»غزل شماره 79«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر ساغر دهد ساقی ازین دستبیک پیمانه از خود میتوان رستحریفانرا چه حاجت با شرابستاشارتهای ساقی میکند مستچه لازم روی از مادر کشیدنبمژگان هم دل ما می توان خستبه بستن من خوشم تو با شکستنبنو هر لحظه عهدی میتوان بستخوشا آن دل که از اغیار ببریدخوشا آن جان که از جز یار بگسستخوشا آن دل که با دلدار آمیختخوشا آن جان که با جانانه پیوستخوش آن کو از سر کونین برخواستبخلوت خانة توحید بنشستبامید تو افکندند بسیارنیامد جز مرا این صید در شستبلندی می تواند کرد بر چرخکسی کاو نزد تو چون فیض شد پست
»غزل شماره 80«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از عتاب تو پناهم خوی تستوزعقاب تو مفرم سوی تستاز تو هر دم میگریزم سوی توبیم من از تو امیدم سوی تستدیدة دل محو روی تو مدامقبلة چشم دلم ابروی تستهستی من از خطاب امر کنمستی من از لب دلجوی تستنیست در عالم بجز تو دوستیهر که دارد دوستی بر بوی تستمحسنانرا تو بر احسان داشتیهر کجا خوئیست خوش آنخوی تستحب محبوبان زحبت شمةحسن خوبان پرتوی از روی تستچشم خوبان کان دل از جا میبردغمزة از نرگس جادوی تستپس گدا کردی زلطفت پادشاهفیض مسکین هم گدای کوی تستنیست از ما غیرنامی اوست خود را دوست دوستنیست ما را مائی مائی اگر هست اوست اوست
»غزل شماره 81«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~این تن ما از روان روشن ما روشنستوین دل ما از ریاضات تن ما روشنستهر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافتسینه ما از جفای دشمن ما روشن استصمت حکمت میفزاید در دل اهل خردخاطر ما از زبان الکن ما روشن استاز دهان ما شنید و در دل خود جای دادآن دل حکمت پذیر از روزن ما روشنستچشم دل را کارفرما تا که روشن تر شوددیدهٔ حق بین ما از دیدن ما روشن استآب و تاب حسن را از عشق باشد پرورششمع روی مهوشان از روغن ما روشن استتا بود جان در تن ما اشک و آه ما بجاستمستمر گرمابه گرم و کلخن ما روشن استهم زهجرش آتشی در جان ما افروختههم زوصلش این دو چشم روشن ما روشن استمیشود دل مشتعل از اشتیاق دوست فیضاین سخن از شعله دل در تن ما روشن است
»غزل شماره 82«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که در راه خدایت چشم غیرت رهبرستباغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر استکیف یحیی الارض بعد الموت را نظّاره کنتا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر استسبغة الله را نگر آثار قدرت را به بینحبذا آیات آنگو خالق خشک و ترستبر درختی راست تسبیحی و ذکری در سجوداز زبان حال بشنو گوش جانت گر کراستیک از شاخها را بر درختان جا بجادر ثنای حق زهر برگی زبان دیگر استزبان بیزبانی نیز دارد رازهالیک گوش جاهلان از استماع آن کر استبر ورق از هر درخت آیات حق را دفتریستآنکسی خواند که او را چشم و گوشی دیگر استهر رگی از هر ورق از صنع بیچون آیتی استآن رسد در سر آن آیت که حکمت را دراستحکمت این رنگها و نقش ها در برگهاآن کسی فهمد که او را عقل و هوشی در سر استبا زبان حال گوید در بهار اشکوفهاهی چی لطفست این که درما از خدای اکبرستهر گلی و سبزهٔ را بر درخت و بر زمینرنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر استسیم و زر کرده نثار مقدم صاحبدلانهرشکوفه یا گلی را کو بکف سیم و زر استغنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل درفغانلطف و قهر از باطن هر یک بنوعی مظهر استلطف و قهرش در شقایق گشته با هم جلوه گراز درون دل داغدار و از برون رخ احمر استنرگس بیمار با ساقی سراید بر مناراسم دیگر بر زبان سوسن و نیلوفرستفصل تابستان بود هر میوهٔ را جلوهٔهر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر استدر خزان انواع الوان بر درختان جلوه گرچشم هر سوافکنی هر یک زدیگر بهتر استدر زمستان میکند پنهان عبادت را درختاز برون گر خشک بینی از درون سبز و ترستبیگمان هر کو تأمل در چنین صنعی کندهم بصر هم سمع یابد گر دلش کور و کرستسوی باغ آ فیض و اسرار الهی را به بیننیست دیدن چون شنیدن این دگر آن دگراست
»غزل شماره 83«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یارب چمن حسن تو خرم زچه آبستکاندر نظرم هر چه بجز تست سرابستغیر از دل عشاق تو معمور ندیدیمگشتیم سراپای جهان جمله خرابستهر کس که چشید از می عشق تو نشد پیرمستان غمترا همهٔ عمرشبابستدر عهد صبا توبه شکستیم بصهبادیریست که سجاده مارهن شرابسترندی که بمستی گذراند همه عمرفارغ زغم پرسش و اندوه حسابستهشیار کجا گردد زآشوب قیامتآن مست که از نشأهٔ چشم تو خراب استبر بحرو بر و خشک و تر دهر گذشتیمجز آب رخ دوست جهان جمله سرابستپرکن ز می صاف غزل ساغر دیوانجانرا می بی دردسر ای فیض کتابستگر میکده ویران و خرابات خرابستدر هر نگه چشم تو صد گونه شرابستهم گردش چشم تو مگر با خودش آردآن مست که از گردش چشم تو خرابستبیدار کجا گردد از آشوب قیامتآن دیده که با فتنه چشم تو بخوابستپروا نکند زآتش جانسوز جهنمآن سینه که بر آتش عشق توکبابستبا آنهمه تمکین که سراپای تو داردچون عمر زما میگذری این چوشتابستزان لطف نهان با دل ما هیچ نکردیباری همه گر قهر و عتابست حسابستتنها نه دل فیض خراب از نگه تستکو دل که نه زآن غمزه مستانه خرابست
»غزل شماره 84«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~آهنگ جانان کرد جان ایمطرب آهنگی بس استدیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بسستما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیمصلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس استکی بیخودان بوی او دارند تاب روی اودر دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس استمطرب نوا را ساز کن برگ و نوا آغاز کنگو جان و دل پرواز کن ما را بت سنگی بس استسنگین دلا سنگین دلا با ما مکن جور و جفاماخستگان نازک دلیم این شیشه راسنگی بس استدل بیخودی آغاز کرد آهنگ رفتن ساز کردیا آه درد آلوده یا نغمه چنگی بس استاز عشق جانان سرخوشیم بگذار تا خواری کشیمتا می نمیخواهیم ما عشاق را ننگی بس استما در درون دل خوشیم گودر برون تنگی کشیموسعت جه باشد سینه را جا کلبهٔ تنگی بس استهر کس بود در کار خود فیض و خیالیار خودزهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است
»غزل شماره 85«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مرا که دل زغم معصیت ورق و رقستامید نور تجلی زحق طبق طبق استغمم ازو بود و شادمانی دل اوزیمن دوست همه درد من بیک نسق استگناه ما چو خجالت در آسمان افکندکه بارش اینهمه کرد و هنوز در عرقستسپهر نیست که دود دل عزیز انستنشان خون دلست اینکه بر افق شفق استنهم قضای خداوند را سر تسلیمکه بنده را زکتاب خدا همین سبق استفروغ حسن تو را هست سوی حق روشنکه این صباحت آن آفتاب را فلق استجواهر و در و زیور ابر کف حوراننثار روی ترا زآسمان طبق طبق استتو گر فرشته و حوری و گر بشریمپوش روی که نظاره تو یاد حق استسخن تمام نگردد زیک غزل ای فیضاگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است
»غزل شماره 86«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بندهٔ او من و او خدای منستمن برای وی و او برای منستمقصد اصلی ندای کنمسایر خلق چون صدای منستهادی این رهم صلا بزنیدهر کرا پیرو هدای منستمیروم بر براق عشق سوارقبهٔ آسمان درای منستپیشوا و امام قافله امهمهٔ خلق در قفای منستآفتاب سپهر امر منمخلق را نور از ضیای منستفلک از های و هوی من در رقصدر ملک نیز های های منستهر چه در عالم کبیر بودجمله در جبّه و ردای منستآفرینش اگر کلان ور خردهمه در سایه لوای منستزیر این قبه نیست خانهٔ منعرصهٔ لامکان سرای من استغربت افکنده است بر خاکمصدر ایوان عرش جای من استسرو پرواز لامکان دارمکره چرخ بند پای من استچون شدم گرم این سخنها گفتبا من آنکس که رهنمای من استفیض بس زین بلند پروازیاین صفتهای اولیای من است
»غزل شماره 87«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلم پیوسته با مهرش قرین استمحبت خاتم دلرا نگین استسرم ویرانهٔ گنج الهیدلم دیوانهٔ عقل آفرین استدو عالم در سر من جای داردنه پنداری وجود من همین استگهی پرواز بالا آسمانماگرچه آشیان من زمین استسرمن کرسی سلطان عشق استدل من معنی عرش برین استفضای سینه ام منزلگه دوستدرون این صدف درّ ثمین استچو با حق در سخن آیم کلیممکلامم آن دم آیات مبین استچو از حق دم زنم پرواز گیرممسیحم آندم این تن مرغ طین استبنای چشم بر جانم طلسمیستدرون پیکرم گنجی دفین استسرشت از مهر اهل البیت دارماز آب کوثرم تخمیر طین استاگر بیگانگان حرفم نفهمندبنزد آشنایان مستبین استاگر بر فیض بارد دم بدم فیضعجب نبود که با حق همنشینست
»غزل شماره 88«~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~زمستان خراباتیم پند استکه هر کو عشق بازد هوشمند استخوشا آندل که در زلفی اسیر استبزنجیر جنون عشق بندستفرو ناریم سر جز بر در دوستفقیران را سرهمت بلند استهمه عالم طلبکارند او رااگر مومن و گر زنار بندستمرا زاسباب عیش اینجهانیدل پردرد عشق او پسند استنخواهم از کمند او رهائیکه جانرا رشته عمر این کمند استمدامم چشم بر لطف نهانی استزعیش جاودان اینهم پسند استهمین دانم که تاریکست روزمنمیدانم شمار عمر چند استمزن از عشق دم بی عشق ای فیضچو معنی نیست دعوی ناپسندست