»غزل شماره ۶۹«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گنج ابدی پیروی حق و عبادت مفتاح در خیر نمازی بجماعت معنای نمازست حضور دل و اخیات زنهار بصورت مکن ایدوست قناعت راضی مشو از بندگی تا ننمائی آداب و شرایط همه را نیک رعایت هر چند که وسواس کنی سود ندارد خود را ندهی تا بدل و جان بعبادت خواهی بعبادت خللی راه نیابد میکن دلت از وسوسهٔ دیو حمایت خواهی که زدستت نرود وقت فضیلت مگذار که تا کار کشد وقت طهارت از دست مده راتبهٔ ورد شبانروز تا آنکه نویسند ترا ز اهل عبادت برخیزی و وتری بگذاری بسحرگاهمفتوح شود بر رخت ابواب سعادت هرگز نتوانی که تلافی کنی آنرا گر از تو شود فوت نمازی بجماعت طاعت نپزیرند در آن نیست چه تقوی زنهار مکن معصیتی داخل طاعت این کار بعادت نشود راست خدا را هنگام عبادات به پرهیز ز عادت هر رنج که در راه عبادت کشی ای فیضدر آخرت آن یابد تبدیل براحت
»غزل شماره ۷۰«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم گرفت ازین خاکدان پر وحشت ره بهشت کدامست و منزل راحت بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت زسینه گشت جدا و نیافت محرم راز نفس گره شده در کام ماند از غیرت اگر بعالم غیبم دریچهٔ بودی زدودمی بنسیمی دمی ز دل کربت مگر سروش رحیلی بگوش جان آمد دل گرفته گشاید زکربت غربت زوصل دوست نسیمی بیار باد صبا که سخت شعله کشیده است آتش فرقت بجز کتاب انیسی دلم نمیخواهد زهی انیس و زهی خامشی زهی صحبت اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفیقمن و خدا و کتابی و گوشهٔ خلوتهزار شکر که کاری بخلق نیست مرا خدا پسند بود فیض را زهی همت
»غزل شماره 71«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گرانی از بدرون آید از در جنتبرون روم زدر دیگر ای فلان همتخیال قرب گرانان دلم گران داردچو جای دیدن ایشان و کلفت صحبتشود زدور چو سنگین عمامهٔ پیدانعوذ بالله از این قوم فاقرؤا تبتبسر ببسته و پیچیده حبلهای مسدبرد زحبلش حمالهٔ الحطب غیرتعمامهای گران بر سرگران جانانچو کوه بر سر کوهیست در دل الفتاز آن عمامه سنگین بسر نهد سنگینکه بر زمین بنشاند قرارهٔ کلفتاگر عمامهٔ سنگین گران بسر ننهندزجا گیرد و در آید جهان همه وحشتبمعنی است گران چونکه بر دلست گرانتنش اگر چه سبک باشد از ره صورتخدا زشر گرانش نگاه میداردکسی که خوی کند همچو فیض با خلوت
»غزل شماره 72«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~قد تجلی جماله جلواتو تبدی جلاله سطواتلم یدع فی الصدور من قلبسلبه للقوب بالحرکاتلم یذر فی الرؤس من عقلقهره للعقول باللمخاتمن رای مرهٔ محاسنهحار فیها و حام فی الفلواتما سهی بالسهام ذو غروسببه للعقول بالغمزاتطعمه فی افواد ما احلاهغمزه بالعیون و الخفیاتفاق حسن المدح قاطبهٔحسنه فی لطایف الجلواتقال لی بالجنان ما تفنعقلت بعد الوصال ذاهیهاتذفت ذاک الشراب کیف اسلوبسراب بقعیه الخطراتفیض دع ذا و لاتقل شططافشراب الکلام ذو سکراتو توجه حباب قدس الحقبحضور صفا من الکدراتکم معادن بدن من الملوکلقلوب تکاید الخلوات
»غزل شماره 73«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یک نظر مستانه کردی عاقبتعقل را دیوانه کردی عاقبتبا غم خود آشنای کردی مرااز خودم بیگانه کردی عاقبتدر دل من گنج خود کردی نهانجای در ویرانه کردی عاقبتسوختی در شمع رویت جان منچارهٔ پروانه کردی عاقبتقطرهٔ اشک مرا کردی قبولقطره را در دانه کردی عاقبتکردی اندر کلّ موجودات سیرجان من کاشانه کردی عاقبتزلف را کردی پریشان خلق راخان و مان ویرانه کردی عاقبتمو بمو را جای دلها ساختیمو بدلها شانه کردی عاقبتدر دهان خلق افکندی مرافیض را افسانه کردی عاقبت
»غزل شماره 74«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بدل و بجان زد آتش سبحات حسن و زیبتبجهان فکند شوری حرکات دلفریبتدل عالمی زجا شد زتجلی جمالتدو جهان بهم برآمد زکرشمهٔ غریبتتو گل کدام باغی چه شود دهی سراغیکه برم بدیده و سر نه بدامن بجیبتگل گلشن وفائی همه مهری و وفائیچه شود که گوش داری بفغان عندلیبتبنشین دمی به پیشم برهان دمی زخویشمبحلاوت خطانت بملاحت عتیبتبنشین دمی و بنشان غمی از دل پریشانبنوید لطف و احسان که بمردم از تهیبتبنشین دمی و برخیز بزن آتشی و بکریزبکجا روی که من دست ندارم از رکیبتدل من نمی شکیبد زجمال دوست زاهدتو که طالب بهشتی تو و وعده و شکیبتمن و رو برو و نقدا تو و انتظار فردامن و صحبت حبیبم تو و نسیه و نصیبتبدر تو فیض آمد بامید آنکه یابدزعطای بیشمارت زنوال بی حسیبت
»غزل شماره 75«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بکجا روم زدستت بچه سان رهم زشستتهمه جا رسیده شستت همه را گرفته دستتبکشی بشست خویشم بکشی بدست خویشمبکش و بکش که جانم بفدای دست و شستتبمن فقیر مسکین چو گذر کنی بیفکننظری چنانکه دانی بزکوهٔ چشم مستتبنوازی ار گدائی به تفقد و عطائینکنی ازین زبانی نرسد از آن شکستتنگهی بناز میکن در فتنه باز میکنبره نظاره بس دل بامید فتنه هستتکنیم خراب و گوئی زچه اینچین شدستیزنگاه نیم مستت زدو چشم می پرستتبسخن حیات بخشی بنگاه جان ستانیبکن آنچه خواهدت دل چه زنیکوئی گستتکند آرزو کسی کو سر همتش بلندستکه نهد سری بپایت که شود چه خاک پستتبدرت شکسته آیم تو نپرسیم که چونیبرهت فتاده نالم تو نگوئیم چه استتچه شود گر التفاتی بکنی بجانب فیضسر لطف اگر نداری ره قهر را که بستت
»غزل شماره 76«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر راه یابم ببوم و برتسراپا قدم گردم آیم برتبکویت بیابم اگر رخصتیببوبت کنم عیش در کشورتندارم شکیب از تو ای جان منتو آئی برم یا من آیم برتقدم رنجه فرما بیا بر سرمبقربان پایت بگرد سرتوگرنه بده رخصتی بنده راکه سرپای سازم بیایم برتتو آئی دل و جان نثارت کنممن آیم شوم خاک ره بر درتنیم گرچه شایسته صحبتتولی هستم از جان و دل چاکرتجز این آرزو نیست در دل مراکه پیوسته باشد سرم بر درتچو فیض از غم عشق گردم غبارمگر بادم آرد ببوم و برت
»غزل شماره 77«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گل بنفشه دمیدن گرفت گرد عذارتنه چشم بد نگریدن گرفت گرد عذارتغلط نه این ونه آن دودآه عاشق زارتبلند گشت و رسیدن گرفت گرد عذارتنه آنجمال دلاویز بس که داشت حلاوتسپاه مور چریدن گرفت گرد عذارتغلط که آهوی چشم توکرد نافه گشائینسیم مشک وزیدن گرفت گرد عذارتنه خال گوشه چشم از نگاه گرم تو گردیدتمام آب و چکیدن گرفت گرد عذارتغلط که طوطی جان در هوای قند لب توقفس شکست و پریدن گرفت گرد عذارتنه بحر خس بساحل فکند عنبر سارامریض دل چو طپیدن گرفت گرد عذارتکه عکس غلط در آینهٔ جمال تو افتادزلاله چون نگریدن گرفت گرد عذارتنه در هوای رخت بود ذرهٔ سان همه دلهابسوخت چونکه رسیدن گرفت گرد عذارتغلط که آن مژهای سیاه سایه فکن شدچو سایه عکس فتیدن گرفت گرد عذارتغلط که حسن نقابی بروی خویشتن افکندزشرم دیده چو دیدن گرفت گرد عذارتنه ترک ناز ملوکانه نرگس مستتسپاه آه خریدن گرفت گرد عذارتغلط نداشت دل سوخته چو تاب فراقتزسینه جست و تنیدن گرفت گرد عذارتبه باغ روی ترا آب داد فیض ز دیدهچنانکه سبزه دمیدن گرفت گرد عذارت
»غزل شماره 78«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزتگفتا که چاره آورد این کارها بروزتگفتم که سوخت جانم در آتش فراقتگفتا که کار خامست باید جفا هنوزتگفتم زسوز هجران آمد مرا بلب جانگفتا که سازی آخر سربرکند زسوزتگفتم تموز هجران در من فکند آتشگفتا بهار وصلی آید پس از تموزتگفتم که با سگانت دیریست آشنایمگفتا بلی ولی من نشناختم هنوزتگفتم که نیست جایز از عاشقان بریدنگفتا که ما معافیم از جان لایجوزتسربسته حیرت افزود آیا چها کند بازبا اهل دانش ای فیض گرحل شود رموزت