بخش ۱۷چو شد ساخته کار خود بر نشست چو گردی به مردی میان را ببست یکی ترگ رومی به سر بر نهاد یکی باره زیراندرش همچو باد بیامد گرازان به درگاه سام نه آواز داد و نه برگفت نام به کار آگهان گفت تا ناگهان بگویند با سرفراز جهان که آمد فرستادهای کابلی به نزد سپهبد یل زابلی ز مهراب گرد آوریده پیام به نزد سپهبد جهانگیر سام بیامد بر سام یل پردهدار بگفت و بفرمود تا داد بار فرود آمد از اسپ سیندخت و رفت به پیش سپهبد خرامید تفت زمین را ببوسید و کرد آفرین ابر شاه و بر پهلوان زمین نثار و پرستنده و اسپ و پیل رده بر کشیده ز در تا دو میل یکایک همه پیش سام آورید سر پهلوان خیره شد کان بدید پر اندیشه بنشست برسان مست بکش کرده دست و سرافگنده پست که جایی کجا مایه چندین بود فرستادن زن چه آیین بود گراین خواسته زو پذیرم همه ز من گردد آزرده شاه رمه و گر بازگردانم از پیش زال برآرد به کردار سیمرغ بال برآورد سر گفت کاین خواسته غلامان و پیلان آراسته برید این به گنجور دستان دهید به نام مه کابلستان دهید پری روی سیندخت بر پیش سام زبان کرد گویا و دل شادکام چو آن هدیهها را پذیرفته دید رسیده بهی و بدی رفته دید سه بت روی با او به یک جا بدند سمن پیکر و سرو بالا بدند گرفته یکی جام هر یک به دست بفرمود کامد به جای نشست به پیش سپهبد فرو ریختند همه یک به دیگر برآمیختند چو با پهلوان کار بر ساختند ز بیگانه خانه بپرداختند چنین گفت سیندخت با پهلوان که با رای تو پیر گردد جوان بزرگان ز تو دانش آموختند به تو تیرگیها برافروختند به مهر تو شد بسته دست بدی به گرزت گشاده ره ایزدی گنهکار گر بود مهراب بود ز خون دلش دیده سیراب بود سر بیگناهان کابل چه کرد کجا اندر آورد باید بگرد همه شهر زنده برای تواند پرستنده و خاک پای تواند ازان ترس کو هوش و زور آفرید درخشنده ناهید و هور آفرید نیاید چنین کارش از تو پسند میان را به خون ریختن در مبند بدو سام یل گفت با من بگوی ازان کت بپرسم بهانه مجوی تو مهراب را کهتری گر همال مر آن دخت او را کجا دید زال به روی و به موی و به خوی و خرد به من گوی تا باکی اندر خورد ز بالا و دیدار و فرهنگ اوی بران سان که دیدی یکایک بگوی بدو گفت سیندخت کای پهلوان سر پهلوانان و پشت گوان یکی سخت پیمانت خواهم نخست که لرزان شود زو بر و بوم و رست که از تو نیاید به جانم گزند نه آنکس که بر من بود ارجمند مرا کاخ و ایوان آباد هست همان گنج و خویشان و بنیاد هست چو ایمن شوم هر چه گویی بگوی بگویم بجویم بدین آب روی نهفته همه گنج کابلستان بکوشم رسانم به زابلستان جزین نیز هر چیز کاندر خورد بیبد ز من مهتر پر خرد گرفت آن زمان سام دستش به دست ورا نیک بنواخت و پیمان ببست چو بشنید سیندخت سوگند او همان راست گفتار و پیوند او زمین را ببوسید و بر پای خاست بگفت آنچه اندر نهان بود راست که من خویش ضحاکم ای پهلوان زن گرد مهراب روشن روان همان مام رودابهٔ ماه روی که دستان همی جان فشاند بروی همه دودمان پیش یزدان پاک شب تیره تا برکشد روز چاک همی بر تو بر خواندیم آفرین همان بر جهاندار شاه زمین کنون آمدم تا هوای تو چیست ز کابل ترا دشمن و دوست کیست اگر ما گنهکار و بدگوهریم بدین پادشاهی نه اندر خوریم من اینک به پیش توام مستمند بکش گر کشی ور ببندی ببند دل بیگناهان کابل مسوز کجا تیره روز اندر آید به روز سخنها چو بشنید ازو پهلوان زنی دید با رای و روشن روان به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانش چو غرو و به رفتن تذرو چنین داد پاسخ که پیمان من درست است اگر بگسلد جان من تو با کابل و هر که پیوند تست بمانید شادان دل و تندرست بدین نیز همداستانم که زال ز گیتی چو رودابه جوید همال شما گرچه از گوهر دیگرید همان تاج و اورنگ را در خورید چنین است گیتی وزین ننگ نیست ابا کردگار جهان جنگ نیست چنان آفریند که آیدش رای نمانیم و ماندیم با های های یکی بر فراز و یکی در نشیب یکی با فزونی یکی با نهیب یکی از فزایش دل آراسته ز کمی دل دیگری کاسته یکی نامه با لابهٔ دردمند نبشتم به نزدیک شاه بلند به نزد منوچهر شد زال زر چنان شد که گفتی برآورده پر به زین اندر آمد که زین را ندید همان نعل اسپش زمین را ندید بدین زال را شاه پاسخ دهد چو خندان شود رای فرخ نهد که پروردهٔ مرغ بیدل شدست از آب مژه پای در گل شدست عروس ار به مهر اندرون همچو اوست سزد گر برآیند هر دو ز پوست یکی روی آن بچهٔ اژدها مرا نیز بنمای و بستان بها بدو گفت سیندخت اگر پهلوان کند بنده را شاد و روشن روان چماند به کاخ من اندر سمند سرم بر شود به آسمان بلند به کابل چنو شهریار آوریم همه پیش او جان نثار آوریم لب سام سیندخت پرخنده دید همه بیخ کین از دلش کنده دید نوندی دلاور به کردار باد برافگند و مهراب را مژده داد کز اندیشهٔ بد مکن یاد هیچ دلت شاد کن کار مهمان بسیچ من اینک پس نامه اندر دمان بیایم نجویم به ره بر زمان دوم روز چون چشمهٔ آفتاب بجنیبد و بیدار شد سر ز خواب گرانمایه سیندخت بنهاد روی به درگاه سالار دیهیم جوی روارو برآمد ز درگاه سام مه بانوان خواندندش به نام بیامد بر سام و بردش نماز سخن گفت بااو زمانی دراز به دستوری بازگشتن به جای شدن شادمان سوی کابل خدای دگر ساختن کار مهمان نو نمودن به داماد پیمان نو ورا سام یل گفت برگرد و رو بگو آنچه دیدی به مهراب گو سزاوار او خلعت آراستند ز گنج آنچه پرمایهتر خواستند بکابل دگر سام را هر چه بود ز کاخ و زباغ و زکشت و درود دگر چارپایان دوشیدنی ز گستردنی هم ز پوشیدنی به سیندخت بخشید و دستش بدست گرفت و یک نیز پیمان ببست پذیرفت مر دخت او را بزال که باشند هر دو بشادی همال سرافراز گردی و مردی دویست بدو داد و گفتش که ایدر مایست به کابل بباش و به شادی بمان ازین پس مترس از بد بدگمان شگفته شد آن روی پژمرده ماه به نیک اختری برگرفتند راه
بخش ۱۸ پس آگاهی آمد سوی شهریار که آمد ز ره زال سام سوار پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان چو آمد به نزدیکی بارگاه سبک نزد شاهش گشادند راه چو نزدیک شاه اندر آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین زمانی همی داشت بر خاک روی بدو داد دل شاه آزرمجوی بفرمود تا رویش از خاک خشک ستردند و بر وی پراگند مشک بیامد بر تخت شاه ارجمند بپرسید ازو شهریار بلند که چون بودی ای پهلو راد مرد بدین راه دشوار با باد و گرد به فر تو گفتا همه بهتریست ابا تو همه رنج رامشگریست ازو بستد آن نامهٔ پهلوان بخندید و شد شاد و روشن روان چو بر خواند پاسخ چنین داد باز که رنجی فزودی به دل بر دراز ولیکن بدین نامهٔ دلپذیر که بنوشت با درد دل سام پیر اگر چه مرا هست ازین دل دژم برانم که نندیشم از بیش و کم بسازم برآرم همه کام تو گر اینست فرجام آرام تو تو یک چند اندر به شادی به پای که تا من به کارت زنم نیک رای ببردند خوالیگران خوان زر شهنشاه بنشست با زال زر بفرمود تا نامداران همه نشستند بر خوان شاه رمه چو از خوان خسرو بپرداختند به تخت دگر جای میساختند چو می خورده شد نامور پور سام نشست از بر اسپ زرین ستام برفت و بپیمود بالای شب پر اندیشه دل پر ز گفتار لب بیامد به شبگیر بسته کمر به پیش منوچهر پیروزگر برو آفرین کرد شاه جهان چو برگشت بستودش اندر نهان
بخش ۱۹بفرمود تا موبدان و ردان ستارهشناسان و هم بخردان کنند انجمن پیش تخت بلند به کار سپهری پژوهش کنند برفتند و بردند رنج دراز که تا با ستاره چه دارند راز سه روز اندران کارشان شد درنگ برفتند با زیج رومی به چنگ زبان بر گشادند بر شهریار که کردیم با چرخ گردان شمار چنین آمد از داد اختر پدید که این آب روشن بخواهد دوید ازین دخت مهراب و از پور سام گوی پر منش زاید و نیک نام بود زندگانیش بسیار مر همش زور باشد هم آیین و فر همش برز باشد همش شاخ و یال به رزم و به بزمش نباشد همال کجا بارهٔ او کند موی تر شود خشک همرزم او را جگر عقاب از بر ترگ او نگذرد سران جهان را بکس نشمرد یکی برز بالا بود فرمند همه شیر گیرد به خم کمند هوا را به شمشیر گریان کند بر آتش یکی گور بریان کند کمر بستهٔ شهریاران بود به ایران پناه سواران بود
بخش ۲۰چنین گفت پس شاه گردن فراز کزین هر چه گفتید دارید راز بخواند آن زمان زال را شهریار کزو خواست کردن سخن خواستار بدان تا بپرسند ازو چند چیز نهفته سخنهای دیرینه نیز نشستند بیدار دل بخردان همان زال با نامور موبدان بپرسید مر زال را موبدی ازین تیزهش راه بین بخردی که از ده و دو تای سرو سهی که رستست شاداب با فرهی ازان بر زده هر یکی شاخ سی نگردد کم و بیش در پارسی دگر موبدی گفت کای سرفراز دو اسپ گرانمایه و تیزتاز یکی زان به کردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار بجنبید و هر دو شتابندهاند همان یکدیگر را نیابندهاند سدیگر چنین گفت کان سی سوار کجا بگذرانند بر شهریار یکی کم شود باز چون بشمری همان سی بود باز چون بنگری چهارم چنین گفت کان مرغزار که بینی پر از سبزه و جویبار یکی مرد با تیز داسی بزرگ سوی مرغزار اندر آید سترگ همی بدرود آن گیا خشک و تر نه بردارد او هیچ ازان کار سر دگر گفت کان برکشیده دو سرو ز دریای با موج برسان غرو یکی مرغ دارد بریشان کنام نشیمش به شام آن بود این به بام ازین چون بپرد شود برگ خشک بران بر نشیند دهد بوی مشک ازان دو همیشه یکی آبدار یکی پژمریده شده سوگوار بپرسید دیگر که بر کوهسار یکی شارستان یافتم استوار خرامند مردم ازان شارستان گرفته به هامون یکی خارستان بناها کشیدند سر تا به ماه پرستنده گشتند و هم پیشگاه وزان شارستان شان به دل نگذرد کس از یادکردن سخن نشمرد یکی بومهین خیزد از ناگهان بر و بومشان پاک گردد نهان بدان شارستانشان نیاز آورد هم اندیشگان دراز آورد به پرده درست این سخنها بجوی به پیش ردان آشکارا بگوی گر این رازها آشکارا کنی ز خاک سیه مشک سارا کنی
بخش ۲۱زمانی پر اندیشه شد زال زر برآورد یال و بگسترد بر وزان پس به پاسخ زبان برگشاد همه پرسش موبدان کرد یاد نخست از ده و دو درخت بلند که هر یک همی شاخ سی برکشند به سالی ده و دو بود ماه نو چو شاه نو آیین ابر گاه نو به سی روز مه را سرآید شمار برین سان بود گردش روزگار کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ فروزان به کردار آذرگشسپ سپید و سیاهست هر دو زمان پس یکدگر تیز هر دو دوان شب و روز باشد که میبگذرد دم چرخ بر ما همی بشمرد سدیگر که گفتی که آن سی سوار کجا برگذشتند بر شهریار ازان سی سواران یکی کم شود به گاه شمردن همان سی بود نگفتی سخن جز ز نقصان ماه که یک شب کم آید همی گاه گاه کنون از نیام این سخن برکشیم دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم ز برج بره تا ترازو جهان همی تیرگی دارد اندر نهان چنین تا ز گردش به ماهی شود پر از تیرگی و سیاهی شود دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند کزو نیمه شادب و نیمی نژند برو مرغ پران چو خورشید دان جهان را ازو بیم و امید دان دگر شارستان بر سر کوهسار سرای درنگست و جای قرار همین خارستان چون سرای سپنج کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج همی دم زدن بر تو بر بشمرد هم او برفرازد هم او بشکرد برآید یکی باد با زلزله ز گیتی برآید خروش و خله همه رنج ما ماند زی خارستان گذر کرد باید سوی شارستان کسی دیگر از رنج ما برخورد نپاید برو نیز و هم بگذرد چنین رفت از آغاز یکسر سخن همین باشد و نو نگردد کهن اگر توشهمان نیکنامی بود روانها بران سر گرامی بود و گر آز ورزیم و پیچان شویم پدید آید آنگه که بیجان شویم گر ایوان ما سر به کیوان برست ازان بهرهٔ ما یکی چادرست چو پوشند بر روی ما خون و خاک همه جای بیمست و تیمار و باک بیابان و آن مرد با تیز داس کجا خشک و تر زو دل اندر هراس تر و خشک یکسان همی بدرود وگر لابه سازی سخن نشنود دروگر زمانست و ما چون گیا همانش نبیره همانش نیا به پیر و جوان یک به یک ننگرد شکاری که پیش آیدش بشکرد جهان را چنینست ساز و نهاد که جز مرگ را کس ز مادر نزاد ازین در درآید بدان بگذرد زمانه برو دم همی بشمرد چو زال این سخنها بکرد آشکار ازو شادمان شد دل شهریار به شادی یکی انجمن برشگفت شهنشاه گیتی زهازه گرفت یکی جشنگاهی بیاراست شاه چنان چون شب چارده چرخ ماه کشیدند می تا جهان تیره گشت سرمیگساران ز می خیره گشت خروشیدن مرد بالای گاه یکایک برآمد ز درگاه شاه برفتند گردان همه شاد و مست گرفته یکی دست دیگر به دست چو برزد زبانه ز کوه آفتاب سر نامدران برآمد ز خواب بیامد کمربسته زال دلیر به پیش شهنشاه چون نره شیر به دستوری بازگشتن ز در شدن نزد سالار فرخ پدر به شاه جهان گفت کای نیکخوی مرا چهر سام آمدست آرزوی ببوسیدم ای پایهٔ تخت عاج دلم گشت روشن بدین برز و تاج بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد یک امروز نیزت بباید سپرد ترا بویهٔ دخت مهراب خاست دلت راهش سام زابل کجاست بفرمود تا سنج و هندی درای به میدان گذارند با کره نای ابا نیزه و گرز و تیر و کمان برفتند گردان همه شادمان کمانها گرفتند و تیر خدنگ نشانه نهادند چون روز جنگ بپیچید هر یک به چیزی عنان به گرز و به تیغ و به تیر و سنان درختی گشن بد به میدان شاه گذشته برو سال بسیار و ماه کمان را بمالید دستان سام برانگیخت اسپ و برآورد نام بزد بر میان درخت سهی گذاره شد آن تیر شاهنشهی هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر بینداخت و بگذاشت چون نره شیر سپر برگرفتند ژوپینوران بگشتند با خشتهای گران سپر خواست از ریدک ترک زال برانگیخت اسپ و برآورد یال کمان را بینداخت و ژوپین گرفت به ژوپین شکار نوآیین گرفت بزد خشت بر سه سپر گیلوار گشاده به دیگر سو افگند خوار به گردنکشان گفت شاه جهان که با او که جوید نبرد از مهان یکی برگراییدش اندر نبرد که از تیر و ژوپین برآورد گرد همه برکشیدند گردان سلیح بدل خشمناک و زبان پر مزیح به آورد رفتند پیچان عنان ابا نیزه و آب داده سنان چنان شد که مرد اندر آمد به مرد برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد نگه کرد تا کیست زیشان سوار عنان پیچ و گردنکش و نامدار ز گرد اندر آمد بسان نهنگ گرفتش کمربند او را به چنگ چنان خوارش از پشت زین برگرفت که شاه و سپه ماند اندر شگفت به آواز گفتند گردنکشان که مردم نبیند کسی زین نشان هر آن کس که با او بجوید نبرد کند جامه مادر برو لاژورد ز شیران نزاید چنین نیز گرد چه گرد از نهنگانش باید شمرد خنک سام یل کش چنین یادگار بماند به گیتی دلیر و سوار برو آفرین کرد شاه بزرگ همان نامور مهتران سترگ بزرگان سوی کاخ شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند یکی خلعت آراست شاه جهان که گشتند ازان خیره یکسر مهان چه از تاج پرمایه و تخت زر چه از یاره و طوق و زرین کمر همان جامههای گرانمایه نیز پرستنده و اسپ و هر گونه چیز به زال سپهبد سپرد آن زمان همه چیزها از کران تا کران
بخش ۲۲پس آن نامهٔ سام پاسخ نوشت شگفتی سخنهای فرخ نوشت که ای نامور پهلوان دلیر به هر کار پیروز برسان شیر نبیند چو تو نیز گردان سپهر به رزم و به بزم و به رای و به چهر همان پور فرخنده زال سوار کزو ماند اندر جهان یادگار رسید و بدانستم از کام او همان خواهش و رای و آرام او برآمد هر آنچ آن ترا کام بود همان زال را رای و آرام بود همه آرزوها سپردم بدوی بسی روزه فرخ شمردم بدوی ز شیری که باشد شکارش پلنگ چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ گسی کردمش با دلی شادمان کزو دور بادا بد بدگمان برون رفت با فرخی زال زر ز گردان لشکر برآورده سر نوندی برافگند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام ابا خلعت خسروانی و تاج همان یاره و طوق و هم تخت عاج چنان شاد شد زان سخن پهلوان که با پیر سر شد به نوی جوان سواری به کابل برافگند زود به مهراب گفت آن کجا رفته بود نوازیدن شهریار جهان وزان شادمانی که رفت از مهان من اینک چو دستان بر من رسد گذاریم هر دو چنان چون سزد چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند چو مهراب شد شاد و روشن روان لبش گشت خندان و دل شادمان گرانمایه سیندخت را پیش خواند بسی خوب گفتار با او براند بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای به شاخی زدی دست کاندر زمین برو شهریاران کنند آفرین چنان هم کجا ساختی از نخست بیاید مر این را سرانجام جست همه گنج پیش تو آراستست اگر تخت عاجست اگر خواستست چو بشنید سیندخت ازو گشت باز بر دختر آمد سراینده راز همی مژده دادش به دیدار زال که دیدی چنان چون بباید همال زن و مرد را از بلندی منش سزد گر فرازد سر از سرزنش سوی کام دل تیز بشتافتی کنون هر چه جستی همه یافتی بدو گفت رودابه ای شاه زن سزای ستایش به هر انجمن من از خاک پای تو بالین کنم به فرمانت آرایش دین کنم ز تو چشم آهرمنان دور باد دل و جان تو خانهٔ سور باد چو بشنید سیندخت گفتار اوی به آرایش کاخ بنهاد روی بیاراست ایوانها چون بهشت گلاب و می و مشک و عنبر سرشت بساطی بیفگند پیکر به زر زبر جد برو بافته سر به سر دگر پیکرش در خوشاب بود که هر دانهای قطرهای آب بود یک ایوان همه تخت زرین نهاد به آیین و آرایش چین نهاد همه پیکرش گوهر آگنده بود میان گهر نقشها کنده بود ز یاقوت مر تخت را پایه بود که تخت کیان بود و پرمایه بود یک ایوان همه جامهٔ رود و می بیاورده از پارس و اهواز و ری بیاراست رودابه را چون نگار پر از جامه و رنگ و بوی بهار همه کابلستان شد آراسته پر از رنگ و بوی و پر از خواسته همه پشت پیلان بیاراستند ز کابل پرستندگان خواستند نشستند بر پیل رامشگران نهاده به سر بر زر افسران پذیره شدن را بیاراستند نثارش همه مشک و زر خواستند
بخش ۲۳همی رند دستان گرفته شتاب چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب کسی را نبد ز آمدنش آگهی پذیره نرفتند با فرهی خروشی برآمد ز پرده سرای که آمد ز ره زال فرخندهرای پذیره شدش سام یل شادمان همی داشت اندر برش یک زمان فرود آمد از باره بوسید خاک بگفت آن کجا دید و بشنید پاک نشست از بر تخت پرمایه سام ابا زال خرم دل و شادکام سخنهای سیندخت گفتن گرفت لبش گشت خندان نهفتن گرفت چنین گفت کامد ز کابل پیام پیمبر زنی بود سیندخت نام ز من خواست پیمان و دادم زمان که هرگز نباشم بدو بدگمان ز هر چیز کز من به خوبی بخواست سخنها بران برنهادیم راست نخست آنکه با ماه کابلستان شود جفت خورشید زابلستان دگر آنکه زی او به مهمان شویم بران دردها پاک درمان شویم فرستادهای آمد از نزد اوی که پردخته شد کار بنمای روی کنون چیست پاسخ فرستاده را چه گوییم مهراب آزاده را ز شادی چنان شد دل زال سام که رنگش سراپای شد لعل فام چنین داد پاسخ که ای پهلوان گر ایدون که بینی به روشن روان سپه رانی و ما به کابل شویم بگوییم زین در سخن بشنویم به دستان نگه کرد فرخنده سام بدانست کورا ازین چیست کام سخن هر چه از دخت مهراب نیست به نزدیک زال آن جز از خواب نیست بفرمود تا زنگ و هندی درای زدند و گشادند پرده سرای هیونی برافگند مرد دلیر بدان تا شود نزد مهراب شیر بگوید که آمد سپهبد ز راه ابا زال با پیل و چندی سپاه فرستاده تازان به کابل رسید خروشی برآمد چنان چون سزید چنان شاد شد شاه کابلستان ز پیوند خورشید زابلستان که گفتی همی جان برافشاندند ز هر جای رامشگران خواندند
بخش ۲۴ [list]بزد نای مهراب و بربست کوس بیاراست لشکر چو چشم خروس ابا ژندهپیلان و رامشگران زمین شد بهشت از کران تا کران ز بس گونه گون پرنیانی درفش چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش چه آوای نای و چه آوای چنگ خروشیدن بوق و آوای زنگ تو گفتی مگر روز انجامش است یکی رستخیز است گر رامش است همی رفت ازین گونه تا پیش سام فرود آمد از اسپ و بگذارد گام گرفتش جهان پهلوان در کنار بپرسیدش از گردش روزگار شه کابلستان گرفت آفرین چه بر سام و بر زال زر همچنین نشست از بر بارهٔ تیزرو چو از کوه سر برکشد ماه نو یکی تاج زرین نگارش گهر نهاد از بر تارک زال زر به کابل رسیدند خندان و شاد سخنهای دیرینه کردند یاد همه شهر ز آوای هندی درای ز نالیدن بربط و چنگ و نای تو گفتی دد و دام رامشگرست زمانه به آرایشی دیگرست بش و یال اسپان کران تا کران بر اندوده پر مشک و پر زعفران برون رفت سیندخت با بندگان میان بسته سیصد پرستندگان مر آن هر یکی را یکی جام زر به دست اندرون پر ز مشک و گهر همه سام را آفرین خواندند پس از جام گوهر برافشاندند بدان جشن هر کس که آمد فراز شد از خواسته یک به یک بینیاز بخندید و سیندخت را سام گفت که رودابه را چند خواهی نهفت بدو گفت سیندخت هدیه کجاست اگر دیدن آفتابت هواست چنین داد پاسخ به سیندخت سام که ازمن بخواه آنچه آیدت کام برفتند تا خانهٔ زرنگار کجا اندرو بود خرم بهار نگه کرد سام اندران ماه روی یکایک شگفتی بماند اندروی ندانست کش چون ستاید همی برو چشم را چون گشاید همی بفرمود تا رفت مهراب پیش ببستند عقدی برآیین و کیش به یک تختشان شاد بنشاندند عقیق و زبرجد برافشاندند سر ماه با افسر نام دار سر شاه با تاج گوهرنگار بیاورد پس دفتر خواسته یکی نخست گنج آراسته برو خواند از گنجها هر چه بود که گوش آن نیارست گفتی شنود برفتند از آنجا به جای نشست ببودند یک هفته با می به دست وز ایوان سوی باغ رفتند باز سه هفته به شادی گرفتند ساز بزرگان کشورش با دست بند کشیدند بر پیش کاخ بلند سر ماه سام نریمان برفت سوی سیستان روی بنهاد تفت ابا زال و با لشکر و پیل و کوس زمانه رکاب ورا داد بوس عماری و بالای و هودج بساخت یکی مهد تا ماه را در نشاخت چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش سوی سیستان روی کردند پیش برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی کنش رسیدند پیروز تا نیمروز چنان شاد و خندان و گیتی فروز یکی بزم سام آنگهی ساز کرد سه روز اندران بزم بگماز کرد پس آنگاه سیندخت آنجا بماند خود و لشکرش سوی کابل براند سپرد آن زمان پادشاهی به زال برون برد لشکر به فرخنده فال سوی گرگساران شد و باختر درفش خجسته برافراخت سر شوم گفت کان پادشاهی مراست دل و دیده با ما ندارند راست منوچهر منشور آن شهر بر مرا داد و گفتا همی دار و خوار بترسم ز آشوب بد گوهران به ویژه ز گردان مازنداران بشد سام یکزخم و بنشست زال می و مجلس آراست و بفراخت یال[/list]
بخش ۲۵بسی برنیامد برین روزگار که آزاده سرو اندر آمد به بار بهار دل افروز پژمرده شد دلش را غم و رنج بسپرده شد شکم گشت فربه و تن شد گران شد آن ارغوانی رخش زعفران بدو گفت مادر که ای جان مام چه بودت که گشتی چنین زرد فام چنین داد پاسخ که من روز و شب همی برگشایم به فریاد لب همانا زمان آمدستم فراز وزین بار بردن نیابم جواز تو گویی به سنگستم آگنده پوست و گر آهنست آنکه نیز اندروست چنین تا گه زادن آمد فراز به خواب و به آرام بودش نیاز چنان بد که یک روز ازو رفت هوش از ایوان دستان برآمد خروش خروشید سیندخت و بشخود روی بکند آن سیه گیسوی مشک بوی یکایک بدستان رسید آگهی که پژمرده شد برگ سرو سهی به بالین رودابه شد زال زر پر از آب رخسار و خسته جگر همان پر سیمرغش آمد به یاد بخندید و سیندخت را مژده داد یکی مجمر آورد و آتش فروخت وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت هم اندر زمان تیره گون شد هوا پدید آمد آن مرغ فرمان روا چو ابری که بارانش مرجان بود چه مرجان که آرایش جان بود برو کرد زال آفرین دراز ستودش فراوان و بردش نماز چنین گفت با زال کین غم چراست به چشم هژبر اندرون نم چراست کزین سرو سیمین بر ماهروی یکی نره شیر آید و نامجوی که خاک پی او ببوسد هژبر نیارد گذشتن به سر برش ابر از آواز او چرم جنگی پلنگ شود چاک چاک و بخاید دو چنگ هران گرد کاواز کوپال اوی ببیند بر و بازوی و یال اوی ز آواز او اندر آید ز پای دل مرد جنگی برآید ز جای به جای خرد سام سنگی بود به خشم اندرون شیر جنگی بود به بالای سرو و به نیروی پیل به آورد خشت افگند بر دو میل نیاید به گیتی ز راه زهش به فرمان دادار نیکی دهش بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون نخستین به می ماه را مست کن ز دل بیم و اندیشه را پست کن بکافد تهیگاه سرو سهی نباشد مر او را ز درد آگهی وزو بچهٔ شیر بیرون کشد همه پهلوی ماه در خون کشد وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک ز دل دور کن ترس و تیمار و باک گیاهی که گویمت با شیر و مشک بکوب و بکن هر سه در سایه خشک بساو و برآلای بر خستگیش ببینی همان روز پیوستگیش بدو مال ازان پس یکی پر من خجسته بود سایهٔ فر من ترا زین سخن شاد باید بدن به پیش جهاندار باید شدن که او دادت این خسروانی درخت که هر روز نو بشکفاندش بخت بدین کار دل هیچ غمگین مدار که شاخ برومندت آمد به بار بگفت و یکی پر ز بازو بکند فگند و به پرواز بر شد بلند بشد زال و آن پر او برگرفت برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت بدان کار نظاره شد یک جهان همه دیده پر خون و خسته روان فرو ریخت از مژه سیندخت خون که کودک ز پهلو کی آید برون
بخش ۲۶بیامد یکی موبدی چرب دست مر آن ماه رخ را به می کرد مست بکافید بیرنج پهلوی ماه بتابید مر بچه را سر ز راه چنان بیگزندش برون آورید که کس در جهان این شگفتی ندید یکی بچه بد چون گوی شیرفش به بالا بلند و به دیدار کش شگفت اندرو مانده بد مرد و زن که نشنید کس بچهٔ پیل تن همان دردگاهش فرو دوختند به داور همه درد بسپوختند شبانروز مادر ز می خفته بود ز می خفته و هش ازو رفته بود چو از خواب بیدار شد سرو بن به سیندخت بگشاد لب بر سخن برو زر و گوهر برافشاندند ابر کردگار آفرین خواندند مر آن بچه را پیش او تاختند بسان سپهری برافراختند بخندید ازان بچه سرو سهی بدید اندرو فر شاهنشهی به رستم بگفتا غم آمد بسر نهادند رستمش نام پسر یکی کودکی دوختند از حریر به بالای آن شیر ناخورده شیر درون وی آگنده موی سمور برخ بر نگاریده ناهید و هور به بازوش بر اژدهای دلیر به چنگ اندرش داده چنگال شیر به زیر کش اندر گرفته سنان به یک دست کوپال و دیگر عنان نشاندندش آنگه بر اسپ سمند به گرد اندرش چاکران نیز چند چو شد کار یکسر همه ساخته چنان چون ببایست پرداخته هیون تکاور برانگیختند به فرمان بران بر درم ریختند پس آن صورت رستم گرزدار ببردند نزدیک سام سوار یکی جشن کردند در گلستان ز زاولستان تا به کابلستان همه دشت پر باده و نای بود به هر کنج صد مجلس آرای بود به زاولستان از کران تا کران نشسته به هر جای رامشگران نبد کهتر از مهتران بر فرود نشسته چنان چون بود تار و پود پس آن پیکر رستم شیرخوار ببردند نزدیک سام سوار ابر سام یل موی بر پای خاست مرا ماند این پرنیان گفت راست اگر نیم ازین پیکر آید تنش سرش ابر ساید زمین دامنش وزان پس فرستاده را پیش خواست درم ریخت تا بر سرش گشت راست به شادی برآمد ز درگاه کوس بیاراست میدان چو چشم خروس میآورد و رامشگران را بخواند به خواهندگان بر درم برفشاند بیاراست جشنی که خورشید و ماه نظاره شدند اندران بزمگاه پس آن نامهٔ زال پاسخ نوشت بیاراست چون مرغزار بهشت نخست آفرین کرد بر کردگار بران شادمان گردش روزگار ستودن گرفت آنگهی زال را خداوند شمشیر و کوپال را پس آمد بدان پیکر پرنیان که یال یلان داشت و فر کیان بفرمود کین را چنین ارجمند بدارید کز دم نیابد گزند نیایش همی کردم اندر نهان شب و روز با کردگار جهان که زنده ببیند جهانبین من ز تخم تو گردی به آیین من کنون شد مرا و ترا پشت راست نباید جز از زندگانیش خواست فرستاده آمد چو باد دمان بر زال روشن دل و شادمان چو بشنید زال این سخنهای نغز که روشن روان اندر آید به مغز به شادیش بر شادمانی فزود برافراخت گردن به چرخ کبود همی گشت چندی بروبر جهان برهنه شد آن روزگار نهان به رستم همی داد ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر چو از شیر آمد سوی خوردنی شد از نان و از گوشت افزودنی بدی پنج مرده مراو را خورش بماندند مردم ازان پرورش چو رستم بپیمود بالای هشت بسان یکی سرو آزاد گشت چنان شد که رخشان ستاره شود جهان بر ستاره نظاره شود تو گفتی که سام یلستی به جای به بالا و دیدار و فرهنگ و رای