«غزل شماره ۸۸۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~حبیبی انت ذو من وجودیفلا تبخل علینا بالرفودی؟؟ ما را وعدهای وصل دادیفئی یا مونسی تلک الوعودیشب یلدای هجران کشت ما راالا ایام وصل الحب عودینه صبر از خدمت تو میتوان کردو لا فی الخدمهٔ امکان الورودیو فی قلبی جوی من حب حبکنار اضرمت ذات الوقودیگر آبی میزنی بر آتش ماتلطف لا الی حد الحمودیبهشت عدن خواهی عاشقی کنفان العشق جنات الخلودیعهود عشق را مگذار ای فیضنه حق فرمود اوفوا بالعقودی
«غزل شماره ۸۸۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل چه بستم در تو رستم از خودیبا تو پیوستم گسستم از خودیدر ره عشقت بسر گشتم بسیتا شدم بی خویش رستم از خودیرفته رفته با تو پیوستم ز خودتار و پود خود گسستم از خودیآتش عشقت بجانم در گرفتسوختم یکبار جستم از خودیصد بیابان راه بود از من بتوکوهها بر خویش بستم از خودیچون شدم آگاه افکندم ز خودورنه خود را میشکستم از خودیقبلهٔ خود کرده بودم خویش رادیدم آخر بت پرستم از خودیناله کردم کی خدا رحمی بکنزودتر بگسل تو دستم از خودیبیخودم کن از خودم آزاد کنزانکه بر خود پرده بستم از خودیگر ز خود بیخود شوم آگه شومغافلم تا با خودستم از خودیبا خود آیم بیخودآیم گر ز خودبا خدایم چون گسستم از خودیبا خدا فیضی برم از خود مگربی خدا طرفی نه بستم از خودیاز خدا در بی خودی آگه شدمچون خدا بگسست دستم از خودیاز خودی در بی خودی واقع شدمزان شدم واقف که رستم از خودینه خودی دارم کنون نه بیخودینه ز خود آگه نه مستم از خودیمن ندانم کیستم یا چیستماین قدر دانم که رستم از خودی
«غزل شماره ۸۸۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یا من هو اقرب بی من حبل و ریدیفی حبک فارقت قریبی و بعیدیکندم دل از اغیار و بدادم بتو ای یارزانروی که قفل دل ما را تو کلیدیمن سافر لاید له زاد بلاغالا سفری عندک زادی و مزیدیانعامک قدتم و احسانک قدغمعصیانک یا رب بنا غیر سدیدیان نحن عصینا فیه معترفو ناغفرانک یا رب لنا غیر بعیدیتو دوختی آن را که بیهوده بریدیمهم دوختهٔ بیهدهٔ ما تو دریدیچون خواهش تو خواهش ما را نگذاردخواهی بتو دادیم کن آنرا که مزیدیزیر قدم تو شد خاک سر فیضتا بشنود از تو شهدائی و عبیدی
«غزل شماره ۸۸۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصرییا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظریلولا کما لم انتفع بحیوتکمابحیوتی الدنیا ولا عقبی و لا عمریو لولا انتفعت بعیش ما بقیت ولااکلت و لاشربت و لا تمت من سهریولا انتفعت بروحی ولا جسدی ولاشمی و لا ذوقی و لاسمعی و لا بصرییا عشق اوقد فوادی و روحی نیتیبنارک احرقها لاتبقی ولاتذریاکشف ستایر عن سرایر مخزونهقد نا لنا منها نفیحات علی خطریو عیشی فی دنیای و اخرای الهویو لولا ما کنت من عین ولا اثریو دینی و ایمانی و اسلامی و مذهبیهوالعشق ما اهناه فی روحی و فی بشریو جنات الحسن تجری تحتها نهرتسمی فما عینه من اشربها سکریو حوری و غلمانی و رضوانی الهویو ناری نار العشق ما اخلاه من سقریتمسک ایا فیض بالعشق انه بهتنال مقامات الاکابر و العرری
«غزل شماره ۸۹۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چون تو نبوده دلبری در هیچ بومی و بریدر هیچ بومی و بری چون تو نبوده دلبریچشمی ندیده گوهری مانند تو در هر دو کونمانند تو در هر کون چشمی ندیده گوهریهر جامه نیک اختری از مهر رویت مستنیزاز مهر رویت مستنیز هر جا مهی نیک اختریهر سروری هر مهتری رام و اسیر و بندهاترام و اسیر و بندهات هر سروری هر مهتریسوزیده هر بال و پری در آتش سودای تودر آتش سودای تو سوزیده هر بال و پریگم گشته هر جا رهبری در راه بی پایان تودر راه بیپایان تو گم گشته هرجا رهبریاز باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شودکی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
«غزل شماره ۸۹۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای آنکه هرگز در دو کون چون تو نبودی دلبریچشمی ندیده مثل تو مه طلعتی سیمین بریمه طلعتی سیمین بری شکر لبی سنگین دلیشکر لبی سنگین دلی عیاره افسونگریچشمت بخون مردمان تیری نهاده در کمانتیری نهاده بر گمان پر فتنه و جادوگریپر فتنهٔ جادوگری خونخوارهٔ خونبارهٔمست خرابی ظالمی ویران کنی غارتگریبهر شکار خاص و عام بنموده دانه زیر دامنامش نهاده خال و زلف از مشک تر با عنبریآن نقطهای خال و خط گرد لب شیرین توموریست پنداری هجوم آورده گردشگریهر نرگسی هر عبهری بیمار چشم مست توبیمار چشم مست تو هر نرگسی هر عبهریهر شکری هر گوهری محو لب و دندان تومحو لب و دندان تو هر شکری هر گوهریتا کی توان این دست را دیدن از آن کردن جدایا رب بلطفت فیض را ده ز آن صراحی ساغری
«غزل شماره ۸۹۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای دلبر هر دلبری ای برتر از هر برتریای برتر از هر برتری ای دلبر هر دلبریانسان هر چشم تری ایمان هر روشن دلیایمان هر روشن دلی انسان هر چشم تریمفتاح قفل هر دری درمان درد هر دلیدرمان درد هر دلی مفتاح قفل هر دریایقان هر پیغمبری عرفان هرجا عارفیعرفان هرجا عارفی ایقان هر پیغمبریمقصود هر فرمانبری معبود هر فرماندهیمعبود هر فرماندهی مقصود هر فرمانبریمنظور در هر منظری مشهور در هر مشهدیمشهور در هر مشهدی منظور در هر منظریبگرفته هر بوم و بری حسن تو و احسان توحسن تو و احسان تو بگرفته هر بوم و بریدر جان عاشق آذری بر روی معشوق آب و رنگبر روی معشوق آب و رنگ در جان عاشق آذریهر جاست خشکی و تری مست شراب عشق تومست شراب عشق تو هر جاست خشکی و تریاز باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شودکی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
«غزل شماره ۸۹۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عشق تو دل هرکس بسته است بیک کاریهر طالب سودی را برده است بباراریاینجمع سحرخیزان زو شیفتهٔ مسجدمنصور اناالحق گوی آویخته برداریدر هر سر از او شوری در هر دل از او نوریهر قومی و دستوری از خرقه و زناریهر طایفهٔ راهی هر لشگری و شاهیهر روی بدرگاهی هر یار پی یاریهر کس ز پی نوری سرگشته بظلماتیاز بهر گل روئی در هر قدمی خارییک طایفه از شوقش بدریده گریبانییک طایفه از عشقش انداخته دستاریآن از طرب و شادی در خنده و آزادیاین از غم و از غصه رو کرده بدیواریقومی شده زوحیران نه مست و نه هشیارندنی در صدد کاری نی بارکش باریهم راه همه در کارند گر یار گر اغیارنداز دولت او دارد هر قوم خریداریخود فارغ و آزاده رو بسته و بگشادهدل بدره و دل داده اینست عجب کاریفیض از همه واقف شد صراف طوایف شدخود درهم زایف شد محروم خریداری
«غزل شماره ۸۹۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در دل و جان من چه جا داریروی از من نهان چرا داریآنکه دل در تو بسته پیوستهتا بکی از خودت جدا داریهمه شب بر در تو مینالمتو نگوئی چه مدعا داریناامیدم مکن ز خود جانابامیدی که از خدا داریآشنائی بجز تو نیست مراتو بجز من بس آشنا داریچون توئی اصل خرمی و طربدر غم و محنتم چرا داریمس خود میزنم باکسیرتکه تو از حسن کیمیا داریسوخت جانم از آتش دوریبیدلی را چنین روا داریدشمنان را بعیش و خرم شاددوست را در غم و بلا داریهر چه او با تو میکند نیکوستفیض آخر جز او کرا داری
«غزل شماره ۸۹۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~از شهر وفا صبا چه داریاز دوست برای ما چه داریتا جان دهمت بمژدگانیزان دلبر آشنا چه داریاز تحفه بیاد ما چه با تو استاز نامه بنام ما چه داریهان زود پیام دوست بگذاردل میردوم ز جا چه داریگر بازرسی بکوی جانانگوید بتو ای صبا چه داریبا درد بگو که خستهٔ راهدر محنت و در بلا چه داریتو فرقت و من وصال خواهمایندرد مرا دوا چه داریگفتی که وصال رایگان نیستدیدار مرا بها چه داریجانیست مرا و آن هم از تواز ما طمع بها چه داریخونشد دل و شد زدیده جاریبا فیض تو ماجرا چه داریزاهد بگذر ز خیری از مابا عاشق مبتلا چه داریمن خود دارم بنقد دردیآیا تو در این سرا چه داری