«غزل شماره ۷۵۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلی داشتم رفت از دست منکجا آید آن یار در شست مننه بشناختم قدر والای دلربود از کفم طالع پست منهمه تار و پودم ز دل رسته بودکنون رفت آن مایهٔ هست مندلی را که پروردهٔ عقل بودفکند ان هوای زبر دست منز دست هوا جام غفلت کشیدکی آید بهوش این سر مست منگشادم ره طبع و بستم خردفغان از گشاد من و بست منمگر حق گشاید دری فیض راو گرنه چو میآید از دست من
«غزل شماره ۷۵۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~برون از چار و نه در چار و نه پیداست یار منبهر یک رو کنم از شش جهت گردد دچار منبه پیدائی نهانست و بود در اولی آخربجمع بین اضدادش گره وا شد ز کار منمرا در کارها مختار گردانید و پس بگرفتبدست اختیار خود عنان اختیار مندلم را گه گشاید گاه بندد راه آسایشبرای امتحان بندگی بر روزگار منگهم نزدیک خود خواند گهم از نزد خود راندنمیدانم چه میخواهد ز جان من نگار منصبا در گردنت در رهگذارش ریز خاکمرابود روزی بگیرد دامنش دست غبار منگهی باری نهد بر دوش جانم زین تن خاکیگهی برگیرد از دوش تنم صد گونه بار منگدازی میدهد در بوتهٔ محنت روانم رابکن گوهر هرچه خواهد اوست یار غمگسار منچه محنتها که از تعظیم یاران میکشد جانمچه بودی گر نبودی در نظرها اعتبار منبصورت دوستان جان بسیرت دشمن پنهاننشد هرگز دمی یار وفاداری دچار مننمیدانم خلاصی کی میسر میشود جانراکجا خواهد کشیدن عاقبت انجام کار منخزان بگذشت عمر فیض سر تا سر بدان امیدکه خواهد شد بهار عارضش روزی بهار من
«غزل شماره ۷۵۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چه با من میکند یاران ببینید آن نگار منبیکغمزه گرفت از من عنان اختیار منرا از من گرفت و صد گره افکند در کارمچه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار منهمه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقشبود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار منز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیهاگر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار منز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بسگدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار منوفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیمنکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار منشد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروزنمیدانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من
«غزل شماره ۷۵۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در کف پیاله دوش درآمد نگار منکز عمر خویش بهره برد از بهار منمیداد و میگرفت و درآمد ببر مراشد ساعتی قرار دل بیقرار منگفتا بطنز دین و دل و عقل و هوش کودر کلبهٔ تو چیست ز بهر نثار منگفتم که جان نشاید در پایت افکنمدل خود بر تو آمد و برد اختیار منسر خود چکار آید و تن را چه اعتباراز عقل و هوش لاف زدن هست عار منعقلم توئی و هوش توئی جان و دل توئیغیر از تو هیچ نیست مرا ای نگار منغیر از تو کس ندارم و غیر از تو نیست کسمحصول عمر من توئی و کار و بار منمستی ز تو خمار ز تو جام و باده تومستم تو کردهٔ و توئی میگسار منمعذور دار واعظ و از من بدار دستکز من گرفت ساقی من اختیار منخون هزار زاهد خودبین خشک ریختتیغیست فیض این سخن آبدار من
«غزل شماره ۷۶۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از دست من گرفت هوا اختیار منخون جگر نهاد هوس در کنار منبر من چو دست یافت گرفت و کشان کشانهر جا که خواست بر دل من مهار منگشتم بسی بکوه و بیابان و شهر و دهاهل دلی نیافتم آید بکار مناغیار بود آنکه مرا یار مینمودهرگز نشد دوچار من آن یار پار منیکبار هم گذر نفتادش باتفاقبختی نمی شود بغلط هم دوچار منیکره مرا بمهر و وفا وعده نکرددر خوشدلی نزد نفسی روزگار منبس کن دلا ز شکوه ره شکر پیش گیربا من هر آنچه کرد نکو کرد یار منمیخواستم ز خلق نهان درد خویش رافرمان نمیبرد مژه اشکبار منمن چون کنم چو می نتواند نهفت رازآینه ایست فیض دل بی غبار من
«غزل شماره ۷۶۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مهرت بجان بهار دل داغدار مناز مهر جان خزان نپذیرد بهار مندر آتش هوای تو خاکستری شدمشاید که باد سوی تو آرد غبار منمیافکنم براه تو تا خاک ره شودباشد قدم نهی بسر خاکسار منگفتی مگوی قصه و اندوه خود بکسخون شد ز غصه تو دل راز دار منمن چون نهان کنم که ز غم پرده میدردخون جگر بزیر مژه اشکبار مندر روز حشر چون ز عمل جستجو کنندگویم بآه رفت و فغان روزگار منغم از دلم دمار بر آورد و آن نگارننشست ساعتی بکرم در کنار منخاموش باش فیض ازینقصه دم مزننه کارتست شکوه ز خوبان نه کار من
«غزل شماره ۷۶۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یک نگاه از تو و در باختن جان از منیک اشارت ز تو و بردن فرمان از منجان بکف منتظر عید لقایت تا کیروی بنمای جمال از تو و قربان از منسینه بهر هدف تیر غمت چاک زدمناوک غمزه ز تو هم دل و هم جان از منبغمم گر تو شوی شاد و بمرگم خشنودبخوشی خوردن غم دادن صد جان از منهمه شادی شوم ار شاد مرا میخواهیور غمین جور ز تو ناله و افغان از منبوصالم چو دهی بار ز تو جلوهٔ نازبفراق امر کنی خوی بهجران از منهرچه خواهی تو ازو فیض همان میخواهدهر چرا امر کنی بردن فرمان از من
«غزل شماره ۷۶۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تیغ کشی گاه به آهنگ منگاه شوی یک دل و یکرنگ منجان کند از خرمی آهنگ توتیغ بکف چون کنی آهنگ مناین چه جمالست که تا جلوه کردبرد ز سر هوش من و هنگ منچشم تو از دیدهٔ من برد خوابرنگ تو نگذاشت برخ رنگ مندر سرم افتاد چه سودای توکرد جنون غارت فرهنگ منرهزن هفتاد و دو ملت شدمزلف تو افتاد چو در چنگ مندر دو جهان چون تو نگنجی چسانجا تو گرفتی بدل تنگ مناز تو بود شادی و اندوه دلبا تو بود آشتی و جنگ منوسعت دل بگذرد از عرش و فرشگر تو بگوئیم که دل تنگ منعشق گرفته است عنان مرامیکشدم سوی بت شنگ منعیسی عشق ار نبود بر سرمکی رود این لاشه خر لنگ منفیض ترا آرزوی بسمل استبسمله ار میکنی آهنگ من
«غزل شماره ۷۶۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا بیا که نمانده است صبر در دل منبیا بیا که نمانده است آب در گل منهزار عقده مشگل مراست از تو بدلبیا بیا بگشا عقدههای مشگل منز فرقت تو جنون بر سر جنون آمدبیا بیا بسرم ای تو عقل کامل منبرای وصل چو هاروت بودم و ماروتکنون حضیض فراقست چاه بابل منهلاهل غم هجران مرا بخواهد کشتبشهد وصل مبدل کن این هلاهل منبیا بیا که سرم میرود بباد فناز روی لطف بنه پای رحم بر گل منبیا بیا بزن اکسیر لطف بر مس دلکه تا شود زر مقبول قلب قابل مناگر تو روی بمن آوری شوم مقبلکه هم مرا توئی اقبال و هم تو مقبل مناگر دو کون شود حاصلم ز کشته عمرفدای یکسر موی تو باد حاصل منجراحت دگران میبرد ز دل راحتجراحت تو بود عین راحت دل مناگر ز قاتل خود کشته میشوند کسانحیاهٔ تازه بمن میرسد ز قاتل منهمیشه در دل من بود نقش باطل و حقتو آمدی همه حق شد نماند باطل منگل نشاط بزن بر سر دلم از عشقمگر بکار در آید روان کاهل مندر اهتزاز در آور دل فسردهٔ فیضشرارهٔ بزن از نار شوق بر دل من
«غزل شماره ۷۶۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دوای درد بیدرمان منمرهم داغ دل بریان منای که هم جانی و هم جانان منای که هم دینی و هم ایمان مندر غم تو بیسر و سامان شدمهم سر من باش و هم سامان منhز سر هر دو جهان برخواستمتا تو هم این باشی و هم آن منخان و مانم گو برو در راه توبس بود عشق تو خان و مان منگنج مهر خود نهادی در دلمکردی آباد این دل ویران منمحو کن بود و نبودم تاز فیضآن تو ماند نماند آن من