«غزل شماره ۷۲۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چشم جانرا ضیاست این دیوانگل باغ خداست این دیوانرنگ جانان و بوی جان داردگلستان این لقاست این دیواندل و جانرا دهد حیات ابدنوش آب بقاست این دیواناهل دل زین قدح قدح نوشندشربت جانفزاست این دیواندر معانیش حق توان دیدنآینه حق نماست این دیوانکل اسرار اندرو بسیارچمن دلگشاست این دیوانالصلا طالبان راه و خداسوی حق رهنماست این دیوانمژده باد اهل درد را بدوادردها را دواست این دیوانهر که دارد هوای مستی حقمی صاف خداست این دیوانمیرساند بمنزل مقصودسالکانرا سزاست این دیوانصاحب قال راست علم رسومصاحب حال راست این دیوانآب حیوان خضر در ظلماتآب حیوان ماست این دیوانمیکشد سوی عشق و عشق بحقمعدن جذبهاست این دیوانای که پیمان ننگ و ناموسیاین مرض را شفاست این دیوانروز و شب ورد جان و دل کن فیضحمد و شکر خداست این دیوان
«غزل شماره ۷۲۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا چند بر باطل نهی ایدل مدار خویشتنیکبار خود را یاد کن در روزگار خویشتناز راه دوری آمدی هم راه دوری میرویزآغاز کار خود به بین انجام کار خویشتنحق را بجو از راه دین و ز شرع خیر المرسلینحیران چرائی اینچنین در کار و بار خویشتناز تست دردورنج تو وز تو دوا و گنج توگنج نهان خود خودی هم خود تومار خویشتندر دل زعشق آتش فروز خود را در آن آتش بسوزآتش شو و هم خود تو باش شمع مزار خوشتندر راه حق منصور باش از هرچه جزحق دور باشدر راه عشق حق فکن از خویش بار خویشتنجانم فدای آنکه او جانرا فدای عشق کردچون فیض شد در عید وصل قربان یار خویشتن
«غزل شماره ۷۲۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~منگر تو در روی بتان بهر هوای خویشتندر آتش سوزان مرو ای دل بپای خویشتنهرگو دلش از دشت برد مهر بتان سنگدلدر دوزخ نقد اوفتاد دید او جزای خویشتنبا عشق خوبان خو مکن جز جانب حق رو مکنکین غم چو افروزد دلت بینی سزای خویشتنغم را بسوزان شاد شو در عشق حق استاد شوشاگردی شیطان مکن بهر بلای خویشتننینی چو شیطان خود رویبینی چو دانه سوی داماستاد شیطان میشوی در ابتلای خویشتنرو رسم نو بنیاد کن خود را ز خود آزاد کنتا وارهی زین بندگی باشی برای خویشتنچون فیض روحانی شوی زاقندهٔ ثانی شوییابی بقای جاودان اندر فنای خویشتن
«غزل شماره ۷۲۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتنولی بنظم بود خوشنما سخن گفتنلباس حرف چه پوشید شاهد معنیبود چو موزون خوشتر بود پذیرفتناگر چه نثر گره میگشاید از دل نیزغبار غم بغزل میتوان ز دل رفتنگل از صفا شکفد غنچهٔ دل از اشعارز شعر گفتن و خواندن طلب کن اشکفتنچو در لباس مجاز آوری حقیقت رابکوش تا که نگفتن بود نه بنهفتنبهوش باش که حرف نگفتنی بجهدنه هر سخن که بخاطر رسد توان گفتنیکی زبان و دو گوشست اهل معنی رااشارتی بیکی گفتن و دو بشنفتنسخن چه سود ندارد نگفتنش اولی استکه بهتر است ز بیداری عبث خفتندو چار چون شودت هرزه گو تغافل کنعلاج بیهده گو نیست غیر نشنفتنبهر زه صرف مکن عمر بی بدل ای فیضببین چه حاصل تست از صباح تا خفتن
«غزل شماره ۷۳۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~با دل من جلو گلزار میگوید سخنصد زبان بگشوده از یک یار میگوید سخنبنگرید ای عاشقان بوی من و رنگ مرابو ز زلف و رنگ از رخسار میگوید سخنگل گشوده دفتری تا بنگرد اوراق راعندلیب از بر ز وصف یار میگوید سخناز مقام وصف لطفش گل حکایت میکنددر بیان شرح قهرش خار میگوید سخنچشم بیمارش چه گردد جلوهگر در بوستاندر ثنایش نرگس بیمار میگوید سخنمیوه میگوید ثنای او بطعم و رنگ و بوبا زبان برگها اشجار میگوید سخنرو بدست آور ز غیب معرفت گوشی دگرتا بدانی هم نه و هم چار میگوید سخنمعدن و نامی و حیوان انسی و جن و ملکبا زبانی هر یکی زان یار میگوید سخنآن یکی در عالم ظاهر از حق میزندو آن یکی در باطن از اسرار میگوید سخنکشف اسرار حقایق را بقدر فهم خودهرکسی در پرده اشعار میگوید سخنگاه مولانا و گه عطار و گاهی مغربیگه ز شوقش قاسم انوار میگوید سخنمن که باشم تا زنم دم از ثنای کردگاردر ثنایش احمد مختار میگوید سخنگفت لا احصی محمّد کیست دیگر دم زندلیک قدر خویش هر هشیار میگوید سخنهر که مستولی شود بر جان او عشق کسیبیخود انه با در و دیوار میگوید سخنگر سخن بسیار گوید فیضمعذورش بدارهر که او دلتنگ بسیار میگوید سخن
«غزل شماره ۷۳۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~با دلم گلزار میگوید سخناز زبان یار میگوید سخنبشنوید ای عاشقان بوی مرابویم از اسرار میگوید سخنبنگرید ای عارفان رنگ مرارنگم از انوار میگوید سخنبوی گل از زلف او دم میزندرنگش از رخسار میگوید سخنگل ز شرم لطف او دارد عرقخارش از قهار میگوید سخنبا دلی چون غنچه پر خون از غمشعندلیب زار میگوید سخنگل برنگ و بو کند تعبیر از اوبلبل از منقار میگوید سخنهر کرا بینی بنحوی در لباسدر حق آن یار میگوید سخنصوفی اندر خلوت از سر دم زندمست در بازار میگوید سخنعاشق ار یکدم نیابد همدمیبا در و دیوار میگوید سخنگر زبانش یکنفس دم در کشدبا دلش دلدار میگوید سخناز رموز عشق حلاج شهیدبر سر آن دار میگوید سخنچون سنائی تن زند از گفتگورومی و عطار میگوید سخنقاسم انوار گر کم گفت زارمغربی بسیار میگوید سخنگر زبان عشق را فهمد کسیبا دلش احجار میگوید سخنخاک و باد و آب و آتش را به بیندر ثنا هر چار میگوید سخنبشنو اسرار حقایق از سپهرثابت و ستار میگوید سخنفالق الاصباح میگوید نهارلیل از سیار میگوید سخندشت میگوید ز نعم الماهدونباغ از اشجار میگوید سخنبحر میگوید من الماء الحیوهٔکوه از صبار میگوید سخندر مقام شرح انا موسعونگنبد دوار میگوید سخندر جواب گفتهٔ حق الستبیخود و هشیار میگوید سخنبیخودم من دیگری میگوید اینگوش کن هشیار میگوید سخندانی ار گوشی بدست آری ز غیبخفته و بیدار میگوید سخنمحرمی گر فیضباید در جهاناز خدا بسیار میگوید سخن
«غزل شماره ۷۳۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بلبل از گلزار میگوید سخنکرکس از مردار میگوید سخنگل ز لطف رنگ و بو دم میزندخار از آزار میگوید سخنیار حرف یار دارد بر زبانغیر از اغیار میگوید سخنزاهد از حور و قصور و انگبینعشق از دیدار میگوید سخنعابد از سجاده و تسبیح و ذکرکافر از زنار میگوید سخنعاقل از ناموس و رسم و نام و ننگمست از خمار میگوید سخنپادشاه از تاج و تخت و لشکریلشکر از پیکار میگوید سخناهل علم از درس و بحث و مدرسهتاجر از تجار میگوید سخندر طبیعی بحث دارد فلسفیصوفی از اسرار میگوید سخنعارف از حق واعظ عقبی پرستاز بهشت و نار میگوید سخنمفتی از دستار و ریش و طیلسانقاضی از دینار میگوید سخنبانو از اسباب طبخ آش و نانخواجه از بازار میگوید سخنشاعر از رخساره و زلف بتانهرزهگو بسیار میگوید سخنهر کسی کاری که دروی ماهر استبیشکی ز آن کار میگوید سخنچون نصیبی دارد از هر پیشه فیضدر همه اطوار میگوید سخن
«غزل شماره ۷۳۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ذرهٔ درد بر آن مایهٔ درمان بردنبه ز کوه حسناتست بمیزان بردنایستادن نفسی نزد مسیحا نفسیبه ز صد ساله نمازست بپایان بردنیک طوافی بسر کوی ولی اللّهیبه ز صد حج قبولست بدیوان بردنتا توانی اگر از غم دگران برهانیبه ز صد ناقه حمراء بقربان بردنبردن غم ز دل خسته دلی در میزانبه ز صوم رمضانست بشعبان بردنیکجو از دوش مدین دینی اگر برداریبه ز صد خرمن طاعات بدیان بردنبه ز آزادی صد بندهٔ فرمان بردارحاجت مؤمن محتاج باحسان بردندست افتاده بگیری ز زمین برخیزدبه ز شبخیزی و شاباش ز یاران بردننفس خود را شکنی تا که اسیر تو شودبه زاشکستن کفار و اسیران بردنخواهی ار جان بسلامت ببری تن در رهخدمتش را ندهی تن نتوان جان بردنسر تسلیم بنه هرچه بگوید بشنواز خداوند اشارت ز تو فرمان بردندل بدست آر ز صاحبدل و جان از جانبخشگل و تن را نتوان فیض بجانان بردن
«غزل شماره ۷۳۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~غمش غمی نه که از دل بدر توان کردندلش دلی نه که در وی اثر توان کردننه آن حبیب که او را بدل بود رحمینه آن رقیب که از وی حذر توان کردننه قامتش بصنوبر نشان توان دادننه نسبت رخ او با قمر توان کردننه زان دهان و میان نکتهٔ توان گفتننه دست با قد او در کمر توان کردننه تاب روی چو خورشید او توان آوردنه بیفروغ رخش شب بسر توان کردنمگر ز پادشه لطف او رسد مددیز سینه لشگر غم را بدر توان کردنچو فیض در قدمش گر سری توان افکندبه پیش تیر غمش حان سپر توان کردن
«غزل شماره ۷۳۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نه چشم آنکه برویش نظر توان کردننه پای آنکه بکویش گذر توان کردننه آن قرار که تاب رخش توان آوردنه آن شکیب که بی او بسر توان کردننه همدمی که باو درد دل توان گفتننه محرمی که ز رازش خبر توان کردننه آن نفس که دعا چون کنی قبول شودنه آن قبول که سر خاک در توان کردننه سر چو گوی بمیدان او توان افکندنه پیش خنجر او جان سپر توان کردندلم دلی نه که در وی بگنجد اینهمه غمغمش غمی نه که از دل بدر توان کردنکجا روم چکنم درد خود کرا گویمز خویش کاش زمانی سفر توان کردنبیا بیا بقضای خدای تن در دهگمان مبر که علاج دگر توان کردنبدوست دوست شو و تلخ دهر شیرین کنکه زهر را بمحبت شکر توان کردنبآنچه دوست کند دوست باش با او دستبدین وسیله مگر در کمر توان کردنچنان محبت او جا گرفت در دل فیضکه پیش تیر غمش جان سپر توان کردن