارغوان دهیمدر دست عشق توبه ز زهد ریا کنیمفیض از شراب عشق اگر جرعهٔ گشیمدر راه دوست هم دل و هم جان فدا کنیم
«غزل شماره ۶۹۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ایخوش آنروزی که ما جان در ره جانان کنیمترک یک جان کرده خود را منبع صد جان کنیماختیار خود به پیش اختیار او نهیمهرچه او میخواهد از ما از دل و جان آن کنیمخدمت سلطان عشق حق شهنشاهی بودهمتی تا خویشتن را وقف این سلطان کنیمدر طلسم ماست پنهان گنج سر معرفتتا شود این گنج پیدا خویش را ویران کنیمهمتی کوتا چو ابراهیم بر آتش زنیمآتش عشق خدا بر خویشتن بستان کنیمیا چو اسمعیل در اره رضایش سر نهیمخویش را در عیدگاه وصل او قربان کنیمیا چو نوح اول بسنک دشمنان تن در دهیمبعد از آن از آب چشم آفاقرا طوفان کنیمیا بحبل الله آویزیم دست اعتصمامهمچون عیسی بر فراز آسمان جولان کنیمیا چو احمد بگسلیم از غیر حق یکبارگیهر دو عالم را بنور خویش آبادان کنیممیکند بر موسی جان بغی فرعون هواکو عصای عشق حق تا در دمش ثعبان کنیمدست خار کفر در دل از فراقش وصل کوخار را بستان کنیم و کفر را ایمان کنیمگر چنین روزی شود روزی خدایا فیض رادردهای جمله عالم را بخود درمان کنیم