انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 77 از 98:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۷۵۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دلی داشتم رفت از دست من
کجا آید آن یار در شست من

نه بشناختم قدر والای دل
ربود از کفم طالع پست من

همه تار و پودم ز دل رسته بود
کنون رفت آن مایهٔ هست من

دلی را که پروردهٔ عقل بود
فکند ان هوای زبر دست من

ز دست هوا جام غفلت کشید
کی آید بهوش این سر مست من

گشادم ره طبع و بستم خرد
فغان از گشاد من و بست من

مگر حق گشاید دری فیض را
و گرنه چو می‌آید از دست من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۵۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
برون از چار و نه در چار و نه پیداست یار من
بهر یک رو کنم از شش جهت گردد دچار من

به پیدائی نهانست و بود در اولی آخر
بجمع بین اضدادش گره وا شد ز کار من

مرا در کارها مختار گردانید و پس بگرفت
بدست اختیار خود عنان اختیار من

دلم را گه گشاید گاه بندد راه آسایش
برای امتحان بندگی بر روزگار من

گهم نزدیک خود خواند گهم از نزد خود راند
نمیدانم چه میخواهد ز جان من نگار من

صبا در گردنت در رهگذارش ریز خاکمرا
بود روزی بگیرد دامنش دست غبار من

گهی باری نهد بر دوش جانم زین تن خاکی
گهی برگیرد از دوش تنم صد گونه بار من

گدازی می‌دهد در بوتهٔ محنت روانم را
بکن گوهر هرچه خواهد اوست یار غمگسار من

چه محنتها که از تعظیم یاران میکشد جانم
چه بودی گر نبودی در نظرها اعتبار من

بصورت دوستان جان بسیرت دشمن پنهان
نشد هرگز دمی یار وفاداری دچار من

نمیدانم خلاصی کی میسر میشود جانرا
کجا خواهد کشیدن عاقبت انجام کار من

خزان بگذشت عمر فیض سر تا سر بدان امید
که خواهد شد بهار عارضش روزی بهار من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۵۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چه با من میکند یاران ببینید آن نگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من

را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من

همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار من

ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیها
گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من

ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من

وفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیم
نکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار من

شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز
نمیدانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۵۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در کف پیاله دوش درآمد نگار من
کز عمر خویش بهره برد از بهار من

می‌داد و می‌گرفت و درآمد ببر مرا
شد ساعتی قرار دل بیقرار من

گفتا بطنز دین و دل و عقل و هوش کو
در کلبهٔ تو چیست ز بهر نثار من

گفتم که جان نشاید در پایت افکنم
دل خود بر تو آمد و برد اختیار من

سر خود چکار آید و تن را چه اعتبار
از عقل و هوش لاف زدن هست عار من

عقلم توئی و هوش توئی جان و دل توئی
غیر از تو هیچ نیست مرا ای نگار من

غیر از تو کس ندارم و غیر از تو نیست کس
محصول عمر من توئی و کار و بار من

مستی ز تو خمار ز تو جام و باده تو
مستم تو کردهٔ و توئی میگسار من

معذور دار واعظ و از من بدار دست
کز من گرفت ساقی من اختیار من

خون هزار زاهد خودبین خشک ریخت
تیغیست فیض این سخن آبدار من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۶۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از دست من گرفت هوا اختیار من
خون جگر نهاد هوس در کنار من

بر من چو دست یافت گرفت و کشان کشان
هر جا که خواست بر دل من مهار من

گشتم بسی بکوه و بیابان و شهر و ده
اهل دلی نیافتم آید بکار من

اغیار بود آنکه مرا یار مینمود
هرگز نشد دوچار من آن یار پار من

یکبار هم گذر نفتادش باتفاق
بختی نمی شود بغلط هم دوچار من

یکره مرا بمهر و وفا وعده نکرد
در خوشدلی نزد نفسی روزگار من

بس کن دلا ز شکوه ره شکر پیش گیر
با من هر آنچه کرد نکو کرد یار من

میخواستم ز خلق نهان درد خویش را
فرمان نمیبرد مژه اشکبار من

من چون کنم چو می نتواند نهفت راز
آینه ایست فیض دل بی غبار من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۶۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مهرت بجان بهار دل داغدار من
از مهر جان خزان نپذیرد بهار من

در آتش هوای تو خاکستری شدم
شاید که باد سوی تو آرد غبار من

می‌افکنم براه تو تا خاک ره شود
باشد قدم نهی بسر خاکسار من

گفتی مگوی قصه و اندوه خود بکس
خون شد ز غصه تو دل راز دار من

من چون نهان کنم که ز غم پرده می‌درد
خون جگر بزیر مژه اشکبار من

در روز حشر چون ز عمل جستجو کنند
گویم بآه رفت و فغان روزگار من

غم از دلم دمار بر آورد و آن نگار
ننشست ساعتی بکرم در کنار من

خاموش باش فیض ازینقصه دم مزن
نه کارتست شکوه ز خوبان نه کار من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۶۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یک نگاه از تو و در باختن جان از من
یک اشارت ز تو و بردن فرمان از من

جان بکف منتظر عید لقایت تا کی
روی بنمای جمال از تو و قربان از من

سینه بهر هدف تیر غمت چاک زدم
ناوک غمزه ز تو هم دل و هم جان از من

بغمم گر تو شوی شاد و بمرگم خشنود
بخوشی خوردن غم دادن صد جان از من

همه شادی شوم ار شاد مرا میخواهی
ور غمین جور ز تو ناله و افغان از من

بوصالم چو دهی بار ز تو جلوهٔ ناز
بفراق امر کنی خوی بهجران از من

هرچه خواهی تو ازو فیض همان میخواهد
هر چرا امر کنی بردن فرمان از من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۶۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تیغ کشی گاه به آهنگ من
گاه شوی یک دل و یکرنگ من

جان کند از خرمی آهنگ تو
تیغ بکف چون کنی آهنگ من

این چه جمالست که تا جلوه کرد
برد ز سر هوش من و هنگ من

چشم تو از دیدهٔ من برد خواب
رنگ تو نگذاشت برخ رنگ من

در سرم افتاد چه سودای تو
کرد جنون غارت فرهنگ من

رهزن هفتاد و دو ملت شدم
زلف تو افتاد چو در چنگ من

در دو جهان چون تو نگنجی چسان
جا تو گرفتی بدل تنگ من

از تو بود شادی و اندوه دل
با تو بود آشتی و جنگ من

وسعت دل بگذرد از عرش و فرش
گر تو بگوئیم که دل تنگ من

عشق گرفته است عنان مرا
میکشدم سوی بت شنگ من

عیسی عشق ار نبود بر سرم
کی رود این لاشه خر لنگ من

فیض ترا آرزوی بسمل است
بسمله ار میکنی آهنگ من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۶۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بیا بیا که نمانده است صبر در دل من
بیا بیا که نمانده است آب در گل من

هزار عقده مشگل مراست از تو بدل
بیا بیا بگشا عقده‌های مشگل من

ز فرقت تو جنون بر سر جنون آمد
بیا بیا بسرم ای تو عقل کامل من

برای وصل چو هاروت بودم و ماروت
کنون حضیض فراقست چاه بابل من

هلاهل غم هجران مرا بخواهد کشت
بشهد وصل مبدل کن این هلاهل من

بیا بیا که سرم میرود بباد فنا
ز روی لطف بنه پای رحم بر گل من

بیا بیا بزن اکسیر لطف بر مس دل
که تا شود زر مقبول قلب قابل من

اگر تو روی بمن آوری شوم مقبل
که هم مرا توئی اقبال و هم تو مقبل من

اگر دو کون شود حاصلم ز کشته عمر
فدای یکسر موی تو باد حاصل من

جراحت دگران میبرد ز دل راحت
جراحت تو بود عین راحت دل من

اگر ز قاتل خود کشته میشوند کسان
حیاهٔ تازه بمن میرسد ز قاتل من

همیشه در دل من بود نقش باطل و حق
تو آمدی همه حق شد نماند باطل من

گل نشاط بزن بر سر دلم از عشق
مگر بکار در آید روان کاهل من

در اهتزاز در آور دل فسردهٔ فیض
شرارهٔ بزن از نار شوق بر دل من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۷۶۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای دوای درد بی‌درمان من
مرهم داغ دل بریان من

ای که هم جانی و هم جانان من
ای که هم دینی و هم ایمان من

در غم تو بی‌سر و سامان شدم
هم سر من باش و هم سامان من

hز سر هر دو جهان برخواستم
تا تو هم این باشی و هم آن من

خان و مانم گو برو در راه تو
بس بود عشق تو خان و مان من

گنج مهر خود نهادی در دلم
کردی آباد این دل ویران من

محو کن بود و نبودم تاز فیض
آن تو ماند نماند آن من
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 77 از 98:  « پیشین  1  ...  76  77  78  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA