«غزل شماره ۸۶۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~با جذب دوست ای دل شیدا چگونهایای قطره با کشاکش دریا چگونهایای طایر خجسته پی مرغزار انسدر تنگنای وحشت دنیا چگونهایهیچ از مقام اصلی خود یاد میکنیدور از دیار خویش در اینجا چگونهایکو روزگار عشرت و بزم وصال دوستبییار دلنواز از خود آیا چگونهایکو چشم مست ساقی و کو آن لب چو لعلمخمور مانده بی می و مینا چگونهایمیآید این سروش ز جانان نفس نفسکای جان اسیر غربت دنیا چگونهایبا موجهای قلزم هجران چه میکنیدر کام اژدهای غم ما چگونهایز آن روزها که بود سرت در کنار ماشبها چه یا میکنی آیا چگونهایای در وصال ما گذرانیده سالهاامروز در مفارقت ما چگونهایبعد از وصال با غم هجران چه میکنیبا ما چگونه بودی و بی ما چگونهایای دیدهای که آن گل رخسار دیدهایبی آن جمال روشن و بینا چگونهایچونی در ابتلای بلای فراق فیضای وصل دوست داده بدنیا چگونهای
«غزل شماره ۸۶۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بماندم چیز و کس را انت حسبیبراندم خار و خس را انت حسبیپر و بالی گشادم در هوایتشکستم این قفس را انت حسبیترا خواهم ترا خواهم بجز تونخواهم هیچکس را انت حسبیهمین خواهم که حیران تو باشمنه بینم پیش و پس را انت حسبیدرون دل نمیدانم چه غوغاستنخواهم این جرس را انت حسبیدرون سر نمیدانم چه سوداستنخواهم بوالهوس را انت حسبینفس بی یاد تو گر میزند فیضنخواهم آن نفس را انت حسبی
«غزل شماره ۸۶۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبیچون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبیخواست ز تو دم زند ناطقهام بسته شدگفت عیان غیور هست بیان اجنبییاد تو چون میکنم میروم از خویشتنآمد چون آشنا شد ز میان اجنبینام تو پنهان برم سامعه بیگانه استچون بزبان آورم هست زبان اجنبیچون بخیال آئیم بی خود گردم که چهگوید هریک ز ما هست فلان اجنبیاز سر کویت نشان خواستم از محرمیگفت در آنجا که او است هست نشان اجنبیدر طلبم در بدر آنکه بپرسم خبرآنکه خبردار نیست بیخبران اجنبیدر حرم کبریا کس ننهادست پاهست زمان دم مزن هست مکان اجنبیدید مرا جان فشان گشته بداغش نشانگفت که فیض آشناست مدعیان اجنبی
«غزل شماره ۸۶۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دارد ز جفا نظام خوبیبی جور و جفا کدام خوبیاز آتش عشق پخته گرددباشد بعیش خام خوبیای سر تا پا همه نکوئیوی پا تا سر تمام خوبیاز یاد تو پر شدم که بیندچشم دل من بکام خوبیهر دل که ز عشق توست شیدادارد روزی مقام خوبینظارگیان روی خوبتبینند علی الدوام خوبیباشیدایان کوی عشقتلطف تو کند مدام خوبیآنرا که حلال نیست وصلتباشد بر وی حرام خوبیقایم بتو تا ابد نکوئیدر ظل تو مستدام خوبیتا در دل فیض جای کردیمی باردش از کلام خوبی
«غزل شماره ۸۷۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گه نقاب از رخ کشیدی گه نقاب انداختیتهمتی بر سایه و بر آفتاب انداختیگه نمائی روی و گه پنهان کنی در زیر زلفزین کشاکش خلقرا در پیچ و تاب انداختیبس نشانهای غلط دادی بکوی خویشتنتشنگان وادیت را در سراب انداختیشرم بیاندازهات سرهای ما افکند پیشاز حجاب خویش ما را در حجاب انداختیزلف را کردی پریشان پر عذار آتشینرشتهٔ جان مرا در پیچ و تاب انداختیبر امید وعدهٔ فردا ز خود راندی بنقدعابدانرا در ثواب و در عقاب انداختیعاشق بیچاره را مهجور در عین وصالچشم گریان سینه بریان دل کباب انداختیاهل دل را صاف دادی اهل گلرا درُد دردعاقلانرا در حساب و در کتاب انداختیفیض گفتی بس غزل هریک ز دیگر خوبترحیرتی در طالبان انتخاب انداختیمیشود آخر دلت غواص بحر من لدنبس در و گوهر که از چشم بر آب انداختی
«غزل شماره ۸۷۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~پرتوی از مهر رویت در جهان انداختیآتشی در خرمن شورید گان انداختییکنظر کردی بسوی دل ز چشم شاهدانزان نظر بس فتنها در جسم و جان انداختیدر دلم جا کردی و کردی مرا از من تهیتا مرا از هستی خود در گمان انداختیشعله حسن تو دوش افروخت دلها را چو شمعاین چه آتش بود کامشب در جهان انداختیدر کنارم بودی و میسوخت جانم در میانآتش سوزان نهان چون در میان انداختیتا قیامت قالبم خواهد طپید از ذوق آنتیر مژگان سوی من تا بیکمان انداختیدیده از خواب عدم نگشوده گردیدند مستچون ندای «کن» بگوش انس و جان انداختیسوی «او ادنی» روان گشتند مشتاقان وصلتا خطاب «ارجعی» در ملک و جان انداختیهرکسی پشت و پناه عالمی شد تا ز لطفسایهٔ خود بر سر این بیکسان انداختیشد کنار همدمان دریای خون از اشگ فیضقصهٔ پر غصهاش تا در میان انداختی
«غزل شماره ۸۷۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بر جمال از پرتو رویت نقاب انداختیدر هویدائیت ما را در حجاب انداختیپرتوی از نور خود بر عرش و کرسی تافتیذرهٔ بر انجم و بر آفتاب انداختیروی خوبانرا درخشان کردی از مهر رختنشئهٔ حسن ازل را در شراب انداختیروح را بیرون کشیدی ز اوج علیین عقلدر حضیض آب و گل مست و خراب انداختیدشمنان را راه دادی در حریم جان و دلدوستانرا در عقاب و در عذاب انداختیدست و پای خواهش ما را ز بند خواهشتدر ره فرمانبری در پیچ و تاب انداختیدر طلب گه گرم کردی گاه افسردی دلمگه در آتش سوختی گه در یخ آب انداختیگاه نزدیک خودم خانی گهی دور افکنیزین قبول ورد مرا در اضطراب انداختیتا که باشم تا که باشم بر در امید و بیمدر ضمیرم گه ثواب و گه عقاب انداختی
«غزل شماره ۸۷۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~شعلهٔ حسنی ز رخسار بتان افروختیآتشی در ما زدی از پای تا سر سوختیقامت بالا بلندان بر فلک افراختیدر هواشان شعلهٔ دل تا فلک افروختیبرقی از نورت درخشان کردی از مه طلعتانساختی با بیوفایان خرمن ما سوختیگر نه استاد ازل در پرده بودی جلوهگرچشم فتان ازکجا این دلبری آموختیکردیم دیوانه گفتی راز ما با کس مگویپردهٔ عقلم دریدی و دهانم دوختیخاکساری بندگی افتادگی بیچارگیفیض از عشق بتان سرمایها اندوختیهیچکس در هیچ سودا اینچنین سودی نکردعشق و آزادی خریدی دین و دل بفروختی
«غزل شماره ۸۷۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~هر نفس از جناب دوست میرسدم بشارتیسوی وصال خویشتن می کندم اشارتیکعبه من جمال او میکنمش بدل طوافاهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتیدر عرفات عشق او هست متاع جان بسیاز عرب ملاحتش منتظرند غارتیذبح منی کنیم ما تا ببریم از او لقانیست برای عاشقان بهتر از این تجارتیسنگ بدیو میزنم حلق هواش میبرمدر حرم مشاعرم تا نکند جسارتیغسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آزو خشمچون بحرم نهم قدم تا نکنم طهارتیسنگ سیاه شد ز آه در غم حضرت الهبرد بدر گهش پناه منتظر زیارتیزمزم از اشگ اولیاست شوری او بدین گواستبر در حق بریز ا شگ تا ببری نضارتیایکه گناه کردهای نامه سیاه کردهایدامن زندهٔ بگیر تا کند استجارتیکعبه دل طواف کن سینه بمهر صاف کننیست دل خراب را خوشتر ازین عمارتیکرد خلیل حق مقام بر در کعبه منتظرتا رسد ار ولادت شیر خدا بشارتیدوست در آید از درم در قدمش رود سرمبهر چنین شهادتی کی کنم استخارتیدر ره کعبهٔ دلی زخمی اگر رسد به تنسود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتیمی نتوان بیان نمود قصهٔ عشق نزد کسهرزه مپوی گرد دل در طلب عمارتیهر غزلی که طرح شدفیض بدیهه گویدشمعنی بکر آورد تا ببرد بکارتی
«غزل شماره ۸۷۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستیوز نور شمع لم یزل این دیدها بیناستیمرغ دل ما بلبلی در گلشن این خاکباناز مستی ما غلغلی در گنبد مینا ستیاز سوزش ما شورشی افتاد در جان ملکفریاد لاعلم لنا در عالم بالاستیاز بادهٔ روز الست گشتند جانها جمله مستلیک از خمار آن شراب در سینها غمهاستیاز جام عشق کبریا سیراب کی گردیم مازین باده جان عاشقان دایم در استسقاستیساقی بجامی تازه کن مغز دماغ پختگانکاین زهد خام خشک مغز در آتش سوداستیاز گلشن قدس لقا بوی گلی آمد بمازان بودی از سر تا بپا هر ذره مان بویاستیطاغوت را کافر شدیم لاهوت را مؤمن شدیمچنگال استمساک ما در عروهٔ و ثقاستیعهدی که با او بستهایم روز ازل نشکستهایمآن عهد و آن پیمان ما برجاستی برجاستیگشتیم محو آن جمال دستک زنان در وجد و حالاز لیت قومی یعلمون در جان ما غوغا ستیمقراض لا تذکیر فیض بیخ دو عالم را ببرچون حاصل این هر دو کون در مخزن الاستی