انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 87 از 98:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۸۵۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کی پسندی تو جفا بر من مسکین کی کی
تو و اندیشه ین کار خدا را هی هی

معدن مهر و وفا ز آنکه ازو جور و جفا
حاش‌لله کی آید ز تو اینها کی کی

دردیم وعدهٔ وصلت ببهار اندازی
باز چون فصل بهار آید گوئی دی دی

زخم بر من زنی و دست من آلوده کنی
تا چه گویند که زد زخم بگوئی وی وی

بس که با ناله و زاری دل من خو کرده است
چون شوم خاک نروید ز گل من جز نی

می انگور نخواهم که بود تلخ و پلید
لب شیرین تو خواهم بمکم پی در پی

جرعهٔ از لب لعلت اگرم دست دهد
تا ابد موی بمویم همه گوید می می

گر بخاکم گذری رقص کنان برخیزم
وز سر شوق زنم نعرهٔ یاحی یاحی

هی و هوئی بکن ای فیض بود کز طرفی
ناگهان بر سرت آید که رسیدم هی هی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۵۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بیا ساقی بده جامی از آن می
که جان عاشقان از وی بود حی

از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعه‌اش لاشیء را شیء

اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی

از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی

مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می

بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی

نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی می‌توان بودن نه بی وی

بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی

پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام می‌آرد پیاپی

مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی

چه می‌پائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی

بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می

بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی

میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی

بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۵۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اگر کنی تو بجان طاعت خدای علی
شود ز یمن اطاعت تو را خدای ولی

نبی شدن نشود زانکه شد نبودت ختم
ولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علی

عبادت از سر اخلاص کن ریا مگذار
بپوش جامهٔ تقوی چه مصطفی چه علی

نماز را چه بخلوت کنی چنان میکن
که در حضور جماعت کنی مکن دغلی

گناهی ار بکنی زود توبه کن واره
بکوش زنگ گنه در شفاف دل نهلی

اگر شکسته شوی از گنه کنی اقرار
ترا خدای ببخشد بزعم معتزلی

چه اقتدا به نبیی و علی و ‌آل کنی
شود دل تو منور بنور لم یزلی

دلت چه گشت منور بکش شراب طهور
ز ساغر «وسقاهم» ز بادهٔ ازلی

شوی چه مست از آن باده روی یار نکو
بکوش فیض که این شیوه راز کف ننهی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۵۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
باز این چه فتنه است که در سر گرفته‌ای
بوم و بر مرا همه آذر گرفته‌ای

می آئی و ز آتش حسن و فروغ ناز
سر تا بپای شعله صفت در گرفته‌ای

ای پادشاه حسن که اقلیم جان و دل
بی منت سپاهی و لشگر گرفته‌ای

خاکستر تنم چه عجب گر رود بباد
زین آتشیکه در دل و در جان گرفته‌ای

هر چند سوختی دگر آتش فروختی
جان مرا مگر تو سمندر گرفته‌ای

گفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگر
می‌بینمت که عربده از سر گرفته‌ای

تنها اسیر تو نه همین این دل منست
دلهای عالمی تو مسخر گرفته‌ای

ای عشق بر سریر ایالت قرار گیر
در ملک جان و دل که سراسر گرفته‌ای

از عشق نیست فیض ترا مهربانتری
محکم نگاه‌دار چو در بر گرفته‌ای

نزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدا
با ما بیا چرا ره دیگر گرفته‌ای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۶۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بیا بیا که اسیران نواز آمده‌ای
بیا بیا که رقیبان گداز آمده‌ای

بیا و دیده عشاق را منور کن
که حسن ماه رخانرا طراز آمده‌ای

بیا بیا که ز سر تا بپا ببازم من
بیا بیا که توهم مست ناز آمده‌ای

ز پای تا سر حسنی و لطف و مهر و وفا
بیا بیا که بسامان و ساز آمده‌ای

بکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقی
تو بهر غارت آن ترکتاز آمده‌ای

بجانب تو روان بود جانم از شوقت
اگر غلط نکنم پیش باز آمده‌ای

سری بپای نتو میخواست دل که در بازم
بیا بیا که بسی دلنواز آمده‌ای

فدای خوی تو گردم که با هزاران ناز
بکار سازی اهل نیاز آمده‌ای

بپای تو قدمی صدهزار فرسنگست
بیا که از ره دور و دراز آمده‌ای

شبی بخلوت ما میتوان بسر بردن
اگر چه از سر تمکین و ناز آمده‌ای

کبوتر دل اگر صدهزار صید کنی
یکی نساخته بسمل که باز آمده‌ای

بگوی شعر از اینگونه شعرها ای فیض
میان اهل سخن سر فراز آمده‌ای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۶۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شور عشقی در جهان افکنده‌ای
مستیی در انس و جان افکنده‌ای

کرده‌ای پنهان محیط بیکران
قطره‌ای زان در میان افکنده‌ای

جلوه داده حسن را زان جلوه باز
پرده‌ای بر روی آن افکنده‌ای

سایه‌ای خورشید روی خویش را
بر زمین و آسمان افکنده‌ای

یک گره نگشوده زان زلفت دو تا
بوی جانی در جهان افکنده‌ای

از روانها کرده‌ای جوها روان
غلغلی در خاکیان افکنده‌ای

کاف و نون امر را بی حرف و صوت
در مکان و لامکان افکنده‌ای

آتشی از عشق خود افروخته
جان خاصانرا در آن افکنده‌ای

دوستانت را برای امتحان
در میان دشمنان افکنده‌ای

عارفان را داده‌ای بردالیقین
جاهلانرا در گمان افکنده‌ای

عاقلان را کار دنیا کرده یار
عاشقانرا در فغان افکنده‌ای

در دل من شوق خود جا داده‌ای
آتشی دلرا بجان افکنده‌ای

کرده جا در جان و جان خسته را
در طلب گرد جهان افکنده‌ای

قطره‌ای دلرا ز عشق خویشتن
در محیط بیکران افکنده‌ای

داده‌ای هم اختیار ما بما
هم ز دست ما عنان افکنده‌ای

از بهشت و حور داده وعده‌ای
رغبتی در زاهدان افکنده‌ای

ز آتش دوزخ وعیدی داده‌ای
رهبتی در عصیان افکنده‌ای

نقش انسانرا کشیدستی بر آب
از بنان آنگه بنان افکنده‌ای

چون بنانش را تو کردی تسویه
پس چرایش از بنان افکنده‌ای

فیض را از عشق ذوقی داده‌ای
در تماشای بتان افکنده‌ای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۶۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای آنکه در ازل همه را یار بوده‌ای
از دار اثر نبوده تو دیار بوده‌ای

هر کار هر که کرد تو تقدیر کرده‌ای
پیش از وجود خلق در آن کار بوده‌ای

عالم همه تو بوده و تو خالی از همه
یکتای فرد بوده‌ای و بسیار بوده‌ای

حسن از تو رو نموده و عشق از تو آمده
مطلوب بوده و طلبکار بوده‌ای

بنموده در نقاب نکویان جمال خویش
وین طرفه در نقاب بدیدار بوده‌ای

بس دل که بهر خویشتن آئینه ساخته
زان آینه بخویش نمودار بوده‌ای

خود را بخود نموده در آئینه‌ای جهان
بیننده بوده‌ای و بدیدار بوده‌ای

فاش و نهان خلق هویداست نزد تو
بی آلت بصر همه دیدار بوده‌ای

رفتار مور در شب دیجور دیده‌ای
ز اسرار خلق جمله خبردار بوده‌ای

هر جای هر چه بوده بر آن بوده‌ای محیط
عالم چو مرکزی و تو پر کار بوده‌ای

بی تو نه هستی و نه توانائی بود
ما را تو چاره بوده و ناچار بوده‌ای

ما هیچ نیستیم بخود سایه‌ای توایم
هم جاعل ظلام و هم انوار بوده‌ای

بس دل شکسته بر درت ای جا برالکسیر
پیوسته ایستاده که جبار بوده‌ای

بس بنده‌ای که کرده گنه بر امید آنکه
غفار بوده‌ای تو و ستار بوده‌ای

گرفیض را ز جهل بر آری غریب نیست
پیوسته بنده پرور و غفار بوده‌ای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۶۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای آنکه با دلم ز ازل یار بوده‌ای
پیوسته راحت دل بیمار بوده‌ای

گه لطف کرده با من دلخسته گاه قهر
در غیر لطف گاهی و قهار بوده‌ای

گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی
هم یار بوده‌ای و هم اغیار بوده‌ای

افروختی رخ و ز مژه نیش می‌زنی
گل بوده‌ای بروی و بمو خار بوده‌ای

از راه مهر آمدی و سوختی مرا
آسان نموده اول و دشوار بوده‌ای

تا بوده‌ای نداشته‌ای دست از دلم
این عشق جان گداز چه غمخوار بوده‌ای

گر دل زمین شده است بدورش تو آسمان
گر نقطه گشته است تو پرگار بوده‌ای

جان دلی ببوده که در وی نبوده‌ای
ای عشق کم نموده چه بسیار بوده‌ای

ای فیض کس ندیده ز کردار تو اثر
کاری نکرده‌ای همه گفتار بوده‌ای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۶۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای دل بعشق خویش گرفتار بوده‌ای
خود را بنقد عمر خریدار بوده‌ای

گر بگذری ز خویش انیس خدا شوی
ای خودپرست دون چه ستمکار بوده‌ای

بگشای چشم عبرت و کر و بیان به بین
تا روشنت شود چه قدر خوار بوده‌ای

برخیز و جهد کن بمقام خرد رسی
روز نخست چون بخرد یار بوده‌ای

سوی مقربان چه شود گر سفر کنی
زین پیشتر بعالم انوار بوده‌ای

گر رو کنی بعالم بالا غریب نیست
پیوسته در تطور اطوار بوده‌ای

کاری نمیکنی که بجائی رساندت
ای آزموده کار چه بیکار بوده‌ای

ایحق بر اهل حق چه گوار نده و خوشی
بر خویشتن پرست چه دشوار بوده‌ای

ز آسودگی نداشته‌ای دست یکنفس
ای فیض خویش را تو چه غمخوار بوده‌ای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۸۶۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در عشق دوست ای دل شیدا چگونه‌ای
ای قطره کشاکش دریا چگونه‌ای

یادآور ای عدم ز نهانخانه‌ای قدم
پنهان چگونه بودی و پیدا چگونه‌ای

در بحر بی کنار کنارم کشید و گفت
بی ما چگونه بودی و با ما چگونه‌ای

من جلوه نا نموده تواز خویش میشدی
امروز غرق بحر تجلا چگونه‌ای

جمعی بساحل از کشش ما در اضطراب
ای غرق بحر عاطفت ما چگونه‌ای

بازم ز خویش‌ راند و بکنج غمم نشاند
گفت ای نشانه تیر بلا را چگونه‌ای

در چاه بابلم موی خود ببست
گفت ای اسیر زلف چلیپا چگونه‌ای

ای خانه زاد عشرت و پرورده‌ای طرب
در لجه محیط غم ما چگونه‌ای

ای فیض خویش را بغم عشق ما سپار
و آنگه ببین که در کنف ما چگونه‌ای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 87 از 98:  « پیشین  1  ...  86  87  88  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA