انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 98:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
»غزل شماره 79«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اگر ساغر دهد ساقی ازین دست
بیک پیمانه از خود میتوان رست
حریفانرا چه حاجت با شرابست
اشارتهای ساقی میکند مست
چه لازم روی از مادر کشیدن
بمژگان هم دل ما می توان خست
به بستن من خوشم تو با شکستن
بنو هر لحظه عهدی میتوان بست
خوشا آن دل که از اغیار ببرید
خوشا آن جان که از جز یار بگسست
خوشا آن دل که با دلدار آمیخت
خوشا آن جان که با جانانه پیوست
خوش آن کو از سر کونین برخواست
بخلوت خانة توحید بنشست
بامید تو افکندند بسیار
نیامد جز مرا این صید در شست
بلندی می تواند کرد بر چرخ
کسی کاو نزد تو چون فیض شد پست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 80«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از عتاب تو پناهم خوی تست
وزعقاب تو مفرم سوی تست
از تو هر دم میگریزم سوی تو
بیم من از تو امیدم سوی تست
دیدة دل محو روی تو مدام
قبلة چشم دلم ابروی تست
هستی من از خطاب امر کن
مستی من از لب دلجوی تست
نیست در عالم بجز تو دوستی
هر که دارد دوستی بر بوی تست
محسنانرا تو بر احسان داشتی
هر کجا خوئیست خوش آنخوی تست
حب محبوبان زحبت شمة
حسن خوبان پرتوی از روی تست
چشم خوبان کان دل از جا میبرد
غمزة از نرگس جادوی تست
پس گدا کردی زلطفت پادشاه
فیض مسکین هم گدای کوی تست
نیست از ما غیرنامی اوست خود را دوست دوست
نیست ما را مائی مائی اگر هست اوست اوست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 81«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این تن ما از روان روشن ما روشنست
وین دل ما از ریاضات تن ما روشنست
هر خیالی کرد دشمن نوری اندر سینه تافت
سینه ما از جفای دشمن ما روشن است
صمت حکمت میفزاید در دل اهل خرد
خاطر ما از زبان الکن ما روشن است
از دهان ما شنید و در دل خود جای داد
آن دل حکمت پذیر از روزن ما روشنست
چشم دل را کارفرما تا که روشن تر شود
دیدهٔ حق بین ما از دیدن ما روشن است
آب و تاب حسن را از عشق باشد پرورش
شمع روی مهوشان از روغن ما روشن است
تا بود جان در تن ما اشک و آه ما بجاست
مستمر گرمابه گرم و کلخن ما روشن است
هم زهجرش آتشی در جان ما افروخته
هم زوصلش این دو چشم روشن ما روشن است
میشود دل مشتعل از اشتیاق دوست فیض
این سخن از شعله دل در تن ما روشن است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 82«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای که در راه خدایت چشم غیرت رهبرست
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
کیف یحیی الارض بعد الموت را نظّاره کن
تا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر است
سبغة الله را نگر آثار قدرت را به بین
حبذا آیات آنگو خالق خشک و ترست
بر درختی راست تسبیحی و ذکری در سجود
از زبان حال بشنو گوش جانت گر کراست
یک از شاخها را بر درختان جا بجا
در ثنای حق زهر برگی زبان دیگر است
زبان بیزبانی نیز دارد رازها
لیک گوش جاهلان از استماع آن کر است
بر ورق از هر درخت آیات حق را دفتریست
آنکسی خواند که او را چشم و گوشی دیگر است
هر رگی از هر ورق از صنع بیچون آیتی است
آن رسد در سر آن آیت که حکمت را دراست
حکمت این رنگها و نقش ها در برگها
آن کسی فهمد که او را عقل و هوشی در سر است
با زبان حال گوید در بهار اشکوفها
هی چی لطفست این که درما از خدای اکبرست
هر گلی و سبزهٔ را بر درخت و بر زمین
رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است
سیم و زر کرده نثار مقدم صاحبدلان
هرشکوفه یا گلی را کو بکف سیم و زر است
غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل درفغان
لطف و قهر از باطن هر یک بنوعی مظهر است
لطف و قهرش در شقایق گشته با هم جلوه گر
از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است
نرگس بیمار با ساقی سراید بر منار
اسم دیگر بر زبان سوسن و نیلوفرست
فصل تابستان بود هر میوهٔ را جلوهٔ
هر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر است
در خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر
چشم هر سوافکنی هر یک زدیگر بهتر است
در زمستان میکند پنهان عبادت را درخت
از برون گر خشک بینی از درون سبز و ترست
بیگمان هر کو تأمل در چنین صنعی کند
هم بصر هم سمع یابد گر دلش کور و کرست
سوی باغ آ فیض و اسرار الهی را به بین
نیست دیدن چون شنیدن این دگر آن دگراست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 83«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یارب چمن حسن تو خرم زچه آبست
کاندر نظرم هر چه بجز تست سرابست
غیر از دل عشاق تو معمور ندیدیم
گشتیم سراپای جهان جمله خرابست
هر کس که چشید از می عشق تو نشد پیر
مستان غمترا همهٔ عمرشبابست
در عهد صبا توبه شکستیم بصهبا
دیریست که سجاده مارهن شرابست
رندی که بمستی گذراند همه عمر
فارغ زغم پرسش و اندوه حسابست
هشیار کجا گردد زآشوب قیامت
آن مست که از نشأهٔ چشم تو خراب است
بر بحرو بر و خشک و تر دهر گذشتیم
جز آب رخ دوست جهان جمله سرابست
پرکن ز می صاف غزل ساغر دیوان
جانرا می بی دردسر ای فیض کتابست
گر میکده ویران و خرابات خرابست
در هر نگه چشم تو صد گونه شرابست
هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد
آن مست که از گردش چشم تو خرابست
بیدار کجا گردد از آشوب قیامت
آن دیده که با فتنه چشم تو بخوابست
پروا نکند زآتش جانسوز جهنم
آن سینه که بر آتش عشق توکبابست
با آنهمه تمکین که سراپای تو دارد
چون عمر زما میگذری این چوشتابست
زان لطف نهان با دل ما هیچ نکردی
باری همه گر قهر و عتابست حسابست
تنها نه دل فیض خراب از نگه تست
کو دل که نه زآن غمزه مستانه خرابست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 84«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آهنگ جانان کرد جان ایمطرب آهنگی بس است
دیوانه شد دل زان پری دیوانه را رنگی بسست
ما مست پیغام وئیم شیدای دشنام وئیم
صلح از برای مدعی ما را از او جنگی بس است
کی بیخودان بوی او دارند تاب روی او
در دست ما آشفتگان از زلفش آونگی بس است
مطرب نوا را ساز کن برگ و نوا آغاز کن
گو جان و دل پرواز کن ما را بت سنگی بس است
سنگین دلا سنگین دلا با ما مکن جور و جفا
ماخستگان نازک دلیم این شیشه راسنگی بس است
دل بیخودی آغاز کرد آهنگ رفتن ساز کرد
یا آه درد آلوده یا نغمه چنگی بس است
از عشق جانان سرخوشیم بگذار تا خواری کشیم
تا می نمیخواهیم ما عشاق را ننگی بس است
ما در درون دل خوشیم گودر برون تنگی کشیم
وسعت جه باشد سینه را جا کلبهٔ تنگی بس است
هر کس بود در کار خود فیض و خیالیار خود
زهاد را بوئی بس و عباد را رنگی بس است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 85«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مرا که دل زغم معصیت ورق و رقست
امید نور تجلی زحق طبق طبق است
غمم ازو بود و شادمانی دل او
زیمن دوست همه درد من بیک نسق است
گناه ما چو خجالت در آسمان افکند
که بارش اینهمه کرد و هنوز در عرقست
سپهر نیست که دود دل عزیز انست
نشان خون دلست اینکه بر افق شفق است
نهم قضای خداوند را سر تسلیم
که بنده را زکتاب خدا همین سبق است
فروغ حسن تو را هست سوی حق روشن
که این صباحت آن آفتاب را فلق است
جواهر و در و زیور ابر کف حوران
نثار روی ترا زآسمان طبق طبق است
تو گر فرشته و حوری و گر بشری
مپوش روی که نظاره تو یاد حق است
سخن تمام نگردد زیک غزل ای فیض
اگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 86«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بندهٔ او من و او خدای منست
من برای وی و او برای منست
مقصد اصلی ندای کنم
سایر خلق چون صدای منست
هادی این رهم صلا بزنید
هر کرا پیرو هدای منست
میروم بر براق عشق سوار
قبهٔ آسمان درای منست
پیشوا و امام قافله ام
همهٔ خلق در قفای منست
آفتاب سپهر امر منم
خلق را نور از ضیای منست
فلک از های و هوی من در رقص
در ملک نیز های های منست
هر چه در عالم کبیر بود
جمله در جبّه و ردای منست
آفرینش اگر کلان ور خرد
همه در سایه لوای منست
زیر این قبه نیست خانهٔ من
عرصهٔ لامکان سرای من است
غربت افکنده است بر خاکم
صدر ایوان عرش جای من است
سرو پرواز لامکان دارم
کره چرخ بند پای من است
چون شدم گرم این سخنها گفت
با من آنکس که رهنمای من است
فیض بس زین بلند پروازی
این صفتهای اولیای من است
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 87«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دلم پیوسته با مهرش قرین است
محبت خاتم دلرا نگین است
سرم ویرانهٔ گنج الهی
دلم دیوانهٔ عقل آفرین است
دو عالم در سر من جای دارد
نه پنداری وجود من همین است
گهی پرواز بالا آسمانم
اگرچه آشیان من زمین است
سرمن کرسی سلطان عشق است
دل من معنی عرش برین است
فضای سینه ام منزلگه دوست
درون این صدف درّ ثمین است
چو با حق در سخن آیم کلیمم
کلامم آن دم آیات مبین است
چو از حق دم زنم پرواز گیرم
مسیحم آندم این تن مرغ طین است
بنای چشم بر جانم طلسمیست
درون پیکرم گنجی دفین است
سرشت از مهر اهل البیت دارم
از آب کوثرم تخمیر طین است
اگر بیگانگان حرفم نفهمند
بنزد آشنایان مستبین است
اگر بر فیض بارد دم بدم فیض
عجب نبود که با حق همنشینست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»غزل شماره 88«
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
زمستان خراباتیم پند است
که هر کو عشق بازد هوشمند است
خوشا آندل که در زلفی اسیر است
بزنجیر جنون عشق بندست
فرو ناریم سر جز بر در دوست
فقیران را سرهمت بلند است
همه عالم طلبکارند او را
اگر مومن و گر زنار بندست
مرا زاسباب عیش اینجهانی
دل پردرد عشق او پسند است
نخواهم از کمند او رهائی
که جانرا رشته عمر این کمند است
مدامم چشم بر لطف نهانی است
زعیش جاودان اینهم پسند است
همین دانم که تاریکست روزم
نمیدانم شمار عمر چند است
مزن از عشق دم بی عشق ای فیض
چو معنی نیست دعوی ناپسندست
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 9 از 98:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA