بخش۵ز ترکان طلایه بسی بد براهرسید اندر ایشان یل صف پناهبرآویخت با نامداران جنگیکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگدلیران توران برآویختندسرانجام از رزم بگریختندنهادند سر سوی افراسیابهمه دل پر از خون و دیده پر آببگفتند وی را همه بیش و کمسپهبد شد از کار ایشان دژمبفرمود تا نزد او شد قلونز ترکان دلیری گوی پرفسونبدو گفت بگزین ز لشکر سواروز ایدر برو تا در کوهساردلیر و خردمند و هشیار باشبه پاس اندرون نیز بیدار باشکه ایرانیان مردمی ریمنندهمی ناگهان بر طلایه زنندبرون آمد از نزد خسرو قلونبه پیش اندرون مردم رهنمونسر راه بر نامداران ببستبه مردان جنگی و پیلان مستوزان روی رستم دلیر و گزینبپیمود زی شاه ایران زمینیکی میل ره تا به البرز کوهیکی جایگه دید برنا شکوهدرختان بسیار و آب رواننشستنگه مردم نوجوانیکی تخت بنهاده نزدیک آببرو ریخته مشک ناب و گلابجوانی به کردار تابنده ماهنشسته بران تخت بر سایهگاهرده برکشیده بسی پهلوانبه رسم بزرگان کمر بر میانبیاراسته مجلسی شاهواربسان بهشتی به رنگ و نگارچو دیدند مر پهلوان را به راهپذیره شدندش ازان سایهگاهکه ما میزبانیم و مهمان مافرود آی ایدر به فرمان مابدان تا همه دست شادی بریمبه یاد رخ نامور می خوریمتهمتن بدیشان چنین گفت بازکه ای نامداران گردن فرازمرا رفت باید به البرز کوهبه کاری که بسیار دارد شکوهنباید به بالین سر و دست نازکه پیشست بسیار رنج درازسر تخت ایران ابی شهریارمرا باده خوردن نیاید به کارنشانی دهیدم سوی کیقبادکسی کز شما دارد او را به یادسر آن دلیران زبان برگشادکه دارم نشانی من از کیقبادگر آیی فرود و خوری نان مابیفروزی از روی خود جان مابگوییم یکسر نشان قبادکه او را چگونست رستم و نهادتهمتن ز رخش اندر آمد چو بادچو بشنید از وی نشان قبادبیامد دمان تا لب رودبارنشستند در زیر آن سایهدارجوان از بر تخت خود برنشستگرفته یکی دست رستم به دستبه دست دگر جام پر باده کردوزو یاد مردان آزاده کرددگر جام بر دست رستم سپردبدو گفت کای نامبردار و گردبپرسیدی از من نشان قبادتو این نام را از که داری به یادبدو گفت رستم که از پهلوانپیام آوریدم به روشن روانسر تخت ایران بیاراستندبزرگان به شاهی ورا خواستندپدرم آن گزین یلان سر به سرکه خوانند او را همی زال زرمرا گفت رو تا به البرز کوهقباد دلاور ببین با گروهبه شاهی برو آفرین کن یکینباید که سازی درنگ اندکیبگویش که گردان ترا خواستندبه شادی جهانی بیاراستندنشان ار توانی و دانی مرادهی و به شاهی رسانی وراز گفتار رستم دلیر جوانبخندید و گفتش که ای پهلوانز تخم فریدون منم کیقبادپدر بر پدر نام دارم به یادچو بشنید رستم فرو برد سربه خدمت فرود آمد از تخت زرکه ای خسرو خسروان جهانپناه بزرگان و پشت مهانسر تخت ایران به کام تو بادتن ژنده پیلان به دام تو بادنشست تو بر تخت شاهنشهیهمت سرکشی باد و هم فرهیدرودی رسانم به شاه جهانز زال گزین آن یل پهلواناگر شاه فرمان دهد بنده راکه بگشایم از بند گوینده راقباد دلاور برآمد ز جایز گفتار رستم دل و هوش و رایتهمتن همانگه زبان برگشادپیام سپهدار ایران بدادسخن چون به گوش سپهبد رسیدز شادی دل اندر برش برطپیدبیازید جامی لبالب نبیدبیاد تهمتن به دم درکشیدتهمتن همیدون یکی جام میبخورد آفرین کرد بر جان کیبرآمد خروش از دل زیر و بمفراوان شده شادی اندوه کمشهنشه چنین گفت با پهلوانکه خوابی بدیدم به روشن روانکه از سوی ایران دو باز سپیدیکی تاج رخشان به کردار شیدخرامان و نازان شدندی برمنهادندی آن تاج را بر سرمچو بیدار گشتم شدم پرامیدازان تاج رخشان و باز سپیدبیاراستم مجلسی شاهواربرین سان که بینی بدین مرغزارتهمتن مرا شد چو باز سپیدز تاج بزرگان رسیدم نویدتهمتن چو بشنید از خواب شاهز باز و ز تاج فروزان چو ماهچنین گفت با شاه کنداوراننشانست خوابت ز پیغمبرانکنون خیز تا سوی ایران شویمبه یاری به نزد دلیران شویمقباد اندر آمد چو آتش ز جایببور نبرد اندر آورد پایکمر برمیان بست رستم چو بادبیامد گرازان پس کیقبادشب و روز از تاختن نغنویدچنین تا به نزد طلایه رسیدقلون دلاور شد آگه ز کارچو آتش بیامد سوی کارزارشهنشاه ایران چو زان گونه دیدبرابر همی خواست صف برکشیدتهمتن بدو گفت کای شهریارترا رزم جستن نیاید بکارمن و رخش و کوپال و برگستوانهمانا ندارند با من توانبگفت این و از جای برکرد رخشبه زخمی سواری همی کرد پخشقلون دید دیوی بجسته ز بندبه دست اندرون گرز و برزین کمندبرو حمله آورد مانند بادبزد نیزه و بند جوشن گشادتهمتن بزد دست و نیزه گرفتقلون از دلیریش مانده شگفتستد نیزه از دست او نامداربغرید چون تندر از کوهساربزد نیزه و برگرفتش ز زیننهاد آن بن نیزه را بر زمینقلون گشت چون مرغ با بابزنبدیدند لشکر همه تن به تنهزیمت شد از وی سپاه قلونبه یکبارگی بخت بد را زبونتهمتن گذشت از طلایه سواربیامد شتابان سوی کوهسارکجا بد علفزار و آب روانفرود آمد آن جایگه پهلوانچنین تا شب تیره آمد فرازتهمتن همی کرد هرگونه سازاز آرایش جامهٔ پهلویهمان تاج و هم بارهٔ خسرویچو شب تیره شد پهلو پیشبینبرآراست باشاه ایران زمینبه نزدیک زال آوریدش به شببه آمد شدن هیچ نگشاد لبنشستند یک هفته با رای زنشدند اندران موبدان انجمنبهشتم بیاراست پس تخت عاجبرآویختند از بر عاج تاج
کیقباد بخش۱به شاهی نشست از برش کیقبادهمان تاج گوهر به سر برنهادهمه نامداران شدند انجمنچو دستان و چون قارن رزمزنچو کشواد و خراد و برزین گوفشاندند گوهر بران تاج نوقباد از بزرگان سخن بشنویدپس افراسیاب و سپه را بدیددگر روز برداشت لشکر ز جایخروشیدن آمد ز پردهسرایبپوشید رستم سلیح نبردچو پیل ژیان شد که برخاست گردرده بر کشیدند ایرانیانببستند خون ریختن را میانبه یک دست مهراب کابل خدایدگر دست گژدهم جنگی به پایبه قلب اندرون قارن رزمزنابا گرد کشواد لشگر شکنپس پشتشان زال با کیقبادبه یک دست آتش به یک دست بادبه پیش اندرون کاویانی درفشجهان زو شده سرخ و زرد و بنفشز لشکر چو کشتی سراسر زمینکجا موج خیزد ز دریای چینسپر در سپر بافته دشت و راغدرفشیدن تیغها چون چراغجهان سر به سر گشت دریای قاربرافروخته شمع ازو صدهزارز نالیدن بوق و بانگ سپاهتو گفتی که خورشید گم کرد راهسبک قارن رزمزن کان بدیدچو رعد از میان نعرهای برکشیدمیان سپاه اندر آمد دلیرسپهدار قارن به کردار شیرگهی سوی چپ و گهی سوی راستبران گونه از هر سویی کینه خواستبه گرز و به تیغ و سنان درازهمی کشت از ایشان گو سرفرازز کشته زمین کرد مانند کوهشدند آن دلیران ترکان ستوهشماساس را دید گرد دلیرکه میبر خروشید چون نره شیربیامد دمان تا بر او رسیدسبک تیغ تیز از میان برکشیدبزد بر سرش تیغ زهر آبداربگفتا منم قارن نامدارنگون اندر آمد شماساس گردچو دید او ز قارن چنان دست بردچنین است کردار گردون پیرگهی چون کمانست و گاهی چو تیر
بخش۲چو رستم بدید آنک قارن چه کردچهگونه بود ساز ننگ و نبردبه پیش پدر شد بپرسید از ویکه با من جهان پهلوانا بگویکه افراسیاب آن بد اندیش مردکجا جای گیرد به روز نبردچه پوشد کجا برافرازد درفشکه پیداست تابان درفش بنفشمن امروز بند کمرگاه اویبگیرم کشانش بیارم برویبدو گفت زال ای پسر گوشداریک امروز با خویشتن هوشدارکه آن ترک در جنگ نر اژدهاستدر آهنگ و در کینه ابر بلاستدرفشش سیاهست و خفتان سیاهز آهنش ساعد ز آهن کلاههمه روی آهن گرفته به زرنشانی سیه بسته بر خود برازو خویشتن را نگهدار سختکه مردی دلیرست و پیروز بختبدو گفت رستم که ای پهلوانتو از من مدار ایچ رنجه روانجهان آفریننده یار منستدل و تیغ و بازو حصار منستبرانگیخت آن رخش رویینه سمبرآمد خروشیدن گاو دمچو افراسیابش به هامون بدیدشگفتید ازان کودک نارسیدز ترکان بپرسید کین اژدهابدین گونه از بند گشته رهاکدامست کین را ندانم به نامیکی گفت کاین پور دستان سامنبینی که با گرز سام آمدستجوانست و جویای نام آمدستبه پیش سپاه آمد افراسیابچو کشتی که موجش برآرد ز آبچو رستم ورا دید بفشارد رانبگردن برآورد گرز گرانچو تنگ اندر آورد با او زمینفرو کرد گرز گران را به زینبه بند کمرش اندر آورد چنگجدا کردش از پشت زین پلنگهمی خواست بردنش پیش قباددهد روز جنگ نخستینش دادز هنگ سپهدار و چنگ سوارنیامد دوال کمر پایدارگسست و به خاک اندر آمد سرشسواران گرفتند گرد اندرشسپهبد چو از جنگ رستم بجستبخائید رستم همی پشت دستچرا گفت نگرفتمش زیرکشهمی بر کمر ساختم بند خوشچو آوای زنگ آمد از پشت پیلخروشیدن کوس بر چند میلیکی مژده بردند نزدیک شاهکه رستم بدرید قلب سپاهچنان تا بر شاه ترکان رسیددرفش سپهدار شد ناپدیدگرفتش کمربند و بفگند خوارخروشی ز ترکان برآمد بزارز جای اندر آمد چو آتش قبادبجنبید لشگر چو دریا ز بادبرآمد خروشیدن دار و کوبدرخشیدن خنجر و زخم چوببران ترگ زرین و زرین سپرغمی شد سر از چاک چاک تبرتو گفتی که ابری برآمد ز کنجز شنگرف نیرنگ زد بر ترنجز گرد سواران در آن پهن دشتزمین شش شد و آسمان گشت هشتهزار و صد و شصت گرد دلیربه یک زخم شد کشته چون نره شیربرفتند ترکان ز پیش مغانکشیدند لشگر سوی دامغانوزانجا به جیحون نهادند رویخلیده دل و با غم و گفتوگویشکسته سلیح و گسسته کمرنه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
بخش۳برفت از لب رود نزد پشنگزبان پر ز گفتار و کوتاه چنگبدو گفت کای نامبردار شاهترا بود ازین جنگ جستن گناهیکی آنکه پیمان شکستن ز شاهبزرگان پیشین ندیدند راهنه از تخم ایرج جهان پاک شدنه زهر گزاینده تریاک شدیکی کم شود دیگر آید به جایجهان را نمانند بیکدخدایقباد آمد و تاج بر سر نهادبه کینه یکی نو در اندر گشادسواری پدید آمد از تخم سامکه دستانش رستم نهادست نامبیامد بسان نهنگ دژمکه گفتی زمین را بسوزد بدمهمی تاخت اندر فراز و نشیبهمی زد به گرز و به تیغ و رکیبز گرزش هوا شد پر از چاک چاکنیرزید جانم به یک مشت خاکهمه لشکر ما به هم بر دریدکس اندر جهان این شگفتی ندیددرفش مرا دید بر یک کرانبه زین اندر آورد گرز گرانچنان برگرفتم ز زین خدنگکه گفتی ندارم به یک پشه سنگکمربند بگسست و بند قبایز چنگش فتادم نگون زیرپایبدان زور هرگز نباشد هژبردو پایش به خاک اندر و سر به ابرسواران جنگی همه همگروهکشیدندم از پیش آن لخت کوهتو دانی که شاهی دل و چنگ منبه جنگ اندرون زور و آهنگ منبه دست وی اندر یکی پشهاموزان آفرینش پر اندیشهامیکی پیلتن دیدم و شیرچنگنه هوش و نه دانش نه رای و درنگعنان را سپرده بران پیل مستیکی گرزهٔ گاو پیکر بدستهمانا که کوپال سیصدهزارزدندش بران تارک ترگدارتو گفتی که از آهنش کردهاندز سنگ و ز رویش برآوردهاندچه دریاش پیش و چه ببر بیانچه درنده شیر و چه پیل ژیانهمی تاخت یکسان چو روز شکارببازی همی آمدش کارزارچنو گر بدی سام را دستبردبه ترکان نماندی سرافراز گردجز از آشتی جستنت رای نیستکه با او سپاه ترا پای نیستزمینی کجا آفریدون گردبدانگه به تور دلاور سپردبه من داده بودند و بخشیده راستترا کین پیشین نبایست خواستتو دانی که دیدن نه چون آگهیستمیان شنیدن همیشه تهیستگلستان که امروز باشد ببارتو فردا چنی گل نیاید بکاراز امروز کاری بفردا ممانکه داند که فردا چه گردد زمانترا جنگ ایران چو بازی نمودز بازی سپه را درازی فزودنگر تا چه مایه ستام بزرهم از ترگ زرین و زرین سپرهمان تازی اسپان زرین لگامهمان تیغ هندی به زرین نیامازین بیشتر نامداران گردقباد اندر آمد به خواری ببردچو کلباد و چون بارمان دلیرکه بودی شکارش همه نره شیرخزروان کجا زال بشکست خردنمودش بگرز گران دستبردشماساس کین توز لشکر پناهکه قارن بکشتش به آوردگاهجزین نامدران کین صدهزارفزون کشته آمد گه کارزاربتر زین همه نام و ننگ شکستشکستی که هرگز نشایدش بستگر از من سر نامور گشته شدکه اغریرث پر خرد کشته شدجوانی بد و نیکی روزگارمن امروز را دی گرفتم شمارکه پیش آمدندم همان سرکشانپس پشت هر یک درفشی کشانبسی یاد دادندم از روزگاردمان از پس و من دوان زار و خوارکنون از گذشته مکن هیچ یادسوی آشتی یاز با کیقبادگرت دیگر آید یکی آرزویبه گرد اندر آید سپه چارسویبه یک دست رستم که تابنده هورگه رزم با او نتابد به زوربروی دگر قارن رزم زنکه چشمش ندیدست هرگز شکنسه دیگر چو کشواد زرین کلاهکه آمد به آمل ببرد آن سپاهچهارم چو مهراب کابل خدایکه دستور شاهست و زابل خدای
بخش۴سپهدار ترکان دو دیده پرآبشگفتی فرو ماند ز افراسیابیکی مرد با هوش را برگزیدفرسته به ایران چنان چون سزیدیکی نامه بنوشت ارتنگواربرو کرده صد گونه رنگ و نگاربه نام خداوند خورشید و ماهکه او داد بر آفرین دستگاهوزو بر روان فریدون درودکزو دارد این تخم ما تار و پودگر از تور بر ایرج نیکبختبد آمد پدید از پی تاج و تختبران بر همی راند باید سخنبباید که پیوند ماند به بنگر این کینه از ایرج آمد پدیدمنوچهر سرتاسر آن کین کشیدبران هم که کرد آفریدون نخستکجا راستی را به بخشش بجستسزد گر برانیم دل هم براننگردیم از آیین و راه سرانز جیحون و تا ماورالنهر برکه جیحون میانچیست اندر گذربر و بوم ما بود هنگام شاهنکردی بران مرز ایرج نگاههمان بخش ایرج ز ایران زمینبداد آفریدون و کرد آفرینازان گر بگردیم و جنگ آوریمجهان بر دل خویش تنگ آوریمبود زخم شمشیر و خشم خدایبیابیم بهره به هر دو سرایو گر همچنان چون فریدون گردبه تور و به سلم و به ایرج سپردببخشیم و زان پس نجوییم کینکه چندین بلا خود نیرزد زمینسراینده از سال چون برف گشتز خون کیان خاک شنگرف گشتسرانجام هم جز به بالای خویشنیابد کسی بهره از جای خویشبمانیم روز پسین زیر خاکسراپای کرباس و جای مغاکو گر آزمندیست و اندوه و رنجشدن تنگدل در سرای سپنجمگر رام گردد برین کیقبادسر مرد بخرد نگردد ز دادکس از ما نبینند جیحون بخوابوز ایران نیایند ازین روی آبمگر با درود و سلام و پیامدو کشور شود زین سخن شادکامچو نامه به مهر اندر آورد شاهفرستاد نزدیک ایران سپاهببردند نامه بر کیقبادسخن نیز ازین گونه کردند یادچنین داد پاسخ که دانی درستکه از ما نبد پیشدستی نخستز تور اندر آمد نخستین ستمکه شاهی چو ایرج شد از تخت کمبدین روزگار اندر افراسیاببیامد به تیزی و بگذاشت آبشنیدی که با شاه نوذر چه کرددل دام و دد شد پر از داغ و دردز کینه به اغریرث پرخردنه آن کرد کز مردمی در خوردز کردار بد گر پشیمان شویدبنوی ز سر باز پیمان شویدمرا نیست از کینه و آز رنجبسیچیدهام در سرای سپنجشما را سپردم ازان روی آبمگر یابد آرامش افراسیاببنوی یکی باز پیمان نوشتبه باغ بزرگی درختی بکشتفرستاده آمد بسان پلنگرسانید نامه به نزد پشنگبنه برنهاد و سپه را براندهمی گرد بر آسمان برفشاندز جیحون گذر کرد مانند بادوزان آگهی شد بر کیقبادکه دشمن شد از پیش بیکارزاربدان گشت شادان دل شهریاربدو گفت رستم که ای شهریارمجو آشتی درگه کارزارنبد پیشتر آشتی را نشانبدین روز گرز من آوردشانچنین گفت با نامور کیقبادکه چیزی ندیدم نکوتر ز دادنبیره فریدون فرخ پشنگبه سیری همی سر بپیچد ز جنگسزد گر هر آنکس که دارد خردبکژی و ناراستی ننگردز زاولستان تا بدریای سندنوشتیم عهدی ترا بر پرندسر تخت با افسر نیمروزبدار و همی باش گیتی فروزوزین روی کابل به مهراب دهسراسر سنانت به زهراب دهکجا پادشاهیست بیجنگ نیستوگر چند روی زمین تنگ نیستسرش را بیاراست با تاج زرهمان گردگاهش به زرین کمرز یک روی گیتی مرو را سپردببوسید روی زمین مرد گردازان پس چنین گفت فرخ قبادکه بیزال تخت بزرگی مبادبه یک موی دستان نیرزد جهانکه او ماندمان یادگار از مهانیکی جامهٔ شهریاری به زرز یاقوت و پیروزه تاج و کمرنهادند مهد از بر پنج پیلز پیروزه رخشان بکردار نیلبگسترد زر بفت بر مهد بریکی گنج کش کس ندانست مرفرستاد نزدیک دستان سامکه خلعت مرا زین فزون بود کاماگر باشدم زندگانی درازترا دارم اندر جهان بینیازهمان قارن نیو و کشواد راچو برزین و خراد پولاد رابرافگند خلعت چنان چون سزیدکسی را که خلعت سزاوار دیددرم داد و دینار و تیغ و سپرکرا در خور آمد کلاه و کمر
پایان کیقباد بخش۵وزانجا سوی پارس اندر کشیدکه در پارس بد گنجها را کلیدنشستنگه آن گه به اسطخر بودکیان را بدان جایگه فخر بودجهانی سوی او نهادند رویکه او بود سالار دیهیم جویبه تخت کیان اندر آورد پایبه داد و به آیین فرخندهرایچنین گفت با نامور مهترانکه گیتی مرا از کران تا کراناگر پیل با پشه کین آوردهمه رخنه در داد و دین آوردنخواهم به گیتی جز از راستیکه خشم خدا آورد کاستیتن آسانی از درد و رنج منستکجا خاک و آبست گنج منستسپاهی و شهری همه یکسرندهمه پادشاهی مرا لشکرندهمه در پناه جهاندار بیدخردمند بید و بیآزار بیدهر آنکس که دارد خورید و دهیدسپاسی ز خوردن به من برنهیدهرآنکس کجا بازماند ز خوردندارد همی توشهٔ کارکردچراگاهشان بارگاه منستهرآنکس که اندر سپاه منستوزان رفته نامآوران یاد کردبه داد و دهش گیتی آباد کردبرین گونه صدسال شادان بزیستنگر تا چنین در جهان شاه کیستپسر بد مر او را خردمند چارکه بودند زو در جهان یادگارنخستین چو کاووس باآفرینکی آرش دوم و دگر کی پشینچهارم کجا آرشش بود نامسپردند گیتی به آرام و کامچو صد سال بگذشت با تاج و تختسرانجام تاب اندر آمد به بختچو دانست کامد به نزدیک مرگبپژمرد خواهد همی سبز برگسر ماه کاووس کی را بخواندز داد و دهش چند با او براندبدو گفت ما بر نهادیم رختتو بسپار تابوت و بردار تختچنانم که گویی ز البرز کوهکنون آمدم شادمان با گروهچو بختی که بیآگهی بگذردپرستندهٔ او ندارد خردتو گر دادگر باشی و پاک دینز هر کس نیابی بجز آفرینو گر آز گیرد سرت را به دامبرآری یکی تیغ تیز از نیامبگفت این و شد زین جهان فراخگزین کرد صندوق بر جای کاخبسر شد کنون قصهٔ کیقبادز کاووس باید سخن کرد یاد [imgs=] [/imgs]ای خدا
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران بخش۱درخت برومند چون شد بلندگر آید ز گردون برو بر گزندشود برگ پژمرده و بیخ مستسرش سوی پستی گراید نخستچو از جایگه بگسلد پای خویشبه شاخ نو آیین دهد جای خویشمراو را سپارد گل و برگ و باغبهاری به کردار روشن چراغاگر شاخ بد خیزد از بیخ نیکتو با شاخ تندی میاغاز ریکپدر چون به فرزند ماند جهانکند آشکارا برو بر نهانگر از بفگند فر و نام پدرتو بیگانه خوانش مخوانش پسرکرا گم شود راه آموزگارسزد گر جفا بیند از روزگارچنین است رسم سرای کهنسرش هیچ پیدا نبینی ز بنچو رسم بدش بازداند کسینخواهد که ماند به گیتی بسیچو کاووس بگرفت گاه پدرمرا او را جهان بنده شد سر به سرهمان تخت و هم طوق و هم گوشوارهمان تاج زرین زبرجد نگارهمان تازی اسپان آگنده یالبه گیتی ندانست کس را همالچنان بد که در گلشن زرنگارهمی خورد روزی می خوشگواریکی تخت زرین بلورینش پاینشسته بروبر جهان کدخدایابا پهلوانان ایران به همهمی رای زد شاه بر بیش و کمچو رامشگری دیو زی پردهداربیامد که خواهد بر شاه بارچنین گفت کز شهر مازندرانیکی خوشنوازم ز رامشگراناگر در خورم بندگی شاه راگشاید بر تخت او راه رابرفت از بر پرده سالار بارخرامان بیامد بر شهریاربگفتا که رامشگری بر درستابا بربط و نغز رامشگرستبفرمود تا پیش او خواندندبر رود سازانش بنشاندندبه بربط چو بایست بر ساخت رودبرآورد مازندرانی سرودکه مازندران شهر ما یاد بادهمیشه بر و بومش آباد بادکه در بوستانش همیشه گلستبه کوه اندرون لاله و سنبلستهوا خوشگوار و زمین پرنگارنه گرم و نه سرد و همیشه بهارنوازنده بلبل به باغ اندرونگرازنده آهو به راغ اندرونهمیشه بیاساید از خفت و خویهمه ساله هرجای رنگست و بویگلابست گویی به جویش روانهمی شاد گردد ز بویش رواندی و بهمن و آذر و فرودینهمیشه پر از لاله بینی زمینهمه ساله خندان لب جویباربه هر جای باز شکاری به کارسراسر همه کشور آراستهز دیبا و دینار وز خواستهبتان پرستنده با تاج زرهمه نامداران به زرین کمرچو کاووس بشنید از او این سخنیکی تازه اندیشه افگند بندل رزمجویش ببست اندرانکه لشکر کشد سوی مازندرانچنین گفت با سرفرازان رزمکه ما سر نهادیم یکسر به بزماگر کاهلی پیشه گیرد دلیرنگردد ز آسایش و کام سیرمن از جم و ضحاک و از کیقبادفزونم به بخت و به فر و به دادفزون بایدم زان ایشان هنرجهانجوی باید سر تاجورسخن چون به گوش بزرگان رسیدازیشان کس این رای فرخ ندیدهمه زرد گشتند و پرچین برویکسی جنگ دیوان نکرد آرزویکسی راست پاسخ نیارست کردنهانی روانشان پر از باد سردچو طوس و چو گودرز کشواد و گیوچو خراد و گرگین و رهام نیوبه آواز گفتند ما کهتریمزمین جز به فرمان تو نسپریمازان پس یکی انجمن ساختندز گفتار او دل بپرداختندنشستند و گفتند با یکدگرکه از بخت ما را چه آمد به سراگر شهریار این سخنها که گفتبه می خوردن اندر نخواهد نهفتز ما و ز ایران برآمد هلاگنماند برین بوم و بر آب و خاککه جمشید با فر و انگشتریبه فرمان او دیو و مرغ و پریز مازندران یاد هرگز نکردنجست از دلیران دیوان نبردفریدون پردانش و پرفسونهمین را روانش نبد رهنموناگر شایدی بردن این بد بسربه مردی و گنج و به نام و هنرمنوچهر کردی بدین پیشدستنکردی برین بر دل خویش پستیکی چاره باید کنون اندرینکه این بد بگردد ز ایران زمینچنین گفت پس طوس با مهترانکه ای رزم دیده دلاور سرانمراین بند را چاره اکنون یکیستبسازیم و این کار دشوار نیستهیونی تکاور بر زال سامبباید فرستاد و دادن پیامکه گر سر به گل داری اکنون مشوییکی تیز کن مغز و بنمای رویمگر کاو گشاید لب پندمندسخن بر دل شهریار بلندبگوید که این اهرمن داد یاددر دیو هرگز نباید گشادمگر زالش آرد ازین گفته بازوگرنه سرآمد نشان فرازسخنها ز هر گونه برساختندهیونی تکاور برون تاختندرونده همی تاخت تا نیمروزچو آمد بر زال گیتی فروزچنین داد از نامداران پیامکه ای نامور با گهر پور سامیکی کار پیش آمد اکنون شگفتکه آسانش اندازه نتوان گرفتبرین کار گر تو نبندی کمرنه تن ماند ایدر نه بوم و نه بریکی شاه را بر دل اندیشه خاستبپیچیدش آهرمن از راه راستبه رنج نیاگانش از باستاننخواهد همی بود همداستانهمی گنج بیرنج بگزایدشچراگاه مازندران بایدشاگر هیچ سرخاری از آمدنسپهبد همی زود خواهد شدنهمی رنج تو داد خواهد به بادکه بردی ز آغاز باکیقبادتو با رستم شیر ناخورده سیرمیان را ببستی چو شیر دلیرکنون آن همه باد شد پیش اویبپیچید جان بداندیش اویچو بشنید دستان بپیچید سختتنش گشت لرزان بسان درختهمی گفت کاووس خودکامه مردنه گرم آزموده ز گیتی نه سردکسی کاو بود در جهان پیش گاهبرو بگذرد سال و خورشید و ماهکه ماند که از تیغ او در جهانبلرزند یکسر کهان و مهاننباشد شگفت ار بمن نگرودشوم خسته گر پند من نشنودورین رنج آسان کنم بر دلماز اندیشهٔ شاه دل بگسلمنه از من پسندد جهانآفریننه شاه و نه گردان ایران زمینشوم گویمش هرچ آید ز پندز من گر پذیرد بود سودمندوگر تیز گردد گشادست راهتهمتن هم ایدر بود با سپاهپر اندیشه بود آن شب دیربازچو خورشید بنمود تاج از فرازکمر بست و بنهاد سر سوی شاهبزرگان برفتند با او به راهخبر شد به طوس و به گودرز و گیوبه رهام و گرگین و گردان نیوکه دستان به نزدیک ایران رسیددرفش همایونش آمد پدیدپذیره شدندش سران سپاهسری کاو کشد پهلوانی کلاهچو دستان سام اندر آمد به تنگپذیره شدندنش همه بیدرنگبرو سرکشان آفرین خواندندسوی شاه با او همی راندندبدو گفت طوس ای گو سرفرازکشیدی چنین رنج راه درازز بهر بزرگان ایران زمینبرآرامش این رنج کردی گزینهمه سر به سر نیک خواه توایمستوده به فر کلاه توایمابا نامداران چنین گفت زالکه هر کس که او را نفرسود سالهمه پند پیرانش آید به یادازان پس دهد چرخ گردانش دادنشاید که گیریم ازو پند بازکزین پند ما نیست خود بینیازز پند و خرد گر بگردد سرشپشیمانی آید ز گیتی برشبه آواز گفتند ما با توایمز تو بگذرد پند کس نشنویمهمه یکسره نزد شاه آمدندبر نامور تخت گاه آمدند [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۲همی رفت پیش اندرون زال زرپس او بزرگان زرین کمرچو کاووس را دید دستان سامنشسته بر اورنگ بر شادکامبه کش کرده دست و سرافگنده پستهمی رفت تا جایگاه نشستچنین گفت کای کدخدای جهانسرافراز بر مهتران و مهانچو تخت تو نشنید و افسر ندیدنه چون بخت تو چرخ گردان شنیدهمه ساله پیروز بادی و شادسرت پر ز دانش دلت پر ز دادشه نامبردار بنواختشبر خویش بر تخت بنشاختشبپرسیدش از رنج راه درازز گردان و از رستم سرفرازچنین گفت مر شاه را زال زرکه نوشه بدی شاه و پیروزگرهمه شاد و روشن به بخت تواندبرافراخته سر به تخت تواندازان پس یکی داستان کرد یادسخنهای شایسته را در گشادچنین گفت کای پادشاه جهانسزاوار تختی و تاج مهانز تو پیشتر پادشه بودهاندکه این راه هرگز نپیمودهاندکه بر سر مرا روز چندی گذشتسپهر از بر خاک چندی بگشتمنوچهر شد زین جهان فراخازو ماند ایدر بسی گنج و کاخهمان زو و با نوذر و کیقبادچه مایه بزرگان که داریم یادابا لشکر گشن و گرز گراننکردند آهنگ مازندرانکه آن خانهٔ دیو افسونگرستطلسمست و ز بند جادو درستمران را به شمشیر نتوان شکستبه گنج و به دانش نیاید به دستهم آن را به نیرنگ نتوان گشادمده رنج و گنج و درم را به بادهمایون ندارد کس آنجا شدنوزایدر کنون رای رفتن زدنسپه را بران سو نباید کشیدز شاهان کس این رای هرگز ندیدگرین نامداران ترا کهترندچنین بندهٔ دادگر داورندتو از خون چندین سرنامدارز بهر فزونی درختی مکارکه بار و بلندیش نفرین بودنه آیین شاهان پیشین بودچنین پاسخ آورد کاووس بازکز اندیشهٔ تو نیم بینیازولیکن من از آفریدون و جمفزونم به مردی و فر و درمهمان از منوچهر و از کیقبادکه مازندران را نکردند یادسپاه و دل و گنجم افزونترستجهان زیر شمشیر تیز اندرستچو بردانشی شد گشاده جهانبه آهن چه داریم گیتی نهانشومشان یکایک به راه آورمگر آیین شمشیر و گاه آورماگر کس نمانم به مازندرانوگر بر نهم باژ و ساو گرانچنان زار و خوارند بر چشم منچه جادو چه دیوان آن انجمنبه گوش تو آید خود این آگهیکزیشان شود روی گیتی تهیتو با رستم ایدر جهاندار باشنگهبان ایران و بیدار باشجهان آفریننده یار منستسر نره دیوان شکار منستگرایدونک یارم نباشی به جنگمفرمای ما را بدین در درنگچو از شاه بنشنید زال این سخنندید ایچ پیدا سرش را ز بنبدو گفت شاهی و ما بندهایمبه دلسوزگی با تو گویندهایماگر داد فرمان دهی گر ستمبرای تو باید زدن گام و دماز اندیشه دل را بپرداختمسخن آنچ دانستم انداختمنه مرگ از تن خویش بتوان سپوختنه چشم جهان کس به سوزن بدوختبه پرهیز هم کس نجست از نیازجهانجوی ازین سه نیابد جوازهمیشه جهان بر تو فرخنده بادمبادا که پند من آیدت یادپشیمان مبادی ز کردار خویشبه تو باد روشن دل و دین و کیشسبک شاه را زال پدرود کرددل از رفتن او پر از دود کردبرون آمد از پیش کاووس شاهشده تیره بر چشم او هور و ماهبرفتند با او بزرگان نیوچو طوس و چو گودرز و رهام و گیوبه زال آنگهی گفت گیو از خدایهمی خواهم آنک او بود رهنمایبه جایی که کاووس را دسترسنباشد ندارم مر او را به کسز تو دور باد آز و چشم نیازمبادا به تو دست دشمن درازبه هر سو که آییم و اندر شویمجز او آفرینت سخن نشنویمپس از کردگار جهانآفرینبه تو دارد امید ایران زمینز بهر گوان رنج برداشتیچنین راه دشوار بگذاشتیپس آنگه گرفتندش اندر کنارره سیستان را برآراست کار [imgs=] [/imgs]ای خدا