«غزل شماره ۸۹۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای معدن دلداری جز تو که کند یاریای مشتری زاری جز تو که کند یاریدر راه تو میپویم یاری ز تو میجویمخالق توئی و باری جز تو که کند یاریافغان کنم و زاری شاید که تو رحم آریبر رحم نمییاری جز تو که کند یاریجانرا بغمت بستم جان را بتو پیوستمای منبع غمخواری جز تو که کند یاریبر خاک درت گریم افزون ز سحاب و یمگر تو نخری زاری جز تو که کند یاریاز در گهت ای دلدار محروم مرانم زارگر تو کنیم خواری جز تو که کند یاریفیض آمده با عصیان دارد طمع غفرانستاری و غفاری جز تو که کند یاری
«غزل شماره ۸۹۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~حور ار چه دارد دلبری اما تو چیزی دیگریداند پری افسونگری اما تو چیزی دیگریمهر ار چه شد گرم وفا ماه ار چو شد محو صفاحور ار چه شد غرق حیا اما تو چیزی دیگریبس در چمن گلها دمید بس سرو بستان قد کشیدبس چشم گردون حسن دید اما تو چیزی دیگریبس مهوش گل پیرهن شکر لب سیمین ذقنشد فتنه هر مرد و زن اما تو چیزی دیگریبس زلف مشکین دیدهام بس سیب سیمین دیدهامبس شور و شیرین دیدهام اما تو چیزی دیگریخورشید رویان دیدهایم زنجیر مویان دیدهامرشک نکویان دیدهام اما تو چیزی دیگریبس روی زیبا دیدهام بس قد و بالا دیدهامبس مهر سیما دیدهام اما تو چیزی دیگریبس دلبر دمساز هست افسونگر غماز هستعشوه ده طناز هست اما تو چیزی دیگریبس روی گلگون دیدهام بس قد موزون دیدهامبس صنع بیچون دیدهام اما تو چیزی دیگریشیرین شورانگیز هست بر ماه عنبر بین هستوز لعل شکر ریز هست اما تو چیز دیگریفیض ار چه دُرها سفته اند اشعار نیکو گفتهاندصاحبدلان پذرفتهاند اما تو چیزی دیگری
«غزل شماره ۸۹۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~رو بر در تو آریم رانی و گر نوازیجز تو کسی نداریم سازی و گر نسازیای چاره ساز هر چند سازی تو چاره مادیگر بتو گرائیم از بهر چاره سازیاز تو شویمآباد وز تو شویم ویرانشرمندهایم تا کی ویران کنیم و سازیخواهد دلم بهر دم جانی کند فدایتکو جان بینهایت عمری بدین درازیتا چند شویم از خود آلایش هوسهایارب لباس تقوی کی میشود نمازیهرکس گرفته یاری ما و خیال جانانهر کس بفکر کاری مائیم و عشقبازیچون رو نهد بمیدان در کف گرفته چوگاناز ما فکندن سر از دوست گوی بازیبر پای او نهد سر جویای سر بلندیبر خاک او نهد رو خواهان سر فرازیعمر دراز باید تا صرف عشق گرددبرفیض مرحمت کن یا رب بجان درازی
«غزل شماره ۸۹۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~قصه عشق سرودیم بسیسوی ما گوش نینداخت کسیناله بیهده تا چند توانکو در این بادیه فریاد رسیکو کسی تا که بپرسد ز غمییا کند گوش بفریاد کسیکس بفریاد دل کس نرسدنشنود کس ز کسی ملتمسینکند کس نظری جانب کسنکند گوش کسی سوی کسینیست در روی زمین اهل دلینیست در زیر فلک هم نفسینیست در باغ جهان جز خارینیست در دور زمان غیر حسیبسرا پای جهان گردیدیمآشنای دل ما نیست کسیرفته رفته زبر ما رفتندنیست جز ناله کنون هم نفسیبس درُ سر که بمنطق سفتندقدر آنها نه بدانست کسیجانشان بود ز صحرای دگرتنشان بود مر آن را قفسینیست اکنون اثری از تنشاننیست اکنون ز روانشان نفسینیست از شعلهٔ تنشان شررینیست از آتش جانشان قبسیتنشان خاک شد و رفت به بادشو روان نیز دوان سوی کسینه از آن قافله گردی پیدانه نشانی نه صدای جرسیتنشان داشت حیات از بادینفسی رفت و نیامد نفسیای خوش آندم که نهم دیده بهممرغ جان چند بود در قفسیحیف و صدحیف کس از ما نخریددُر اسرار که سفتیم بسیکو کسی تا که بفهمد سخنیکو کسی تا ببرد مقتبسیچه سرایم سخن پیش گرانگوهری را چه محل نزد خسیچه نمایم بکوران خوبیشکری را چه کند خر مگسیسر این شهد بپوشان ای فیضنیست در دهر خریدار کسی
«غزل شماره ۹۰۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یدای توام ز من چه پرسیشیدای توام ز من چه پرسیدر دل پیوسته جای داریمأوای توام ز من چه پرسیاز سر تا پای صنعت تو استانشای توام ز من چه پرسیسر همه مو بموی دانیرسوای توام ز من چه پرسیگفتی که چه گفتی و چه کردیمثوای توام ز من چه پرسیگفتی که بدی تو یا نکوئیکالای توام ز من چه پرسیآنرا شنوی که خود دمیدیمن نای توام ز من چه پرسیجانم صدف و تو گوهر آندریای توام ز من چه پرسیبر تو پنهانم آشکار استصحرای توام ز من چه پرسیفردا چه دهم حساب امروزفردای توام ز من چه پرسیاز من ناید جز آنچه خواهیبر رای توام ز من چه پرسیاوصاف تو راست فیض مظهرسیمای توام ز من چه پرسی
«غزل شماره ۹۰۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مثل حسنت بجهان نور ندیده است کسیهمچه عشقت غم پر زور ندیده است کسیپرتوت تافته بر عالم و نورت پنهانشاهد ظاهر و مستور ندیده است کسیدو جهان شیفته دارد رخ ننمودهٔ توحسن در پرده و مشهور ندیده است کسیسخت دوریم ز تو با همه نزدیکیهابار نزدیک چنین دور ندیده است کسیدو جهان مست و خرابست ز یک جام الستاین چنین بادهٔ پر زور ندیده است کسیجز دل اهل خرابات که جولانگه تواستدر جهان خانهٔ معمور ندیده است کسینصرت و یاریت آنست که بردار کشیهمچه منصور تو منصور ندیده است کسیمیخورم زهر غمت را بحلاوت دلشادماتمی را که بود سود ندیده است کسیهر کجا مرده دلی زنده جاوید شودچون صدای سخنت صور ندیده است کسیچون غزلهای دل افروز و جهانسوز تو فیضسخنیرا که دهد نور ندیده است کسی
«غزل شماره ۹۰۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~چه شود گر تو شوی جان کسیشبکی سر زده مهمان کسیپیشت آرد ز دل و جان خانیبپذیری بکرم خوان کسیدل و جان اردل و جان آرد پیشای فدای تو دل و جان کسیهمه جانها بفدای تو شودکه تو هم جانی و جانان کسیگر ملامت کندم واعظ شهردل من نیست بفرمان کسیسخنی رفت ز خوبی گفتمآیتی آمده در شأن کسیظلمت زلف تو کفر است و ضلالنور رخسار تو ایمان کسیخال و خط تو و روی چو مهتآیت و سورت و قرآن کسیمیکند فیض نثارت چه شودبپذیری بکرم جان کسی
«غزل شماره ۹۰۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای فدای غم جان تو کسیکه تو هم جانی و جانان کسیتو بمانی دگران در گذرندهمهٔ خلق بقربان کسیلمن الملک تو سوزد اغیارآتش قهر تو طوفان کسیبفدای تو سر و سامان هاای سر هر کس و سامان کسیهر چه جز تو همه کفر است و ضلالنیست جز عشق تو ایمان کسیدرد تو بس بودم در دل و جاندرد تو مایهٔ درمان کسیروی بنمائی و گر ننمائیآن خویشی تونهای آن کسیرحم کن رحم که بگداخت دلمدر غمت جان کسی جان کسیفیض جان داد بجانان آخرقطره پیوست بعمان کسی
«غزل شماره ۹۰۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بیک نظر کندم دیده مبتلای کسیندیده است چو دیده کسی بلای کسیخرابی دل من نیست جز زدیدهٔ منکه بسته باد چنین روزن از سرای کسیز دست دیده چه سازم مرا بجان آوردکسی چگونه کشد روز و شب جفای کسیمن از کجا و غم عشق بیغمان ز کجاچه لازمست کسی غم خورد برای کسیز دیده شکوه کنم یا ز جور مهرویانبلاست بدتر یا مایهٔ بلای کسیز عشق شکر کنم یا کرشمهٔ معشوقدواست خوشتر یا مایهٔ دوای کسیوفا و مهر ازینان طمع مدار ایدلنمیشوند نکویان بمدعای کسیچو دیده دید و طپیدن گرفت دل نتوانبغیر آنکه نهد دل کسی برای کسیچو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوستطمع مدار دگر گردد آشنای کسیز غیر شکوه برم سوی بار از و بکجابهر کسی نتوان گفت ماجرای کسیز بیوفائی خوبان بجان رسد گرفیضسزای اوست که دل بست در وفای کسی
«غزل شماره ۹۰۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در حسن بتان دلبر ما بلکه تو باشیدر غمزه زنان هوشبر ما بلکه تو باشیچشم از رخ خوبان نکنم جانب محراببر ابروشان عشوه نما بلکه تو باشیدر زلف بتان کیست نهان رهزن دلهازیر شکن زلف دو تا بلکه تو باشیگستاخ بهر جا نتوانم نظر افکندپنهان ز نظرها همه جا بلکه تو باشیاز کس نکنم شکوه چرا گفت و چرا کرددارنده بر آن جور و جفا بلکه تو باشیبی پا و سر افتم بره بیسر و پایانپا و سر هر بیسر و پا بلکه تو باشیبر گفتهٔ فیض اهل دلی نکته نگیردگوینده پس پردهٔ ما بلکه تو باشی