بخش۱۳چنین داد پاسخ به کاووس کیکه گر آب دریا بود نیز میمرا بارگه زان تو برترستهزاران هزارم فزون لشکرستبه هر سو که بنهند بر جنگ روینماند به سنگ اندرون رنگ و بویبیارم کنون لشکری شیرفشبرآرم شما را سر از خواب خوشز پیلان جنگی هزار و دویستکه در بارگاه تو یک پیل نیستاز ایران برآرم یکی تیره خاکبلندی ندانند باز از مغاکچو بشنید فرهاد ازو داوریبلندی و تندی و کندآوریبکوشید تا پاسخ نامه یافتعنان سوی سالار ایران شتافتبیامد بگفت آنچ دید و شنیدهمه پردهٔ رازها بردریدچنین گفت کاو ز آسمان برترستنه رای بلندش به زیر اندرستز گفتار من سر بپیچید نیزجهان پیش چشمش نیرزد به چیزجهاندار مر پهلوان را بخواندهمه گفت فرهاد با او براندچنین گفت کاووس با پیلتنکزین ننگ بگذارم این انجمنچو بشنید رستم چنین گفت بازبه پیش شهنشاه کهتر نوازمرا برد باید بر او پیامسخن برگشایم چو تیغ از نیامیکی نامه باید چو برنده تیغپیامی به کردار غرنده میغشوم چون فرستادهای نزد اویبه گفتار خون اندر آرم به جویبه پاسخ چنین گفت کاووس شاهکه از تو فروزد نگین و کلاهپیمبر تویی هم تو پیل دلیربه هر کینه گه بر سرافراز شیربفرمود تا رفت پیشش دبیرسر خامه را کرد پیکان تیرچنین گفت کاین گفتن نابکارنه خوب آید از مردم هوشیاراگر سرکنی زین فزونی تهیبه فرمان گرایی بسان رهیوگرنه به جنگ تو لشگر کشمز دریا به دریا سپه برکشمروان بداندیش دیو سپیددهد کرگسان را به مغزت نوید [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۴چو نامه به مهر اندر آورد شاهجهانجوی رستم بپیموده راهبه زین اندر افگند گرز گرانچو آمد به نزدیک مازندرانبه شاه آگهی شد که کاووس کیفرستادن نامه افگند پیفرستادهای چون هژبر دژمکمندی به فتراک بر شست خمبه زیر اندرون بارهای گامزنیکی ژنده پیلست گویی به تنچو بشنید سالار مازندرانز گردان گزین کرد چندی سرانبفرمودشان تا خبیره شدندهژبر ژیان را پذیره شدندچو چشم تهمتن بدیشان رسیدبه ره بر درختی گشن شاخ دیدبکند و چو ژوپین به کف برگرفتبماندند لشکر همه در شگفتبینداخت چون نزد ایشان رسیدسواران بسی زیر شاخ آوریدیکی دست بگرفت و بفشاردشهمی آزمون را بیازاردشبخندید ازو رستم پیلتنشده خیره زو چشم آن انجمنبدان خنده اندر بیفشارد چنگببردش رگ از دست وز روی رنگبشد هوش از آن مرد رزم آزمایز بالای اسب اندر آمد به پاییکی شد بر شاه مازندرانبگفت آنچ دید از کران تا کرانسواری که نامش کلاهور بودکه مازندران زو پر از شور بودبسان پلنگ ژیان بد به خوینکردی به جز جنگ چیز آرزویپذیره شدن را فرا پیش خواندبه مردیش بر چرخ گردان نشاندبدو گفت پیش فرستاده شوهنرها پدیدار کن نو به نوچنان کن که گردد رخش پر ز شرمبه چشم اندر آرد ز شرم آب گرمبیامد کلاهور چون نره شیربه پیش جهاندار مرد دلیربپرسید پرسیدنی چون پلنگدژم روی زانپس بدو داد چنگبیفشارد چنگ سرافراز پیلشد از درد دستش به کردار نیلبپیچید و اندیشه زو دورداشتبه مردی ز خورشید منشور داشتبیفشارد چنگ کلاهور سختفرو ریخت ناخن چو برگ از درختکلاهور با دست آویختهپی و پوست و ناخن فروریختهبیاورد و بنمود و با شاه گفتکه بر خویشتن درد نتوان نهفتترا آشتی بهتر آید ز جنگفراخی مکن بر دل خویش تنگترا با چنین پهلوان تاو نیستاگر رام گردد به از ساو نیستپذیریم از شهر مازندرانببخشیم بر کهتر و مهترانچنین رنج دشوار آسان کنیمبه آید که جان را هراسان کنیمتهمتن بیامد هم اندر زمانبر شاه برسان شیر ژیاننگه کرد و بنشاند اندر خورشز کاووس پرسید و از لشکرشسخن راند از راه و رنج درازکه چون راندی اندر نشیب و فرازازان پس بدو گفت رستم تویکه داری بر و بازوی پهلویچنین داد پاسخ که من چاکرماگر چاکری را خود اندر خورمکجا او بود من نیایم به کارکه او پهلوانست و گرد و سواربدو داد پس نامور نامه راپیام جهانجوی خودکامه رابگفت آنک شمشیر بار آوردسر سرکشان در کنار آوردچو پیغام بشنید و نامه بخوانددژم گشت و اندر شگفتی بماندبه رستم چنین گفت کاین جست و جویچه باید همی خیره این گفتوگویبگویش که سالار ایران توییاگرچه دل و چنگ شیران توییمنم شاه مازندران با سپاهبر اورنگ زرین و بر سر کلاهمرا بیهده خواندن پیش خویشنه رسم کیان بد نه آیین پیشبراندیش و تخت بزرگان مجویکزین برتری خواری آید برویسوی گاه ایران بگردان عنانوگرنه زمانت سرآرد سناناگر با سپه من بجنبم ز جایتو پیدا نبینی سرت را ز پایتو افتادهای بیگمان در گمانیکی راه برگیر و بفگن کمانچو من تنگ روی اندر آرم برویسرآید شما را همه گفتوگوینگه کرد رستم به روشن روانبه شاه و سپاه و رد و پهلواننیامدش با مغز گفتار اویسرش تیزتر شد به پیکار اویتهمتن چو برخاست کاید به راهبفرمود تا خلعت آرند شاهنپذرفت ازو جامه و اسپ و زرکه ننگ آمدش زان کلاه و کمربیامد دژم از بر گاه اویهمه تیره دید اختر و ماه اویبرون آمد از شهر مازندرانسرش گشته بد زان سخنها گرانچو آمد به نزدیک شاه اندروندل کینهدارش پر از جوش خونز مازندران هرچ دید و شنیدهمه کرد بر شاه ایران پدیدوزان پس ورا گفت مندیش هیچدلیری کن و رزم دیوان بسیچدلیران و گردان آن انجمنچنان دان که خوارند بر چشم من [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۵چو رستم ز مازندران گشت بازشه اندر زمان رزم را کرد سازسراپرده از شهر بیرون کشیدسپه را همه سوی هامون کشیدسپاهی که خورشید شد ناپدیدچو گرد سیاه از میان بردمیدنه دریا پدید و نه هامون و کوهزمین آمد از پای اسپان ستوههمی راند لشکر بران سان دماننجست ایچ هنگام رفتن زمان [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۶چو آگاهی آمد به کاووس شاهکه تنگ اندر آمد ز دیوان سپاهبفرمود تا رستم زال زرنخستین بران کینه بندد کمربه طوس و به گودرز کشوادگانبه گیو و به گرگین آزادگانبفرمود تا لشکر آراستندسنان و سپرها بپیراستندسراپردهٔ شهریار و سرانکشیدند بر دشت مازندرانابر میمنه طوس نوذر به پایدل کوه پر نالهٔ کر نایچو گودرز کشواد بر میسرهشده کوه آهن زمین یکسرهسپهدار کاووس در قلبگاهز هر سو رده برکشیده سپاهبه پیش سپاه اندرون پیلتنکه در جنگ هرگز ندیدی شکنیکی نامداری ز مازندرانبه گردن برآورده گرز گرانکه جویان بدش نام و جوینده بودگرایندهٔ گرز و گوینده بودبه دستوری شاه دیوان برفتبه پیش سپهدار کاووس تفتهمی جوشن اندر تنش برفروختهمی تف تیغش زمین را بسوختبیامد به ایران سپه برگذشتبتوفید از آواز او کوه و دشتهمی گفت با من که جوید نبردکسی کاو برانگیزد از آب گردنشد هیچکس پیش جویان بروننه رگشان بجنبید در تن نه خونبه آواز گفت آن زمان شهریاربه گردان هشیار و مردان کارکه زین دیوتان سر چرا خیره شداز آواز او رویتان تیره شدندادند پاسخ دلیران به شاهز جویان بپژمرد گفتی سپاهیکی برگرایید رستم عنانبر شاه شد تاب داده سنانکه دستور باشد مرا شهریارشدن پیش این دیو ناسازگاربدو گفت کاووس کاین کار تستاز ایران نخواهد کس این جنگ جستچو بشنید ازو این سخن پهلوانبیامد به کردار شیر ژیانبرانگیخت رخش دلاور ز جایبه چنگ اندرون نیزهٔ سر گرایبه آورد گه رفت چون پیل مستیکی پیل زیر اژدهایی به دستعنان را بپیچید و برخاست گردز بانگش بلرزید دشت نبردبه جویان چنین گفت کای بد نشانبیفگنده نامت ز گردنکشانکنون بر تو بر جای بخشایش استنه هنگام آورد و آرامش استبگرید ترا آنک زاینده بودفزاینده بود ار گزاینده بودبدو گفت جویان که ایمن مشوز جویان و از خنجر سرد روکه اکنون به درد جگر مادرتبگرید بدین جوشن و مغفرتچو آواز جویان به رستم رسیدخروشی چو شیر ژیان برکشیدپس پشت او اندر آمد چو گردسنان بر کمربند او راست کردبزد نیزه بر بند درع و زرهزره را نماند ایچ بند و گرهز زینش جدا کرد و برداشتشچو بر بابزن مرغ برگاشتشبینداخت از پشت اسپش به خاکدهان پر ز خون و زره چاک چاکدلیران و گردان مازندرانبه خیره فرو ماندند اندرانسپه شد شکسته دل و زرد رویبرآمد ز آورد گه گفت و گویبفرمود سالار مازندرانبه یکسر سپاه از کران تا کرانکه یکسر بتازید و جنگ آوریدهمه رسم و راه پلنگ آوریدبرآمد ز هر دو سپه بوق و کوسهوا نیلگون شد زمین آبنوسچو برق درخشنده از تیره میغهمی آتش افروخت از گرز و تیغهوا گشت سرخ و سیاه و بنفشز بس نیزه و گونهگونه درفشزمین شد به کردار دریای قیرهمه موجش از خنجر و گرز و تیردوان باد پایان چو کشتی بر آبسوی غرق دارند گویی شتابهمی گرز بارید بر خود و ترگچو باد خزان بارد از بید برگبه یک هفته دو لشکر نامجویبه روی اندر آورده بودند رویبه هشتم جهاندار کاووس شاهز سر برگرفت آن کیانی کلاهبه پیش جهاندار گیهان خدایبیامد همی بود گریان به پایاز آن پس بمالید بر خاک رویچنین گفت کای داور راستگویبرین نره دیوان بیبیم و باکتویی آفرینندهٔ آب و خاکمرا ده تو پیروزی و فرهیبه من تازه کن تخت شاهنشهیبپوشید ازان پس به مغفر سرشبیامد بر نامور لشکرشخروش آمد و نالهٔ کرنایبجنبید چون کوه لشکر ز جایسپهبد بفرمود تا گیو و طوسبه پشت سپاه اندر آرند کوسچو گودرز با زنگهٔ شاورانچو رهام و گرگین جنگآورانگرازه همی شد بسان گرازدرفشی برافراخته هفت یازچو فرهاد و خراد و برزین و گیوبرفتند با نامداران نیوتهمتن به قلب اندر آمد نخستزمین را به خون دلیران بشستچو گودرز کشواد بر میمنهسلیح و سپه برد و کوس و بنهازان میمنه تا بدان میسرهبشد گیو چون گرگ پیش برهز شبگیر تا تیره شد آفتابهمی خون به جوی اندر آمد چو آبز چهره بشد شرم و آیین مهرهمی گرز بارید گفتی سپهرز کشته به هر جای بر توده گشتگیاها به مغز سر آلوده گشتچو رعد خروشنده شد بوق و کوسخور اندر پس پردهٔ آبنوسازان سو که بد شاه مازندرانبشد پیلتن با سپاهی گرانزمانی نکرد او یله جای خویشبیفشارد بر کینه گه پای خویشچو دیوان و پیلان پرخاشجویبروی اندر آورده بودند رویجهانجوی کرد از جهاندار یادسناندار نیزه به دارنده دادبرآهیخت گرز و برآورد جوشهوا گشت از آواز او پرخروشبرآورد آن گرد سالار کشنه با دیو جان و نه با پیل هشفگنده همه دشت خرطوم پیلهمه کشته دیدند بر چند میلازان پس تهمتن یکی نیزه خواستسوی شاه مازندران تاخت راستچو بر نیزهٔ رستم افگند چشمنماند ایچ با او دلیری و خشمیکی نیزه زد بر کمربند اویز گبر اندر آمد به پیوند اویشد از جادویی تنش یک لخت کوهاز ایران بروبر نظاره گروهتهمتن فرو ماند اندر شگفتسناندار نیزه به گردن گرفترسید اندر آن جای کاووس شاهابا پیل و کوس و درفش و سپاهبه رستم چنین گفت کای سرفرازچه بودت که ایدر بماندی درازبدو گفت رستم که چون رزم سختببود و بیفروخت پیروز بختمرا دید چون شاه مازندرانبه گردن برآورده گرز گرانبه رخش دلاور سپردم عنانزدم بر کمربند گبرش سنانگمانم چنان بد که او شد نگونکنون آید از کوههٔ زین برونبر این گونه شد سنگ در پیش مننبود آگه از رای کم بیش منبرین گونه خارا یکی کوه گشتز جنگ و ز مردی بیاندوه گشتبه لشکر گهش برد باید کنونمگر کاید از سنگ خارا برونز لشکر هر آن کس که بد زورمندبسودند چنگ آزمودند بندنه برخاست از جای سنگ گرانمیان اندرون شاه مازندرانگو پیلتن کرد چنگال بازبران آزمایش نبودش نیازبران گونه آن سنگ را برگرفتکزو ماند لشکر سراسر شگفتابر کردگار آفرین خواندندبرو زر و گوهر برافشاندندبه پیش سراپردهٔ شاه بردبیفگند و ایرانیان را سپردبدو گفت ار ایدونک پیدا شویبه گردی ازین تنبل و جادویوگرنه به گرز و به تیغ و تبرببرم همه سنگ را سر به سرچو بشنید شد چون یکی پاره ابربه سر برش پولاد و بر تنش گبرتهمتن گرفت آن زمان دست اویبخندید و زی شاه بنهاد رویچنین گفت کاوردم ان لخت کوهز بیم تبر شد به چنگم ستوهبرویش نگه کرد کاووس شاهندیدش سزاوار تخت و کلاهوزان رنجهای کهن یاد کرددلش خسته شد سر پر از باد کردبه دژخیم فرمود تا تیغ تیزبگیرد کند تنش را ریز ریزبه لشکر گهش کس فرستاد زودبفرمود تا خواسته هرچ بودز گنج و ز تخت و ز در و گهرز اسپ و سلیح و کلاه و کمرنهادند هرجای چون کوه کوهبرفتند لشکر همه هم گروهسزاوار هرکس ببخشید گنجبه ویژه کسی کش فزون بود رنجز دیوان هرآنکس که بد ناسپاسوز ایشان دل انجمن پرهراسبفرمودشان تا بریدند سرفگندند جایی که بد رهگذروز آن پس بیامد به جای نمازهمی گفت با داور پاک رازبه یک هفته بر پیش یزدان پاکهمی با نیایش بپیمود خاکبهشتم در گنجها کرد بازببخشید بر هرکه بودش نیازهمی گشت یک هفته زین گونه نیزببخشید آن را که بایست چیزسیم هفته چون کارها گشت راستمی و جام یاقوت و میخواره خواستبه یک هفته با ویژگان می به چنگبه مازندران کرد زان پس درنگتهمتن چنین گفت با شهریارکه هرگونهای مردم آید به کارمرا این هنرها ز اولاد خاستکه بر هر سویی راه بنمود راستبه مازندران دارد اکنون امیدچنین دادمش راستی را نویدکنون خلعت شاه باید نخستیکی عهد و مهری بروبر درستکه تا زنده باشد به مازندرانپرستش کنندش همه مهترانچو بشنید گفتار خسرو پرستبه بر زد جهاندار بیدار دستسپرد آن زمان تخت شاهی بدویوزانجا سوی پارس بنهاد روی [imgs=] [/imgs]ای خدا
پایان بخش پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران بخش۱۷چو کاووس در شهر ایران رسیدز گرد سپه شد هوا ناپدیدبرآمد همی تا به خورشید جوشزن و مرد شد پیش او با خروشهمه شهر ایران بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندجهان سر به سر نو شد از شاه نوز ایران برآمد یکی ماه نوچو بر تخت بنشست پیروز و شاددر گنجهای کهن برگشادز هر جای روزیدهان را بخواندبه دیوان دینار دادن نشاندبرآمد خروش از در پیلتنبزرگان لشکر شدند انجمنهمه شادمان نزد شاه آمدندبران نامور پیشگاه آمدندتهمتن بیامد به سر بر کلاهنشست از بر تخت نزدیک شاهسزاوار او شهریار زمینیکی خلعت آراست با آفرینیکی تخت پیروزه و میشساریکی خسروی تاج گوهر نگاریکی دست زربفت شاهنشهیابا یاره و طوق و با فرهیصد از ماهرویان زرین کمرصد از مشک مویان با زیب و فرصد از اسپ با زین و زرین ستامصد استر سیه موی و زرین لگامهمه بارشان دیبهٔ خسرویز چینی و رومی و از پهلویببردند صد بدره دینار نیزز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیزز یاقوت جامی پر از مشک نابز پیروزه دیگر یکی پر گلابنوشته یکی نامهای بر حریرز مشک و ز عنبر ز عود و عبیرسپرد این به سالار گیتی فروزبه نوی همه کشور نیمروزچنان کز پس عهد کاووس شاهنباشد بران تخت کس را کلاهمگر نامور رستم زال راخداوند شمشیر و گوپال راازان پس برو آفرین کرد شاهکه بیتو مبیناد کس پیشگاهدل تاجداران به تو گرم بادروانت پر از شرم و آزرم بادفرو برد رستم ببوسید تختبسیچ گذر کرد و بربست رختخروش تبیره برآمد ز شهرز شادی به هرکس رسانید بهربشد رستم زال و بنشست شاهجهان کرد روشن به آیین و راهبه شادی بر تخت زرین نشستهمی جور و بیداد را در ببستزمین را ببخشید بر مهترانچو باز آمد از شهر مازندرانبه طوس آن زمان داد اسپهبدیبدو گفت از ایران بگردان بدیپس آنگه سپاهان به گودرز دادورا کام و فرمان آن مرز دادوزان پس به شادی و می دست بردجهان را نموده بسی دستبردبزد گردن غم به شمشیر دادنیامد همی بر دل از مرگ یادزمین گشت پر سبزه و آب و نمبیاراست گیتی چو باغ ارمتوانگر شد از داد و از ایمنیز بد بسته شد دست اهریمنیبه گیتی خبر شد که کاووس شاهز مازندران بستد آن تاج و گاهبماندند یکسر همه زین شگفتکه کاووس شاه این بزرگی گرفتهمه پاک با هدیه و با نثارکشیدند صف بر در شهریارجهان چون بهشتی شد آراستهپر از داد و آگنده از خواستهسر آمد کنون رزم مازندرانبه پیش آورم جنگ هاماوران [imgs=] [/imgs]ای خدا
رزم کاووس با شاه هاماوران بخش۱ازان پس چنین کرد کاووس رایکه در پادشاهی بجنبد ز جایاز ایران بشد تا به توران و چینگذر کرد ازان پس به مکران زمینز مکران شد آراسته تا زرهمیانها ندید ایچ رنج از گرهپذیرفت هر مهتری باژ و ساونکرد آزمون گاو با شیر تاوچنین هم گرازان به بربر شدندجهانجوی با تخت و افسر شدندشه بربرستان بیاراست جنگزمانه دگرگونهتر شد به رنگسپاهی بیامد ز بربر به رزمکه برخاست از لشکر شاه بزمهوا گفتی از نیزه چون بیشه گشتخور از گرد اسپان پراندیشه گشتز گرد سپه پیل شد ناپدیدکس از خاک دست و عنان را ندیدبه زخم اندر آمد همی فوج فوجبران سان که برخیزد از آب موجچو گودرز گیتی بران گونه دیدعمود گران از میان برکشیدبزد اسپ با نامداران هزارابا نیزه و تیر جوشن گذاربرآویخت و بدرید قلب سپاهدمان از پس اندر همی رفت شاهتو گفتی ز بربر سواری نماندبه گرد اندرون نیزهداری نماندبه شهر اندرون هرکه بد سالخوردچو برگشته دیدند باد نبردهمه پیش کاووس شاه آمدندجگرخسته و پرگناه آمدندکه ما شاه را چاکر و بندهایمهمه باژ را گردن افگندهایمبه جای درم زر و گوهر دهیمسپاسی ز گنجور بر سر نهیمببخشود کاووس و بنواختشانیکی راه و آیین نو ساختشانوزان جایگه بانگ سنج و درایبرآمد ابا نالهٔ کرهنایچو آمد بر شهر مکران گذرسوی کوه قاف آمد و باخترچو آگاهی آمد بریشان ز شاهنیایشکنان برگرفتند راهپذیره شدندش همه مهترانبه سر برنهادند باژ گرانچو فرمان گزیدند بگرفت راهبیآزار رفتند شاه و سپاهسپه ره سوی زابلستان کشیدبه مهمانی پور دستان کشیدببد شاه یک ماه در نیمروزگهی رود و می خواست گه باز و یوزبرین برنیامد بسی روزگارکه بر گوشهٔ گلستان رست خارکس از آزمایش نیابد جوازنشیب آیدش چون شود بر فرازچو شد کار گیتی بران راستیپدید آمد از تازیان کاستییکی با گهر مرد با گنج و نامدرفشی برافراخت از مصر و شامز کاووس کی روی برتافتنددر کهتری خوار بگذاشتندچو آمد به شاه جهان آگهیکه انباز دارد به شاهنشهیبزد کوس و برداشت از نیمروزسپه شاد دل شاه گیتیفروزهمه بر سپرها نبشتند نامبجوشید شمشیرها در نیامسپه را ز هامون به دریا کشیدبدان سو کجا دشمن آمد پدیدبیاندازه کشتی و زورق بساختبرآشفت و بر آب لشکر نشاختهمانا که فرسنگ بودی هزاراگر پای با راه کردی شمارهمی راند تا در میان سه شهرز گیتی برینگونه جویند بهربه دست چپش مصر و بربر براستزره در میانه بر آن سو که خواستبه پیش اندرون شهر هاماورانبه هر کشوری در سپاهی گرانخبر شد بدیشان که کاووس شاهبرآمد ز آب زره با سپاههمآواز گشتند یک با دگرسپه را سوی بربر آمد گذریکی گشت چندان یل تیغزنبه بربرستان در شدند انجمنسپاهی که دریا و صحرا و کوهشد از نعل اسپان ایشان ستوهنبد شیر درنده را خوابگاهنه گور ژیان یافت بر دشت راهپلنگ از بر سنگ و ماهی در آبهم اندر هوا ابر و پران عقابهمی راه جستند و کی بود راهدد و دام را بر چنان رزمگاهچو کاووس لشکر به خشکی کشیدکس اندر جهان کوه و صحرا ندیدجهان گفتی از تیغ وز جوشن استستاره ز نوک سنان روشن استز بس خود زرین و زرین سپربه گردن برآورده رخشان تبرتو گفتی زمین شد سپهر روانهمی بارد از تیغ هندی روانز مغفر هوا گشت چون سندروسزمین سر به سر تیره چون آبنوسبدرید کوه از دم گاودمزمین آمد از سم اسپان به خمز بانگ تبیره به بربرستانتو گفتی زمین گشت لشکرستانبرآمد ز ایران سپه بوق و کوسبرون رفت گرگین و فرهاد و طوسوزان سوی گودرز کشواد بودچو گیو و چو شیدوش و میلاد بودفگندند بر یال اسپان عنانبه زهر آب دادند نوک سنانچو بر کوههٔ زین نهادند سرخروش آمد و چاک چاک تبرتو گفتی همی سنگ آهن کنندوگر آسمان بر زمین برزنندبجنبید کاووس در قلبگاهسپاه اندرآمد به پیش سپاهجهان گشت تاری سراسر ز گردببارید شنگرف بر لاژوردتو گفتی هوا ژاله بارد همیبه سنگ اندرون لاله کارد همیز چشم سنان آتش آمد برونزمین شد به کردار دریای خونسه لشکر چنان شد ز ایرانیانکه سر باز نشناختند از میاننخستین سپهدار هاماورانبیفگند شمشیر و گرز گرانغمی گشت وز شاه زنهار خواستبدانست کان روزگار بلاستبه پیمان که از شهر هاماورانسپهبد دهد ساو و باژ گرانز اسپ و سلیح و ز تخت و کلاهفرستد به نزدیک کاووس شاهچو این داده باشد برو بگذردسپاهش بروبوم او نسپردز گوینده بشنید کاووس کیبرین گفتها پاسخ افگند پیکه یکسر همه در پناه منیدپرستندهٔ تاج و گاه منید [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۲ازان پس به کاووس گوینده گفتکه او دختری دارد اندر نهفتکه از سرو بالاش زیباترستز مشک سیه بر سرش افسرستبه بالا بلند و به گیسو کمندزبانش چو خنجر لبانش چو قندبهشتیست آراسته پرنگارچو خورشید تابان به خرم بهارنشاید که باشد به جز جفت شاهچه نیکو بود شاه را جفت ماهبجنبید کاووس را دل ز جایچنین داد پاسخ که اینست رایگزین کرد شاه از میان گروهیکی مرد بیدار دانشپژوهگرانمایه و گرد و مغزش گرانبفرمود تا شد به هاماورانچنین گفت رایش به من تازه کنبیارای مغزش به شیرین سخنبگویش که پیوند ما در جهانبجویند کار آزموده مهانکه خورشید روشن ز تاج منستزمین پایهٔ تخت عاج منستهرانکس که در سایهٔ من پناهنیابد ازو کم شود پایگاهکنون با تو پیوند جویم همیرخ آشتی را بشویم همیپس پردهٔ تو یکی دخترستشنیدم که گاه مرا درخورستکه پاکیزه تخمست و پاکیزه تنستوده به هر شهر و هر انجمنچو داماد یابی چو پور قبادچنان دان که خورشید داد تو دادبشد مرد بیدار روشن روانبه نزدیک سالار هاماورانزبان کرد گویا و دل کرد گرمبیاراست لب را به گفتار نرمز کاووس دادش فروان سلامازان پس بگفت آنچ بود از پیامچو بشنید ازو شاه هاماوراندلش گشت پر درد و سر شد گرانهمی گفت هرچند کاو پادشاستجهاندار و پیروز و فرمان رواستمرا در جهان این یکی دخترستکه از جان شیرین گرامیترستفرستاده را گر کنم سرد و خوارندارم پی و مایهٔ کارزارهمان به که این درد را نیز چشمبپوشم و بر دل بخوابیم خشمچنین گفت با مرد شیرین سخنکه سر نیست این آرزو را نه بنهمی خواهد از من گرامی دو چیزکه آن را سه دیگر ندانیم نیزمرا پشت گرمی بد از خواستهبه فرزند بودم دل آراستهبه من زین سپس جان نماند همیوگر شاه ایران ستاند همیسپارم کنون هرچ خواهد بدوینتابم سر از رای و فرمان اویغمی گشت و سودابه را پیش خواندز کاووس با او سخنها براندبدو گفت کز مهتر سرفرازکه هست از مهی و بهی بینیازفرستادهای چرپگوی آمدستیکی نامه چون زند و استا به دستهمی خواهد از من که بیکام منببرد دل و خواب و آرام منچه گویی تو اکنون هوای تو چیستبدین کار بیدار رای تو چیستبدو گفت سودابه زین چاره نیستازو بهتر امروز غمخواره نیستکسی کاو بود شهریار جهانبروبوم خواهد همی از مهانز پیوند با او چرایی دژمکسی نشمرد شادمانی به غمبدانست سالار هاماورانکه سودابه را آن نیامد گرانفرستاده شاه را پیش خواندوزان نامدارانش برتر نشاندببستند بندی بر آیین خویشبران سان که بود آن زمان دین خویشبه یک هفته سالار هاماورانهمی ساخت آن کار با مهترانبیاورد پس خسرو خسته دلپرستنده سیصد عماری چهلهزار استر و اسپ و اشتر هزارز دیبا و دینار کردند بارعماری به ماه نو آراستهپس پشت و پیش اندرون خواستهیکی لشکر آراسته چون بهشتتو گفتی که روی زمین لاله کشتچو آمد به نزدیک کاووس شاهدل آرام با زیب و با فر و جاهدو یاقوت خندان دو نرگس دژمستون دو ابرو چو سیمین قلمنگه کرد کاووس و خیره بماندبه سودابه بر نام یزدان بخواندیکی انجمن ساخت از بخردانز بیداردل پیر سر موبدانسزا دید سودابه را جفت خویشببستند عهدی بر آیین و کیش [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۳غمی بد دل شاه هاماورانز هرگونهای چاره جست اندرانچو یک هفته بگذشت هشتم پگاهفرستاده آمد به نزدیک شاهکه گر شاه بیند که مهمان خویشبیاید خرامان به ایوان خویششود شهر هاماوران ارجمندچو بینند رخشندهگاه بلندبدینگونه با او همی چاره جستنهان بند او بود رایش درستمگر شهر و دختر بماند بدوینباشدش بر سر یکی باژجویبدانست سودابه رای پدرکه با سور پرخاش دارد به سربه کاووس کی گفت کاین رای نیستترا خود به هاماوران جای نیستترا بیبهانه به چنگ آورندنباید که با سور جنگ آورندز بهر منست این همه گفتوگویترا زین شدن انده آید برویز سودابه گفتار باور نکردنیامدش زیشان کسی را بمردبشد با دلیران و کندآورانبمهمانی شاه هاماورانیکی شهر بد شاه را شاهه نامهمه از در جشن و سور و خرامبدان شهر بودش سرای و نشستهمه شهر سرتاسر آذین ببستچو در شاهه شد شاه گردنفرازهمه شهر بردند پیشش نمازهمه گوهر و زعفران ریختندبه دینار و عنبر برآمیختندبه شهر اندر آوای رود و سرودبه هم برکشیدند چون تار و پودچو دیدش سپهدار هاماورانپیاده شدش پیش با مهترانز ایوان سالار تا پیش درهمه در و یاقوت بارید و زربه زرین طبقها فروریختندبه سر مشک و عنبر همی بیختندبه کاخ اندرون تخت زرین نهادنشست از بر تخت کاووس شادهمی بود یک هفته با می به دستخوش و خرم آمدش جای نشستشب و روز بر پیش چون کهترانمیان بسته بد شاه هاماورانببسته همه لشکرش را میانپرستنده بر پیش ایرانیانبدینگونه تا یکسر ایمن شدندز چون و چرا و نهیب و گزندهمه گفته بودند و آراستهسگالیده از جای برخاستهز بربر برینگونه آگه شدندسگالش چنین بود همره شدندشبی بانگ بوق آمد و تاختنکسی را نبد آرزو ساختنز بربرستان چون بیامد سپاهبه هاماوران شاددل گشت شاهگرفتند ناگاه کاووس راچو گودرز و چون گیو و چون طوس راچو گوید درین مردم پیشبینچه دانی تو ای کاردان اندرینچو پیوستهٔ خون نباشد کسینباید برو بودن ایمن بسیبود نیز پیوسته خونی که مهرببرد ز تو تا بگرددت چهرچو مهر کسی را بخواهی ستودبباید بسود و زیان آزمودپسر گر به جاه از تو برتر شودهم از رشک مهر تو لاغر شودچنین است گیهان ناپاک رایبه هر باد خیره بجنبد ز جایچو کاووس بر خیرگی بسته شدبه هاماوران رای پیوسته شدیکی کوه بودش سر اندر سحاببرآوردهٔ ایزد از قعر آبیکی دژ برآورده از کوهسارتو گفتی سپهرستش اندر کناربدان دژ فرستاد کاووس راهمان گیو و گودرز و هم طوس راهمان مهتران دگر را به بندابا شاه کاووس در دژ فگندز گردان نگهبان دژ شد هزارهمه نامداران خنجرگذارسراپردهٔ او به تاراج دادبه پرمایگان بدره و تاج دادبرفتند پوشیده رویان دو خیلعماری یکی درمیانش جلیلکه سودابه را باز جای آورندسراپرده را زیر پای آورندچو سودابه پوشیدگان را بدیدز بر جامهٔ خسروی بردریدبه مشکین کمند اندرآویخت چنگبه فندقگلان را بخون داد رنگبدیشان چنین گفت کاین کارکردستوده ندارند مردان مردچرا روز جنگش نکردند بندکه جامهاش زره بود و تختش سمندسپهدار چون گیو و گودرز و طوسبدرید دلتان ز آوای کوسهمی تخت زرین کمینگه کنیدز پیوستگی دست کوته کنیدفرستادگان را سگان کرد نامهمی ریخت خونابه بر گل مدامجدایی نخواهم ز کاووس گفتوگر چه لحد باشد او را نهفتچو کاووس را بند باید کشیدمرا بیگنه سر بباید بریدبگفتند گفتار او با پدرپر از کین شدش سر پر از خون جگربه حصنش فرستاد نزدیک شویجگر خسته از غم به خون شسته روینشستن به یک خانه با شهریارپرستنده او بود و هم غمگسارچو بسته شد آن شاه دیهیمجویسپاهش به ایران نهادند رویپراگنده شد در جهان آگهیکه گم شد ز پالیز سرو سهیچو بر تخت زرین ندیدند شاهبجستن گرفتند هر کس کلاهز ترکان و از دشت نیزهورانز هر سو بیامد سپاهی گرانگران لشکری ساخت افراسیاببرآمد سر از خورد و آرام و خواباز ایران برآمد ز هر سو خروششد آرام گیتی پر از جنگوجوشبرآشفت افراسیاب آن زمانبرآویخت با لشکر تازیانبه جنگ اندرون بود لشکر سه ماهبدادند سرها ز بهر کلاهچنین است رسم سرای سپنجگهی ناز و نوش و گهی درد و رنجسرانجام نیک و بدش بگذردشکارست مرگش همی بشکردشکست آمد از ترک بر تازیانز بهر فزونی سرآمد زیانسپاه اندر ایران پراگنده شدزن و مرد و کودک همه بنده شدهمه در گرفتند ز ایران پناهبه ایرانیان گشت گیتی سیاهدو بهره سوی زاولستان شدندبه خواهش بر پور دستان شدندکه ما را ز بدها تو باشی پناهچو گم شد سر تاج کاووس شاهدریغست ایران که ویران شودکنام پلنگان و شیران شودهمه جای جنگی سواران بدینشستنگه شهریاران بدیکنون جای سختی و رنج و بلاستنشستنگه تیزچنگ اژدهاستکسی کز پلنگان بخوردست شیربدین رنج ما را بود دستگیرکنون چارهای باید انداختندل خویش ازین رنج پرداختنببارید رستم ز چشم آب زرددلش گشت پرخون و جان پر ز دردچنین داد پاسخ که من با سپاهمیان بستهام جنگ را کینه خواهچو یابم ز کاووس شاه آگهیکنم شهر ایران ز ترکان تهیپس آگاهی آمد ز کاووس شاهز بند کمینگاه و کار سپاهسپه را یکایک ز کابل بخواندمیان بسته بر جنگ و لشکر براند [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۴یکی مرد بیدار جوینده راهفرستاد نزدیک کاووس شاهبه نزدیک سالار هاماورانبشد نامداری ز کندآورانیکی نامه بنوشت با گیر و دارپر از گرز و شمشیر و پرکارزارکه بر شاه ایران کمین ساختیبپیوستن اندر بد انداختینه مردی بود چاره جستن به جنگنرفتن به رسم دلاور پلنگکه در جنگ هرگز نسازد کمیناگر چند باشد دلش پر ز کیناگر شاه کاووس یابد رهاتو رستی ز چنگ و دم اژدهاوگرنه بیارای جنگ مرابه گردن بپیمای هنگ مرافرستاده شد نزد هاماورانبدادش پیام یکایک سرانچو پیغام بشنید و نامه بخواندز کردار خود در شگفتی بماندچو برخواند نامه سرش خیره شدجهان پیش چشمش همه تیره شدچنین داد پاسخ که کاووس کیبه هامون دگر نسپرد نیز پیتو هرگه که آیی به بربرستاننبینی مگر تیغ و گرز گرانهمین بند و زندانت آراستستاگر رایت این آرزو خواستستبیایم بجنگ تو من با سپاهبرین گونه سازیم آیین و راهچو بشنید پاسخگو پیلتندلیران لشکر شدند انجمنسوی راه دریا بیامد به جنگکه بر خشک بر بود ره با درنگبه کشتی و زورق سپاهی گرانبشد تا سر مرز هاماورانبه تاراج و کشتن نهادند رویز خون روی کشور شده جوی جویخبر شد به شاه هماور ازینکه رستم نهادست بر رخش زینببایست تا گاهش آمد به جنگنبد روزگار سکون و درنگچو بیرون شد از شهر خود با سپاهبه روز درخشان شب آمد سیاهچپ و راست لشکر بیاراستندبه جنگ اندرون نامور خواستندگو پیلتن گفت جنگی منمبه آوردگه بر درنگی منمبرآورد گرز گران را به دوشبرانگیخت رخش و برآمد خروشچو دیدند لشکر بر و یال اویبه چنگ اندرون گرز و گوپال اویتو گفتی که دلشان برآمد ز تنز هولش پراگنده شد انجمنهمان شاه با نامور سرکشانز رستم چو دیدند یک یک نشانگریزان بیامد به هاماورانز پیش تهمتن سپاهی گرانچو بنشست سالار با رایزندو مرد جوان خواست از انجمنبدان تا فرستد هم اندر زمانبه مصر و به بربر چو باد دمانیکی نامه هر یک به چنگ اندروننوشته به درد دل از آب خونکزین پادشاهی بدان نیست دوربهم بود نیک و بد و جنگ و سورگرایدونک باشید با من یکیز رستم نترسم به جنگ اندکیوگرنه بدان پادشاهی رسددرازست بر هر سویی دست بدچو نامه به نزدیک ایشان رسیدکه رستم بدین دشت لشکر کشیدهمه دل پر از بیم برخاستندسپاهی ز کشور بیاراستندنهادند سر سوی هاماورانزمین کوه گشت از کران تا کرانسپه کوه تا کوه صف برکشیدپی مور شد بر زمین ناپدیدچو رستم چنان دید نزدیک شاهنهانی برافگند مردی به راهکه شاه سه کشور برآراستندبر این گونه از جای برخاستنداگر جنگ را من بجنبم ز جایندانند سر را بدین کین ز پاینباید کزین کین به تو بد رسدکه کار بد از مردم بد رسدمرا تخت بربر نیاید به کاراگر بد رسد بر تن شهریارفرستاده بشنید و آمد دوانبه نزدیک کاووس کی شد نهانپیام تهمتن همه باز راندچو بشنید کاووس خیره بماندچنین داد پاسخ که مندیش ازیننه گسترده از بهر من شد زمینچنین بود تا بود گردان سپهرکه با نوش زهرست با جنگ مهرو دیگر که دارنده یار منستبزرگی و مهرش حصار منستتو رخش درخشنده را ده عنانبیارای گوشش به نوک سنانازیشان یکی زنده اندر جهانممان آشکارا نه اندر نهانفرستاده پاسخ بیاورد زودبر رستم زال زر شد چو دودتهمتن چو بشنید گفتار اویبسیچید و زی جنگ بنهاد روی [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۵دگر روز لشکر بیاراستنددرفش از دو رویه بپیراستندبه هاماوران بود صد ژنده پیلیکی لشکری ساخته بر دو میلاز آوای گردان بتوفید کوهزمین آمد از نعل اسپان ستوهتو گفتی جهان سر به سر آهنستوگر کوه البرز در جوشنستپس پشت پیلان درفشان درفشبگرد اندرون سرخ و زرد و بنفشبدرید چنگ و دل شیر نرعقاب دلاور بیفگند پرهمی ابر بگداخت اندر هوابرابر که دید ایستادن رواسپهبد چو لشکر به هامون کشیدسپاه سه شاه و سه کشور بدیدچنین گفت با لشکر سرفرازکه از نیزهٔ مژگان مدارید بازبش و یال بینید و اسپ و عناندو دیده نهاده به نوک سناناگر صدهزارند و ما صدسوارفزونی لشکر نیاید به کاربرآمد درخشیدن تیر و خشتتو گفتی هوا بر زمین لاله کشتز خون دشت گفتی میستان شدستز نیزه هوا چون نیستان شدستبریده ز هر سو سر ترکدارپراگنده خفتان همه دشت و غارتهمتن مران رخش را تیز کردز خون فرومایه پرهیز کردهمی تاخت اندر پی شاه شامبینداخت از باد خمیده خاممیانش به حلقه درآورد گردتو گفتی خم اندر میانش فسردز زین برگرفتش به کردار گویچو چوگان به زخم اندر آمد بدویبیفگند و فرهاد دستش ببستگرفتار شد نامبردار شستز خون خاک دریا شد و دشت کوهز بس کشته افگنده از هر گروهشه بربرستان بچنگ گرازگرفتار شد با چهل رزمسازز کشته زمین گشت مانند کوههمان شاه هاماوران شد ستوهبه پیمان که کاووس را با سرانبر رستم آرد ز هاماورانسراپرده و گنج و تاج و گهرپرستنده و تخت و زرین کمربرین بر نهادند و برخاستندسه کشور سراسر بیاراستندچو از دژ رها کرد کاووس راهمان گیو و گودرز و هم طوس راسلیح سه کشور سه گنج سه شاهسراپرده و لشکر و تاج و گاهسپهبد جزین خواسته هرچ دیدبگنج سپهدار ایران کشیدبیاراست کاووس خورشید فربدیبای رومی یکی مهد زرز پیروزه پیکر ز یاقوت گاهگهر بافته بر جلیل سیاهیکی اسپ رهوار زیراندرشلگامی به زر آژده بر سرشهمه چوب بالاش از عود تربرو بافته چندگونه گهربسودابه فرمود کاندر نشیننشست و به خورشید کرد آفرینبه لشکرگه آورد لشکر ز شهرز گیتی برین گونه جویند بهرسپاهش فزون شد ز سیصدهزارزرهدار و برگستوانور سواربرو انجمن شد ز بربر سوارز مصر و ز هاماوران صدهزاربیامد گران لشکری بربریسواران جنگآور لشکری [imgs=] [/imgs]ای خدا