«غزل شماره ۹۱۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سرکشیهای جوانان تا کیدل ما در غم اینان تا کیاز پریشانی زلف ایشاندل عشاق پریشان تا کیاز فسونهای خوش خوش چشمانچشم و دل واله و حیران تا کیاز سراپای سراپا سوزانشعله سان سینه فروزان تاکیبا دل ریش و تن خستهٔ زاردور از آن مرهم و درمان تا کیدوست را راتبه حرمان تا چندغیر را وصل فراوان تا کیفیض از سرّ حقیقت دم زناین سخنهای پریشان تا کی
«غزل شماره ۹۱۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~یاد وصل او دلم خوشنود دارد اندکیمژدهٔ صحت مرض را سود دارد اندکیزان جفا جو گرچه میدانم نمیآید وفاخاطرم را وعدهاش خوشنود دارد اندکیگرچه بر دور رخش خوش مینماید خط سبزصفحهٔ دلرا غبارآلود دارد اندکیمیکشم هر چند آه سرد تا خالی شودباز میبینم دلمرا دود دارد اندکیمیشود لیلم نهار از گردش لیل و نهارچرخ گردون روی در بهبود دارد اندکیگر بحالم چشم دریا دل کند جودی رواستآب دیده سوز دلرا سود دارد اندکیمینوازد عاشقان را گوشهٔ چشمش گهیترک مستش بر فقیران جود دارد اندکیطاعت از من گر نیاید هست ایمانم قویمیکنم آن نیز تارم پود دارد اندکیمیگریزد زاهد خشک از سماع شعر ترفیض را این گفتگوها سود دارد اندکی
«غزل شماره ۹۱۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکیعقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکیمیشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذرپیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکیعشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگیعابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکیبادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکشعقل را زین باده مستی سود دارد خیلکیگر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنمپاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکیزهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منیزاهدان را میپرستی سود دارد خیلکیفیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشانبر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
«غزل شماره ۹۱۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~در دیدهام چه نور روانست آن یکیاین طرفه تر ز دیده نهان است آن یکیارباب حسن اگر چه بدل جای کردهاندلیکن تناند جمله و جانست آن یکیگاهی باین و گاه بآن میرود گمانهم این و آن نه این و نه آنست آن یکیهم او جهان و هم ز جهان برتر است اوچون با تو جان که جان جهانست آن یکیدر دائره زمان و مکان زو نشان مجوبالاتر از زمان و مکانست آن یکیتا چند گوش بر خبر و چشم بر دلیلبگشای چشم دل که عیانست آن یکیتاکی از ین و آن طلبی آنکه با تو هستبگذر ز این و آن که همانست آن یکیدر شأن آن یکی ببیان گفتگو مکنبرتر ز گفتگو و بیانست آن یکیخاموش باش فیض که از وصف برتر استدیگر مگو چنین و چنانست آن یکی
«غزل شماره ۹۲۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گر ز خود و عقل خود یکدو نفس رستمیدست و دل و پای عشق هر دو بهم بستمیرو بخدا کردمی دل بخدا دادمیرسته ز کون و مکان نیستمی هستمیپی بازل بردمی آب بقا خوردمیعمر ابر بردمی دست فنا بستمیبا همهٔ بی همه، هم همهٔ نی همهاز همه بگسستمی با همه پیوستمیدل ز جهان کندمی رسته ز هر بندمیاز پل دوزخ چه باد رفتمی و جستمیاز درکات جحیم با خبر و بیخبردر عرفات نعیم سر خوش بنشستمیباده شراب طهور آن می غلمان و حورمنزل قصر بلور امن و امان نشتمیباده نوشیدمی خرقه فروشید میحله بپوشید می تاج و کمر بستمیفیض ز دامانم ار دست فراداشتینی دل او خستمی نی شده پا بستمی
«غزل شماره ۹۲۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که خواهی دل ما را بجافاها شکنینکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنیطاقت سنگ جفا شیشه دل کی آردنزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنینخل امید تو کز وی چمن دل تازه استنکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنیای که گفتی نکنم چارهٔ درد تو بنازبکنی هی بکنی هی بکنی هی بکنیعهدها چون دل ما چند شکستی و دگرشکنی هی شکنی هی شکنی هی شکنیدوست را از نظر خویش چرا بیجرمیفکنی هی فکنی هی فکنی هی فکنیگفتی ای فیض من از عشق بتان دل بکنمنکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
«غزل شماره ۹۲۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گه بایمای تغافل دل ما میشکنیگه بمژگان سیه رخنه درو میفکنیجای هر ذره دلی در بن موئی داریدل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنیمی نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ نازچونکه بردی نگهش دار چرا میشکنیچون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیررخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنیدر صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل ترآن قماش فلکی باز متاع چمنیاز جفایت دل اگر شکوه کند معذوریشیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنیفیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکنباید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
«غزل شماره ۹۲۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ای که حیران سراپای بت سیمینیمرد اسلامی نهای برهمنی برهمنیدر تماشای بتان روی دلت گر بخداستمؤمنی همچو منی همچو منی همچو منیای که از گلشن رو نیست ترا برگ و نوابلبلی در چمنی در چمنی در چمنیجان نداری که نداری نظری با خوبانپای تا سر تن بیجان و سراپا بدنیگفتم از عشق تو جان ندهم دل نکنمگفت اگر در غم ما جان بدهی دل نکنیگفتمش توبه نخواهم دگر این بار شکستگفت هی میشکنی میشکنی میشکنیگفتمش فیض نظر سوی بتان کی فکندگفت هی میفکنی میفکنی میفکنی
«غزل شماره ۹۲۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانیاز آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانیز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدیز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانیندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپاینداز آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانیمبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارمجفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانیتغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانمنه میدانی و میدانی که میدانم که میدانیبیاور بر سرم جانا سپاه بیکران غمز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانیتو تا بیصبر باشی فیض او بیرحم خواهد بوددلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی
«غزل شماره ۹۲۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جدا شد از بر من آن انسی روحانیشدم اسیر بلای فراق جسمانیبرفت یار و از او ماند حسرتی در دلمن و خیال وی و گفتگوی پنهانیبرفت روشنی چشم و شد جهان تیرهنه شب شناسم و نه روز از پریشانیبود که بار دگر خدمتش شود روزیکنم بطلعت او باز دیده نورانیشود که باز به بینم لقای میمونشوصال او بمن و من بوصلش ارزانیبود بنامهٔ مشگین اوفتد نظرمکشم بدیده از آن سرمهٔ سلیمانیبدیدن خط او دیدهام شود روشنبخواندن سخنانش کنم گل افشانیبیا وصال که تا زندگی ز سر گیرمبرو فراق ببر از برم گران جانیز فیض تا نفسی هست مژده وصلیکه عن قریب رود زین سراچهٔ فانی