«غزل شماره ۹۲۶»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~تو های و هوی مستانرا چه دانیتو شور هی می پرستانرا چه دانیدر آدر بحر عشق ای قطره گم شوتوئی تا قطره عمانرا چه دانیبگوشت میرسد زان لب حدیثیتو آن سرچشمهٔ جانرا چه دانیتو را چون بهرهای از معرفت نیسترموز اهل عرفانرا چه دانیبدربانان نداری آشنائیتو لطف و قهر سلطانرا چه دانیچه از هجران جانانت خبر نیستتو قدر وصل جانانرا چه دانیتو را صبح وطن چون رفت از یادغم شام غریبان را چه دانیشراری در دلت از عشق چون نیستتو آتشهای حیوان را چه دانییکی سنگی فتاده بر لب جوتو قدر آب پنهانرا چه دانیبغیر عیش تن عیشی نکردینعیم عالم جان را چه دانینخوردی دردئی از بادهٔ عشقصفای صاف نوشانرا چه دانیز عشق و عاشقی نامی شنیدیتو شور عشق بازان را چه دانیز درد سر ندانی درد دل راتو ذوق درد پنهانرا چه دانینداری تابش خورشید گردونتو آن خورشید گردون را چه دانیدل از دستت نگاری میربایدنگارنده نگاران را چه دانیسرت پر شور میدارد دهانیتو کان این نمکدانرا چه دانیازین تا نگذری کی دانی آنراازین نگذشتهٔ آن را چه دانیتو را جز درد درمان نیست لیکنچه دردت نیست درمان را چه دانیحدیثی زان دهان نشنیدی ای فیضتو شور شکرستان را چه دانی
«غزل شماره ۹۲۸»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~بخرامشی چه شود اگر سوی عاشقان گذری کنیبنوازشی چه زیان دهد بمنتظران نظری کنینه که تشنهٔ شراب توئیم نه که خستهٔ خراب توئیمچه شود بما نظری کنی سوی خاک ما گذری کنیز برای هر که مینگرم همه مهری و وفا و کرمچه شود اگر تو با من زار کنی آنچه با دگری کنیتوبمنبگوکهچهرایتستبکنممنآنچهرضای تستچه شود دل حزین مرا رذل خودت خبر کنیمن خسته را طبیب قضا نبود بجز شراب جفاچه شود بگو بکار ما زره وفا قدری کنیچه بود بسازی اگر بشراب اشگ و کباب دلنه غم شراب دگر خوری و نه ذکر ما حضری کنیسعادتی بود آنزمان که روان شوی سوی لامکانفکنی ز خود غم بار خود سوی یار خود سفری کنیبدهی مرا بوصل او نه صبوری ز جمال اوتو درین معاملهای دعا چه شود اگر اثری کنیغزلی بخوان ز شعر ترم بود آنکه در سخنان فیضز دهان خود نمکی زنی ز لباس خود شکری کنی
«غزل شماره ۹۲۷»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانیکاش از عدم نکردی آهنگ زندگانیای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکنتا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانیبیدوست گر سرا آریای عمر من بفرداسر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانیدر زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروییا رب مباد مرگم در رنگ زندگانیعیش مکدر تن بر عیش صاف جان زدبشکست آیئنه جان از سنگ زندگانیدل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگشیا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانیاین نیم جان خود را در راه دوست در بازتا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی
«غزل شماره ۹۲۹»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنیسزد جمالت اگر هست پرده باز کنیز قالب تو زر ده دهی برون آیددرون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنیبزیر هستی خود تا بکی نهان باشیز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنیعروج بر فلک سروری توانی کردبخاک درگه نیکان اگر نیاز کنیمیانه گر بتوانی گزید در اخلاقترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنیچه شاه راه حقیقت نمودهاند تراهزار حیف اگر روی در مجاز کنیتوانی آنکه یکی از مقربان گردیدو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنیدر عمل بگشا بر امل که میترسمدر امل بلقای اجل فراز کنیبرای آخرت ار توشهٔ بدست آریبگور چون روی آسوده پا دراز کنیببندی ار در لذات این جهان بر خودبروی خویش دری از بهشت باز کنیاگر زهر دو جهان بگذری بحق برسیترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنیگهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستتکه از متابعت باطل احترازکنیدر حقایق اشیا شود بروی تو بازدر مجاز بروی خود ار فراز کنیتو را بخلعت هستی از آن شرف دادندکه تا بمعرفت این جامه را طراز کنیچه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیضخوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
«غزل شماره ۹۳۰»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنیوگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنیاگر شقاوت دوریت بسته دست طلبسجود قرب چرا باعث طرب نکنشراب عشق ز میخانه الست بکشوگر کشید دلت زان چرا شعب نکنیچه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستندچرا تضرع و زاری بروز و شب نکنیاگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبشچرا در آتش عشق این سه را حطب نکنیاگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوزبتازیانه رحمش چرا ادب نکنیاز آن برد دلت از جا مسبب الاسبابکه تا مقدرت او نسبت سبب نکنیحدیث عشق بیان کن تو از همان بهترکه شرح آن باشارت کنی بلب نکنیجواب آن غزل مولویست فیض که گفتاگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
«غزل شماره ۹۳۱»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنیبا همه لطف میکنی با دل ما نمیکنیبا همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شویدست بدست و روبرو روی بما نمیکنیبا همه دست در کمر از گل و خور شکفتهتردر دل خستهام بجز خار جفا نمیکنیگفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظرجان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنیآهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشتسوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنیخون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شدجان ز تنم پریده شد های چها نمیکنیفیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکردهٔوین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی
«غزل شماره ۹۳۲»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~گفتم بعشق غارت دلها چه میکنیدستی دراز کرده به یغما چه میکنیچندین هزار خانهٔ دل شد خراب توای خانمان خراب بدلها چه میکنیدادی بآب و رنگ بتان آبروی مابا گلرخان چه کردی و با ما چه میکنیگفتم بدلبر از بر من دل چه میبریگفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنیبگشای چشم و نور رخ ما عیان ببیندر پردهٔ خیال تماشا چه میکنیمن جلوه نا نموده تو از خویش میرویگر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنیچیزی از ما مخواه بغیر از لقای مااز دوست غیر دوست تمنا چه میکنیاز خود بشوی دست بدریای ما درابردار دل ز خویش محابا چه میکنیبردار دل ز خویش و در این بحر غوطهوربر ساحل ایستاده تماشا چه میکنیای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بدهچون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی
«غزل شماره ۹۳۳»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~میکشی ما را بزاری هر چه خواهی میکنیاختیار ما تو داری هر چه خواهی میکنیبا همه سوز درون در ره میان خاک و خونمیکشی ما را بخواری هر چه خواهی میکنیبر سر ما صد بلا در هر نفس میآوریگه بری دل گاه آری هر چه خواهی میکنیگاه جان میبخشی و گاهی دل از ما میبریکس نداند در چه کاری هر چه خواهی میکنیجان ما از تست جانا و دل ما هم ز تستهر دو را ایجان تو داری هر چه خواهی میکنیداغ بر دل مینهی آتش بجان میافکنیهر دو را انواع یاری هر چه خواهی میکنینقش ما الواح ما ارواح ما در دست تستهر چه خواهی مینگاری هر چه خواهی میکنیپیش چوگان غمت ما گوی دل افکندهایمتو در این میدان سواری هر چه خواهی میکنیافکنی از دست گاه و گاه بر گیری ز راهمیزنی که زخم کاری هر چه خواهی میکنیافکنی، رانی، زنی، از پیش خود دورم کنیباز پیش خویشم آری هر چه خواهی میکنیگیری و داری و بخشائی و بخشی سر دهییا بجلادم سپاری هر چه خواهی میکنیمیپزی چون خام بینی سوزی ارشد نیم پختبا دلم از پخته کاری هر چه خواهی میکنیدورم از خود افکنی و نام عمخواری کنیحق یاری میگذاری هر چه خواهی میکنیگه بهجران مبتلا گاهی بحرمانم اسیررحم بر ضعفم نیاری هر چه خواهی میکنیمیکنی دیوانه گاهی سر بصحرا میدهیمیدهی گه هوشیاری هر چه خواهی میکنیدر محیط عشق خونخوار خودم افکندهٔگه بتک گه بر سر آری هر چه خواهی میکنیگه گدازی گه نوازی گاه سوز و گاه سازگه عزیزی گاه خواری هر چه خواهی میکنیگه در اوج عصمتم گه در حضیض شر و شورگاه داری گه گدازی هر چه خواهی میکنیگه پریشان گه پشیمان گه گرانم گه سبکگاه خواری گاه یاری هر چه خواهی میکنیگاه میپوشی و گاهی پردهٔ ما میدریخویشتن را پرده داری هر چه خواهی میکنیفیض را در تابهٔ سودای خود افکندهٔداریش در بیقراری هر چه خواهی میکنی
«غزل شماره ۹۳۴»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینیدر این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینیچه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردیبیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینیدو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردیبیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینیبروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشنز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینیچهچشمتگشتازاو بینا وشد سرمست ازآن صهباقدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینیجهانرا جان شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سرشوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینیشود عرشازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جانشود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینیشوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقیچه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی
«غزل شماره ۹۳۵»~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~روی جانان مگر از دیدهٔ جانان بینییا مگر ز آینهٔ طلعت خوبان بینیآن جمالی که فروغش کمر کوه شکستکی توان از نظر موسی عمران بینیباجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»«لن ترانی» شنوی موسی و حرمان بینیگر تو در هستی او هستی خود در بازیمشگل خویش در اینره همه آسان بینیگم شو ای ذره در آن مهر که تا سر نهانمو بمو فاش در آن زلف پریشان بینینیستی گیر و بمان طنطنه و هستی رااولیا وار که تا دولت ایشان بینیدل چه در باختی ای فیض ز جان هم بگذرکز سر جان چه گذشتی همه جانان بینی