«غزل شماره ۷۰۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در ره دانش بفکر تا بتوان گام زنتا که بجنبد بجنب ورنه بجنبان بفندست ز فکرت مدار تا که بحیرت رسیدست طلب بعد از آن در کمر ذکر زنذکر چو بر دل زند و اله و مذکور شوچشم و دل و گوش و هوش جمله بدانسو فکنمیبردت فکر و ذکر در ره عرفان و انستا که بمحنت کشد کار دل و جان و تنچون بمحبت رسی جذبه رسد زانطرفتا کشدت سوی خود تارهی از خویشتنباز ندانم چها از پس آن رو دهدگم شودت جان و تن وارهی از ما و منچونکه گرفتی قرار در کنف لطف یارگویدت ای پیک من رو سوی دارامحنباز فرستد ترا جانب دار العناتا بتو گردد جدا راهبر از راهزنتا کی از اقوال فیض دعوی دانش کنیدر ره احوال نیز یکدوسه گاهی بزن
«غزل شماره ۷۰۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رنجیده از من میگذشت گفتم چه کردم جان منگفتا ز پیشم دور شو دیگر بگرد من متناز ما شکایت میکنی سر را حکایت میکنیما را سعایت میکنی از عشق ما خود دم مزنتو مرد عشق ما نهٔ جور و جفا را خانهٔتو قابل اینها نهٔ دعوی مکن عشق چو منز اندوه و غم دم میزنی بر زخم مرهم مینهیدل میکنی از غم تهی دل از وصال ما بکنکردند مشتاقان ما در راه ما جانها فداتو میگریزی از بلا آسوده شو جانی مکنگفتم سرت گردم بگو از هرچه من کردم بگوای چارهٔ دردم بگو دل کن تهی ز اندوه منبد کردم و شرمندهام پیش تو سرافکندهامخوی ترا من بندهام تیغ جفا بر من مزنازتوچسانبتوانگسیخت وزتوچهسان بتوانگریختخون مرا باید چو ریخت اینک سرم گردن بزناز فیض دامن در مکش از چاکر خود سر مکشبر لوح جرمش خط بکش بر آتش دل آب زنگر نگذری از جرم من جان من آن تست و تنتیغی بکش بر من بزن منت بنه بر جان من
«غزل شماره ۷۰۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نوش من نیش مکن دورم از خویش منجگرم ریش مکن دورم از خویش مکنآرزوی دل من حل همه مشکل منمقصد حاصل من دورم از خویش مکنبتو من زنده شدم جان پاینده شدمشمع پاینده شدم دورم از خویش منبیتو ای جان کسی بر نیارم نفسیچون زید بیتو کسی دورم از خویش مکنای روان دو جهان آشکارا و نهاناز تو دوری نتوان دورم از خویش مکنتاج من افسر من سر من سرور منهادی و رهبر من دورم از خویش مکنراه من منزل من بحر من ساحل منآشنای دل من دورم از خویش مکنیار من یاور من دل من دلبر منمونس و غمخور من دورم از خویش مکنگرچه هستند بسی نیست از بهر کسیجز تو فریاد رسی دورم از خویش مکناز رخت هستی فیض و ز لبت مستی فیضوز قدرت پستی فیض دورم از خویش مکن
«غزل شماره ۷۰۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در حریم قدس جانرا نیست بار از ننگ تنننگ تن یا رب بیفکن از روان پاک منبخیه تا کی بر تن بر حیف خود خواهیم زدکی بود کز دوش جان افتاده باشد بار تننی غلط کردم که بی تن جان نمییابد کمالچند روزی بهر جان باید کشیدن رنج تنگر نبودی تن چسان جان علم و فصل اندوختیگر نبودی تن چسان جان در جنان کردی وطنآلتی جانرا بود ناچار در کسب و کمالآلت کسب کمال جانست سر تا پای تنمرکب جانست تن در راه صعب آخرتدر سفر ناچار باشد پاس مرکب داشتنگرچه جان آسوده بود از جور تن پیش از سفرلیک در وی بود پنهان عجب ولاف ما و منخاکساری دید و عجز و محنت و رنج و شکیبشد تمام و پخته و دانا و بینا ممتحنباز در جای قدیم خویش می گیرد قراررسته از آزار تن خالص زلاف ما و منمیشود قربان جان ما تن ما عاقبتفیض چندی صبر کن بر رنج تن ای جان من
«غزل شماره ۷۱۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطنمیکشد بهر گل جان خارهای جور تناینجهان و آنجهان از جان گریبان چاک کردتا دهد جا جان ما را در درون خویشتنهر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملکسجده آرد جان ما را ز آنکه شد جانرا وطنخاک ما دارد شرف بر جان ابلیس لعینز آنکه این تن داد حق را آن ز حق دزدید تننور حق پنهان شد اندر خاک از چشم عدونور آتش دید در خود گفت کی باشد چومناجر چندین ساله طاعت رفت از دستش برونچونکه پا بیرون نهاد از انقیاد ذوالمننچون حسد برد و تکبر کافر شد رجیمدر پناه حق گریزای فیض زین دو همچو منسعیها دارد بسی ابلیس در اهلاک ماتاتوانی سعی میکن در نجات خویشتن
«غزل شماره ۷۱۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آرامت از تن میرود زین شاهدان سیمتنیا رب چو مستیها کنی ز آن ساقی جان پیرهنزین گلرخان بیوفا دل میرود ار جا تراگر جور بنماید لقا جانت نگنجد در بدناز حسن جان لذت بری تا حسن جانت چون کنداز حسن جانان خود مگو کز تو نماند ما و منای آنکه داری صد طرب از نشاه نبت العنبگر تر کنی ز آن باده لب جانت برقصد در بدنزین آب تلخ ناگوار گر بگذری روزی سه چاراز سلسبیل خوشگوار جان گرددت هر ذره تناحزای تن چونجان شود جانتاچه سرمستان شودمستغرق جانان شود در عالم بی ما و مناین می چو در تن جا کند جانرا چنین شیدا کندآن می چو با جانها کند چون جان اگر آید بتنز الایش تن پاک شو چالاک بر افلاک شوتا جان ز جانان برخورد نزدیک او گیرد وطنای فیض در دنیا بچش از جام عشقش جرعهٔدر خاک تا مستی کنی تا عشق بازی در کفنگر دیدهٔ جانرا جلی سازی بانوار علینزد حسینت جا دهد بنمایدت روی حسن
«غزل شماره ۷۱۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز نهار مکن ای جان این درد مرا درماناین درد مرا درمان زنهار مکن ای جانلطف ار کنی و احسان کن درد مرا افزونکن درد مرا درمان لطف ار کنی و احسانیکذره غم جانان خوشتر بود از صد جانخوشتر بود از صد جان یکذره غم جاناندردم ده و جان بستان ای منبع هر احسانای منبع هر احسان دردم ده و جان بستانجان میکندت قربان آنکس که دلش بردیآنکس که دلش بردی جان میکندت قربانمیسر کن و بیسامان دیوانهٔ عشقت رادیوانهٔ عشقت را بی سر کن و بی سامانبر همزن و ویران کن اقلیم وجود فیضاقلیم وجود فیض بر همزن و کن ویران
«غزل شماره ۷۱۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بهار آمد بهار آمد بهار طلعت جاناننگار آمد نگار آمد نگار شاهد پنهانبهار آمد بهار آمد بهار دل بهار دلنگار آمد نگار آمد نگار جان نگار جانبشب خورشید جان آمد ضیای جاودان آمدبجان بگشای چشم دل که پیدا گشت هر پنهاننسیم از کوی یار آمد نسیم مشکبار آمدمعطر کن دماغ دل منور ساز چشم جانتلافی کن تلافی کن ز بیعت آنچه ضایع شدترقی کن ترقی کن درآ در مشهد عرفانگمان تا کی گمان تا کی یقین آمد یقین آمدبرون آ از حضیض شک برا بر آسمان جانبیفکن بار تن از جان سبک کن دوش دل از گلچه ماندی در زمین تن برا بر آسمان جانسراپا دیده شو ای فیض همچون آب و آئینهکه تا به بینی عیان هر جا جمال طلعت یزدانبیفشان گرد خود از خود دل و جانرا جلائی دهجهان بگرفت سرتاسر به بینش ظاهر و پنهان
«غزل شماره ۷۱۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بهار آمد بهار آمد چمن شد پر گل و ریحاننگار آمد نگار آمد دو عالم شد درو حیرانبهار آمد بهار آمد روانرا تازه کن ای دلنگار آمد نگار آمد بجانان زنده شو ای جانمفاتیح جنان آمد نعیم جاودان آمدنسیم جان جان آمد ز سوی روضهٔ رضواننوید خرمی آمد ز بهر سینهٔ غمگینبرات خوشدلی آمد برای دیدهٔ گریانفرح آمد فرح آمد بیرون آ از غم و اندوهسرور آمد سرور آمد برا از کلبهٔ احزاننشاط آمد نشاط آمد غم و اندوه دل طی شدبگوشم زان دیار آمد نوید عیش جاویدانمعطر شد دماغ من منور گشت چشم جانز بوی زلف دلدار و فروغ طلعت جانانچو دستت داد این نعمت بکن از هر دو عالم دلاثر مگذار ازفیض و برا از عالم امکان
«غزل شماره ۷۱۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تنم از خاک شد پیدا شود در خاک هم پنهانز جان تن بروید جان بماند شاد جاویدانبجز عشقم که سازد پاک ازین خاک کدورت ناکبیا تا ماهی گردم درین دریای بی پایانببندم خویش را بر عشق و بندد خویش را بر منندارم دستش از دامن ندارد دستم از دامانمن و این عشق پر آشوب عشق و این سر پر شورنهم سر بر سر این کار تا از تن برآید جانبمانم نقش عاشق را پس آنگه بگذرم از عشقبجز معشوق یکتائی نه این ماند مرا نه آنشوم محو جمال او بسان ذره در خورشیدشوم گم در خیال او بسان قطره در عمانچو در حبس خودی ماندی برونآ فیض زین زندانکه تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان