بخش۱۴چو بشنید این گفتهای درشتنهان کرد ازو روی و بنمود پشتز بالا زدش تند یک پشت دستبیفگند و آمد به جای نشستبپوشید خفتان و بر سر نهادیکی خود چینی به کردار بادز تندی به جوش آمدش خون برگنشست از بر بارهٔ تیزتگخروشید و بگرفت نیزه به دستبه آوردگه رفت چون پیل مستکس از نامداران ایران سپاهنیارست کردن بدو در نگاهز پای و رکیب و ز دست و عنانز بازوی وز آب داده سنانازان پس دلیران شدند انجمنبگفتند کاینت گو پیلتننشاید نگه کردن اسان بدویکه یارد شدن پیش او جنگجویازان پس خروشید سهراب گردهمی شاه کاووس را بر شمردچنین گفت با شاه آزاد مردکه چون است کارت به دشت نبردچرا کردهای نام کاووس کیکه در جنگ نه تاو داری نه پیتنت را برین نیزه بریان کنمستاره بدین کار گریان کنمیکی سخت سوگند خوردم به بزمبدان شب کجا کشته شد ژندهرزمکز ایران نمانم یکی نیزهدارکنم زنده کاووس کی را به دارکه داری از ایرانیان تیز چنگکه پیش من آید به هنگام جنگهمی گفت و می بود جوشان بسیاز ایران ندادند پاسخ کسیخروشان بیامد به پردهسرایبه نیزه درآورد بالا ز جایخم آورد زان پس سنان کرد سیخبزد نیزه برکند هفتاد میخسراپرده یک بهره آمد ز پایز هر سو برآمد دم کرنایرمید آن دلاور سپاه دلیربه کردار گوران ز چنگال شیرغمی گشت کاووس و آواز دادکزین نامداران فرخ نژادیکی نزد رستم برید آگهیکزین ترک شد مغز گردان تهیندارم سواری ورا هم نبرداز ایران نیارد کس این کار کردبشد طوس و پیغام کاووس بردشنیده سخن پیش او برشمردبدو گفت رستم که هر شهریارکه کردی مرا ناگهان خواستارگهی گنج بودی گهی ساز بزمندیدم ز کاووس جز رنج رزمبفرمود تا رخش را زین کنندسواران بروها پر از چین کنندز خیمه نگه کرد رستم بدشتز ره گیو را دید کاندر گذشتنهاد از بر رخش رخشنده زینهمی گفت گرگین که بشتاب هینهمی بست بر باره رهام تنگبه برگستوان بر زده طوس چنگهمی این بدان آن بدین گفت زودتهمتن چو از خیمه آوا شنودبه دل گفت کین کار آهرمنستنه این رستخیز از پی یک تنستبزد دست و پوشید ببر بیانببست آن کیانی کمر بر میاننشست از بر رخش و بگرفت راهزواره نگهبان گاه و سپاهدرفشش ببردند با او بهمهمی رفت پرخاشجوی و دژمچو سهراب را دید با یال و شاخبرش چون بر سام جنگی فراخبدو گفت از ایدر به یکسو شویمبه آوردگه هر دو همرو شویمبمالید سهراب کف را به کفبه آوردگه رفت از پیش صفبه رستم چنین گفت کاندر گذشتز من جنگ و پیکار سوی تو گشتاز ایران نخواهی دگر یار کسچو من با تو باشم بورد بسبه آوردگه بر ترا جای نیستترا خود به یک مشت من پای نیستبه بالا بلندی و با کتف و یالستم یافت بالت ز بسیار سالنگه کرد رستم بدان سرافرازبدان چنگ و یال و رکیب درازبدو گفت نرم ای جوانمرد گرمزمین سرد و خشک و سخن گرم و نرمبه پیری بسی دیدم آوردگاهبسی بر زمین پست کردم سپاهتپه شد بسی دیو در جنگ منندیدم بدان سو که بودم شکننگه کن مرا گر ببینی به جنگاگر زنده مانی مترس از نهنگمرا دید در جنگ دریا و کوهکه با نامداران توران گروهچه کردم ستاره گوای منستبه مردی جهان زیر پای منستبدو گفت کز تو بپرسم سخنهمه راستی باید افگند بنمن ایدون گمانم که تو رستمیگر از تخمهٔ نامور نیرمیچنین داد پاسخ که رستم نیمهم از تخمهٔ سام نیرم نیمکه او پهلوانست و من کهترمنه با تخت و گاهم نه با افسرماز امید سهراب شد ناامیدبرو تیره شد روی روز سپید [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۵به آوردگه رفت نیزه بکفتهمی ماند از گفت مادر شگفتیکی تنگ میدان فرو ساختندبه کوتاه نیزه همی بافتندنماند ایچ بر نیزه بند و سنانبه چپ باز بردند هر دو عنانبه شمشیر هندی برآویختندهمی ز آهن آتش فرو ریختندبه زخم اندرون تیغ شد ریز ریزچه زخمی که پیدا کند رستخیزگرفتند زان پس عمود گرانغمی گشت بازوی کندآورانز نیرو عمود اندر آورد خمدمان باد پایان و گردان دژمز اسپان فرو ریخت بر گستوانزره پاره شد بر میان گوانفرو ماند اسپ و دلاور ز کاریکی را نبد چنگ و بازو به کارتن از خوی پر آب و همه کام خاکزبان گشته از تشنگی چاک چاکیک از یکدگر ایستادند دورپر از درد باب و پر از رنج پورجهانا شگفتی ز کردار تستهم از تو شکسته هم از تو درستازین دو یکی را نجنبید مهرخرد دور بد مهر ننمود چهرهمی بچه را باز داند ستورچه ماهی به دریا چه در دشت گورنداند همی مردم از رنج و آزیکی دشمنی را ز فرزند بازهمی گفت رستم که هرگز نهنگندیدم که آید بدین سان به جنگمرا خوار شد جنگ دیو سپیدز مردی شد امروز دل ناامیدجوانی چنین ناسپرده جهاننه گردی نه نامآوری از مهانبه سیری رسانیدم از روزگاردو لشکر نظاره بدین کارزارچو آسوده شد بارهٔ هر دو مردز آورد و ز بند و ننگ و نبردبه زه بر نهادند هر دو کمانجوانه همان سالخورده همانزره بود و خفتان و ببر بیانز کلک و ز پیکانش نامد زیانغمی شد دل هر دو از یکدگرگرفتند هر دو دوال کمرتهمتن که گر دست بردی به سنگبکندی ز کوه سیه روز جنگکمربند سهراب را چاره کردکه بر زین بجنباند اندر نبردمیان جوان را نبود آگهیبماند از هنر دست رستم تهیدو شیراوژن از جنگ سیر آمدندهمه خسته و گشته دیر آمدنددگر باره سهراب گرز گرانز زین برکشید و بیفشارد رانبزد گرز و آورد کتفش به دردبپیچید و درد از دلیری بخوردبخندید سهراب و گفت ای سواربه زخم دلیران نهای پایداربه رزم اندرون رخش گویی خرستدو دست سوار از همه بترستاگرچه گوی سرو بالا بودجوانی کند پیر کانا بودبه سستی رسید این ازان آن ازینچنان تنگ شد بر دلیران زمینکه از یکدگر روی برگاشتنددل و جان به اندوه بگذاشتندتهمتن به توران سپه شد به جنگبدانسان که نخچیر بیند پلنگمیان سپاه اندر آمد چو گرگپراگنده گشت آن سپاه بزرگعنان را بپچید سهراب گردبه ایرانیان بر یکی حمله بردبزد خویشتن را به ایران سپاهز گرزش بسی نامور شد تباهدل رستم اندیشهای کرد بدکه کاووس را بیگمان بد رسدازین پرهنر ترک نوخاستهبخفتان بر و بازو آراستهبه لشکرگه خویش تازید زودکه اندیشهٔ دل بدان گونه بودمیان سپه دید سهراب راچو می لعل کرده به خون آب راغمی گشت رستم چو او را بدیدخروشی چو شیر ژیان برکشیدبدو گفت کای ترک خونخواره مرداز ایران سپه جنگ با تو که کردچرا دست یازی به سوی همهچو گرگ آمدی در میان رمهبدو گفت سهراب توران سپاهازین رزم بودند بر بیگناهتو آهنگ کردی بدیشان نخستکسی با تو پیگار و کینه نجستبدو گفت رستم که شد تیرهروزچه پیدا کند تیغ گیتی فروزبرین دشت هم دار و هم منبرستکه روشن جهان زیر تیغاندرستگر ایدون که شمشیر با بوی شیرچنین آشنا شد تو هرگز ممیربگردیم شبگیر با تیغ کینبرو تا چه خواهد جهان آفرین [imgs=] [/imgs]ای خدا
یخش۱۶برفتند و روی هوا تیره گشتز سهراب گردون همی خیره گشتتو گفتی ز جنگش سرشت آسماننیارامد از تاختن یک زمانوگر باره زیر اندرش آهنستشگفتی روانست و رویین تنستشب تیره آمد سوی لشکرشمیان سوده از جنگ و از خنجرشبه هومان چنین گفت کامروز هوربرآمد جهان کرد پر چنگ و شورشما را چه کرد آن سوار دلیرکه یال یلان داشت و آهنگ شیربدو گفت هومان که فرمان شاهچنان بد کز ایدر نجنبد سپاههمه کار ماسخت ناساز بودبورد گشتن چه آغاز بودبیامی یکی مرد پرخاشجویبرین لشکر گشن بنهاد رویتو گفتی ز مستی کنون خاستستوگر جنگ بایک تن آراستستچنین گفت سهراب کاو زین سپاهنکرد از دلیران کسی را تباهاز ایرانیان من بسی کشتهامزمین را به خون و گل آغشتهامکنون خوان همی باید آراستنبباید به می غم ز دل کاستنوزان روی رستم سپه را بدیدسخن راند با گیو و گفت و شنیدکه امروز سهراب رزم آزمایچگونه به جنگ اندر آورد پایچنین گفت با رستم گرد گیوکزین گونه هرگز ندیدیم نیوبیامد دمان تا به قلب سپاهز لشکر بر طوس شد کینه خواهکه او بود بر زین و نیزه بدستچو گرگین فرود آمد او برنشستبیامد چو با نیزه او را بدیدبه کردار شیر ژیان بردمیدعمودی خمیده بزد بر برشز نیرو بیفتاد ترگ از سرشنتابید با او بتابید رویشدند از دلیران بسی جنگ جویز گردان کسی مایهٔ او نداشتجز از پیلتن پایهٔ او نداشتهم آیین پیشین نگه داشتیمسپاهی برو ساده بگماشتیمسواری نشد پیش او یکتنههمی تاخت از قلب تا میمنهغمی گشت رستم ز گفتار اویبر شاه کاووس بنهاد رویچو کاووس کی پهلوان را بدیدبر خویش نزدیک جایش گزیدز سهراب رستم زبان برگشادز بالا و برزش همی کرد یادکه کس در جهان کودک نارسیدبدین شیرمردی و گردی ندیدبه بالا ستاره بساید همیتنش را زمین برگراید همیدو بازو و رانش ز ران هیونهمانا که دارد ستبری فزونبه گرز و به تیغ و به تیر و کمندز هرگونهای آزمودیم بندسرانجام گفتم که من پیش ازینبسی گرد را برگرفتم ز زینگرفتم دوال کمربند اویبیفشاردم سخت پیوند اویهمی خواستم کش ز زین برکنمچو دیگر کسانش به خاک افگنمگر از باد جنبان شود کوه خارنجنبید بر زین بر آن نامدارچو فردا بیاید به دشت نبردبه کشتی همی بایدم چاره کردبکوشم ندانم که پیروز کیستببینیم تا رای یزدان به چیستکزویست پیروزی و فر و زورهم او آفرینندهٔ ماه و هوربدو گفت کاووس یزدان پاکدل بدسگالت کند چاک چاکمن امشب به پیش جهان آفرینبمالم فراوان دو رخ بر زمینکزویست پیروزی و دستگاهبه فرمان او تابد از چرخ ماهکند تازه این بار کام ترابرآرد به خورشید نام ترابدو گفت رستم که با فر شاهبرآید همه کامهٔ نیک خواهبه لشکر گه خویش بنهاد رویپراندیشه جان و سرش کینه جویزواره بیامد خلیده روانکه چون بود امروز بر پهلوانازو خوردنی خواست رستم نخستپس آنگه ز اندیشگان دل بشستچنین راند پیش برادر سخنکه بیدار دل باش و تندی مکنبه شبگیر چون من به آوردگاهروم پیش آن ترک آوردخواهبیاور سپاه و درفش مراهمان تخت و زرینه کفش مراهمی باش بر پیش پردهسرایچو خورشید تابان برآید ز جایگر ایدون که پیروز باشم به جنگبه آوردگه بر نسازم درنگو گر خود دگرگونه گردد سخنتو زاری میاغاز و تندی مکنمباشید یک تن برین رزمگاهمسازید جستن سوی رزم راهیکایک سوی زابلستان شویداز ایدر به نزدیک دستان شویدتو خرسند گردان دل مادرمچنین کرد یزدان قضا بر سرمبگویش که تو دل به من در مبندکه سودی ندارت بودن نژندکس اندر جهان جاودانه نماندز گردون مرا خود بهانه نماندبسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگتبه شد به چنگم به هنگام جنگبسی باره و دژ که کردیم پستنیاورد کس دست من زیر دستدر مرگ را آن بکوبد که پایباسپ اندر آرد بجنبد ز جایاگر سال گشتی فزون ازهزارهمین بود خواهد سرانجام کارچو خرسند گردد به دستان بگویکه از شاه گیتی مبرتاب رویاگر جنگ سازد تو سستی مکنچنان رو که او راند از بن سخنهمه مرگ راییم پیر و جوانبه گیتی نماند کسی جاودانز شب نیمهای گفت سهراب بوددگر نیمه آرامش و خواب بود [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۷چو خورشید تابان برآورد پرسیه زاغ پران فرو برد سرتهمتن بپوشید ببر بیاننشست از بر ژنده پیل ژیانکمندی به فتراک بر بست شستیکی تیغ هندی گرفته بدستبیامد بران دشت آوردگاهنهاده به سر بر ز آهن کلاههمه تلخی از بهر بیشی بودمبادا که با آز خویشی بودوزان روی سهراب با انجمنهمی می گسارید با رود زنبه هومان چنین گفت کاین شیر مردکه با من همی گردد اندر نبردز بالای من نیست بالاش کمبرزم اندرون دل ندارد دژمبر و کتف و یالش همانند منتو گویی که داننده بر زد رسننشانهای مادر بیابم همیبدان نیز لختی بتابم همیگمانی برم من که او رستمستکه چون او بگیتی نبرده کمستنباید که من با پدر جنگ جویشوم خیره روی اندر آرم برویبدو گفت هومان که در کارزاررسیدست رستم به من اند بارشنیدم که در جنگ مازندرانچه کرد آن دلاور به گرز گرانبدین رخش ماند همی رخش اویولیکن ندارد پی و پخش اویبه شبگیر چون بردمید آفتابسر جنگ جویان برآمد ز خواببپوشید سهراب خفتان رزمسرش پر ز رزم و دلش پر ز بزمبیامد خروشان بران دشت جنگبه چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگز رستم بپرسید خندان دو لبتو گفتی که با او به هم بود شبکه شب چون بدت روز چون خاستیز پیگار بر دل چه آراستیز کف بفگن این گرز و شمشیر کینبزن جنگ و بیداد را بر زمیننشنیم هر دو پیاده به همبه می تازه داریم روی دژمبه پیش جهاندار پیمان کنیمدل از جنگ جستن پشیمان کنیمهمان تا کسی دیگر آید به رزمتو با من بساز و بیارای بزمدل من همی با تو مهر آوردهمی آب شرمم به چهر آوردهمانا که داری ز گردان نژادکنی پیش من گوهر خویش یادبدو گفت رستم کهای نامجوینبودیم هرگز بدین گفتوگویز کشتی گرفتن سخن بود دوشنگیرم فریب تو زین در مکوشنه من کودکم گر تو هستی جوانبه کشتی کمر بستهام بر میانبکوشیم و فرجام کار آن بودکه فرمان و رای جهانبان بودبسی گشتهام در فراز و نشیبنیم مرد گفتار و بند و فریببدو گفت سهراب کز مرد پیرنباشد سخن زین نشان دلپذیرمرا آرزو بد که در بسترستبرآید به هنگام هوش از برتکسی کز تو ماند ستودان کندبپرد روان تن به زندان کنداگر هوش تو زیر دست منستبه فرمان یزدان بساییم دستاز اسپان جنگی فرود آمدندهشیوار با گبر و خود آمدندببستند بر سنگ اسپ نبردبرفتند هر دو روان پر ز گردبکشتی گرفتن برآویختندز تن خون و خوی را فرو ریختندبزد دست سهراب چون پیل مستبرآوردش از جای و بنهاد پستبه کردار شیری که بر گور نرزند چنگ و گور اندر آید به سرنشست از بر سینهٔ پیلتنپر از خاک چنگال و روی و دهنیکی خنجری آبگون برکشیدهمی خواست از تن سرش را بریدبه سهراب گفت ای یل شیرگیرکمندافگن و گرد و شمشیرگیردگرگونهتر باشد آیین ماجزین باشد آرایش دین ماکسی کاو بکشتی نبرد آوردسر مهتری زیر گرد آوردنخستین که پشتش نهد بر زمیننبرد سرش گرچه باشد به کینگرش بار دیگر به زیر آوردز افگندنش نام شیر آوردبدان چاره از چنگ آن اژدهاهمی خواست کاید ز کشتن رهادلیر جوان سر به گفتار پیربداد و ببود این سخن دلپذیریکی از دلی و دوم از زمانسوم از جوانمردیش بیگمانرها کرد زو دست و آمد به دشتچو شیری که بر پیش آهو گذشتهمی کرد نخچیر و یادش نبودازان کس که با او نبرد آزمودهمی دیر شد تا که هومان چو گردبیامد بپرسیدش از هم نبردبه هومان بگفت آن کجا رفته بودسخن هرچه رستم بدو گفته بودبدو گفت هومان گرد ای جوانبه سیری رسیدی همانا ز جاندریغ این بر و بازو و یال تومیان یلی چنگ و گوپال توهژبری که آورده بودی بدامرها کردی از دام و شد کار خامنگه کن کزین بیهده کارکردچه آرد به پیشت به دیگر نبردبگفت و دل از جان او برگرفتپرانده همی ماند ازو در شگفتبه لشکرگه خویش بنهاد رویبه خشم و دل از غم پر از کار اوییکی داستان زد برین شهریارکه دشمن مدار ارچه خردست خوارچو رستم ز دست وی آزاد شدبسان یکی تیغ پولاد شدخرامان بشد سوی آب روانچنان چون شده باز یابد روانبخورد آب و روی و سر و تن بشستبه پیش جهان آفرین شد نخستهمی خواست پیروزی و دستگاهنبود آگه از بخشش هور و ماهکه چون رفت خواهد سپهر از برشبخواهد ربودن کلاه از سرشوزان آبخور شد به جای نبردپراندیشه بودش دل و روی زردهمی تاخت سهراب چون پیل مستکمندی به بازو کمانی به دستگرازان و بر گور نعرهزنانسمندش جهان و جهان راکنانهمی ماند رستم ازو در شگفتز پیگارش اندازهها برگرفتچو سهراب شیراوژن او را بدیدز باد جوانی دلش بردمیدچنین گفت کای رسته از چنگ شیرجدا مانده از زخم شیر دلیر [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۸دگر باره اسپان ببستند سختبه سر بر همی گشت بدخواه بختبه کشتی گرفتن نهادند سرگرفتند هر دو دوال کمرهرآنگه که خشم آورد بخت شومکند سنگ خارا به کردار مومسرافراز سهراب با زور دستتو گفتی سپهر بلندش ببستغمی بود رستم ببازید چنگگرفت آن بر و یال جنگی پلنگخم آورد پشت دلیر جوانزمانه بیامد نبودش توانزدش بر زمین بر به کردار شیربدانست کاو هم نماند به زیرسبک تیغ تیز از میان برکشیدبر شیر بیدار دل بردریدبپیچید زانپس یکی آه کردز نیک و بد اندیشه کوتاه کردبدو گفت کاین بر من از من رسیدزمانه به دست تو دادم کلیدتو زین بیگناهی که این کوژپشتمرابرکشید و به زودی بکشتبه بازی بکویند همسال منبه خاک اندر آمد چنین یال مننشان داد مادر مرا از پدرز مهر اندر آمد روانم بسرهرآنگه که تشنه شدستی به خونبیالودی آن خنجر آبگونزمانه به خون تو تشنه شودبراندام تو موی دشنه شودکنون گر تو در آب ماهی شویو گر چون شب اندر سیاهی شویوگر چون ستاره شوی بر سپهرببری ز روی زمین پاک مهربخواهد هم از تو پدر کین منچو بیند که خاکست بالین منازین نامداران گردنکشانکسی هم برد سوی رستم نشانکه سهراب کشتست و افگنده خوارترا خواست کردن همی خواستارچو بشنید رستم سرش خیره گشتجهان پیش چشم اندرش تیره گشتبپرسید زان پس که آمد به هوشبدو گفت با ناله و با خروشکه اکنون چه داری ز رستم نشانکه کم باد نامش ز گردنکشانبدو گفت ار ایدونکه رستم توییبکشتی مرا خیره از بدخوییز هر گونهای بودمت رهنماینجنبید یک ذره مهرت ز جایچو برخاست آواز کوس از درمبیامد پر از خون دو رخ مادرمهمی جانش از رفتن من بخستیکی مهره بر بازوی من ببستمرا گفت کاین از پدر یادگاربدار و ببین تا کی آید به کارکنون کارگر شد که بیکار گشتپسر پیش چشم پدر خوار گشتهمان نیز مادر به روشن روانفرستاد با من یکی پهلوانبدان تا پدر را نماید به منسخن برگشاید به هر انجمنچو آن نامور پهلوان کشته شدمرا نیز هم روز برگشته شدکنون بند بگشای از جوشنمبرهنه نگه کن تن روشنمچو بگشاد خفتان و آن مهره دیدهمه جامه بر خویشتن بردریدهمی گفت کای کشته بر دست مندلیر و ستوده به هر انجمنهمی ریخت خون و همی کند مویسرش پر ز خاک و پر از آب رویبدو گفت سهراب کین بدتریستبه آب دو دیده نباید گریستازین خویشتن کشتن اکنون چه سودچنین رفت و این بودنی کار بودچو خورشید تابان ز گنبد بگشتتهمتن نیامد به لشکر ز دشتز لشکر بیامد هشیوار بیستکه تا اندر آوردگه کار چیستدو اسپ اندر آن دشت برپای بودپر از گرد رستم دگر جای بودگو پیلتن را چو بر پشت زینندیدند گردان بران دشت کینگمانشان چنان بد که او کشته شدسرنامداران همه گشته شدبه کاووس کی تاختند آگهیکه تخت مهی شد ز رستم تهیز لشکر برآمد سراسر خروشزمانه یکایک برآمد به جوشبفرمود کاووس تا بوق و کوسدمیدند و آمد سپهدار طوسازان پس بدو گفت کاووس شاهکز ایدر هیونی سوی رزمگاهبتازید تا کار سهراب چیستکه بر شهر ایران بباید گریستاگر کشته شد رستم جنگجویاز ایران که یارد شدن پیش اویبه انبوه زخمی بباید زدنبرین رزمگه بر نشاید بدنچو آشوب برخاست از انجمنچنین گفت سهراب با پیلتنکه اکنون که روز من اندر گذشتهمه کار ترکان دگرگونه گشتهمه مهربانی بران کن که شاهسوی جنگ ترکان نراند سپاهکه ایشان ز بهر مرا جنگجویسوی مرز ایران نهادند رویبسی روز را داده بودم نویدبسی کرده بودم ز هر در امیدنباید که بینند رنجی به راهمکن جز به نیکی بر ایشان نگاهنشست از بر رخش رستم چو گردپر از خون رخ و لب پر از باد سردبیامد به پیش سپه با خروشدل از کردهٔ خویش با درد و جوشچو دیدند ایرانیان روی اویهمه برنهادند بر خاک رویستایش گرفتند بر کردگارکه او زنده باز آمد از کارزارچو زان گونه دیدند بر خاک سردریده برو جامه و خسته بربه پرسش گرفتند کاین کار چیستترادل برین گونه از بهر کیستبگفت آن شگفتی که خود کرده بودگرامیتر خود بیازرده بودهمه برگرفتند با او خروشزمین پر خروش و هوا پر ز جوشچنین گفت با سرفرازان که مننه دل دارم امروز گویی نه تنشما جنگ ترکان مجویید کسهمین بد که من کردم امروز بسچو برگشت ازان جایگه پهلوانبیامد بر پور خسته روانبزرگان برفتند با او بهمچو طوس و چو گودرز و چون گستهمهمه لشکر از بهر آن ارجمندزبان برگشادند یکسر ز بندکه درمان این کار یزدان کندمگر کاین سخن بر تو آسان کندیکی دشنه بگرفت رستم به دستکه از تن ببرد سر خویش پستبزرگان بدو اندر آویختندز مژگان همی خون فرو ریختندبدو گفت گودرز کاکنون چه سودکه از روی گیتی برآری تو دودتو بر خویشتن گر کنی صدگزندچه آسانی آید بدان ارجمنداگر ماند او را به گیتی زمانبماند تو بیرنج با او بمانوگر زین جهان این جوان رفتنیستبه گیتی نگه کن که جاوید کیستشکاریم یکسر همه پیش مرگسری زیر تاج و سری زیر ترگ [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۹ به گودرز گفت آن زمان پهلوانکز ایدر برو زود روشن روانپیامی ز من پیش کاووس بربگویش که مارا چه آمد به سربه دشنه جگرگاه پور دلیردریدم که رستم مماناد دیرگرت هیچ یادست کردار منیکی رنجه کن دل به تیمار منازان نوشدارو که در گنج تستکجا خستگان را کند تن درستبه نزدیک من با یکی جام میسزد گر فرستی هم اکنون به پیمگر کاو ببخت تو بهتر شودچو من پیش تخت تو کهتر شودبیامد سپهبد بکردار بادبه کاووس یکسر پیامش بدادبدو گفت کاووس کز انجمناگر زنده ماند چنان پیلتنشود پشت رستم به نیرو تراهلاک آورد بیگمانی مرااگر یک زمان زو به من بد رسدنسازیم پاداش او جز به بدکجا گنجد او در جهان فراخبدان فر و آن برز و آن یال و شاخشنیدی که او گفت کاووس کیستگر او شهریارست پس طوس کیستکجا باشد او پیش تختم به پایکجا راند او زیر فر همایچو بشنید گودرز برگشت زودبر رستم آمد به کردار دودبدو گفت خوی بد شهریاردرختیست خنگی همیشه به بارترا رفت باید به نزدیک اودرفشان کنی جان تاریک او [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۲۰بفرمود رستم که تا پیشکاریکی جامه افگند بر جویبارجوان را بران جامه آن جایگاهبخوابید و آمد به نزدیک شاهگو پیلتن سر سوی راه کردکس آمد پسش زود و آگاه کردکه سهراب شد زین جهان فراخهمی از تو تابوت خواهد نه کاخپدر جست و برزد یکی سرد بادبنالید و مژگان به هم بر نهادهمی گفت زار ای نبرده جوانسرافراز و از تخمه پهلواننبیند چو تو نیز خورشید و ماهنه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاهکرا آمد این پیش کامد مرابکشتم جوانی به پیران سرانبیره جهاندار سام سوارسوی مادر از تخمهٔ نامداربریدن دو دستم سزاوار هستجز از خاک تیره مبادم نشستکدامین پدر هرگز این کار کردسزاوارم اکنون به گفتار سردبه گیتی که کشتست فرزند رادلیر و جوان و خردمند رانکوهش فراوان کند زال زرهمان نیز رودابهٔ پرهنربدین کار پوزش چه پیش آورمکه دلشان به گفتار خویش آورمچه گویند گردان و گردنکشانچو زین سان شود نزد ایشان نشانچه گویم چو آگه شود مادرشچه گونه فرستم کسی را برشچه گویم چرا کشتمش بیگناهچرا روز کردم برو بر سیاهپدرش آن گرانمایهٔ پهلوانچه گوید بدان پاکدخت جوانبرین تخمهٔ سام نفرین کنندهمه نام من نیز بیدین کنندکه دانست کاین کودک ارجمندبدین سال گردد چو سرو بلندبه جنگ آیدش رای و سازد سپاهبه من برکند روز روشن سیاهبفرمود تا دیبهٔ خسروانکشیدند بر روی پور جوانهمی آرزوگاه و شهر آمدشیکی تنگ تابوت بهر آمدشازان دشت بردند تابوت اویسوی خیمهٔ خویش بنهاد رویبه پرده سرای آتش اندر زدندهمه لشکرش خاک بر سر زدندهمان خیمه و دیبهٔ هفت رنگهمه تخت پرمایه زرین پلنگبرآتش نهادند و برخاست غوهمی گفت زار ای جهاندار نودریغ آن رخ و برز و بالای تودریغ آن همه مردی و رای تودریغ این غم و حسرت جان گسلز مادر جدا وز پدر داغدلهمی ریخت خون و همی کند خاکهمه جامهٔ خسروی کرد چاکهمه پهلوانان کاووس شاهنشستند بر خاک با او به راهزبان بزرگان پر از پند بودتهمتن به درد از جگربند بودچنینست کردار چرخ بلندبه دستی کلاه و به دیگر کمندچو شادان نشیند کسی با کلاهبخم کمندش رباید ز گاهچرا مهر باید همی بر جهانچو باید خرامید با همرهانچو اندیشهٔ گنج گردد درازهمی گشت باید سوی خاک بازاگر چرخ را هست ازین آگهیهمانا که گشتست مغزش تهیچنان دان کزین گردش آگاه نیستکه چون و چرا سوی او راه نیستبدین رفتن اکنون نباید گریستندانم که کارش به فرجام چیستبه رستم چنین گفت کاووس کیکه از کوه البرز تا برگ نیهمی برد خواهد به گردش سپهرنباید فگندن بدین خاک مهریکی زود سازد یکی دیرترسرانجام بر مرگ باشد گذرتو دل را بدین رفته خرسند کنهمه گوش سوی خردمند کناگر آسمان بر زمین بر زنیوگر آتش اندر جهان در زنینیابی همان رفته را باز جایروانش کهن شد به دیگر سرایمن از دور دیدم بر و یال اویچنان برز و بالا و گوپال اویزمانه برانگیختش با سپاهکه ایدر به دست تو گردد تباهچه سازی و درمان این کار چیستبرین رفته تا چند خواهی گریستبدو گفت رستم که او خود گذشتنشستست هومان درین پهن دشتز توران سرانند و چندی ز چینازیشان بدل در مدار ایچ کینزواره سپه را گذارد به راهبه نیروی یزدان و فرمان شاهبدو گفت شاه ای گو نامجویازین رزم اندوهت آید به رویگر ایشان به من چند بد کردهاندو گر دود از ایران برآوردهانددل من ز درد تو شد پر ز دردنخواهم از ایشان همی یاد کرد [imgs=] [/imgs]ای خدا
پایان سهراب بخش۲۱وزان جایگه شاه لشکر براندبه ایران خرامید و رستم بماندبدان تا زواره بیاید ز راهبدو آگهی آورد زان سپاهچو آمد زواره سپیده دمانسپه راند رستم هم اندر زمانپس آنگه سوی زابلستان کشیدچو آگاهی از وی به دستان رسیدهمه سیستان پیش باز آمدندبه رنج و به درد و گداز آمدندچو تابوت را دید دستان سامفرود آمد از اسپ زرین ستامتهمتن پیاده همی رفت پیشدریده همه جامه دل کرده ریشگشادند گردان سراسر کمرهمه پیش تابوت بر خاک سرهمی گفت زال اینت کاری شگفتکه سهراب گرز گران برگرفتنشانی شد اندر میان مهاننزاید چنو مادر اندر جهانهمی گفت و مژگان پر از آب کردزبان پر ز گفتار سهراب کردچو آمد تهمتن به ایوان خویشخروشید و تابوت بنهاد پیشازو میخ برکند و بگشاد سرکفن زو جدا کرد پیش پدرتنش را بدان نامداران نمودتو گفتی که از چرخ برخاست دودمهان جهان جامه کردند چاکبه ابر اندر آمد سر گرد و خاکهمه کاخ تابوت بد سر به سرغنوده بصندوق در شیر نرتو گفتی که سام است با یال و سفتغمی شد ز جنگ اندر آمد بخفتبپوشید بازش به دیبای زردسر تنگ تابوت را سخت کردهمی گفت اگر دخمه زرین کنمز مشک سیه گردش آگین کنمچو من رفته باشم نماند بجایوگرنه مرا خود جزین نیست راییکی دخمه کردش ز سم ستورجهانی ز زاری همی گشت کورچنین گفت بهرام نیکو سخنکه با مردگان آشنایی مکننه ایدر همی ماند خواهی درازبسیچیده باش و درنگی مسازبه تو داد یک روز نوبت پدرسزد گر ترا نوبت آید بسرچنین است و رازش نیامد پدیدنیابی به خیره چه جویی کلیددر بسته را کس نداند گشادبدین رنج عمر تو گردد ببادیکی داستانست پر آب چشمدل نازک از رستم آید بخشمبرین داستان من سخن ساختمبه کار سیاووش پرداختم [imgs=] [/imgs]ای خدا
داستان سیاوش یخش۱کنون ای سخن گوی بیدار مغزیکی داستانی بیرای نغزسخن چون برابر شود با خردروان سراینده رامش بردکسی را که اندیشه ناخوش بودبدان ناخوشی رای اوگش بودهمی خویشتن را چلیپا کندبه پیش خردمند رسوا کندولیکن نبیند کس آهوی خویشترا روشن آید همه خوی خویشاگر داد باید که ماند بجایبیرای ازین پس بدانا نمایچو دانا پسندد پسندیده گشتبه جوی تو در آب چون دیده گشتزگفتار دهقان کنون داستانتو برخوان و برگوی با راستانکهن گشته این داستانها ز منهمی نو شود بر سر انجمناگر زندگانی بود دیریازبرین وین خرم بمانم درازیکی میوهداری بماند ز منکه نازد همی بار او بر چمنازان پس که بنمود پنچاه و هشتبسر بر فراوان شگفتی گذشتهمی آز کمتر نگردد بسالهمی روز جوید بتقویم و فالچه گفتست آن موبد پیش روکه هرگز نگردد کهن گشته نوتو چندان که گویی سخن گوی باشخردمند باش و جهانجوی باشچو رفتی سر و کار با ایزدستاگر نیک باشدت جای ار بدستنگر تا چه کاری همان بدرویسخن هرچه گویی همان بشنویدرشتی ز کس نشنود نرم گویبه جز نیکویی در زمانه مجویبه گفتار دهقان کنون بازگردنگر تا چه گوید سراینده مرد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۲چنین گفت موبد که یک روز طوسبدانگه که برخاست بانگ خروسخود و گیو گودرز و چندی سواربرفتند شاد از در شهریاربه نخچیر گوران به دشت دغویابا باز و یوزان نخچیر جویفراوان گرفتند و انداختندعلوفه چهل روزه را ساختندبدان جایگه ترک نزدیک بودزمینش ز خرگاه تاریک بودیکی بیشه پیش اندر آمد ز دوربه نزدیک مرز سواران تورهمی راند در پیش با طوس گیوپس اندر پرستندهای چند نیوبران بیشه رفتند هر دو سواربگشتند بر گرد آن مرغزاربه بیشه یکی خوب رخ یافتندپر از خنده لب هر دو بشتافتندبه دیدار او در زمانه نبودبرو بر ز خوبی بهانه نبودبدو گفت گیوای فریبنده ماهترا سوی این بیشه چون بود راهچنین داد پاسخ که ما را پدربزد دوش بگذاشتم بوم و برشب تیره مست آمد از دشت سورهمان چون مرا دید جوشان ز دوریکی خنجری آبگون برکشیدهمان خواست از تن سرم را بریدبپرسید زو پهلوان از نژادبرو سروبن یک به یک کرد یادبدو گفت من خویش گرسیوزمبه شاه آفریدون کشد پروزمپیاده بدو گفت چون آمدیکه بیباره و رهنمون آمدیچنین داد پاسخ که اسپم بماندز سستی مرا بر زمین برنشاندبیاندازه زر و گهر داشتمبه سر بر یکی تاج زر داشتمبران روی بالا ز من بستدندنیام یکی تیغ بر من زدندچو هشیار گردد پدر بیگمانسواری فرستد پس من دمانبیید همی تازیان مادرمنخواهد کزین بوم و بر بگذرمدل پهلوانان بدو نرم گشتسر طوس نوذر بیآزرم گشتشه نوذری گفت من یافتماز ایرا چنین تیز بشتافتمبدو گفت گیو ای سپهدار شاهنه با من برابر بدی بیسپاههمان طوس نوذر بدان بستهیدکجا پیش اسپ من اینجا رسیدبدو گیو گفت این سخن خودمگویکه من تاختم پیش نخچیرجویز بهر پرستندهای گرمگوینگردد جوانمرد پرخاشجویسخنشان به تندی بجایی رسیدکه این ماه را سر بباید بریدمیانشان چو آن داوری شد درازمیانجی برآمد یکی سرفرازکه این را بر شاه ایران بریدبدان کاو دهد هر دو فرمان بریدنگشتند هر دو ز گفتار اویبر شاه ایران نهادند رویچو کاووس روی کنیزک بدیدبخندید و لب را به دندان گزیدبهر دو سپهبد چنین گفت شاهکه کوتاه شد بر شما رنج راهبرین داستان بگذارنیم روزکه خورشید گیرند گردان بیوزگوزنست اگر آهوی دلبرستشکاری چنین از در مهترستبدو گفت خسرو نژاد تو چیستکه چهرت همانند چهر پریستورا گفت از مام خاتونیمز سوی پدر بر فریدونیمنیایم سپهدار گرسیوزستبران مرز خرگاه او مرکزستبدو گفت کاین روی و موی و نژادهمی خواستی داد هر سه به بادبه مشکوی زرین کنم شایدتسر ماه رویان کنم بایدتچنین داد پاسخ که دیدم تراز گردنکشان برگزیدم ترابت اندر شبستان فرستاد شاهبفرمود تا برنشیند به گاهبیراستندش به دیبای زردبه یاقوت و پیروزه و لاجورددگر ایزدی هر چه بایست بودیکی سرخ یاقوت بد نابسود [imgs=] [/imgs]ای خدا