بخش۶فرستاده شد نزد قیصر ز شاهسواری که اندر نوردید راهبفرمود کز نامداران رومکسی کاو بنازد بران مرز و بومجهان دیده باید عناندار کسسنان و سپر بایدش یار بسچنین لشکری باید از مرز رومکه آیند با من به آباد بومپس آگاهی آمد ز هاماورانبدشت سواران نیزهورانکه رستم به مصر و به بربر چه کردبران شهریاران به روز نبرددلیری بجستند گرد و سوارعنان پیچ و مردافگن و نیزهدارنوشتند نامه یکی مردوارسخنهای شایسته و آبدارچو از گرگساران بیامد سپاهکه جویند گاه سرافراز شاهدل ما شد از کار ایشان بدردکه دلشان چنین برتری یاد کردهمی تاج او خواست افراسیابز راه خرد سرش گشته شتاببرفتیم با نیزههای درازبرو تلخ کردیم آرام و نازازیشان و از ما بسی کشته شدزمانه به هر نیک و بد گشته شدکنون کآمد از کار او آگهیکه تازه شد آن تخت شاهنشهیهمه نامداران شمشیرزنبرین کینه گه بر شدند انجمنچو شه برگراید ز بربر عنانبه گردن برآریم یکسر سنانزمین کوه تا کوه پرخون کنیمز دشمن بیابان چو جیحون کنیمفرستاده تازی برافگند و رفتبه بربرستان روی بنهاد و تفتچو نامه بر شاه ایران رسیدبران گونه گفتار بایسته دیدازیشان پسند آمدش کارکردبه افراسیاب آن زمان نامه کردکه ایران بپرداز و بیشی مجویسر ما شد از تو پر از گفتوگویترا شهر توران بسندست خودبه خیره همی دست یازی ببدفزونی مجوی ار شدی بینیازکه درد آردت پیش رنج درازترا کهتری کار بستن نکوستنگه داشتن بر تن خویش پوستندانی که ایران نشست منستجهان سر به سر زیر دست منستپلنگ ژیان گرچه باشد دلیرنیارد شدن پیش چنگال شیرچو آگاهی آمد به افراسیابسرش پر ز کین گشت و دل پرشتابفرستاد پاسخش کاین گفتوگوینزیبد جز از مردم زشت خویترا گر سزا بودی ایران بداننیازت نبودی به مازندرانچنین گفت کایران دو رویه مراستبباید شنیدن سخنهای راستکه پور فریدون نیای منستهمه شهر ایران سرای منستو دیگر به بازوی شمشیرزنتهی کردم از تازیان انجمنبه شمشیر بستانم از کوه تیغعقاب اندر آرم ز تاریک میغکنون آمدم جنگ را ساختهدرفش درفشان برافراختهفرستاده برگشت مانند بادسخنها به کاووس کی کرد یادچو بشنید کاووس گفتار اویبیاراست لشکر به پیکار اویز بربر بیامد سوی سوریانیکی لشکری بیکران و میانبه جنگش بیاراست افراسیاببه گردون همی خاک برزد ز آبجهان کر شد از نالهٔ بوق و کوسزمین آهنین شد هوا آبنوسز زخم تبرزین و از بس ترنگهمی موج خون خاست از دشت جنگسر بخت گردان افراسیاببران رزمگاه اندر آمد بخوابدو بهره ز توران سپه کشته شدسرسرکشان پاک برگشته شدسپهدار چون کار زانگونه دیدبیآتش بجوشید همچون نبیدبه آواز گفت ای دلیران منگزیده یلان نره شیران منشما را ز بهر چنین روزگارهمی پرورانیدم اندر کناربکوشید و هم پشت جنگ آوریدجهان را به کاووس تنگ آوریدیلان را به ژوپین و خنجر زنیددلیرانشان سر به سر بفگنیدهمان سگزی رستم شیردلکه از شیر بستد به شمشیر دلبود کز دلیری ببند آوریدسرش را به دام گزند آوریدهرآنکس که او را به روز نبردز زین پلنگ اندر آرد به گرددهم دختر خویش و شاهی ورابرآرم سر از برج ماهی وراچو ترکان شنیدند گفتار اویسراسر سوی رزم کردند رویبشد تیز با لشکر سوریانبدان سود جستن سرآمد زیانچو روشن زمانه بران گونه دیدازانجا سوی شهر توران کشیددلش خسته و کشته لشکر دو بهرهمی نوش جست از جهان یافت زهر [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۷بیامد سوی پارس کاووس کیجهانی به شادی نوافگند پیبیاراست تخت و بگسترد دادبه شادی و خوردن دل اندر نهادفرستاد هر سو یکی پهلوانجهاندار و بیدار و روشنروانبه مرو و نشاپور و بلخ و هریفرستاد بر هر سویی لشکریجهانی پر از داد شد یکسرههمی روی برتافت گرگ از برهز بس گنج و زیبایی و فرهیپری و دد و دام گشتش رهیمهان پیش کاووس کهتر شدندهمه تاجدارنش لشکر شدندجهان پهلوانی به رستم سپردهمه روزگار بهی زو شمردیکی خانه کرد اندر البرز کوهکه دیو اندران رنجها شد ستوهبفرمود کز سنگ خارا کننددو خانه برو هر یکی ده کمندبیاراست آخر به سنگ اندرونز پولاد میخ و ز خارا ستونببستند اسپان جنگی بدویهم اشتر عماریکش و راه جویدو خانه دگر ز آبگینه بساختزبرجد به هر جایش اندر نشاختچنان ساخت جای خرام و خورشکه تن یابد از خوردنی پرورشدو خانه ز بهر سلیح نبردبفرمو کز نقرهٔ خام کردیکی کاخ زرین ز بهر نشستبرآورد و بالاش داده دو شستنبودی تموز ایچ پیدا ز دیهوا عنبرین بود و بارانش میبه ایوانش یاقوت برده بکارز پیروزه کرده برو بر نگارهمه ساله روشن بهاران بدیگلان چون رخ غمگساران بدیز درد و غم و رنج دل دور بودبدی را تن دیو رنجور بودبه خواب اندر آمد بد روزگارز خوبی و از داد آموزگاربه رنجش گرفتار دیوان بدندز بادافرهٔ او غریوان بدند [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۸چنان بد که ابلیس روزی پگاهیکی انجمن کرد پنهان ز شاهبه دیوان چنین گفت کامروز کاربه رنج و به سختیست با شهریاریکی دیو باید کنون نغزدستکه داند ز هرگونه رای و نشستشود جان کاووس بیره کندبه دیوان برین رنج کوته کندبگرداندش سر ز یزدان پاکفشاند بر آن فر زیباش خاکشنیدند و بر دل گرفتند یادکس از بیم کاووس پاسخ ندادیکی دیو دژخیم بر پای خاستچنین گفت کاین چربدستی مراستغلامی بیاراست از خویشتنسخنگوی و شایستهٔ انجمنهمی بود تا یک زمان شهریارز پهلو برون شد ز بهر شکاربیامد بر او زمین بوس دادیکی دستهٔ گل به کاووس دادچنین گفت کاین فر زیبای توهمی چرخگردان سزد جای توبه کام تو شد روی گیتی همهشبانی و گردنکشان چون رمهیکی کار ماندست کاندر جهاننشان تو هرگز نگردد نهانچه دارد همی آفتاب از تو رازکه چون گردد اندر نشیب و فرازچگونست ماه و شب و روز چیستبرین گردش چرخ سالار کیستدل شاه ازان دیو بیراه شدروانش ز اندیشه کوتاه شدگمانش چنان شد که گردان سپهربه گیتی مراو را نمودست چهرندانست کاین چرخ را مایه نیستستاره فراوان و ایزد یکیستهمه زیر فرمانش بیچارهاندکه با سوزش و جنگ و پتیارهاندجهان آفرین بینیازست ازینز بهر تو باید سپهر و زمینپراندیشه شد جان آن پادشاکه تا چون شود بی پر اندر هواز دانندگان بس بپرسید شاهکزین خاک چندست تا چرخ ماهستاره شمر گفت و خسرو شنیدیکی کژ و ناخوب چاره گزیدبفرمود پس تا به هنگام خواببرفتند سوی نشیم عقابازان بچه بسیار برداشتندبه هر خانهای بر دو بگذاشتندهمی پرورانیدشان سال و ماهبه مرغ و به گوشت بره چندگاهچو نیرو گرفتند هر یک چو شیربدان سان که غرم آوریدند زیرز عود قماری یکی تخت کردسر درزها را به زر سخت کردبه پهلوش بر نیزهای درازببست و برانگونه بر کرد سازبیاویخت از نیزه ران برهببست اندر اندیشه دل یکسرهازن پس عقاب دلاور چهاربیاورد و بر تخت بست استوارنشست از بر تخت کاووس شاهکه اهریمنش برده بد دل ز راهچو شد گرسنه تیز پران عقابسوی گوشت کردند هر یک شتابز روی زمین تخت برداشتندز هامون به ابر اندر افراشتندبدان حد که شان بود نیرو به جایسوی گوشت کردند آهنگ و رایشنیدم که کاووس شد بر فلکهمی رفت تا بر رسد بر ملکدگر گفت ازان رفت بر آسمانکه تا جنگ سازد به تیر و کمانز هر گونهای هست آواز ایننداند بجز پر خرد راز اینپریدند بسیار و ماندند بازچنین باشد آنکس که گیردش آزچو با مرغ پرنده نیرو نماندغمی گشت پرهاب خوی درنشاندنگونسار گشتند ز ابر سیاهکشان بر زمین از هوا تخت شاهسوی بیشهٔ شیرچین آمدندبه آمل بروی زمین آمدندنکردش تباه از شگفتی جهانهمی بودنی داشت اندر نهانسیاووش زو خواست کاید پدیدببایست لختی چمید و چریدبه جای بزرگی و تخت نشستپشیمانی و درد بودش به دستبمانده به بیشه درون زار و خوارنیایش همی کرد با کردگار [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۹همی کرد پوزش ز بهر گناهمر او را همی جست هر سو سپاهخبر یافت زو رستم و گیو و طوسبرفتند با لشکری گشن و کوسبه رستم چنین گفت گودرز پیرکه تا کرد مادر مرا سیر شیرهمی بینم اندر جهان تاج و تختکیان و بزرگان بیدار بختچو کاووس نشنیدم اندر جهانندیدم کس از کهتران و مهانخرد نیست او را نه دانش نه راینه هوشش بجایست و نه دل بجایرسیدند پس پهلوانان بدوینکوهش گر و تیز و پرخاشجویبدو گفت گودرز بیمارستانترا جای زیباتر از شارستانبه دشمن دهی هر زمان جای خویشنگویی به کس بیهده رای خویشسه بارت چنین رنج و سختی فتادسرت ز آزمایش نگشت اوستادکشیدی سپه را به مازندراننگر تا چه سختی رسید اندراندگرباره مهمان دشمن شدیصنم بودی اکنون برهمن شدیبه گیتی جز از پاک یزدان نماندکه منشور تیغ ترا برنخواندبه جنگ زمین سر به سر تاختیکنون باسمان نیز پرداختیپس از تو بدین داستانی کنندکه شاهی برآمد به چرخ بلندکه تا ماه و خورشید را بنگردستاره یکایک همی بشمردهمان کن که بیدار شاهان کنندستاینده و نیکخواهان کنندجز از بندگی پیش یزدان مجویمزن دست در نیک و بد جز بدویچنین داد پاسخ که از راستینیاید به کار اندرون کاستیهمی داد گفتی و بیداد نیستز نام تو جان من آزاد نیستفروماند کاووس و تشویر خوردازان نامداران روز نبردبسیچید و اندر عماری نشستپشیمانی و درد بودش بدستچو آمد بر تخت و گاه بلنددلش بود زان کار مانده نژندچهل روز بر پیش یزدان به پایبپیمود خاک و بپرداخت جایهمی ریخت از دیدگان آب زردهمی از جهانآفرین یاد کردز شرم از در کاخ بیرون نرفتهمی پوست گفتی برو بر به کفتهمی ریخت از دیده پالوده خونهمی خواست آمرزش رهنمونز شرم دلیران منش کرد پستخرام و در بار دادن ببستپشیمان شد و درد بگزید و رنجنهاده ببخشید بسیار گنجهمی رخ بمالید بر تیره خاکنیایش کنان پیش یزدان پاکچو بگذشت یک چند گریان چنینببخشود بر وی جهانآفرینیکی داد نو ساخت اندر جهانکه تابنده شد بر کهان و مهانجهان گفتی از داد دیبا شدستهمان شاه بر گاه زیبا شدستز هر کشوری نامور مهتریکه بر سر نهادی بلند افسریبه درگاه کاووس شاه آمدندوزان سرکشیدن به راه آمدندزمانه چنان شد که بود از نخستبه آب وفا روی خسرو بشستهمه مهتران کهتر او شدندپرستنده و چاکر او شدندکجا پادشا دادگر بود و بسنیازش نیاید بفریادرسبدین داستان گفتم آن کم شنودکنون رزم رستم بباید سرود [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۰ چه گفت آن سراینده مرد دلیرکه ناگه برآویخت با نره شیرکه گر نام مردی بجویی همیرخ تیغ هندی بشویی همیز بدها نبایدت پرهیز کردکه پیش آیدت روز ننگ و نبردزمانه چو آمد بتنگی فرازهم از تو نگردد به پرهیز بازچو همره کنی جنگ را با خرددلیرت ز جنگآوران نشمردخرد را و دین را رهی دیگرستسخنهای نیکو به بند اندرستکنون از ره رستم جنگجوییکی داستانست با رنگ و بویشنیدم که روزی گو پیلتنیکی سور کرد از در انجمنبه جایی کجا نام او بد نوندبدو اندرون کاخهای بلندکجا آذر تیز برزین کنونبدانجا فروزد همی رهنمونبزرگان ایران بدان بزمگاهشدند انجمن نامور یک سپاهچو طوس و چو گودرز کشوادگانچو بهرام و چون گیو آزادگانچو گرگین و چون زنگهٔ شاورانچو گستهم و خراد جنگآورانچو برزین گردنکش تیغ زنگرازه کجا بد سر انجمنابا هر یک از مهتران مرد چندیکی لشکری نامدار ارجمندنیاسود لشکر زمانی ز کارز چوگان و تیر و نبید و شکاربه مستی چنین گفت یک روز گیوبه رستم که ای نامبردار نیوگر ایدون که رای شکار آیدتچو یوز دونده به کار آیدتبه نخچیرگاه رد افراسیاببپوشیم تابان رخ آفتابز گرد سواران و از یوز و بازبگیریم آرام روز درازبه گور تگاور کمند افگنیمبه شمشیر بر شیر بند افگنیمبدان دشت توران شکاری کنیمکه اندر جهان یادگاری کنیمبدو گفت رستم که بیکام تومبادا گذر تا سرانجام توسحرگه بدان دشت توران شویمز نخچیر و از تاختن نغنویمببودند یکسر برین هم سخنکسی رای دیگر نیفگند بنسحرگه چو از خواب برخاستندبران آرزو رفتن آراستندبرفتند با باز و شاهین و مهدگرازنده و شاد تا رود شهدبه نخچیرگاه رد افراسیابز یک دست ریگ و ز یک دست آبدگر سو سرخس و بیابانش پیشگله گشته بر دشت آهو و میشهمه دشت پر خرگه و خیمه گشتاز انبوه آهو سراسیمه گشتز درنده شیران زمین شد تهیبه پرنده مرغان رسید آگهیتلی هر سویی مرغ و نخجیر بوداگر کشته گر خستهٔ تیر بودز خنده نیاسود لب یک زمانببودند روشن دل و شادمانبه یک هفته زینگونه با می بدستگهی تاختن گه نشاط نشستبهشتم تهمتن بیامد پگاهیکی رای شایسته زد با سپاهچنین گفت رستم بدان سرکشانبدان گرزداران مردمکشانکه از ما به افراسیاب این زمانهمانا رسید آگهی بیگمانیکی چاره سازد بیاید بجنگکند دشت نخچیر بر یوز تنگبباید طلایه به ره بر یکیکه چون آگهی یابد او اندکیبیاید دهد آگهی از سپاهنباید که گیرد بداندیش راهگرازه به زه بر نهاده کمانبیامد بران کار بسته میانسپه را که چون او نگهدار بودهمه چارهٔ دشمنان خوار بودبه نخچیر و خوردن نهادند روینکردند کس یاد پرخاشجویپس آگاهی آمد به افراسیابازیشان شب تیره هنگام خوابز لشکر جهاندیدگان را بخواندز رستم بسی داستانها براندوزان هفت گرد سوار دلیرکه بودند هر یک به کردار شیرکه ما را بباید کنون ساختنبناگاه بردن یکی تاختنگراین هفت یل را بچنگ آوریمجهان پیش کاووس تنگ آوریمبکردار نخچیر باید شدنبناگاه لشکر برایشان زدنگزین کرد شمشیر زن سیهزارهمه رزمجو از در کارزارچنین گفت با نامداران جنگکه ما را کنون نیست جای درنگبه راه بیابان برون تاختندهمه جنگ را گردن افراختندز هر سو فرستاد بیمر سپاهبدان سرکشان تا بگیرند راهگرازه چو گرد سپه را بدیدبیامد سپه را همه بنگریدبدید آنک شد روی گیتی سیاهدرفش سپهدار توران سپاهازانجا چو باد دمان گشت بازتو گفتی به زخم اندر آمد گرازبیامد دمان تا به نخچیرگاهتهمتن همی خورد می با سپاهچنین گفت با رستم شیرمردکه برخیز و از خرمی بازگردکه چندان سپاهست کاندازه نیستز لشکر بلندی و پستی یکیستدرفش جفاپیشه افراسیابهمی تابد از گرد چون آفتابچو بشنید رستم بخندید سختبدو گفت با ماست پیروز بختتو از شاه ترکان چه ترسی چنینز گرد سواران توران زمینسپاهش فزون نیست از صدهزارعنان پیچ و بر گستوانور سواربدین دشت کین بر گر از ما یکیستهمی جنگ ترکان بچشم اندکیستشده هفت گرد سوار انجمنچنین نامبردار و شمشیرزنیکی باشد از ما وزیشان هزارسپه چند باید ز ترکان شماربرین دشت اگر ویژه تنها منمکه بر پشت گلرنگ در جوشنمچنو کینه خواهی بیاید مرااز ایران سپاهی نباید مراتو ای میگسار از می بابلیبپیمای تا سر یکی بلبلیبپیمود می ساقی و داد زودتهمتن شد از دادنش شاد زودبه کف بر نهاد آن درخشنده جامنخستین ز کاووس کی برد نامکه شاه زمانه مرا یاد بادهمیشه بروبومش آباد بادازان پس تهمتن زمین داد بوسچنین گفت کاین باده بر یاد طوسسران جهاندار برخاستندابا پهلوان خواهش آراستندکه ما را بدین جام می جای نیستبه می با تو ابلیس را پای نیستمی و گرز یک زخم و میدان جنگجز از تو کسی را نیامد به چنگمی بابلی سرخ در جام زردتهمتن بروی زواره بخوردزواره چو بلبل به کف برنهادهم از شاه کاووس کی کرد یادبخورد و ببوسید روی زمینتهمتن برو برگرفت آفرینکه جام برادر برادر خوردهژبر آنک او جام می بشکرد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۱چنین گفت پس گیو با پهلوانکه ای نازش شهریار و گوانشوم ره بگیرم به افراسیابنمانم که آید بدین روی آبسر پل بگیرم بدان بدگمانبدارمش ازان سوی پل یک زمانبدان تا بپوشند گردان سلیحکه بر ما سرآمد نشاط و مزیحبشد تازیان تا سر پل دمانبه زه بر نهاده دو زاغ کمانچنین تا به نزدیکی پل رسیدچو آمد درفش جفا پیشه دیدکه بگذشته بود او ازین روی آببه پیش سپاه اندر افراسیابتهمتن بپوشید ببر بیاننشست از بر ژنده پیل ژیانچو در جوشن افراسیابش بدیدتو گفتی که هوش از دلش بر پریدز چنگ و بر و بازو و یال اوبه گردن برآوردهٔ گوپال اوچو طوس و چو گودرز نیزهگذارچو گرگین و چون گیو گرد و سوارچو بهرام و چون زنگهٔ شادروانچو فرهاد و برزین جنگآورانچنین لشکری سرفرازان جنگهمه نیزه و تیغ هندی به چنگهمه یکسر از جای برخاستندبسان پلنگان بیاراستندبدانگونه شد گیو در کارزارچو شیری که گم کرده باشد شکارپس و پیش هر سو همی کوفت گرزدو تا کرد بسیار بالای برزرمیدند ازو رزمسازان چینبشد خیره سالار توران زمینز رستم بترسید افراسیابنکرد ایچ بر کینه جستن شتابپس لشکر اندر همی راند گرمگوان را ز لشکر همی خواند نرمز توران فراوان سران کشته شدسر بخت گردنکشان گشته شدز پیران بپرسید افراسیابکه این دشت رزمست گر جای خوابکه در رزم جستن دلیران بدیمسگالش گرفتیم و شیران بدیمکنون دشت روباه بینم همیز رزم آز کوتاه بینم همیز مردان توران خنیده توییجهانجوی و هم رزمدیده توییسنان را به تندی یکی برگرایبرو زود زیشان بپرداز جایچو پیروزگر باشی ایران تراستتن پیل و چنگال شیران تراستچو پیران ز افراسیاب این شنیدچو از باد آتش دلش بردمیدبسیچید با نامور دههزارز ترکان دلیران خنجرگذارچو آتش بیامد بر پیلتنکزو بود نیروی جنگ و شکنتهمتن به لبها برآورده کفتو گفتی که بستد ز خورشید تفبرانگیخت اسپ و برآمد خروشبران سان که دریا برآید بجوشسپر بر سر و تیغ هندی به مشتازان نامداران دو بهره بکشتنگه کرد افراسیاب از کرانچنین گفت با نامور مهترانکه گر تا شب این جنگ هم زین نشانمیان دلیران و گردنکشانبماند نماند سواری به جاینبایست کردن بدین رزم رایبپرسید کالکوس جنگی کجاستکه چندین همی رزم شیران بخواستبه مستی همی گیو را خواستیهمه جنگ با رستم آراستیهمیشه از ایران بدی یاد اویکجا شد چنان آتش و باد اویبه الکوس رفت آگهی زین سخنکه سالار توران چه افگند بنبرانگیخت الکوس شبرنگ رابه خون شسته بد بیگمان چنگ رابرون رفت با او ز لشکر سوارز مردان جنگی فزون از هزارهمه با سنان سرافشان شدندابا جوشن و گرز و خفتان شدندزواره پدیدار بد جنگجویبدو تیز الکوس بنهاد رویگمانی چنان برد کو رستمستبدانست کز تخمهٔ نیرمستزواره برآویخت با او به همچو پیل سرافراز و شیر دژمسناندار نیزه به دو نیم کرددل شیر چنگی پر از بیم کردبزد دست و تیغ از میان برکشیدز گرد سران شد زمین ناپدیدز کینآوران تیغ بر هم شکستسوی گرز بردند چون باد دستبینداخت الکوس گرزی چو کوهکه از بیم او شد زواره ستوهبه زین اندر از زخم بیتوش گشتز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشتفرود آمد الکوس تنگ از برشهمی خواست از تن بریدن سرشچو رستم برادر برانگونه دیدبه کردار آتش سوی او دویدبه الکوس بر زد یکی بانگ تندکجا دست شد سست و شمشیر کندچو الکوس آوای رستم شنیددلش گفتی از پوست آمد پدیدبه زین اندر آمد به کردار بادز مردی بدل در نیامدش یادبدو گفت رستم که چنگال شیرنپیمودهای زان شدستی دلیرزواره به درد از بر زین نشستپر از خون تن و تیغ مانده به دستبرآویخت الکوس با پیلتنبپوشید بر زین توزی کفنیکی نیزه زد بر کمربند اویز دامن نشد دور پیوند اویتهمتن یکی نیزه زد بر برشبه خون جگر غرقه شد مغفرشبه نیزه همیدون ز زین برگرفتدو لشکر بمانده بدو در شگفتزدش بر زمین همچو یک لخت کوهپر از بیم شد جان توران گروهبرین همنشان هفت گرد دلیرکشیدند شمشیر برسان شیرپس پشت ایشان دلاور سراننهادند بر کتف گرز گرانچنان برگرفتند لشکر ز جایکه پیدا نیامد همی سر ز پایبکشتند چندان ز جنگآورانکه شد خاک لعل از کران تا کرانفگنده چو پیلان به هر جای برچه با تن چه بیتن جدا کرده سربه آوردگه جای گشتن نماندسپه را ره برگذشتن نماند [imgs=] [/imgs]ای خدا
پایان بخش رزم کاووس با شاه هاماوران بخش۱۲تهمتن برانگیخت رخش از شتابپس پشت جنگ آور افراسیابچنین گفت با رخش کای نیک یارمکن سستی اندر گه کارزارکه من شاه را بر تو بیجان کنمبه خون سنگ را رنگ مرجان کنمچنان گرم شد رخش آتش گهرکه گفتی برآمد ز پهلوش پرز فتراک بگشاد رستم کمندهمی خواست آورد او را ببندبه ترک اندر افتاد خم دوالسپهدار ترکان بدزدید یالو دیگر که زیر اندرش بادپایبه کردار آتش برآمد ز جایبجست از کمند گو پیلتندهن خشک وز رنج پر آب تنز لشکر هرانکس که بد جنگسازدو بهره نیامد به خرگاه بازاگر کشته بودند اگر خسته تنگرفتار در دست آن انجمنز پرمایه اسپان زرین ستامز ترگ و ز شمشیر زرین نیامجزین هرچه پرمایهتر بود نیزبه ایرانیان ماند بسیار چیزمیان بازنگشاد کس کشته رانجستند مردان برگشته رابدان دشت نخچیر باز آمدندز هر نیکویی بینیاز آمدندنوشتند نامه به کاووس شاهز ترکان وز دشت نخچیرگاهوزان کز دلیران نشد کشته کسزواره ز اسپ اندر افتاد و بسبران دشت فرخنده بر پهلواندو هفته همی بود روشنروانسیم را به درگاه شاه آمدندبه دیدار فرخ کلاه آمدندچنین است رسم سرای سپنجیکی زو تن آسان و دیگر به رنجبرین و بران روز هم بگذردخردمند مردم چرا غم خوردسخنهای این داستان شد به بنز سهراب و رستم سرایم سخن [imgs=] [/imgs]ای خدا
سهراب بخش۱اگر تندبادی براید ز کنجبخاک افگند نارسیده ترنجستمکاره خوانیمش ار دادگرهنرمند دانیمش ار بیهنراگر مرگ دادست بیداد چیستز داد این همه بانگ و فریاد چیستازین راز جان تو آگاه نیستبدین پرده اندر ترا راه نیستهمه تا در آز رفته فرازبه کس بر نشد این در راز بازبرفتن مگر بهتر آیدش جایچو آرام یابد به دیگر سرایدم مرگ چون آتش هولناکندارد ز برنا و فرتوت باکدرین جای رفتن نه جای درنگبر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگچنان دان که دادست و بیداد نیستچو داد آمدش جای فریاد نیستجوانی و پیری به نزدیک مرگیکی دان چو اندر بدن نیست برگدل از نور ایمان گر آگندهایترا خامشی به که تو بندهایبرین کار یزدان ترا راز نیستاگر جانت با دیو انباز نیستبه گیتی دران کوش چون بگذریسرانجام نیکی بر خود بریکنون رزم سهراب رانم نخستازان کین که او با پدر چون بجست [vimeo= ]ای خدا
بخش۲ز گفتار دهقان یکی داستانبپیوندم از گفتهٔ باستانز موبد برین گونه برداشت یادکه رستم یکی روز از بامدادغمی بد دلش ساز نخچیر کردکمر بست و ترکش پر از تیر کردسوی مرز توران چو بنهاد رویجو شیر دژاگاه نخچیر جویچو نزدیکی مرز توران رسیدبیابان سراسر پر از گور دیدبرافروخت چون گل رخ تاجبخشبخندید وز جای برکند رخشبه تیر و کمان و به گرز و کمندبیفگند بر دشت نخچیر چندز خاشاک وز خار و شاخ درختیکی آتشی برفروزید سختچو آتش پراگنده شد پیلتندرختی بجست از در بابزنیکی نره گوری بزد بر درختکه در چنگ او پر مرغی نسختچو بریان شد از هم بکند و بخوردز مغز استخوانش برآورد گردبخفت و برآسود از روزگارچمان و چران رخش در مرغزارسواران ترکان تنی هفت و هشتبران دشت نخچیر گه برگذشتیکی اسپ دیدند در مرغزاربگشتند گرد لب جویبارچو بر دشت مر رخش را یافتندسوی بند کردنش بشتافتندگرفتند و بردند پویان به شهرهمی هر یک از رخش جستند بهرچو بیدار شد رستم از خواب خوشبه کار امدش بارهٔ دستکشبدان مرغزار اندرون بنگریدز هر سو همی بارگی را ندیدغمی گشت چون بارگی را نیافتسراسیمه سوی سمنگان شتافتهمی گفت کاکنون پیادهدوانکجا پویم از ننگ تیرهروانچه گویند گردان که اسپش که بردتهمتن بدین سان بخفت و بمردکنون رفت باید به بیچارگیسپردن به غم دل بیکبارگیکنون بست باید سلیح و کمربه جایی نشانش بیابم مگرهمی رفت زین سان پر اندوه و رنجتن اندر عنا و دل اندر شکنج [youtube= ]ای خدا
بخش۳چو نزدیک شهر سمنگان رسیدخبر زو بشاه و بزرگان رسیدکه آمد پیادهگو تاجبخشبه نخچیرگه زو رمیدست رخشپذیره شدندش بزرگان و شاهکسی کاو بسر بر نهادی کلاهبدو گفت شاه سمنگان چه بودکه یارست با تو نبرد آزموددرین شهر ما نیکخواه توایمستاده بفرمان و راه توایمتن و خواسته زیر فرمان تستسر ارجمندان و جان آن تستچو رستم به گفتار او بنگریدز بدها گمانیش کوتاه دیدبدو گفت رخشم بدین مرغزارز من دور شد بیلگام و فسارکنون تا سمنگان نشان پی استوز آنجا کجا جویبار و نی استترا باشد ار بازجویی سپاسبباشم بپاداش نیکی شناسگر ایدون که ماند ز من ناپدیدسران را بسی سر بباید بریدبدو گفت شاه ای سزاوار مردنیارد کسی با تو این کار کردتو مهمان من باش و تندی مکنبه کام تو گردد سراسر سخنیک امشب به می شاد داریم دلوز اندیشه آزاد داریم دلنماند پی رخش فرخ نهانچنان بارهٔ نامدار جهانتهمتن به گفتار او شاد شدروانش ز اندیشه آزاد شدسزا دید رفتن سوی خان اوشد از مژده دلشاد مهمان اوسپهبد بدو داد در کاخ جایهمی بود در پیش او بر به پایز شهر و ز لشکر مهانرا بخواندسزاوار با او به شادی نشاندگسارندهٔ باده آورد سازسیه چشم و گلرخ بتان طرازنشستند با رودسازان به همبدان تا تهمتن نباشد دژمچو شد مست و هنگام خواب آمدشهمی از نشستن شتاب آمدشسزاوار او جای آرام و خواببیاراست و بنهاد مشک و گلاب[vimeo= ]ای خدا