«غزل شماره ۷۸۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جانب دوست میکشد عشق مرا که همچنینجذبهٔ اوست سوی او راهنما که همچنینهر که ز قبله پرسدم روی کنم بروی دوستسوی جمال او شوم قبله نما که همچنیناز تو بپرسد ار کسی قبله عاشقان کجاستجانب کوی یار من ره بنما که همچنینقبلهٔ زاهدان هوا قبلهٔ عاشقان خداحق خدا که همچنین حق خدا که همچنینهر که بگویدم چسان محرم او توان شدنبگذرم از هوس کنم ترک هوا که همچنینهر که ز عشق پرسدم باده کشم ز جام دوستبی سر و پا برون روم مست لقا که همچنینهر که ز دوست پرسدم محو شوم ز خویشتناز من و از ما برون روم بی من و ما که همچنینسالکی ار بپرسدت بنده بحق چسان رسدبر سر خویشتن بنه فیض تو پا که همچنینگوید اگر کسی چسان زیست کنند راستانبگذر از اهل صومعه میکده آ که همچنین
«غزل شماره ۷۸۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سوختم از جفات من حق وفا که همچنینز آتش دل گداخت تن جان شما که همچنینهر که بپرسدت چسان روز شود شب کسانپرده ز چهره برفکن رو بگشا که همچنینگویم اگر چسان فتد نور بعالم از رخیخور منما که همچنان رخ بنما که همچنیندم ز قیامت ارزنم قامت خود بمن نمافتنه چگونه میشود خیز بیا که همچنینگویم اگر چسان روز جان ز تن از برم برونجان بتن آیدم چسان در برم آ که همچنینحرف شکر اگر رود خنده بزیر لب بیارور ز گهر سخن رود لب بگشا که همچنینراه سروش بسته شد ناطقه را دهان ببندکس برسد دگر تو فیض باز سرا که همچنین
«غزل شماره ۷۸۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای صبا با یار سنگین دل بگوچون رسانیدی سلام من بگومستحقم من زکوه حسن رالن تنالوا البر حتی تنفقومن اگر هرگز نیایم بر درتتو نگوئی که گدائی بود کوگر بمیرم در غم عشق تو منتو نخواهی کردم آخر جستجوکو مروت کو وفا کو مرحمتحق خدمتها چه شد انصاف کوبر سر راهت فتم وز خود رومتو نگوئی کوست این با خاک کومن گرفتم نیستت مهر و وفاباری از روی جفا حرفی بگوگر سلاممرا نمیگوئی علیکدر جواب بنده دشنامی بگودر دل من چاکها کردی بعمدوز خطا هرگز نکردی یک رفوپرسشی هرگز نکردی بنده رادر قفاهم بگذریم از رو بروآهن سردی مکوب ای فیض روزینسخن بگذر رها کن گفتگوآرزوی من بود این بعد از اینگر نباشد بعد از اینم آرزو
«غزل شماره ۷۸۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که دانی سرّ ما را مو بموشمهٔ احوال ما با ما بگوچیستیم و از چه و بهر چهایمکیست نحن کیست کنت کیست هوبحرهای راز پنهان کردهٔدرطلب افکنده ما را جو بجوهرچه میگوئیم پنهان ما بمابیش میدانیش پیدا مو بموآگهی ز احوال تنها تا بتاواقفی ز اسرار جانها تو بتوماهیان بحر تو جانهای مابحر جویان جابجا و جوبجوما شده جویای تو از هر طرفتو نشسته در برابر روبروروی تو دایم بسوی ما و مادر طلب حیران و جویان سو بسوبا دل ما در تکلم روز و شبدر سراغت میدود دل کو بکودر همه جا هستی و جائی نهٔسر برآریم از تو و گوئیم کوعطر بوی تو گرفته عالمیبیخود آن گشته ما نشنیده بوغمزهای مست پنهان میرسدسوی جان ز آن چشم جادو موبموجان ما افتان و خیزان میدوددست و پا گم کرده بهر جستجواز حضورت دل اگر آگه شدیخویش را از خویش کردی رفت و روبا دل من در عتابی دم بدمعذر ما را لیک دانی مو بموعذر تقصیرات ما در کار توتوبه از ما دانی ای نعم العفوهرچه از ما پردهٔ خود میدریممیکند خیاط عفو تو رفودم بدم آلودهٔ عصیان شویمابتلای تو کندمان شست و شوفیض جان ده در رهش تسلیم شولن تنالوا البر حتی تنفقوگفت و گو بسیار شد خامش شویمتا کند دلدار با ما گفتگو
«غزل شماره ۷۹۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~پیک صبا ز کوی او آمد و داد بوی اوگفت که ها بگیر هی آیت رحمتی ز هواز دم روح پرورش یافت حیات جان منچون نفس مسیح کان یافت وفات را رفوشد دم عنبرین او عطر مشام جان و دلبود پیام دلبرش روح فزا و مشکبونامهٔ از حبیب داشت نسخهٔ از طبیب داشتشد دل خسته را دوا رخنهٔ سینه را رفوگشت معطر از دمش مغز دماغ سر بسرچون دم ویس از یمن داد بمن نشان هودل ز سواد خط او سرمه کشید بی غبارجان ز شراب معنیش باده کشید بی سبومعنی نامه عکس رو لیک عیان بزیر خطصنعت خانه عکس خط آینهٔ به پیش روداده نشان الفتی هر الفیش یک بیککرده بیان وحدتی هر رقمیش مو بموشهد گرفته در دهان نقطه بنقطه تا بتامهر نهفته در بیان نکته بنکته تو بتوگشته درون سینهام نخل امید جا بجاکرده روان زهر سخن آب حیاه جو بجوداده ز موی او نشان صورهٔ آن بحسن خطکرده ز حسن او بیان معنی آن بچند روگشته بخویش رهنما داده نشان ما بماکرده بیان رازها حرف بحرف مو بمودل ز صبا شگفته شد بیشتر از پیام اوداد پیام چون بدل گشت حیات دل دو تو؟وی خوشی چو میوزد زخم زیاده میشودطرفه که زخم جان فیض یافت ز بوی او رفوراه خداست مستقیم نور هداست مستبینبار کشیم و ره رویم ترک کنیم گفتگو
«غزل شماره ۷۹۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل ز پی جست و جو در بدرو کو بکوهمره او دلبرش میبردش سو بسودر بدر و کو بکو میرود و میدوددر طلب یار و بار نزد وی و رو برودر تن و در جان ما معنی ایمان ماعاید او رک برک شاهد او مو بموچشمه حسنش روان بر رخ مه طلعتانآب دهد مو بمو جای بجا جو بجوزندگی جان و تن با دل تو در سخنبازی غفلت مخور هرزه مپو سو بسودیدهٔ من دیده و عقل نه بشنیده استسوختم از فرقتش دوست بمن روبروبر دلم از داغها مشعلهها جا بجابر رخم از خون دل اشک روان جو بجوآنکه تن خویش را در ره حق کهنه کردمیرسدش فیض حق دم بدم و تو بتوهست در اشعار فیض شرح دل زار فیضهر غزلی تا بتا در غم او تو بتو
«غزل شماره ۷۹۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گر برفت اندر غمت دل گو بروجان اگر هم شد فدایت گو بشوحسن تو ای جان من پاینده بادهرچه جز تو گو بقربان تو شومن طمع از خود بریدم آن زمانکه بعشقت جان و دل کردم گروهر دمی جانی فدا سازم ترادر هماندم بخشی از سر جان نوجان نو بخشد جمالت نو مراکهنه را گوید جلالت که بروهر دمم عیدی و قربان نویستخلعتی نو روز نو روزی نودوست میخواند ترا ای فیض هاندر ره او پای از سر کن بدو
«غزل شماره ۷۹۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زهر هجران میچشم از من چنین میخواهد اوجور دوری میکشم از من چنین میخواهد اودیگرانرا او ز لطف خویش دارد بهرهورمن بقهرش دلخوشم از من چنین میخواهد اوشهد لطفی گاه پنهان میکند در زهر قهرلطف پنهان میچشم از من چنین میخواهد اودور از آن گل از رقیبان در دلستم خارهاجور دونان میکشم از من چنین میخواهد اوخویش را سوزم برای او فروزم شمع جانپای تا سر آتشم از من چنین میخواهد اوبارها بگداخت جانم را برای امتحانپاک و صاف و بیغشم از من چنین میخواهد اوطالب علمم ولیکن نه چو اهل مدرسهبا هوا در چالشم از من چنین میخواهد اومیکنم حق را عبادت خشک لیکن نیستمعابد صوفی وشم از من چنین میخواهد اوهرکسی را از مئی سر خوش شود من همچو فیضاز می او سرخوشم از من چنین میخواهد او
«غزل شماره ۷۹۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گه سوی طاعت روم گه سوی عصیان اومظهر لطفم من و مظهر غفران اوگاه مرا لطف او بر در طاعت بردگه کشدم دست قهر جانب عصیان اودر گنهم گاه عفو سوی جنان آوردگه بردم منتقم جانب نیران اوگاه جمالش مرا بر سر شکر آوردگاه جمالم برد بر در کفران اوجرم من و حلم او هر دو زحد درگذشتتا چکند عاقبت این من و آن اوهستی او از قدم هستی ما از عدمباقی و پاینده او ما همه قربان اوتا برد و بازدش گیرد و اندازدشگوی دلم میتپد در خم چوگان اوحلقه بگوش ویم رفته ز هوش ویمگوش مرا میسزد نغمهٔ الحان اومیکشدم امر او جانب این گفتگوفیض ز جان و ز دل هست بفرمان او
«غزل شماره ۷۹۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ساقی از آنجهان بده بادهٔ جان سبو سبوتا بکشم بکام دل قوت روان سبو سبوبادهٔ جان روان کن از چشمهٔ سلسبیل حقتا بکشد بدوش جان هرکس از آن سبو سبودر تن از این جهان روان نیست بده شراب جانتا بگلوی ریزمش آب روان سبو سبوسوی من آی ای حبیب ساقی باقی طبیبتا بکشم از آن لبان شربت جان سبو سبوگاه ز چشم مست تو باده کشم قدح قدحگاه از آن لب و دهان قوت روان سبو سبونیست پیاله در خورم می ز قدح نمیخورمپای خمم ببر بده باده از آن سبو سبونی غلطم که بعد ازین خم ده و آشکار دهبنده نمیکشم دگر باده نهان سبو سبوحال دلم ببین که چون گشته ز فرقتت زبوناز جگرم ز دیده خون کرده روان سبو سبودر غمت آنقدر گریست فیض کز آب دیدهاشریخت هر آتشین دلی بر دل از آن سبو سبو