«غزل شماره ۸۲۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل بعشق خدای یکتا دهقطرهای را راهی بدریا دهتا نماند ز عاشقان اثریخاک مجنون بآب لیلی دهجان فرهاد وقف شیرین آردل وامق بمهر عذرا دهکنده تن ز پای جان بردارمست و شوریده سر بصحرا دهساقیا جرعهٔ خرد سوزیبمن رند بی سر و پا دهصاف اگر نیست دردی بمن آرهستی از مستیم بیغما دهزاهدانرا بهشت و حور و قصورعاشقان را بنزد خود جادهدلم از فرقتت بجان آمدجان من یکدمک دلم وادهتا بسوزد ز تاب رخسارتفیض را دیدهٔ تماشا دهزاهدا دل بده بقصهٔ عشقآهن کهنه را بحلوا دهتا کی از هر هوا بتی سازیدل بعشق خدای یکتا ده
«غزل شماره ۸۲۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~من آشفته را در راه یاری کار افتادهکه در راهش چو من بی با و سر بسیار افتادهسر آمد عمر بیحاصل نشد پیموده یک منزلمیان راه هم خر مرده و هم بار افتادهشده بودم همه نابود و گم گشته ره مقصودسرم گردیده سودائی قدم از کار افتادهنشد طی راه و پایم ماند از رفتار و ره گم شددلم شد خسته جان افکار و تن بیمار افتادهمگر خضر رهی گردد دوچار من درین وادیکه در تاریکی حیرت رهم دشوار افتادهنبستم طرفی از علم و عمل تا بود آلاتمسر آمد عمر شد آلات کار از کار افتادهسخنهای جلی گفتم شنیدم نیک فهمیدمکنونم کار با فهمیدن اسرار افتادهدل نورانی باید که اسرار سخن فهمدبر آئینهٔ دل من سربسر زنگار افتادهنیابد شست و شو الا بآب چشم و سوز جاندلم را که با زاری و استغفار افتادهندارم آب و تاب و زاری و برگ فغان کردنزبان و دیده هم چون من بحال زار افتادهببخشا بارالها بر من بیدست و پا اکنونکه دست و پایم از کردار و از رفتار افتادهببخشا بر تن و جانم در آنساعت که درمانمدل از جان کنده و با کندن جان کار افتادهجهان باقیم پیش نظر افراخته قامتجهان فانیم از دیده خونبار افتادهنه وقت عذر خواهی و نه عذر رو سیاهی راسراپا غرق عصیان کار با غفار افتادهخطی از خامه غفران بکش بر نامهٔ عصیانکه کار فیض با کردار خود دشوار افتاده
«غزل شماره ۸۲۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم در وادی خونخوار عشقی زار افتادهدلم را با بلا و محنت و غم کار افتادهز بزم روح افزای وصال یار خود ماندهبزندان فراق و صحبت اغیار افتادهرقیبان جمله در عیشند و آسایش بکام دلمنم در کوی او بیمار و بی تیمار افتادهندارم دست و پای زاری و اسباب غمخواریکه دست و پای زاری نیز چون من زار افتادهنمیدانم چه گویم چون کنم با درد بیدرمانزبان و دستم از گفتار و از کردار افتادههمه کس عافیت یابند از لطف حبیب خودمن از لطف حبیب خویشتن بیمار افتادهبنزد سید خود بندگان را عزتی باشددریغ از من بنزد سید خود خوار افتادهز بس از جا سبک خیزد به تار موئی آویزددل هر جائیم از دیدهٔ خونبار افتادهبفریاد دل زارم رس ای دلدار دلدارانببویت فیض در دنبال هز دلدار افتاده
«غزل شماره ۸۲۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا زاهد مرا با حضرت تو کار افتادهز کردارت نگویم کار با گفتار افتادهترا جمع است خاطر از ره عقبی دلت خوش بادمرا زین ره ولیکن عقدهٔ بسیار افتادهبنزد تست آسان زهد چون او را ندیدستیبنزد من ولی این کار بس دشوار افتادهتو پنداری بجز راه تو راهی نیست سوی حقدلت در پردهٔ پندار از این پندار افتادهز حسن روی ساقی و ز صوت دلکش مطربمرا سر رفته از دوش ار ترا دستار افتادهترا زهد و مرا مستی ترا تقوی مرا رندیترا آن کار افتاده مرا این کار افتادهترا راه مسلمانی گوارا باد و ارزانیمرا گبری خوش آمد کار با زنار افتادهتوئی در بند آرایش منم در بند افزایشتوئی بر مسند عزت من اینجا خوار افتادهتوئی در بند دستار و منم در بستن زنارتوئی بر منبر و من بر در خمار افتادهمنم چون فیض بر کاری که آن تقدم بکار آیدتو از کاری که کار آید ترا بیکار افتاده
«غزل شماره ۸۳۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بر آن رخسار تا آن طره طرار افتادهدو عالم را دل از کف رفته دست از کار افتادهز لطف بیدریغ خود مرا روزی کن آندولتکه بینم چشم خونبارم بر آن رخسار افتادهروان خواهد روان گردد باستقلاب دیدارتکرامت کن که کار جان بیک دیدار افتادهبود روزی که بیند چشم خونبار من آن رخساردو کون از دیدهٔ حق بین من یکبار افتادهروا گرچه نمیدارد دلی کز عشق رنجور استدل خامم پی درمان درین بازار افتادهاز آن درمان که میگویند عاشق را نمیباشددلم بو برده در دکان هر عطار افتادهندارد گرچه پروای دل زار گرفتارانبامیدی دلم دنبال آن دلدار افتادهنه من تنها فتادم بی سر و پا در ره عشقشدر این ره همچون من بی پا و سر بسیار افتادهگروهی بیدل ودین مست و بیخود گشته از جامیگروهی بی سر و پا در رهت خمار افتادهگروهی مست و لایعقل ز کف داده زمام دلگروهی با کمال معرفت هشیار افتادهگروهی در درون جبه و دستار میرقصندگروهی را ز مستی جبه و دستار افتادهگروهی در طریق معرفت گم کرده عارف راگروهی قیل و قال آورده در گفتار افتادهگروهی همچو من گاهی سخن گو گشته از هرجاگهی با خویشتن در حایش و پیکار افتادهبزن در دامن مردی که کار افتاده باشد دستتو چون خود نیستی ای فیض مرد کار افتاده
«غزل شماره ۸۳۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یا رب این مهجور را در بزم وصلت بار دهار می روحانیانش ساغر سرشار دهدل بجان آمد مرا زین عالم پر شور و شرراه بنما سوی قدسم عیش بی آزار دهسخت میترسم که عالم گردد از اشگم خرابیا رب این سیلاب خون را ره بدریا بار دهدر فراقت مردم ایجان جهان رحمی بکنیا دلم خوش کن موعدی با به وصلم بار دهدل همیخواهد که قربانت شود در عید وصلجام لاغر را بپرور شیوهٔ این کار دهتیره شد جان و دلم از امتزاج آب و گلسینه را اسرار بخش و دیده را انوار دهعقل جزئی از سرم کن دور و عقل کل فرستزنگ غم بزدای از دل شادی غمخوار دهتا بکی مخمور باشند از می روز الستعاکفان کوی خود را باده اسرار دههر گروهی را ز فضلت نعمتی شایسته بخشزاهدان را وعد جنت عاشقان را بار دهیا رب آنساعت که از دهشت زبان ماند ز کارفیض را الهام حق کن طاقت گفتار ده
«غزل شماره ۸۳۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بار الها راستان را در حریمت بار دهجان آگاهی کرامت کن دل بیدار دهروح پاکی را که شد آلودهٔ لوث گنهبادهٔ ناب طهور از جام استغفار دهواصلان را محو کن اندر جمال خویشتنسالکان را جان هشیار و دل بیدار دهیکنظر کن در جهان آب و گل از روی لطفدوستان را گل برافشان دشمنان را خار دهاهل گل را روز روز از زور وزر معمور داراهل دل را در دل شب نالهای زار دهدر دل بیسیرتان آتش بر افروز از جحیمنیکوان را جان خرم چهرهٔ گلنار دهآن یکی را در وصالت عارض چون ارغوانو آن دگر را در فراقت دیده خونبار دهدوستان را ده لوای عز و تاج افتخاردشمنان را ژندهٔ دل و لباس عار دههرکسی را هرچه میخواهد دلش آماده کنعاشقان را بار ده افسردگان را کار دهفیض را چون ره نمودی سوی خود از روی لطفمرحمت فرما ز عشقش مرکب رهوار ده
«غزل شماره ۸۳۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یا رب این مخمور را در بزم مستان بار دهوز شراب لایزالی ساغر سرشار دهیکدو غمزه زان دو چشمم ساقیا هر بامدادیکدو بوسه زان لبانم در شبان تار دهدور عقل آمد بسر گفتار واعظ شد کسادعشق را بگشا دکان و رونق بازار دهوقت مستی و طرب آمد خرد را عذرخواهبزم مستان را بیارا مطربان را بار دهکفر صادق خوشتر از ایمان کاذب آیدمسبحه بستان از کف من در عوض زنار دهمسجد و محراب و منبر پر شد از زرق و ریاهان در میخانه بگشا راستان را بار دهآتشی از عشق افروز اهل غفلت را بسوزدردها را کن دوا بیمار را تیمار دهزاهدان خشک را بگذار با جهل و غرورخیل رندان را می از جام هوالغفار دهزاهدان را نیست در خور عشقبازی کار ماستعام را زین باده کم ده خاص را بسیار دهمیکشد ساقی خمارم باده را تعجیل کنفیض را از جام باقی عیش بی آزار ده
«غزل شماره ۸۳۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دوست بیا که طاقتم طاق شدهجان و دل و دین بوصل مشتاق شدهشبها تا کی شمارم اختر گوئیجسمم همه وقف این کهن طاق شدهجان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عملبر دوش روان بار بدن شاق شدهنه صبر بدل مانده نه قوت ببدناعضای رئیسه روح را عاق شدهاجزای تنم ز یکدیگر پاشیدهشیرازه گسسته دفتر اوراق شدهگفتن باشاره رفتنم با دست استمژگانست زبان و ساعدم ساق شدهچندی غم و خرمی بهم میخوردمهر جرعه کنون غمیست راواق شدهحالی دارم که هرکه بر من گذردتا دیده سراسر همه اشفاق شدهای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زناینست که جان گذشته و چاق شدهاین ظلمت ظاهر بعدم گشته روانباطن ز ثنای قدس اشراق شده
«غزل شماره ۸۳۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از خودی ای خدا نجاتم دهزین محیط بلا نجاتم دهیکدم از من مرا رهائی بخشاز غم ما سوی نجاتم دهدلم از وحشت جهان بگرفتزین دیار فنا نجاتم دهنفس اماره قصد من داردزین دم اژدها نجاتم دهداد خاکسترم بباد هوساز بلای هوا نجاتم دهصحبت عامه سوخت جانم راز آتش بیضیا نجاتم دهخلقی افتاده در پی جانمزین ددان دغا نجاتم دهجهل بگرفته سر بسر عالمزین جنود عما نجاتم دهنتوانم ز راستی دم زدزین کجان دغا نجاتم دهغرقه در بحر غم شدم چون فیضمیزنم دست و پا نجاتم ده