انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 84 از 98:  « پیشین  1  ...  83  84  85  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۸۲۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دل بعشق خدای یکتا ده
قطره‌ای را راهی بدریا ده

تا نماند ز عاشقان اثری
خاک مجنون بآب لیلی ده

جان فرهاد وقف شیرین آر
دل وامق بمهر عذرا ده

کنده تن ز پای جان بردار
مست و شوریده سر بصحرا ده

ساقیا جرعهٔ خرد سوزی
بمن رند بی سر و پا ده

صاف اگر نیست دردی بمن آر
هستی از مستیم بیغما ده

زاهدانرا بهشت و حور و قصور
عاشقان را بنزد خود جاده

دلم از فرقتت بجان آمد
جان من یکدمک دلم واده

تا بسوزد ز تاب رخسارت
فیض را دیدهٔ تماشا ده

زاهدا دل بده بقصهٔ عشق
آهن کهنه را بحلوا ده

تا کی از هر هوا بتی سازی
دل بعشق خدای یکتا ده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۲۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
من آشفته را در راه یاری کار افتاده
که در راهش چو من بی با و سر بسیار افتاده

سر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزل
میان راه هم خر مرده و هم بار افتاده

شده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصود
سرم گردیده سودائی قدم از کار افتاده

نشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شد
دلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتاده

مگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادی
که در تاریکی حیرت رهم دشوار افتاده

نبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتم
سر آمد عمر شد آلات کار از کار افتاده

سخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدم
کنونم کار با فهمیدن اسرار افتاده

دل نورانی باید که اسرار سخن فهمد
بر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتاده

نیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جان
دلم را که با زاری و استغفار افتاده

ندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردن
زبان و دیده هم چون من بحال زار افتاده

ببخشا بارالها بر من بی‌دست و پا اکنون
که دست و پایم از کردار و از رفتار افتاده

ببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانم
دل از جان کنده و با کندن جان کار افتاده

جهان باقیم پیش نظر افراخته قامت
جهان فانیم از دیده خونبار افتاده

نه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی را
سراپا غرق عصیان کار با غفار افتاده

خطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیان
که کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۲۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتاده
دلم را با بلا و محنت و غم کار افتاده

ز بزم روح افزای وصال یار خود مانده
بزندان فراق و صحبت اغیار افتاده

رقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دل
منم در کوی او بیمار و بی تیمار افتاده

ندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواری
که دست و پای زاری نیز چون من زار افتاده

نمیدانم چه گویم چون کنم با درد بیدرمان
زبان و دستم از گفتار و از کردار افتاده

همه کس عافیت یابند از لطف حبیب خود
من از لطف حبیب خویشتن بیمار افتاده

بنزد سید خود بندگان را عزتی باشد
دریغ از من بنزد سید خود خوار افتاده

ز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزد
دل هر جائیم از دیدهٔ خونبار افتاده

بفریاد دل زارم رس ای دلدار دلداران
ببویت فیض در دنبال هز دلدار افتاده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۲۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بیا زاهد مرا با حضرت تو کار افتاده
ز کردارت نگویم کار با گفتار افتاده

ترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش باد
مرا زین ره ولیکن عقدهٔ بسیار افتاده

بنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستی
بنزد من ولی این کار بس دشوار افتاده

تو پنداری بجز راه تو راهی نیست سوی حق
دلت در پردهٔ پندار از این پندار افتاده

ز حسن روی ساقی و ز صوت دلکش مطرب
مرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتاده

ترا زهد و مرا مستی ترا تقوی مرا رندی
ترا آن کار افتاده مرا این کار افتاده

ترا راه مسلمانی گوارا باد و ارزانی
مرا گبری خوش آمد کار با زنار افتاده

توئی در بند آرایش منم در بند افزایش
توئی بر مسند عزت من اینجا خوار افتاده

توئی در بند دستار و منم در بستن زنار
توئی بر منبر و من بر در خمار افتاده

منم چون فیض بر کاری که آن تقدم بکار آید
تو از کاری که کار آید ترا بیکار افتاده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۳۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بر آن رخسار تا آن طره طرار افتاده
دو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتاده

ز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولت
که بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتاده

روان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارت
کرامت کن که کار جان بیک دیدار افتاده

بود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخسار
دو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتاده

روا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور است
دل خامم پی درمان درین بازار افتاده

از آن درمان که میگویند عاشق را نمی‌باشد
دلم بو برده در دکان هر عطار افتاده

ندارد گرچه پروای دل زار گرفتاران
بامیدی دلم دنبال آن دلدار افتاده

نه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقش
در این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتاده

گروهی بی‌دل ودین مست و بیخود گشته از جامی
گروهی بی سر و پا در رهت خمار افتاده

گروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دل
گروهی با کمال معرفت هشیار افتاده

گروهی در درون جبه و دستار میرقصند
گروهی را ز مستی جبه و دستار افتاده

گروهی در طریق معرفت گم کرده عارف را
گروهی قیل و قال آورده در گفتار افتاده

گروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجا
گهی با خویشتن در حایش و پیکار افتاده

بزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دست
تو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۳۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار ده
ار می روحانیانش ساغر سرشار ده

دل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شر
راه بنما سوی قدسم عیش بی آزار ده

سخت می‌ترسم که عالم گردد از اشگم خراب
یا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار ده

در فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکن
یا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار ده

دل همیخواهد که قربانت شود در عید وصل
جام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار ده

تیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گل
سینه را اسرار بخش و دیده را انوار ده

عقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرست
زنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار ده

تا بکی مخمور باشند از می روز الست
عاکفان کوی خود را باده اسرار ده

هر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخش
زاهدان را وعد جنت عاشقان را بار ده

یا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کار
فیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۳۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بار الها راستان را در حریمت بار ده
جان آگاهی کرامت کن دل بیدار ده

روح پاکی را که شد آلودهٔ لوث گنه
بادهٔ ناب طهور از جام استغفار ده

واصلان را محو کن اندر جمال خویشتن
سالکان را جان هشیار و دل بیدار ده

یکنظر کن در جهان آب و گل از روی لطف
دوستان را گل برافشان دشمنان را خار ده

اهل گل را روز روز از زور وزر معمور دار
اهل دل را در دل شب نالهای زار ده

در دل بی‌سیرتان آتش بر افروز از جحیم
نیکوان را جان خرم چهرهٔ گلنار ده

آن یکی را در وصالت عارض چون ارغوان
و آن دگر را در فراقت دیده خونبار ده

دوستان را ده لوای عز و تاج افتخار
دشمنان را ژندهٔ دل و لباس عار ده

هرکسی را هرچه می‌خواهد دلش آماده کن
عاشقان را بار ده افسردگان را کار ده

فیض را چون ره نمودی سوی خود از روی لطف
مرحمت فرما ز عشقش مرکب رهوار ده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۳۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یا رب این مخمور را در بزم مستان بار ده
وز شراب لایزالی ساغر سرشار ده

یکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامداد
یکدو بوسه زان لبانم در شبان تار ده

دور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد کساد
عشق را بگشا دکان و رونق بازار ده

وقت مستی و طرب آمد خرد را عذرخواه
بزم مستان را بیارا مطربان را بار ده

کفر صادق خوشتر از ایمان کاذب آیدم
سبحه بستان از کف من در عوض زنار ده

مسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ریا
هان در میخانه بگشا راستان را بار ده

آتشی از عشق افروز اهل غفلت را بسوز
دردها را کن دوا بیمار را تیمار ده

زاهدان خشک را بگذار با جهل و غرور
خیل رندان را می از جام هوالغفار ده

زاهدان را نیست در خور عشقبازی کار ماست
عام را زین باده کم ده خاص را بسیار ده

میکشد ساقی خمارم باده را تعجیل کن
فیض را از جام باقی عیش بی آزار ده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۳۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای دوست بیا که طاقتم طاق شده
جان و دل و دین بوصل مشتاق شده

شبها تا کی شمارم اختر گوئی
جسمم همه وقف این کهن طاق شده

جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل
بر دوش روان بار بدن شاق شده

نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن
اعضای رئیسه روح را عاق شده

اجزای تنم ز یکدیگر پاشیده
شیرازه گسسته دفتر اوراق شده

گفتن باشاره رفتنم با دست است
مژگانست زبان و ساعدم ساق شده

چندی غم و خرمی بهم میخوردم
هر جرعه کنون غمیست راواق شده

حالی دارم که هرکه بر من گذرد
تا دیده سراسر همه اشفاق شده

ای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زن
اینست که جان گذشته و چاق شده

این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان
باطن ز ثنای قدس اشراق شده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۳۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از خودی ای خدا نجاتم ده
زین محیط بلا نجاتم ده

یکدم از من مرا رهائی بخش
از غم ما سوی نجاتم ده

دلم از وحشت جهان بگرفت
زین دیار فنا نجاتم ده

نفس اماره قصد من دارد
زین دم اژدها نجاتم ده

داد خاکسترم بباد هوس
از بلای هوا نجاتم ده

صحبت عامه سوخت جانم را
ز آتش بی‌ضیا نجاتم ده

خلقی افتاده در پی جانم
زین ددان دغا نجاتم ده

جهل بگرفته سر بسر عالم
زین جنود عما نجاتم ده

نتوانم ز راستی دم زد
زین کجان دغا نجاتم ده

غرقه در بحر غم شدم چون فیض
میزنم دست و پا نجاتم ده
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 84 از 98:  « پیشین  1  ...  83  84  85  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA