انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 93 از 98:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۹۱۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سرکشیهای جوانان تا کی
دل ما در غم اینان تا کی

از پریشانی زلف ایشان
دل عشاق پریشان تا کی

از فسونهای خوش خوش چشمان
چشم و دل واله و حیران تا کی

از سراپای سراپا سوزان
شعله سان سینه فروزان تاکی

با دل ریش و تن خستهٔ زار
دور از آن مرهم و درمان تا کی

دوست را راتبه حرمان تا چند
غیر را وصل فراوان تا کی

فیض از سرّ حقیقت دم زن
این سخنهای پریشان تا کی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۱۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یاد وصل او دلم خوشنود دارد اندکی
مژدهٔ صحت مرض را سود دارد اندکی

زان جفا جو گرچه میدانم نمی‌آید وفا
خاطرم را وعده‌اش خوشنود دارد اندکی

گرچه بر دور رخش خوش مینماید خط سبز
صفحهٔ دلرا غبارآلود دارد اندکی

میکشم هر چند آه سرد تا خالی شود
باز می‌بینم دلمرا دود دارد اندکی

میشود لیلم نهار از گردش لیل و نهار
چرخ گردون روی در بهبود دارد اندکی

گر بحالم چشم دریا دل کند جودی رواست
آب دیده سوز دلرا سود دارد اندکی

مینوازد عاشقان را گوشهٔ چشمش گهی
ترک مستش بر فقیران جود دارد اندکی

طاعت از من گر نیاید هست ایمانم قوی
میکنم آن نیز تارم پود دارد اندکی

میگریزد زاهد خشک از سماع شعر تر
فیض را این گفتگوها سود دارد اندکی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۱۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی

میشوم خاک رهش بر من چه می‌آرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی

عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی

بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی

گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی

زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را می‌پرستی سود دارد خیلکی

فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۱۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در دیده‌ام چه نور روانست آن یکی
این طرفه تر ز دیده نهان است آن یکی

ارباب حسن اگر چه بدل جای کرده‌اند
لیکن تن‌اند جمله و جانست آن یکی

گاهی باین و گاه بآن میرود گمان
هم این و آن نه این و نه آنست آن یکی

هم او جهان و هم ز جهان برتر است او
چون با تو جان که جان جهانست آن یکی

در دائره زمان و مکان زو نشان مجو
بالاتر از زمان و مکانست آن یکی

تا چند گوش بر خبر و چشم بر دلیل
بگشای چشم دل که عیانست آن یکی

تاکی از ین و آن طلبی آنکه با تو هست
بگذر ز این و آن که همانست آن یکی

در شأن آن یکی ببیان گفتگو مکن
برتر ز گفتگو و بیانست آن یکی

خاموش باش فیض که از وصف برتر است
دیگر مگو چنین و چنانست آن یکی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
گر ز خود و عقل خود یکدو نفس رستمی
دست و دل و پای عشق هر دو بهم بستمی
رو بخدا کردمی دل بخدا دادمی

رسته ز کون و مکان نیستمی هستمی
پی بازل بردمی آب بقا خوردمی

عمر ابر بردمی دست فنا بستمی
با همهٔ بی همه، هم همهٔ نی همه

از همه بگسستمی با همه پیوستمی
دل ز جهان کندمی رسته ز هر بندمی

از پل دوزخ چه باد رفتمی و جستمی
از درکات جحیم با خبر و بی‌خبر

در عرفات نعیم سر خوش بنشستمی
باده شراب طهور آن می غلمان و حور

منزل قصر بلور امن و امان نشتمی
باده نوشیدمی خرقه فروشید می

حله بپوشید می تاج و کمر بستمی
فیض ز دامانم ار دست فراداشتی
نی دل او خستمی نی شده پا بستمی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای که خواهی دل ما را بجافاها شکنی
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی

طاقت سنگ جفا شیشه دل کی آرد
نزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنی

نخل امید تو کز وی چمن دل تازه است
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی

ای که گفتی نکنم چارهٔ درد تو بناز
بکنی هی بکنی هی بکنی هی بکنی

عهدها چون دل ما چند شکستی و دگر
شکنی هی شکنی هی شکنی هی شکنی

دوست را از نظر خویش چرا بیجرمی
فکنی هی فکنی هی فکنی هی فکنی

گفتی ای فیض من از عشق بتان دل بکنم
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
گه بایمای تغافل دل ما می‌شکنی
گه بمژگان سیه رخنه درو می‌فکنی

جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی

می‌ نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا می‌شکنی

چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی

در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی

از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی

فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ای که حیران سراپای بت سیمینی
مرد اسلامی نه‌ای برهمنی برهمنی

در تماشای بتان روی دلت گر بخداست
مؤمنی همچو منی همچو منی همچو منی

ای که از گلشن رو نیست ترا برگ و نوا
بلبلی در چمنی در چمنی در چمنی

جان نداری که نداری نظری با خوبان
پای تا سر تن بیجان و سراپا بدنی

گفتم از عشق تو جان ندهم دل نکنم
گفت اگر در غم ما جان بدهی دل نکنی

گفتمش توبه نخواهم دگر این بار شکست
گفت هی میشکنی میشکنی میشکنی

گفتمش فیض نظر سوی بتان کی فکند
گفت هی می‌فکنی می‌فکنی می‌فکنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی

ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی

ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی

مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم
جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی

تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم
نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی

بیاور بر سرم جانا سپاه بی‌کران غم
ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی

تو تا بی‌صبر باشی فیض او بی‌رحم خواهد بود
دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جدا شد از بر من آن انسی روحانی
شدم اسیر بلای فراق جسمانی

برفت یار و از او ماند حسرتی در دل
من و خیال وی و گفتگوی پنهانی

برفت روشنی چشم و شد جهان تیره
نه شب شناسم و نه روز از پریشانی

بود که بار دگر خدمتش شود روزی
کنم بطلعت او باز دیده نورانی

شود که باز به بینم لقای میمونش
وصال او بمن و من بوصلش ارزانی

بود بنامهٔ مشگین اوفتد نظرم
کشم بدیده از آن سرمهٔ سلیمانی

بدیدن خط او دیده‌ام شود روشن
بخواندن سخنانش کنم گل ‌افشانی

بیا وصال که تا زندگی ز سر گیرم
برو فراق ببر از برم گران جانی

ز فیض تا نفسی هست مژده وصلی
که عن قریب رود زین سراچهٔ فانی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 93 از 98:  « پیشین  1  ...  92  93  94  ...  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA