انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 94 از 98:  « پیشین  1  ...  93  94  95  96  97  98  پسین »

Feyz Kashani | فیض کاشانی



 
«غزل شماره ۹۲۶»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
تو های و هوی مستانرا چه دانی
تو شور هی می پرستانرا چه دانی

در آدر بحر عشق ای قطره گم شو
توئی تا قطره عمانرا چه دانی

بگوشت میرسد زان لب حدیثی
تو آن سرچشمهٔ جانرا چه دانی

تو را چون بهره‌ای از معرفت نیست
رموز اهل عرفانرا چه دانی

بدربانان نداری آشنائی
تو لطف و قهر سلطانرا چه دانی

چه از هجران جانانت خبر نیست
تو قدر وصل جانانرا چه دانی

تو را صبح وطن چون رفت از یاد
غم شام غریبان را چه دانی

شراری در دلت از عشق چون نیست
تو آتشهای حیوان را چه دانی

یکی سنگی فتاده بر لب جو
تو قدر آب پنهانرا چه دانی

بغیر عیش تن عیشی نکردی
نعیم عالم جان را چه دانی

نخوردی دردئی از بادهٔ عشق
صفای صاف نوشانرا چه دانی

ز عشق و عاشقی نامی شنیدی
تو شور عشق بازان را چه دانی

ز درد سر ندانی درد دل را
تو ذوق درد پنهانرا چه دانی

نداری تابش خورشید گردون
تو آن خورشید گردون را چه دانی

دل از دستت نگاری میرباید
نگارنده نگاران را چه دانی

سرت پر شور میدارد دهانی
تو کان این نمکدانرا چه دانی

ازین تا نگذری کی دانی آنرا
ازین نگذشتهٔ آن را چه دانی

تو را جز درد درمان نیست لیکن
چه دردت نیست درمان را چه دانی

حدیثی زان دهان نشنیدی ای فیض
تو شور شکرستان را چه دانی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۸»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بخرامشی چه شود اگر سوی عاشقان گذری کنی
بنوازشی چه زیان دهد بمنتظران نظری کنی

نه که تشنهٔ شراب توئیم نه که خستهٔ خراب توئیم
چه شود بما نظری کنی سوی خاک ما گذری کنی

ز برای هر که مینگرم همه مهری و وفا و کرم
چه شود اگر تو با من زار کنی آنچه با دگری کنی

توبمن‌بگو‌که‌چه‌رای‌تست‌بکنم‌من‌آنچه‌رضای تست
چه شود دل حزین مرا رذل خودت خبر کنی

من خسته را طبیب قضا نبود بجز شراب جفا
چه شود بگو بکار ما زره وفا قدری کنی

چه بود بسازی اگر بشراب اشگ و کباب دل
نه غم شراب دگر خوری و نه ذکر ما حضری کنی

سعادتی بود آنزمان که روان شوی سوی لامکان
فکنی ز خود غم بار خود سوی یار خود سفری کنی

بدهی مرا بوصل او نه صبوری ز جمال او
تو درین معامله‌ای دعا چه شود اگر اثری کنی

غزلی بخوان ز شعر ترم بود آنکه در سخنان فیض
ز دهان خود نمکی زنی ز لباس خود شکری کنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۷»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی
کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی

ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن
تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانی

بیدوست گر سرا آری‌ای عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانی

در زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروی
یا رب مباد مرگم در رنگ زندگانی

عیش مکدر تن بر عیش صاف جان زد
بشکست آیئنه جان از سنگ زندگانی

دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش
یا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانی

این نیم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۲۹»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
سزد جمالت اگر هست پرده باز کنی

ز قالب تو زر ده دهی برون آید
درون بوتهٔ اخلاص اگر گداز کنی

بزیر هستی خود تا بکی نهان باشی
ز خویش پرده بر افکن که کشف راز کنی

عروج بر فلک سروری توانی کرد
بخاک درگه نیکان اگر نیاز کنی

میانه گر بتوانی گزید در اخلاق
ترا رسد که بسرعت ز پل جواز کنی

چه شاه راه حقیقت نموده‌اند ترا
هزار حیف اگر روی در مجاز کنی

توانی آنکه یکی از مقربان گردی
دو رکعت از سر اخلاص گر نماز کنی

در عمل بگشا بر امل که می‌ترسم
در امل بلقای اجل فراز کنی

برای آخرت ار توشهٔ بدست آری
بگور چون روی آسوده پا دراز کنی

ببندی ار در لذات این جهان بر خود
بروی خویش دری از بهشت باز کنی

اگر زهر دو جهان بگذری بحق برسی
ترا رسد که بر اهل دو کون ناز کنی

گهی بعروهٔ وثقای حق رسد دستت
که از متابعت باطل احترازکنی

در حقایق اشیا شود بروی تو باز
در مجاز بروی خود ار فراز کنی

تو را بخلعت هستی از آن شرف دادند
که تا بمعرفت این جامه را طراز کنی

چه مرگ میطلبی چون شدی حزین ای فیض
خوش است مرگ اگر برگ مرگ ساز کنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۳۰»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اگر خوش است ترا دل چرا طرب نکنی
وگرنه اصل خوشیرا چرا طلب نکنی

اگر شقاوت دوریت بسته دست طلب
سجود قرب چرا باعث طرب نکن

شراب عشق ز میخانه الست بکش
وگر کشید دلت زان چرا شعب نکنی

چه روز و شب بکمین گاه عمر بنشستند
چرا تضرع و زاری بروز و شب نکنی

اگر عدوی تو نفس است و شهوت و غضبش
چرا در آتش عشق این سه را حطب نکنی

اگر ز چنگل شیطان نرستهٔ تو هنوز
بتازیانه رحمش چرا ادب نکنی

از آن برد دلت از جا مسبب الاسباب
که تا مقدرت او نسبت سبب نکنی

حدیث عشق بیان کن تو از همان بهتر
که شرح آن باشارت کنی بلب نکنی

جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۳۱»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی
با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی

با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی
دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی

با همه دست در کمر از گل و خور شکفته‌تر
در دل خسته‌ام بجز خار جفا نمیکنی

گفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظر
جان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنی

آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت
سوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنی

خون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شد
جان ز تنم پریده شد های چها نمیکنی

فیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکردهٔ
وین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۳۲»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی
دستی دراز کرده به یغما چه میکنی

چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمان خراب بدلها چه میکنی

دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما
با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی

گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری
گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی

بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین
در پردهٔ خیال تماشا چه می‌کنی

من جلوه نا نموده تو از خویش میروی
گر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنی

چیزی از ما مخواه بغیر از لقای ما
از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی

از خود بشوی دست بدریای ما درا
بردار دل ز خویش محابا چه میکنی

بردار دل ز خویش و در این بحر غوطه‌ور
بر ساحل ایستاده تماشا چه می‌کنی

ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده
چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۳۳»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
میکشی ما را بزاری هر چه خواهی میکنی
اختیار ما تو داری هر چه خواهی میکنی

با همه سوز درون در ره میان خاک و خون
میکشی ما را بخواری هر چه خواهی میکنی

بر سر ما صد بلا در هر نفس می‌آوری
گه بری دل گاه آری هر چه خواهی میکنی

گاه جان میبخشی و گاهی دل از ما میبری
کس نداند در چه کاری هر چه خواهی میکنی

جان ما از تست جانا و دل ما هم ز تست
هر دو را ایجان تو داری هر چه خواهی میکنی

داغ بر دل مینهی آتش بجان می‌افکنی
هر دو را انواع یاری هر چه خواهی میکنی

نقش ما الواح ما ارواح ما در دست تست
هر چه خواهی مینگاری هر چه خواهی میکنی

پیش چوگان غمت ما گوی دل افکنده‌ایم
تو در این میدان سواری هر چه خواهی میکنی

افکنی از دست گاه و گاه بر گیری ز راه
میزنی که زخم کاری هر چه خواهی میکنی

افکنی، رانی، زنی، از پیش خود دورم کنی
باز پیش خویشم آری هر چه خواهی میکنی

گیری و داری و بخشائی و بخشی سر دهی
یا بجلادم سپاری هر چه خواهی میکنی

میپزی چون خام بینی سوزی ارشد نیم پخت
با دلم از پخته کاری هر چه خواهی میکنی

دورم از خود افکنی و نام عمخواری کنی
حق یاری میگذاری هر چه خواهی میکنی

گه بهجران مبتلا گاهی بحرمانم اسیر
رحم بر ضعفم نیاری هر چه خواهی میکنی

میکنی دیوانه گاهی سر بصحرا میدهی
میدهی گه هوشیاری هر چه خواهی میکنی

در محیط عشق خونخوار خودم افکندهٔ
گه بتک گه بر سر آری هر چه خواهی میکنی

گه گدازی گه نوازی گاه سوز و گاه ساز
گه عزیزی گاه خواری هر چه خواهی میکنی

گه در اوج عصمتم گه در حضیض شر و شور
گاه داری گه گدازی هر چه خواهی میکنی

گه پریشان گه پشیمان گه گرانم گه سبک
گاه خواری گاه یاری هر چه خواهی میکنی

گاه میپوشی و گاهی پردهٔ ما میدری
خویشتن را پرده داری هر چه خواهی میکنی

فیض را در تابهٔ سودای خود افکندهٔ
داریش در بیقراری هر چه خواهی میکنی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۳۴»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی
در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی

چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی
بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی

دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی
بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی

بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی

چه‌چشمت‌گشت‌ازاو بینا وشد سرمست ازآن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی

جهانرا جان شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سر
شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی

شود عرش‌ازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی

شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی
چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
«غزل شماره ۹۳۵»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
روی جانان مگر از دیدهٔ جانان بینی
یا مگر ز آینهٔ طلعت خوبان بینی

آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران بینی

باجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»
«لن ترانی» شنوی موسی و حرمان بینی

گر تو در هستی او هستی خود در بازی
مشگل خویش در اینره همه آسان بینی

گم شو ای ذره در آن مهر که تا سر نهان
مو بمو فاش در آن زلف پریشان بینی

نیستی گیر و بمان طنطنه و هستی را
اولیا وار که تا دولت ایشان بینی

دل چه در باختی ای فیض ز جان هم بگذر
کز سر جان چه گذشتی همه جانان بینی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 94 از 98:  « پیشین  1  ...  93  94  95  96  97  98  پسین » 
شعر و ادبیات

Feyz Kashani | فیض کاشانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA