«غزل شماره ۸۷۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زلف سیه بر روی مه با خط و خال آراستیدام بلا و فتنهٔ یا مایهٔ سوداستیخال تو دانه زلف دام ابرو کمان بالا بلااز پای تا سر فتنهٔ سر تا بپا غوغاستیآنغمزهٔ خون ربز را سر ده بجان عاشقانالحق که نازت میرسد خوب و خوش زیباستیبا ما نشستی ساعتی آرام رفت از جان ماگفتی قیامت راست شد از جای چون برخاستیآیات حسنت مصحف است وخط و خالت سورهاسر تا بپایت جزو جزو در حمد حق گویاستیازسر ربودی عقل وهوش وز دل گرفتی صبر ودینالقصه با جانهای ما کردی هر آنچه خواستینی عهد با ما کردهٔ تا قتل همراهی کنیاینک سرو این تیغ اگر در عهد و پیمان راستینزدیک ما گر آمدی بعد از فراق دیر و دوراز دور بنشستی و زود از پیش ما برخواستیدادی صلای وصل خود آنرا که افزودیش قدروین فیض دور افتاده را در درد هجران کاستی
«غزل شماره ۸۷۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گهی نان را فدای جان فرستیگهی جان را فدای نان فرستیگهی دلرا دهی ذوق عبادتکه تا جانرا بر جانان فرستیکنی گه جان و دلرا خادم تنپی نانشان باین و آن فرستییکی را از می عشقت کنی مستیکی را تره و بریان فرستییکی را جا دهی در صدر جنتیکی سوی چه نیران فرستیکنی به درد دشمن را بدرمانز دردت دوست را درمان فرستیبباری بر سر این برف و بارانبسوی کشت آن باران فرستییکیرا مست گردانی ببازاریکیرا ساغری پنهان فرستیخلاصی گه دهی تن را ز طوفانببحر جان گهی طوفان فرستیجزای طاعت آن خواهم که جان راکنی مست و سوی جانان فرستیسزای معصیت خواهم که در دلز دردت آتش سوزان فرستیجواب مولویست این فیض کو گفتاگر درد مرا درمان فرستی
«غزل شماره ۸۷۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق حبیب را بود بر دل من عنایتیهرنفسی بمحنتی می کندم رعایتیشکر که در ره هدی کوچه غلط نمیکنممیرسد از جناب او هر نفسی هدایتیچشم خوشش دهد مرا لحظه بلحظه ساغریلعل لبش کند بمن هر نفسی عنایتیموی بموی خط او نکتهٔ از کتاب حسنعشق مرا و حسن اوست سورهٔ یوسف آیتیزلف ز حسن تا بتا حسن ز حسن آفریننقل حدیث می کند سلسلهٔ روایتیرو چه بسوی او کنم از نگهش خجل شومچشم کند رعایتی غمزه کند سعایتیحسن چه رو نمایدم یاد خدای آیدمسوی حقیقت از مجاز میطلبم هدایتیای مه خوش لقا بیا سوی خدا رهم نمادر ظلمات ره مرا باش ز نور رایتیخیز و بیا بنزد من کن تهیم ز خویشتندشمن جان من منم هست عدو کنایتیرو بنمای یکنفس تابرهم ز خویش منکشت مرا من و ز تو هیچ نشد حمایتینیست عجب اگر کنم شکوه ز دشمنی چه خوددوست ز دوست میکند بیگه و گه شکایتیروی تو مینمایدم روی خدای روبروعشق تو میکند مرا در ره حق هدایتیبر در تو نشستهام دل بوصال بستهاممیطلبم ز لطف تو هجر تو را هدایتیقصهٔ دل کنم رقم لوح بسوزد و قلمبر تو چه عرض میکنم میشنوی حکایتیعقل نمانده در سرم فیض بخواه عذر منعاقلهٔ من است عشق میکنم ار جنایتی
«غزل شماره ۸۷۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ایا نفسی علی الهجران نوحیو بالاشواق و الا حزان یوحیندارم طاقت هجران جانانتعالی نفس نوحی ثم نوحیمرا جان دادن آسانتر ز هجرانمعنی عن لی اذهب بروحیوصالت جان دهد هجرت ستاندتعالی یا سلیمی الا تروحیحبیبی فی فوادی یا فوادیو فی روحی فلا تذهب بروحیدلم بگرفت از نادیدن دوستفتاحی فی فتوح فی فتوحیو نفسی با عدتنی عن حبیبیالا یا نفس روحی ثم روحیغم هجران جانان سوخت جانماساقی هات راحا احی روحیخمار بادهٔ دوشین مرا کشتصبوحا فی صبوح فی صبوحیوصالش مقصد اقصای فیض استولو فی وصله اتلاف روحی
«غزل شماره ۸۸۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادیز کدام باده ساقی به من خراب دادیچه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنهمژههای شوخ خود را چه به غمزه آب دادیدل عالمی ز جا شد چه نقاب بر گشودیدو جهان به هم بر آمد چه به زلف تاب دادیدر خرمی گشودی چه جمال خود نمودیره درد و غم ببستی چه شراب ناب دادیز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان راز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادیهمه کس نصیب خود را برد از زکات حسنتبه من فقیر و مسکین غم بیحساب دادیهمه سرخوش از وصالت من و حسرت و خیالتهمه را شراب دادی و مرا سراب دادیز لب شکر فروشت دل “فیض” خواست کامینه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی
«غزل شماره ۸۸۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گره از زلف خویش وا کردیبر دلم بستی و رها کردیدر میان بلاش سر دادیعقدهٔ محکمش بپا کردیراه بیرون شدن برو بستیدر اندوه و غصه وا کردیمرغ زار شکسته بالی راهدف تیر ابتلا کردیطایر قدس را ببستی بالطعمهٔ اژدر بلا کردیاز برای تو من چها کردمتو بپاداش آن جفا کردیدر رهت من بجان وفا کردمتو بجای وفا جفا کردیز آتش غصه سوختی جانمخاکم اندر هوا هبا کردیهر بلائی که بود در عالمبر سر فیض مبتلا کردیهر چه کردی بجای من ای جاننیک بایسته و بجا کردیآفرین باد ای طبیب دلمهمه درد مرا دوا کردی
«غزل شماره ۸۸۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ایکه درد مرا دوا کردیوعده قتل را وفا کردیتیر بر دل زدی و بر جان خوردشد صواب آنچه را خطا کردیدل ربودی و جان فدای تو شدهر دو کارم بمدعا کردیکردی از خرمیم بیگانهباغم و دردم آشنا کردیغمزهات کرد رخنه در دل مندر دل من بغمزه جا کردییک نگاهت مرا ز من بستدمی ندانم دگر چها کردیفیض را سوختی در آتش عشقبود و همیش را فنا کردی
«غزل شماره ۸۸۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل آواره را در کوی خود آواره تر کردیمن بیچاره را در عشق خود بیچاره تر کردیدلم خو کارهٔ ذوق شراب حسن خوبان بودز چشم و لب شرابم دادی و خو کاره تر کردیز مردم چشم مستت خون دل میخورد مژگانرابزهر آلودی و آنمست را خونخواره تر کردیدل مردم ربودن بیخبر هاروت نتواندازو این غمزه را در دلبری سحاره تر کردیبغیر از عشق مه رویان نمیکردم دگر کاریتو کردی کارها با من مرا این کاره تر کردیبچشم دانشت نظاره بودم تاکنون اکنونز بینش سرمهٔ بخشیدیم نظاره تر کردینگاهت هر زمان از فیض نوعی میرباید دلمگر چشمانت را در دلبری عیاره تر کردی
«غزل شماره ۸۸۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در سینهای عشق پنهان چه کردیبا دل چه کردی با جان چه کردیآنرا شکستی این را بخستیبا این چه کردی با آن چه کردیبا ظاهر من با باطن منپیدا چه کردی پنهان چه کردیتقوی و توبه بر باد دادیبا عقل و دین و ایمان چه کردیمن بسته بودم با توبه عهدیآن عهد من کو پیمان چه کردیسامان و سر را در هم شکستیبگداختی تن با جان چه کردیدر هستی من آتش فکندیدر نه کجا شد هان هان چه کردیگر نوح دیدی دریای اشگماز بهر قومش طوفان چه کردیگر ذرهٔ از سوز درونممالک بدیدی نیران چه کردیسر دادمی گر در محشر آئیسوزیدی اعمال میزان چه کردیدرمان طلبرا دردی نباشدگر درد بودی درمان چه کردیاز دوست زاهد گر بوی بردیحوران چه کردی غلمان چه کردیبا آتش عشق در جنت فیضگر راه دادی رضوان چه کردی
«غزل شماره ۸۸۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندیکه داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندیبدستت نیست چون فرمان چهجوئی کام دل ایجانچو داغ بندگی داری چکارت با خداوندیز خواهشهای پیچا پیچ بند آرزو بگسلدل آزاده را بهر چه در زنجیر میبندیبود تا آرزو در دل نگردد کام جان حاصلز دل هر آرزو بگسل که با دلدار پیوندیمنه گامی پی گامی که کام آید باستقبالطریق بندگی بسپر ببین لطف خداوندیبعشق حق صلائی زن خرد را پشت پائی زنبنام و ننگ این باطل پرستان را چه در بندییکی بر آسمان تازی بر اوج قدس پروازیدرین محنت سرا تا کی بآب و خاک خرسندیثباتی نیست دنیا را براتی نیست عقبا رانه نقدت هست نه نسیه بامید چه خرسندیخداوندا دری بگشا جمال خویشتن بنمارهم تا من ز قید خویش و رنج آرزومندیخرد در حیرتم دارد هواها فتنه میباردمرا دیوانه کن یارب نمیخواهم خردمندیفلک غم بر سرم بارد زمین در دل الم کارددرین مادر پدر یارب کجا شد مهر فرزندیچو از یادت شوم غافل نه جان ماند مرا نه دلدمی بی باد تو بودن بفیض ایدوست نپسندی