بخش۹و دیگر که از شهر ارمان شدندبه کینه سوی زابلستان شدندشماساس کز پیش جیحون برفتسوی سیستان روی بنهاد و تفتخزروان ابا تیغزن سی هزارز ترکان بزرگان خنجرگزاربرفتند بیدار تا هیرمندابا تیغ و با گرز و بخت بلندز بهر پدر زال با سوگ و دردبه گوراب اندر همی دخمه کردبه شهر اندرون گرد مهراب بودکه روشن روان بود و بیخواب بودفرستادهای آمد از نزد اویبه سوی شماساس بنهاد رویبه پیش سراپرده آمد فرودز مهراب دادش فراوان درودکه بیداردل شاه توران سپاهبماناد تا جاودان با کلاهز ضحاک تازیست ما را نژادبدین پادشاهی نیم سخت شادبه پیوستگی جان خریدم همیجز این نیز چاره ندیدم همیکنون این سرای و نشست منستهمان زاولستان به دست منستازایدر چو دستان بشد سوگوارز بهر ستودان سام سواردلم شادمان شد به تیمار اویبرآنم که هرگز نبینمش رویزمان خواهم از نامور پهلوانبدان تا فرستم هیونی دوانیکی مرد بینادل و پرشتابفرستم به نزدیک افراسیابمگر کز نهان من آگه شودسخنهای گوینده کوته شودنثاری فرستم چنان چون سزاستجز این نیز هرچ از در پادشاستگر ایدونک گوید به نزد من آیجز از پیش تختش نباشم به پایهمه پادشاهی سپارم بدویهمیشه دلی شاد دارم بدویتن پهلوان را نیارم به رنجفرستمش هرگونه آگنده گنجازین سو دل پهلوان را ببستوزان در سوی چاره یازید دستنوندی برافگند نزدیک زالکه پرنده شو باز کن پر و بالبه دستان بگو آنچ دیدی ز کاربگویش که از آمدن سر مخارکه دو پهلوان آمد ایدر بجنگز ترکان سپاهی چو دشتی پلنگدو لشکر کشیدند بر هیرمندبه دینارشان پای کردم به بندگر از آمدن دم زنی یک زمانبرآید همی کامهٔ بدگمان [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۰فرستاده نزدیک دستان رسیدبه کردار آتش دلش بردمیدسوی گرد مهراب بنهاد رویهمی تاخت با لشکری جنگجویچو مهراب را پای بر جای دیدبه سرش اندرون دانش و رای دیدبه دل گفت کاکنون ز لشکر چه باکچه پیشم خزروان چه یک مشت خاکپس آنگه سوی شهر بنهاد رویچو آمد به شهر اندرون نامجویبه مهراب گفت ای هشیوار مردپسندیده اندر همه کارکردکنون من شوم در شب تیرهگونیکی دست یازم بریشان به خونشوند آگه از من که بازآمدمدل آگنده و کینه ساز آمدمکمانی به بازو در افگند سختیکی تیر برسان شاخ درختنگه کرد تا جای گردان کجاستخدنگی به چرخ اندرون راند راستبینداخت سه جای سه چوبه تیربرآمد خروشیدن دار و گیرچو شب روز شد انجمن شد سپاهبران تیر کردند هر کس نگاهبگفتند کاین تیر زالست و بسنراند چنین در کمان تیر کسچو خورشید تابان ز بالا بگشتخروش تبیره برآمد ز دشتبه شهر اندرون کوس با کرنایخروشیدن زنگ و هندی درایبرآمد سپه را به هامون کشیدسراپرده و پیل بیرون کشیدسپاه اندرآورد پیش سپاهچو هامون شد از گرد کوه سیاهخزروان دمان با عمود و سپریکی تاختن کرد بر زال زرعمودی بزد بر بر روشنشگسسته شد آن نامور جوشنشچو شد تافته شاه زابلستانبرفتند گردان کابلستانیکی درع پوشید زال دلیربه جنگ اندر آمد به کردار شیربدست اندرون داشت گرز پدرسرش گشته پر خشم و پر خون جگربزد بر سرش گرزهٔ گاورنگزمین شد ز خونش چو پشت پلنگبیفگند و بسپرد و زو درگذشتز پیش سپاه اندر آمد به دشتشماساس را خواست کاید بروننیامد برون کش بخوشید خونبه گرد اندرون یافت کلباد رابه گردن برآورد پولاد راچو شمشیرزن گرز دستان بدیدهمی کرد ازو خویشتن ناپدیدکمان را به زه کرد زال سوارخدنگی بدو اندرون راند خواربزد بر کمربند کلباد بربران بند زنجیر پولاد برمیانش ابا کوههٔ زین بدوختسپه را به کلباد بر دل بسوختچو این دو سرافگنده شد در نبردشماساس شد بیدل و روی زردشماساس و آن لشکر رزم سازپراگنده از رزم گشتند بازپس اندر دلیران زاولستانبرفتند با شاه کابلستانچنان شد ز بس کشته در رزمگاهکه گفتی جهان تنگ شد بر سپاهسوی شاه ترکان نهادند سرگشاده سلیح و گسسته کمرشماساس چون در بیابان رسیدز ره قارن کاوه آمد پدیدکه از لشکر ویسه برگشته بودبه خواری گرامیش را کشته بودبه هم بازخوردند هر دو سپاهشماساس با قارن کینهخواهبدانست قارن که ایشان کیندز زاولستان ساخته بر چیندبزد نای رویین و بگرفت راهبه پیش سپاه اندر آمد سپاهازان لشکر خسته و بسته مردبه خورشید تابان برآورد گردگریزان شماساس با چند مردبرفتند ازان تیره گرد نبرد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۱سوی شاه ترکان رسید آگهیکزان نامداران جهان شد تهیدلش گشت پر آتش از درد و غمدو رخ را به خون جگر داد نمبرآشفت و گفتا که نوذر کجاستکزو ویسه خواهد همی کینه خواستچه چاره است جز خون او ریختنیکی کینهٔ نو برانگیختنبه دژخیم فرمود کو را کشانببر تا بیاموزد او سرفشانسپهدار نوذر چو آگاه شدبدانست کش روز کوتاه شدسپاهی پر از غلغل و گفت و گویسوی شاه نوذر نهادند رویببستند بازوش با بند تنگکشیدندش از جای پیش نهنگبه دشت آوریدندش از خیمه خواربرهنه سر و پای و برگشته کارچو از دور دیدش زبان برگشادز کین نیاگان همی کرد یادز تور و ز سلم اندر آمد نخستدل و دیده از شرم شاهان بشستبدو گفت هر بد که آید سزاستبگفت و برآشفت و شمشیر خواستبزد گردن خسرو تاجدارتنش را بخاک اندر افگند خوارشد آن یادگار منوچهر شاهتهی ماند ایران ز تخت و کلاهایا دانشی مرد بسیار هوشهمه چادر آزمندی مپوشکه تخت و کله چون تو بسیار دیدچنین داستان چند خواهی شنیدرسیدی به جایی که بشتافتیسرآمد کزو آرزو یافتیچه جویی از این تیره خاک نژندکه هم بازگرداندت مستمندکه گر چرخ گردان کشد زین توسرانجام خاکست بالین توپس آن بستگان را کشیدند خواربه جان خواستند آنگهی زینهارچو اغریرث پرهنر آن بدیددل او ببر در چو آتش دمیدهمی گفت چندین سر بیگناهز تن دور ماند به فرمان شاهبیامد خروشان به خواهشگریبیاراست با نامور داوریکه چندین سرافراز گرد و سوارنه با ترگ و جوشن نه در کارزارگرفتار کشتن نه والا بودنشیبست جایی که بالا بودسزد گر نیاید به جانشان گزندسپاری همیدون به من شان ببندبریشان یکی غار زندان کنمنگهدارشان هوشمندان کنمبه ساری به زاری برآرند هوشتو از خون به کش دست و چندین مکوشببخشید جانشان به گفتار اویچو بشنید با درد پیکار اویبفرمودشان تا به ساری برندبه غل و به مسمار و خواری برندچو این کرده شد ساز رفتن گرفتزمین زیر اسپان نهفتن گرفتز پیش دهستان سوی ری کشیداز اسپان به رنج و به تک خوی کشیدکلاه کیانی به سر بر نهادبه دینار دادن در اندرگشاد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۲به گستهم و طوس آمد این آگهیکه تیره شد آن فر شاهنشهیبه شمشیر تیز آن سر تاجداربه زاری بریدند و برگشت کاربکندند موی و شخودند رویاز ایران برآمد یکی هایوهویسر سرکشان گشت پرگرد و خاکهمه دیده پر خون همه جامه چاکسوی زابلستان نهادند رویزبان شاهگوی و روان شاهجویبر زال رفتند با سوگ و دردرخان پر ز خون و سران پر ز گردکه زارا دلیرا شها نوذراگوا تاجدارا مها مهترانگهبان ایران و شاه جهانسر تاجداران و پشت مهانسرت افسر از خاک جوید همیزمین خون شاهان ببوید همیگیایی که روید بران بوم و برنگون دارد از شرم خورشید سرهمی داد خواهیم و زاری کنیمبه خون پدر سوگواری کنیمنشان فریدون بدو زنده بودزمین نعل اسپ ورا بنده بودبه زاری و خواری سرش را ز تنبریدند با نامدار انجمنهمه تیغ زهرآبگون برکشیدبه کین جستن آیید و دشمن کشیدهمانا برین سوگ با ما سپهرز دیده فرو باردی خون به مهرشما نیز دیده پر از خون کنیدهمه جامهٔ ناز بیرون کنیدکه با کین شاهان نشاید که چشمنباشد پر از آب و دل پر ز خشمهمه انجمن زار و گریان شدندچو بر آتش تیز بریان شدندزبان داد دستان که تا رستخیزنبیند نیام مرا تیغ تیزچمان چرمه در زیر تخت منستسناندار نیزه درخت منسترکابست پای مرا جایگاهیکی ترگ تیره سرم را کلاهبرین کینه آرامش و خواب نیستهمی چون دو چشمم به جوی آب نیستروان چنان شهریار جهاندرخشنده بادا میان مهانشما را به داد جهان آفریندل ارمیده بادا به آیین و دینز مادر همه مرگ را زادهایمبرینیم و گردن ورا دادهایمچو گردان سوی کینه بشتافتندبه ساری سران آگهی یافتندازیشان بشد خورد و آرام و خوابپر از بیم گشتند از افراسیابازان پس به اغریرث آمد پیامکه ای پرمنش مهتر نیکنامبه گیتی به گفتار تو زندهایمهمه یک به یک مر ترا بندهایمتو دانی که دستان به زابلستانبه جایست با شاه کابلستانچو برزین و چون قارن رزمزنچو خراد و کشواد لشکرشکنیلانند با چنگهای درازندارند از ایران چنین دست بازچو تابند گردان ازین سو عنانبه چشم اندر آرند نوک سنانازان تیز گردد رد افراسیابدلش گردد از بستگان پرشتابپس آنگه سر یک رمه بیگناهبه خاک اندر آرد ز بهر کلاهاگر بیند اغریرث هوشمندمر این بستگان را گشاید ز بندپراگنده گردیم گرد جهانزبان برگشاییم پیش مهانبه پیش بزرگان ستایش کنیمهمان پیش یزدان نیایش کنیمچنین گفت اغریرث پرخردکزین گونه گفتار کی درخوردز من آشکارا شود دشمنیبجوشد سر مرد آهرمنییکی چاره سازم دگرگونه زینکه با من نگردد برادر به کینگر ایدون که دستان شود تیزچنگیکی لشکر آرد بر ما به جنگچو آرد به نزدیک ساری رمهبه دستان سپارم شما را همهبپردازم آمل نیایم به جنگسرم را ز نام اندرآرم به ننگبزرگان ایران ز گفتار اویبروی زمین برنهادند رویچو از آفرینش بپرداختندنوندی ز ساری برون تاختندبپویید نزدیک دستان سامبیاورد ازان نامداران پیامکه بخشود بر ما جهاندار ماشد اغریرث پر خرد یار مایکی سخت پیمان فگندیم بنبران برنهادیم یکسر سخنکز ایران چو دستان آزادمردبیایند و جویند با وی نبردگرانمایه اغریرث نیک پیز آمل گذارد سپه را به ریمگر زنده از چنگ این اژدهاتن یک جهان مردم آید رهاچو پوینده در زابلستان رسیدسراینده در پیش دستان رسیدبزرگان و جنگآوران را بخواندپیام یلان پیش ایشان براندازان پس چنین گفت کای سرورانپلنگان جنگی و نامآورانکدامست مردی کنارنگ دلبه مردی سیه کرده در جنگ دلخریدار این جنگ و این تاختنبه خورشید گردن برافراختنببر زد بران کار کشواد دستمنم گفت یازان بدین داد دستبرو آفرین کرد فرخنده زالکه خرم بدی تا بود ماه و سالسپاهی ز گردان پرخاشجویز زابل به آمل نهادند رویچو از پیش دستان برون شد سپاهخبر شد به اغریرث نیک خواههمه بستگان را به ساری بماندبزد نای رویین و لشکر براندچو گشواد فرخ به ساری رسیدپدید آمد آن بندها را کلیدیکی اسپ مر هر یکی را بساختز ساری سوی زابلستان بتاختچو آمد به دستان سام آگهیکه برگشت گشواد با فرهییکی گنج ویژه به درویش دادسراینده را جامهٔ خویش دادچو گشواد نزدیک زابل رسیدپذیره شدش زال زر چون سزیدبران بستگان زار بگریست دیرکجا مانده بودند در چنگ شیرپس از نامور نوذر شهریاربه سر خاک بر کرد و بگریست زاربه شهر اندر آوردشان ارجمندبیاراست ایوانهای بلندچنان هم که هنگام نوذر بدندکه با تاج و با تخت و افسر بدندبیاراست دستان همه دستگاهشد از خواسته بینیاز آن سپاه [imgs=] [/imgs]ای خدا
پایان بخش(پادشاهی نوذر) بخش۱۳چو اغریرث آمد ز آمل به ریوزان کارها آگهی یافت کیبدو گفت کاین چیست کانگیختیکه با شهد حنظل برآمیختیبفرمودمت کای برادر به کشکه جای خرد نیست و هنگام هشبدانش نیاید سر جنگجوینباید به جنگ اندرون آبرویسر مرد جنگی خرد نسپردکه هرگز نیامیخت کین با خردچنین داد پاسخ به افراسیابکه لختی بباید همی شرم و آبهر آنگه کت آید به بد دسترسز یزدان بترس و مکن بد بکسکه تاج و کمر چون تو بیند بسینخواهد شدن رام با هر کسییکی پر ز آتش یکی پرخردخرد با سر دیو کی درخوردسپهبد برآشفت چون پیل مستبه پاسخ به شمشیر یازید دستمیان برادر بدونیم کردچنان سنگدل ناهشیوار مردچو از کار اغریرث نامدارخبر شد به نزدیک زال سوارچنین گفت کاکنون سر بخت اویشود تار و ویران شود تخت اویبزد نای رویین و بربست کوسبیاراست لشکر چو چشم خروسسپهبد سوی پارس بنهاد رویهمی رفت پرخشم و دل کینه جویز دریا به دریا همی مرد بودرخ ماه و خورشید پر گرد بودچو بشنید افراسیاب این سخنکه دستان جنگی چه افگند بنبیاورد لشکر سوی خوار ریبیاراست جنگ و بیفشارد پیطلایه شب و روز در جنگ بودتو گفتی که گیتی برو تنگ بودمبارز بسی کشته شد بر دو رویهمه نامداران پرخاشجوی [imgs=] [/imgs]ای خدا
پادشاهی زوطهماسپ شبی زال بنشست هنگام خوابسخن گفت بسیار ز افراسیابهم از رزمزن نامداران خویشوزان پهلوانان و یاران خویشهمی گفت هرچند کز پهلوانبود بخت بیدار و روشن روانبباید یکی شاه خسرونژادکه دارد گذشته سخنها بیادبه کردار کشتیست کار سپاههمش باد و هم بادبان تخت شاهاگر داردی طوس و گستهم فرسپاهست و گردان بسیار مرنزیبد بریشان همی تاج و تختبباید یکی شاه بیداربختکه باشد بدو فرهٔ ایزدیبتابد ز دیهیم او بخردیز تخم فریدون بجستند چندیکی شاه زیبای تخت بلندندیدند جز پور طهماسپ زوکه زور کیان داشت و فرهنگگوبشد قارن و موبد و مرزبانسپاهی ز بامین و ز گرزبانیکی مژده بردند نزدیک زوکه تاج فریدون به تو گشت نوسپهدار دستان و یکسر سپاهترا خواستند ای سزاوار گاهچو بشنید زو گفتهٔ موبدانهمان گفتهٔ قارن و بخردانبیامد به نزدیک ایران سپاهبه سر بر نهاده کیانی کلاهبه شاهی برو آفرین خواند زالنشست از بر تخت زو پنج سالکهن بود بر سال هشتاد مردبداد و به خوبی جهان تازه کردسپه را ز کار بدی باز داشتکه با پاک یزدان یکی راز داشتگرفتن نیارست و بستن کسیوزان پس ندیدند کشتن بسیهمان بد که تنگی بد اندر جهانشده خشک خاک و گیا را دهاننیامد همی ز اسمان هیچ نمهمی برکشیدند نان با درمدو لشکر بران گونه تا هشت ماهبه روی اندر آورده روی سپاهنکردند یکروز جنگی گراننه روز یلان بود و رزم سرانز تنگی چنان شد که چاره نماندسپه را همی پود و تاره نماندسخن رفتشان یک به یک همزبانکه از ماست بر ما بد آسمانز هر دو سپه خاست فریاد و غوفرستاده آمد به نزدیک زوکه گر بهر ما زین سرای سپنجنیامد بجز درد و اندوه و رنجبیا تا ببخشیم روی زمینسراییم یک با دگر آفرینسر نامداران تهی شد ز جنگز تنگی نبد روزگار درنگبر آن برنهادند هر دو سخنکه در دل ندارند کین کهنببخشند گیتی به رسم و به دادز کار گذشته نیارند یادز دریای پیکند تا مرز تورازان بخش گیتی ز نزدیک و دورروارو چنین تا به چین و ختنسپردند شاهی بران انجمنز مرزی کجا مرز خرگاه بودازو زال را دست کوتاه بودوزین روی ترکان نجویند راهچنین بخش کردند تخت و کلاهسوی پارس لشکر برون راند زوکهن بود لیکن جهان کرد نوسوی زابلستان بشد زال زرجهانی گرفتند هر یک به برپر از غلغل و رعد شد کوهسارزمین شد پر از رنگ و بوی و نگارجهان چون عروسی رسیده جوانپر از چشمه و باغ و آب روانچو مردم بدارد نهاد پلنگبگردد زمانه برو تار و تنگمهان را همه انجمن کرد زوبه دادار بر آفرین خواند نوفراخی که آمد ز تنگی پدیدجهان آفرین داشت آن را کلیدبه هر سو یکی جشنگه ساختنددل از کین و نفرین بپرداختندچنین تا برآمد برین سال پنجنبودند آگه کس از درد و رنجببد بخت ایرانیان کندروشد آن دادگستر جهاندار زو [imgs=] [/imgs]ای خدا
پادشاهی گشتاسپ بخش۱پسر بود زو را یکی خویش کامپدر کرده بودیش گرشاسپ نامبیامد نشست از بر تخت و گاهبه سر بر نهاد آن کیانی کلاهچو بنشست بر تخت و گاه پدرجهان را همی داشت با زیب و فرچنین تا برآمد برین روزگاردرخت بلا کینه آورد باربه ترکان خبر شد که زو درگذشتبران سان که بد تخت بیکار گشتبیامد به خوار ری افراسیابببخشید گیتی و بگذاشت آبنیاورد یک تن درود پشنگسرش پر ز کین بود و دل پر ز جنگدلش خود ز تخت و کله گشته بودبه تیمار اغریرث آغشته بودبدو روی ننمود هرگز پشنگشد آن تیغ روشن پر از تیره زنگفرستاده رفتی به نزدیک اویبدو سال و مه هیچ ننمود رویهمی گفت اگر تخت را سر بدیچو اغریرثش یار درخور بدیتو خون برادر بریزی همیز پرورده مرغی گریزی همیمرا با تو تا جاودان کار نیستبه نزد منت راه دیدار نیستپرآواز شد گوش ازین آگهیکه بیکار شد تخت شاهنشهیپیامی بیامد به کردار سنگبه افراسیاب از دلاور پشنگکه بگذار جیحون و برکش سپاهممان تا کسی برنشیند به گاهیکی لشکری ساخت افراسیابز دشت سپنجاب تا رود آبکه گفتی زمین شد سپهر روانهمی بارد از تیغ هندی روانیکایک به ایران رسید آگهیکه آمد خریدار تخت مهیسوی زابلستان نهادند رویجهان شد سراسر پر از گفتوگویبگفتند با زال چندی درشتکه گیتی بس آسان گرفتی به مشتپس از سام تا تو شدی پهلواننبودیم یک روز روشن روانسپاهی ز جیحون بدین سو کشیدکه شد آفتاب از جهان ناپدیداگر چاره دانی مراین را بسازکه آمد سپهبد به تنگی فرازچنین گفت پس نامور زال زرکه تا من ببستم به مردی کمرسواری چو من پای بر زین نگاشتکسی تیغ و گرز مرا برنداشتبه جایی که من پای بفشاردمعنان سواران شدی پاردمشب و روز در جنگ یکسان بدمز پیری همه ساله ترسان بدمکنون چنبری گشت یال یلینتابد همی خنجر کابلیکنون گشت رستم چو سرو سهیبزیبد برو بر کلاه مهییکی اسپ جنگیش باید همیکزین تازی اسپان نشاید همیبجویم یکی بارهٔ پیلتنبخواهم ز هر سو که هست انجمنبخوانم به رستم بر این داستانکه هستی برین کار همداستانکه بر کینهٔ تخمهٔ زادشمببندی میان و نباشی دژمهمه شهر ایران ز گفتار اویببودند شادان دل و تازه رویز هر سو هیونی تکاور بتاختسلیح سواران جنگی بساختبه رستم چنین گفت کای پیلتنبه بالا سرت برتر از انجمنیکی کار پیشست و رنجی درازکزو بگسلد خواب و آرام و نازترا نوز پورا گه رزم نیستچه سازم که هنگامهٔ بزم نیستهنوز از لبت شیر بوید همیدلت ناز و شادی بجوید همیچگونه فرستم به دشت نبردترا پیش ترکان پر کین و دردچه گویی چه سازی چه پاسخ دهیکه جفت تو بادا مهی و بهیچنین گفت رستم به دستان سامکه من نیستم مرد آرام و جامچنین یال و این چنگهای درازنه والا بود پروریدن به نازاگر دشت کین آید و رزم سختبود یار یزدان پیروزبختببینی که در جنگ من چون شومچو اندر پی ریزش خون شومیکی ابر دارم به چنگ اندرونکه همرنگ آبست و بارانش خونهمی آتش افروزد از گوهرشهمی مغز پیلان بساید سرشیکی باره باید چو کوه بلندچنان چون من آرم به خم کمندیکی گرز خواهم چو یک لخت کوهگرآیند پیشم ز توران گروهسرانشان بکوبم بدان گرز برنیاید برم هیچ پرخاشخرکه روی زمین را کنم بیسپاهکه خون بارد ابر اندر آوردگاه [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۲چنان شد ز گفتار او پهلوانکه گفتی برافشاند خواهد روانگله هرچ بودش به زابلستانبیاورد لختی به کابلستانهمه پیش رستم همی راندندبرو داغ شاهان همی خواندندهر اسپی که رستم کشیدیش پیشبه پشتش بیفشاردی دست خویشز نیروی او پشت کردی به خمنهادی به روی زمین بر شکمچنین تا ز کابل بیامد زرنگفسیله همی تاخت از رنگرنگیکی مادیان تیز بگذشت خنگبرش چون بر شیر و کوتاه لنگدو گوشش چو دو خنجر آبداربر و یال فربه میانش نزاریکی کره از پس به بالای اوسرین و برش هم به پهنای اوسیه چشم و بورابرش و گاودمسیه خایه و تند و پولادسمتنش پرنگار از کران تا کرانچو داغ گل سرخ بر زعفرانچو رستم بران مادیان بنگریدمر آن کرهٔ پیلتن را بدیدکمند کیانی همی داد خمکه آن کره را بازگیرد ز رمبه رستم چنین گفت چوپان پیرکه ای مهتر اسپ کسان را مگیربپرسید رستم که این اسپ کیستکه دو رانش از داغ آتش تهیستچنین داد پاسخ که داغش مجویکزین هست هر گونهای گفتوگویهمی رخش خوانیم بورابرش استبه خو آتشی و به رنگ آتش استخداوند این را ندانیم کسهمی رخش رستمش خوانیم و بسسه سالست تا این بزین آمدستبه چشم بزرگان گزین آمدستچو مادرش بیند کمند سوارچو شیر اندرآید کند کارزاربینداخت رستم کیانی کمندسر ابرش آورد ناگه ببندبیامد چو شیر ژیان مادرشهمی خواست کندن به دندان سرشبغرید رستم چو شیر ژیاناز آواز او خیره شد مادیانیکی مشت زد نیز بر گردنشکزان مشت برگشت لرزان تنشبیفتاد و برخاست و برگشت از ویبسوی گله تیز بنهاد رویبیفشارد ران رستم زورمندبرو تنگتر کرد خم کمندبیازید چنگال گردی بزوربیفشارد یک دست بر پشت بورنکرد ایچ پشت از فشردن تهیتو گفتی ندارد همی آگهیبدل گفت کاین برنشست منستکنون کار کردن به دست منستز چوپان بپرسید کاین اژدهابه چندست و این را که خواهد بهاچنین داد پاسخ که گر رستمیبرو راست کن روی ایران زمیمر این را بر و بوم ایران بهاستبدین بر تو خواهی جهان کرد راستلب رستم از خنده شد چون بسدهمی گفت نیکی ز یزدان سزدبه زین اندر آورد گلرنگ راسرش تیز شد کینه و جنگ راگشاده زنخ دیدش و تیزتگبدیدش که دارد دل و تاو و رگکشد جوشن و خود و کوپال اوتن پیلوار و بر و یال اوچنان گشت ابرش که هر شب سپندهمی سوختندش ز بیم گزندچپ و راست گفتی که جادو شدستبه آورد تا زنده آهو شدستدل زال زر شد چو خرم بهارز رخش نوآیین و فرخ سواردر گنج بگشاد و دینار داداز امروز و فردا نیامدش یاد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۳بزد مهره در جام بر پشت پیلازو برشد آواز تا چند میلخروشیدن کوس با کرنایهمان ژنده پیلان و هندی درایبرآمد ز زاولستان رستخیززمین خفته را بانگ برزد که خیزبه پیش اندرون رستم پهلوانپس پشت او سالخورده گوانچنان شد ز لشکر در و دشت و راغکه بر سر نیارست پرید زاغتبیره زدندی همی شست جایجهان را نه سر بود پیدا نه پایبه هنگام بشکوفهٔ گلستانبیاورد لشکر ز زابلستانز زال آگهی یافت افراسیاببرآمد ز آرام و از خورد و خواببیاورد لشکر سوی خوار ریبران مرغزاری که بد آب و نیز ایران بیامد دمادم سپاهز راه بیابان سوی رزمگاهز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماندسپهبد جهاندیدگان را بخواندبدیشان چنین گفت کای بخردانجهاندیده و کارکرده ردانهم ایدر من این لشکر آراستمبسی سروری و مهی خواستمپراگنده شد رای بی تخت شاههمه کار بیروی و بیسر سپاهچو بر تخت بنشست فرخنده زوز گیتی یکی آفرین خاست نوشهی باید اکنون ز تخم کیانبه تخت کیی بر کمر بر میانشهی کاو باورنگ دارد ز میکه بیسر نباشد تن آدمینشان داد موبد مرا در زمانیکی شاه با فر و بخت جوانز تخم فریدون یل کیقبادکه با فر و برزست و با رای و داد
بخش۴به رستم چنین گفت فرخنده زالکه برگیر کوپال و بفراز یالبرو تازیان تا به البرز کوهگزین کن یکی لشکر همگروهابر کیقباد آفرین کن یکیمکن پیش او بر درنگ اندکیبه دو هفته باید که ایدر بویگه و بیگه از تاختن نغنویبگویی که لشکر ترا خواستندهمی تخت شاهی بیاراستندکه در خورد تاج کیان جز تو کسنبینیم شاها تو فریادرستهمتن زمین را به مژگان برفتکمر برمیان بست و چون باد تفت