«غزل شماره ۷۴۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بکفافی دلا قناعت کنباقی عمر صرف طاعت کنخواهی ار حاصلی بدست آریمزرع عمر را زراعت کنهست دریای بیکران دنیابسبوئی از آن قناعت کنگر متاعی خری بخر دانشنقد ایام را بضاعت کنتخم دانش بگیر و آب عملدر زمین دلت زراعت کنکوکب عمر را غروب رسیدتا توانیش صرف طاعت کنشد قمر شق و ساعت اقتربتنقد ساعات صرف ساعت کنشست و شوئی بده دل و جانراخویش را قابل شفاعت کنناگهان میرسد اجل ای فیضبر گهنه تا توان ضراعت کن
«غزل شماره ۷۴۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خدایا مرا از من آزاد کنضمیرم بعشق خود آباد کنسرم را بیاد خودت زنده کنروان مرا منبع یاد کنبروی خودت باز کن دیدهامدلم را بنظارهات شاد کنخرابم کن از مستی و بیخودیوجودم بویرانی آباد کنبفردوس اعلام راهی نمابعلم لدنیم ارشاد کندرونم باسرار معمور داربرونم بطاعات آباد کنز شیطان و نفسم پناهی بدهز جور اعادیم آزاد کنبس اندوه و غم بر سر هم نشستگشادی بده سینه را شاد کنبود فیض دربند خود تا بکیخدایا دلی از من آزاد کن
«غزل شماره ۷۴۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بغم خویش دل ما خوش کنخستگانرا بمدارا خوش کناز فلک هر چه بما میآیدتو گوارا کن و بر ما خوش کندل ما را بقضا کن راضیخاطر ما به بلاها خوش کنمن اگر قابلم ار ناقابلتو قبولم کن و بدرا خوش کنگر تقاضای قبولت بایداولم پس بتمنا خوش کنپایم ار نیست بسویت آیمبسرم آی و سراپا خوش کنخوش و ناخوش بخوشی دار مراناخوشیها بخوشیها خوش کنفیض را نیست بغیر از تو کسیبدیش را بکرمها خوش کن
«غزل شماره ۷۴۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از هوس بگذر و دل پاک از آلایش کنترک باطل کن و جانرا بحق افزایش کنسر و تن را بزر و سیم چه میآرائیدل و جانرا بکمال و هنر آرایش کنبار دنیا که بصد رنج گرفتی بر دوشبیکی عزم بیفکن ز خود آسایش کننان گندم بجوین جامهٔ نو ده بکهناز قناعت بستان زیور و پیرایش کنبس کن از حرف به و سیب و انار و انگورترک مداحی میوالی و آرایش کنقوت ابدان چه رفیع و چه دنی هر دو یکیستقوت ارواح بدست آور و آسایش کناز خدا گوی و ز پیغمبر و قرآن و حدیثطاعت حضرت حق پاک ز آلایش کنمایهٔ غم نبود جز سخن بیهودهلب به بند از سخن بیهده آسایش کنماتم روز پسین گیر به پیشین یکچندخون دلرا بدو چشم آور و پالایش کنفیض تا چند دهی پند و نگیری در گوشبگذر از گفتن و در معرفت افزایش کن
«غزل شماره ۷۵۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~الهی ز عصیان مرا پاک کندر اعمال شایسته چالاک کنچو بآبی بسر ریزم از بهر غسلدلم را چو اعضای تن پاک کنهجوم شیاطین ز دل دوردارقرین دلم خیل املاک کنشراب طهوری بکامم رسانسراپای جانرا طربناک کنکند شاد اگر سازدم العیاذپشیمانیم بخش و غمناک کنبگریان مرا در غم آخرتازین درد آهم بر افلاک کنز خوفت بخون دلم ده وضوز احداث باطن دلم پاک کنبریزان ز من اشک تا اشک هستچو آبم نماند مرا خاک کنو قلبی ففزعه عمن سواکدهانم بذکراک مسواک کنبعصیان سراپای آلودهامسراپا ز آلودگی پاک کنچو پاکیزه گردد ز لوث گنهدلم آینه صاف ادراک کندلم را بده عزم بر بندگینه چون بیغمانم هوسناک کنبخاک درت گر نیارم سجودمکافات آن بر سرم خاک کندلم راز پندار دانش بشویبجان قایل ما عرفناک کنبعجب عمل مبتلایم مساززبان ناطق ما عبدناک کننگه دارم از شر آفات نفسبتلبیس ابلیس دراک کننشاطی بده در عبادت مرادل لشکر دیو غمناک کنبحشرم بده نامه در دست راستز هولم در آنروز بی باک کنز یمن ولای علی فیضراقرین مکرم بلولاک کن
«غزل شماره ۷۵۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای خدا این درد را درمان مکنعاشقانرا بیسرو سامان مکندرد عشق تو دوای جان ماستجز بدردت درد ما درمان مکناز غم خود جان ما را تازه دارجز بغم دلهای ما شادان مکنخان و مان ما غم تو بس بودخان مانی بهر بیسامان مکنزاب دیده باغ دل سر سبزدارچشمهٔ این باغ را ویران مکنبادهٔ عشقت زمستان وامگیرمست را مخمور و سر گران مکناز «سقا هم ربهم» جامی بدهتشنه را ممنوع از احسان مکنشربت وصلت ز بیماران عشقوامگیر و خسته را بیجان مکنرشتهٔ جانرا بعشق خود ببندجان ما جز در غمت نالان مکنمستمر دار آن عنایتهای شبروز وصل فیض را هجران مکن
«غزل شماره ۷۵۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشقم فزون کن عقلم جنون کندلرا سراپا یکقطره خون کندلدار من تو غمخوار من تواین نیم عقلم از سر برون کنهستی توانا بر هرچه خواهیرنج برون را درد درون کندادم بعشقت از جان و دل دلخواهی بسوزان خواهیش خون کنایمان من تو درمان من تویکفن عشقم دردم فنون کنآن کاشنا شد دردش بیفزابیگانگانرا لا یفقهون کناین عاقلانرا در عقل کاملوین عاشقانرا لا بعقلون کنبستان ز من من خود باش تنهاعیبم سراپا از تن برون کنچشمم بدان دار از نیکوان دورهم ینظرون را لا یبصرون کنای من اسیرت کن هرچه خواهیمن چون بگویم با تو که چون کنگردن نهادم حکم ترا منخواهی کمم کن خواهی فزون کنسر تا بپایم تقصیر داردما بؤمرون را ما بفعلون کنمینال ایدل بر سرنوشتفکری بحال بخت زبون کنناصح تو بگذر از وادی منافسانه بگذار ترک فسون کنتا یادگاری از فیض ماندگفتار اورما یسطرون کن
«غزل شماره ۷۵۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جان ز من مستان دل ببر خون کناینچنین که باشد دردم افزون کنتا کنی صیدم غمزه را سردهتا روم از خود چهره میگون کنسینهام بریان دیدهام گریانهوش را حیران عقل مفتون کنای فدایت من خیز بسماللهقصد جانم را تیغ بیرون کنتا کی افسون من از تو بنیوشمیا بکش ورنه ترک افسون کنپای دل بگشا از سر زلفتسر بصحرا ده تای مجنون کنجان من آن کن کان دلت خواهدحاش لله من گویمت چون کندیده را از آن رو روشنائی دهور نه از اشگش رشک جیحون کنپیش حکم تو سر نهادم منخواهیم کم کن خواهی افزون کنفیض میخواهد آنچه را خواهیخواهیش خرم ور نه محزون کن
«غزل شماره ۷۵۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چارهها رفت ز دست دل بیچاره منتو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره مندر بیابان طلب بیسر و پا میگرددکه ترا میطلبد این دل آوارهٔ مندر طلب پا نکشم در رهش ار سر برودتا نیاید بکف آن دلبر عیارهٔ منپخت در بوتهٔ سوداش دل خام طمعسوخت در آتش هجرش جگر پاره منجوی گردیده روان بود شرر گشت کنونبدر و دشت زد آتش دل چو پاره منشاد و خرم خورد از شهد و شکر شیرینترهر غمی کز تو رسد این دل غمخوارهٔ منگر تو صد بار برانی ز در خود دلراباز سوی تو گراید دل خود کارهٔ منپارهای دل صد پاره بصد پاره شودگر تو یکبار بگوئی دل صد پارهٔ منهر کجا میکشیش بر اثرت میآیدسر نهاده است ترا این دل بیچارهٔ منمن نه آنم که ز سودای تو دل بردارمعقل افسون چه دمد بیهده درباره منمیبرد لعل لبت دم بدم از دست مرامیشود ساقی من مانع نظاره منتا کی از غنچه خاموش تو در هم باشیمای خوش آندم که بدشنام کنی چارهٔ منمیخورم خون جگر دم بدم از دست غمتکرده خو با غم تو این دل خونخوارهٔ مندل من پا نکشد از در میخانه به پندناصحا دست بدار از دل می خوره منسرنوشت دل من رندی و بیپروائیستطمع زهد مدار از دل این کاره منیارد حق چون نکنی شاعریت آید فیضبار بیکار بکش ای دل بیکارهٔ من
«غزل شماره ۷۵۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یگره ز خانه مست برا ای نگار منبگذر میان جمع و ردا در کنار منتا در کنار چشم منی تازه و تریمانا که آب میکشی ای گل ز خار مندر دام زلف پرشکن تست پای دلگو غمزه دست رنجه مکن در شکار منغنج و دلال و عشوه و ناز است کار توافتادگی و عجز و نیاز است مناز دیدهام رود برهت جویبار اشکتو ننگری بناز سوی جویبار منتا کی ز بزم وصل تو حرمان نصیب منبر بیسعادتیست همانا مدار مناز فیض در میان نه اثر ماند و نه عینیکدم در آئی ار ز کرم در کنار من