بخش ۲۷چو آگاهی آمد به سام دلیر که شد پور دستان همانند شیر کس اندر جهان کودک نارسید بدین شیر مردی و گردی ندید بجنبید مرسام را دل ز جای به دیدار آن کودک آمدش رای سپه را به سالار لشکر سپرد برفت و جهاندیدگان را ببرد چو مهرش سوی پور دستان کشید سپه را سوی زاولستان کشید چو زال آگهی یافت بر بست کوس ز لشکر زمین گشت چون آبنوس خود و گرد مهراب کابل خدای پذیره شدن را نهادند رای بزد مهره در جام و برخاست غو برآمد ز هر دو سپه دار و رو یکی لشکر از کوه تا کوه مرد زمین قیرگون و هوا لاژورد خروشیدن تازی اسپان و پیل همی رفت آواز تا چند میل یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند نشست از بر تخت زر پور زال ابا بازوی شیر و با کتف و یال به سر برش تاج و کمر بر میان سپر پیش و در دست گرز گران چو از دور سام یل آمد پدید سپه بر دو رویه رده برکشید فرود آمد از باره مهراب و زال بزرگان که بودند بسیار سال یکایک نهادند سر بر زمین ابر سام یل خواندند آفرین چو گل چهرهٔ سام یل بشکفید چو بر پیل بر بچهٔ شیر دید چنان همش بر پیل پیش آورید نگه کرد و با تاج و تختش بدید یکی آفرین کرد سام دلیر که تهما هژبرا بزی شاد دیر ببوسید رستمش تخت ای شگفت نیا را یکی نو ستایش گرفت که ای پهلوان جهان شاد باش ز شاخ توام من تو بنیاد باش یکی بندهام نامور سام را نشایم خور و خواب و آرام را همی پشت زین خواهم و درع و خود همی تیر ناوک فرستم درود به چهر تو ماند همی چهرهام چو آن تو باشد مگر زهرهام وزان پس فرود آمد از پیل مست سپهدار بگرفت دستش بدست همی بر سر و چشم او داد بوس فروماند پیلان و آوای کوس سوی کاخ ازان پس نهادند روی همه راه شادان و با گفتوگوی همه کاخها تخت زرین نهاد نشستند و خوردند و بودند شاد برآمد برین بر یکی ماهیان به رنجی نبستند هرگز میان بخوردند باده به آوای رود همی گفت هر یک به نوبت سرود به یک گوشهٔ تخت دستان نشست دگر گوشه رستمش گرزی به دست به پیش اندرون سام گیهان گشای فرو هشته از تاج پر همای ز رستم همی در شگفتی بماند برو هر زمان نام یزدان بخواند بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ میان چون قلم سینه و بر فراخ دو رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر نر دارد و زور ببر بدین خوب رویی و این فر و یال ندارد کس از پهلوانان همال بدین شادمانی کنون می خوریم به می جان اندوه را بشکریم به زال آنگهی گفت تا صد نژاد بپرسی کس این را ندارد بیاد که کودک ز پهلو برون آورند بدین نیکویی چاره چون آورند بسیمرغ بادا هزار آفرین که ایزد ورا ره نمود اندرین که گیتی سپنجست پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو به می دست بردند و مستان شدند ز رستم سوی یاد دستان شدند همی خورد مهراب چندان نبید که چون خویشتن کس به گیتی ندید همی گفت نندیشم از زال زر نه از سام و نز شاه با تاج و فر من و رستم و اسب شبدیز و تیغ نیارد برو سایه گسترد میغ کنم زنده آیین ضحاک را به پی مشک سارا کنم خاک را پر از خنده گشته لب زال و سام ز گفتار مهراب دل شادکام سر ماه نو هرمز مهرماه بران تخت فرخنده بگزید راه بسازید سام و برون شد به در یکی منزلی زال شد با پدر همی رفت بر پیل دستم دژم به پدرود کردن نیا را به هم چنین گفت مر زال را کای پسر نگر تا نباشی جز از دادگر به فرمان شاهان دل آراسته خرد را گزین کرده بر خواسته همه ساله بر بسته دست از بدی همه روز جسته ره ایزدی چنان دان که بر کس نماند جهان یکی بایدت آشکار و نهان برین پند من باش و مگذر ازین بجز بر ره راست مسپر زمین که من در دل ایدون گمانم همی که آمد به تنگی زمانم همی دو فرزند را کرد پدرود و گفت که این پندها را نباید نهفت برآمد ز درگاه زخم درای ز پیلان خروشیدن کرنای سپهبد سوی باختر کرد روی زبان گرمگوی و دل آزرمجوی برتند با او دو فرزند او پر از آب رخ دل پر از پند او دو منزل برفتند و گشتند باز کشید آن سپهبد براه دراز وزان روی زال سپهبد به راه سوی سیستان باز برد آن سپاه شب و روز با رستم شیرمرد همی کرد شادی و هم باده خورد
پایان بخش منوچهر(۲۸) منوچهر را سال شد بر دو شست ز گیتی همی بار رفتن ببست ستارهشناسان بر او شدند همی ز آسمان داستانها زدند ندیدند روزش کشیدن دراز ز گیتی همی گشت بایست باز بدادند زان روز تلخ آگهی که شد تیره آن تخت شاهنشهی گه رفتن آمد به دیگر سرای مگر نزد یزدان به آیدت جای نگر تا چه باید کنون ساختن نباید که مرگ آورد تاختن سخن چون ز داننده بشنید شاه به رسم دگرگون بیاراست گاه همه موبدان و ردان را بخواند همه راز دل پیش ایشان براند بفرمود تا نوذر آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش که این تخت شاهی فسونست و باد برو جاودان دل نباید نهاد مرا بر صد و بیست شد سالیان به رنج و به سختی ببستم میان بسی شادی و کام دل راندم به رزم اندرون دشمنان ماندم به فر فریدون ببستم میان به پندش مرا سود شد هر زیان بجستم ز سلم و ز تور سترگ همان کین ایرج نیای بزرگ جهان ویژه کردم ز پتیارهها بس شهر کردم بس بارهها چنانم که گویی ندیدم جهان شمار گذشته شد اندر نهان نیرزد همی زندگانیش مرگ درختی که زهر آورد بار و برگ ازان پس که بردم بسی درد و رنج سپردم ترا تخت شاهی و گنج چنان چون فریدون مرا داده بود ترا دادم این تاج شاه آزمود چنان دان که خوردی و بر تو گذشت به خوشتر زمان بازم بایدت گشت نشانی که ماند همی از تو باز برآید برو روزگار دراز نباید که باشد جز از آفرین که پاکی نژاد آورد پاک دین نگر تا نتابی ز دین خدای که دین خدای آورد پاک رای کنون نو شود در جهان داوری چو موسی بیاید به پیغمبری پدید آید آنگه به خاور زمین نگر تا نتابی بر او به کین بدو بگرو آن دین یزدان بود نگه کن ز سر تا چه پیمان بود تو مگذار هرگز ره ایزدی که نیکی ازویست و هم زو بدی ازان پس بیاید ز ترکان سپاه نهند از بر تخت ایران کلاه ترا کارهای درشتست پیش گهی گرگ باید بدن گاه میش گزند تو آید ز پور پشنگ ز توران شود کارها بر تو ننگ بجوی ای پسر چون رسد داوری ز سام و ز زال آنگهی یاوری وزین نو درختی که از پشت زال برآمد کنون برکشد شاخ و یال ازو شهر توران شود بیهنر به کین تو آید همان کینهور بگفت و فرود آمد آبش بروی همی زار بگریست نوذر بروی بیآنکش بدی هیچ بیماریی نه از دردها هیچ آزاریی دو چشم کیانی به هم بر نهاد بپژمرد و برزد یکی سرد باد شد آن نامور پرهنر شهریار به گیتی سخن ماند زو یادگار
پادشاهی نوذر بخش۱چو سوگ پدر شاه نوذر بداشتز کیوان کلاه کیی برفراشتبه تخت منوچهر بر بار دادبخواند انجمن را و دینار دادبرین برنیامد بسی روزگارکه بیدادگر شد سر شهریارز گیتی برآمد به هر جای غوجهان را کهن شد سر از شاه نوچو او رسمهای پدر درنوشتابا موبدان و ردان تیز گشتهمی مردمی نزد او خوار شددلش بردهٔ گنج و دینار شدکدیور یکایک سپاهی شدنددلیران سزاوار شاهی شدندچو از روی کشور برآمد خروشجهانی سراسر برآمد به جوشبترسید بیدادگر شهریارفرستاد کس نزد سام سواربه سگسار مازندران بود سامفرستاد نوذر بر او پیامخداوند کیوان و بهرام و هورکه هست آفرینندهٔ پیل و مورنه دشواری از چیز برترمنشنه آسانی از اندک اندر بوشهمه با توانایی او یکیستاگر هست بسیار و گر اندکیستکنون از خداوند خورشید و ماهثنا بر روان منوچهر شاهابر سام یل باد چندان درودکه آید همی ز ابر باران فرودمران پهلوان جهاندیده راسرافراز گرد پسندیده راهمیشه دل و هوشش آباد بادروانش ز هر درد آزاد بادشناسد مگر پهلوان جهانسخنها هم از آشکار و نهانکه تا شاه مژگان به هم برنهادز سام نریمان بسی کرد یادهمیدون مرا پشت گرمی بدوستکه هم پهلوانست و هم شاه دوستنگهبان کشور به هنگام شاهازویست رخشنده فرخ کلاهکنون پادشاهی پرآشوب گشتسخنها از اندازه اندر گذشتاگر برنگیرد وی آن گرز کینازین تخت پردخته ماند زمینچو نامه بر سام نیرم رسیدیکی باد سرد از جگر برکشیدبه شبگیر هنگام بانگ خروسبرآمد خروشیدن بوق و کوسیکی لشکری راند از گرگسارکه دریای سبز اندرو گشت خوارچو نزدیک ایران رسید آن سپاهپذیره شدندش بزرگان به راهپیاده همه پیش سام دلیربرفتند و گفتند هر گونه دیرز بیدادی نوذر تاجورکه بر خیره گم کرد راه پدرجهان گشت ویران ز کردار اویغنوده شد آن بخت بیدار اویبگردد همی از ره بخردیازو دور شد فرهٔ ایزدیچه باشد اگر سام یل پهلواننشیند برین تخت روشن روانجهان گردد آباد با داد اوبرویست ایران و بنیاد اوکه ما بنده باشیم و فرمان کنیمروانها به مهرش گروگان کنیمبدیشان چنین گفت سام سوارکه این کی پسندد ز من کردگارکه چون نوذری از نژاد کیانبه تخت کیی بر کمر بر میانبه شاهی مرا تاج باید بسودمحالست و این کس نیارد شنودخود این گفت یارد کس اندر جهانچنین زهره دارد کس اندر نهاناگر دختری از منوچهر شاهبران تخت زرین شدی با کلاهنبودی جز از خاک بالین منبدو شاد بودی جهانبین مندلش گر ز راه پدر گشت بازبرین برنیامد زمانی درازهنوز آهنی نیست زنگار خوردکه رخشنده دشوار شایدش کردمن آن ایزدی فره باز آورمجهان را به مهرش نیاز آورمشما بر گذشته پشیمان شویدبه نوی ز سر باز پیمان شویدگر آمرزش کردگار سپهرنیابید و از نوذر شاه مهربدین گیتی اندر بود خشم شاهبه برگشتن آتش بود جایگاهبزرگان ز کرده پشیمان شدندیکایک ز سر باز پیمان شدندچو آمد به درگاه سام سوارپذیره شدش نوذر شهریاربه فرخ پی نامور پهلوانجهان سر به سر شد به نوی جوانبه پوزش مهان پیش نوذر شدندبه جان و به دل ویژه کهتر شدندبرافروخت نوذر ز تخت مهینشست اندر آرام با فرهیجهان پهلوان پیش نوذر به پایپرستنده او بود و هم رهنمایبه نوذر در پندها را گشادسخنهای نیکو بسی کرد یادز گرد فریدون و هوشنگ شاههمان از منوچهر زیبای گاهکه گیتی بداد و دهش داشتندبه بیداد بر چشم نگماشتنددل او ز کژی به داد آوریدچنان کرد نوذر که او رای دیددل مهتران را بدو نرم کردهمه داد و بنیاد آزرم کردچو گفته شد از گفتنیها همهبه گردنکشان و به شاه رمهبرون رفت با خلعت نوذریچه تخت و چه تاج و چه انگشتریغلامان و اسپان زرین ستامپر از گوهر سرخ زرین دو جامبرین نیز بگذشت چندی سپهرنه با نوذر آرام بودش نه مهر [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۲پس آنگه ز مرگ منوچهر شاهبشد آگهی تا به توران سپاهز نارفتن کار نوذر همانیکایک بگفتند با بدگمانچو بشنید سالار ترکان پشنگچنان خواست کاید به ایران به جنگیکی یاد کرد از نیا زادشمهم از تور بر زد یکی تیز دمز کار منوچهر و از لشکرشز گردان و سالار و از کشورشهمه نامداران کشورش رابخواند و بزرگان لشکرش راچو ارجسپ و گرسیوز و بارمانچو کلباد جنگی هژبر دمانسپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگکه سالار بد بر سپاه پشنگجهان پهلوان پورش افراسیاببخواندش درنگی و آمد شتابسخن راند از تور و از سلم گفتکه کین زیر دامن نشاید نهفتکسی را کجا مغز جوشیده نیستبرو بر چنین کار پوشیده نیستکه با ما چه کردند ایرانیانبدی را ببستند یک یک میانکنون روز تندی و کین جستنسترخ از خون دیده گه شستنستز گفت پدر مغز افراسیاببرآمد ز آرام وز خورد و خواببه پیش پدر شد گشاده زباندل آگنده از کین کمر برمیانکه شایستهٔ جنگ شیران منمهمآورد سالار ایران منماگر زادشم تیغ برداشتیجهان را به گرشاسپ نگذاشتیمیان را ببستی به کین آوریبایران نکردی مگر سروریکنون هرچه مانیده بود از نیاز کین جستن و چاره و کیمیاگشادنش بر تیغ تیز منستگه شورش و رستخیز منستبه مغز پشنگ اندر آمد شتابچو دید آن سهی قد افراسیاببر و بازوی شیر و هم زور پیلوزو سایه گسترده بر چند میلزبانش به کردار برنده تیغچو دریا دل و کف چو بارنده میغبفرمود تا برکشد تیغ جنگبه ایران شود با سپاه پشنگسپهبد چو شایسته بیند پسرسزد گر برآرد به خورشید سرپس از مرگ باشد سر او به جایازیرا پسر نام زد رهنمایچو شد ساخته کار جنگ آزمایبه کاخ آمد اغریرث رهنمایبه پیش پدر شد پراندیشه دلکه اندیشه دارد همی پیشه دلچنین گفت کای کار دیده پدرز ترکان به مردی برآورده سرمنوچهر از ایران اگر کم شدستسپهدار چون سام نیرم شدستچو گرشاسپ و چون قارن رزم زنجز این نامداران آن انجمنتو دانی که با سلم و تور سترگچه آمد ازان تیغ زن پیر گرگنیا زادشم شاه توران سپاهکه ترگش همی سود بر چرخ و ماهازین در سخن هیچ گونه نراندبه آرام بر نامهٔ کین نخوانداگر ما نشوریم بهتر بودکزین جنبش آشوب کشور بودپسر را چنین داد پاسخ پشنگکه افراسیاب آن دلاور نهنگیکی نره شیرست روز شکاریکی پیل جنگی گه کارزارترا نیز با او بباید شدنبه هر بیش و کم رای فرخ زدننبیره که کین نیا را نجستسزد گر نخوانی نژادش درستچو از دامن ابر چین کم شودبیابان ز باران پر از نم شودچراگاه اسپان شود کوه و دشتگیاها ز یال یلان برگذشتجهان سر به سر سبز گردد ز خویدبه هامون سراپرده باید کشیدسپه را همه سوی آمل برانددلی شاد بر سبزه و گل برانددهستان و گرگان همه زیر نعلبکوبید وز خون کنید آب لعلمنوچهر از آن جایگه جنگجویبه کینه سوی تور بنهاد رویبکوشید با قارن رزم زندگر گرد گرشاسپ زان انجمنمگر دست یابید بر دشت کینبرین دو سرافراز ایران زمینروان نیاگان ما خوش کنیددل بدسگالان پرآتش کنیدچنین گفت با نامور نامجویکه من خون به کین اندر آرم به جوی [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۳چو دشت از گیا گشت چون پرنیانببستند گردان توران میانسپاهی بیامد ز ترکان و چینهم از گرزداران خاور زمینکه آن را میان و کرانه نبودهمان بخت نوذر جوانه نبودچو لشکر به نزدیک جیحون رسیدخبر نزد پور فریدون رسیدسپاه جهاندار بیرون شدندز کاخ همایون به هامون شدندبه راه دهستان نهادند رویسپهدارشان قارن رزمجویشهنشاه نوذر پس پشت اویجهانی سراسر پر از گفت و گویچو لشکر به پیش دهستان رسیدتو گفتی که خورشید شد ناپدیدسراپردهٔ نوذر شهریارکشیدند بر دشت پیش حصارخود اندر دهستان نیاراست جنگبرین بر نیامد زمانی درنگکه افراسیاب اندر ایران زمیندو سالار کرد از بزرگان گزینشماساس و دیگر خزروان گردز لشکر سواران بدیشان سپردز جنگ آوران مرد چون سی هزاربرفتند شایستهٔ کارزارسوی زابلستان نهادند رویز کینه به دستان نهادند رویخبر شد که سام نریمان بمردهمی دخمه سازد ورا زال گردازان سخت شادان شد افراسیاببدید آنکه بخت اندر آمد به خواببیامد چو پیش دهستان رسیدبرابر سراپردهای برکشیدسپه را که دانست کردن شماربرو چارصد بار بشمر هزاربجوشید گفتی همه ریگ و شخبیابان سراسر چو مور و ملخابا شاه نوذر صد و چل هزارهمانا که بودند جنگی سواربه لشکر نگه کرد افراسیابهیونی برافگند هنگام خوابیکی نامه بنوشت سوی پشنگکه جستیم نیکی و آمد به چنگهمه لشکر نوذر ار بشکریمشکارند و در زیر پی بسپریمدگر سام رفت از در شهریارهمانا نیاید بدین کارزارستودان همی سازدش زال زرندارد همی جنگ را پای و پرمرا بیم ازو بد به ایران زمینچو او شد ز ایران بجوییم کینهمانا شماساس در نیمروزنشستست با تاج گیتی فروزبه هنگام هر کار جستن نکوستزدن رای با مرد هشیار و دوستچو کاهل شود مرد هنگام کارازان پس نیابد چنان روزگارهیون تکاور برآورد پربشد نزد سالار خورشید فر [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۴سپیده چو از کوه سر برکشیدطلایه به پیش دهستان رسیدمیان دو لشکر دو فرسنگ بودهمه ساز و آرایش جنگ بودیکی ترک بد نام او بارمانهمی خفته را گفت بیدار مانبیامد سپه را همی بنگریدسراپردهٔ شاه نوذر بدیدبشد نزد سالار توران سپاهنشان داد ازان لشکر و بارگاهوزان پس به سالار بیدار گفتکه ما را هنر چند باید نهفتبه دستوری شاه من شیرواربجویم ازان انجمن کارزارببینند پیدا ز من دستبردجز از من کسی را نخوانند گردچنین گفت اغریرث هوشمندکه گر بارمان را رسد زین گزنددل مرزبانان شکسته شودبرین انجمن کار بسته شودیکی مرد بینام باید گزیدکه انگشت ازان پس نباید گزیدپرآژنگ شد روی پور پشنگز گفتار اغریرث آمدش ننگبروی دژم گفت با بارمانکه جوشن بپوش و به زه کن کمانتو باشی بران انجمن سرفرازبه انگشت دندان نیاید به گازبشد بارمان تا به دشت نبردسوی قارن کاوه آواز کردکزین لشکر نوذر نامدارکه داری که با من کند کارزارنگه کرد قارن به مردان مردازان انجمن تا که جوید نبردکس از نامدارانش پاسخ ندادمگر پیرگشته دلاور قباددژم گشت سالار بسیار هوشز گفت برادر برآمد به جوشز خشمش سرشک اندر آمد به چشماز آن لشکر گشن بد جای خشمز چندان جوان مردم جنگجوییکی پیر جوید همی رزم اویدل قارن آزرده گشت از قبادمیان دلیران زبان برگشادکه سال تو اکنون به جایی رسیدکه از جنگ دستت بباید کشیدتویی مایهور کدخدای سپاههمی بر تو گردد همه رای شاهبخون گر شود لعل مویی سپیدشوند این دلیران همه ناامیدشکست اندرآید بدین رزمگاهپر از درد گردد دل نیکخواهنگه کن که با قارن رزم زنچه گوید قباد اندران انجمنبدان ای برادر که تن مرگ راستسر رزم زن سودن ترگ راستز گاه خجسته منوچهر بازاز امروز بودم تن اندر گدازکسی زنده بر آسمان نگذردشکارست و مرگش همی بشکردیکی را برآید به شمشیر هوشبدانگه که آید دو لشگر به جوشتنش کرگس و شیر درنده راستسرش نیزه و تیغ برنده راستیکی را به بستر برآید زمانهمی رفت باید ز بن بیگماناگر من روم زین جهان فراخبرادر به جایست با برز و شاخیکی دخمهٔ خسروانی کندپس از رفتنم مهربانی کندسرم را به کافور و مشک و گلابتنم را بدان جای جاوید خوابسپار ای برادر تو پدرود باشهمیشه خرد تار و تو پود باشبگفت این و بگرفت نیزه به دستبه آوردگه رفت چون پیل مستچنین گفت با رزم زن بارمانکه آورد پیشم سرت را زمانببایست ماندن که خود روزگارهمی کرد با جان تو کارزارچنین گفت مر بارمان را قبادکه یکچند گیتی مرا داد دادبه جایی توان مرد کاید زمانبیاید زمان یک زمان بیگمانبگفت و برانگیخت شبدیز رابداد آرمیدن دل تیز راز شبگیر تا سایه گسترد هورهمی این برآن آن برین کرد زوربه فرجام پیروز شد بارمانبه میدان جنگ اندر آمد دمانیکی خشت زد بر سرین قبادکه بند کمرگاه او برگشادز اسپ اندر آمد نگونسار سرشد آن شیردل پیر سالار سربشد بارمان نزد افراسیابشکفته دو رخسار با جاه و آبیکی خلعتش داد کاندر جهانکس از کهتران نستد آن از مهانچو او کشته شد قارن رزمجویسپه را بیاورد و بنهاد رویدو لشکر به کردار دریای چینتو گفتی که شد جنب جنبان زمیندرخشیدن تیغ الماس گونشده لعل و آهار داده به خونبه گرد اندرون همچو دریای آبکه شنگرف بارد برو آفتابپر از نالهٔ کوس شد مغز میغپر از آب شنگرف شد جان تیغبه هر سو که قارن برافگند اسپهمی تافت آهن چو آذرگشسپتو گفتی که الماس مرجان فشاندچه مرجان که در کین همی جان فشاندز قارن چو افراسیاب آن بدیدبزد اسپ و لشکر سوی او کشیدیکی رزم تا شب برآمد ز کوهبکردند و نامد دل از کین ستوهچو شب تیره شد قارن رزمخواهبیاورد سوی دهستان سپاهبر نوذر آمد به پرده سرایز خون برادر شده دل ز جایورا دید نوذر فروریخت آبازان مژهٔ سیرنادیده خوابچنین گفت کز مرگ سام سوارندیدم روان را چنین سوگوارچو خورشید بادا روان قبادترا زین جهان جاودان بهر بادکزین رزم وز مرگمان چاره نیستزمی را جز از گور گهواره نیستچنین گفت قارن که تا زادهامتن پرهنر مرگ را دادهامفریدون نهاد این کله بر سرمکه بر کین ایرج زمین بسپرمهنوز آن کمربند نگشادهامهمان تیغ پولاد ننهادهامبرادر شد آن مرد سنگ و خردسرانجام من هم برین بگذردانوشه بدی تو که امروز جنگبه تنگ اندر آورد پور پشنگچو از لشکرش گشت لختی تباهاز آسودگان خواست چندی سپاهمرا دید با گرزهٔ گاورویبیامد به نزدیک من جنگجویبه رویش بران گونه اندر شدمکه با دیدگانش برابر شدمیکی جادوی ساخت با من به جنگکه با چشم روشن نماند آب و رنگشب آمد جهان سر به سر تیره گشتمرا بازو از کوفتن خیره گشتتو گفتی زمانه سرآید همیهوا زیر خاک اندر آید همیببایست برگشتن از رزمگاهکه گرد سپه بود و شب شد سیاه [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۵برآسود پس لشکر از هر دو رویبرفتند روز دوم جنگجویرده برکشیدند ایرانیانچنان چون بود ساز جنگ کیانچو افراسیاب آن سپه را بدیدبزد کوس رویین و صف برکشیدچنان شد ز گرد سواران جهانکه خورشید گفتی شد اندر نهاندهاده برآمد ز هر دو گروهبیابان نبود ایچ پیدا ز کوهبرانسان سپه بر هم آویختندچو رود روان خون همی ریختندبه هر سو که قارن شدی رزمخواهفرو ریختی خون ز گرد سیاهکجا خاستی گرد افراسیابهمه خون شدی دشت چون رود آبسرانجام نوذر ز قلب سپاهبیامد به نزدیک او رزمخواهچنان نیزه بر نیزه انداختندسنان یک به دیگر برافراختندکه بر هم نپیچد بران گونه مارشهان را چنین کی بود کارزارچنین تا شب تیره آمد به تنگبرو خیره شد دست پور پشنگاز ایران سپه بیشتر خسته شدوزان روی پیکار پیوسته شدبه بیچارگی روی برگاشتندبه هامون برافگنده بگذاشتنددل نوذر از غم پر از درد بودکه تاجش ز اختر پر از گرد بودچو از دشت بنشست آوای کوسبفرمود تا پیش او رفت طوسبشد طوس و گستهم با او به هملبان پر ز باد و روان پر ز غمبگفت آنک در دل مرا درد چیستهمی گفت چندی و چندی گریستاز اندرز فرخ پدر یاد کردپر از خون جگر لب پر از باد سردکجا گفته بودش که از ترک و چینسپاهی بیاید به ایران زمینازیشان ترا دل شود دردمندبسی بر سپاه تو آید گزندز گفتار شاه آمد اکنون نشانفراز آمد آن روز گردنکشانکس از نامهٔ نامداران نخواندکه چندین سپه کس ز ترکان براندشما را سوی پارس باید شدنشبستان بیاوردن و آمدنوزان جا کشیدن سوی زاوه کوهبران کوه البرز بردن گروهازیدر کنون زی سپاهان رویدوزین لشکر خویش پنهان رویدز کار شما دل شکسته شوندبرین خستگی نیز خسته شوندز تخم فریدون مگر یک دو تنبرد جان ازین بیشمار انجمنندانم که دیدار باشد جزینیک امشب بکوشیم دست پسینشب و روز دارید کارآگهانبجویید هشیار کار جهانازین لشکر ار بد دهند آگهیشود تیره این فر شاهنشهیشما دل مدارید بس مستمندکه باید چنین بد ز چرخ بلندیکی را به جنگ اندر آید زمانیکی با کلاه مهی شادمانتن کشته با مرده یکسان شودتپد یک زمان بازش آسان شودبدادش مران پندها چون سزیدپس آن دست شاهانه بیرون کشیدگرفت آن دو فرزند را در کنارفرو ریخت آب از مژه شهریار [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۶ازان پس بیاسود لشکر دو روزسه دیگر چو بفروخت گیتی فروزنبد شاه را روزگار نبردبه بیچارگی جنگ بایست کردابا لشکر نوذر افراسیابچو دریای جوشان بد و رود آبخروشیدن آمد ز پردهسرایابا نالهٔ کوس و هندی درایتبیره برآمد ز درگاه شاهنهادند بر سر ز آهن کلاهبه پردهسرای رد افراسیابکسی را سر اندر نیامد به خوابهمه شب همی لشکر آراستندهمی تیغ و ژوپین بپیراستندزمین کوه تا کوه جوشنورانبرفتند با گرزهای گراننبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخز دریا به دریا کشیدند نخبیاراست قارن به قلب اندرونکه با شاه باشد سپه را ستونچپ شاه گرد تلیمان بخاستچو شاپور نستوه بر دست راستز شبگیر تا خور ز گردون بگشتنبد کوه پیدا نه دریا نه دشتدل تیغ گفتی ببالد همیزمین زیر اسپان بنالد همیچو شد نیزهها بر زمین سایهدارشکست اندر آمد سوی مایهدارچو آمد به بخت اندرون تیرگیگرفتند ترکان برو چیرگیبران سو که شاپور نستوه بودپراگنده شد هرک انبوه بودهمی بود شاپور تا کشته شدسر بخت ایرانیان گشته شداز انبوه ترکان پرخاشجویبه سوی دهستان نهادند رویشب و روز بد بر گذرهاش جنگبرآمد برین نیز چندی درنگچو نوذر فرو هشت پی در حصاربرو بسته شد راه جنگ سوارسواران بیاراست افراسیابگرفتش ز جنگ درنگی شتابیکی نامور ترک را کرد یادسپهبد کروخان ویسه نژادسوی پارس فرمود تا برکشیدبه راه بیابان سر اندر کشیدکزان سو بد ایرانیان را بنهبجوید بنه مردم بدتنهچو قارن شنود آنکه افراسیابگسی کرد لشکر به هنگام خوابشد از رشک جوشان و دل کرد تنگبر نوذر آمد بسان پلنگکه توران شه آن ناجوانمرد مردنگه کن که با شاه ایران چه کردسوی روی پوشیدگان سپاهسپاهی فرستاد بی مر به راهشبستان ماگر به دست آوردبرین نامداران شکست آوردبه ننگ اندرون سر شود ناپدیدبه دنب کروخان بباید کشیدترا خوردنی هست و آب روانسپاهی به مهر تو دارد روانهمی باش و دل را مکن هیچ بدکه از شهریاران دلیری سزدکنون من شوم بر پی این سپاهبگیرم بریشان ز هر گونه راهبدو گفت نوذر که این رای نیستسپه را چو تو لشکرآرای نیستز بهر بنه رفت گستهم و طوسبدانگه که برخاست آوای کوسبدین زودی اندر شبستان رسدکند ساز ایشان چنان چون سزدنشستند بر خوان و می خواستندزمانی دل از غم بپیراستندپس آنگه سوی خان قارن شدندهمه دیده چون ابر بهمن شدندسخن را فگندند هر گونه بنبران برنهادند یکسر سخنکه ما را سوی پارس باید کشیدنباید برین جایگاه آرمیدچو پوشیده رویان ایران سپاهاسیران شوند از بد کینهخواهکه گیرد بدین دشت نیزه به دستکرا باشد آرام و جای نشستچو شیدوش و کشواد و قارن بهمزدند اندرین رای بر بیش و کمچو نیمی گذشت از شب دیریازدلیران به رفتن گرفتند سازبدین روی دژدار بد گژدهمدلیران بیدار با او بهموزان روی دژ بارمان و سپاهابا کوس و پیلان نشسته به راهکزو قارن رزمزن خسته بودبه خون برادر کمربسته بودبرآویخت چون شیر با بارمانسوی چاره جستن ندادش زمانیکی نیزه زد بر کمربند اویکه بگسست بنیاد و پیوند اویسپه سر به سر دل شکسته شدندهمه یک ز دیگر گسسته شدندسپهبد سوی پارس بنهاد رویابا نامور لشکر جنگجوی [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۷چو بشنید نوذر که قارن برفتدمان از پسش روی بنهاد و تفتهمی تاخت کز روز بد بگذردسپهرش مگر زیر پی نسپردچو افراسیاب آگهی یافت زویکه سوی بیابان نهادست رویسپاه انجمن کرد و پویان برفتچو شیر از پسش روی بنهاد و تفتچو تنگ اندر آمد بر شهریارهمش تاختن دید و هم کارزاربدان سان که آمد همی جست راهکه تا بر سر آرد سری بیکلاهشب تیره تا شد بلند آفتابهمی گشت با نوذر افراسیابز گرد سواران جهان تار شدسرانجام نوذر گرفتار شدخود و نامداران هزار و دویستتو گفتی کشان بر زمین جای نیستبسی راه جستند و بگریختندبه دام بلا هم برآویختندچنان لشکری را گرفته به بندبیاورد با شهریار بلنداگر با تو گردون نشیند به رازهم از گردش او نیابی جوازهمو تاج و تخت بلندی دهدهمو تیرگی و نژندی دهدبه دشمن همی ماند و هم به دوستگهی مغز یابی ازو گاه پوستسرت گر بساید به ابر سیاهسرانجام خاک است ازو جایگاهوزان پس بفرمود افراسیابکه از غار و کوه و بیابان و آببجویید تا قارن رزم زنرهایی نیابد ازین انجمنچو بشنید کاو پیش ازان رفته بودز کار شبستان برآشفته بودغمی گشت ازان کار افراسیابازو دور شد خورد و آرام و خوابکه قارن رها یافت از وی به جانبران درد پیچید و شد بدگمانچنین گفت با ویسهٔ نامورکه دل سخت گردان به مرگ پسرکه چون قارن کاوه جنگ آوردپلنگ از شتابش درنگ آوردترا رفت باید ببسته کمریکی لشکری ساخته پرهنر [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۸بشد ویسه سالار توران سپاهابا لشکری نامور کینهخواهازان پیشتر تابه قارن رسیدگرامیش را کشته افگنده دیددلیران و گردان توران سپاهبسی نیز با او فگنده به راهدریده درفش و نگونسار کوسچو لاله کفن روی چون سندروسز ویسه به قارن رسید آگهیکه آمد به پیروزی و فرهیستوران تازی سوی نیمروزفرستاد و خود رفت گیتی فروزز درد پسر ویسهٔ جنگجویسوی پارس چون باد بنهاد رویچو از پارس قارن به هامون کشیدز دست چپش لشکر آمد پدیدز گرد اندر آمد درفش سیاهسپهدار ترکان به پیش سپاهرده برکشیدند بر هر دو رویبرفتند گردان پرخاشجویز قلب سپه ویسه آواز دادکه شد تاج و تخت بزرگی به بادز قنوج تا مرز کابلستانهمان تا در بست و زابلستانهمه سر به سر پاک در چنگ ماستبر ایوانها نقش و نیرنگ ماستکجا یافت خواهی تو آرامگاهازان پس کجا شد گرفتار شاهچنین داد پاسخ که من قارنمگلیم اندر آب روان افگنمنه از بیم رفتم نه از گفتوگویبه پیش پسرت آمدم کینه جویچو از کین او دل بپرداختمکنون کین و جنگ ترا ساختمبرآمد چپ و راست گرد سیاهنه روی هوا ماند روشن نه ماهسپه یک به دیگر برآویختندچو رود روان خون همی ریختندبر ویسه شد قارن رزم جویازو ویسه در جنگ برگاشت رویفراوان ز جنگ آوران کشته شدبورد چون ویسه سرگشته شدچو بر ویسه آمد ز اختر شکننرفت از پسش قارن رزمزنبشد ویسه تا پیش افراسیابز درد پسر مژه کرده پرآب [imgs=] [/imgs]ای خدا