«غزل شماره ۹۰۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بکوش ایجان خدا را بنده باشیبرین در همچو خاک افکنده باشیجهان ظلمت فنا آب حیاتستبنوش این آب تا پاینده باشیبجد و جهد میجو تا بیابیاگر جوینده یابنده باشینتابد بر دلت نور هدایتتو تا از کبر و کین آکنده باشیترا رسم خداوندی نزیبدبزیب بندگی زیبنده باشینشاید بندگی با خود پرستیز خود تا نگذری کی بنده باشیز دیده اشک می افشان و میسوزکه تا چون شمع افروزنده باشیبدلسوزی و سربازی و خندهتوانی شمع سان پاینده باشیبآب معرفت گر پروری جانبمیرد هر دلی تو زنده باشیندارد قیمتی جز زنده عشقبعشق ارزنده ارزنده باشیهم اینجا در بهشت جاودانیاگر دلرا ز دنیا کنده باشیززیب این جهان گر بر کنی دلبزیب آنجهان زیبنده باشیدر اینجا گر بحال خود بگرئیدر آنجا در خوشی و خنده باشیجهانرا جان توانی شد بدانشچرا از جاهلی خربنده باشیتوانی جواجهٔ کونین گردیداگر ای فیض حق را بنده باشی
«غزل شماره ۹۰۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشیگفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشیگفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردیگفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشیگفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدمگفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشیگفتم لباس تقوی در عشق خود بریدمگفتا به نیک نامی جامه دریده باشیگفتم که در فراقت بس خوندل که خوردمگفتا که سهل باشد جورم کشیده باشیگفتم جفات تا کی گفتا همیشه باشداز ما وفا نیاید شاید شنیده باشیگفتم شراب لطفت آیا چه طعم داردگفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشیگفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آنجان بر لبت چه آید شاید چشیده باشیگفتم بکام وصلت خواهم رسید روزیگفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشیخود را اگر نه بینی از وصل گل بچینیکار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
«غزل شماره ۹۰۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ندهی اگر باو دل بچه آرمیده باشینگزینی ار غم او چه غمی گزیده باشینظری نهان بیفکن مگرش عیان به بینیگرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشیسوی او چه نیست چشمت چه در آیدت بدیدهسوی او چه نیست گوشت چه سخن شنیده باشیغم او چه در نهان است بگشا دلی ز عالمنچشیده ذوق عشقی چه خوشی چشیده باشینکشیده درد عشقی نچشیده زهر هجریتو ندیدهٔ وصالی بجهان چه دیده باشینبود چه بیم هجرت نه دلی نه دیده دارینبود امید وصلت بچه آرمیده باشینمک دهان چه دانی شکر لبان چه دانیمگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشینبری رهی بسرّ ظلمات آب حیوانمگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشیدل مضطرب نداری خبری ز حال فیضتمگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی
«غزل شماره ۹۰۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گفتی مرا نزد من آ تو آتشی تو آتشیترسم بسوزانی مرا تو آتشی تو آتشیمن تیره و دل سوخته تو روشن و افروختهمن سوخته من سوخته تو آتشی تو آتشیمن نیستم الاخسی تو سوختی چون من بسیکی جان برد از تو کسی تو آتشی تو آتشیدر وصل تو چون اخگرم میسوزم آتش میخورمدر فرقتت خاکسترم تو آتشی تو آتشیگه گرمی آموزیم گاهی ز تاب افروزیمگاهی تمامی سوزیم تو آتشی تو آتشیچون شعله خندان و خوشی میسوزی وسر میکشیخوشخوشکشی خوشخوشکشی توآتشی توآتشیخوی توداغ من بس استرویتچراغ منبس استنورت سراغ من بس است تو آتشی تو آتشیاز روی تو دارم ضیا از گرمیت دارم بقاآیم برت گردم فنا تو آتشی تو آتشیگه فیض را سر کش کنی گه صافی و بیغش کنیگه آتش آتش کنی تو آتشی تو آتشی
«غزل شماره ۹۱۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~وزد بر اهل دلی گر نسیم درویشیحیات تازه برد از نعیم درویشیچه رشگها که برد چون نقاب برخیزدسریر پادشهی بر گلیم درویشیخرد نظایر عالم بهم چه میسنجیدبه نیم ملک بچربید نیم درویشیچه آسمان و چه انجم چه آفتاب چه ماهبرند رشگ بر اهل نعیم درویشیبسست راحت نقدی که هست با درویشزیادتی بود اجر عظیم درویشیهزار شکر که پیوسته جسم و روحمرامعطر است دماغ از نسیم درویشیچه ابلهند گروهی که با کفاف معاشنهند بر سر هم زر ز بیم درویشیشود سراسر آسایشش به تیغ عنادکه پاک شد ز ره مستقیم درویشیبرغم انف گروهی که سر کشند ای فیضبکش تو پا سره بر از گلیم درویشی
«غزل شماره ۹۱۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~کسی که یافت نسیم نعیم درویشینتافت سر ز طریق قویم درویشیچه کرد لطف الهی مرا ز درویشانشدم بهمت والا مقیم درویشیاگر چچه عین کمالم گرفت این نعمتشدم اسیر بدست قسیم درویشیدگر بهمت ارواح پاک درویشانزدم قدم بره مستقیم درویشیخدای کرد کرامت مرا دگر بارهنشستنی برضا بر گلیم درویشیچها که بر سرم آمد از آن زمان که مراگسست باز طریق قویم درویشیبزرگوار خدایا هزار شکر تو راکه باز روزی من شد نعیم درویشیهمین بس است که دارم بنقد آسایشزیادتی بود اجر عظیم درویشیهزار شکر که پیوسته فیض را دل و جانمعطر است ز عطر نسیم درویشی
«غزل شماره ۹۱۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل چو بستم بخدا حسبی الله و کفینروم سوی سوی حسبی الله و کفیتن من خاک رهش دل من جلوه گهشسرو جانم بفدا حسبی الله و کفیاو چو دردی دهدم یا که داغی نهدمنبرم نام دوا حسبی الله و کفیهمه نورست و ضیا همه رویست و صفاهمه مهرست و وفاحسبی الله و کفیاو کند مهر و وفا من کنم جور و جفامن مرض اوست شفا حسبی الله و کفیگر بخواند بدوم ور براند نرومچون توان رفت کجا حسبی الله و کفیفیض ازین گونه بگوی در غم دوست بمویورد جان ساز دلا حسبی الله و کفی
«غزل شماره ۹۱۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نکنی گر تووفا حسبی الله کفیورنهی روبجفا حسبی الله کفیقدتو نخل بلند بر آن شکروقندنکنی گر تو عطا حسبی الله کفیچو برویت نگرم حق بودش در نظرمنیم از اهل هو احسبی الله کفیگاه زخمی می زنم گاه مرهم می نهمتاچه راخواست خداحسبی الله کفیاز تو درد و تو دوا از تو رنج تو شفاحق چنین ساخت تراحسبی الله کفیسرنهم بر درتو جان نهم بر سر توتا شوم از شهدا حسبی الله کفیدل من بسته تو جان من خستهٔ تونکنی گر تو دوا حسبی الله کفیمانده از من نفسی میروم سوی کسیتا رهم از من و ما حسبی الله کفیاز تو کام ار نبرم ره دیگر سپرمیار فیض است خدا حسبی الله کفی
«غزل شماره ۹۱۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~نیست تاج عشقرا شایسته هرجا تارکیتارکی باید دو عالم را برای تارکیآتش است این عشق میسوزد روان را بیدریغخدمتش را کی کمر بندد جز آتش خوارکیکار باید کرد کار و راه باید رفت راهعشق را در خود نباشد هر خسی بیکارکیراهها باید بریدن تا رسی در گرد عشقبا دو دیده ره بریدن نیست آسان کارکیکی بگلزار حقیقت رهبرد هر بوالهوسکو بیارد صبر کردن بر جفای خوارکیناز در ناز است آنجا بارگاه عرتستپا رها باید شدن تا باریابی بارکیزاری بسیار باید کرد بر درگاه دوستتا بجوشد بحر غفران کرم یکبارکیآه آتش ناک باید تا بجوشد دیگ رحمگریهٔ بسیار باید تا نشاند ناوکیسهل باشدفیض آسان کردن دشوار خودسعی کن آسان کنی بر دیگری دشوارکی
«غزل شماره ۹۱۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دل و جانم اسیر غم تا کیخستهٔ محنت و الم تا کیعمر را صرف هرزه کردن چندمایهٔ حسرت و ندم تا کیدلم از فکرهای بیهودهدایم الحزن و النقم تا کینقش بیاصل آرزو و املبر دل و جان رقم زدن تا کیمحنت رنج تو بتو تا چندغصه و درد دمبدم تا کیکردها منتج پشیمانیگفتها مورث ندم تا کیدر ره دین و در طریق هدیاعمی و ابکم و اصم تا کیجان علوی بقید تن تا چنددشمنان شاد و محترم تا کیان حق تا بچند خار و سبکو ان باطل ولی نعم تا کیغفلت از یاد آخرت تا چندغم دنیا و بیش و کم تا کیحرف جمشید و تخت کی تا چندیاد آفرید و جام جم تا کیگفتن حرفهای بیهودهبه نواهای زیر و بم تا کیبیش ازین شاعری مکن ای فیضاین سخنهای کم ز کم تا کی