«غزل شماره ۶۹۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گر شود روزی شبی کان ماهرا مهمان کنیمخویش را در مطبخ مهمانیش قربان کنیمنیست ما را منزلی شایستهٔ او غیر دلخانهٔ دلرا بشمع روی او تابان کنیمنیست مقصد جز گداز عاشقان معشوق رانزد او دلرا کباب و سینه را بریان کنیمما حضر باید که باشد بر مراد میهمانهرچه او خواهد ز ما او را بآن مهمان کنیمگر شرابی خواهد از ما خون دل پیش آوریمآبی ار خواهد گوارا دیده را گریان کنیمنیست ما را آب و نانی آب و نان ماست اوآب گردیم از خجالت گر حدیث نان کنیمجان نباشد قابل آن تا نثار او شوددل شود از غصه خون کر ما حدیث جان کنیمنیست حد ما که اندازیم سر در پاش فیضچون غبار ره شود در راه او افشان کنیم
«غزل شماره ۶۹۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گر شود روزی شبی کان ماهرا مهمان کنیمخویش را در مطبخ مهمانیش قربان کنیمنیست ما را منزلی شایستهٔ او غیر دلخانهٔ دلرا بشمع روی او تابان کنیمنیست مقصد جز گداز عاشقان معشوق رانزد او دلرا کباب و سینه را بریان کنیمما حضر باید که باشد بر مراد میهمانهرچه او خواهد ز ما او را بآن مهمان کنیمگر شرابی خواهد از ما خون دل پیش آوریمآبی ار خواهد گوارا دیده را گریان کنیمنیست ما را آب و نانی آب و نان ماست اوآب گردیم از خجالت گر حدیث نان کنیمجان نباشد قابل آن تا نثار او شوددل شود از غصه خون کر ما حدیث جان کنیمنیست حد ما که اندازیم سر در پاش فیضچون غبار ره شود در راه او افشان کنیم
«غزل شماره ۶۹۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای خدا عشقی که دل بر آتشش بریان کنیمماه سیمائی که جان از مهر او تابان کنیمروح بخشی کو دهد هر دم حیاه تازهٔدم بدم جان بخشد و ما در رهش قربان کنیملاله رخساری که دل خون گردد از سودای اوعکس گلزار عذارش داغهای جان کنیمساغر چشمی که ساقی باشد آنرا غمزهٔچون بگرداند خرد بر دور او گردان کنیمگر شود مهمان ما آن مایهٔ درمان ماسر بپایش افکنیم او را بجان مهمان کنیماین سر خالی نباشد گر سزای پای اواز تنش دور افکنیم از نو سری سامان کنیمخار خشک زهد دلرا رنجه دارد عیش کوتا بآب دیدگان این خار را بستان کنیمتا یکی افسردگیها آتشین روئی کجاستتا بآب و تاب او دلرا بهارستان کنیمدرد بیدردی ز ما خواهد بر آوردن دماردرد عشقی تا بدرد این درد را درمان کنیمکارها در دست ما چون نیست باید ساختنآنچه شاید کی توانیم آنچه آید آن کنیمبا قضا هر کو ستیزد کار او مشکل شودما قضا را تن دهیم و کار را آسان کنیمفیض صبری بایدت تا دردها درمان شودبیهده تا چند گوئی این کنیم و آن کنیم
«غزل شماره ۶۹۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~روزها در طلبت میپویمدر فراقت همه شب میمویمقصه شوق تو از خود با خوددم بدم میشنوم میگویمدر سرا پای بتان حسن تراتو بتو موی بمو میجویمرنگ و بویت ز خیالم نرودچون شوم گل همه گل میرویمدر غمت بهر وضو وقت نماززاب دیده رخ خود میشویمدر تمنای لقایت چون فیضکو بکو بیسر و پا میپویمسر سودای تو دارم چکنممیروم میطلبم میجویم
«غزل شماره ۷۰۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~حسنش دریا و من سبویمعشقش چوکان و من چه گویممن قالبم او مرا چو جانستاو آب روان و من چه جویماو چون نائی و من چه نایمنالان و حزین و زار اویماو از لب من سخن سرایداین نیست که ترجمان اویمای خواجه مرا حقیر مشمارپروردهٔ دست لطف اویماز نیک بجز نکو نیایدچون او نیکوست من نکویمچون پشت من اوست در همه حالبا او پیوسته روبرویمگاه از شادی غزل سرایمگاهم از غم چو فیض مویمآنرا که بود بکوی او خاکافتاده به چه خاک کویم
«غزل شماره ۷۰۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گی باشد از جهان بدن سوی جان رویمزان نیز بگذریم ورای جهان رویماز تن بجان سوی جانان سفر کنیمطی مکان کنیم و سوی لامکان رویمشور و شغب کنیم پس پردهٔ صوروین راه را ز چشم خلایق نهان رویمکس دید و کس ندید به پریم زین قفستا کوه قاف جانت عنقا روان رویمتا چند اوفتیم در این و گل چو خرچون عیسی از زمین بسوی آسمان رویمتا چند اینچنین گذرانیم روزگارگویند هست طور دگر آنچنان رویمسوزیم در جحیم خودیفیض تا بکیخود واکنیم از خود و سوی جنان رویم
«غزل شماره ۷۰۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خیز تازین خاکدان بیرون رویمزین سرای مردگان بیرون رویمزنده گردیم از حیات جاودانزینجهان جان ستان بیرون رویمراست از هم صحبتیهای کجانهمچو تیری از کمان بیرون رویمتا شویم الا بما شاء را محیطزین محیط آسمان بیرون رویمگوهر بحر یقین آید بکفگر ز صحرای گمان بیرون رویمبینشان از بینشان آگه شویمبینشان گر از نشان بیرون رویمخیز تا بر موطن اصلی رسیماز مقام سالکان بیرون رویمخیز تا از مغز جان روغن کشیمپس ز روغن شعله سان بیرون رویمدر بلا و در ولا قربان شویماز تن و جان و جهان بیرون رویمفیض تا چند از مکان و لامکاناز مکان و لامکان بیرون رویم
«غزل شماره ۷۰۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~وقت آنست که جوینده اسرار شویمبگذاریم تن کار و دل کار شویمروح را پاک بر آریم ز آلایش تنپیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویمچند ما را طلبد یار و تغافل ورزیمبعد ازین از دل و جان ماش طلبکار شویمعشق را کاش بدانیم کدامست دکانتا دو صد جان بکف آریم و خریدار شویمجای آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهیمقابل مرحمت یک نظر یار شویمگره دل نگشاید بسر انگشت خردکار عشقست بیا از پی این کار شویمعلم و تفوی و عبادت همه مستی آردجرعهٔ کو ز می عشق که هشیار شویمافسر عشق پی زیور جان دست آریمتا یکی در پی آرایش دستار شویمآتش عشق درین پردهٔ ناموس زنیمهرچه هستیم بر خلق نمودار شویمبر سر کوچه و بازار اگر می نوشیمبه از آنست که در پرده پندار شویمفوت افسرده دلی چند ز پس کوچه خریماز پی مائده عشق به بازار شویمچند چندان بت عیار فریبند ما راخیز تا رهزن هر جابت عیار شویمگر ز آزاد گرانان بدرائیم از پایبه از آنست که خود بر سر بازار شویمشد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دمیدچشم و دل باز کن ای فیض که بیدار شویم
«غزل شماره ۷۰۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بدرد عشق بیدرمان دوای درد من میکنبانواع بلاها نوبنو درمان من میکنبخورشید جمالت ذره ذره دین من میسوزبمژگان سیاهت رخنه در ایمان من میکنبدان محراب ابرو در نمازم قبله میگردانمرا حیران خوبش و خلق را حیران من میکندل ازمن بردی و جان نیز خواهی هرچه میخواهیمن آن خود نیم آن توام بر جان من میکنچو قربانت شوم دردم حیاهٔ تازهام بخشیاز آن گوئی تو خود را دم بدم قربان من میکنسری دارم مهیای نثار خاک پای توقدم گر رنجه فرمائی قبول آن من میکنبهجران امر میفرمائی و دل وصل میخواهدچو فرمودی دلم را نیز در فرمان من میکندلم چون شد اسیر درد بیدرمان بیدردیبدرد خود دوای درد بیدرمان من میکنزبان در کش بکام ای فیض زین گفتار بیهودهبخاموشی علاج آتش سوزان من میکندل و جان و سینه سازم هدف خدنگ او منکه مگر شهید گردم بر هم ز چنگ او من
«غزل شماره ۷۰۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر که میخواهد سخن گستر بود در انجمناولش باید تامل در سخن آنگه سخنهر سخن هر جا نتوان گفت با هر مستمعپاس وقت و جا و گوش و هوش باید داشتنهر که میخواهد که باشد در شمار عاقلانلب فرو بندد مگر وقتی که باید دمزدنگه سخن خالی کن دلهای اندوه پر استگاه در دلهاست اندوه پشیمانی فکنگاه میریزد چو باران از سحاب معرفتتا دلی کان مرده باشد زنده گردد از سخنگه چو آبی در چهی یا شیر در پستان بودتا کشش نبود برون ناید ز جای خویشتنگوش و هوش مستمع چون باز شد بگشای لبور به بینی بستهاش زنهار نگشائی دهنگر دری در دل نهان داری برون آر از صدفور نداری حرف نیکی لب فروبند از سخنحاجتی داری بگو یا سائلی را ده جوابحکمتی داری بیان کن ور نداری دم مزنحرف بسیار است در عالم ولی نیکش کمستهر که گوید حرف نیک ای فیض ازو بشنو سخن