بخش ۷پرستنده برخاست از پیش اوی بدان چاره بیچاره بنهاد روی به دیبای رومی بیاراستند سر زلف برگل بپیراستند برفتند هر پنج تا رودبار ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار مه فرودین وسر سال بود لب رود لشکرگه زال بود همی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان و گل در کنار نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید کاین گل پرستان کیند چنین گفت گوینده با پهلوان که از کاخ مهراب روشن روان پرستندگان را سوی گلستان فرستد همی ماه کابلستان به نزد پری چهرگان رفت زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال پیاده همی رفت جویان شکار خشیشار دید اندر آن رودبار کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد به دست جهان پهلوان در نهاد نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب یکی تیره بنداخت اندر شتاب ز پروازش آورد گردان فرود چکان خون و وشی شده آب رود بترک آنگهی گفت زان سو گذر بیاور تو آن مرغ افگنده پر به کشتی گذر کرد ترک سترگ خرامید نزد پرستنده ترک پرستنده پرسید کای پهلوان سخن گوی و بگشای شیرین زبان که این شیر بازو گو پیلتن چه مردست و شاه کدام انجمن که بگشاد زین گونه تیر از کمان چه سنجد به پیش اندرش بدگمان ندیدیم زیبنده تر زین سوار به تیر و کمان بر چنین کامگار پری روی دندان به لب برنهاد مکن گفت ازین گونه از شاه یاد شه نیمروزست فرزند سام که دستانش خوانند شاهان به نام بگردد جهان گر بگردد سوار ازین سان نبیند یکی نامدار پرستنده با کودک ماه روی بخندید و گفتش که چندین مگوی که ماهیست مهراب را در سرای به یک سر ز شاه تو برتر بپای به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج دو نرگس دژم و دو ابرو به خم ستون دو ابرو چو سیمین قلم دهانش به تنگی دل مستمند سر زلف چون حلقهٔ پایبند دو جادوش پر خواب و پرآب روی پر از لاله رخسار و پر مشک موی نفس را مگر بر لبش راه نیست چنو در جهان نیز یک ماه نیست پرستندگان هر یکی آشکار همی کرد وصف رخ آن نگار بدین چاره تا آن لب لعل فام کند آشنا با لب پور سام چنین گفت با بندگان خوب چهر که با ماه خوبست رخشنده مهر ولیکن به گفتن مگر روی نیست بود کاب را ره بدین جوی نیست دلاور که پرهیز جوید ز جفت بماند بسانی اندر نهفت بدان تاش دختر نباشد ز بن نباید شنیدنش ننگ سخن چنین گفت مر جفت را باز نر چو بر خایه بنشست و گسترد پر کزین خایه گر مایه بیرون کنم ز پشت پدر خایه بیرون کنم ازیشان چو برگشت خندان غلام بپرسید از و نامور پور سام که با تو چه گفت آن که خندان شدی گشاده لب و سیم دندان شدی بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز شادی دل پهلوان شد جوان چنین گفت با ریدک ماه روی که رو مر پرستندگان را بگوی که از گلستان یک زمان مگذرید مگر با گل از باغ گوهر برید درم خواست و دینار و گوهر ز گنج گرانمایه دیبای زربفت پنج بفرمود کاین نزد ایشان برید کسی را مگوئید و پنهان برید نباید شدن شان سوی کاخ باز بدان تا پیامی فرستم براز برفتند زی ماه رخسار پنج ابا گرم گفتار و دینار و گنج بدیشان سپردند زر و گهر پیام جهان پهلوان زال زر پرستنده با ماه دیدار گفت که هرگز نماند سخن در نهفت مگر آنکه باشد میان دو تن سه تن نانهانست و چار انجمن بگوی ای خردمند پاکیزه رای سخن گر به رازست با ما سرای پرستنده گفتند یک با دگر که آمد به دام اندرون شیر نر کنون کار رودابه و کام زال به جای آمد و این بود نیک فال بیامد سیه چشم گنجور شاه که بود اندر آن کار دستور شاه سخن هر چه بشنید از آن دلنواز همی گفت پیش سپهبد به راز سپهبد خرامید تا گلستان بر امید خورشید کابلستان پری روی گلرخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز سپهبد بپرسید ازیشان سخن ز بالا و دیدار آن سرو بن ز گفتار و دیدار و رای و خرد بدان تا به خوی وی اندر خورد بگویید با من یکایک سخن به کژی نگر نفگنید ایچ بن اگر راستیتان بود گفتوگوی به نزدیک من تان بود آبروی وگر هیچ کژی گمانی برم به زیر پی پیلتان بسپرم رخ لاله رخ گشت چون سندروس به پیش سپهبد زمین داد بوس چنین گفت کز مادر اندر جهان نزاید کس اندر میان مهان به دیدار سام و به بالای او به پاکی دل و دانش و رای او دگر چون تو ای پهلوان دلیر بدین برز بالا و بازوی شیر همی میچکد گویی از روی تو عبیرست گویی مگر بوی تو سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی یکی سرو سیمست با رنگ و بوی ز سر تا به پایش گلست وسمن به سرو سهی بر سهیل یمن از آن گنبد سیم سر بر زمین فرو هشته بر گل کمند از کمین به مشک و به عنبر سرش بافته به یاقوت و زمرد تنش تافته سر زلف و جعدش چو مشکین زره فگندست گویی گره بر گره ده انگشت برسان سیمین قلم برو کرده از غالیه صدرقم بت آرای چون او نبیند بچین برو ماه و پروین کنند آفرین سپهبد پرستنده را گفت گرم سخنهای شیرین به آوای نرم که اکنون چه چارست با من بگوی یکی راه جستن به نزدیک اوی که ما را دل و جان پر از مهر اوست همه آرزو دیدن چهر اوست پرستنده گفتا چو فرمان دهی گذاریم تا کاخ سرو سهی ز فرخنده رای جهان پهلوان ز گفتار و دیدار روشن روان فریبیم و گوییم هر گونهای میان اندرون نیست واژونهای سرمشک بویش به دام آوریم لبش زی لب پور سام آوریم خرامد مگر پهلوان با کمند به نزدیک دیوار کاخ بلند کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره برفتند خوبان و برگشت زال دلش گشت با کام و شادی همال
بخش ۸رسیدند خوبان به درگاه کاخ به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ که بیگه ز درگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید بتان پاسخش را بیاراستند به تنگی دل از جای برخاستند که امروز روزی دگر گونه نیست به راه گلان دیو واژونه نیست بهار آمد ازگلستان گل چنیم ز روی زمین شاخ سنبل چنیم نگهبان در گفت کامروز کار نباید گرفتن بدان هم شمار که زال سپهبد بکابل نبود سراپردهٔ شاه زابل نبود نبینید کز کاخ کابل خدای به زین اندر آرد بشبگیر پای اگرتان ببیند چنین گل بدست کند بر زمینتان هم آنگاه پست شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند و با ماه گفتند راز نهادند دینار و گوهر به پیش بپرسید رودابه از کم و بیش که چون بودتان کار با پور سام بدیدن بهست ار به آواز و نام پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند که مردیست برسان سرو سهی همش زیب و هم فر شاهنشهی همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ سواری میان لاغر و بر فراخ دو چشمش چو دو نرگس قیرگون لبانش چو بسد رخانش چو خون کف و ساعدش چو کف شیر نر هیون ران و موبد دل و شاه فر سراسر سپیدست مویش برنگ از آهو همین است و این نیست ننگ سر جعد آن پهلوان جهان چو سیمین زره بر گل ارغوان که گویی همی خود چنان بایدی وگر نیستی مهر نفزایدی به دیار تو دادهایمش نوید ز ما بازگشتست دل پرامید کنون چارهٔ کار مهمان بساز بفرمای تا بر چه گردیم باز چنین گفت با بندگان سرو بن که دیگر شدستی به رای و سخن همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود به دیدار شد چون گل ارغوان سهی قد و زیبا رخ و پهلوان رخ من به پیشش بیاراستی به گفتار و زان پس بهاخواستی همی گفت و لب را پر از خنده داشت رخان هم چو گلنار آگنده داشت پرستنده با بانوی ماهروی چنین گفت کاکنون ره چاره جوی که یزدان هر آنچت هوا بود داد سرانجام این کار فرخنده باد یکی خانه بودش چو خرم بهار ز چهر بزرگان برو بر نگار به دیبای چینی بیاراستند طبقهای زرین بپیراستند عقیق و زبرجد برو ریختند می و مشک و عنبر برآمیختند همه زر و پیروزه بد جامشان به روشن گلاب اندر آشامشان بنفشه گل و نرگس و ارغوان سمن شاخ و سنبل به دیگر کران از آن خانهٔ دخت خورشید روی برآمد همی تا به خورشید بوی
بخش ۹چو خورشید تابنده شد ناپدید در حجره بستند و گم شد کلید پرستنده شد سوی دستان سام که شد ساخته کار بگذار گام سپهبد سوی کاخ بنهاد روی چنان چون بود مردم جفت جوی برآمد سیه چشم گلرخ به بام چو سرو سهی بر سرش ماه تام چو از دور دستان سام سوار پدید آمد آن دختر نامدار دو بیجاده بگشاد و آواز داد که شاد آمدی ای جوانمرد شاد درود جهان آفرین بر تو باد خم چرخ گردان زمین تو باد پیاده بدین سان ز پرده سرای برنجیدت این خسروانی دو پای سپهبد کزان گونه آوا شنید نگه کرد و خورشید رخ را بدید شده بام از آن گوهر تابناک به جای گل سرخ یاقوت خاک چنین داد پاسخ که ای ماه چهر درودت ز من آفرین از سپهر چه مایه شبان دیده اندر سماک خروشان بدم پیش یزدان پاک همی خواستم تا خدای جهان نماید مرا رویت اندر نهان کنون شاد گشتم به آواز تو بدین خوب گفتار با ناز تو یکی چارهٔ راه دیدار جوی چه پرسی تو بر باره و من به کوی پری روی گفت سپهبد شنود سر شعر گلنار بگشاد زود کمندی گشاد او ز سرو بلند کس از مشک زان سان نپیچد کمند خم اندر خم و مار بر مار بر بران غبغبش نار بر نار بر بدو گفت بر تاز و برکش میان بر شیر بگشای و چنگ کیان بگیر این سیه گیسو از یک سوم ز بهر تو باید همی گیسوم نگه کرد زال اندران ماه روی شگفتی بماند اندران روی و موی چنین داد پاسخ که این نیست داد چنین روز خورشید روشن مباد که من دست را خیره بر جان زنم برین خسته دل تیز پیکان زنم کمند از رهی بستد و داد خم بیفگند خوار و نزد ایچ دم به حلقه درآمد سر کنگره برآمد ز بن تا به سر یکسره چو بر بام آن باره بنشست باز برآمد پری روی و بردش نماز گرفت آن زمان دست دستان به دست برفتند هر دو به کردار مست فرود آمد از بام کاخ بلند به دست اندرون دست شاخ بلند سوی خانهٔ زرنگار آمدند بران مجلس شاهوار آمدند بهشتی بد آراسته پر ز نور پرستنده بر پای و بر پیش حور شگفت اندرو مانده بد زال زر برآن روی و آن موی و بالا و فر ابا یاره و طوق و با گوشوار ز دینار و گوهر چو باغ بهار دو رخساره چون لاله اندر سمن سر جعد زلفش شکن بر شکن همان زال با فر شاهنشهی نشسته بر ماه بر فرهی حمایل یکی دشنه اندر برش ز یاقوت سرخ افسری بر سرش همی بود بوس و کنار و نبید مگر شیر کو گور را نشکرید سپهبد چنین گفت با ماهروی که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی منوچهر اگر بشنود داستان نباشد برین کار همداستان همان سام نیرم برآرد خروش ازین کار بر من شود او بجوش ولیکن نه پرمایه جانست و تن همان خوار گیرم بپوشم کفن پذیرفتم از دادگر داورم که هرگز ز پیمان تو نگذرم شوم پیش یزدان ستایش کنم چو ایزد پرستان نیایش کنم مگر کو دل سام و شاه زمین بشوید ز خشم و ز پیکار و کین جهان آفرین بشنود گفت من مگر کاشکارا شوی جفت من بدو گفت رودابه من همچنین پذیرفتم از داور کیش و دین که بر من نباشد کسی پادشا جهان آفرین بر زبانم گوا جز از پهلوان جهان زال زر که با تخت و تاجست وبا زیب و فر همی مهرشان هر زمان بیش بود خرد دور بود آرزو پیش بود چنین تا سپیده برآمد ز جای تبیره برآمد ز پردهسرای پس آن ماه را شید پدرود کرد بر خویش تار و برش پود کرد ز بالا کمند اندر افگند زال فرود آمد از کاخ فرخ همال
بخش ۱۰برفتند گردان همه همگروه بدیدند مر پهلوان را پگاه وزان جایگه برگرفتند راه سپهبد فرستاد خواننده را که خواند بزرگان داننده را چو دستور فرزانه با موبدان سرافراز گردان و فرخ ردان به شادی بر پهلوان آمدند خردمند و روشن روان آمدند زبان تیز بگشاد دستان سام لبی پر ز خنده دلی شادکام نخست آفرین جهاندار کرد دل موبد از خواب بیدار کرد چنین گفت کز داور راد و پاک دل ما پر امید و ترس است و باک به بخشایش امید و ترس از گناه به فرمانها ژرف کردن نگاه ستودن مراو را چنان چون توان شب و روز بودن به پیشش نوان خداوند گردنده خورشید و ماه روان را به نیکی نماینده راه بدویست گیهان خرم به پای همو داد و داور به هر دو سرای بهار آرد و تیرماه و خزان برآرد پر از میوه دار رزان جوان داردش گاه با رنگ و بوی گهش پیر بینی دژم کرده روی ز فرمان و رایش کسی نگذرد پی مور بی او زمین نسپرد بدانگه که لوح آفرید و قلم بزد بر همه بودنیها رقم جهان را فزایش ز جفت آفرید که از یک فزونی نیاید پدید ز چرخ بلند اندر آمد سخن سراسر همین است گیتی ز بن زمانه به مردم شد آراسته وزو ارج گیرد همی خواسته اگر نیستی جفت اندر جهان بماندی توانای اندر نهان و دیگر که مایه ز دین خدای ندیدم که ماندی جوان را بجای بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بیجفت باشد بماند سترگ چه نیکوتر از پهلوان جوان که گردد به فرزند روشن روان چو هنگام رفتن فراز آیدش به فرزند نو روز بازآیدش به گیتی بماند ز فرزند نام که این پور زالست و آن پور سام بدو گردد آراسته تاج و تخت ازان رفته نام و بدین مانده بخت کنون این همه داستان منست گل و نرگس بوستان منست که از من رمیدست صبر و خرد بگویید کاین را چه اندر خورد نگفتم من این تا نگشتم غمی به مغز و خرد در نیامد کمی همه کاخ مهراب مهر منست زمینش چو گردان سپهر منست دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گوینده باشد بدین رام سام شود رام گویی منوچهر شاه جوانی گمانی برد یا گناه چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی سوی دین و آیین نهادست روی بدین در خردمند را جنگ نیست که هم راه دینست و هم ننگ نیست چه گوید کنون موبد پیش بین چه دانید فرزانگان اندرین ببستند لب موبدان و ردان سخن بسته شد بر لب بخردان که ضحاک مهراب را بد نیا دل شاه ازیشان پر از کیمیا گشاده سخن کس نیارست گفت که نشنید کس نوش با نیش جفت چو نشنید از ایشان سپهبد سخن بجوشید و رای نو افگند بن که دانم که چون این پژوهش کنید بدین رای بر من نکوهش کنید ولیکن هر آنکو بود پر منش بباید شنیدن بسی سرزنش مرا اندرین گر نمایش کنید وزین بند راه گشایش کنید به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان ز خوبی و از نیکی و راستی ز بد ناورم بر شما کاستی همه موبدان پاسخ آراستند همه کام و آرام او خواستند که ما مر ترا یک به یک بندهایم نه از بس شگفتی سرافگندهایم ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست بزرگست و گرد و سبک مایه نیست بدانست کز گوهر اژدهاست و گر چند بر تازیان پادشاست اگر شاه رابد نگردد گمان نباشد ازو ننگ بر دودمان یکی نامه باید سوی پهلوان چنان چون تو دانی به روشن روان ترا خود خرد زان ما بیشتر روان و گمانت به اندیشتر مگر کو یکی نامه نزدیک شاه فرستد کند رای او را نگاه منوچهر هم رای سام سوار نپردازد از ره بدین مایه کار سپهبد نویسنده را پیش خواند دل آگنده بودش همه برفشاند یکی نامه فرمود نزدیک سام سراسر نوید و درود و خرام ز خط نخست آفرین گسترید بدان دادگر کو جهان آفرید ازویست شادی ازویست زور خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند هست و خداوند نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست ازو باد بر سام نیرم درود خداوند کوپال و شمشیر و خود چمانندهٔ دیزه هنگام گرد چرانندهٔ کرگس اندر نبرد فزایندهٔ باد آوردگاه فشانندهٔ خون ز ابر سیاه گرایندهٔ تاج و زرین کمر نشانندهٔ زال بر تخت زر به مردی هنر در هنر ساخته خرد از هنرها برافراخته من او را بسان یکی بندهام به مهرش روان و دل آگندهام ز مادر بزادم بران سان که دید ز گردون به من بر ستمها رسید پدر بود در ناز و خز و پرند مرا برده سیمرغ بر کوه هند نیازم بد آنکو شکار آورد ابا بچهام در شمار آورد همی پوست از باد بر من بسوخت زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت همی خواندندی مرا پور سام به اورنگ بر سام و من در کنام چو یزدان چنین راند اندر بوش بران بود چرخ روان را روش کس از داد یزدان نیابد گریغ وگر چه بپرد برآید به میغ سنان گر بدندان بخاید دلیر بدرد ز آواز او چرم شیر گرفتار فرمان یزدان بود وگر چند دندانش سندان بود یکی کار پیش آمدم دل شکن که نتوان ستودنش بر انجمن پدر گر دلیرست و نراژدهاست اگر بشنود راز بنده رواست من از دخت مهراب گریان شدم چو بر آتش تیز بریان شدم ستاره شب تیره یار منست من آنم که دریا کنار منست به رنجی رسیدستم از خویشتن که بر من بگرید همه انجمن اگر چه دلم دید چندین ستم نیارم زدن جز به فرمانت دم چه فرماید اکنون جهان پهلوان گشایم ازین رنج و سختی روان ز پیمان نگردد سپهبد پدر بدین کار دستور باشد مگر که من دخت مهراب را جفت خویش کنم راستی را به آیین و کیش به پیمان چنین رفت پیش گروه چو باز آوریدم ز البرز کوه که هیچ آرزو بر دلت نگسلم کنون اندرین است بسته دلم سواری به کردار آذر گشسپ ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ بفرمود و گفت ار بماند یکی نباید ترا دم زدن اندکی به دیگر تو پای اندر آور برو برین سان همی تاز تا پیش گو فرستاده در پیش او باد گشت به زیر اندرش چرمه پولاد گشت چو نزدیکی گرگساران رسید یکایک ز دورش سپهبد بدید همی گشت گرد یکی کوهسار چماننده یوز و رمنده شکار چنین گفت با غمگساران خویش بدان کار دیده سواران خویش که آمد سواری دمان کابلی چمان چرمهٔ زیر او زابلی فرستادهٔ زال باشد درست ازو آگهی جست باید نخست ز دستان و ایران و از شهریار همی کرد باید سخن خواستار هم اندر زمان پیش او شد سوار به دست اندرون نامهٔ نامدار فرود آمد و خاک را بوس داد بسی از جهان آفرین کرد یاد بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بود از پیام سپهدار بگشاد از نامه بند فرود آمد از تیغ کوه بلند سخنهای دستان سراسر بخواند بپژمرد و بر جای خیره بماند پسندش نیامد چنان آرزوی دگرگونه بایستش او را به خوی چنین داد پاسخ که آمد پدید سخن هر چه از گوهر بد سزید چو مرغ ژیان باشد آموزگار چنین کام دل جوید از روزگار ز نخچیر کامد سوی خانه باز به دلش اندر اندیشه آمد دراز همی گفت اگر گویم این نیست رای مکن داوری سوی دانش گرای سوی شهریاران سر انجمن شوم خام گفتار و پیمان شکن و گر گویم آری و کامت رواست بپرداز دل را بدانچت هواست ازین مرغ پرورده وان دیوزاد چه گویی چگونه برآید نژاد سرش گشت از اندیشهٔ دل گران بخفت و نیاسوده گشت اندران سخن هر چه بر بنده دشوارتر دلش خستهتر زان و تن زارتر گشادهتر آن باشد اندر نهان
بخش ۱۱چو برخاست از خواب با موبدان یکی انجمن کرد با بخردان گشاد آن سخن بر ستاره شمر که فرجام این بر چه باشد گذر دو گوهر چو آب و چو آتش به هم برآمیخته باشد از بن ستم همانا که باشد به روز شمار فریدون و ضحاک را کارزار از اختر بجوئید و پاسخ دهید همه کار و کردار فرخ نهید ستارهشناسان به روز دراز همی ز آسمان بازجستند راز بدیدند و با خنده پیش آمدند که دو دشمن از بخت خویش آمدند به سام نریمان ستاره شمر چنین گفت کای گرد زرین کمر ترا مژده از دخت مهراب و زال که باشند هر دو به شادی همال ازین دو هنرمند پیلی ژیان بیاید ببندد به مردی میان جهان زیرپای اندر آرد به تیغ نهد تخت شاه از بر پشت میغ ببرد پی بدسگالان ز خاک به روی زمین بر نماند مغاک نه سگسار ماند نه مازندران زمین را بشوید به گرز گران به خواب اندرد آرد سر دردمند ببندد در جنگ و راه گزند بدو باشد ایرانیان را امید ازو پهلوان را خرام و نوید پی بارهای کو چماند به جنگ بمالد برو روی جنگی پلنگ خنک پادشاهی که هنگام او زمانه به شاهی برد نام او چو بشنید گفتار اخترشناس بخندید و پذرفت ازیشان سپاس ببخشیدشان بیکران زر و سیم چو آرامش آمد به هنگام بیم فرستادهٔ زال را پیش خواند زهر گونه با او سخنها براند بگفتش که با او به خوبی بگوی که این آرزو را نبد هیچ روی ولیکن چو پیمان چنین بد نخست بهانه نشاید به بیداد جست من اینک به شبگیر ازین رزمگاه سوی شهر ایران گذارم سپاه فرستاده را داد چندی درم بدو گفت خیره مزن هیچ دم گسی کردش و خود به راه ایستاد سپاه و سپهبد از آن کار شاد ببستند از آن گرگساران هزار پیاده به زاری کشیدند خوار دو بهره چو از تیره شب درگذشت خروش سواران برآمد ز دشت همان نالهٔ کوس با کره نای برآمد ز دهلیز پردهسرای سپهبد سوی شهر ایران کشید سپه را به نزد دلیران کشید فرستاده آمد دوان سوی زال ابا بخت پیروز و فرخنده فال گرفت آفرین زال بر کردگار بران بخشش گردش روزگار درم داد و دینار درویش را نوازنده شد مردم خویش را
بخش ۱۲میان سپهدار و آن سرو بن زنی بود گوینده شیرین سخن پیام آوریدی سوی پهلوان هم از پهلوان سوی سرو روان سپهدار دستان مر او را بخواند سخن هر چه بشنید با او براند بدو گفت نزدیک رودابه رو بگویش که ای نیک دل ماه نو سخن چون ز تنگی به سختی رسید فراخیش را زود بینی کلید فرستاده باز آمد از پیش سام ابا شادمانی و فرخ پیام بسی گفت و بشنید و زد داستان سرانجام او گشت همداستان سبک پاسخ نامه زن را سپرد زن از پیش او بازگشت و ببرد به نزدیک رودابه آمد چو باد بدین شادمانی ورا مژده داد پری روی بر زن درم برفشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند یکی شاره سربند پیش آورید شده تار و پود اندرو ناپدید همه پیکرش سرخ یاقوت و زر شده زر همه ناپدید از گهر یکی جفت پر مایه انگشتری فروزنده چون بر فلک مشتری فرستاد نزدیک دستان سام بسی داد با آن درود و پیام زن از حجره آنگه به ایوان رسید نگه کرد سیندخت او را بدید زن از بیم برگشت چون سندروس بترسید و روی زمین داد بوس پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی به آواز گفت از کجایی بگوی زمان تا زمان پیش من بگذری به حجره درآیی به من ننگری دل روشنم بر تو شد بدگمان بگویی مرا تا زهی گر کمان بدو گفت زن من یکی چارهجوی همی نان فراز آرم از چند روی بدین حجره رودابه پیرایه خواست بدو دادم اکنون همینست راست بیاوردمش افسر پرنگار یکی حلقه پرگوهر شاهوار بدو گفت سیندخت بنماییام دل بسته ز اندیشه بگشاییام سپردم به رودابه گفت این دو چیز فزون خواست اکنون بیارمش نیز بها گفت بگذار بر چشم من یکی آب بر زن برین خشم من درم گفت فردا دهد ماه روی بها تا نیابم تو از من مجوی همی کژ دانست گفتار او بیاراست دل را به پیکار او بیامد بجستش بر و آستی همی جست ازو کژی و کاستی به خشم اندرون شد ازان زن غمی به خواری کشیدش بروی زمی چو آن جامههای گرانمایه دید هم از دست رودابه پیرایه دید در کاخ بر خویشتن بر ببست از اندیشگان شد به کردار مست بفرمود تا دخترش رفت پیش همی دست برزد به رخسار خویش دو گل رابدو نرگس خوابدار همی شست تا شد گلان آبدار به رودابه گفت ای سرافراز ماه گزین کردی از ناز برگاه چاه چه ماند از نکو داشتی در جهان که ننمودمت آشکار و نهان ستمگر چرا گشتی ای ماهروی همه رازها پیش مادر بگوی که این زن ز پیش که آید همی به پیشت ز بهر چه آید همی سخن بر چه سانست و آن مرد کیست که زیبای سربند و انگشتریست ز گنج بزرگ افسر تازیان به ما ماند بسیار سود و زیان بدین نام بد دادخواهی به باد چو من زادهام دخت هرگز مباد زمین دید رودابه و پشت پای فرو ماند از خشم مادر به جای فرو ریخت از دیدگان آب مهر به خون دو نرگس بیاراست چهر به مادر چنین گفت کای پر خرد همی مهر جان مرا بشکرد مرا مام فرخ نزادی ز بن نرفتی ز من نیک یا بد سخن سپهدار دستان به کابل بماند چنین مهر اویم بر آتش نشاند چنان تنگ شد بر دلم بر جهان که گریان شدم آشکار و نهان نخواهم بدن زنده بیروی او جهانم نیرزد به یک موی او بدان کو مرا دید و بامن نشست به پیمان گرفتیم دستش بدست فرستاده شد نزد سام بزرگ فرستاد پاسخ به زال سترگ زمانی بپیچید و دستور بود سخنهای بایسته گفت و شنود فرستاده را داد بسیار چیز شنیدم همه پاسخ سام نیز به دست همین زن که کندیش موی زدی بر زمین و کشیدی به روی فرستاده آرندهٔ نامه بود مرا پاسخ نامه این جامه بود فروماند سیندخت زان گفتگوی پسند آمدش زال را جفت اوی چنین داد پاسخ که این خرد نیست چو دستان ز پرمایگان گرد نیست بزرگست پور جهان پهلوان همش نام و هم رای روشن روان هنرها همه هست و آهو یکی که گردد هنر پیش او اندکی شود شاه گیتی بدین خشمناک ز کابل برآرد به خورشید خاک نخواهد که از تخم ما بر زمین کسی پای خوار اندر آرد به زین رها کرد زن را و بنواختش چنان کرد پیدا که نشناختش چنان دید رودابه را در نهان کجا نشنود پند کس در جهان بیامد ز تیمار گریان بخفت همی پوست بر تنش گفتی بکفت
بخش ۱۳چو آمد ز درگاه مهراب شاد همی کرد از زال بسیار یاد گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید بپرسید و گفتا چه بودت بگوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی چنین داد پاسخ به مهراب باز که اندیشه اندر دلم شد دراز ازین کاخ آباد و این خواسته وزین تازی اسپان آراسته وزین بندگان سپهبدپرست ازین تاج و این خسروانی نشست وزین چهره و سرو بالای ما وزین نام و این دانش و رای ما بدین آبداری و این راستی زمان تا زمان آورد کاستی به ناکام باید به دشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست درختی که تریاک او زهر ماست بکشتیم و دادیم آبش به رنج بیاویختیم از برش تاج و گنج چو بر شد به خورشید و شد سایهدار به خاک اندر آمد سر مایهدار برینست فرجام و انجام ما بدان تا کجا باشد آرام ما به سیندخت مهراب گفت این سخن نوآوردی و نو نگردد کهن سرای سپنجی بدین سان بود خرد یافته زو هراسان بود یکی اندر آید دگر بگذرد گذر نی که چرخش همی بسپرد به شادی و انده نگردد دگر برین نیست پیکار با دادگر بدو گفت سیندخت این داستان بروی دگر بر نهد باستان خرد یافته موبد نیک بخت به فرزند زد داستان درخت زدم داستان تا ز راه خرد سپهبد به گفتار من بنگرد فرو برد سرو سهی داد خم به نرگس گل سرخ را داد نم که گردون به سر بر چنان نگذرد که ما را همی باید ای پرخرد چنان دان که رودابه را پور سام نهانی نهادست هر گونه دام ببردست روشن دلش را ز راه یکی چاره مان کرد باید نگاه بسی دادمش پند و سودش نکرد دلش خیره بینم همی روی زرد چو بشنید مهراب بر پای جست نهاد از بر دست شمشیر دست تنش گشت لرزان و رخ لاجورد پر از خون جگر دل پر از باد سرد همی گفت رودابه را رود خون بروی زمین بر کنم هم کنون چو این دید سیندخت برپای جست کمر کرد بر گردگاهش دو دست چنین گفت کز کهتر اکنون یکی سخن بشنو و گوش دار اندکی ازان پس همان کن که رای آیدت روان و خرد رهنمای آیدت بپیچید و بنداخت او را بدست خروشی برآورد چون پیل مست مرا گفت چون دختر آمد پدید ببایستش اندر زمان سر برید نکشتم بگشتم ز راه نیا کنون ساخت بر من چنین کیمیا پسر کو ز راه پدر بگذرد دلیرش ز پشت پدر نشمرد همم بیم جانست و هم جای ننگ چرا بازداری سرم را ز جنگ اگر سام یل با منوچهر شاه بیابند بر ما یکی دستگاه ز کابل برآید به خورشید دود نه آباد ماند نه کشت و درود چنین گفت سیندخت با مرزبان کزین در مگردان به خیره زبان کزین آگهی یافت سام سوار به دل ترس و تیمار و سختی مدار وی از گرگساران بدین گشت باز گشاده شدست این سخن نیست راز چنین گفت مهراب کای ماهروی سخن هیچ با من به کژی مگوی چنین خود کی اندر خورد با خرد که مر خاک را باد فرمان برد مرا دل بدین نیستی دردمند اگر ایمنی یابمی از گزند که باشد که پیوند سام سوار نخواهد ز اهواز تا قندهار بدو گفت سیندخت کای سرفراز به گفتار کژی مبادم نیاز گزند تو پیدا گزند منست دل درمند تو بند منست چنین است و این بر دلم شد درست همین بدگمانی مرا از نخست اگر باشد این نیست کاری شگفت که چندین بد اندیشه باید گرفت فریدون به سرو یمن گشت شاه جهانجوی دستان همین دید راه هرانگه که بیگانه شد خویش تو شود تیره رای بداندیش تو به سیندخت فرمود پس نامدار که رودابه را خیز پیش من آر بترسید سیندخت ازان تیز مرد که او را ز درد اندر آرد به گرد بدو گفت پیمانت خواهم نخست به چاره دلش را ز کینه بشست زبان داد سیندخت را نامجوی که رودابه را بد نیارد بروی بدو گفت بنگر که شاه زمین دل از ما کند زین سخن پر ز کین نه ماند بر و بوم و نه مام و باب شود پست رودابه با رودآب چو بشنید سیندخت سر پیش اوی فرو برد و بر خاک بنهاد روی بر دختر آمد پر از خنده لب گشاده رخ روزگون زیر شب همی مژده دادش که جنگی پلنگ ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ کنون زود پیرایه بگشای و رو به پیش پدر شو به زاری بنو بدو گفت رودابه پیرایه چیست به جای سر مایه بیمایه چیست روان مرا پور سامست جفت چرا آشکارا بباید نهفت به پیش پدر شد چو خورشید شرق به یاقوت و زر اندرون گشته غرق بهشتی بد آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار پدر چون ورا دید خیره بماند جهان آفرین را نهانی بخواند بدو گفت ای شسته مغز از خرد ز پرگوهران این کی اندر خورد که با اهرمن جفت گردد پری که مه تاج بادت مه انگشتری چو بشنید رودابه آن گفتوگوی دژم گشت و چون زعفران کرد روی سیه مژه بر نرگسان دژم فرو خوابنید و نزد هیچ دم پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ همی رفت غران بسان پلنگ سوی خانه شد دختر دلشده رخان معصفر بزر آژده به یزدان گرفتند هر دو پناه هم این دل شده ماه و هم پیشگاه[/list]
بخش ۱۴پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز مهراب و دستان سام سترگ ز پیوند مهراب وز مهر زال وزان ناهمالان گشته همال سخن رفت هر گونه با موبدان به پیش سرافراز شاه ردان چنین گفت با بخردان شهریار که بر ما شود زین دژم روزگار چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ برون آوریدم به رای و به جنگ فریدون ز ضحاک گیتی بشست بترسم که آید ازان تخم رست نباید که بر خیره از عشق زال همال سرافگنده گردد همال چو از دخت مهراب و از پور سام برآید یکی تیغ تیز از نیام اگر تاب گیرد سوی مادرش زگفت پراگنده گردد سرش کند شهر ایران پر آشوب و رنج بدو بازگردد مگر تاج و گنج همه موبدان آفرین خواندند ورا خسرو پاکدین خواندند بگفتند کز ما تو داناتری به بایستها بر تواناتری همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد بفرمود تا نوذر آمدش پیش ابا ویژگان و بزرگان خویش بدو گفت رو پیش سام سوار بپرسش که چون آمد از کارزار چو دیدی بگویش کزین سوگرای ز نزدیک ماکن سوی خانه رای هم آنگاه برخاست فرزند شاه ابا ویژگان سرنهاده به راه سوی سام نیرم نهادند روی ابا ژندهپیلان پرخاش جوی چو زین کار سام یل آگاه شد پذیره سوی پورکی شاه شد ز پیش پدر نوذر نامدار بیامد به نزدیک سام سوار همه نامداران پذیره شدند ابا ژندهپیل و تبیره شدند رسیدند پس پیش سام سوار بزرگان و کی نوذر نامدار پیام پدر شاه نوذر بداد به دیدار او سام یل گشت شاد چنین داد پاسخ که فرمان کنم ز دیدار او رامش جان کنم نهادند خوان و گرفتند جام نخست از منوچهر بردند نام پس از نوذر و سام و هر مهتری گرفتند شادی ز هر کشوری به شادی درآمد شب دیریاز چو خورشید رخشنده بگشاد راز خروش تبیره برآمد ز در هیون دلاور برآورد پر سوی بارگاه منوچهر شاه به فرمان او برگرفتند راه منوچهر چون یافت زو آگهی بیاراست دیهیم شاهنشهی ز ساری و آمل برآمد خروش چو دریای سبز اندر آمد به جوش ببستند آئین ژوپین وران برفتند با خشتهای گران سپاهی که از کوه تا کوه مرد سپر در سپر ساخته سرخ و زرد ابا کوس و با نای روئین و سنج ابا تازی اسپان و پیلان و گنج ازین گونه لشکر پذیره شدند بسی با درفش و تبیره شدند چو آمد به نزدیکی بارگاه پیاده شد و راه بگشاد شاه چو شاه جهاندار بگشاد روی زمین را ببوسید و شد پیش اوی منوچهر برخاست از تخت عاج ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج بر خویش بر تخت بنشاختش چنان چون سزا بود بنواختش وزان گرگساران جنگ آوران وزان نره دیوان مازندران بپرسید و بسیار تیمار خورد سپهبد سخن یک به یک یادکرد که نوشه زی ای شاه تا جاودان ز جان تو کوته بد بدگمان برفتم بران شهر دیوان نر نه دیوان که شیران جنگی به بر که از تازی اسپان تکاورترند ز گردان ایران دلاورترند سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی نمایندشان ز من چون بدیشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی به شهر اندرون نعره برداشتند ازان پس همه شهر بگذاشتند همه پیش من جنگ جوی آمدند چنان خیره و پوی پوی آمدند سپه جنب جنبان شد و روز تار پس اندر فراز آمد و پیش غار نبیره جهاندار سلم بزرگ به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ سپاهی به کردار مور و ملخ نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ چو برخاست زان لشکر گشن گرد رخ نامداران ما گشت زرد من این گرز یک زخم برداشتم سپه را هم آنجای بگذاشتم خروشی خروشیدم از پشت زین که چون آسیا شد بریشان زمین دل آمد سپه را همه بازجای سراسر سوی رزم کردند رای چو بشنید کاکوی آواز من چنان زخم سرباز کوپال من بیامد به نزدیک من جنگ ساز چو پیل ژیان با کمند دراز مرا خواست کارد به خم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند کمان کیانی گرفتم به چنگ به پیکان پولاد و تیر خدنگ عقاب تکاور برانگیختم چو آتش بدو بر تبر ریختم گمانم چنان بد که سندان سرش که شد دوخته مغز تا مغفرش نگه کردم از گرد چون پیل مست برآمد یکی تیغ هندی به دست چنان آمدم شهریارا گمان کزو کوه زنهار خواهد بجان وی اندر شتاب و من اندر درنگ همی جستمش تا کی آید به چنگ چو آمد به نزدیک من سرفراز من از چرمه چنگال کردم دراز گرفتم کمربند مرد دلیر ز زین برگسستم بکردار شیر زدم بر زمین بر چو پیل ژیان بدین آهنین دست و گردی میان چو افگنده شد شاه زین گونه خوار سپه روی برگشت از کارزار نشیب و فراز بیابان و کوه به هر سو شده مردمان هم گروه سوار و پیاده ده و دو هزار فگنده پدید آمد اندر شمار چو بشنید گفتار سالار شاه برافراخت تا ماه فرخ کلاه چو روز از شب آمد بکوشش ستوه ستوهی گرفته فرو شد به کوه می و مجلس آراست و شد شادمان جهان پاک دید از بد بدگمان به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب چو شب روز شد پردهٔ بارگاه گشادند و دادند زی شاه راه بیامد سپهدار سام سترگ به نزد منوچهر شاه بزرگ چنی گفت با سام شاه جهان کز ایدر برو با گزیده مهان به هندوستان آتش اندر فروز همه کاخ مهراب و کابل بسوز نباید که او یابد از بد رها که او ماند از بچهٔ اژدها زمان تا زمان زو برآید خروش شود رام گیتی پر از جنگ و جوش هر آنکس که پیوستهٔ او بود بزرگان که در دستهٔ او بود سر از تن جدا کن زمین را بشوی ز پیوند ضحاک و خویشان اوی چنین داد پاسخ که ایدون کنم که کین از دل شاه بیرون کنم ببوسید تخت و بمالید روی بران نامور مهر انگشت اوی سوی خانه بنهاد سر با سپاه بدان باد پایان جوینده راه
بخش ۱۵به مهراب و دستان رسید این سخن که شاه و سپهبد فگندند بن خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال همی گفت اگر اژدهای دژم بیاید که گیتی بسوزد به دم چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود به پیش پدر شد پر از خون جگر پر اندیشه دل پر ز گفتار سر چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچهٔ نره شیر همه لشکر از جای برخاستند درفش فریدون بیاراستند پذیره شدن را تبیره زدند سپاه و سپهبد پذیره شدند همه پشت پیلان به رنگین درفش بیاراسته سرخ و زرد و بنفش چو روی پدر دید دستان سام پیاده شد از اسپ و بگذارد گام بزرگان پیاده شدند از دو روی چه سالارخواه و چه سالارجوی زمین را ببوسید زال دلیر سخن گفت با او پدر نیز دیر نشست از بر تازی اسپ سمند چو زرین درخشنده کوهی بلند بزرگان همه پیش او آمدند به تیمار و با گفت و گو آمدند که آزرده گشتست بر تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر چنین داد پاسخ کزین باک نیست سرانجام آخر به جز خاک نیست پدر گر به مغز اندر آرد خرد همانا سخن بر سخن نگذرد و گر برگشاید زبان را به خشم پس از شرمش آب اندر آرم به چشم چنین تا به درگاه سام آمدند گشادهدل و شادکام آمدند فرود آمد از باره سام سوار هم اندر زمان زال را داد بار چو زال اندر آمد به پیش پدر زمین را ببوسید و گسترد بر یکی آفرین کرد بر سام گرد وزاب دو نرگس همی گل سترد که بیدار دل پهلوان شاد باد روانش گرایندهٔ داد باد ز تیغ تو الماس بریان شود زمین روز جنگ از تو گریان شود کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ شتاب آید اندر سپاه درنگ سپهری کجا باد گرز تو دید همانا ستاره نیارد کشید زمین نسپرد شیر با داد تو روان و خرد کشته بنیاد تو همه مردم از داد تو شادمان ز تو داد یابد زمین و زمان مگر من که از داد بیبهرهام و گرچه به پیوند تو شهرهام یکی مرغ پروردهام خاک خورد به گیتی مرا نیست با کس نبرد ندانم همی خویشتن را گناه که بر من کسی را بران هست راه مگر آنکه سام یلستم پدر و گر هست با این نژادم هنر ز مادر بزادم بینداختی به کوه اندرم جایگه ساختی فگندی به تیمار زاینده را به آتش سپردی فزاینده را ترا با جهان آفرین نیست جنگ که از چه سیاه و سپیدست رنگ کنون کم جهان آفرین پرورید به چشم خدایی به من بنگرید ابا گنج و با تخت و گرز گران ابا رای و با تاج و تخت و سران نشستم به کابل به فرمان تو نگه داشتم رای و پیمان تو که گر کینه جویی نیازارمت درختی که کشتی به بار آرمت ز مازندران هدیه این ساختی هم از گرگساران بدین تاختی که ویران کنی خان آباد من چنین داد خواهی همی داد من من اینک به پیش تو استادهام تن بنده خشم ترا دادهام به اره میانم بدو نیم کن ز کابل مپیمای با من سخن سپهبد چو بشنید گفتار زال برافراخت گوش و فرو برد یال بدو گفت آری همینست راست زبان تو بر راستی بر گواست همه کار من با تو بیداد بود دل دشمنان بر تو بر شاد بود ز من آرزو خود همین خواستی به تنگی دل از جای برخاستی مشو تیز تا چارهٔ کار تو بسازم کنون نیز بازار تو یکی نامه فرمایم اکنون به شاه فرستم به دست تو ای نیکخواه سخن هر چه باید به یاد آورم روان و دلش سوی داد آورم اگر یار باشد جهاندار ما به کام تو گردد همه کار ما نویسنده را پیش بنشاندند ز هر در سخنها همی راندند سرنامه کرد آفرین خدای کجا هست و باشد همیشه به جای ازویست نیک و بد و هست و نیست همه بندگانیم و ایزد یکیست هر آن چیز کو ساخت اندر بوش بران است چرخ روان را روش خداوند کیوان و خورشید و ماه وزو آفرین بر منوچهر شاه به رزم اندرون زهر تریاک سوز به بزم اندرون ماه گیتی فروز گراینده گرز و گشاینده شهر ز شادی به هر کس رساننده بهر کشنده درفش فریدون به جنگ کشنده سرافراز جنگی پلنگ ز باد عمود تو کوه بلند شود خاک نعل سرافشان سمند همان از دل پاک و پاکیزه کیش به آبشخور آری همی گرگ و میش یکی بندهام من رسیده به جای به مردی بشست اندر آورده پای همی گرد کافور گیرد سرم چنین کرد خورشید و ماه افسرم ببستم میان را یکی بندهوار ابا جاودان ساختم کارزار عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار چو من کس ندیدی به گیتی سوار بشد آب گردان مازندران چو من دست بردم به گرز گران ز من گر نبودی به گیتی نشان برآورده گردن ز گردن کشان چنان اژدها کو ز رود کشف برون آمد و کرد گیتی چو کف زمین شهر تا شهر پهنای او همان کوه تا کوه بالای او جهان را ازو بود دل پر هراس همی داشتندی شب و روز پاس هوا پاک دیدم ز پرندگان همان روی گیتی ز درندگان ز تفش همی پر کرگس بسوخت زمین زیر زهرش همی برفروخت نهنگ دژم بر کشیدی ز آب به دم درکشیدی ز گردون عقاب زمین گشت بیمردم و چارپای همه یکسر او را سپردند جای چو دیدم که اندر جهان کس نبود که با او همی دست یارست سود به زور جهاندار یزدان پاک بیفگندم از دل همه ترس و باک میان را ببستم به نام بلند نشستم بران پیل پیکر سمند به زین اندرون گرزهٔ گاوسر به بازو کمان و به گردن سپر برفتم بسان نهنگ دژم مرا تیز چنگ و ورا تیز دم مرا کرد پدرود هرکو شنید که بر اژدها گرز خواهم کشید ز سر تا به دمش چو کوه بلند کشان موی سر بر زمین چون کمند زبانش بسان درختی سیاه ز فر باز کرده فگنده به راه چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم مرا دید غرید و آمد به خشم گمانی چنان بردم ای شهریار که دارم مگر آتش اندر کنار جهان پیش چشمم چو دریا نمود به ابر سیه بر شده تیره دود ز بانگش بلرزید روی زمین ز زهرش زمین شد چو دریای چین برو بر زدم بانگ برسان شیر چنان چون بود کار مرد دلیر یکی تیر الماس پیکان خدنگ به چرخ اندرون راندم بیدرنگ چو شد دوخته یک کران از دهانش بماند از شگفتی به بیرون زبانش هم اندر زمان دیگری همچنان زدم بر دهانش بپیچید ازان سدیگر زدم بر میان زفرش برآمد همی جوی خون از جگرش چو تنگ اندر آورد با من زمین برآهختم این گاوسر گرزکین به نیروی یزدان گیهان خدای برانگیختم پیلتن را ز جای زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر برو کوه بارید گفتی سپهر شکستم سرش چون تن ژنده پیل فرو ریخت زو زهر چون رود نیل به زخمی چنان شد که دیگر نخاست ز مغزش زمین گشت باکوه راست کشف رود پر خون و زرداب شد زمین جای آرامش و خواب شد همه کوهساران پر از مرد و زن همی آفرین خواندندی بمن جهانی بران جنگ نظاره بود که آن اژدها زشت پتیاره بود مرا سام یک زخم ازان خواندند جهان زر و گوهر برافشاندند چو زو بازگشتم تن روشنم برهنه شد از نامور جوشنم فرو ریخت از باره بر گستوان وزین هست هر چند رانم زیان بران بوم تا سالیان بر نبود جز از سوخته خار خاور نبود چنین و جزین هر چه بودیم رای سران را سرآوردمی زیر پای کجا من چمانیدمی بادپای بپرداختی شیر درنده جای کنون چند سالست تا پشت زین مرا تختگاه است و اسپم زمین همه گرگساران و مازنداران به تو راست کردم به گرز گران نکردم زمانی برو بوم یاد ترا خواستم راد و پیروز و شاد کنون این برافراخته یال من همان زخم کوبنده کوپال من بدان هم که بودی نماند همی بر و گردگاهم خماند همی کمندی بینداخت از دست شست زمانه مرا باژگونه ببست سپردیم نوبت کنون زال را که شاید کمربند و کوپال را یکی آرزو دارد اندر نهان بیاید بخواهد ز شاه جهان یکی آرزو کان به یزدان نکوست کجا نیکویی زیر فرمان اوست نکردیم بیرای شاه بزرگ که بنده نباید که باشد سترگ همانا که با زال پیمان من شنیدست شاه جهانبان من که از رای او سر نپیچم به هیچ درین روزها کرد زی من بسیچ به پیش من آمد پر از خون رخان همی چاک چاک آمدش ز استخوان مرا گفت بردار آمل کنی سزاتر که آهنگ کابل کنی چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه نشانی شده در میان گروه چنان ماه بیند به کابلستان چو سرو سهی بر سرش گلستان چو دیوانه گردد نباشد شگفت ازو شاه را کین نباید گرفت کنون رنج مهرش به جایی رسید که بخشایش آرد هر آن کش بدید ز بس درد کو دید بر بیگناه چنان رفت پیمان که بشنید شاه گسی کردمش با دلی مستمند چو آید به نزدیک تخت بلند همان کن که با مهتری در خورد ترا خود نیاموخت باید خرد چو نامه نوشتند و شد رای راست ستد زود دستان و بر پای خاست چو خورشید سر سوی خاور نهاد نخفت و نیاسود تا بامداد چو آن جامهها سوده بفگند شب سپیده بخندید و بگشاد لب بیامد به زین اندر آورد پای برآمد خروشیدن کره نای به سوی شهنشاه بنهاد روی ابا نامهٔ سام آزاده خوی
بخش ۱۶چو در کابل این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت برآشفت و سیندخت را پیش خواند همه خشم رودابه بر وی براند بدو گفت کاکنون جزین رای نیست که با شاه گیتی مرا پای نیست که آرمت با دخت ناپاک تن کشم زارتان بر سر انجمن مگر شاه ایران ازین خشم و کین برآساید و رام گردد زمین به کابل که با سام یارد چخید ازان زخم گرزش که یارد چشید چو بشنید سیندخت بنشست پست دل چارهجوی اندر اندیشه بست یکی چاره آورد از دل به جای که بد ژرف بین و فزاینده رای وزان پس دوان دست کرده به کش بیامد بر شاه خورشید فش بدو گفت بشنو ز من یک سخن چو دیگر یکی کامت آید بکن ترا خواسته گر ز بهر تنست ببخش و بدان کین شب آبستنست اگر چند باشد شب دیریاز برو تیرگی هم نماند دراز شود روز چون چشمه روشن شود جهان چون نگین بدخشان شود بدو گفت مهراب کز باستان مزن در میان یلان داستان بگو آنچه دانی و جان را بکوش وگر چادر خون به تن بر بپوش بدو گفت سیندخت کای سرفراز بود کت به خونم نیاید نیاز مرا رفت باید به نزدیک سام زبان برگشایم چو تیغ از نیام بگویم بدو آنچه گفتن سزد خرد خام گفتارها را پزد ز من رنج جان و ز تو خواسته سپردن به من گنج آراسته بدو گفت مهراب بستان کلید غم گنج هرگز نباید کشید پرستنده و اسپ و تخت و کلاه بیارای و با خویشتن بر به راه مگر شهر کابل نسوزد به ما چو پژمرده شد برفروزد به ما چین گفت سیندخت کای نامدار به جای روان خواسته خواردار نباید که چون من شوم چارهجوی تو رودابه را سختی آری به روی مرا در جهان انده جان اوست کنون با توم روز پیمان اوست ندارم همی انده خویشتن ازویست این درد و اندوه من یکی سخت پیمان ستد زو نخست پس آنگه به مردی ره چاره جست بیاراست تن را به دیبا و زر به در و به یاقوت پرمایه سر پس از گنج زرش ز بهر نثار برون کرد دینار چون سیهزار به زرین ستام آوریدند سی از اسپان تازی و از پارسی ابا طوق زرین پرستنده شست یکی جام زر هر یکی را به دست پر از مشک و کافور و یاقوت و زر ز پیروزهٔ چند چندی گهر چهل جامه دیبای پیکر به زر طرازش همه گونه گونه گهر به زرین و سیمین دوصد تیغ هند جزان سی به زهراب داده پرند صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی صد استر همه بارکش راه جوی یکی تاج پرگوهر شاهوار ابا طوق و با یاره و گوشوار بسان سپهری یکی تخت زر برو ساخته چند گونه گهر برش خسروی بیست پهنای او چو سیصد فزون بود بالای او وزان ژندهپیلان هندی چهار همه جامه و فرش کردند بار