«غزل شماره ۸۱۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق رسید و دل بزد نوبت پادشاه نوعقل و سپاه عقل را کرد برون سپاه نولشکر عشق خیمه زد در بر و بوم ملک دلغلغله در بدن فکند مقدم پادشاه نوعشق بدل مقیم شد دولت دل عظیم شدیافت ز یمن طلعتش شوکت تازه جاه نوقاضی شرع تاج یافت مذهب حق رواج یافتدر صف صوفیان چو زد نوبت لا اله نورسم و رهی که عقل داشت کرد از آن کناره دلعشق چو در میان نهاد رسم نوی و راه نوسوخته بود راه من دلق من و کلاه مندوختم از لباس عشق دلق نو و کلاه نوزاهد رو بکعبه را قبله صد و مرا یکیستگرچه بهر دمی کنم روی بقبله گاه نورو بنما که بر سپهر کهنه شدند ماه و مهرای رخت آفتاب نو هر طرفیش ماه نوفیض بسینه تا بکی آه قدیم میکنیهر نفس از درون بر آر نالهٔ تازه آه نو
«غزل شماره ۸۱۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز حق رسید ندا لا اله الا هودلم ربود ز جا لا اله الا هوندای نور فشان روشنائی دل و جانندای شرک زدا لا اله الا هوسروش هاتف غیب این ندا بجان درداددلا توهم بسرا لا اله الا هوچو گوش هوش بدادم منادی حق راشنیدم از همه جا لا اله الا هوندای هوش ربا «لیس غیره دیار»ندای هوش فزا لا اله الا هوخدا گواه و ملایک گواه و دانایانکفی بهم شهدا لا اله الا هونظر بعالم جان کردم از دریچهٔ دلندیده دیده سوی لا اله الا هونوشته کرد خط مهوشان بخط غباربکلک صنع خدا لا اله الا هواشارهای خوش چشم مست محبوبانبغمزه کرد ادا لا اله الا هونظر بزلف دو تا کن بجوی موی بموببین ز تای بتا لا اله الا هوندا کند دل هر ذره کای ز حق غافلبخوان ز جبههٔ ما لا اله الا هوبآسمان نگرو برو بحر و سهل و جبلنوشته بین همه جا لا اله الا هوکتاب عنصر و افلاک را ورق بورقنوشته دست قضا لا اله الا هوببحر خواست خروشی که غیر او کس نیستز کوه خواست صدا لا اله الا هوبگوش جان چو رسید از ازل سماع الستطپید و گفت بلی لا اله الا هودلی که شد خنک از چشمهٔ عباداللهچشد ز برد رضا لا اله الا هودلی که گرم شد از زنجبیل حب حبیبکند دروش فنا لا اله الا هوخدای فیض کند بر زبان او جاریبهر نفس همه جا لا اله الا هو
«غزل شماره ۸۱۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خوشه چین حسنم من گرد خرمنت ای ماهبر امید احسانی آمدم بدین درگاهحسن کم نمیگردد ناامید مپسندمخستهٔ گدائی را از درت مران ای شاهجز ره تو راهی نیست ز درت پناهی نیستجز تو پادشاهی نیست لا اله الا اللهچون روم من از کویت چون بجز ره و رویتهیچ جا نه بینم روی هیچ جا نیابم راهتا بچند ریزم اشک تا بکی خورم حسرتای فراق تو خون ریز وی فراق تو جانکاهلطف کن مرا جامی از شراب مستانتتا ز راه لا آیم تا سرای الا اللهوامگیر از فیضت فیض خویش را یکدمای ز دامن وصلت دست عاشقان کوتاه
«غزل شماره ۸۱۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جامی لبا لب بایدت لب بر لب ساقی بدهزان بادهٔ باقی بکش وین باقی جان را بدهای ساقی مه روی من بهر حیات نوی منهم برقع از رخ برفکن هم از جبین بگشا گرهگویند در جنت بود از بهر زاهد میوههاما و زنخدان نگار این سیب ما زان میوه بهعالیست سیب تو بسی کی میرسد دست کسیغالیست نرخ این متاع قیمت مکن منت بهرحم آر بر بیچارهٔ از خان و مان آوارهٔای منبع لطف و کرم از وصل خودکامش بدهتا چند گردم در بدر تا چند پویم کو بکوگیرم سراغت شهر شهر جویم نشانت ده بدهای فیض بس کن زین نفیر گر وصل میخواهی بمیراین کار را آسان مگیر یا جان دگر چیزی بده
«غزل شماره ۸۲۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز شر دیو بدرگاه ما بیار پناهبآب مغفرت ما بشوی لوث گناهبهر طرف بمپوی و ز دیو راه مجویز ما چو دور شوی یکقدم شوی گمراهگر آرزوت شود رفعت شهنشاهیبیا جبین مذلت بنه بدین درگاهبنال بر در ما تا بجوش آید رحمبزار بر در ما تا بروید اشک گیاهبگیر توشهٔ تقوی برای راه نجاتز حرص گیر کنار و بزهد آر پناهطمع مکن ز کسی و مشو ذلیل خسیز فضل ما بطلب هرچه باشدت دلخواهکمر بخدمت ما بند روز و شب از جانبهرچه امر کنیمت بگوی بسماللهبهر دری که بخوانیم از آن درآ بر مابهر درت که نمائیم پیش گیر آن راهنجات خویش ز غرقاب جهل خواهی فیضبجان نصیحت پروردگار دار نگاه
«غزل شماره ۸۲۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که دردت با دوا آمیختهدر غمت بس خرمی انگیختهبا تو تا پیوند محکم کردهامرشتهٔ جان از جهان بگسیختهمهر تو بگرفته سر تا پای منعشق تو با جان و دل آمیختهبر درخت عشق در باغ دلممیوههای گونه گون آویختهدیدهٔ گریانم از دریای عشقدر کنار درّ و گوهر ریختهکهنه غربال فلک بر سر مرانو بنو غم بر سر غم ریختههم ز دردت کن دوا این درد فیضای ز دردت صد دوا انگیخته
«غزل شماره ۸۲۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای ز کویت ره گذر بستهغیرتت بر نظاره در بستهدسته دسته ز گلشن آمده گلپیش رخسار تو کمر بستهنشود خسته تا به تیر نظربر جمالت حیا سپر بستهبر جبینت ز شرم نظارهقطره قطره گهر عرق بستههمه شب آسمان بچندین چشمبر سراپای تو نظر بستهجذبهٔ عشق در دل حسنتعاشقانرا ره سفر بستهغم تو دل گشاست ز آنرو دلدر اندیشهٔ دگر بستهتا بکوی توفیض یافته راهخدمتت را بجان کمر بسته
«غزل شماره ۸۲۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شب و روز در ره تو من مبتلا نشستهتو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشستهز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارمبدر طبیب عشقم بامیدها نشستهچه شود همین تو باشی ره مدعی نباشدمن و شمع ایستاده تو بمدعا نشستهز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفتهکه برد دل نهفته بکمین ما نشستهبتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابروبرهش سلاح داران همه جابجا نشستهبتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویتز فغان داد خواهان که براهها نشستههمه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتمسپه بلای عشقت چه بجان ما نشستهره خیر ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئیچو ملک چو حور بینی بدر دعا نشستهچو ز دست فیض آید بجز از فغان و نالهچکنم بغیر زاری من در بلا نشسته
«غزل شماره ۸۲۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل از من بردی ایدلبر بفن آهسته آهستهتهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهستهکشی جانرا بنزد خود ز تابی کافکنی در دلبسان آنکه میتابد رسن آهسته آهستهترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردمربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهستهچو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از منمرا آزاد کرد از بود من آهسته آهستهبعشقت دل نهادم زینجهان آسوده گردیدمگسستم رشته جان را ز تن آهسته آهستهز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر منتو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهستهسپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتمکشیدم پای از کوی تو من آهسته آهستهجهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانششدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته
«غزل شماره ۸۲۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خدایا دلم را گشادی بدهدکان غمم را کسادی بدهبده شادئی از پی شادئیگشادی پس هر گشادی بدهچو دادی مرا کشتی اهل بیتسوی کعبه خویش یادی بدهدلم لوح و الهام حق کلک آنز امداد لطفت مدادی بدهز قرآن بدستم خطی دادهٔبچشمم ازین خط سوادی بدهره آخرت بس دراز است و دوربقدر درازیش زادی بدهز پا اوفتد گر نگیریش دستز توفیق دلرا سنادی بدهدلم لرزد از خوف روز جزاز امید فضل اعتمادی بدهز حکم خرد سرکشی میکندهوا را بلطف انقیادی بدهبسی میرود بر من از من ستممرا یا رب از خویش دادی بدهمرا دایم از من فراموش دارز خود هر نفس تازه یادی بدهندانم ترا بندگی چون کنمز عشق خودت اوستادی بدهز عقلم عقالیست بر پای دلبعشقت دلم را گشادی دههدایت چو کردی بحق فیض راباحکام شرعش قیادی بده