«غزل شماره ۷۳۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تیره شد در چشمم از دنیا بدر باید شدنتنگ شد جا بر دلم جای دگر باید شدنعقدهٔ دنیا زبال مرغ جان باید گشودسوی فردوس برین با بال و پر باید شدنپای تن بگذار و با بال روان پرواز کنتاج قرب ار خواهی اینره را بسر باید شدنمتبع شرکست خود بینی ره توحید رااز وجود فانی خود بیخبر باید شدنلوح دلرا شست و شوئی باید از ادناس طبعاز کدورتهای جسمانی بدر باید شدنراه حق آسان توان رفتن بر آثار قدمپیشوایان رفته اینره بر اثر باید شدنمعرفت را چون نهایت نیست راهش بیحد استهر چه زان حاصل شود زان بیشتر باید شدنتا نگردی فانی اندر حق نیاسائی ز خودکی شیء هالک را مستقر باید شدنفیض را چون عمر بگذشت و شد آلایش ز دستسوی دارالخلد جنت زودتر باید شدن
«غزل شماره ۷۳۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تا نگوئی هست آسان عشق را رهبر شدنعشق را رهبر شدن هست از ملک برتر شدناز ملک برتر شوی چون عشق را رهبر شویکار این کار است نه در عقل دانشور شدنعشق بستد از ملک باج سجود آدمیآدمی را داد تاج بر ملک سرور شدنعشق دارد کار در عالم نه عقل و نی هنرعشق ورز ار بایدت بهتر شدن مهتر شدندر دو عالم عشق را نی در سرت گر عشق هستورنه باید چون خسان بر هر دری چاکر شدنعشق باشد افسر شاهان قرین عشق شوبر سر شاهان عالم خواهی از افسر شدناینمس قلب تو از علم و هنر کی زر شودعشق اکسیر دلت را باید او را زر شدنآتشی از عشق در خود زن بسوزان خویش رابایدت جانا اگر سوی خدا رهبر شدنمیکشد سوی خدا عشق خدا منعم مکنگر بگویم میتوان از عشق پیغمبر شدنتا دهندت بار باری در حریم قدس عشقسر بر آن در بایدت زد حلقه آن در شدنعشق را محرم نهٔ تا این دو رنگی در تو هستکه ز شهوت آب و گاهی از غضب آذر شدنبر زمین دل سحاب عشق میبارد سخنفیض عاشق شو او اگر هی خوا سخن گستر شدن
«غزل شماره ۷۳۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نخست آید بدل پیک شنیدنکشد آنگه شنیدن سوی دیدنبصیرت را چو دیدن حاصل آیدرسیدن را رسد وقت رسیدنرسیدن چون شود حاصل روانرارسد هنگام واصل را ندیدنچو از دیدار واصل بسته شد چشمشود هم بسته از دیدن رسیدنچو از دید رسیدن دیده بستینشستی در مقام آرمیدنچو آرامید جان در بزم وصلشمیسر شد ز لعل می مکیدنکشی چون می ز وصلش حاصل آیدروانرا لذت مستی چشیدنشدی چون مست و آن لذهٔ چشیدیرسد هنگام هستی را ندیدنچو مستی را و هستی را ندیدیندیدن را شود وقت ندیدنندیدن هم ز تو چون دست برداشتنه تو مانی و نه هم ره بریدنز سر تا پای گردی چشم حیرتهمه دیدن شوی بی دید دیدنترا آن نیستی در عین هستیبود آرام در عین طپیدنبمقصود از طلب چون در رسیدیرسیدی در مزید و در مزیدنمزید اندر مزید اندر مزید استهنیئاً مزیدش را مزیدنمگو این قصه را ای فیض هر جاکه هر فهمش به نتواند رسیدن
«غزل شماره ۷۳۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که داری هوس طلعت جانان دیدننیست باشد شدنت وانگهش آسان دیدنآن جمالی که فروغش کمر کوه شکستکی توان از نظر موسی عمران دیدننشود تا دلت از قید علایق آزادنتوان جلوه آن سرو خرامان دیدنتار موی خرد از دیده دل بیرون کنتا بنورش بتوانی ره عرفان دیدنچشم خفاش بمان چشم دگر پیدا کننور خورشید ازل کی بود آسان دیدنزنگ دل پاک کن از اشک و بدل بینا شوکان جمالیست که نتوانش بچشمان دیدنجان ترا باید و پاید غم تن چند خوریبگذر از تن اگرت هست سر جان دیدنبر درش چند بدی آری و نافرمانیهیچ شرمت نشود زینهمه احسان دیدنمزن ای فیض ازین بیش ز گفتار نفساگرت هست سر آئینه جان دیدن
«غزل شماره ۷۴۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رای فرزانه چو باشد رخ خوبان دیدنشادی هر دو جهان در غم اینان دیدنتوبه از زهد و ریا کردن و می نوشیدندر خرابات مغان جلوهٔ ایمان دیدنرقم عیش از آن صفحهٔ عارض خواندنحال آشفته در آن زلف پریشان دیدنکردم از پیر سؤالی ز جمال ازلیمیتوان گفت در آئینه خوبان دیدنهرکجا حسن و جمالیست ز جانان عکسیستجان در آن عکس تواند رخ جانان دیدننیست پنهان ز نظر صورت خوب تو مراهست یکسان چه بوصل و چه بهجران دیدنچند زین گفتن بیهوده خمش کن ای فیضهست موقوف خموشی رخ جانان دیدن
«غزل شماره ۷۴۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بود بدتر زهر زهری مزیدنسرانگشت پشیمانی گزیدنچرا عاقل کند کاری که بایدسرانگشت پشیمانی گزیدننخست اندیشه میکن تا نیایدسرانگشت پشیمانی گزیدنبجز بحر گنه لایق نباشدسرانگشت پشیمانی گزیدنبرای معصیت باشد عقوبتسرانگشت پشیمانی گزیدنچوبد کردی نباشد چاره الاسرانگشت پشیمانی گزیدنچرا باید گنه کردن پس آنگهسر انگشت پشیمانی گزیدنبنازم طاعت حق کان نداردسر انگشت پشیمانی گزیدنز من بشنو که کار جاهلانستسر انگشت پشیمانی گزیدنچو واقع شد زیان سودی نداردسر انگشت پشیمانی گزیدنلکیلاتاسون کی میگذاردسر انگشت پشیمانی گزیدنچو بر وفق قضا آمد چه حاصلسر انگشت پشیمانی گزیدنبس است ای فیض تن زن تا نبایدسر انگشت پشیمانی گزیدنسخن که میکشد جائی که بایدسر انگشت پشیمانی گزیدن
«غزل شماره ۷۴۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلا برخیز و پائی بر بساط خود نمائی زنبرندی سر برار آتش درین زهد دریائی زندر آدر حلقه مستان و در کش یکدو پیمانهبمستی ترک هستی کن دم از فرمانروائی زنکمر بر بند در خدمت چونی از خویش خالی مشوز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زناسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کیقدم در عالم جان نه در از خود رهائی زنبخلوتخانه وحدت درا از خویش یکتا شوبسوز این خرقه یا چاکی برین دلق دو تائی زنزره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چندبراه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زنبیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نهگدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زنبمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسلبشهر آشنائی آ صلای آشنائی زنز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خیزای فیضدو دست استعانت در جناب کبریائی زن
«غزل شماره ۷۴۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در جهان افکندهٔ غوغای حسنعاشقانرا کردهٔ شیدای حسنحسن روی تست دریای محیطماه رویان شبم دریای حسنملک استغنا مسلم مر تراستجان استغناست استغنای حسنعرش بر خاک مذلت رو نهدپیش آن کرسی که باشد جای حسندر هوا سرگشته دلها ذرهسانپیش خورشید جهان آرای حسنکوه صبر پردلان را بر کندگردش چشم خوش شهلای حسنجان اهل دل ز تن بیرون کشدقوت بازوی استیلای حسنخون عشاق ار بریزد گو بریزلشکر سلطان بیپروای حسنآتش افروزی و عاشق سوزیستمقتضای خوی مادرزای حسنعشق خوبان در دلت جا دادهٔزان خیالت فیضفیض شد ماوای حسن
«غزل شماره ۷۴۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مستانه برا گوشهٔ چشمی سوی ما کندردی بسر درد نه و نام دوا کناز پرده برون آبگذر بر صف رندانپنهان ز نظرها نظری جانب ما کنگر لطف نداری و سر لطف نداریاز قهر بکش تیغ جفا روی بما کنگفتی که وفا میکنم و هیچ نکردیما چشم وفا از تو نداریم جفا کنمرغ دل ما از قفس غصه برون آربرگرد سر خویش بگردان و رها کنترسم که غباری بدل یار نشیندبگذر ز عتاب و گلهای فیض دعا کندر دفتر جان حرف بتان چند نویسیزین قصه بگردان ورق و رو بخدا کن
«غزل شماره ۷۴۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا بمیکده تأثیر را تماشا کنجوانی خرد پیر را تماشا کنمس وجود تو تا عاقلی نگردد زربعشق دل ده و اکسیر را تماشا کننه سوی بینی و نه مایه تا بخود نگریز خویش بگذر و توفیر را تماشا کنچو در نماز در آئی نیاز شو همگیجمال شاهد تکبیر را تماشا کنبرای دیدن صنع خدا بباغ جهانتن جوان و دل پیر را تماشا کنبرآی بر زبر قصر بیسکون شبابشتاب عمر سرازیر را تماشا کنچها که با دل ما میکند خدنگ قضاکمان پر کش تقدیر را تماشا کنخرابی تن و معموری دلست ای فیضبکش ریاضت و تعمیر را تماشا کن