«غزل شماره ۷۷۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میزنم بر صف اغیار جنونست جنونمیدرم پردهٔ پندار جنونست جنوندل من تنگ شد از دیدن و پنهان کردنمیدرم پردهٔ اسرار جنونست جنونهر حدیثی که بدل عشق نهان میگویدهمه را میکنم اظهار جنونست جنونقدح باده ز میخانه برون میآرممیکشم بر سر بازار جنونست جنونچون شدم عاشق و دیوانه چسان صبر کنممیدرم جامه بیکبار جنونست جنونچند جان محنت دوری کشد و دل سوزدمیروم تا بر دلدار جنونست جنونفیض انواع جنان داری و پنهان داریسحر کردی تو در این کار جنونست جنون
«غزل شماره ۷۷۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چه شد گر کفر زلفت شد بلای دینپریشانی گهی بر هم زند آئینز هر موئی هزاران دل فرو ریزدبه جنبانی خدا را طرهٔ مشگینپریشانست در سودای آن بس دلدلم سهلست اگر زان زلف شد غمگینبگردن پیچم آن طره یا بازواسیر و بندهام گر آن کنی ور اینبود دلها از آن آشفته و در تابتو خواه آشفته سازش خواه کن پرچینبه بویش کی رسد مشگ ختن حاشاز عطرش وام میگیرد خطا و چینشب یلداست خورشیدی در آن پنهانز هر چینش نماید ماه با پرویننمییارم سخن از طول آن گفتنکه طول آن گذشت از چین و از ماچیننهایت چون ندارد وصف زلف تودرین سودا سخن را فیض کن سرچین
«غزل شماره ۷۷۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یکدمک پیش ما بیا بنشینتا بچندت جفا بود آئیناز غمت عاشقان دل شده راآه جانسوز و اشگ خونین بینشاید ار رحم در دلت باشدکندت درد نالهای حزینبنشین یک دم آتشی بنشانبنشان آتشی دمی بنشینپرسشی گر کنی غریبی راکم نگردد ترا بدان تمکینیکدمک یکدمک چه خواهد شدجان من جان من بپرس و به بینزار و بیچاره در غمت چه کندبیدل و بیکسی غمین و حزینکس شنیده است اینچنین ستمییا کسی دیده است یار چنیندشمن ار بیندم بگرید خونآه ازین دوستان دل سنگینبیرخت گر بر آورم نفسیآتش افتد در آسمان و زمینسردهم گر بکام دل آهیدود آهم رسد به علیینجگر از راه دیده پی در پیمیکند دست و دامنم رنگینتا بنزد خودم بخوان بنوازیا سرم را ببر بخنجر کینفیض از عشق اگر نداری دستبردت عشق تا بهشت برین
«غزل شماره ۷۷۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای فتنها انگیخته آخر چه آشوبست اینای خون عالم ریخته آخر چه آشوبست ایناز زلف شور انگیخته بر ماه عنبر بیختهدلها در او آویخته آخر چه آشوبست ایناز چشم سحر انگیخته مژگان بزهر آمیختهخون خلایق ریخته آخر چه آشوبست ایناز لعل شکر ریخته جان در شکر آمیختهشور از جهان انگیخته آخر چه آشوبست ایناز لطف قهر انگیخته با قهر لطف آمیختهوین هر دو درهم ریخته آخر چه آشوبست ایناز عشق شور انگیخته با جان فیض آمیختهزو این جواهر ریخته آخر چه آشوبست این
«غزل شماره ۷۸۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شور دریای حقایق ز آب چشم ما ببیندرّ و لعل خون دل درقعر این دریا به بیندیده دریا سینه صحرا کردهام از فیض عشقسوی من افکن نظر دریا ببین صحرا ببینشورش دریا نه بینی تا نظر بر گل کنیروی در صحرای دل کن شورش صحرا بهبینایکه میخواهی بدانی شور مجنون از کجاستجانب حی رو نمکدان لب لیلا ببینعشق اگر پیدا شود معشوق سازد رو نهانعشق را پنهان بود زو حسن را پیدا بهبینای که میخواهی بهشت عدن در دنیا به نقدعاشقی کن خویشتن را جنتالماوا بهبینگر تو میخواهی که واقف گردی از اسرار غیبلوح دل را صیقلی کن پس عجایبها بهبینگر تو خواهی معنی ایمان به بینی عشق ورزیا بیا سیمای ایمان بر جبین ما بهبینسالها خون خوردهام تا دین بدست آوردهاماز فروغ نور دینم سر ما اوحی بهبینچشم دل بگشا و بنگر سوی آیات خداشرکها در پیروی ملت آبا بهبینسر معراج نبی خواهی که بینی آشکارصورت صوه علی در لیله الاسری بهبینفیض روح القدس اگر خواهی بیابی در سخنشعر فیض از بر بخوان خورشید در شبها بهبین
«غزل شماره ۷۸۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای بت خوش لقا بیا چشم نزار من به بینکلبهٔ من دمی درا ناله زار من به بینخون چکدم ز دیدها بر رخ زرد جا بجاسوی من آ بعزم سیر نقش و نگار من به بینشد همگی ز غصه خون از ره دیده شد برونغرقه بخون دل شدم جیب و کنار من به بینعشق ز دیده برد خواب از دل و جان گرفت تابدر جگرم نماند آب رونق کار من به بینداغ غم تو میبرم بر سر تربتم بیاشعله داغ غم نگر شمع مرا ز من به بینفیض چو شکوه میکند با دل او چه کردهٔآینه کن ز کار خود صورت کار من به بینهیچ وفا نمیکند غیر جفا نمیکندروی بما نمیکند لطف نگار من به بین
«غزل شماره ۷۸۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سوی ما آکه نباشد سفری بهتر از ینروی ما بین که نباشد نظری بهتر از ینطاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدقسوی ما نیست ترا راهبری بهتر از یندل بنه بر غم ما نیست چو ما دلداریسر بنه بر در ما نیست سری بهتر از ینبگذر از هرچه بجز ماودرا در ره مااهل همت نشناسد گذری بهتر از ینکوش تا صاحب اسرار معارف گردیشجر عمر ندارد ثمری بهتر از ینبگذر از صورهٔ هر چیز و بمعنی بنگرنبود صاحب دلرا نظری بهتر از یندر توحید ز اصداف معانی بکف آرنیست در بحر حقایق گهری بهتر از ینثمر وصل بچین از شجر عشق که نیستثمری بهتر از آن و شجری بهتر از ینروی معشوق هم از دیده معشوق به بینبهر دیدار نباشد نظری بهتر از ینچون بلا روی نهد تیر دعائی بکف آرنبود تیر قضا را سپری بهتر از ینبا جفا جوی وفا کن که ز جورش برهیبهر بد خوی نباشد حجری بهتر از ینسخن فیض بر مستمعان شیرین استصاحب ذوق ندارد شکری بهتر از ین
«غزل شماره ۷۸۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بنشین سرو روانم بنشینبنشین راحت جانم بنشینبنشین مونس دیرینه منبنشین تازه جوانم بنشینبنشین مایهٔ آشفتگیمبنشین امن و امانم بنشینبنشین کفر من و ایمانمبنشین نار و جنانم بنشینبنشین مکسب و سودا گریمبنشین سود و زیانم بنشینبنشین حاصل و محصول دلمبنشین جان و جهانم بنشیندل ز من بردی و جان میخواهیای بقربان تو جانم بنشینای تو در جان و دلم جا کردهوی تو عمر گذرانم بنشینبنشین تا بخود آید دل فیضتا که جان بر تو فشانم بنشین
«غزل شماره ۷۸۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از سرّ وحدت دم زدم هذا جنون العاشقینکونین را برهم زدن هذا جنون العاشقینبر طرهٔ پر خم زدم بر حرف لا و لم زدمشادی کنان بر غم زدم هذا جنون العاشقینبر شور و بر غوغا زدم بر لا و بر الا زدمبرجا و بر بیجا زدم هذا جنون العاشقیناز عشق سرمست آمدم وز نیست در هست آمدمدر رفعت او پست آمدم هذا جنون العاشقینگشتم زعشق دوستمستشستمزغیردوست دستتا رو نماید هر چه هست هذا جنون العاشقینآتش زدم افلاک را بر باد دادم خاک راشستم دل غمناک را هذا جنون العاشقینسرگشتهٔ کوئی شدم آشفتهٔ موئی شدمحیران مه روی شدم هذا جنون العاشقیندر عشق گشتم بیقرار زنجیر من شد زلف یارچشم خرد از من مدار هذا جنون العاشقیندر من نگیرد پند کس سوزم نصیحت را چو خسپندم جمال یار بس هذا جنون العاشقینآتش زدم من پند را وین خشک خام چند راپختم دل خرسند را هذا جنون العاشقیناز خود بریدم پند را بگسستم این پیوند رابشکستم این الوند را هذا جنون العاشقیناز نام در ننگ آمدم وز صلح در جنگ آمدماز عاقلی تنگ آمدم هذا جنون العاشقیننی ننگ میدانم نه عار دست از من بیدل بداریکدم مرا با من گذار هذا جنون العاشقینآتش زدم در جان و تن وز خود فکندم ما و منبر هم زدم این انجمن هذا جنون العاشقینای آنکه در عقلی گرو درفیض و در شعرش مکاواز شرو شورم دور شو هذا جنون العاشقین
«غزل شماره ۷۸۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از وفا نام شنیدیم همینست همینزان نشان بس طلبیدیم همین است همینغیر معشوق حقیقی که وفا شیوهٔ اوستیک وفادار ندیدیم همین است همیندیده هرچند گشودیم در اطراف جهانجز خدا هیچ ندیدیم همین است همینیا ز آنست که او در دل ما جا داردهمه جا هرزه دویدیم همین است همینغیر معشوق ازل نیست دگر معشوقیحسن خوبان همه دیدیم همین است همینثمر هر شجری اوست همانست همانما بهر باغ چریدیم همین است همیناینکه گفتند بجز عشق رهی نیست بحقما بدین حرف رسیدیم همین است همیننیست در میکدهٔ دهر بجز بادهٔ عشقمی هر نشاءه چشیدیم همین است همینسیر هر طایفه کردیم بغیر از عشاقمردم راست ندیدیم همین است همینسر بسر کوچه و بازار جهان گردیدیمجز غم او نخریدیم همین است همینهمه چیزی بنظر آمد از اسباب جهانجز قناعت نگزیدیم همین است همینگوش هر چند بهر سوی نهادیم چو فیضجز حدیثش نشنیدیم همین است همین