انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 74 از 98:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۷۲۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چشم جانرا ضیاست این دیوان
گل باغ خداست این دیوان

رنگ جانان و بوی جان دارد
گلستان این لقاست این دیوان

دل و جانرا دهد حیات ابد
نوش آب بقاست این دیوان

اهل دل زین قدح قدح نوشند
شربت جانفزاست این دیوان

در معانیش حق توان دیدن
آینه حق نماست این دیوان

کل اسرار اندرو بسیار
چمن دلگشاست این دیوان

الصلا طالبان راه و خدا
سوی حق رهنماست این دیوان

مژده باد اهل درد را بدوا
دردها را دواست این دیوان

هر که دارد هوای مستی حق
می صاف خداست این دیوان

میرساند بمنزل مقصود
سالکانرا سزاست این دیوان

صاحب قال راست علم رسوم
صاحب حال راست این دیوان

آب حیوان خضر در ظلمات
آب حیوان ماست این دیوان

میکشد سوی عشق و عشق بحق
معدن جذبهاست این دیوان

ای که پیمان ننگ و ناموسی
این مرض را شفاست این دیوان

روز و شب ورد جان و دل کن فیض
حمد و شکر خداست این دیوان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۲۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تا چند بر باطل نهی ایدل مدار خویشتن
یکبار خود را یاد کن در روزگار خویشتن

از راه دوری آمدی هم راه دوری میروی
زآغاز کار خود به بین انجام کار خویشتن

حق را بجو از راه دین و ز شرع خیر المرسلین
حیران چرائی اینچنین در کار و بار خویشتن

از تست دردورنج تو وز تو دوا و گنج تو
گنج نهان خود خودی هم خود تومار خویشتن

در دل زعشق آتش فروز خود را در آن آتش بسوز
آتش شو و هم خود تو باش شمع مزار خوشتن

در راه حق منصور باش از هرچه جز‌حق دور باش
در راه عشق حق فکن از خویش بار خویشتن

جانم فدای آنکه او جانرا فدای عشق کرد
چون فیض شد در عید وصل قربان یار خویشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۲۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
منگر تو در روی بتان بهر هوای خویشتن
در آتش سوزان مرو ای دل بپای خویشتن

هرگو دلش از دشت برد مهر بتان سنگدل
در دوزخ نقد اوفتاد دید او جزای خویشتن

با عشق خوبان خو مکن جز جانب حق رو مکن
کین غم چو افروزد دلت بینی سزای خویشتن

غم را بسوزان شاد شو در عشق حق استاد شو
شاگردی شیطان مکن بهر بلای خویشتن

نی‌نی چو شیطان خود روی‌بینی چو دانه سوی دام
استاد شیطان میشوی در ابتلای خویشتن

رو رسم نو بنیاد کن خود را ز خود آزاد کن
تا وارهی زین بندگی باشی برای خویشتن

چون فیض روحانی شوی زاقندهٔ ثانی شوی
یابی بقای جاودان اندر فنای خویشتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۲۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن
ولی بنظم بود خوشنما سخن گفتن

لباس حرف چه پوشید شاهد معنی
بود چو موزون خوشتر بود پذیرفتن

اگر چه نثر گره میگشاید از دل نیز
غبار غم بغزل میتوان ز دل رفتن

گل از صفا شکفد غنچهٔ دل از اشعار
ز شعر گفتن و خواندن طلب کن اشکفتن

چو در لباس مجاز آوری حقیقت را
بکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتن

بهوش باش که حرف نگفتنی بجهد
نه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتن

یکی زبان و دو گوشست اهل معنی را
اشارتی بیکی گفتن و دو بشنفتن

سخن چه سود ندارد نگفتنش اولی است
که بهتر است ز بیداری عبث خفتن

دو چار چون شودت هرزه گو تغافل کن
علاج بیهده گو نیست غیر نشنفتن

بهر زه صرف مکن عمر بی بدل ای فیض
ببین چه حاصل تست از صباح تا خفتن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۳۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با دل من جلو گلزار میگوید سخن
صد زبان بگشوده از یک یار میگوید سخن

بنگرید ای عاشقان بوی من و رنگ مرا
بو ز زلف و رنگ از رخسار میگوید سخن

گل گشوده دفتری تا بنگرد اوراق را
عندلیب از بر ز وصف یار میگوید سخن

از مقام وصف لطفش گل حکایت می‌کند
در بیان شرح قهرش خار میگوید سخن

چشم بیمارش چه گردد جلوه‌گر در بوستان
در ثنایش نرگس بیمار میگوید سخن

میوه میگوید ثنای او بطعم و رنگ و بو
با زبان برگها اشجار میگوید سخن

رو بدست آور ز غیب معرفت گوشی دگر
تا بدانی هم نه و هم چار میگوید سخن

معدن و نامی و حیوان انسی و جن و ملک
با زبانی هر یکی زان یار میگوید سخن

آن یکی در عالم ظاهر از حق میزند
و آن یکی در باطن از اسرار میگوید سخن

کشف اسرار حقایق را بقدر فهم خود
هرکسی در پرده اشعار می‌گوید سخن

گاه مولانا و گه عطار و گاهی مغربی
گه ز شوقش قاسم انوار می‌گوید سخن

من که باشم تا زنم دم از ثنای کردگار
در ثنایش احمد مختار می‌گوید سخن

گفت لا احصی محمّد کیست دیگر دم زند
لیک قدر خویش هر هشیار می‌گوید سخن

هر که مستولی شود بر جان او عشق کسی
بیخود انه با در و دیوار می‌گوید سخن

گر سخن بسیار گوید فیضمعذورش بدار
هر که او دلتنگ بسیار میگوید سخن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۳۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با دلم گلزار می‌گوید سخن
از زبان یار می‌گوید سخن

بشنوید ای عاشقان بوی مرا
بویم از اسرار می‌گوید سخن

بنگرید ای عارفان رنگ مرا
رنگم از انوار می‌گوید سخن

بوی گل از زلف او دم میزند
رنگش از رخسار میگوید سخن

گل ز شرم لطف او دارد عرق
خارش از قهار می‌گوید سخن

با دلی چون غنچه پر خون از غمش
عندلیب زار می‌گوید سخن

گل برنگ و بو کند تعبیر از او
بلبل از منقار می‌گوید سخن

هر کرا بینی بنحوی در لباس
در حق آن یار می‌گوید سخن

صوفی اندر خلوت از سر دم زند
مست در بازار می‌گوید سخن

عاشق ار یکدم نیابد همدمی
با در و دیوار می‌گوید سخن

گر زبانش یکنفس دم در کشد
با دلش دلدار میگوید سخن

از رموز عشق حلاج شهید
بر سر آن دار میگوید سخن

چون سنائی تن زند از گفتگو
رومی و عطار میگوید سخن

قاسم انوار گر کم گفت زار
مغربی بسیار میگوید سخن

گر زبان عشق را فهمد کسی
با دلش احجار میگوید سخن

خاک و باد و آب و آتش را به بین
در ثنا هر چار میگوید سخن

بشنو اسرار حقایق از سپهر
ثابت و ستار میگوید سخن

فالق الاصباح میگوید نهار
لیل از سیار میگوید سخن

دشت میگوید ز نعم الماهدون
باغ از اشجار میگوید سخن

بحر میگوید من الماء الحیوهٔ
کوه از صبار میگوید سخن

در مقام شرح انا موسعون
گنبد دوار میگوید سخن

در جواب گفتهٔ حق الست
بیخود و هشیار میگوید سخن

بیخودم من دیگری میگوید این
گوش کن هشیار میگوید سخن

دانی ار گوشی بدست آری ز غیب
خفته و بیدار میگوید سخن

محرمی گر فیضباید در جهان
از خدا بسیار میگوید سخن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۳۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بلبل از گلزار میگوید سخن
کرکس از مردار میگوید سخن

گل ز لطف رنگ و بو دم میزند
خار از آزار میگوید سخن

یار حرف یار دارد بر زبان
غیر از اغیار میگوید سخن

زاهد از حور و قصور و انگبین
عشق از دیدار میگوید سخن

عابد از سجاده و تسبیح و ذکر
کافر از زنار میگوید سخن

عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ
مست از خمار میگوید سخن

پادشاه از تاج و تخت و لشکری
لشکر از پیکار می‌گوید سخن

اهل علم از درس و بحث و مدرسه
تاجر از تجار می‌گوید سخن

در طبیعی بحث دارد فلسفی
صوفی از اسرار می‌گوید سخن

عارف از حق واعظ عقبی پرست
از بهشت و نار می‌گوید سخن

مفتی از دستار و ریش و طیلسان
قاضی از دینار می‌گوید سخن

بانو از اسباب طبخ آش و نان
خواجه از بازار می‌گوید سخن

شاعر از رخساره و زلف بتان
هرزه‌گو بسیار می‌گوید سخن

هر کسی کاری که دروی ماهر است
بیشکی ز آن کار می‌گوید سخن

چون نصیبی دارد از هر پیشه فیض
در همه اطوار می‌گوید سخن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۳۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ذرهٔ درد بر آن مایهٔ درمان بردن
به ز کوه حسناتست بمیزان بردن

ایستادن نفسی نزد مسیحا نفسی
به ز صد ساله نمازست بپایان بردن

یک طوافی بسر کوی ولی اللّهی
به ز صد حج قبولست بدیوان بردن

تا توانی اگر از غم دگران برهانی
به ز صد ناقه حمراء بقربان بردن

بردن غم ز دل خسته دلی در میزان
به ز صوم رمضانست بشعبان بردن

یکجو از دوش مدین دینی اگر برداری
به ز صد خرمن طاعات بدیان بردن

به ز آزادی صد بندهٔ فرمان بردار
حاجت مؤمن محتاج باحسان بردن

دست افتاده بگیری ز زمین برخیزد
به ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردن

نفس خود را شکنی تا که اسیر تو شود
به زاشکستن کفار و اسیران بردن

خواهی ار جان بسلامت ببری تن در ره
خدمتش را ندهی تن نتوان جان بردن

سر تسلیم بنه هرچه بگوید بشنو
از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن

دل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخش
گل و تن را نتوان فیض بجانان بردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۳۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن
دلش دلی نه که در وی اثر توان کردن

نه آن حبیب که او را بدل بود رحمی
نه آن رقیب که از وی حذر توان کردن

نه قامتش بصنوبر نشان توان دادن
نه نسبت رخ او با قمر توان کردن

نه زان دهان و میان نکتهٔ توان گفتن
نه دست با قد او در کمر توان کردن

نه تاب روی چو خورشید او توان آورد
نه بیفروغ رخش شب بسر توان کردن

مگر ز پادشه لطف او رسد مددی
ز سینه لشگر غم را بدر توان کردن

چو فیض در قدمش گر سری توان افکند
به پیش تیر غمش حان سپر توان کردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۳۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نه چشم آنکه برویش نظر توان کردن
نه پای آنکه بکویش گذر توان کردن

نه آن قرار که تاب رخش توان آورد
نه آن شکیب که بی او بسر توان کردن

نه همدمی که باو درد دل توان گفتن
نه محرمی که ز رازش خبر توان کردن

نه آن نفس که دعا چون کنی قبول شود
نه آن قبول که سر خاک در توان کردن

نه سر چو گوی بمیدان او توان افکند
نه پیش خنجر او جان سپر توان کردن

دلم دلی نه که در وی بگنجد اینهمه غم
غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن

کجا روم چکنم درد خود کرا گویم
ز خویش کاش زمانی سفر توان کردن

بیا بیا بقضای خدای تن در ده
گمان مبر که علاج دگر توان کردن

بدوست دوست شو و تلخ دهر شیرین کن
که زهر را بمحبت شکر توان کردن

بآنچه دوست کند دوست باش با او دست
بدین وسیله مگر در کمر توان کردن

چنان محبت او جا گرفت در دل فیض
که پیش تیر غمش جان سپر توان کردن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 74 از 98:  « پیشین  1  ...  73  74  75  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA