گفتار اندر ستایش پیغمبر:ترا دانش و دین رهاند درستدر رستگاری ببایدت جستوگر دل نخواهی که باشد نژندنخواهی که دایم بوی مستمندبه گفتار پیغمبرت راه جویدل از تیرگیها بدین آب شویچه گفت آن خداوند تنزیل و وحیخداوند امر و خداوند نهیکه خورشید بعد از رسولان مهنتابید بر کس ز بوبکر بهعمر کرد اسلام را آشکاربیاراست گیتی چو باغ بهارپس از هر دوان بود عثمان گزینخداوند شرم و خداوند دینچهارم علی بود جفت بتولکه او را به خوبی ستاید رسولکه من شهر علمم علیم در ستدرست این سخن قول پیغمبرستگواهی دهم کاین سخنها ز اوستتو گویی دو گوشم پرآواز اوستعلی را چنین گفت و دیگر همینکزیشان قوی شد به هر گونه دیننبی آفتاب و صحابان چو ماهبه هم بستهٔ یکدگر راست راهمنم بندهٔ اهل بیت نبیستایندهٔ خاک و پای وصیحکیم این جهان را چو دریا نهادبرانگیخته موج ازو تندبادچو هفتاد کشتی برو ساختههمه بادبانها برافراختهیکی پهن کشتی بسان عروسبیاراسته همچو چشم خروسمحمد بدو اندرون با علیهمان اهل بیت نبی و ولیخردمند کز دور دریا بدیدکرانه نه پیدا و بن ناپدیدبدانست کو موج خواهد زدنکس از غرق بیرون نخواهد شدنبه دل گفت اگر با نبی و وصیشوم غرقه دارم دو یار وفیهمانا که باشد مرا دستگیرخداوند تاج و لوا و سریرخداوند جوی می و انگبینهمان چشمهٔ شیر و ماء معیناگر چشم داری به دیگر سرایبه نزد نبی و علی گیر جایگرت زین بد آید گناه منستچنین است و این دین و راه منستبرین زادم و هم برین بگذرمچنان دان که خاک پی حیدرمدلت گر به راه خطا مایلستترا دشمن اندر جهان خود دلستنباشد جز از بیپدر دشمنشکه یزدان به آتش بسوزد تنشهر آنکس که در جانش بغض علیستازو زارتر در جهان زار کیستنگر تا نداری به بازی جهاننه برگردی از نیک پی همرهانهمه نیکی ات باید آغاز کردچو با نیکنامان بوی همنورداز این در سخن چند رانم همیهمانا کرانش ندانم همی
گفتار اندر فراهم آوردن کتاب:سخن هر چه گویم همه گفتهاندبر باغ دانش همه رفتهانداگر بر درخت برومند جاینیابم که از بر شدن نیست رایکسی کو شود زیر نخل بلندهمان سایه زو بازدارد گزندتوانم مگر پایهای ساختنبر شاخ آن سرو سایه فکنکزین نامور نامهٔ شهریاربه گیتی بمانم یکی یادگارتو این را دروغ و فسانه مدانبه رنگ فسون و بهانه مدانازو هر چه اندر خورد با خرددگر بر ره رمز و معنی بردیکی نامه بود از گه باستانفراوان بدو اندرون داستانپراگنده در دست هر موبدیازو بهرهای نزد هر بخردییکی پهلوان بود دهقان نژاددلیر و بزرگ و خردمند و رادپژوهندهٔ روزگار نخستگذشته سخنها همه باز جستز هر کشوری موبدی سالخوردبیاورد کاین نامه را یاد کردبپرسیدشان از کیان جهانوزان نامداران فرخ مهانکه گیتی به آغاز چون داشتندکه ایدون به ما خوار بگذاشتندچه گونه سرآمد به نیک اختریبرایشان همه روز کند آوریبگفتند پیشش یکایک مهانسخنهای شاهان و گشت جهانچو بشنید ازیشان سپهبد سخنیکی نامور نافه افکند بنچنین یادگاری شد اندر جهانبرو آفرین از کهان و مهان
داستان دقیقی شاعر:چو از دفتر این داستانها بسیهمی خواند خواننده بر هر کسیجهان دل نهاده بدین داستانهمان بخردان نیز و هم راستانجوانی بیامد گشاده زبانسخن گفتن خوب و طبع روانبه شعر آرم این نامه را گفت منازو شادمان شد دل انجمنجوانیش را خوی بد یار بودابا بد همیشه به پیکار بودبرو تاختن کرد ناگاه مرگنهادش به سر بر یکی تیره ترگبدان خوی بد جان شیرین بدادنبد از جوانیش یک روز شادیکایک ازو بخت برگشته شدبه دست یکی بنده بر کشته شدبرفت او و این نامه ناگفته ماندچنان بخت بیدار او خفته ماندالهی عفو کن گناه ورابیفزای در حشر جاه ورا
بنیاد نهادن کتاب:دل روشن من چو برگشت ازویسوی تخت شاه جهان کرد رویکه این نامه را دست پیش آورمز دفتر به گفتار خویش آورمبپرسیدم از هر کسی بیشماربترسیدم از گردش روزگارمگر خود درنگم نباشد بسیبباید سپردن به دیگر کسیو دیگر که گنجم وفادار نیستهمین رنج را کس خریدار نیستبرین گونه یک چند بگذاشتمسخن را نهفته همی داشتمسراسر زمانه پر از جنگ بودبه جویندگان بر جهان تنگ بودز نیکو سخن به چه اندر جهانبه نزد سخن سنج فرخ مهاناگر نامدی این سخن از خداینبی کی بدی نزد ما رهنمایبه شهرم یکی مهربان دوست بودتو گفتی که با من به یک پوست بودمرا گفت خوب آمد این رای توبه نیکی گراید همی پای تونبشته من این نامهٔ پهلویبه پیش تو آرم مگر نغنویگشاده زبان و جوانیت هستسخن گفتن پهلوانیت هستشو این نامهٔ خسروان بازگویبدین جوی نزد مهان آبرویچو آورد این نامه نزدیک منبرافروخت این جان تاریک من
در داستان ابومنصور:بدین نامه چون دست کردم درازیکی مهتری بود گردنفرازجوان بود و از گوهر پهلوانخردمند و بیدار و روشن روانخداوند رای و خداوند شرمسخن گفتن خوب و آوای نرممرا گفت کز من چه باید همیکه جانت سخن برگراید همیبه چیزی که باشد مرا دسترسبکوشم نیازت نیارم به کسهمی داشتم چون یکی تازه سیبکه از باد نامد به من بر نهیببه کیوان رسیدم ز خاک نژنداز آن نیکدل نامدار ارجمندبه چشمش همان خاک و هم سیم و زرکریمی بدو یافته زیب و فرسراسر جهان پیش او خوار بودجوانمرد بود و وفادار بودچنان نامور گم شد از انجمنچو در باغ سرو سهی از چمننه زو زنده بینم نه مرده نشانبه دست نهنگان مردم کشاندریغ آن کمربند و آن گردگاهدریغ آن کیی برز و بالای شاهگرفتار زو دل شده ناامیدنوان لرز لرزان به کردار بیدیکی پند آن شاه یاد آوریمز کژی روان سوی داد آوریممرا گفت کاین نامهٔ شهریارگرت گفته آید به شاهان سپاربدین نامه من دست بردم فرازبه نام شهنشاه گردنفراز
ستایش سلطان محمود:جهان آفرین تا جهان آفریدچنو مرزبانی نیامد پدیدچو خورشید بر چرخ بنمود تاجزمین شد به کردار تابنده عاجچه گویم که خورشید تابان که بودکزو در جهان روشنایی فزودابوالقاسم آن شاه پیروزبختنهاد از بر تاج خورشید تختزخاور بیاراست تا باخترپدید آمد از فر او کان زرمرا اختر خفته بیدار گشتبه مغز اندر اندیشه بسیار گشتبدانستم آمد زمان سخنکنون نو شود روزگار کهنبر اندیشهٔ شهریار زمینبخفتم شبی لب پر از آفریندل من چو نور اندر آن تیره شبنخفته گشاده دل و بسته لبچنان دید روشن روانم به خوابکه رخشنده شمعی برآمد ز آبهمه روی گیتی شب لاژورداز آن شمع گشتی چو یاقوت زرددر و دشت برسان دیبا شدییکی تخت پیروزه پیدا شدینشسته برو شهریاری چو ماهیکی تاج بر سر به جای کلاهرده بر کشیده سپاهش دو میلبه دست چپش هفتصد ژنده پیلیکی پاک دستور پیشش به پایبداد و بدین شاه را رهنمایمرا خیره گشتی سر از فر شاهوزان ژنده پیلان و چندان سپاهچو آن چهرهٔ خسروی دیدمیازان نامداران بپرسیدمیکه این چرخ و ماهست یا تاج و گاهستارست پیش اندرش یا سپاهیکی گفت کاین شاه روم است و هندز قنوج تا پیش دریای سندبه ایران و توران ورا بندهاندبه رای و به فرمان او زندهاندبیاراست روی زمین را به دادبپردخت ازان تاج بر سر نهادجهاندار محمود شاه بزرگبه آبشخور آرد همی میش و گرگز کشمیر تا پیش دریای چینبرو شهریاران کنند آفرینچو کودک لب از شیر مادر بشستز گهواره محمود گوید نخستنپیچد کسی سر ز فرمان اوینیارد گذشتن ز پیمان اویتو نیز آفرین کن که گویندهایبدو نام جاوید جویندهایچو بیدار گشتم بجستم ز جایچه مایه شب تیره بودم به پایبر آن شهریار آفرین خواندمنبودم درم جان برافشاندمبه دل گفتم این خواب را پاسخ استکه آواز او بر جهان فرخ استبرآن آفرین کو کند آفرینبر آن بخت بیدار و فرخ زمینز فرش جهان شد چو باغ بهارهوا پر ز ابر و زمین پرنگاراز ابر اندرآمد به هنگام نمجهان شد به کردار باغ ارمبه ایران همه خوبی از داد اوستکجا هست مردم همه یاد اوستبه بزم اندرون آسمان سخاستبه رزم اندرون تیز چنگ اژدهاستبه تن ژنده پیل و به جان جبرئیلبه کف ابر بهمن به دل رود نیلسر بخت بدخواه با خشم اویچو دینار خوارست بر چشم اوینه کند آوری گیرد از باج و گنجنه دل تیره دارد ز رزم و ز رنجهر آنکس که دارد ز پروردگاناز آزاد و از نیکدل بردگانشهنشاه را سربهسر دوستواربه فرمان ببسته کمر استوارنخستین برادرش کهتر به سالکه در مردمی کس ندارد همالز گیتی پرستندهٔ فر و نصرزید شاد در سایهٔ شاه عصرکسی کش پدر ناصرالدین بودسر تخت او تاج پروین بودو دیگر دلاور سپهدار طوسکه در جنگ بر شیر دارد فسوسببخشد درم هر چه یابد ز دهرهمی آفرین یابد از دهر بهربه یزدان بود خلق را رهنمایسر شاه خواهد که باشد به جایجهان بیسر و تاج خسرو مبادهمیشه بماناد جاوید و شادهمیشه تن آباد با تاج و تختز درد و غم آزاد و پیروز بختکنون بازگردم به آغاز کارسوی نامهٔ نامور شهریار
داستان کیومرث:سخن گوی دهقان چه گوید نخستکه نامی بزرگی به گیتی که جستکه بود آنکه دیهیم بر سر نهادندارد کس آن روزگاران به یادمگر کز پدر یاد دارد پسربگوید ترا یک به یک در به درکه نام بزرگی که آورد پیشکرا بود از آن برتران پایه بیشپژوهندهٔ نامهٔ باستانکه از پهلوانان زند داستانچنین گفت کآیین تخت و کلاهکیومرث آورد و او بود شاهچو آمد به برج حمل آفتابجهان گشت با فر و آیین و آببتابید ازآن سان ز برج برهکه گیتی جوان گشت ازآن یکسرهکیومرث شد بر جهان کدخداینخستین به کوه اندرون ساخت جایسر بخت و تختش برآمد به کوهپلنگینه پوشید خود با گروهازو اندر آمد همی پرورشکه پوشیدنی نو بد و نو خورشبه گیتی درون سال سی شاه بودبه خوبی چو خورشید بر گاه بودهمی تافت زو فر شاهنشهیچو ماه دو هفته ز سرو سهیدد و دام و هر جانور کش بدیدز گیتی به نزدیک او آرمیددوتا میشدندی بر تخت اواز آن بر شده فره و بخت اوبه رسم نماز آمدندیش پیشوزو برگرفتند آیین خویشپسر بد مراورا یکی خوبرویهنرمند و همچون پدر نامجویسیامک بدش نام و فرخنده بودکیومرث را دل بدو زنده بودبه جانش بر از مهر گریان بدیز بیم جداییش بریان بدیبرآمد برین کار یک روزگارفروزنده شد دولت شهریاربه گیتی نبودش کسی دشمنامگر بدکنش ریمن آهرمنابه رشک اندر آهرمن بدسگالهمی رای زد تا ببالید بالیکی بچه بودش چو گرگ سترگدلاور شده با سپاه بزرگجهان شد برآن دیوبچه سیاهز بخت سیامک وزآن پایگاهسپه کرد و نزدیک او راه جستهمی تخت و دیهیم کی شاه جستهمی گفت با هر کسی رای خویشجهان کرد یکسر پرآوای خویشکیومرث زین خودکی آگاه بودکه تخت مهی را جز او شاه بودیکایک بیامد خجسته سروشبسان پری پلنگینه پوشبگفتش ورا زین سخن دربهدرکه دشمن چه سازد همی با پدرسخن چون به گوش سیامک رسیدز کردار بدخواه دیو پلیددل شاه بچه برآمد به جوشسپاه انجمن کرد و بگشاد گوشبپوشید تن را به چرم پلنگکه جوشن نبود و نه آیین جنگپذیره شدش دیو را جنگجویسپه را چو روی اندر آمد به رویسیامک بیامد برهنه تنابرآویخت با پور آهرمنابزد چنگ وارونه دیو سیاهدوتا اندر آورد بالای شاهفکند آن تن شاهزاده به خاکبه چنگال کردش کمرگاه چاکسیامک به دست خروزان دیوتبه گشت و ماند انجمن بیخدیوچو آگه شد از مرگ فرزند شاهز تیمار گیتی برو شد سیاهفرود آمد از تخت ویله کنانزنان بر سر و موی و رخ را کناندو رخساره پر خون و دل سوگواردو دیده پر از نم چو ابر بهارخروشی برآمد ز لشکر به زارکشیدند صف بر در شهریارهمه جامهها کرده پیروزه رنگدو چشم ابر خونین و رخ بادرنگدد و مرغ و نخچیر گشته گروهبرفتند ویله کنان سوی کوهبرفتند با سوگواری و دردز درگاه کی شاه برخاست گردنشستند سالی چنین سوگوارپیام آمد از داور کردگاردرود آوریدش خجسته سروشکزین بیش مخروش و بازآر هوشسپه ساز و برکش به فرمان منبرآور یکی گرد از آن انجمناز آن بد کنش دیو روی زمینبپرداز و پردخته کن دل ز کینکی نامور سر سوی آسمانبرآورد و بدخواست بر بدگمانبر آن برترین نام یزدانش رابخواند و بپالود مژگانش راوزان پس به کین سیامک شتافتشب و روز آرام و خفتن نیافت
ادامه داستان کیومرث:خجسته سیامک یکی پور داشتکه نزد نیا جاه دستور داشتگرانمایه را نام هوشنگ بودتو گفتی همه هوش و فرهنگ بودبه نزد نیا یادگار پدرنیا پروریده مراو را به برنیایش به جای پسر داشتیجز او بر کسی چشم نگماشتیچو بنهاد دل کینه و جنگ رابخواند آن گرانمایه هوشنگ راهمه گفتنیها بدو بازگفتهمه رازها بر گشاد از نهفتکه من لشکری کرد خواهم همیخروشی برآورد خواهم همیترا بود باید همی پیشروکه من رفتنیام تو سالار نوپری و پلنگ انجمن کرد و شیرز درندگان گرگ و ببر دلیرسپاهی دد و دام و مرغ و پریسپهدار پرکین و کندآوریپس پشت لشکر کیومرث شاهنبیره به پیش اندرون با سپاهبیامد سیه دیو با ترس و باکهمی به آسمان بر پراگند خاکز هرای درندگان چنگ دیوشده سست از خشم کیهان خدیوبه هم برشکستند هردو گروهشدند از دد و دام دیوان ستوهبیازید هوشنگ چون شیر چنگجهان کرد بر دیو نستوه تنگکشیدش سراپای یکسر دوالسپهبد برید آن سر بیهمالبه پای اندر افگند و بسپرد خواردریده برو چرم و برگشته کارچو آمد مر آن کینه را خواستارسرآمد کیومرث را روزگاربرفت و جهان مردری ماند ازوینگر تا کرا نزد او آبرویجهان فریبنده را گرد کردره سود بنمود و خود مایه خوردجهان سربهسر چو فسانست و بسنماند بد و نیک بر هیچکس
هوشنگ:جهاندار هوشنگ با رای و دادبه جای نیا تاج بر سر نهادبگشت از برش چرخ سالی چهلپر از هوش مغز و پر از رای دلچو بنشست بر جایگاه مهیچنین گفت بر تخت شاهنشهیکه بر هفت کشور منم پادشاجهاندار پیروز و فرمانروابه فرمان یزدان پیروزگربه داد و دهش تنگ بستم کمروزان پس جهان یکسر آباد کردهمه روی گیتی پر از داد کردنخستین یکی گوهر آمد به چنگبه آتش ز آهن جدا کرد سنگسر مایه کرد آهن آبگونکزان سنگ خارا کشیدش برونیکی روز شاه جهان سوی کوهگذر کرد با چند کس همگروهپدید آمد از دور چیزی درازسیه رنگ و تیرهتن و تیزتازدوچشم از بر سر چو دو چشمه خونز دود دهانش جهان تیرهگوننگه کرد هوشنگ باهوش و سنگگرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگبه زور کیانی رهانید دستجهانسوز مار از جهانجوی جستبرآمد به سنگ گران سنگ خردهمان و همین سنگ بشکست گردفروغی پدید آمد از هر دو سنگدل سنگ گشت از فروغ آذرنگنشد مار کشته ولیکن ز رازازین طبع سنگ آتش آمد فرازجهاندار پیش جهان آفریننیایش همی کرد و خواند آفرینکه او را فروغی چنین هدیه دادهمین آتش آنگاه قبله نهادبگفتا فروغیست این ایزدیپرستید باید اگر بخردیشب آمد برافروخت آتش چو کوههمان شاه در گرد او با گروهیکی جشن کرد آن شب و باده خوردسده نام آن جشن فرخنده کردز هوشنگ ماند این سده یادگاربسی باد چون او دگر شهریارکز آباد کردن جهان شاد کردجهانی به نیکی ازو یاد کردچو بشناخت آهنگری پیشه کرداز آهنگری اره و تیشه کردچو این کرده شد چارهٔ آب ساختز دریایها رودها را بتاختبه جوی و به رود آبها راه کردبه فرخندگی رنج کوتاه کردچراگاه مردم بدان برفزودپراگند پس تخم و کشت و درودبرنجید پس هر کسی نان خویشبورزید و بشناخت سامان خویشبدان ایزدی جاه و فر کیانز نخچیر گور و گوزن ژیانجدا کرد گاو و خر و گوسفندبه ورز آورید آنچه بد سودمندز پویندگان هر چه مویش نکوستبکشت و به سرشان برآهیخت پوستچو روباه و قاقم چو سنجاب نرمچهارم سمورست کش موی گرمبرین گونه از چرم پویندگانبپوشید بالای گویندگانبرنجید و گسترد و خورد و سپردبرفت و به جز نام نیکی نبردبسی رنج برد اندران روزگاربه افسون و اندیشهٔ بیشمارچو پیش آمدش روزگار بهیازو مردری ماند تخت مهیزمانه ندادش زمانی درنگشد آن هوش هوشنگ بافر و سنگنپیوست خواهد جهان با تو مهرنه نیز آشکارا نمایدت چهر
طهمورث:پسر بد مراو را یکی هوشمندگرانمایه طهمورث دیوبندبیامد به تخت پدر بر نشستبه شاهی کمر برمیان بر ببستهمه موبدان را ز لشکر بخواندبه خوبی چه مایه سخنها براندچنین گفت کامروز تخت و کلاهمرا زیبد این تاج و گنج و سپاهجهان از بدیها بشویم به رایپس آنگه کنم درگهی گرد پایز هر جای کوته کنم دست دیوکه من بود خواهم جهان را خدیوهر آن چیز کاندر جهان سودمندکنم آشکارا گشایم ز بندپس از پشت میش و بره پشم و مویبرید و به رشتن نهادند رویبه کوشش ازو کرد پوشش به رایبه گستردنی بد هم او رهنمایز پویندگان هر چه بد تیزروخورش کردشان سبزه و کاه و جورمنده ددان را همه بنگریدسیه گوش و یوز از میان برگزیدبه چاره بیاوردش از دشت و کوهبه بند آمدند آنکه بد زان گروهز مرغان مر آن را که بد نیک تازچو باز و چو شاهین گردن فرازبیاورد و آموختنشان گرفتجهانی بدو مانده اندر شگفتچو این کرده شد ماکیان و خروسکجا بر خروشد گه زخم کوسبیاورد و یکسر به مردم کشیدنهفته همه سودمندش گزیدبفرمودشان تا نوازند گرمنخوانندشان جز به آواز نرمچنین گفت کاین را ستایش کنیدجهان آفرین را نیایش کنیدکه او دادمان بر ددان دستگاهستایش مراو را که بنمود راهمر او را یکی پاک دستور بودکه رایش ز کردار بد دور بودخنیده به هر جای شهرسپ نامنزد جز به نیکی به هر جای گامهمه روزه بسته ز خوردن دو لببه پیش جهاندار برپای شبچنان بر دل هر کسی بود دوستنماز شب و روزه آیین اوستسر مایه بد اختر شاه رادر بسته بد جان بدخواه راهمه راه نیکی نمودی به شاههمه راستی خواستی پایگاهچنان شاه پالوده گشت از بدیکه تابید ازو فرهٔ ایزدیبرفت اهرمن را به افسون ببستچو بر تیزرو بارگی برنشستزمان تا زمان زینش برساختیهمی گرد گیتیش برتاختیچو دیوان بدیدند کردار اوکشیدند گردن ز گفتار اوشدند انجمن دیو بسیار مرکه پردخته مانند ازو تاج و فرچو طهمورث آگه شد از کارشانبرآشفت و بشکست بازارشانبه فر جهاندار بستش میانبه گردن برآورد گرز گرانهمه نره دیوان و افسونگرانبرفتند جادو سپاهی گراندمنده سیه دیوشان پیشروهمی به آسمان برکشیدند غوجهاندار طهمورث بافرینبیامد کمربستهٔ جنگ و کینیکایک بیاراست با دیو چنگنبد جنگشان را فراوان درنگازیشان دو بهره به افسون ببستدگرشان به گرز گران کرد پستکشیدندشان خسته و بسته خواربه جان خواستند آن زمان زینهارکه ما را مکش تا یکی نو هنربیاموزی از ما کت آید به برکی نامور دادشان زینهاربدان تا نهانی کنند آشکارچو آزاد گشتند از بند اوبجستند ناچار پیوند اونبشتن به خسرو بیاموختنددلش را به دانش برافروختندنبشتن یکی نه که نزدیک سیچه رومی چه تازی و چه پارسیچه سغدی چه چینی و چه پهلویز هر گونهای کان همی بشنویجهاندار سی سال ازین بیشترچه گونه پدید آوریدی هنربرفت و سرآمد برو روزگارهمه رنج او ماند ازو یادگار