بخش۳چو زال سپهبد ز پهلو برفتدمادم سپه روی بنهاد و تفتبه طوس و به گودرز فرمود شاهکشیدن سپه سر نهادن به راهچو شب روز شد شاه و جنگآوراننهادند سر سوی مازندرانبه میلاد بسپرد ایران زمینکلید در گنج و تاج و نگینبدو گفت گر دشمن آید پدیدترا تیغ کینه بباید کشیدز هر بد به زال و به رستم پناهکه پشت سپاهند و زیبای گاهدگر روز برخاست آوای کوسسپه را همی راند گودرز و طوسهمی رفت کاووس لشکر فروزبه زدگاه بر پیش کوه اسپروزبه جایی که پنهان شود آفتاببدان جایگه ساخت آرام و خوابکجا جای دیوان دژخیم بودبدان جایگه پیل را بیم بودبگسترد زربفت بر میش سارهوا پر ز بوی از می خوشگوارهمه پهلوانان فرخنده پینشستند بر تخت کاووس کیهمه شب می و مجلس آراستندبه شبگیر کز خواب برخاستندپراگنده نزدیک شاه آمدندکمر بسته و با کلاه آمدندبفرمود پس گیو را شهریاردوباره ز لشکر گزیدن هزارکسی کاو گراید به گرز گرانگشایندهٔ شهر مازندرانهر آنکس که بینی ز پیر و جوانتنی کن که با او نباشد روانوزو هرچ آباد بینی بسوزشب آور به جایی که باشی به روزچنین تا به دیوان رسد آگهیجهان کن سراسر ز دیوان تهیکمر بست و رفت از بر شاه گیوز لشکر گزین کرد گردان نیوبشد تا در شهر مازندرانببارید شمشیر و گرز گرانزن و کودک و مرد با دستوارنیافت از سر تیغ او زینهارهمی کرد غارت همی سوخت شهربپالود بر جای تریاک زهریکی چون بهشت برین شهر دیدپر از خرمی بر درش بهر دیدبه هر برزنی بر فزون از هزارپرستار با طوق و با گوشوارپرستنده زین بیشتر با کلاهبه چهره به کردار تابنده ماهبه هر جای گنجی پراگنده زربه یک جای دینار سرخ و گهربیاندازه گرد اندرش چارپایبهشتیست گفتی همیدون به جایبه کاووس بردند از او آگهیازان خرمی جای و آن فرهیهمی گفت خرم زیاد آنک گفتکه مازندران را بهشتیست جفتهمه شهر گویی مگر بتکدهستز دیبای چین بر گل آذین زدستبتان بهشتند گویی درستبه گلنارشان روی رضوان بشستچو یک هفته بگذشت ایرانیانز غارت گشادند یکسر میانخبر شد سوی شاه مازندراندلش گشت پر درد و سر شد گرانز دیوان به پیش اندرون سنجه بودکه جان و تنش زان سخن رنجه بودبدو گفت رو نزد دیو سپیدچنان رو که بر چرخ گردنده شیدبگویش که آمد به مازندرانبغارت از ایران سپاهی گرانجهانجوی کاووس شان پیش رویکی لشگری جنگ سازان نوکنون گر نباشی تو فریادرسنبینی بمازندران زنده کسچو بشنید پیغام سنجه نهفتبر دیو پیغام شه بازگفتچنین پاسخش داد دیو سپیدکه از روزگاران مشو ناامیدبیایم کنون با سپاهی گرانببرم پی او ز مازندرانشب آمد یکی ابر شد با سپاهجهان کرد چون روی زنگی سیاهچو دریای قارست گفتی جهانهمه روشناییش گشته نهانیکی خیمه زد بر سر او دود و قیرسیه شد جهان چشمها خیره خیرچو بگذشت شب روز نزدیک شدجهانجوی را چشم تاریک شدز لشکر دو بهره شده تیره چشمسر نامداران ازو پر ز خشماز ایشان فراوان تبه کرد نیزنبود از بدبخت ماننده چیزچو تاریک شد چشم کاووس شاهبد آمد ز کردار او بر سپاههمه گنج تاراج و لشکر اسیرجوان دولت و بخت برگشت پیرهمه داستان یاد باید گرفتکه خیره نماید شگفت از شگفتسپهبد چنین گفت چون دید رنجکه دستور بیدار بهتر ز گنجبه سختی چو یک هفته اندر کشیدبه دیده ز ایرانیان کس ندیدبهشتم بغرید دیو سپیدکه ای شاه بیبر به کردار بیدهمی برتری را بیاراستیچراگاه مازندران خواستیهمی نیروی خویش چون پیل مستبدیدی و کس را ندادی تو دستچو با تاج و با تخت نشکیفتیخرد را بدینگونه بفریفتیکنون آنچ اندر خور کار تستدلت یافت آن آرزوها که جستازان نره دیوان خنجرگذارگزین کرد جنگی ده و دوهزاربر ایرانیان بر نگهدار کردسر سرکشان پر ز تیمار کردسران را همه بندها ساختندچو از بند و بستن بپرداختندخورش دادشان اندکی جان سپوزبدان تا گذارند روزی به روزازان پس همه گنج شاه جهانچه از تاج یاقوت و گرز گرانسپرد آنچ دید از کران تا کرانبه ارژنگ سالار مازندرانبر شاه رو گفت و او را بگویکه ز آهرمن اکنون بهانه مجویهمه پهلوانان ایران و شاهنه خورشید بینند روشن نه ماهبه کشتن نکردم برو بر نهیببدان تا بداند فراز و نشیببه زاری و سختی برآیدش هوشکسی نیز ننهد برین کار گوشچو ارژنگ بشنید گفتار اویسوی شاه مازندران کرد رویهمی رفت با لشکر و خواستهاسیران و اسپان آراستهسپرد او به شاه و سبک بازگشتبدان برز کوه آمد از پهن دشت [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۴ازان پس جهانجوی خسته جگربرون کرد مردی چو مرغی به پرسوی زابلستان فرستاد زودبه نزدیک دستان و رستم درودکنون چشم شد تیره و تیره بختبه خاک اندر آمد سر تاج و تختجگر خسته در چنگ آهرمنمهمی بگسلد زار جان از تنمچو از پندهای تو یادآورمهمی از جگر سرد باد آورمنرفتم به گفتار تو هوشمندز کم دانشی بر من آمد گزنداگر تو نبندی بدین بد میانهمه سود را مایه باشد زیانچو پوینده نزدیک دستان رسیدبگفت آنچ دانست و دید و شنیدهم آن گنج و هم لشکر نامداربیاراسته چون گل اندر بهارهمه چرخ گردان به دیوان سپردتو گویی که باد اندر آمد ببردچو بشنید بر تن بدرید پوستز دشمن نهان داشت این هم ز دوستبه روشن دل از دور بدها بدیدکه زین بر زمانه چه خواهد رسیدبه رستم چنین گفت دستان سامکه شمشیر کوته شد اندر نیامنشاید کزین پس چمیم و چریموگر تخت را خویشتن پروریمکه شاه جهان در دم اژدهاستبه ایرانیان بر چه مایه بلاستکنون کرد باید ترا رخش زینبخواهی به تیغ جهان بخش کینهمانا که از بهر این روزگارترا پرورانید پروردگارنشاید بدین کار آهرمنیکه آسایش آری و گر دم زنیبرت را به ببر بیان سخت کنسر از خواب و اندیشه پردخت کنهران تن که چشمش سنان تو دیدکه گوید که او را روان آرمیداگر جنگ دریا کنی خون شوداز آوای تو کوه هامون شودنباید که ارژنگ و دیو سپیدبه جان از تو دارند هرگز امیدکنون گردن شاه مازندرانهمه خرد بشکن بگرز گرانچنین پاسخش داد رستم که راهدرازست و من چون شوم کینه خواهازین پادشاهی بدان گفت زالدو راهست و هر دو به رنج و وبالیکی از دو راه آنک کاووس رفتدگر کوه و بالا و منزل دو هفتپر از دیو و شیرست و پر تیرگیبماند بدو چشمت از خیرگیتو کوتاه بگزین شگفتی ببینکه یار تو باشد جهانآفریناگرچه به رنجست هم بگذردپی رخش فرخ زمین بسپردشب تیره تا برکشد روز چاکنیایش کنم پیش یزدان پاکمگر باز بینم بر و یال توهمان پهلوی چنگ و گوپال توو گر هوش تو نیز بر دست دیوبرآید به فرمان گیهان خدیوتواند کسی این سخن بازداشتچنان کاو گذارد بباید گذاشتنخواهد همی ماند ایدر کسیبخوانند اگرچه بماند بسیکسی کاو جهان را بنام بلندگذارد به رفتن نباشد نژندچنین گفت رستم به فرخ پدرکه من بسته دارم به فرمان کمرولیکن بدوزخ چمیدن به پایبزرگان پیشین ندیدند رایهمان از تن خویش نابوده سیرنیاید کسی پیش درنده شیرکنون من کمربسته و رفتهگیرنخواهم جز از دادگر دستگیرتن و جان فدای سپهبد کنمطلسم دل جادوان بشکنمهرانکس که زنده است ز ایرانیانبیارم ببندم کمر بر میاننه ارژنگ مانم نه دیو سپیدنه سنجه نه پولاد غندی نه بیدبه نام جهانآفرین یک خدایکه رستم نگرداند از رخش پایمگر دست ارژنگ بسته چو سنگفگنده به گردنش در پالهنگسر و مغز پولاد را زیر پایپی رخش برده زمین را ز جایبپوشید ببر و برآورد یالبرو آفرین خواند بسیار زالچو رستم برخش اندر آورد پایرخش رنگ بر جای و دل هم به جایبیامد پر از آب رودابه رویهمی زار بگریست دستان برویبدو گفت کای مادر نیکخوینه بگزیدم این راه برآرزویمرا در غم خود گذاری همیبه یزدان چه امیدداری همیچنین آمدم بخشش روزگارتو جان و تن من به زنهار داربه پدرود کردنش رفتند پیشکه دانست کش باز بینند بیشزمانه بدین سان همی بگذرددمش مرد دانا همی بشمردهران روز بد کز تو اندر گذشتبر آنی کزو گیتی آباد گشت [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۵برون رفت پس پهلو نیمروزز پیش پدر گرد گیتی فروزدو روزه بیک روزه بگذاشتیشب تیره را روز پنداشتیبدین سان همی رخش ببرید راهبتابنده روز و شبان سیاهتنش چون خورش جست و آمد به شوریکی دشت پیش آمدش پر ز گوریکی رخش را تیز بنمود رانتگ گور شد از تگ او گرانکمند و پی رخش و رستم سوارنیابد ازو دام و دد زینهارکمند کیانی بینداخت شیربه حلقه درآورد گور دلیرکشید و بیفگند گور آن زمانبیامد برش چون هژبر دمانز پیکان تیرآتشی برفروختبدو خاک و خاشاک و هیزم بسوختبران آتش تیز بریانش کردازان پس که بیپوست و بیجانش کردبخورد و بینداخت زو استخوانهمین بود دیگ و همین بود خوانلگام از سر رخش برداشت خوارچرا دید و بگذاشت در مرغزاربر نیستان بستر خواب ساختدر بیم را جای ایمن شناختدران نیستان بیشهٔ شیر بودکه پیلی نیارست ازو نی درودچو یک پاس بگذشت درنده شیربه سوی کنام خود آمد دلیربر نی یکی پیل را خفته دیدبر او یکی اسپ آشفته دیدنخست اسپ را گفت باید شکستچو خواهم سوارم خود آید به دستسوی رخش رخشان برآمد دمانچو آتش بجوشید رخش آن زماندو دست اندر آورد و زد بر سرشهمان تیز دندان به پشت اندرشهمی زد بران خاک تا پاره کردددی را بران چاره بیچاره کردچو بیدار شد رستم تیزچنگجهان دید بر شیر تاریک و تنگچنین گفت با رخش کای هوشیارکه گفتت که با شیر کن کارزاراگر تو شدی کشته در چنگ اویمن این گرز و این مغفر جنگجویچگونه کشیدی به مازندرانکمند کیانی و گرز گرانچرا نامدی نزد من با خروشخروش توام چون رسیدی به گوشسرم گر ز خواب خوش آگه شدیترا جنگ با شیر کوته شدیچو خورشید برزد سر از تیره کوهتهمتن ز خواب خوش آمد ستوهتن رخش بسترد و زین برنهادز یزدان نیکی دهش کرد یاد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۶یکی راه پیش آمدش ناگزیرهمی رفت بایست بر خیره خیرپی اسپ و گویا زبان سوارز گرما و از تشنگی شد ز کارپیاده شد از اسپ و ژوپین به دستهمی رفت پویان به کردار مستهمی جست بر چاره جستن رهیسوی آسمان کرد روی آنگهیچنین گفت کای داور دادگرهمه رنج و سختی تو آری به سرگرایدونک خشنودی از رنج منبدان گیتی آگنده کن گنج منبپویم همی تا مگر کردگاردهد شاه کاووس را زینهارهم ایرانیان را ز چنگال دیوگشاید بیآزار گیهان خدیوگنهکار و افگندگان تواندپرستنده و بندگان تواندتن پیلوارش چنان تفته شدکه از تشنگی سست و آشفته شدبیفتاد رستم بر آن گرم خاکزبان گشته از تشنگی چاک چاکهمانگه یکی میش نیکوسرینبپیمود پیش تهمتن زمینازان رفتن میش اندیشه خاستبدل گفت کابشخور این کجاستهمانا که بخشایش کردگارفراز آمدست اندرین روزگاربیفشارد شمشیر بر دست راستبه زور جهاندار بر پای خاستبشد بر پی میش و تیغش به چنگگرفته به دست دگر پالهنگبره بر یکی چشمه آمد پدیدچو میش سراور بدانجا رسیدتهمتن سوی آسمان کرد رویچنین گفت کای داور راستگویهرانکس که از دادگر یک خدایبپیچد نیارد خرد را به جایبرین چشمه آبشخور میش نیستهمان غرم دشتی مرا خویش نیستبه جایی که تنگ اندر آید سخنپناهت بجز پاک یزدان مکنبران غرم بر آفرین کرد چندکه از چرخ گردان مبادت گزندگیابر در و دشت تو سبز بادمباد از تو هرگز دل یوز شادترا هرک یازد به تیر و کمانشکسته کمان باد و تیره گمانکه زنده شد از تو گو پیلتنوگرنه پراندیشه بود از کفنکه در سینهٔ اژدهای بزرگنگنجد بماند به چنگال گرگشده پاره پاره کنان و کشانز رستم به دشمن رسیده نشانروانش چو پردخته شد ز آفرینز رخش تگاور جدا کرد زینهمه تن بشستش بران آب پاکبه کردار خورشید شد تابناکچو سیراب شد ساز نخچیر کردکمر بست و ترکش پر از تیر کردبیفگند گوری چو پیل ژیانجدا کرد ازو چرم پای و میانچو خورشید تیز آتشی برفروختبرآورد ز آب اندر آتش بسوختبپردخت ز آتش بخوردن گرفتبه خاک استخوانش سپردن گرفتسوی چشمهٔ روشن آمد بر آبچو سیراب شد کرد آهنگ خوابتهمتن به رخش سراینده گفتکه با کس مکوش و مشو نیز جفتاگر دشمن آید سوی من بپویتو با دیو و شیران مشو جنگجویبخفت و بر آسود و نگشاد لبچمان و چران رخش تا نیم شب [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۷ز دشت اندر آمد یکی اژدهاکزو پیل گفتی نیابد رهابدان جایگه بودش آرامگاهنکردی ز بیمش برو دیو راهبیامد جهانجوی را خفته دیدبر او یکی اسپ آشفته دیدپر اندیشه شد تا چه آمد پدیدکه یارد بدین جایگاه آرمیدنیارست کردن کس آنجا گذرز دیوان و پیلان و شیران نرهمان نیز کامد نیابد رهاز چنگ بداندیش نر اژدهاسوی رخش رخشنده بنهاد رویدوان اسپ شد سوی دیهیم جویهمی کوفت بر خاک رویینه سمچو تندر خروشید و افشاند دمتهمتن چو از خواب بیدار شدسر پر خرد پر ز پیکار شدبه گرد بیابان یکی بنگریدشد آن اژدهای دژم ناپدیدابا رخش بر خیره پیکار کردازان کاو سرخفته بیدار کرددگر باره چون شد به خواب اندرونز تاریکی آن اژدها شد برونبه بالین رستم تگ آورد رخشهمی کند خاک و همی کرد پخشدگرباره بیدار شد خفته مردبرآشفت و رخسارگان کرد زردبیابان همه سر به سر بنگریدبجز تیرگی شب به دیده ندیدبدان مهربان رخش بیدار گفتکه تاریکی شب بخواهی نهفتسرم را همی باز داری ز خواببه بیداری من گرفتت شتابگر اینبار سازی چنین رستخیزسرت را ببرم به شمشیر تیزپیاده شوم سوی مازندرانکشم ببر و شمشمیر و گرز گرانسیم ره به خواب اندر آمد سرشز ببر بیان داشت پوشش برشبغرید باز اژدهای دژمهمی آتش افروخت گفتی بدمچراگاه بگذاشت رخش آنزماننیارست رفتن بر پهلواندلش زان شگفتی به دو نیم بودکش از رستم و اژدها بیم بودهم از بهر رستم دلش نارمیدچو باد دمان نزد رستم دویدخروشید و جوشید و برکند خاکز نعلش زمین شد همه چاک چاکچو بیدار شد رستم از خواب خوشبرآشفت با بارهٔ دستکشچنان ساخت روشن جهانآفرینکه پنهان نکرد اژدها را زمینبرآن تیرگی رستم او را بدیدسبک تیغ تیز از میان برکشیدبغرید برسان ابر بهارزمین کرد پر آتش از کارزاربدان اژدها گفت بر گوی نامکزین پس تو گیتی نبینی به کامنباید که بینام بر دست منروانت برآید ز تاریک تنچنین گفت دژخیم نر اژدهاکه از چنگ من کس نیابد رهاصداندرصد از دشت جای منستبلند آسمانش هوای منستنیارد گذشتن به سر بر عقابستاره نبیند زمینش به خواببدو اژدها گفت نام تو چیستکه زاینده را بر تو باید گریستچنین داد پاسخ که من رستممز دستان و از سام و از نیرممبه تنها یکی کینهور لشکرمبه رخش دلاور زمین بسپرمبرآویخت با او به جنگ اژدهانیامد به فرجام هم زو رهاچو زور تن اژدها دید رخشکزان سان برآویخت با تاجبخشبمالید گوش اندر آمد شگفتبلند اژدها را به دندان گرفتبدرید کتفش بدندان چو شیربرو خیره شد پهلوان دلیربزد تیغ و بنداخت از بر سرشفرو ریخت چون رود خون از برشزمین شد به زیر تنش ناپدیدیکی چشمه خون از برش بردمیدچو رستم برآن اژدهای دژمنگه کرد برزد یکی تیز دمبیابان همه زیر او بود پاکروان خون گرم از بر تیره خاکتهمتن ازو در شگفتی بماندهمی پهلوی نام یزدان بخواندبه آب اندر آمد سر و تن بشستجهان جز به زور جهانبان نجستبه یزدان چنین گفت کای دادگرتو دادی مرا دانش و زور و فرکه پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیلبیابان بیآب و دریای نیلبداندیش بسیار و گر اندکیستچو خشم آورم پیش چشمم یکیست [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۸چو از آفرین گشت پرداختهبیاورد گلرنگ را ساختهنشست از بر زین و ره برگرفتخم منزل جادو اندر گرفتهمی رفت پویان به راه درازچو خورشید تابان بگشت از فرازدرخت و گیا دید و آب روانچنان چون بود جای مرد جوانچو چشم تذروان یکی چشمه دیدیکی جام زرین برو پر نبیدیکی غرم بریان و نان از برشنمکدان و ریچال گرد اندرشخور جادوان بد چو رستم رسیداز آواز او دیو شد ناپدیدفرود آمد از باره زین برگرفتبه غرم و بنان اندر آمد شگفتنشست از بر چشمه فرخندهپییکی جام زر دید پر کرده میابا می یکی نیز طنبور یافتبیابان چنان خانهٔ سور یافتتهمتن مر آن را به بر در گرفتبزد رود و گفتارها برگرفتکه آواره و بد نشان رستم استکه از روز شادیش بهره غم استهمه جای جنگست میدان اویبیابان و کوهست بستان اویهمه جنگ با شیر و نر اژدهاستکجا اژدها از کفش نا رهاستمی و جام و بویا گل و میگسارنکردست بخشش ورا کردگارهمیشه به جنگ نهنگ اندر استو گر با پلنگان به جنگ اندر استبه گوش زن جادو آمد سرودهمان نالهٔ رستم و زخم رودبیاراست رخ را بسان بهاروگر چند زیبا نبودش نگاربر رستم آمد پر از رنگ و بویبپرسید و بنشست نزدیک اویتهمتن به یزدان نیایش گرفتابر آفرینها فزایش گرفتکه در دشت مازندران یافت خوانمی و جام، با میگسار جوانندانست کاو جادوی ریمنستنهفته به رنگ اندر اهریمنستیکی طاس می بر کفش برنهادز دادار نیکی دهش کرد یادچو آواز داد از خداوند مهردگرگونهتر گشت جادو به چهرروانش گمان نیایش نداشتزبانش توان ستایش نداشتسیه گشت چون نام یزدان شنیدتهمتن سبک چون درو بنگریدبینداخت از باد خم کمندسر جادو آورد ناگه ببندبپرسید و گفتش چه چیزی بگویبدانگونه کت هست بنمای روییکی گنده پیری شد اندر کمندپر آژنگ و نیرنگ و بند و گزندمیانش به خنجر به دو نیم کرددل جادوان زو پر از بیم کردچ [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۹وزانجا سوی راه بنهاد رویچنان چون بود مردم راهجویهمی رفت پویان به جایی رسیدکه اندر جهان روشنایی ندیدشب تیره چون روی زنگی سیاهستاره نه پیدا نه خورشید و ماهتو خورشید گفتی به بند اندرستستاره به خم کمند اندرستعنان رخش را داد و بنهاد روینه افراز دید از سیاهی نه جویوزانجا سوی روشنایی رسیدزمین پرنیان دید و یکسر خویدجهانی ز پیری شده نوجوانهمه سبزه و آبهای روانهمه جامه بر برش چون آب بودنیازش به آسایش و خواب بودبرون کرد ببر بیان از برشبه خوی اندرون غرقه بد مغفرشبگسترد هر دو بر آفتاببه خواب و به آسایش آمد شتابلگام از سر رخش برداشت خواررها کرد بر خوید در کشتزاربپوشید چون خشک شد خود و ببرگیاکرد بستر بسان هژبربخفت و بیاسود از رنج تنهم از رخش غم بد هم از خویشتنچو در سبزه دید اسپ را دشتوانگشاده زبان سوی او شد دوانسوی رستم و رخش بنهاد روییکی چوب زد گرم بر پای اویچو از خواب بیدار شد پیلتنبدو دشتوان گفت کای اهرمنچرا اسپ بر خوید بگذاشتیبر رنج نابرده برداشتیز گفتار او تیز شد مرد هوشبجست و گرفتش یکایک دو گوشبیفشرد و برکند هر دو ز بننگفت از بد و نیک با او سخنسبک دشتبان گوش را برگرفتغریوان و مانده ز رستم شگفتبدان مرز اولاد بد پهلوانیکی نامجوی دلیر و جوانبشد دشتبان پیش او با خروشپر از خون به دستش گرفته دو گوشبدو گفت مردی چو دیو سیاهپلنگینه جوشن از آهن کلاههمه دشت سرتاسر آهرمنستوگر اژدها خفته بر جوشنستبرفتم که اسپش برانم ز کشتمرا خود به اسپ و به کشته نهشتمرا دید برجست و یافه نگفتدو گوشم بکند و همانجا بخفتچو بشنید اولاد برگشت زودبرون آمد از درد دل همچو دودکه تا بنگرد کاو چه مردست خودابا او ز بهر چه کردست بدهمی گشت اولاد در مرغزارابا نامداران ز بهر شکارچو از دشتبان این شگفتی شنیدبه نخچیر گه بر پی شیر دیدعنان را بتابید با سرکشانبدان سو که بود از تهمتن نشانچو آمد به تنگ اندرون جنگجویتهمتن سوی رخش بنهاد روینشست از بر رخش و رخشنده تیغکشید و بیامد چو غرنده میغبدو گفت اولاد نام تو چیستچه مردی و شاه و پناه تو کیستنبایست کردن برین ره گذرره نره دیوان پرخاشخرچنین گفت رستم که نام من ابراگر ابر باشد به زور هژبرهمه نیزه و تیغ بار آوردسران را سر اندر کنار آوردبه گوش تو گر نام من بگذرددم و جان و خون و دلت بفسردنیامد به گوشت به هر انجمنکمند و کمان گو پیلتنهران مام کاو چون تو زاید پسرکفن دوز خوانیمش ار مویهگرتو با این سپه پیش من راندهایهمی گو ز برگنبد افشاندهاینهنگ بلا برکشید از نیامبیاویخت از پیش زین خم خامچو شیر اندر آمد میان برههمه رزمگه شد ز کشته خرهبه یک زخم دو دو سرافگند خوارهمی یافت از تن به یک تن چهارسران را ز زخمش به خاک آوریدسر سرکشان زیر پی گستریددر و دشت شد پر ز گرد سوارپراگنده گشتند بر کوه و غارهمی گشت رستم چو پیل دژمکمندی به بازو درون شصت خمبه اولاد چون رخش نزدیک شدبه کردار شب روز تاریک شدبیفگند رستم کمند درازبه خم اندر آمد سر سرفرازاز اسپ اندر آمد دو دستش ببستبپیش اندر افگند و خود برنشستبدو گفت اگر راست گویی سخنز کژی نه سر یابم از تو نه بننمایی مرا جای دیو سپیدهمان جای پولاد غندی و بیدبه جایی که بستست کاووس کیکسی کاین بدیها فگندست پینمایی و پیدا کنی راستینیاری به کار اندرون کاستیمن این تخت و این تاج و گرز گرانبگردانم از شاه مازندرانتو باشی برین بوم و بر شهریارار ایدونک کژی نیاری بکاربدو گفت اولاد دل را ز خشمبپرداز و بگشای یکباره چشمتن من مپرداز خیره ز جانبیابی ز من هرچ خواهی همانترا خانهٔ بید و دیو سپیدنمایم من این را که دادی نویدبه جایی که بستست کاووس شاهبگویم ترا یک به یک شهر و راهاز ایدر به نزدیک کاووس کیصد افگنده بخشیده فرسنگ پیوزانجا سوی دیو فرسنگ صدبیاید یکی راه دشوار و بدمیان دو صد چاهساری شگفتبه پیمایش اندازه نتوان گرفتمیان دو کوهست این هول جاینپرید بر آسمان بر همایز دیوان جنگی ده و دو هزاربه شب پاسبانند بر چاهسارچو پولاد غندی سپهدار اویچو بیدست و سنجه نگهدار اوییکی کوه یابی مر او را به تنبر و کتف و یالش بود ده رسنترا با چنین یال و دست و عنانگذارندهٔ گرز و تیغ و سنانچنین برز و بالا و این کار کردنه خوب است با دیو جستن نبردکزو بگذری سنگلاخست و دشتکه آهو بران ره نیارد گذشتچو زو بگذری رود آبست پیشکه پهنای او بر دو فرسنگ بیشکنارنگ دیوی نگهدار اویهمه نره دیوان به فرمان اویوزان روی بزگوش تا نرم پایچو فرسنگ سیصد کشیده سرایز بزگوش تا شاه مازندرانرهی زشت و فرسنگهای گرانپراگنده در پادشاهی سوارهمانا که هستند سیصدهزارز پیلان جنگی هزار و دویستکزیشان به شهر اندرون جای نیستنتابی تو تنها و گر ز آهنیبسایدت سوهان آهرمنیچنان لشکری با سلیح و درمنبینی ازیشان یکی را دژمبخندید رستم ز گفتار اویبدو گفت اگر با منی راه جویببینی کزین یک تن پیلتنچه آید بران نامدار انجمنبه نیروی یزدان پیروزگربه بخت و به شمشیر تیز و هنرچو بینند تاو بر و یال منبه جنگ اندرون زخم گوپال منبه درد پی و پوستشان از نهیبعنان را ندانند باز از رکیبازان سو کجا هست کاووس کیمرا راه بنمای و بردار پینیاسود تیره شب و پاک روزهمی راند تا پیش کوه اسپروزبدانجا که کاووس لشکر کشیدز دیوان جادو بدو بد رسیدچو یک نیمه بگذشت از تیره شبخروش آمد از دشت و بانگ جلببه مازندران آتش افروختندبه هر جای شمعی همی سوختندتهمتن به اولاد گفت آن کجاستکه آتش برآمد همی چپ و راستدر شهر مازندران است گفتکه از شب دو بهره نیارند خفتبدان جایگه باشد ارژنگ دیوکه هزمان برآید خروش و غریوبخفت آن زمان رستم جنگجویچو خورشید تابنده بنمود رویبپیچید اولاد را بر درختبه خم کمندش درآویخت سختبه زین اندر افگند گرز نیاهمی رفت یکدل پر از کیمیا [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۰یکی مغفری خسروی بر سرشخوی آلوده ببر بیان در برشبه ارژنگ سالار بنهاد رویچو آمد بر لشکر نامجوییکی نعره زد در میان گروهتو گفتی بدرید دریا و کوهبرون آمد از خیمه ارژنگ دیوچو آمد به گوش اندرش آن غریوچو رستم بدیدش برانگیخت اسپبیامد بر وی چو آذر گشسپسر و گوش بگرفت و یالش دلیرسر از تن بکندش به کردار شیرپر از خون سر دیو کنده ز تنبینداخت ز آنسو که بود انجمنچو دیوان بدیدند گوپال اویبدریدشان دل ز چنگال اوینکردند یاد بر و بوم و رستپدر بر پسر بر همی راه جستبرآهیخت شمشیر کین پیلتنبپردخت یکباره زان انجمنچو برگشت پیروز گیتیفروزبیامد دمان تا به کوه اسپروزز اولاد بگشاد خم کمندنشستند زیر درختی بلندتهمتن ز اولاد پرسید راهبه شهری کجا بود کاووس شاهچو بشنید ازو تیز بنهاد رویپیاده دوان پیش او راهجویچو آمد به شهر اندرون تاجبخشخروشی برآورد چون رعد رخشبه ایرانیان گفت پس شهریارکه بر ما سرآمد بد روزگارخروشیدن رخشم آمد به گوشروان و دلم تازه شد زان خروشبه گاه قباد این خروشش نکردکجا کرد با شاه ترکان نبردبیامد هم اندر زمان پیش اوییل دانشافروز پرخاشجویبه نزدیک کاووس شد پیلتنهمه سرفرازان شدند انجمنغریوید بسیار و بردش نمازبپرسیدش از رنجهای درازگرفتش به آغوش کاووس شاهز زالش بپرسید و از رنج راهبدو گفت پنهان ازین جادوانهمی رخش را کرد باید روانچو آید به دیو سپید آگهیکز ارژنگ شد روی گیتی تهیکه نزدیک کاووس شد پیلتنهمه نره دیوان شوند انجمنهمه رنجهای تو بیبر شودز دیوان جهان پر ز لشکر شودتو اکنون ره خانهٔ دیو گیربه رنج اندرآور تن و تیغ و تیرمگر یار باشدت یزدان پاکسر جادوان اندر آری به خاکگذر کرد باید بر هفت کوهز دیوان به هر جای کرده گروهیکی غار پیش آیدت هولناکچنان چون شنیدم پر از بیم و باکگذارت بران نره دیوان جنگهمه رزم را ساخته چون پلنگبه غار اندرون گاه دیو سپیدکزویند لشکر به بیم و امیدتوانی مگر کردن او را تباهکه اویست سالار و پشت سپاهسپه را ز غم چشمها تیره شدمرا چشم در تیرگی خیره شدپزشکان به درمانش کردند امیدبه خون دل و مغز دیو سپیدچنین گفت فرزانه مردی پزشککه چون خون او را بسان سرشکچکانی سه قطره به چشم اندرونشود تیرگی پاک با خون برونگو پیلتن جنگ را ساز کردازان جایگه رفتن آغاز کردبه ایرانیان گفت بیدار بیدکه من کردم آهنگ دیو سپیدیکی پیل جنگی و چارهگرستفراوان به گرداندرش لشکرستگر ایدونک پشت من آرد به خمشما دیر مانید خوار و دژموگر یار باشد خداوند هوردهد مر مرا اختر نیک زورهمان بوم و بر باز یابید و تختبه بار آید آن خسروانی درخت [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۱وزان جایگه تنگ بسته کمربیامد پر از کینه و جنگ سرچو رخش اندر آمد بران هفت کوهبران نره دیوان گشته گروهبه نزدیکی غار بیبن رسیدبه گرد اندرون لشکر دیو دیدبه اولاد گفت آنچ پرسیدمتهمه بر ره راستی دیدمتکنون چون گه رفتن آمد فرازمرا راه بنمای و بگشای رازبدو گفت اولاد چون آفتابشود گرم و دیو اندر آید به خواببریشان تو پیروز باشی به جنگکنون یک زمان کرد باید درنگز دیوان نبینی نشسته یکیجز از جادوان پاسبان اندکیبدانگه تو پیروز باشی مگراگر یار باشدت پیروزگرنکرد ایچ رستم به رفتن شتاببدان تا برآمد بلند آفتابسراپای اولاد بر هم ببستبه خم کمند آنگهی برنشستبرآهیخت جنگی نهنگ از نیامبغرید چون رعد و برگفت ناممیان سپاه اندر آمد چو گردسران را سر از تن همی دور کردناستاد کس پیش او در به جنگنجستند با او یکی نام و ننگرهش باز دادند و بگریختندبه آورد با او نیاویختندوزان جایگه سوی دیو سپیدبیامد به کردار تابنده شیدبه کردار دوزخ یکی غار دیدتن دیو از تیرگی ناپدیدزمانی همی بود در چنگ تیغنبد جای دیدار و راه گریغازان تیرگی جای دیده ندیدزمانی بران جایگه آرمیدچو مژگان بمالید و دیده بشستدران جای تاریک لختی بجستبه تاریکی اندر یکی کوه دیدسراسر شده غار ازو ناپدیدبه رنگ شبه روی و چون شیر مویجهان پر ز پهنای و بالای اویسوی رستم آمد چو کوهی سیاهاز آهنش ساعد ز آهن کلاهازو شد دل پیلتن پرنهیببترسید کامد به تنگی نشیببرآشفت برسان پیل ژیانیکی تیغ تیزش بزد بر میانز نیروی رستم ز بالای اویبینداخت یک ران و یک پای اویبریده برآویخت با او به همچو پیل سرافراز و شیر دژمهمی پوست کند این از آن آن ازینهمی گل شد از خون سراسر زمینبه دل گفت رستم گر امروز جانبماند به من زندهام جاودانهمیدون به دل گفت دیو سپیدکه از جان شیرین شدم ناامیدگر ایدونک از چنگ این اژدهابریده پی و پوست یابم رهانه کهتر نه برتر منش مهتراننبینند نیزم به مازندرانهمی گفت ازین گونه دیو سپیدهمی داد دل را بدینسان نویدتهمتن به نیروی جانآفرینبکوشید بسیار با درد و کینبزد دست و برداشتش نره شیربه گردن برآورد و افگند زیرفرو برد خنجر دلش بردریدجگرش از تن تیره بیرون کشیدهمه غار یکسر پر از کشته بودجهان همچو دریای خون گشته بودبیامد ز اولاد بگشاد بندبه فتراک بربست پیچان کمندبه اولاد داد آن کشیده جگرسوی شاه کاووس بنهاد سربدو گفت اولاد کای نره شیرجهانی به تیغ آوریدی به زیرنشانهای بند تو دارد تنمبه زیر کمند تو بد گردنمبه چیزی که دادی دلم را امیدهمی باز خواهد امیدم نویدبه پیمان شکستن نه اندر خوریکه شیر ژیانی و کی منظریبدو گفت رستم که مازندرانسپارم ترا از کران تا کرانترا زین سپس بینیازی دهمبه مازندران سرفرازی دهمیکی کار پیشست و رنج درازکه هم با نشیب است و هم با فرازهمی شاه مازندران را ز گاهبباید ربودن فگندن به چاهسر دیو جادو هزاران هزاربیفگند باید به خنجر به زارازان پس اگر خاک را بسپرموگرنه ز پیمان تو نگذرمرسید آنگهی نزد کاووس کییل پهلو افروز فرخنده پیچنین گفت کای شاه دانش پذیربه مرگ بداندیش رامش پذیردریدم جگرگاه دیو سپیدندارد بدو شاه ازین پس امیدز پهلوش بیرون کشیدم جگرچه فرمان دهد شاه پیروزگربرو آفرین کرد کاووس شاهکه بیتو مبادا نگین و کلاهبران مام کاو چون تو فرزند زادنشاید جز از آفرین کرد یادمرا بخت ازین هر دو فرخترستکه پیل هژبر افگنم کهترستبه رستم چنین گفت کاووس کیکه ای گرد و فرزانهٔ نیک پیبه چشم من اندر چکان خون اویمگر باز بینم ترا نیز رویبه چشمش چو اندر کشیدند خونشد آن دیدهٔ تیره خورشیدگوننهادند زیراندرش تخت عاجبیاویختند از بر عاج تاجنشست از بر تخت مازندرانابا رستم و نامور مهترانچو طوس و فریبرز و گودرز و گیوچو رهام و گرگین و فرهاد نیوبرین گونه یک هفته با رود و میهمی رامش آراست کاووس کیبه هشتم نشستند بر زین همهجهانجوی و گردنکشان و رمههمه برکشیدند گرز گرانپراگنده در شهر مازندرانبرفتند یکسر به فرمان کیچو آتش که برخیزد از خشک نیز شمشیر تیز آتش افروختندهمه شهر یکسر همی سوختندبه لشکر چنین گفت کاووس شاهکه اکنون مکافات کرده گناهچنان چون سزا بد بدیشان رسیدز کشتن کنون دست باید کشیدبباید یکی مرد با هوش و سنگکجا باز داند شتاب از درنگشود نزد سالار مازندرانکند دلش بیدار و مغزش گرانبران کار خشنود شد پور زالبزرگان که بودند با او همالفرستاد نامه به نزدیک اویبرافروختن جای تاریک اوی [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۲یکی نامهای بر حریر سپیدبدو اندرون چند بیم و امیددبیری خرمند بنوشت خوبپدید آورید اندرو زشت و خوبنخست آفرین کرد بر دادگرکزو دید پیدا به گیتی هنرخرد داد و گردان سپهر آفریددرشتی و تندی و مهر آفریدبه نیک و به بد دادمان دستگاهخداوند گردنده خورشید و ماهاگر دادگر باشی و پاک دینز هر کس نیابی به جز آفرینوگر بدنشان باشی و بدکنشز چرخ بلند آیدت سرزنشجهاندار اگر دادگر باشدیز فرمان او کی گذر باشدیسزای تو دیدی که یزدان چه کردز دیو و ز جادو برآورد گردکنون گر شوی آگه از روزگارروان و خرد بادت آموزگارهمانجا بمان تاج مازندرانبدین بارگاه آی چون کهترانکه با چنگ رستم ندارید تاوبده زود بر کام ما باژ و ساووگر گاه مازندران بایدتمگر زین نشان راه بگشایدتوگرنه چو ارژنگ و دیو سپیددلت کرد باید ز جان ناامیدبخواند آن زمان شاه فرهاد راگرایندهٔ تیغ پولاد راگزین بزرگان آن شهر بودز بیکاری و رنج بیبهر بودبدو گفت کاین نامهٔ پندمندببر سوی آن دیو جسته ز بندچو از شاه بشنید فرهاد گردزمین را ببوسید و نامه ببردبه شهری کجا سست پایان بدندسواران پولادخایان بدندهم آنکس که بودند پا از دواللقبشان چنین بود بسیار سالبدان شهر بد شاه مازندرانهم آنجا دلیران و کندآورانچو بشنید کز نزد کاووس شاهفرستادهای باهش آمد ز راهپذیره شدن را سپاه گراندلیران و شیران مازندرانز لشکر یکایک همه برگزیدازیشان هنر خواست کاید پدیدچنین گفت کامروز فرزانگیجدا کرد نتوان ز دیوانگیهمه راه و رسم پلنگ آوریدسر هوشمندان به چنگ آوریدپذیره شدندش پر از چین به رویسخنشان نرفت ایچ بر آرزوییکی دست بگرفت و بفشاردشپی و استخوانها بیازاردشنگشت ایچ فرهاد را روی زردنیامد برو رنج بسیار و دردببردند فرهاد را نزد شاهز کاووس پرسید و ز رنج راهپس آن نامه بنهاد پیش دبیرمی و مشک انداخته پر حریرچو آگه شد از رستم و کار دیوپر از خون شدش دیده دل پرغریوبه دل گفت پنهان شود آفتابشب آید بود گاه آرام و خوابز رستم نخواهد جهان آرمیدنخواهد شدن نام او ناپدیدغمی گشت از ارژنگ و دیو سپیدکه شد کشته پولاد غندی و بیدچو آن نامهٔ شاه یکسر بخوانددو دیده به خون دل اندر نشاند [imgs=] [/imgs]ای خدا