«غزل شماره ۸۵۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کی پسندی تو جفا بر من مسکین کی کیتو و اندیشه ین کار خدا را هی هیمعدن مهر و وفا ز آنکه ازو جور و جفاحاشلله کی آید ز تو اینها کی کیدردیم وعدهٔ وصلت ببهار اندازیباز چون فصل بهار آید گوئی دی دیزخم بر من زنی و دست من آلوده کنیتا چه گویند که زد زخم بگوئی وی ویبس که با ناله و زاری دل من خو کرده استچون شوم خاک نروید ز گل من جز نیمی انگور نخواهم که بود تلخ و پلیدلب شیرین تو خواهم بمکم پی در پیجرعهٔ از لب لعلت اگرم دست دهدتا ابد موی بمویم همه گوید می میگر بخاکم گذری رقص کنان برخیزموز سر شوق زنم نعرهٔ یاحی یاحیهی و هوئی بکن ای فیض بود کز طرفیناگهان بر سرت آید که رسیدم هی هی
«غزل شماره ۸۵۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا ساقی بده جامی از آن میکه جان عاشقان از وی بود حیاز آن می کآورد جان در تن منکند یکجرعهاش لاشیء را شیءاگر زاهد کشد در رقص آیدبخاک مرده گر ریزی شود حیاز آن می کز فروغش شب شود روزسیه دل را کند خورشید بی فیمئی کز من مرا بخشد خلاصیسرا پایم شود فانی از آن میبیا ساقی مرا از خویش برهانمگر طرفی ببندم از خود وینه تاب وصل او دارم نه هجراننه با وی میتوان بودن نه بی ویبیا می ده مرا از خویش بستانمگو چون و مگو چند و مگو کیپیاپی ده که عشق آندم گواراستکه در کف جام میآرد پیاپیمکن داغم مگو کی، دمبدم دهدل مستان ندارد طاقت ویچه میپائی بده ساقی شرابیچه میخواری قفا مطرب بزن نیبیا مطرب بزن بر تار دستیبیا ساقی بده جامی پر از میبده ساقی شرابی از بط و خمبزن مطرب نوای بربط و نیمیفکن عیش فصلی را بفصلیز کف مگذار می در بهمن و دیبهاری کن سراسر عمر را فیضز روی ساقی و جام پیاپی
«غزل شماره ۸۵۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر کنی تو بجان طاعت خدای علیشود ز یمن اطاعت تو را خدای ولینبی شدن نشود زانکه شد نبودت ختمولی، ولی شوی ار اقتدا کنی به علیعبادت از سر اخلاص کن ریا مگذاربپوش جامهٔ تقوی چه مصطفی چه علینماز را چه بخلوت کنی چنان میکنکه در حضور جماعت کنی مکن دغلیگناهی ار بکنی زود توبه کن وارهبکوش زنگ گنه در شفاف دل نهلیاگر شکسته شوی از گنه کنی اقرارترا خدای ببخشد بزعم معتزلیچه اقتدا به نبیی و علی و آل کنیشود دل تو منور بنور لم یزلیدلت چه گشت منور بکش شراب طهورز ساغر «وسقاهم» ز بادهٔ ازلیشوی چه مست از آن باده روی یار نکوبکوش فیض که این شیوه راز کف ننهی
«غزل شماره ۸۵۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~باز این چه فتنه است که در سر گرفتهایبوم و بر مرا همه آذر گرفتهایمی آئی و ز آتش حسن و فروغ نازسر تا بپای شعله صفت در گرفتهایای پادشاه حسن که اقلیم جان و دلبی منت سپاهی و لشگر گرفتهایخاکستر تنم چه عجب گر رود ببادزین آتشیکه در دل و در جان گرفتهایهر چند سوختی دگر آتش فروختیجان مرا مگر تو سمندر گرفتهایگفتم مگر جفا نکنی بر دلم دگرمیبینمت که عربده از سر گرفتهایتنها اسیر تو نه همین این دل منستدلهای عالمی تو مسخر گرفتهایای عشق بر سریر ایالت قرار گیردر ملک جان و دل که سراسر گرفتهایاز عشق نیست فیض ترا مهربانتریمحکم نگاهدار چو در بر گرفتهاینزدیک تر ز عشق رهی نیست زاهدابا ما بیا چرا ره دیگر گرفتهای
«غزل شماره ۸۶۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیا بیا که اسیران نواز آمدهایبیا بیا که رقیبان گداز آمدهایبیا و دیده عشاق را منور کنکه حسن ماه رخانرا طراز آمدهایبیا بیا که ز سر تا بپا ببازم منبیا بیا که توهم مست ناز آمدهایز پای تا سر حسنی و لطف و مهر و وفابیا بیا که بسامان و ساز آمدهایبکف گرفته دل و جان بجان و دل خلقیتو بهر غارت آن ترکتاز آمدهایبجانب تو روان بود جانم از شوقتاگر غلط نکنم پیش باز آمدهایسری بپای نتو میخواست دل که در بازمبیا بیا که بسی دلنواز آمدهایفدای خوی تو گردم که با هزاران نازبکار سازی اهل نیاز آمدهایبپای تو قدمی صدهزار فرسنگستبیا که از ره دور و دراز آمدهایشبی بخلوت ما میتوان بسر بردناگر چه از سر تمکین و ناز آمدهایکبوتر دل اگر صدهزار صید کنییکی نساخته بسمل که باز آمدهایبگوی شعر از اینگونه شعرها ای فیضمیان اهل سخن سر فراز آمدهای
«غزل شماره ۸۶۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شور عشقی در جهان افکندهایمستیی در انس و جان افکندهایکردهای پنهان محیط بیکرانقطرهای زان در میان افکندهایجلوه داده حسن را زان جلوه بازپردهای بر روی آن افکندهایسایهای خورشید روی خویش رابر زمین و آسمان افکندهاییک گره نگشوده زان زلفت دو تابوی جانی در جهان افکندهایاز روانها کردهای جوها روانغلغلی در خاکیان افکندهایکاف و نون امر را بی حرف و صوتدر مکان و لامکان افکندهایآتشی از عشق خود افروختهجان خاصانرا در آن افکندهایدوستانت را برای امتحاندر میان دشمنان افکندهایعارفان را دادهای بردالیقینجاهلانرا در گمان افکندهایعاقلان را کار دنیا کرده یارعاشقانرا در فغان افکندهایدر دل من شوق خود جا دادهایآتشی دلرا بجان افکندهایکرده جا در جان و جان خسته رادر طلب گرد جهان افکندهایقطرهای دلرا ز عشق خویشتندر محیط بیکران افکندهایدادهای هم اختیار ما بماهم ز دست ما عنان افکندهایاز بهشت و حور داده وعدهایرغبتی در زاهدان افکندهایز آتش دوزخ وعیدی دادهایرهبتی در عصیان افکندهاینقش انسانرا کشیدستی بر آباز بنان آنگه بنان افکندهایچون بنانش را تو کردی تسویهپس چرایش از بنان افکندهایفیض را از عشق ذوقی دادهایدر تماشای بتان افکندهای
«غزل شماره ۸۶۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای آنکه در ازل همه را یار بودهایاز دار اثر نبوده تو دیار بودهایهر کار هر که کرد تو تقدیر کردهایپیش از وجود خلق در آن کار بودهایعالم همه تو بوده و تو خالی از همهیکتای فرد بودهای و بسیار بودهایحسن از تو رو نموده و عشق از تو آمدهمطلوب بوده و طلبکار بودهایبنموده در نقاب نکویان جمال خویشوین طرفه در نقاب بدیدار بودهایبس دل که بهر خویشتن آئینه ساختهزان آینه بخویش نمودار بودهایخود را بخود نموده در آئینهای جهانبیننده بودهای و بدیدار بودهایفاش و نهان خلق هویداست نزد توبی آلت بصر همه دیدار بودهایرفتار مور در شب دیجور دیدهایز اسرار خلق جمله خبردار بودهایهر جای هر چه بوده بر آن بودهای محیطعالم چو مرکزی و تو پر کار بودهایبی تو نه هستی و نه توانائی بودما را تو چاره بوده و ناچار بودهایما هیچ نیستیم بخود سایهای توایمهم جاعل ظلام و هم انوار بودهایبس دل شکسته بر درت ای جا برالکسیرپیوسته ایستاده که جبار بودهایبس بندهای که کرده گنه بر امید آنکهغفار بودهای تو و ستار بودهایگرفیض را ز جهل بر آری غریب نیستپیوسته بنده پرور و غفار بودهای
«غزل شماره ۸۶۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای آنکه با دلم ز ازل یار بودهایپیوسته راحت دل بیمار بودهایگه لطف کرده با من دلخسته گاه قهردر غیر لطف گاهی و قهار بودهایگاهی وفا و گاه جفا با دلم کنیهم یار بودهای و هم اغیار بودهایافروختی رخ و ز مژه نیش میزنیگل بودهای بروی و بمو خار بودهایاز راه مهر آمدی و سوختی مراآسان نموده اول و دشوار بودهایتا بودهای نداشتهای دست از دلماین عشق جان گداز چه غمخوار بودهایگر دل زمین شده است بدورش تو آسمانگر نقطه گشته است تو پرگار بودهایجان دلی ببوده که در وی نبودهایای عشق کم نموده چه بسیار بودهایای فیض کس ندیده ز کردار تو اثرکاری نکردهای همه گفتار بودهای
«غزل شماره ۸۶۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دل بعشق خویش گرفتار بودهایخود را بنقد عمر خریدار بودهایگر بگذری ز خویش انیس خدا شویای خودپرست دون چه ستمکار بودهایبگشای چشم عبرت و کر و بیان به بینتا روشنت شود چه قدر خوار بودهایبرخیز و جهد کن بمقام خرد رسیروز نخست چون بخرد یار بودهایسوی مقربان چه شود گر سفر کنیزین پیشتر بعالم انوار بودهایگر رو کنی بعالم بالا غریب نیستپیوسته در تطور اطوار بودهایکاری نمیکنی که بجائی رساندتای آزموده کار چه بیکار بودهایایحق بر اهل حق چه گوار نده و خوشیبر خویشتن پرست چه دشوار بودهایز آسودگی نداشتهای دست یکنفسای فیض خویش را تو چه غمخوار بودهای
«غزل شماره ۸۶۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در عشق دوست ای دل شیدا چگونهایای قطره کشاکش دریا چگونهاییادآور ای عدم ز نهانخانهای قدمپنهان چگونه بودی و پیدا چگونهایدر بحر بی کنار کنارم کشید و گفتبی ما چگونه بودی و با ما چگونهایمن جلوه نا نموده تواز خویش میشدیامروز غرق بحر تجلا چگونهایجمعی بساحل از کشش ما در اضطرابای غرق بحر عاطفت ما چگونهایبازم ز خویش راند و بکنج غمم نشاندگفت ای نشانه تیر بلا را چگونهایدر چاه بابلم موی خود ببستگفت ای اسیر زلف چلیپا چگونهایای خانه زاد عشرت و پروردهای طربدر لجه محیط غم ما چگونهایای فیض خویش را بغم عشق ما سپارو آنگه ببین که در کنف ما چگونهای