بخش۴چو یک بهره از تیره شب در گذشتشباهنگ بر چرخ گردان بگشتسخن گفتن آمد نهفته به رازدر خوابگه نرم کردند بازیکی بنده شمعی معنبر به دستخرامان بیامد به بالین مستپس پرده اندر یکی ماه رویچو خورشید تابان پر از رنگ و بویدو ابرو کمان و دو گیسو کمندبه بالا به کردار سرو بلندروانش خرد بود تن جان پاکتو گفتی که بهره ندارد ز خاکاز او رستم شیردل خیره ماندبرو بر جهان آفرین را بخواندبپرسید زو گفت نام تو چیستچه جویی شب تیره کام تو چیستچنین داد پاسخ که تهمینهامتو گویی که از غم به دو نیمهامیکی دخت شاه سمنگان منمز پشت هژبر و پلنگان منمبه گیتی ز خوبان مرا جفت نیستچو من زیر چرخ کبود اندکیستکس از پرده بیرون ندیدی مرانه هرگز کس آوا شنیدی مرابه کردار افسانه از هر کسیشنیدم همی داستانت بسیکه از شیر و دیو و نهنگ و پلنگنترسی و هستی چنین تیزچنگشب تیره تنها به توران شویبگردی بران مرز و هم نغنویبه تنها یکی گور بریان کنیهوا را به شمشیر گریان کنیهرآنکس که گرز تو بیند به چنگبدرد دل شیر و چنگ پلنگبرهنه چو تیغ تو بیند عقابنیارد به نخچیر کردن شتابنشان کمند تو دارد هژبرز بیم سنان تو خون بارد ابرچو این داستانها شنیدم ز توبسی لب به دندان گزیدم ز توبجستم همی کفت و یال و برتبدین شهر کرد ایزد آبشخورتتراام کنون گر بخواهی مرانبیند جزین مرغ و ماهی مرایکی آنک بر تو چنین گشتهامخرد را ز بهر هوا کشتهامودیگر که از تو مگر کردگارنشاند یکی پورم اندر کنارمگر چون تو باشد به مردی و زورسپهرش دهد بهره کیوان و هورسه دیگر که اسپت به جای آورمسمنگان همه زیر پای آورمچو رستم برانسان پری چهره دیدز هر دانشی نزد او بهره دیدو دیگر که از رخش داد آگهیندید ایچ فرجام جز فرهیبفرمود تا موبدی پرهنربیاید بخواهد ورا از پدرچو بشنید شاه این سخن شاد شدبسان یکی سرو آزاد شدبدان پهلوان داد آن دخت خویشبدان سان که بودست آیین و کیشبه خشنودی و رای و فرمان اویبه خوبی بیاراست پیمان اویچو بسپرد دختر بدان پهلوانهمه شاد گشتند پیر و جوانز شادی بسی زر برافشاندندابر پهلوان آفرین خواندندکه این ماه نو بر تو فرخنده بادسر بدسگالان تو کنده بادچو انباز او گشت با او برازببود آن شب تیره دیر و درازچو خورشید تابان ز چرخ بلندهمی خواست افگند رخشان کمندبه بازوی رستم یکی مهره بودکه آن مهره اندر جهان شهره بودبدو داد و گفتش که این را بداراگر دختر آرد ترا روزگاربگیر و بگیسوی او بر بدوزبه نیک اختر و فال گیتی فروزور ایدونک آید ز اختر پسرببندش ببازو نشان پدربه بالای سام نریمان بودبه مردی و خوی کریمان بودفرود آرد از ابر پران عقابنتابد به تندی بر او آفتابهمی بود آن شب بر ماه رویهمی گفت از هر سخن پیش اویچو خورشید رخشنده شد بر سپهربیاراست روی زمین را به مهربه پدرود کردن گرفتش به بربسی بوسه دادش به چشم و به سرپری چهره گریان ازو بازگشتابا انده و درد انباز گشتبر رستم آمد گرانمایه شاهبپرسیدش از خواب و آرامگاهچو این گفته شد مژده دادش به رخشبرو شادمان شد دل تاجبخشبیامد بمالید وزین برنهادشد از رخش رخشان و از شاه شاد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۵چو نه ماه بگذشت بر دخت شاهیکی پورش آمد چو تابنده ماهتو گفتی گو پیلتن رستمستوگر سام شیرست و گر نیرمستچو خندان شد و چهره شاداب کردورا نام تهمینه سهراب کردچو یک ماه شد همچو یک سال بودبرش چون بر رستم زال بودچو سه ساله شد زخم چوگان گرفتبه پنجم دل تیر و پیکان گرفتچو ده ساله شد زان زمین کس نبودکه یارست یا او نبرد آزمودبر مادر آمد بپرسید زویبدو گفت گستاخ بامن بگویکه من چون ز همشیرگان برترمهمی به آسمان اندر آید سرمز تخم کیم وز کدامین گهرچه گویم چو پرسد کسی از پدرگر این پرسش از من بماند نهاننمانم ترا زنده اندر جهانبدو گفت مادر که بشنو سخنبدین شادمان باش و تندی مکنتو پور گو پیلتن رستمیز دستان سامی و از نیرمیازیرا سرت ز آسمان برترستکه تخم تو زان نامور گوهرستجهانآفرین تا جهان آفریدسواری چو رستم نیامد پدیدچو سام نریمان به گیتی نبودسرش را نیارست گردون بسودیکی نامه از رستم جنگ جویبیاورد وبنمود پنهان بدویسه یاقوت رخشان به سه مهره زراز ایران فرستاده بودش پدربدو گفت افراسیاب این سخننبایدکه داند ز سر تا به بنپدر گر شناسد که تو زین نشانشدستی سرافراز گردنگشانچو داند بخواندت نزدیک خویشدل مادرت گردد از درد ریشچنین گفت سهراب کاندر جهانکسی این سخن را ندارد نهانبزرگان جنگآور از باستانز رستم زنند این زمان داستاننبرده نژادی که چونین بودنهان کردن از من چه آیین بودکنون من ز ترکان جنگآورانفراز آورم لشکری بی کرانبرانگیزم از گاه کاووس رااز ایران ببرم پی طوس رابه رستم دهم تخت و گرز و کلاهنشانمش بر گاه کاووس شاهاز ایران به توران شوم جنگجویابا شاه روی اندر آرم برویبگیرم سر تخت افراسیابسر نیزه بگذارم از آفتابچو رستم پدر باشد و من پسرنباید به گیتی کسی تاجورچو روشن بود روی خورشید و ماهستاره چرا برفرازد کلاهز هر سو سپه شد برو انجمنکه هم باگهر بود هم تیغ زن [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۶خبر شد به نزدیک افراسیابکه افگند سهراب کشتی بر آبهنوز از دهن بوی شیر آیدشهمی رای شمشیر و تیر آیدشزمین را به خنجر بشوید همیکنون رزم کاووس جوید همیسپاه انجمن شد برو بر بسینیاید همی یادش از هر کسیسخن زین درازی چه باید کشیدهنر برتر از گوهر آمد پدیدچو افراسیاب آن سخنها شنودخوش آمدش خندید و شادی نمودز لشکر گزید از دلاور سرانکسی کاو گراید به گرز گرانده و دو هزار از دلیران گردچو هومان و مر بارمان را سپردبه گردان لشکر سپهدار گفتکه این راز باید که ماند نهفتچو روی اندر آرند هر دو برویتهمتن بود بیگمان چارهجویپدر را نباید که داند پسرکه بندد دل و جان به مهر پدرمگر کان دلاور گو سالخوردشود کشته بر دست این شیرمردازان پس بسازید سهراب راببندید یک شب برو خواب رابرفتند بیدار دو پهلوانبه نزدیک سهراب روشنروانبه پیش اندرون هدیهٔ شهریارده اسپ و ده استر به زین و به بارز پیروزه تخت و ز بیجاده تاجسر تاج زر پایهٔ تخت عاجیکی نامه با لابه و دلپسندنبشته به نزدیک آن ارجمندکه گر تخت ایران به چنگ آوریزمانه برآساید از داوریازین مرز تا آن بسی راه نیستسمنگان و ایران و توران یکیستفرستمت هرچند باید سپاهتو بر تخت بنشین و برنه کلاهبه توران چو هومان و چون بارماندلیر و سپهبد نبد بیگمانفرستادم اینک به فرمان توکه باشند یک چند مهمان تواگر جنگ جویی تو جنگ آورندجهان بر بداندیش تنگ آورندچنین نامه و خلعت شهریارببردند با ساز چندان سواربه سهراب آگاهی آمد ز راهز هومان و از بارمان و سپاهپذیره بشد بانیا همچو بادسپه دید چندان دلش گشت شادچو هومان ورا دید با یال و کفتفروماند هومان ازو در شگفتبدو داد پس نامهٔ شهریارابا هدیه و اسپ و استر به بارجهانجوی چون نامهٔ شاه خواندازان جایگه تیز لشکر براندکسی را نبد پای با او بجنگاگر شیر پیش آمدی گر پلنگدژی بود کش خواندندی سپیدبران دژ بد ایرانیان را امیدنگهبان دژ رزم دیده هجیرکه با زور و دل بود و با دار و گیرهنوز آن زمان گستهم خرد بودبه خردی گراینده و گرد بودیکی خواهرش بود گرد و سواربداندیش و گردنکش و نامدارچو سهراب نزدیکی دژ رسیدهجیر دلارو سپه را بدیدنشست از بر بادپای چو گردز دژ رفت پویان به دشت نبردچو سهراب جنگآور او را بدیدبرآشفت و شمشیر کین برکشیدز لشکر برون تاخت برسان شیربه پیش هجیر اندر آمد دلیرچنین گفت با رزمدیده هجیرکه تنها به جنگ آمدی خیره خیرچه مردی و نام و نژاد تو چیستکه زاینده را بر تو باید گریستهجیرش چنین داد پاسخ که بسبه ترکی نباید مرا یار کسهجیر دلیر و سپهبد منمسرت را هم اکنون ز تن برکنمفرستم به نزدیک شاه جهانتنت را کنم زیر گل در نهانبخندید سهراب کاین گفتوگویبه گوش آمدش تیز بنهاد رویچنان نیزه بر نیزه برساختندکه از یکدگر بازنشناختندیکی نیزه زد بر میانش هجیرنیامد سنان اندرو جایگیرسنان باز پس کرد سهراب شیربن نیزه زد بر میان دلیرز زین برگرفتش به کردار بادنیامد همی زو بدلش ایچ یادز اسپ اندر آمد نشست از برشهمی خواست از تن بریدن سرشبپیچید و برگشت بر دست راستغمی شد ز سهراب و زنهار خواسترها کرد ازو چنگ و زنهار دادچو خشنود شد پند بسیار دادببستش ببند آنگهی رزمجویبه نزدیک هومان فرستاد اویبه دژ در چو آگه شدند از هجیرکه او را گرفتند و بردند اسیرخروش آمد و نالهٔ مرد و زنکه کم شد هجیر اندر آن انجمن [youtube= ]ای خدا
بخش۷چو آگاه شد دختر گژدهمکه سالار آن انجمن گشت کمزنی بود برسان گردی سوارهمیشه به جنگ اندرون نامدارکجا نام او بود گردآفریدزمانه ز مادر چنین ناوریدچنان ننگش آمد ز کار هجیرکه شد لاله رنگش به کردار قیربپوشید درع سواران جنگنبود اندر آن کار جای درنگنهان کرد گیسو به زیر زرهبزد بر سر ترگ رومی گرهفرود آمد از دژ به کردار شیرکمر بر میان بادپایی به زیربه پیش سپاه اندر آمد چو گردچو رعد خروشان یکی ویله کردکه گردان کدامند و جنگآوراندلیران و کارآزموده سرانچو سهراب شیراوژن او را بدیدبخندید و لب را به دندان گزیدچنین گفت کامد دگر باره گوربه دام خداوند شمشیر و زوربپوشید خفتان و بر سر نهادیکی ترگ چینی به کردار بادبیامد دمان پیش گرد آفریدچو دخت کمندافگن او را بدیدکمان را به زه کرد و بگشاد برنبد مرغ را پیش تیرش گذربه سهراب بر تیر باران گرفتچپ و راست جنگ سواران گرفتنگه کرد سهراب و آمدش ننگبرآشفت و تیز اندر آمد به جنگسپر بر سرآورد و بنهاد رویز پیگار خون اندر آمد به جویچو سهراب را دید گردآفریدکه برسان آتش همی بردمیدکمان به زه را به بازو فگندسمندش برآمد به ابر بلندسر نیزه را سوی سهراب کردعنان و سنان را پر از تاب کردبرآشفت سهراب و شد چون پلنگچو بدخواه او چاره گر بد به جنگعنان برگرایید و برگاشت اسپبیامد به کردار آذرگشسپزدوده سنان آنگهی در ربوددرآمد بدو هم به کردار دودبزد بر کمربند گردآفریدز ره بر برش یک به یک بردریدز زین برگرفتش به کردار گویچو چوگان به زخم اندر آید بدویچو بر زین بپیچید گرد آفریدیکی تیغ تیز از میان برکشیدبزد نیزهٔ او به دو نیم کردنشست از بر اسپ و برخاست گردبه آورد با او بسنده نبودبپیچید ازو روی و برگاشت زودسپهبد عنان اژدها را سپردبه خشم از جهان روشنایی ببردچو آمد خروشان به تنگ اندرشبجنبید و برداشت خود از سرشرها شد ز بند زره موی اویدرفشان چو خورشید شد روی اویبدانست سهراب کاو دخترستسر و موی او ازدر افسرستشگفت آمدش گفت از ایران سپاهچنین دختر آید به آوردگاهسواران جنگی به روز نبردهمانا به ابر اندر آرند گردز فتراک بگشاد پیچان کمندبینداخت و آمد میانش ببندبدو گفت کز من رهایی مجویچرا جنگ جویی تو ای ماه روینیامد بدامم بسان تو گورز چنگم رهایی نیابی مشوربدانست کاویخت گردآفریدمر آن را جز از چاره درمان ندیدبدو روی بنمود و گفت ای دلیرمیان دلیران به کردار شیردو لشکر نظاره برین جنگ مابرین گرز و شمشیر و آهنگ ماکنون من گشایم چنین روی و مویسپاه تو گردد پر از گفتوگویکه با دختری او به دشت نبردبدین سان به ابر اندر آورد گردنهانی بسازیم بهتر بودخرد داشتن کار مهتر بودز بهر من آهو ز هر سو مخواهمیان دو صف برکشیده سپاهکنون لشکر و دژ به فرمان تستنباید برین آشتی جنگ جستدژ و گنج و دژبان سراسر تراستچو آیی بدان ساز کت دل هواستچو رخساره بنمود سهراب راز خوشاب بگشاد عناب رایکی بوستان بد در اندر بهشتبه بالای او سرو دهقان نکشتدو چشمش گوزن و دو ابرو کمانتو گفتی همی بشکفد هر زمانبدو گفت کاکنون ازین برمگردکه دیدی مرا روزگار نبردبرین بارهٔ دژ دل اندر مبندکه این نیست برتر ز ابر بلندبپای آورد زخم کوپال مننراندکسی نیزه بر یال منعنان را بپیچید گرد آفریدسمند سرافراز بر دژ کشیدهمی رفت و سهراب با او به همبیامد به درگاه دژ گژدهمدرباره بگشاد گرد آفریدتن خسته و بسته بر دژ کشیددر دژ ببستند و غمگین شدندپر از غم دل و دیده خونین شدندز آزار گردآفرید و هجیرپر از درد بودند برنا و پیربگفتند کای نیکدل شیرزنپر از غم بد از تو دل انجمنکه هم رزم جستی هم افسون و رنگنیامد ز کار تو بر دوده ننگبخندید بسیار گرد آفریدبه باره برآمد سپه بنگریدچو سهراب را دید بر پشت زینچنین گفت کای شاه ترکان چینچرا رنجه گشتی کنون بازگردهم از آمدن هم ز دشت نبردبخندید و او را به افسوس گفتکه ترکان ز ایران نیابند جفتچنین بود و روزی نبودت ز منبدین درد غمگین مکن خویشتنهمانا که تو خود ز ترکان نهایکه جز به آفرین بزرگان نهایبدان زور و بازوی و آن کتف و یالنداری کس از پهلوانان همالولیکن چو آگاهی آید به شاهکه آورد گردی ز توران سپاهشهنشاه و رستم بجنبد ز جایشما با تهمتن ندارید پاینماند یکی زنده از لشکرتندانم چه آید ز بد بر سرتدریغ آیدم کاین چنین یال و سفتهمی از پلنگان بباید نهفتترا بهتر آید که فرمان کنیرخ نامور سوی توران کنینباشی بس ایمن به بازوی خویشخورد گاو نادان ز پهلوی خویشچو بشنید سهراب ننگ آمدشکه آسان همی دژ به چنگ آمدشبه زیر دژ اندر یکی جای بودکجا دژ بدان جای بر پای بودبه تاراج داد آن همه بوم و رستبه یکبارگی دست بد را بشستچنین گفت کامروز بیگاه گشتز پیگارمان دست کوتاه گشتبرآرم به شبگیر ازین باره گردببینند آسیب روز نبرد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۸چو برگشت سهراب گژدهم پیربیاورد و بنشاند مردی دبیریکی نامه بنوشت نزدیک شاهبرافگند پوینده مردی به راهنخست آفرین کرد بر کردگارنمود آنگهی گردش روزگارکه آمد بر ما سپاهی گرانهمه رزم جویان کندآورانیکی پهلوانی به پیش اندرونکه سالش ده و دو نباشد فزونبه بالا ز سرو سهی برترستچو خورشید تابان به دو پیکرستبرش چون بر پیل و بالاش برزندیدم کسی را چنان دست و گرزچو شمشیر هندی به چنگ آیدشز دریا و از کوه تنگ آیدشچو آواز او رعد غرنده نیستچو بازوی او تیغ برنده نیستهجیر دلاور میان را ببستیکی بارهٔ تیزتگ برنشستبشد پیش سهراب رزمآزمایبر اسپش ندیدم فزون زان به پایکه بر هم زند مژه را جنگجویگراید ز بینی سوی مغز بویکه سهرابش از پشت زین برگرفتبرش ماند زان بازو اندر شگفتدرستست و اکنون به زنهار اوستپراندیشه جان از پی کار اوستسواران ترکان بسی دیدهامعنان پیچ زینگونه نشنیدهاممبادا که او در میان دو صفیکی مرد جنگآور آرد بکفبران کوه بخشایش آرد زمینکه او اسپ تازد برو روز کینعناندار چون او ندیدست کستو گفتی که سام سوارست و بسبلندیش بر آسمان رفته گیرسر بخت گردان همه خفته گیراگر خود شکیبیم یک چند نیزنکوشیم و دیگر نگوییم چیزاگر دم زند شهریار زمیننراند سپاه و نسازد کمیندژ و باره گیرد که خود زور هستنگیرد کسی دست او را به دستکه این باره را نیست پایاب اویدرنگی شود شیر زاشتاب اویچو نامه به مهر اندر آمد به شبفرستاده را جست و بگشاد لببگفتش چنان رو که فردا پگاهنبیند ترا هیچکس زان سپاهفرستاد نامه سوی راه راستپس نامه آنگاه بر پای خاستبنه برنهاد و سراندر کشیدبران راه بیراه شد ناپدیدسوی شهر ایران نهادند رویسپردند آن بارهٔ دژ بدویچو خورشید بر زد سر از تیرهکوهمیان را ببستند ترکان گروهسپهدار سهراب نیزه بدستیکی بارکش بارهای برنشستسوی باره آمد یکی بنگریدبه باره درون بس کسی را ندیدبیامد در دژ گشادند بازندیدند در دژ یکی رزمسازبه فرمان همه پیش او آمدندبه جان هرکسی چارهجو آمدندچو نامه به نزدیک خسرو رسیدغمی شد دلش کان سخنها شنیدگرانمایگان را ز لشکر بخواندوزین داستان چندگونه براندنشستند با شاه ایران به همبزرگان لشکر همه بیش و کمچو طوس و چو گودرز کشواد و گیوچو گرگین و بهرام و فرهاد نیوسپهدار نامه بر ایشان بخواندبپرسید بسیار و خیره بماندچنین گفت با پهلوانان برازکه این کار گردد به ما بر درازبرین سان که گژدهم گوید همیاز اندیشه دل را بشوید همیچه سازیم و درمان این کار چیستاز ایران هم آورد این مرد کیستبر آن برنهادند یکسر که گیوبه زابل شود نزد سالار نیوبه رستم رساند از این آگهیکه با بیم شد تخت شاهنشهیگو پیلتن را بدین رزمگاهبخواند که اویست پشت سپاهنشست آنگهی رای زد با دبیرکه کاری گزاینده بد ناگزیر [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۹یکی نامه فرمود پس شهریارنوشتن بر رستم نامدارنخست آفرین کرد بر کردگارجهاندار و پروردهٔ روزگاردگر آفرین کرد بر پهلوانکه بیدار دل باش و روشن رواندل و پشت گردان ایران توییبه چنگال و نیروی شیران توییگشایندهٔ بند هاماورانستانندهٔ مرز مازندرانز گرز تو خورشید گریان شودز تیغ تو ناهید بریان شودچو گرد پی رخش تو نیل نیستهمآورد تو در جهان پیل نیستکمند تو بر شیر بندافگندسنان تو کوهی ز بن برکندتویی از همه بد به ایران پناهز تو برفرازند گردان کلاهگزاینده کاری بد آمد به پیشکز اندیشهٔ آن دلم گشت ریشنشستند گردان به پیشم به همچو خواندیم آن نامهٔ گژدهمچنان باد کاندر جهان جز تو کسنباشد به هر کار فریادرسبدانگونه دیدند گردان نیوکه پیش تو آید گرانمایه گیوچو نامه بخوانی به روز و به شبمکن داستان را گشاده دو لبمگر با سواران بسیارهوشز زابل برانی برآری خروشبر اینسان که گژدهم زو یاد کردنباید جز از تو ورا هم نبردبه گیو آنگهی گفت برسان دودعنان تگاور بباید بسودبباید که نزدیک رستم شویبه زابل نمانی و گر نغنویاگر شب رسی روز را بازگردبگویش که تنگ اندرآمد نبردوگرنه فرازست این مرد گردبداندیش را خوار نتوان شمردازو نامه بستد به کردار آببرفت و نجست ایچ آرام و خوابچو نزدیکی زابلستان رسیدخروش طلایه به دستان رسیدتهمتن پذیره شدش با سپاهنهادند بر سر بزرگان کلاهپیاده شدش گیو و گردان بهمهر آنکس که بودند از بیش و کمز اسپ اندرآمد گو نامداراز ایران بپرسید وز شهریارز ره سوی ایوان رستم شدندببودند یکبار و دم برزدندبگفت آنچ بشنید و نامه بدادز سهراب چندی سخن کرد یادتهمتن چو بشنید و نامه بخواندبخندید و زان کار خیره بماندکه مانندهٔ سام گرد از مهانسواری پدید آمد اندر جهاناز آزادگان این نباشد شگفتز ترکان چنین یاد نتوان گرفتمن از دخت شاه سمنگان یکیپسر دارم و باشد او کودکیهنوز آن گرامی نداند که جنگتوان کرد باید گه نام و ننگفرستادمش زر و گوهر بسیبر مادر او به دست کسیچنین پاسخ آمد که آن ارجمندبسی برنیاید که گردد بلندهمی می خورد با لب شیربویشود بیگمان زود پرخاشجویبباشیم یک روز و دم برزنیمیکی بر لب خشک نم برزنیمازان پس گراییم نزدیک شاهبه گردان ایران نماییم راهمگر بخت رخشنده بیدار نیستوگرنه چنین کار دشوار نیستچو دریا به موج اندرآید ز جایندارد دم آتش تیزپایدرفش مرا چون ببیند ز دوردلش ماتم آرد به هنگام سوربدین تیزی اندر نیاید به جنگنباید گرفتن چنین کار تنگبه می دست بردند و مستان شدندز یاد سپهبد به دستان شدنددگر روز شبگیر هم پرخماربیامد تهمتن برآراست کارز مستی هم آن روز باز ایستاددوم روز رفتن نیامدش یادسه دیگر سحرگه بیاورد مینیامد ورا یاد کاووس کیبه روز چهارم برآراست گیوچنین گفت با گرد سالار نیوکه کاووس تندست و هشیار نیستهم این داستان بر دلش خوار نیستغمی بود ازین کار و دل پرشتابشده دور ازو خورد و آرام و خواببه زابلستان گر درنگ آوریمز می باز پیگار و جنگ آوریمشود شاه ایران به ما خشمگینز ناپاک رایی درآید بکینبدو گفت رستم که مندیش ازینکه با ما نشورد کس اندر زمینبفرمود تا رخش را زین کننددم اندر دم نای رویین کنندسواران زابل شنیدند نایبرفتند با ترگ و جوشن ز جای [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۰گرازان بدرگاه شاه آمدندگشاده دل و نیک خواه آمدندچو رفتند و بردند پیشش نمازبرآشفت و پاسخ نداد ایچ بازیکی بانگ بر زد به گیو از نخستپس آنگاه شرم از دو دیده بشستکه رستم که باشد فرمان منکند پست و پیچد ز پیمان منبگیر و ببر زنده بردارکنوزو نیز با من مگردان سخنز گفتار او گیو را دل بخستکه بردی برستم برانگونه دستبرآشفت با گیو و با پیلتنفرو ماند خیره همه انجمنبفرمود پس طوس را شهریارکه رو هردو را زنده برکن به دارخود از جای برخاست کاووس کیبرافروخت برسان آتش ز نیبشد طوس و دست تهمتن گرفتبدو مانده پرخاش جویان شگفتکه از پیش کاووس بیرون بردمگر کاندر آن تیزی افسون بردتهمتن برآشفت با شهریارکه چندین مدار آتش اندر کنارهمه کارت از یکدگر بدترستترا شهریاری نه اندرخورستتو سهراب را زنده بر دار کنپرآشوب و بدخواه را خوار کنبزد تند یک دست بر دست طوستو گفتی ز پیل ژیان یافت کوسز بالا نگون اندرآمد به سربرو کرد رستم به تندی گذربه در شد به خشم اندرآمد به رخشمنم گفت شیراوژن و تاجبخشچو خشم آورم شاه کاووس کیستچرا دست یازد به من طوس کیستزمین بنده و رخش گاه منستنگین گرز و مغفر کلاه منستشب تیره از تیغ رخشان کنمبه آورد گه بر سرافشان کنمسر نیزه و تیغ یار منانددو بازو و دل شهریار مناندچه آزاردم او نه من بندهامیکی بندهٔ آفرینندهامبه ایران ار ایدون که سهراب گردبیاید نماند بزرگ و نه خردشما هر کسی چارهٔ جان کنیدخرد را بدین کار پیچان کنیدبه ایران نبینید ازین پس مراشما را زمین پر کرگس مراغمی شد دل نامداران همهکه رستم شبان بود و ایشان رمهبه گودرز گفتند کاین کار تستشکسته بدست تو گردد درستسپهبد جز از تو سخن نشنودهمی بخت تو زین سخن نغنودبه نزدیک این شاه دیوانه رووزین در سخن یاد کن نو به نوسخنهای چرب و دراز آوریمگر بخت گم بوده بازآوریسپهدار گودرز کشواد رفتبه نزدیک خسرو خرامید تفتبه کاووس کی گفت رستم چه کردکز ایران برآوردی امروز گردفراموش کردی ز هاماورانوزان کار دیوان مازندرانکه گویی ورا زنده بر دار کنز شاهان نباید گزافه سخنچو او رفت و آمد سپاهی بزرگیکی پهلوانی به کردار گرگکه داری که با او به دشت نبردشود برفشاند برو تیره گردیلان ترا سر به سر گژدهمشنیدست و دیدست از بیش و کمهمی گوید آن روز هرگز مبادکه با او سواری کند رزم یادکسی را که جنگی چو رستم بودبیازارد او را خرد کم بودچو بشنید گفتار گودرز شاهبدانست کاو دارد آیین و راهپشیمان بشد زان کجا گفته بودبیهودگی مغزش آشفته بودبه گودرز گفت این سخن درخورستلب پیر با پند نیکوترستخردمند باید دل پادشاکه تیزی و تندی نیارد بهاشما را بباید بر او شدنبه خوبی بسی داستانها زدنسرش کردن از تیزی من تهینمودن بدو روزگار بهیچو گودرز برخاست از پیش اویپس پهلوان تیز بنهاد رویبرفتند با او سران سپاهپس رستم اندر گرفتند راهچو دیدند گرد گو پیلتنهمه نامداران شدند انجمنستایش گرفتند بر پهلوانکه جاوید بادی و روشنروانجهان سر به سر زیر پای تو بادهمیشه سر تخت جای تو بادتو دانی که کاووس را مغز نیستبه تیزی سخن گفتنش نغز نیستبجوشد همانگه پشیمان شودبه خوبی ز سر باز پیمان شودتهمتن گر آزرده گردد ز شاههم ایرانیان را نباشد گناههم او زان سخنها پشیمان شدستز تندی بخاید همی پشت دستتهمتن چنین پاسخ آورد بازکه هستم ز کاووس کی بینیازمرا تخت زین باشد و تاج ترگقبا جوشن و دل نهاده به مرگچرا دارم از خشم کاووس باکچه کاووس پیشم چه یک مشت خاکسرم گشت سیر و دلم کرد بسجز از پاک یزدان نترسم ز کسز گفتار چون سیر گشت انجمنچنین گفت گودرز با پیلتنکه شهر و دلیران و لشکر گمانبه دیگر سخنها برند این زمانکزین ترک ترسنده شد سرفرازهمی رفت زین گونه چندی به رازکه چونان که گژدهم داد آگهیهمه بوم و بر کرد باید تهیچو رستم همی زو بترسد به جنگمرا و ترا نیست جای درنگاز آشفتن شاه و پیگار اویبدیدم بدرگاه بر گفتوگویز سهراب یل رفت یکسر سخنچنین پشت بر شاه ایران مکنچنین بر شده نامت اندر جهانبدین بازگشتن مگردان نهانو دیگر که تنگ اندرآمد سپاهمکن تیره بر خیره این تاج و گاهبه رستم بر این داستانها بخواندتهمتن چو بشنید خیره بماندبدو گفت اگر بیم دارد دلمنخواهم که باشد ز تن بگسلمازین ننگ برگشت و آمد به راهگرازان و پویان به نزدیک شاهچو در شد ز در شاه بر پای خاستبسی پوزش اندر گذشته بخواستکه تندی مرا گوهرست و سرشتچنان زیست باید که یزدان بکشتوزین ناسگالیده بدخواه نودلم گشت باریک چون ماه نوبدین چاره جستن ترا خواستمچو دیر آمدی تندی آراستمچو آزرده گشتی تو ای پیلتنپشیمان شدم خاکم اندر دهنبدو گفت رستم که گیهان تراستهمه کهترانیم و فرمان تراستکنون آمدم تا چه فرمان دهیروانت ز دانش مبادا تهیبدو گفت کاووس کامروز بزمگزینیم و فردا بسازیم رزمبیاراست رامشگهی شاهوارشد ایوان به کردار باغ بهارز آواز ابریشم و بانگ نایسمن عارضان پیش خسرو به پایهمی باده خوردند تا نیم شبز خنیاگران برگشاده دولب [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۱دگر روز فرمود تا گیو و طوسببستند شبگیر بر پیل کوسدر گنج بگشاد و روزی بدادسپه برنشاند و بنه برنهادسپردار و جوشنوران صد هزارشمرده به لشکر گه آمد سواریکی لشکر آمد ز پهلو به دشتکه از گرد ایشان هوا تیره گشتسراپرده و خیمه زد بر دو میلبپوشید گیتی به نعل و به پیلهوا نیلگون گشت و کوه آبنوسبجوشید دریا ز آواز کوسهمی رفت منزل به منزل جهانشده چون شب و روز گشته نهاندرخشیدن خشت و ژوپین ز گردچو آتش پس پردهٔ لاجوردز بس گونهگونه سنان و درفشسپرهای زرین و زرینه کفشتو گفتی که ابری به رنگ آبنوسبرآمد ببارید زو سندروسجهان را شب و روز پیدا نبودتو گفتی سپهر و ثریا نبودازینسان بشد تا در دژ رسیدبشد خاک و سنگ از جهان ناپدیدخروشی بلند آمد از دیدگاهبه سهراب گفتند کامد سپاهچو سهراب زان دیده آوا شنیدبه باره بیامد سپه بنگریدبه انگشت لشکر به هومان نمودسپاهی که آن را کرانه نبودچو هومان ز دور آن سپه را بدیددلش گشت پربیم و دم درکشیدبه هومان چنین گفت سهراب گردکه اندیشه از دل بباید ستردنبینی تو زین لشکر بیکرانیکی مرد جنگی و گرزی گرانکه پیش من آید به آوردگاهگر ایدون که یاری دهد هور و ماهسلیحست بسیار و مردم بسیسرافراز نامی ندانم کسیکنون من به بخت رد افراسیابکنم دشت را همچو دریای آببه تنگی نداد ایچ سهراب دلفرود آمد از باره شاداب دلیکی جام میخواست از میگسارنکرد ایچ رنجه دل از کارزاروزانسو سراپردهٔ شهریارکشیدند بر دشت پیش حصارز بس خیمه و مرد و پردهسراینماند ایچ بر دشت و بر کوه جای [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۲چو خورشید گشت از جهان ناپدیدشب تیره بر دشت لشکر کشیدتهمتن بیامد به نزدیک شاهمیان بستهٔ جنگ و دل کینه خواهکه دستور باشد مرا تاجوراز ایدر شوم بیکلاه و کمرببینم که این نو جهاندار کیستبزرگان کدامند و سالار کیستبدو گفت کاووس کین کار تستکه بیدار دل بادی و تن درستتهمتن یکی جامهٔ ترکواربپوشید و آمد دوان تا حصاربیامد چو نزدیکی دژ رسیدخروشیدن نوش ترکان شنیدبران دژ درون رفت مرد دلیرچنان چون سوی آهوان نره شیرچو سهراب را دید بر تخت بزمنشسته به یک دست او ژندهرزمبه دیگر چو هومان سوار دلیردگر بارمان نامبردار شیرتو گفتی همه تخت سهراب بودبسان یکی سرو شاداب بوددو بازو به کردار ران هیونبرش چون بر پیل و چهره چو خونز ترکان بگرد اندرش صد دلیرجوان و سرافراز چون نره شیرپرستار پنجاه با دست بندبه پیش دل افروز تخت بلندهمی یک به یک خواندند آفرینبران برز و بالا و تیغ و نگینهمی دید رستم مر او را ز دورنشست و نگه کرد مردان سوربه شایسته کاری برون رفت ژندگوی دید برسان سرو بلندبدان لشکر اندر چنو کس نبودبر رستم آمد بپرسید زودچه مردی بدو گفت با من بگویسوی روشنی آی و بنمای رویتهمتن یکی مشت بر گردنشبزد تیز و برشد روان از تنشبدان جایگه خشک شد ژنده رزمنشد ژنده رزم آنگهی سوی بزمزمانی همی بود سهراب دیرنیامد به نزدیک او ژند شیربپرسید سهراب تا ژندهرزمکجا شد که جایش تهی شد ز بزمبرفتند و دیدنش افگنده خواربرآسوده از بزم و از کارزارخروشان ازان درد بازآمدندشگفتی فرو مانده از کار ژندبه سهراب گفتند شد ژندهرزمسرآمد برو روز پیگار و بزمچو بشنید سهراب برجست زودبیامد بر ژنده برسان دودابا چاکر و شمع و خیناگرانبیامد ورا دید مرده چنانشگفت آمدش سخت و خیره بمانددلیران و گردنکشان را بخواندچنین گفت کامشب نباید غنودهمه شب همی نیزه باید بسودکه گرگ اندر آمد میان رمهسگ و مرد را آزمودش همهاگر یار باشد جهان آفرینچو نعل سمندم بساید زمینز فتراک زین برگشایم کمندبخواهم از ایرانیان کین ژندبیامد نشست از بر گاه خویشگرانمایگان را همه خواند پیشکه گر کم شد از تخت من ژندهرزمنیامد همی سیر جانم ز بزمچو برگشت رستم بر شهریاراز ایران سپه گیو بد پاسداربه ره بر گو پیلتن را بدیدبزد دست و گرز از میان برکشیدیکی بر خروشید چون پیل مستسپر بر سر آورد و بنمود دستبدانست رستم کز ایران سپاهبه شب گیو باشد طلایه به راهبخندید و زان پس فغان برکشیدطلایه چو آواز رستم شنیدبیامد پیاده به نزدیک اویچنین گفت کای مهتر جنگجویپیاده کجا بودهای تیره شبتهمتن به گفتار بگشاد لببگفتش به گیو آن کجا کرده بودچنان شیرمردی که آزرده بودوزان جایگه رفت نزدیک شاهز ترکان سخن گفت وز بزمگاهز سهراب و از برز و بالای اویز بازوی و کتف دلارای اویکه هرگز ز ترکان چنین کس نخاستبکردار سروست بالاش راستبه توران و ایران نماند به کستو گویی که سام سوارست و بسوزان مشت بر گردن ژندهرزمکزان پس نیامد به رزم و به بزمبگفتند و پس رود و می خواستندهمه شب همی لشکر آراستند [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۳چو افگند خور سوی بالا کمندزبانه برآمد ز چرخ بلندبپوشید سهراب خفتان جنگنشست از بر چرمهٔ سنگ رنگیکی تیغ هندی به چنگ اندرشیکی مغفر خسروی بر سرشکمندی به فتراک بر شست خمخم اندر خم و روی کرده دژمبیامد یکی برز بالا گزیدبه جایی که ایرانیان را بدیدبفرمود تا رفت پیشش هجیربدو گفت کژی نیاید ز تیرنشانه نباید که خم آوردچو پیچان شود زخم کم آوردبه هر کار در پیشه کن راستیچو خواهی که نگزایدت کاستیسخن هرچه پرسم همه راست گویمتاب از ره راستی هیچ رویچو خواهی که یابی رهایی ز منسرافراز باشی به هر انجمناز ایران هر آنچت بپرسم بگویمتاب از ره راستی هیچ رویسپارم به تو گنج آراستهبیابی بسی خلعت و خواستهور ایدون که کژی بود رای توهمان بند و زندان بود جای توهجیرش چنین داد پاسخ که شاهسخن هرچه پرسد ز ایران سپاهبگویم همه آنچ دانم بدویبه کژی چرا بایدم گفتوگویبدو گفت کز تو بپرسم همهز گردنکشان و ز شاه و رمههمه نامداران آن مرز راچو طوس و چو کاووس و گودرز راز بهرام و از رستم نامدارز هر کت بپرسم به من برشماربگو کان سراپردهٔ هفت رنگبدو اندرون خیمههای پلنگبه پیش اندرون بسته صد ژندهپیلیکی مهد پیروزه برسان نیلیکی برز خورشید پیکر درفشسرش ماه زرین غلافش بنفشبه قلب سپاه اندرون جای کیستز گردان ایران ورا نام چیستبدو گفت کان شاه ایران بودبدرگاه او پیل و شیران بودوزان پس بدو گفت بر میمنهسواران بسیار و پیل و بنهسراپردهای بر کشیده سیاهزده گردش اندر ز هر سو سپاهبه گرد اندرش خیمه ز اندازه بیشپس پشت پیلان و بالاش پیشزده پیش او پیل پیکر درفشبه در بر سواران زرینه کفشچنین گفت کان طوس نوذر بوددرفشش کجاپیلپیکر بوددگر گفت کان سرخ پردهسرایسواران بسی گردش اندر به پاییکی شیر پیکر درفشی به زردرفشان یکی در میانش گهرچنین گفت کان فر آزادگانجهانگیر گودرز کشوادگانبپرسید کان سبز پردهسراییکی لشکری گشن پیشش به پاییکی تخت پرمایه اندر میانزده پیش او اختر کاویانبرو بر نشسته یکی پهلوانابا فر و با سفت و یال گوانز هر کس که بر پای پیشش براستنشسته به یک رش سرش برتر استیکی باره پیشش به بالای اویکمندی فرو هشته تا پای اویبرو هر زمان برخروشد همیتو گویی که در زین بجوشد همیبسی پیل برگستواندار پیشهمی جوشد آن مرد بر جای خویشنه مردست از ایران به بالای اوینه بینم همی اسپ همتای اویدرفشی بدید اژدها پیکرستبران نیزه بر شیر زرین سرستچنین گفت کز چین یکی نامداربنوی بیامد بر شهریاربپرسید نامش ز فرخ هجیربدو گفت نامش ندارم بویربدین دژ بدم من بدان روزگارکجا او بیامد بر شهریارغمی گشت سهراب را دل ازانکه جایی ز رستم نیامد نشاننشان داده بود از پدر مادرشهمی دید و دیده نبد باورشهمی نام جست از زبان هجیرمگر کان سخنها شود دلپذیرنبشته به سر بر دگرگونه بودز فرمان نکاهد نخواهد فزودازان پس بپرسید زان مهترانکشیده سراپرده بد برکرانسواران بسیار و پیلان به پایبرآید همی نالهٔ کرناییکی گرگ پیکر درفش از برشبرآورده از پرده زرین سرشبدو گفت کان پور گودرز گیوکه خوانند گردان وراگیو نیوز گودرزیان مهتر و بهترستبه ایرانیان بر دو بهره سرستبدو گفت زان سوی تابنده شیدبرآید یکی پرده بینم سپیدز دیبای رومی به پیشش سواررده برکشیده فزون از هزارپیاده سپردار و نیزهورانشده انجمن لشکری بیکراننشسته سپهدار بر تخت عاجنهاده بران عاج کرسی ساجز هودج فرو هشته دیبا جلیلغلام ایستاده رده خیل خیلبر خیمه نزدیک پردهسرایبه دهلیز چندی پیاده به پایبدو گفت کاو را فریبرز خوانکه فرزند شاهست و تاج گوانبپرسید کان سرخ پردهسرایبه دهلیز چندی پیاده به پایبه گرد اندرش سرخ و زرد و بنفشز هرگونهای برکشیده درفشدرفشی پس پشت پیکرگرازسرش ماه زرین و بالا درازچنین گفت کاو را گرازست نامکه در چنگ شیران ندارد لگامهشیوار و ز تخمهٔ گیوگانکه بر دردر و سختی نگردد ژگاننشان پدر جست و با او نگفتهمی داشت آن راستی در نهفتتو گیتی چه سازی که خود ساختستجهاندار ازین کار پرداختستزمانه نبشته دگرگونه داشتچنان کاو گذارد بباید گذاشتدگر باره پرسید ازان سرفرازازان کش به دیدار او بد نیازازان پردهٔ سبز و مرد بلندوزان اسپ و آن تاب داده کمندازان پس هجیر سپهبدش گفتکه از تو سخن را چه باید نهفتگر از نام چینی بمانم همیازان است کاو را ندانم همیبدو گفت سهراب کاین نیست دادز رستم نکردی سخن هیچ یادکسی کاو بود پهلوان جهانمیان سپه در نماند نهانتو گفتی که بر لشکر او مهترستنگهبان هر مرز و هر کشورستچنین داد پاسخ مر او را هجیرکه شاید بدن کان گو شیرگیرکنون رفته باشد به زابلستانکه هنگام بزمست در گلستانبدو گفت سهراب کاین خود مگویکه دارد سپهبد سوی جنگ رویبه رامش نشیند جهان پهلوانبرو بر بخندند پیر و جوانمرا با تو امروز پیمان یکیستبگوییم و گفتار ما اندکیستاگر پهلوان را نمایی به منسرافراز باشی به هر انجمنترا بینیازی دهم در جهانگشاده کنم گنجهای نهانور ایدون که این راز داری ز منگشاده بپوشی به من بر سخنسرت را نخواهد همی تن به جاینگر تا کدامین به آیدت راینبینی که موبد به خسرو چه گفتبدانگه که بگشاد راز از نهفتسخن گفت ناگفته چون گوهرستکجا نابسوده به سنگ اندرستچو از بند و پیوند یابد رهادرخشنده مهری بود بیبهاچنین داد پاسخ هجیرش که شاهچو سیر آید از مهر وز تاج و گاهنبرد کسی جویداندر جهانکه او ژنده پیل اندر آرد ز جانکسی را که رستم بود هم نبردسرش ز آسمان اندر آید به گردتنش زور دارد به صد زورمندسرش برترست از درخت بلندچنو خشم گیرد به روز نبردچه هم رزم او ژنده پیل و چه مردهمآورد او بر زمین پیل نیستچو گرد پی رخش او نیل نیستبدو گفت سهراب از آزادگانسیه بخت گودرز کشوادگانچرا چون ترا خواند باید پسربدین زور و این دانش و این هنرتو مردان جنگی کجا دیدهایکه بانگ پی اسپ نشنیدهایکه چندین ز رستم سخن بایدتزبان بر ستودنش بگشایدتاز آتش ترا بیم چندان بودکه دریا به آرام خندان بودچو دریای سبز اندر آید ز جایندارد دم آتش تیزپایسر تیرگی اندر آید به خوابچو تیغ از میان برکشد آفتاببه دل گفت پس کاردیده هجیرکه گر من نشان گو شیرگیربگویم بدین ترک با زور دستچنین یال و این خسروانی نشستز لشکر کند جنگ او ز انجمنبرانگیزد این بارهٔ پیلتنبرین زور و این کتف و این یال اویشود کشته رستم به چنگال اویاز ایران نیاید کسی کینه خواهبگیرد سر تخت کاووس شاهچنین گفت موبد که مردن به نامبه از زنده دشمن بدو شادکاماگر من شوم کشته بر دست اوینگردد سیه روز چون آب جویچو گودرز و هفتاد پور گزینهمه پهلوانان با آفریننباشد به ایران تن من مبادچنین دارم از موبد پاک یادکه چون برکشد از چمن بیخ سروسزد گر گیا را نبوید تذروبه سهراب گفت این چه آشفتنستهمه با من از رستمت گفتنستنباید ترا جست با او نبردبرآرد به آوردگاه از تو گردهمی پیلتن را نخواهی شکستهمانا که آسان نیاید به دست [imgs=] [/imgs]ای خدا