«غزل شماره ۸۴۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گر ترا هست سر کشتن ما بسم اللهخیز از جای و بگو بهر فدا بسم اللهتیغ ابروی تو دارد چو سر کشتن مابسملم ساز بدین تیغ بلا بسم اللهگفته بودی که بشمشیر سرت بردارمهین نشستم بر تو بر سر پا بسم اللهتا بکی وعده کنی حرف وفا هم گوئیدر دلت هست وفا گو بوفا بسم اللهسر تسلیم نهادیم به پیش تو بیارهرچه خواهد دل تو بر سر ما بسم اللهبکشیم سر بنهیم و بجفا تن بدهیمای جفای تو وفا خیز و بیا بسم اللهفیض را بس که بدل هست هوای بسملمینگارد همه بر لوح هوا بسم الله
«غزل شماره ۸۴۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ندارم خان و مانی حسبی اللهنخواهم آب و نانی حسبی اللهمن از کون و مکان بیزار گشتمشدم در لامکانی حسبی اللهجهانرا خط بیزاری کشیدمچو خود گشتم جهانی حسبی اللهبستی طرفی از جان و نه از دلنه دل خواهم نه جانی حسبی اللهمرا جانان پسند آمد نخواهمنه اینی و نه آنی حسبی اللهنمیگیرم چو در دست من آمدبموی او جهانی حسبی اللهدر این آتش خوشم رضوان میارابرای من جنانی حسبی اللهنعیم آتش عشقش مرا بسبهشت جاودانی حسبی اللهچو یار آمد ز در خاموش شو فیضعیان شد هر بیانی حسبی الله
«غزل شماره ۸۴۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زین چرخ گردون فروا الی اللهوز دست شیطان فروا الی اللهزین تند خویان زین خوبرویانزین جنگجویان فروا الی اللهچند ای محبان جور حبیبانرنج رقیبان فروا الی اللهعشق مجازی ارشاد راهتای ره نوردان فروا الی اللهگر تیر عشقی بر سینه آیداز راه پنهان فروا الی اللهدر عشق خوبان صبر است درمانگر صبر نتوان فروا الی اللهاز زلف چون شست و ز غمزه مستوز جشم فتان فروا الی اللهزهری چو ریزد یارم بدلهازان ما ز زلفان فروا الی اللهچشم سیاهی طرز نگاهیگردد چو گردان فروا الی اللهتا کی ز عشق دنیای فانیای عشق خوبان فروا الی اللهاز جان گرانان فروا الیناوز نازنینان فروا الی اللهدارد در سر فکر گریزیبا فیض یاران فروا الی الله
«غزل شماره ۸۴۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رفتم بخرابات توکلت علیاللهوارستم از آفات توکلت علیاللهز خرقه و سجاده و تسبیح گذشتمدر کشف و کرامات توکلت علیاللهدر خرقه سالوس نهان چند توان داشتبتخانهٔ طاعات توکلت علیاللهعزی بدر آوردم و بر خاک فکندمبر سنگ زدم لات توکلت علیاللهاز آب و گل خویش سبک گشتم و رفتمتا بام سموات توکلت علیاللهراه سفر طامه کبراست توکلتا چند ز طامات توکلت علیاللهگویم سخنی فیض اگرنه خرفی توبگذر ز خرافات توکلت علیالله
«غزل شماره ۸۵۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل گیرد و جان بخشد آن دلبر جانانهویران چو کند بخشد صد گنج بویرانهدل شد ببر دلبر جان رفت ز تن یکسروز عقل تهی شد سر کس نیست درین خانهبس زلف دهد بر باد آنزلف خم اندر خمبس عقل کند غارت آن نرگس مستانهسویم بنگر مستان هوش و خردم بستاندیوانه و مستم کن مستم کن و دیوانهگه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهدیارب که مرا افکند در صحبت بیگانهغم میکشدم مطرب بر تار بزن دستیدیوانه شدم ساقی در ده دو سه پیمانهآن منبع آگاهی گفتا که چه میخواهیگفتم که چه میخواهم جانانه و پیمانهپیمانه و جانانی جانانه و پیمانیاین نشکندم پیمان آن از کف جانانهپیمانه بکف کردم در مجمع بیهوشانگویند کئی گویم دیوانهٔ فرزانهتیغ ار بصدف ناید دردانه بکف نایدبشکن صدف هستی ای طالب دردانهای در دل و جان من تا چند نهان از مننشنیده کسی هرگز خمخانهٔ بیگانهیکبار دو چارم شو روزی دو سه یارم شوفیض از تو بود تا کی چون استن حنانه
«غزل شماره ۸۵۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در کشور حسن آن یگانهشد ساخته صدهزار خانهاین طرفه که نیست هیچ دیاردر هیچ سرا جز آن یگانهدیار خود است و دار هم خودکردیم سراغ خانه خانهیک نکته بگویمت از این رازدر حسن ز عشق بود دانهجنبید درو چو دانهٔ عشقبرخاست حجاب از میانهپرواز نمود طایر حسنبیرون آمد ز آشیانهآئینه عشق پیش بنهادافکند دو زلف و کرد شانهاز عکس رخش در آینهٔ عشقشد کشور حسن بیکرانهخرمن خرمن بدید شد عشقاز دانهٔ عشق آن یگانهبس خرمن حسن گشت پیداچون جلوهٔ او فکند دانهبس قلزم عشق شد هویدازان جنبش عشق جاودانهزد جوش چو بحر عشق برخاستطوفان طوفان زهر کرانهقلزم قلزم بدید گردیداز جوشش بحر بیکرانهخاکستر عقل داد بر بادچون آتش عشق زد زبانهصد دل بربود یک نگاهشیک تیر آمد بصد نشانههر جا در فقر بود در بستبگشاد چو جود را خزانهبا اینهمه نیست غیر او کسزد مطرب عشق این ترانهبر تختهٔ گون نرد عشقیبا زد با خویش جاودانهخود عاشق حسن خویش و معشوقاین ما و شما همه بهانهای فیض ازین حدیث بگذرترسم بجنون شوی فسانه
«غزل شماره ۸۵۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بنه سر بحکم خدای یگانهشود تا بحکمت جهان دو گانهبخواه ازخدا غیر عقبی و دنییکه بحر نوالش ندارد کرانهنظر بر مدار از مسبب در اسبابسببهاست حیران او در میانهفلک گر به پیچد ز فرمان او سراز آن شقتش میزند تازیانهبپرداز خود را ز خود تا ببینیکه ما و شما نیست الا بهانهبصورت بود جور و معنی عدالتشکایت مکن از جفای زمانهبدام تن افتاد تا مرغ جانمدلش خون شد از حسرت آشیانهچو از موطن اصلیم یاد آیدروانم شود بیخودانه روانهمجو فیض از بینشانه نشانیکه نتوان نشان داد از بینشانه
«غزل شماره ۸۵۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~برفت از برم آن نگار یگانهدلم شد بدنبال حسنش روانهسخن از فراقش چه گوید زبانمتو گوئی کشد آتش دل زبانهچو حرف گهر بارش از نامه خوانمگهر میشود اشک من دانه دانهبرون رفت از سینه با کوه اندوهبدنبال دل میدوم خانه خانهدلم را غمش کرد سوراخ سوراخبتدریج بی منت و بی گمانهغم دل نه بگذاشت جای فراغتعبث مطربم میسراید ترانهاگر نیستم قابل بزم وصلشپسندم بود جای در آستانهبگوشم رسیده است تا قصهٔ عشقدگر قصها نیست الا فسانهعبث دست و پا میزنی فیض بشکیبچه گونه سر آید غم جاودانهخلاصی میسر نگردد کسی راکه افتد درین قلزم بیکرانه
«غزل شماره ۸۵۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گفتی مرا کن ذکر هو سبحانه سبحانهمن از کجا و یاد او سبحانه سبحانهباید چو ذکر هو کنم در سینه نقش او کنمتا روی دل آنسو کنم سبحانه سبحانهکی میتوانم ذکر او کی میتوانم فکر اوکی میتوانم شکر او سبحانه سبحانهامرش نبودی گر مرا کی ذکر من بودی روامن از کجا او از کجا سبحانه سبحانهاز پیش من کی میرود از من جدا کی میشودنسیان و یادش چون شود سبحانه سبحانهخود ذکر اویم سر بسر گرچه ز ذکرم بیخبروز خود نمیدانم خبر سبحانه سبحانهذکرممن و او ذاکر است شکرممن و او شاکر استعینم من و او ناظرم سبحانه سبحانههم ذاکر و مذکور او هم شاکر و مشکور اوهم ناظر و منظور او سبحانه سبحانهجان مرا جانان بود جانم تن و او جان بوداو کی ز من پنهان بود سبحانه سبحانههم جان و هم جانان من هم مایهٔ درمان منسرمایهٔ احسان من سبحانه سبحانهگه منع و گه احسان کند گه درد و گه درمان کنداو هر چه خواهد آن کند سبحانه سبحانهگاهی ازو گریان شوم گاهی ازو خندان شوماو هرچه خواهد آن شوم سبحانه سبحانهگه سازدم که سوزدم گه درّ دم گه دوزدمگه مستیی آموزدم سبحانه سبحانهجان غرق شد در بحر او دل گم شد اندر های و هوای فیض بس کن گفتگو سبحانه سبحانه
«غزل شماره ۸۵۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نهبر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نهمحصول عمر خود را در کار خویش کردمیک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نهاز پیچ و تاب زلفت بس تیره روز گارمگرد سرت از آن روی شمع مقابلم نهاز فیض یکه آهی شد قابل نگاهیمنت بیک نگاهی بر جان قابلم نهزان چابکان که دایم مستغرق وصالندبرق عنایتی خوش بر جان کاهلم نهبد را به نیک بخشند چون نیکوان مرا نیزاز خاک تیره بر گیر در صدر منزلم نهقومی شکوه دارند صبری چه کوه دارندیکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نهگم گشت در رهش دل شد کار فیض مشکلبوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نهاین شد جواب آن نظم از گفتهای ملاای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه