بخش۳بسی برنیمد برین روزگارکه رنگ اندر آمد به خرم بهارجدا گشت زو کودکی چون پریبه چهره بسان بت آزریبگفتند با شاه کاووس کیکه برخوردی از ماه فرخندهپییکی بچهٔ فرخ آمد پدیدکنون تخت بر ابر باید کشیدجهان گشت ازان خوب پر گفت و گویکزان گونه نشنید کس موی و رویجهاندار نامش سیاوخش کردبرو چرخ گردنده را بخش کردازان کاو شمارد سپهر بلندبدانست نیک و بد و چون و چندستاره بران بچه آشفته دیدغمی گشت چون بخت او خفته دیدبدید از بد و نیک آزار اوبه یزدان پناهید از کار اوچنین تا برآمد برین روزگارتهمتن بیامد بر شهریارچنین گفت کاین کودک شیرفشمرا پرورانید باید به کشچو دارندگان ترا مایه نیستمر او را بگیتی چو من دایه نیستبسی مهتر اندیشه کرد اندر آننیمد همی بر دلش برگرانبه رستم سپردش دل و دیده راجهانجوی گرد پسندیده راتهمتن ببردش به زابلستاننشستنگهش ساخت در گلستانسواری و تیر و کمان و کمندعنان و رکیب و چه و چون و چندنشستنگه مجلس و میگسارهمان باز و شاهین و کار شکارز داد و ز بیداد و تخت و کلاهسخن گفتن ززم و راندن سپاههنرها بیاموختش سر به سربسی رنج برداشت و آمد به برسیاوش چنان شد که اندر جهانبه مانند او کس نبود از مهانچو یک چند بگذشت و او شد بلندسوی گردن شیر شد با کمندچنین گفت با رستم سرفرازکه آمد به دیدار شاهم نیازبسی رنج بردی و دل سوختیهنرهای شاهانم آموختیپدر باید اکنون که بیند ز منهنرهای آموزش پیلتنگو شیردل کار او را بساختفرستادگان را ز هر سو بتاختز اسپ و پرستنده و سیم و زرز مهر و ز تخت و کلاه و کمرز پوشیدنی هم ز گستردنیز هر سو بیورد آوردنیازین هر چه در گنج رستم نبودز گیتی فرستاد و آورد زودگسی کرد ازان گونه او را به راهکه شد بر سیاوش نظاره سپاههمی رفت با او تهمتن به همبدان تا نباشد سپهبد دژمجهانی به آیین بیراستندچو خشنودی نامور خواستندهمه زر به عنبر برآمیختندز گنبد به سر بر همی ریختندجهان گشته پر شادی و خواستهدر و بام هر برزن آراستهبه زیر پی تازی اسپان درمبه ایران نبودند یک تن دژمهمه یال اسپ از کران تا کرانبراندوه مشک و می و زعفرانچو آمد به کاووس شاه آگهیکه آمد سیاووش با فرهیبفرمود تا با سپه گیو و طوسبرفتند با نای رویین و کوسهمه نامداران شدند انجمنچو گرگین و خراد لشکرشکنپذیره برفتند یکسر ز جایبه نزد سیاووش فرخنده رایچو دیدند گردان گو پور شاهخروش آمد و برگشادند راهپرستار با مجمر و بوی خوشنظاره برو دست کرده به کشبهر کنج در سیصد استاده بودمیان در سیاووش آزاده بودبسی زر و گوهر برافشاندندسراسر همه آفرین خواندندچو کاووس را دید بر تخت عاجز یاقوت رخشنده بر سرش تاجنخست آفرین کرد و بردش نماززمانی همی گفت با خاک رازوزان پس بیمد بر شهریارسپهبد گرفتش سر اندر کنارشگفتی ز دیدار او خیره ماندبروبر همی نام یزدان بخواندبدان اندکی سال و چندان خردکه گفتی روانش خرد پروردبسی آفرین بر جهان آفرینبخواند و بمالید رخ بر زمینهمی گفت کای کردگار سپهرخداوند هوش و خداوند مهرهمه نیکویها به گیتی ز تستنیایش ز فرزند گیرم نخستز رستم بپرسید و بنواختشبران تخت پیروزه بنشاختشبزرگان ایران همه با نثاربرفتند شادان بر شهریارز فر سیاوش فرو ماندندبدادار برآفرین خواندندبفرمود تا پیشش ایرانیانببستند گردان لشکر میانبه کاخ و به باغ و به میدان اویجهانی به شادی نهادند رویبه هر جای جشنی بیراستندمی و رود و رامشگران خواستندیکی سور فرمود کاندر جهانکسی پیش از وی نکرد از مهانبه یک هفته زان گونه بودند شادبه هشتم در گنجها برگشادز هر چیز گنجی بفرمود شاهز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاهاز اسپان تازی به زین پلنگز بر گستوان و ز خفتان جنگز دینار و از بدرههای درمز دیبای و از گوهر بیش و کمجز افسر که هنگام افسر نبودبدان کودکی تاج در خور نبودسیاووش را داد و کردش نویدز خوبی بدادش فراوان امیدچنین هفت سالش همی آزمودبه هر کار جز پاک زاده نبودبهشتم بفرمود تا تاج زرز گوهر درافشان کلاه و کمرنبشتند منشور بر پرنیانبه رسم بزرگان و فر کیانزمین کهستان ورا داد شاهکه بود او سزای بزرگی و گاهچنین خواندندش همی پیشترکه خوانی ورا ماوراء النهر بربرآمد برین نیز یک روزگارچنان بد که سودابهٔ پرنگارز ناگاه روی سیاوش بدیدپراندیشه گشت و دلش بردمیدچنان شد که گفتی طراز نخ استوگر پیش آتش نهاده یخ استکسی را فرستاد نزدیک اویکه پنهان سیاووش را این بگویکه اندر شبستان شاه جهاننباشد شگفت ار شوی ناگهانفرستاده رفت و بدادش پیامبرآشفت زان کار او نیکنامبدو گفت مرد شبستان نیممجویم که بابند و دستان نیمدگر روز شبگیر سودابه رفتبر شاه ایران خرامید تفتبدو گفت کای شهریار سپاهکه چون تو ندیدست خورشید و ماهنه اندر زمین کس چو فرزند توجهان شاد بادا به پیوند توفرستش به سوی شبستان خویشبر خواهران و فغستان خویشهمه روی پوشیدگان را ز مهرپر ازخون دلست و پر از آب چهرنمازش برند و نثار آورنددرخت پرستش به بار آورندبدو گفت شاه این سخن در خورستبرو بر ترا مهر صد مادرستسپهبد سیاووش را خواند و گفتکه خون و رگ و مهر نتوان نهفتپس پردهٔ من ترا خواهرستچو سودابه خود مهربان مادرستترا پاک یزدان چنان آفریدکه مهر آورد بر تو هرکت بدیدبه ویژه که پیوستهٔ خون بودچو از دور بیند ترا چون بودپس پرده پوشیدگان را ببینزمانی بمان تا کنند آفرینسیاوش چو بشنید گفتار شاههمی کرد خیره بدو در نگاهزمانی همی با دل اندیشه کردبکوشید تا دل بشوید ز گردگمانی چنان برد کاو را پدرپژوهد همی تا چه دارد به سرکه بسیاردان است و چیره زبانهشیوار و بینادل و بدگمانبپیچید و بر خویشتن راز کرداز انجام آهنگ آغاز کردکه گر من شوم در شبستان اویز سودابه یابم بسی گفت و گویسیاوش چنین داد پاسخ که شاهمرا داد فرمان و تخت و کلاهکز آنجایگه کآفتاب بلندبرآید کند خاک را ارجمندچو تو شاه ننهاد بر سر کلاهبه خوبی و دانش به آیین و راهمرا موبدان ساز با بخردانبزرگان و کارآزموده رداندگر نیزه و گرز و تیر و کمانکه چون پیچم اندر صف بدگماندگرگاه شاهان و آیین باردگر بزم و رزم و می و میگسارچه آموزم اندر شبستان شاهبدانش زنان کی نمایند راهگر ایدونک فرمان شاه این بودورا پیش من رفتن آیین بودبدو گفت شاه ای پسر شاد باشهمیشه خرد را تو بنیاد باشسخن کم شنیدم بدین نیکویفزاید همی مغز کاین بشنویمدار ایچ اندیشهٔ بد به دلهمه شادی آرای و غم برگسلببین پردگی کودکان را یکیمگر شادمانه شوند اندکیپس پرده اندر ترا خواهرستپر از مهر و سودابه چون مادرستسیاوش چنین گفت کز بامدادبییم کنم هر چه او کرد یادیکی مرد بد نام او هیربدزدوده دل و مغز و رایش ز بدکه بتخانه را هیچ نگذاشتیکلید در پرده او داشتیسپهدار ایران به فرزانه گفتکه چون برکشد تیغ هور از نهفتبه پیش سیاوش همی رو بهوشنگر تا چه فرماید آن دار گوشبه سودابه فرمود تا پیش اوینثار آورد گوهر و مشک و بویپرستندگان نیز با خواهرانزبرجد فشانند بر زعفرانچو خورشید برزد سر از کوهسارسیاوش برآمد بر شهریاربرو آفرین کرد و بردش نمازسخن گفت با او سپهد به رازچو پردخته شد هیربد را بخواندسخنهای شایسته چندی براندسیاووش را گفت با او بروبیرای دل را به دیدار نوبرفتند هر دو به یک جا به همروان شادمان و تهی دل ز غمچو برداشت پرده ز در هیربدسیاوش همی بود ترسان ز بدشبستان همه پیشباز آمدندپر از شادی و بزم ساز آمدندهمه جام بود از کران تا کرانپر از مشک و دینار و پر زعفراندرم زیر پایش همی ریختندعقیق و زبرجد برآمیختندزمین بود در زیر دیبای چینپر از در خوشاب روی زمینمی و رود و آوای رامشگرانهمه بر سران افسران گرانشبستان بهشتی شد آراستهپر از خوبرویان و پرخواستهسیاوش چو نزدیک ایوان رسیدیکی تخت زرین درفشنده دیدبرو بر ز پیروزه کرده نگاربه دیبا بیراسته شاهواربران تخت سودابه ماه رویبسان بهشتی پر از رنگ و بوینشسته چو تابان سهیل یمنسر جعد زلفش سراسر شکنیکی تاج بر سر نهاده بلندفرو هشته تا پای مشکین کمندپرستار نعلین زرین بدستبه پای ایستاده سرافگنده پستسیاوش چو از پیش پرده برفتفرود آمد از تخت سودابه تفتبیمد خرامان و بردش نمازبه بر در گرفتش زمانی درازهمی چشم و رویش ببوسید دیرنیمد ز دیدار آن شاه سیرهمی گفت صد ره ز یزدان سپاسنیایش کنم روز و شب بر سه پاسکه کس را بسان تو فرزند نیستهمان شاه را نیز پیوند نیستسیاوش بدانست کان مهر چیستچنان دوستی نز ره ایزدیستبه نزدیک خواهر خرامید زودکه آن جایگه کار ناساز بودبرو خواهران آفرین خواندندبه کرسی زرینش بنشاندندبر خواهران بد زمانی درازخرامان بیمد سوی تخت بازشبستان همه شد پر از گفتوگویکه اینت سر و تاج فرهنگ جویتو گویی به مردم نماند همیروانش خرد برفشاند همیسیاوش به پیش پدر شد بگفتکه دیدم به پرده سرای نهفتهمه نیکویی در جهان بهر تستز یزدان بهانه نبایدت جستز جم و فریدون و هوشنگ شاهفزونی به گنج و به شمشیر و گاهز گفتار او شاد شد شهریاربیراست ایوان چو خرم بهارمی و بربط و نای برساختنددل از بودنیها بپرداختندچو شب گذشت پیدا و شد روز تارشد اندر شبستان شه نامدارپژوهنده سودابه را شاه گفتکه این رازت از من نباید نهفتز فرهنگ و رای سیاوش بگویز بالا و دیدار و گفتار اویپسند تو آمد خردمند هستاز آواز به گر ز دیدن بهستبدو گفت سودابه همتای شاهندیدست بر گاه خورشید و ماهچو فرزند تو کیست اندر جهانچرا گفت باید سخن در نهانبدو گفت شاه ار به مردی رسدنباید که بیند ورا چشم بدبدو گفت سودابه گر گفت منپذیره شود رای را جفت منهم از تخم خویشش یکی زن دهمنه از نامداران برزن دهمکه فرزند آرد ورا در جهانبه دیدار او در میان مهانمرا دخترانند مانند توز تخم تو و پاک پیوند توگر از تخم کی آرش و کی پشینبخواهد به شادی کند آفرینبدو گفت این خود بکام منستبزرگی به فرجام نام منستسیاوش به شبگیر شد نزد شاههمی آفرین خواند بر تاج و گاهپدر با پسر راز گفتن گرفتز بیگانه مردم نهفتن گرفتهمی گفت کز کردگار جهانیکی آرزو دارم اندر نهانکه ماند ز تو نام من یادگارز تخم تو آید یکی شهریارچنان کز تو من گشتهام تازه رویتو دل برگشایی به دیدار اویچنین یافتم اخترت را نشانز گفت ستاره شمر موبدانکه از پشت تو شهریاری بودکه اندر جهان یادگاری بودکنون از بزرگان یکی برگزیننگه کن پس پردهٔ کی پشینبه خان کی آرش همان نیز هستز هر سو بیرای و بپساو دستبدو گفت من شاه را بندهامبه فرمان و رایش سرافگندهامهرآن کس که او برگزیند رواستجهاندار بربندگان پادشاستنباید که سودابه این بشنوددگرگونه گوید بدین نگرودبه سودابه زینگونه گفتار نیستمرا در شبستان او کار نیستز گفت سیاوش بخندید شاهنه آگاه بد ز آب در زیرکاهگزین تو باید بدو گفت زنازو هیچ مندیش وز انجمنکه گفتار او مهربانی بودبه جان تو بر پاسبانی بودسیاوش ز گفتار او شاد شدنهانش ز اندیشه آزاد شدبه شاه جهان بر ستایش گرفتنوان پیش تختش نیایش گرفتنهانی ز سودابهٔ چارهگرهمی بود پیچان و خسته جگربدانست کان نیز گفتار اوستهمی زو بدرید بر تنش پوست [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۴بدین داستان نیز شب برگذشتسپهر از بر کوه تیره بگشتنشست از بر تخت سودابه شادز یاقوت و زر افسری برنهادهمه دختران را بر خویش خواندبیراست و بر تخت زرین نشاندچنین گفت با هیربد ماهرویکز ایدر برو با سیاوش بگویکه باید که رنجه کنی پای خویشنمایی مرا سرو بالای خویشبشد هیربد با سیاووش گفتبرآورد پوشیده راز از نهفتخرامان بیمد سیاوش برشبدید آن نشست و سر و افسرشبه پیشش بتان نوآیین به پایتو گفتی بهشتست کاخ و سرایفرود آمد از تخت و شد پیش اویبه گوهر بیاراسته روی و مویسیاوش بر تخت زرین نشستز پیشش بکش کرده سودابه دستبتان را به شاه نوآیین نمودکه بودند چون گوهر نابسودبدو گفت بنگر بدین تخت و گاهپرستنده چندین بزرین کلاههمه نارسیده بتان طرازکه بسرشتشان ایزد از شرم و نازکسی کت خوش آید ازیشان بگوینگه کن بدیدار و بالای اویسیاوش چو چشم اندکی برگماشتازیشان یکی چشم ازو برنداشتهمه یک به دیگر بگفتند ماهنیارد بدین شاه کردن نگاهبرفتند هر یک سوی تخت خویشژکان و شمارنده بر بخت خویشچو ایشان برفتند سودابه گفتکه چندین چه داری سخن در نهفتنگویی مرا تا مراد تو چیستکه بر چهر تو فر چهر پریستهر آن کس که از دور بیند تراشود بیهش و برگزیند تراازین خوب رویان بچشم خردنگه کن که با تو که اندر خوردسیاوش فرو ماند و پاسخ ندادچنین آمدش بر دل پاک یادکه من بر دل پاک شیون کنمبه آید که از دشمنان زن کنمشنیدستم از نامور مهترانهمه داستانهای هاماورانکه از پیش با شاه ایران چه کردز گردان ایران برآورد گردپر از بند سودابه کاو دخت اوستنخواهد همی دوده را مغز و پوستبه پاسخ سیاوش چو بگشاد لبپری چهره برداشت از رخ قصببدو گفت خورشید با ماه نوگر ایدون که بینند بر گاه نونباشد شگفت ار شود ماه خوارتو خورشید داری خود اندر کنارکسی کاو چو من دید بر تخت عاجز یاقوت و پیروزه بر سرش تاجنباشد شگفت ار به مه ننگردکسی را به خوبی به کس نشمرداگر با من اکنون تو پیمان کنینپیچی و اندیشه آسان کنییکی دختری نارسیده بجایکنم چون پرستار پیشت به پایبه سوگند پیمان کن اکنون یکیز گفتار من سر مپیچ اندکیچو بیرون شود زین جهان شهریارتو خواهی بدن زو مرا یادگارنمانی که آید به من بر گزندبداری مرا همچو او ارجمندمن اینک به پیش تو استادهامتن و جان شیرین ترا دادهامز من هرچ خواهی همه کام توبرآرم نپیچم سر از دام توسرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاکبداد و نبود آگه از شرم و باکرخان سیاوش چو گل شد ز شرمبیاراست مژگان به خوناب گرمچنین گفت با دل که از کار دیومرا دور داراد گیهان خدیونه من با پدر بیوفایی کنمنه با اهرمن آشنایی کنموگر سرد گویم بدین شوخ چشمبجوشد دلش گرم گردد ز خشمیکی جادوی سازد اندر نهانبدو بگرود شهریار جهانهمان به که با او به آواز نرمسخن گویم و دارمش چرب و گرمسیاوش ازان پس به سودابه گفتکه اندر جهان خود تراکیست جفتنمانی مگر نیمهٔ ماه رانشایی به گیتی بجز شاه راکنون دخترت بس که باشد مرانشاید بجز او که باشد مرابرین باش و با شاه ایران بگوینگه کن که پاسخ چه یابی ازویبخواهم من او را و پیمان کنمزبان را به نزدت گروگان کنمکه تا او نگردد به بالای مننیید به دیگر کسی رای منو دیگر که پرسیدی از چهر منبیمیخت با جان تو مهر منمرا آفریننده از فر خویشچنان آفرید ای نگارین ز پیشتو این راز مگشای و با کس مگویمرا جز نهفتن همان نیست رویسر بانوانی و هم مهتریمن ایدون گمانم که تو مادریبگفت این و غمگین برون شد به درز گفتار او بود آسیمه سرچو کاووس کی در شبستان رسیدنگه کرد سودابه او را بدیدبر شاه شد زان سخن مژده دادز کار سیاوش بسی کرد یادکه آمد نگه کرد ایوان همهبتان سیه چشم کردم رمهچنان بود ایوان ز بس خوب چهرکه گفتی همی بارد از ماه مهرجز از دختر من پسندش نبودز خوبان کسی ارجمندش نبودچنان شاد شد زان سخن شهریارکه ماه آمدش گفتی اندر کناردر گنج بگشاد و چندان گهرز دیبای زربفت و زرین کمرهمان یاره و تاج و انگشتریهمان طوق و هم تخت کنداوریز هر چیز گنجی بد آراستهجهانی سراسر پر از خواستهنگه کرد سودابه خیره بماندبه اندیشه افسون فراوان بخواندکه گر او نیاید به فرمان منروا دارم ار بگسلد جان منبد و نیک و هر چاره کاندر جهانکنند آشکارا و اندر نهانبسازم گر او سربپیچد ز منکنم زو فغان بر سر انجمننشست از بر تخت باگوشواربه سر بر نهاد افسری پرنگارسیاوخش را در بر خویش خواندز هر گونه با او سخنها براندبدو گفت گنجی بیاراست شاهکزان سان ندیدست کس تاج و گاهز هر چیز چندان که اندازه نیستاگر بر نهی پیل باید دویستبه تو داد خواهد همی دخترمنگه کن بروی و سر و افسرمبهانه چه داری تو از مهر منبپیچی ز بالا و از چهر منکه تا من ترا دیدهام بردهامخروشان و جوشان و آزردهامهمی روز روشن نبینم ز دردبرآنم که خورشید شد لاجوردکنون هفت سالست تا مهر منهمی خون چکاند بدین چهر منیکی شاد کن در نهانی مراببخشای روز جوانی مرافزون زان که دادت جهاندار شاهبیارایمت یاره و تاج و گاهو گر سر بپیچی ز فرمان مننیاید دلت سوی پیمان منکنم بر تو بر پادشاهی تباهشود تیره بر روی تو چشم شاهسیاوش بدو گفت هرگز مبادکه از بهر دل سر دهم من به بادچنین با پدر بیوفایی کنمز مردی و دانش جدایی کنمتو بانوی شاهی و خورشید گاهسزد کز تو ناید بدینسان گناهوزان تخت برخاست با خشم و جنگبدو اندر آویخت سودابه چنگبدو گفت من راز دل پیش توبگفتم نهان از بداندیش تومرا خیره خواهی که رسوا کنیبه پیش خردمند رعنا کنیبزد دست و جامه بدرید پاکبه ناخن دو رخ را همی کرد چاکبرآمد خروش از شبستان اویفغانش ز ایوان برآمد به کوییکی غلغل از باغ و ایوان بخاستکه گفتی شب رستخیزست راستبه گوش سپهبد رسید آگهیفرود آمد از تخت شاهنشهیپراندیشه از تخت زرین برفتبه سوی شبستان خرامید تفتبیامد چو سودابه را دید رویخراشیده و کاخ پر گفت و گویز هر کس بپرسید و شد تنگدلندانست کردار آن سنگ دلخروشید سودابه در پیش اویهمی ریخت آب و همی کند مویچنین گفت کامد سیاوش به تختبرآراست چنگ و برآویخت سختکه جز تو نخواهم کسی را ز بنجز اینت همی راند باید سخنکه از تست جان و دلم پر ز مهرچه پرهیزی از من تو ای خوب چهربینداخت افسر ز مشکین سرمچنین چاک شد جامه اندر برمپراندیشه شد زان سخن شهریارسخن کرد هرگونه را خواستاربه دل گفت ار این راست گوید همیوزینگونه زشتی نجوید همیسیاووش را سر بباید بریدبدینسان بودبند بد را کلیدخردمند مردم چه گوید کنونخوی شرم ازین داستان گشت خونکسی را که اندر شبستان بدندهشیوار و مهترپرستان بدندگسی کرد و بر گاه تنها بماندسیاووش و سودابه را پیش خواندبه هوش و خرد با سیاووش گفتکه این راز بر من نشاید نهفتنکردی تو این بد که من کردهامز گفتار بیهوده آزردهامچرا خواندم در شبستان تراکنون غم مرا بود و دستان تراکنون راستی جوی و با من بگویسخن بر چه سانست بنمای رویسیاووش گفت آن کجا رفته بودوزان در که سودابه آشفته بودچنین گفت سودابه کاین نیست راستکه او از بتان جز تن من نخواستبگفتم همه هرچ شاه جهانبدو داد خواست آشکار و نهانز فرزند و ز تاج وز خواستهز دینار وز گنج آراستهبگفتم که چندین برین بر نهمهمه نیکویها به دختر دهممرا گفت با خواسته کار نیستبه دختر مرا راه دیدار نیستترا بایدم زین میان گفت بسنه گنجم به کارست بی تو نه کسمرا خواست کارد به کاری به چنگدو دست اندر آویخت چون سنگ تنگنکردمش فرمان همی موی منبکند و خراشیده شد روی منیکی کودکی دارم اندر نهانز پشت تو ای شهریار جهانز بس رنج کشتنش نزدیک بودجهان پیش من تنگ و تاریک بودچنین گفت با خویشتن شهریارکه گفتار هر دو نیاید به کاربرین کار بر نیست جای شتابکه تنگی دل آرد خرد را به خوابنگه کرد باید بدین در نخستگواهی دهد دل چو گردد درستببینم کزین دو گنهکار کیستببادافرهٔ بد سزاوار کیستبدان بازجستن همی چاره جستببویید دست سیاوش نخستبر و بازو و سرو بالای اوسراسر ببویید هرجای اوز سودابه بوی می و مشک نابهمی یافت کاووس بوی گلابندید از سیاوش بدان گونه بوینشان بسودن نبود اندرویغمی گشت و سودابه را خوار کرددل خویشتن را پرآزار کردبه دل گفت کاین را به شمشیر تیزبباید کنون کردنش ریز ریزز هاماوران زان پس اندیشه کردکه آشوب خیزد پرآواز و دردو دیگر بدانگه که در بند بودبر او نه خویش و نه پیوند بودپرستار سودابه بد روز و شبکه پیچید ازان درد و نگشاد لبسه دیگر که یک دل پر از مهر داشتببایست زو هر بد اندر گذاشتچهارم کزو کودکان داشت خردغم خرد را خوار نتوان شمردسیاوش ازان کار بد بیگناهخردمندی وی بدانست شاهبدو گفت ازین خود میندیش هیچهشیواری و رای و دانش بسیچمکن یاد این هیچ و با کس مگوینباید که گیرد سخن رنگ و بویچو دانست سودابه کاو گشت خوارهمان سرد شد بر دل شهریاریکی چاره جست اندر آن کار زشتز کینه درختی بنوی بکشتزنی بود با او سپرده درونپر از جادوی بود و رنگ و فسونگران بود اندر شکم بچه داشتهمی از گرانی به سختی گذاشتبدو راز بگشاد و زو چاره جستکز آغاز پیمانت خواهم نخستچو پیمان ستد چیز بسیار دادسخن گفت ازین در مکن هیچ یادیکی دارویی ساز کاین بفگنیتهی مانی و راز من نشکنیمگر کاین همه بند و چندین دروغبدین بچگان تو باشد فروغبه کاووس گویم که این از منندچنین کشته بر دست اهریمنندمگر کین شود بر سیاوش درستکنون چارهٔ این ببایدت جستگرین نشنوی آب من نزد شاهشود تیره و دور مانم ز گاهبدو گفت زن من ترا بندهامبفرمان و رایت سرافگندهامچو شب تیره شد داوری خورد زنکه بفتاد زو بچهٔ اهرمندو بچه چنان چون بود دیوزادچه گونه بود بچه جادو نژادنهان کرد زن را و او خود بخفتفغانش برآمد ز کاخ نهفتدر ایوان پرستار چندانک بودبه نزدیک سودابه رفتند زودیکی طشت زرین بیارید پیشبگفت آن سخن با پرستار خویشنهاد اندران بچهٔ اهرمنخروشید و بفگند بر جامه تندو کودک بدیدند مرده به طشتاز ایوان به کیوان فغان برگذشتچو بشنید کاووس از ایوان خروشبلرزید در خواب و بگشاد گوشبپرسید و گفتند با شهریارکه چون گشت بر ماهرخ روزگارغمی گشت آن شب نزد هیچ دمبه شبگیر برخاست و آمد دژمبرانگونه سودابه را خفته دیدسراسر شبستان برآشفته دیددو کودک بران گونه بر طشت زرفگنده به خواری و خسته جگرببارید سودابه از دیده آببدو گفت روشن ببین آفتابهمی گفت بنگر چه کرد از بدیبه گفتار او خیره ایمن شدیدل شاه کاووس شد بدگمانبرفت و در اندیشه شد یک زمانهمی گفت کاین را چه درمان کنمنشاید که این بر دل آسان کنمازان پس نگه کرد کاووس شاهکسی را که کردی به اختر نگاهبجست و ز ایشان بر خویش خواندبپرسید و بر تخت زرین نشاندز سودابه و رزم هاماورانسخن گفت هرگونه با مهترانبدان تا شوند آگه از کار اویبدانش بدانند کردار اویوزان کودکان نیز بسیار گفتهمی داشت پوشیده اندر نهفتهمه زیج و صرلاب برداشتندبران کار یک هفته بگذاشتندسرانجام گفتند کاین کی بودبه جامی که زهر افگنی می بوددو کودک ز پشت کسی دیگرندنه از پشت شاه و نه زین مادرندگر از گوهر شهریاران بدیازین زیجها جستن آسان بدینه پیداست رازش درین آسماننه اندر زمین این شگفتی بداننشان بداندیش ناپاک زنبگفتند با شاه در انجمننهان داشت کاووس و باکس نگفتهمی داشت پوشیده اندر نهفتبرین کار بگذشت یک هفته نیزز جادو جهان را برآمد قفیزبنالید سودابه و داد خواستز شاه جهاندار فریاد خواستهمی گفت همداستانم ز شاهبه زخم و به افگندن از تخت و گاهز فرزند کشته بپیچد دلمزمان تا زمان سر ز تن بگسلمبدو گفت ای زن تو آرام گیرچه گویی سخنهای نادلپذیرهمه روزبانان درگاه شاهبفرمود تا برگرفتند راههمه شهر و برزن به پای آورندزن بدکنش را بجای آورندبه نزدیکی اندر نشان یافتندجهان دیدگان نیز بشتافتندکشیدند بدبخت زن را ز راهبه خواری ببردند نزدیک شاهبه خوبی بپرسید و کردش امیدبسی روز را داد نیزش نویدوزان پس به خواری و زخم و به بندبه پردخت از او شهریار بلندنبد هیچ خستو بدان داستاننبد شاه پرمایه همداستانبفرمود کز پیش بیرون برندبسی چاره جویند و افسون برندچو خستو نیاید میانش به ارببرید و این دانم آیین و فرببردند زن را ز درگاه شاهز شمشیر گفتند وز دار و چاهچنین گفت جادو که من بیگناهچه گویم بدین نامور پیشگاهبگفتند باشاه کاین زن چه گفتجهان آفرین داند اندر نهفتبه سودابه فرمود تا رفت پیشستاره شمر گفت گفتار خویشکه این هر دو کودک ز جادو زنندپدیدند کز پشت اهریمنندچنین پاسخ آورد سودابه بازکه نزدیک ایشان جز اینست رازفزونستشان زین سخن در نهفتز بهر سیاوش نیارند گفتز بیم سپهبد گو پیلتنبلرزد همی شیر در انجمنکجا زور دارد به هشتاد پیلببندد چو خواهد ره آب نیلهمان لشکر نامور صدهزارگریزند ازو در صف کارزارمرا نیز پایاب او چون بودمگر دیده همواره پرخون بودجزان کاو بفرماید اخترشناسچه گوید سخن وز که دارد سپاستراگر غم خرد فرزند نیستمرا هم فزون از تو پیوند نیستسخن گر گرفتی چنین سرسریبدان گیتی افگندم این داوریز دیده فزون زان ببارید آبکه بردارد از رود نیل آفتابسپهبد ز گفتار او شد دژمهمی زار بگریست با او بهمگسی کرد سودابه را خسته دلبران کار بنهاد پیوسته دلچنین گفت کاندر نهان این سخنپژوهیم تا خود چه آید به بنز پهلو همه موبدان را بخواندز سودابه چندی سخنها براندچنین گفت موبد به شاه جهانکه درد سپهبد نماند نهانچو خواهی که پیدا کنی گفتوگویبباید زدن سنگ را بر سبویکه هر چند فرزند هست ارجمنددل شاه از اندیشه یابد گزندوزین دختر شاه هاماورانپر اندیشه گشتی به دیگر کرانز هر در سخن چون بدین گونه گشتبر آتش یکی را بباید گذشتچنین است سوگند چرخ بلندکه بر بیگناهان نیاید گزندجهاندار سودابه را پیش خواندهمی با سیاوش بگفتن نشاندسرانجام گفت ایمن از هر دواننگردد مرا دل نه روشن روانمگر کاتش تیز پیدا کندگنه کرده را زود رسوا کندچنین پاسخ آورد سودابه پیشکه من راست گویم به گفتار خویشفگنده دو کودک نمودم بشاهازین بیشتر کس نبیند گناهسیاووش را کرد باید درستکه این بد بکرد و تباهی بجستبه پور جوان گفت شاه زمینکه رایت چه بیند کنون اندرینسیاوش چنین گفت کای شهریارکه دوزخ مرا زین سخن گشت خواراگر کوه آتش بود بسپرمازین تنگ خوارست اگر بگذرمپراندیشه شد جان کاووس کیز فرزند و سودابهٔ نیکپیکزین دو یکی گر شود نابکارازان پس که خواند مرا شهریارچو فرزند و زن باشدم خون و مغزکرا بیش بیرون شود کار نغزهمان به کزین زشت کردار دلبشویم کنم چارهٔ دلگسلچه گفت آن سپهدار نیکوسخنکه با بددلی شهریاری مکنبه دستور فرمود تا ساروانهیون آرد از دشت صد کاروانهیونان به هیزم کشیدن شدندهمه شهر ایران به دیدن شدندبه صد کاروان اشتر سرخ مویهمی هیزم آورد پرخاشجوینهادند هیزم دو کوه بلندشمارش گذر کرد بر چون و چندز دور از دو فرسنگ هرکش بدیدچنین جست و جوی بلا را کلیدهمی خواست دیدن در راستیز کار زن آید همه کاستیچو این داستان سر به سر بشنویبه آید ترا گر بدین بگروینهادند بر دشت هیزم دو کوهجهانی نظاره شده هم گروهگذر بود چندان که گویی سوارمیانه برفتی به تنگی چهاربدانگاه سوگند پرمایه شاهچنین بود آیین و این بود راهوزان پس به موبد بفرمود شاهکه بر چوب ریزند نفط سیاهبیمد دو صد مرد آتش فروزدمیدند گفتی شب آمد به روزنخستین دمیدن سیه شد ز دودزبانه برآمد پس از دود زودزمین گشت روشنتر از آسمانجهانی خروشان و آتش دمانسراسر همه دشت بریان شدندبران چهر خندانش گریان شدندسیاوش بیامد به پیش پدریکی خود زرین نهاده به سرهشیوار و با جامهای سپیدلبی پر ز خنده دلی پرامیدیکی تازیی بر نشسته سیاههمی خاک نعلش برآمد به ماهپراگنده کافور بر خویشتنچنان چون بود رسم و ساز کفنبدانگه که شد پیش کاووس بازفرود آمد از باره بردش نمازرخ شاه کاووس پر شرم دیدسخن گفتنش با پسر نرم دیدسیاوش بدو گفت انده مدارکزین سان بود گردش روزگارسر پر ز شرم و بهایی مراستاگر بیگناهم رهایی مراستور ایدونک زین کار هستم گناهجهان آفرینم ندارد نگاهبه نیروی یزدان نیکی دهشکزین کوه آتش نیابم تپشخروشی برآمد ز دشت و ز شهرغم آمد جهان را ازان کار بهرچو از دشت سودابه آوا شنیدبرآمد به ایوان و آتش بدیدهمی خواست کاو را بد آید برویهمی بود جوشان پر از گفت و گویجهانی نهاده به کاووس چشمزبان پر ز دشنام و دل پر ز خشمسیاوش سیه را به تندی بتاختنشد تنگدل جنگ آتش بساختز هر سو زبانه همی برکشیدکسی خود و اسپ سیاوش ندیدیکی دشت با دیدگان پر ز خونکه تا او کی آید ز آتش برونچو او را بدیدند برخاست غوکه آمد ز آتش برون شاه نواگر آب بودی مگر تر شدیز تری همه جامه بیبر شدیچنان آمد اسپ و قبای سوارکه گفتی سمن داشت اندر کنارچو بخشایش پاک یزدان بوددم آتش و آب یکسان بودچو از کوه آتش به هامون گذشتخروشیدن آمد ز شهر و ز دشتسواران لشکر برانگیختندهمه دشت پیشش درم ریختندیکی شادمانی بد اندر جهانمیان کهان و میان مهانهمی داد مژده یکی را دگرکه بخشود بر بیگنه دادگرهمی کند سودابه از خشم مویهمی ریخت آب و همی خست رویچو پیش پدر شد سیاووش پاکنه دود و نه آتش نه گرد و نه خاکفرود آمد از اسپ کاووس شاهپیاده سپهبد پیاده سپاهسیاووش را تنگ در برگرفتز کردار بد پوزش اندر گرفتسیاوش به پیش جهاندار پاکبیامد بمالید رخ را به خاککه از تف آن کوه آتش برستهمه کامهٔ دشمنان گشت پستبدو گفت شاه ای دلیر جوانکه پاکیزه تخمی و روشن روانچنانی که از مادر پارسابزاید شود در جهان پادشابه ایوان خرامید و بنشست شادکلاه کیانی به سر برنهادمی آورد و رامشگران را بخواندهمه کامها با سیاوش براندسه روز اندر آن سور می در کشیدنبد بر در گنج بند و کلیدچهارم به تخت کیی برنشستیکی گرزهٔ گاو پیکر به دستبرآشفت و سودابه را پیش خواندگذشت سخنها برو بر براندکه بیشرمی و بد بسی کردهایفراوان دل من بیازردهاییکی بد نمودی به فرجام کارکه بر جان فرزند من زینهاربخوردی و در آتش انداختیبرین گونه بر جادویی ساختینیاید ترا پوزش اکنون به کاربپرداز جای و برآرای کارنشاید که باشی تو اندر زمینجز آویختن نیست پاداش اینبدو گفت سودابه کای شهریارتو آتش بدین تارک من ببارمرا گر همی سر بباید بریدمکافات این بد که بر من رسیدبفرمای و من دل نهادم بریننبود آتش تیز با او به کینسیاوش سخن راست گوید همیدل شاه از غم بشوید همیهمه جادوی زال کرد اندریننخواهم که داری دل از من بکینبدو گفت نیرنگ داری هنوزنگردد همی پشت شوخیت کوزبه ایرانیان گفت شاه جهانکزین بد که این ساخت اندر نهانچه سازم چه باشد مکافات اینهمه شاه را خواندند آفرینکه پاداش این آنکه بیجان شودز بد کردن خویش پیچان شودبه دژخیم فرمود کاین را به کویز دار اندر آویز و برتاب رویچو سودابه را روی برگاشتندشبستان همه بانگ برداشتنددل شاه کاووس پردرد شدنهان داشت رنگ رخش زرد شدسیاوش چنین گفت با شهریارکه دل را بدین کار رنجه مداربه من بخش سودابه را زین گناهپذیرد مگر پند و آید به راههمی گفت با دل که بر دست شاهگر ایدون که سودابه گردد تباهبه فرجام کار او پشیمان شودز من بیند او غم چو پیچان شودبهانه همی جست زان کار شاهبدان تا ببخشد گذشته گناهسیاووش را گفت بخشیدمشازان پس که خون ریختن دیدمشسیاوش ببوسید تخت پدروزان تخت برخاست و آمد بدرشبستان همه پیش سودابه بازدویدند و بردند او را نمازبرین گونه بگذشت یک روزگاربرو گرمتر شد دل شهریارچنان شد دلش باز از مهر اویکه دیده نه برداشت از چهر اویدگر باره با شهریار جهانهمی جادوی ساخت اندر نهانبدان تا شود با سیاووش بدبدانسان که از گوهر او سزدز گفتار او شاه شد در گماننکرد ایچ بر کس پدید از مهانبجایی که کاری چنین اوفتادخرد باید و دانش و دین و دادچنان چون بود مردم ترسکاربرآید به کام دل مرد کاربجایی که زهر آگند روزگارازو نوش خیره مکن خواستارتو با آفرینش بسنده نهایمشو تیز گر پرورنده نهایچنینست کردار گردان سپهرنخواهد گشادن همی بر تو چهربرین داستان زد یکی رهنمونکه مهری فزون نیست از مهر خونچو فرزند شایسته آمد پدیدز مهر زنان دل بباید برید [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۵به مهر اندرون بود شاه جهانکه بشنید گفتار کارآگهانکه افراسیاب آمد و صدهزارگزیده ز ترکان شمرده سوارسوی شهر ایران نهادست رویوزو گشت کشور پر از گفت و گویدل شاه کاووس ازان تنگ شدکه از بزم رایش سوی جنگ شدیکی انجمن کرد از ایرانیانکسی را که بد نیکخواه کیانبدیشان چنین گفت کافراسیابز باد و ز آتش ز خاک و ز آبهمانا که ایزد نکردش سرشتمگر خود سپهرش دگرگونه کشتکه چندین به سوگند پیمان کندزبان را به خوبی گروگان کندچو گردآورد مردم کینه جویبتابد ز پیمان و سوگند رویجز از من نشاید ورا کینه خواهکنم روز روشن بدو بر سیاهمگر گم کنم نام او در جهانوگر نه چو تیر از کمان ناگهانسپه سازد و رزم ایران کندبسی زین بر و بوم ویران کندبدو گفت موبد چه باید سپاهچو خود رفت باید به آوردگاهچرا خواسته داد باید بباددر گنج چندین چه باید گشاددو بار این سر نامور گاه خویشسپردی به تیزی به بدخواه خویشکنون پهلوانی نگه کن گزینسزاوار جنگ و سزاوار کینچنین داد پاسخ بدیشان که مننبینم کسی را بدین انجمنکه دارد پی و تاب افراسیابمرا رفت باید چو کشتی بر آبشما بازگردید تا من کنونبپیچم یکی دل برین رهنمونسیاوش ازان دل پراندیشه کردروان را از اندیشه چون بیشه کردبه دل گفت من سازم این رزمگاهبه خوبی بگویم بخواهم ز شاهمگر کم رهایی دهد دادگرز سودابه و گفت و گوی پدردگر گر ازین کار نام آورمچنین لشکری را به دام آورمبشد با کمر پیش کاووس شاهبدو گفت من دارم این پایگاهکه با شاه توران بجویم نبردسر سروران اندر آرم به گردچنین بود رای جهان آفرینکه او جان سپارد به توران زمینبه رای و به اندیشهٔ نابکارکجا بازگردد بد روزگاربدین کار همداستان شد پدرکه بندد برین کین سیاوش کمرازو شادمان گشت و بنواختشبه نوی یکی پایگه ساختشبدو گفت گنج و گهر پیش تستتو گویی سپه سر به سر خویش تستز گفتار و کردار و از آفرینکه خوانند بر تو به ایران زمینگو پیلتن را بر خویش خواندبسی داستانهای نیکو براندبدو گفت همزور تو پیل نیستچو گرد پی رخش تو نیل نیستز گیتی هنرمند و خامش تویکه پروردگار سیاوش تویچو آهن ببندد به کان در گهرگشاده شود چون تو بستی کمرسیاوش بیامد کمر بر میانسخن گفت با من چو شیر ژیانهمی خواهد او جنگ افراسیابتو با او برو روی ازو برمتابچو بیدار باشی تو خواب آیدمچو آرام یابی شتاب آیدمجهان ایمن از تیر و شمشیر تستسر ماه با چرخ در زیر تستتهمتن بدو گفت من بندهامسخن هرچ گویی نیوشندهامسیاوش پناه و روان منستسر تاج او آسمان منستچو بشنید ازو آفرین کرد و گفتکه با جان پاکت خرد باد جفتوزان پس خروشیدن نای و کوسبرآمد بیامد سپهدار طوسبه درگاه بر انجمن شد سپاهدر گنج دینار بگشاد شاهز شمشیر و گرز و کلاه و کمرهمان خود و درع و سنان و سپربه گنجی که بد جامهٔ نابریدفرستاد نزد سیاوش کلیدکه بر جان و بر خواسته کدخدایتوی ساز کن تا چه آیدت رایگزین کرد ازان نامداران سواردلیران جنگی ده و دو هزارهم از پهلو و پارس و کوچ و بلوچز گیلان جنگی و دشت سروچسپرور پیاده ده و دو هزارگزین کرد شاه از در کارزاراز ایران هرآنکس که گوزاده بوددلیر و خردمند و آزاده بودبه بالا و سال سیاوش بدندخردمند و بیدار و خامش بدندز گردان جنگی و نامآورانچو بهرام و چون زنگهٔ شاورانهمان پنج موبد از ایرانیانبرافراختند اختر کاویانبفرمود تا جمله بیرون شدندز پهلو سوی دشت و هامون شدندتو گفتی که اندر زمین جای نیستکه بر خاک او نعل را پای نیستسراندر سپهر اختر کاویانچو ماه درخشنده اندر میانز پهلو برون رفت کاووس شاهیکی تیز برگشت گرد سپاهیکی آفرین کرد پرمایه کیکه ای نامداران فرخنده پیمبادا جز از بخت همراهتانشده تیره دیدار بدخواهتانبه نیک اختر و تندرستی شدنبه پیروزی و شاد باز آمدنوزان جایگه کوس بر پیل بستبه گردان بفرمود و خود برنشستدو دیده پر از آب کاووس شاههمی بود یک روز با او به راهسرانجام مر یکدگر را کنارگرفتند هر دو چو ابر بهارز دیده همی خون فرو ریختندبه زاری خروشی برانگیختندگواهی همی داد دل در شدنکه دیدار ازان پس نخواهد بدنچنین است کردار گردنده دهرگهی نوش بار آورد گاه زهرسوی گاه بنهاد کاووس رویسیاوش ابا لشکر جنگجویسپه را سوی زابلستان کشیدابا پیلتن سوی دستان کشیدهمی بود یکچند با رود و میبه نزدیک دستان فرخنده پیگهی با تهمتن بدی می بدستگهی با زواره گزیدی نشستگهی شاد بر تخت دستان بدیگهی در شکار و شبستان بدیچو یک ماه بگذشت لشکر براندگوپیلتن رفت و دستان بماندسپاهی برفتند با پهلوانز زابل هم از کابل و هندوانز هر سو که بد نامور لشکریبخواند و بیامد به شهر هریازیشان فراوان پیاده ببردبنه زنگهٔ شاوران را سپردسوی طالقان آمد و مرورودسپهرش همی داد گفتی درودازانپس بیامد به نزدیک بلخنیازرد کس را به گفتار تلخوزان روی گرسیوز و بارمانکشیدند لشکر چو باد دمانسپهرم بد و بارمان پیش روخبر شد بدیشان ز سالار نوکه آمد سپاهی و شاهی جواناز ایران گو پیلتن پهلوانهیونی به نزدیک افراسیاببرافگند برسان کشتی برآبکه آمد ز ایران سپاهی گرانسپهبد سیاووش و با او سرانسپه کش چو رستم گو پیلتنبه یک دست خنجر به دیگر کفنتو لشکر بیاری و چندین مپایکه از باد کشتی بجنبد ز جایبرانگیخت برسان آتش هیونکزین سان سخن راند با رهنمونسیاووش زین سو به پاسخ نماندسوی بلخ چون باد لشکر براندچو تنگ اندر آمد ز ایران سپاهنشایست کردن به پاسخ نگاهنگه کرد گرسیوز جنگجویجز از جنگ جستن ندید ایچ رویچو ز ایران سپاه اندر آمد به تنگبه دروازهٔ بلخ برخاست جنگدو جنگ گران کرده شد در سه روزبیامد سیاووش لشکر فروزپیاده فرستاد بر هر دریبه بلخ اندر آمد گران لشکریگریزان سپهرم بدان روی آببشدبا سپه نزد افراسیابسیاوش در بلخ شد با سپاهیکی نامه فرمود نزدیک شاهنوشتن به مشک و گلاب و عبیرچانچون سزاوار بد بر حریرنخست آفرین کرد بر کردگارکزو گشت پیروز و به روزگارخداوند خورشید و گردنده ماهفرازندهٔ تاج و تخت و کلاهکسی را که خواهد برآرد بلندیکی را کند سوگوار و نژندچرا نه به فرمانش اندر نه چونخرد کرد باید بدین رهنمونازان دادگر کاو جهان آفریدابا آشکارا نهان آفریدهمی آفرین باد بر شهریارهمه نیکوی باد فرجام کاربه بلخ آمدم شاد و پیروز بختبه فر جهاندار باتاج و تختسه روز اندرین جنگ شد روزگارچهارم ببخشود پروردگارسپهرم به ترمذ شد و بارمانبه کردار ناوک بجست از کمانکنون تا به جیحون سپاه منستجهان زیر فر کلاه منستبه سغد است با لشکر افراسیابسپاه و سپهبد بدان روی آبگر ایدونک فرمان دهد شهریارسپه بگذرانم کنم کارزارچو نامه بر شاه ایران رسیدسر تاج و تختش به کیوان رسیدبه یزدان پناهید و زو جست بختبدان تا ببار آید آن نو درختبه شادی یکی نامه پاسخ نوشتچو تازه بهاری در اردیبهشتکه از آفرینندهٔ هور و ماهجهاندار و بخشندهٔ تاج و گاهترا جاودان شادمان باد دلز درد و بلا گشته آزاد دلهمیشه به پیروزی و فرهیکلاه بزرگی و تاج مهیسپه بردی و جنگ را خواستیکه بخت و هنر داری و راستیهمی از لبت شیر بوید هنوزکه زد بر کمان تو از جنگ توزهمیشه هنرمند بادا تنترسیده به کام دل روشنتازان پس که پیروز گشتی به جنگبه کار اندرون کرد باید درنگنباید پراگنده کردن سپاهبپیمای روز و برآرای گاهکه آن ترک بدپیشه و ریمنستکه هم بدنژادست و هم بدتنستهمان با کلاهست و با دستگاههمی سر برآرد ز تابنده ماهمکن هیچ بر جنگ جستن شتاببه جنگ تو آید خود افراسیابگر ایدونک زین روی جیحون کشدهمی دامن خویش در خون کشدنهاد از بر نامه بر مهر خویشهمانگه فرستاده را خواند پیشبدو داد و فرمود تا گشت بازهمی تاخت اندر نشیب و فرازفرستاده نزد سیاوش رسیدچو آن نامهٔ شاه ایران بدیدزمین را ببوسید و دل شاد کردز هر غم دل پاک آزاد کردازان نامهٔ شاه چون گشت شادبخندید و نامه بسر بر نهادنگه داشت بیدار فرمان اوینپیچید دل را ز پیمان اویوزان سو چو گرسیوز شوخ مردبیامد بر شاه ترکان چو گردبگفت آن سخنهای ناپاک و تلخکه آمد سپهبد سیاوش به بلخسپه کش چو رستم سپاهی گرانبسی نامداران و جنگ آورانز هر یک ز ما بود پنجاه بیشسرافراز با گرزهٔ گاومیشپیاده به کردار آتش بدندسپردار با تیر و ترکش بدندنپرد به کردار ایشان عقابیکی را سر اندر نیاید بخوابسه روز و سه شب بود هم زین نشانغمی شد سر و اسپ گردنکشانازیشان کسی را که خواب آمدیز جنگش بدانگه شتاب آمدیبخفتی و آسوده برخاستیبه نوی یکی جنگ آراستیبرآشفت چون آتش افراسیابکه چندش چه گویی ز آرام و خواببه گرسیوز اندر چنان بنگریدکه گفتی میانش بخواهد بریدیکی بانگ برزد براندش ز پیشکجا خواست راندن برو خشم خویشبفرمود کز نامداران هزاربخوانید وز بزم سازید کارسراسر همه دشت پرچین نهیدبه سغد اندر آرایش چین نهیدبدین سان به شادی گذر کرد روزچو از چشم شد دور گیتی فروزبه خواب و به آرامش آمد شتاببغلتید بر جامه افراسیاب [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۶چو یک پاس بگذشت از تیره شبچنان چون کسی راز گوید به تبخروشی برآمد ز افراسیاببلرزید بر جای آرام و خوابپرستندگان تیز برخاستندخروشیدن و غلغل آراستندچو آمد به گرسیوز آن آگهیکه شد تیره دیهیم شاهنشهیبه تیزی بیامد به نزدیک شاهورا دید بر خاک خفته به راهبه بر در گرفتش بپرسید زویکه این داستان با برادر بگویچنین داد پاسخ که پرسش مکنمگو این زمان ایچ با من سخنبمان تا خرد بازیابم یکیبه بر گیر و سختم بدار اندکیزمانی برآمد چو آمد به هوشجهان دیده با ناله و با خروشنهادند شمع و برآمد به تختهمی بود لرزان بسان درختبپرسید گرسیوز نامجویکه بگشای لب زین شگفتی بگویچنین گفت پرمایه افراسیابکه هرگز کسی این نبیند به خوابکجا چون شب تیره من دیدهامز پیر و جوان نیز نشنیدهامبیابان پر از مار دیدم به خوابجهان پر ز گرد آسمان پر عقابزمین خشک شخی که گفتی سپهربدو تا جهان بود ننمود چهرسراپردهٔ من زده بر کرانبه گردش سپاهی ز کندآورانیکی باد برخاستی پر ز گرددرفش مرا سر نگونسار کردبرفتی ز هر سو یکی جوی خونسراپرده و خیمه گشتی نگونوزان لشکر من فزون از هزاربریده سران و تن افگنده خوارسپاهی ز ایران چو باد دمانچه نیزه به دست و چه تیر و کمانهمه نیزهاشان سر آورده باروزان هر سواری سری در کناربر تخت من تاختندی سوارسیه پوش و نیزهوران صد هزاربرانگیختندی ز جای نشستمرا تاختندی همی بسته دستنگه کردمی نیک هر سو بسیز پیوسته پیشم نبودی کسیمرا پیش کاووس بردی دوانیکی بادسر نامور پهلوانیکی تخت بودی چو تابنده ماهنشسته برو پور کاووس شاهدو هفته نبودی ورا سال بیشچو دیدی مرا بسته در پیش خویشدمیدی به کردار غرنده میغمیانم بدو نیم کردی به تیغخروشیدمی من فراوان ز دردمرا ناله و درد بیدار کردبدو گفت گرسیوز این خواب شاهنباشد جز از کامهٔ نیک خواههمه کام دل باشد و تاج و تختنگون گشته بر بدسگال تو بختگزارندهٔ خواب باید کسیکه از دانش اندازه دارد بسیبخوانیم بیدار دل موبداناز اخترشناسان و از بخردانهر آنکس کزین دانش آگه بودپراگنده گر بر در شه بودشدند انجمن بر در شهریاربدان تا چرا کردشان خواستاربخواند و سزاوار بنشاند پیشسخن راند با هر یک از کم و بیشچنین گفت با نامور موبدانکهای پاکدل نیکپی بخردانگر این خواب و گفتار من در جهانز کس بشنوم آشکار و نهانیکی را نمانم سر و تن به هماگر زین سخن بر لب آرند دمببخشیدشان بیکران زر و سیمبدان تا نباشد کسی زو ببیمازان پس بگفت آنچ در خواب دیدچو موبد ز شاه آن سخنها شنیدبترسید و ز شاه زنهار خواستکه این خواب را کی توان گفت راستمگر شاه با بنده پیمان کندزبان را به پاسخ گروگان کندکزین در سخن هرچ داریم یادگشاییم بر شاه و یابیم دادبه زنهار دادن زبان داد شاهکزان بد ازیشان نبیند گناهزبان آوری بود بسیار مغزکجا برگشادی سخنهای نغزچنین گفت کز خواب شاه جهانبه بیدرای آمد سپاهی گرانیکی شاهزاده به پیش اندرونجهان دیده با وی بسی رهنمونبران طالع او را گسی کرد شاهکه این بوم گردد بما بر تباهاگر با سیاوش کند شاه جنگچو دیبه شود روی گیتی به رنگز ترکان نماند کسی پارساغمی گردد از جنگ او پادشاوگر او شود کشته بر دست شاهبه توران نماند سر و تاج و گاهسراسر پر آشوب گردد زمینز بهر سیاوش بجنگ و به کینبدانگاه یاد آیدت راستیکه ویران شود کشور از کاستیجهاندار گر مرغ گردد بپربرین چرخ گردان نیابد گذربرین سان گذر کرد خواهد سپهرگهی پر ز خشم و گهی پر ز مهرغمی شد چو بشنید افراسیابنکرد ایچ بر جنگ جستن شتاببه گرسیوز آن رازها برگشادنهفته سخنها بسی کرد یادکه گر من به جنگ سیاوش سپاهنرانم نیاید کسی کینه خواهنه او کشته آید به جنگ و نه منبرآساید از گفت و گوی انجمننه کاووس خواهد ز من نیز کیننه آشوب گیرد سراسر زمینبجای جهان جستن و کارزارمبادم بجز آشتی هیچ کارفرستم به نزدیک او سیم و زرهمان تاج و تخت و فراوان گهرمگر کاین بلاها ز من بگذردکه ترسم روانم فرو پژمردچو چشم زمانه بدوزم به گنجسزد گر سپهرم نخواهد به رنجنخواهم زمانه جز آن کاو نوشتچنان زیست باید که یزدان سرشتچو بگذشت نیمی ز گردان سپهردرخشنده خورشید بنمود چهربزرگان بدرگاه شاه آمدندپرستنده و با کلاه آمدندیکی انجمن ساخت با بخردانهشیوار و کارآزموده ردانبدیشان چنین گفت کز روزگارنبینم همی بهره جز کارزاربسا نامداران که بر دست منتبه شد به جنگ اندرین انجمنبسی شارستان گشت بیمارستانبسی بوستان نیز شد خارستانبسا باغ کان رزمگاه منستبه هر سو نشان سپاه منستز بیدادی شهریار جهانهمه نیکوی باشد اندر نهاننزاید به هنگام در دشت گورشود بچهٔ باز را دیده کورنپرد ز پستان نخچیر شیرشود آب در چشمهٔ خویش قیرشود در جهان چشمهٔ آب خشکنگیرد به نافه درون بوی مشکز کژی گریزان شود راستیپدید آید از هر سوی کاستیکنون دانش و داد یاد آوریمبجای غم و رنج داد آوریمبرآساید از ما زمانی جهاننباید که مرگ آید از ناگهاندو بهر از جهان زیر پای منستبه ایران و توران سرای منستنگه کن که چندین ز کندآورانبیارند هر سال باژ گرانگر ایدونک باشید همداستانبه رستم فرستم یکی داستاندر آشتی با سیاووش نیزبجویم فرستم بیاندازه چیزسران یک به یک پاسخ آراستندهمی خوبی و راستی خواستندکه تو شهریاری و ما چون رهیبران دل نهاده که فرمان دهیهمه بازگشتند سر پر ز دادنیامد کسی را غم و رنج یادبه گرسیوز آنگه چنین گفت شاهکه ببسیج کار و بیپمای راهبه زودی بساز و سخن را مهایستز لشگر گزین کن سواری دویستبه نزد سیاووش برخواستهز هر چیز گنجی بیاراستهاز اسپان تازی به زرین ستامز شمشیر هندی به زرین نیامیکی تاج پرگوهر شاهوارز گستردنی صد شتروار بارغلام و کنیزک به بر هم دویستبگویش که با تو مرا جنگ نیستبپرسش فراوان و او را بگویکه ما سوی ایران نکردیم رویزمین تا لب رود جیحون مراستبه سغدیم و این پادشاهی جداستهمانست کز تور و سلم دلیرزبر شد جهان آن کجا بود زیراز ایرج که بر بیگنه کشته شدز مغز بزرگان خرد گشته شدز توران به ایران جدایی نبودکه باکین و جنگ آشنایی نبودز یزدان بران گونه دارم امیدکه آید درود و خرام و نویدبرانگیخت از شهر ایران تراکه بر مهر دید از دلیران ترابه بخت تو آرام گیرد جهانشود جنگ و ناخوبی اندر نهانچو گرسیوز آید به نزدیک توبه بار آید آن رای تاریک توچنان چون به گاه فریدون گردکه گیتی ببخشش به گردان سپردببخشیم و آن رای بازآوریمز جنگ و ز کین پای بازآوریمتو شاهی و با شاه ایران بگویمگر نرم گردد سر جنگجویسخنها همی گوی با پیلتنبه چربی بسی داستانها بزنبرین هم نشان نزد رستم پیامپرستنده و اسپ و زرین ستامبه نزدیک او هم چنین خواستهببر تا شود کار پیراستهجز از تخت زرین که او شاه نیستتن پهلوان از در گاه نیست [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۷بیاورد گرسیوز آن خواستهکه روی زمین زو شد آراستهدمان تا لب رود جیحون رسیدز گردان فرستادهای برگزیدبدان تا رساند به شاه آگهیکه گرسیوز آمد بدان فرهیبه کشتی به یکروز بگذاشت آببیامد سوی بلخ دل پر شتابفرستاده آمد به درگاه شاهبگفتند گرسیوز آمد به راهسیاوش گو پیلتن را بخواندوزین داستان چند گونه براندچو گوسیوز آمد به درگاه شاهبفرمود تا برگشادند راهسیاووش ورا دید بر پای خاستبخندید و بسیار پوزش بخواستببوسید گرسیوز از دور خاکرخش پر ز شرم و دلش پر ز باکسیاووش بنشاندش زیر تختاز افراسیابش بپرسید سختچو بنشست گرسیوز از گاه نوبدید آن سر وافسر شاه نوبه رستم چنین گفت کافراسیابچو از تو خبر یافت اندر شتابیکی یادگاری به نزدیک شاهفرستاد با من کنون در به راهبفرمود تا پرده برداشتندبه چشم سیاووش بگذاشتندز دروازهٔ شهر تا بارگاهدرم بود و اسپ و غلام و کلاهکس اندازه نشاخت آنراکه چندز دینار و ز تاج و تخت بلندغلامان همه با کلاه و کمرپرستنده با یاره و طوق زرپسند آمدش سخت بگشاد روینگه کرد و بشنید پیغام اویتهمتن بدو گفت یک هفته شادهمی باش تا پاسخ آریم یادبدین خواهش اندیشه باید بسیهمان نیز پرسیدن از هر کسیچو بشنید گرسیوز پیش بینزمین را ببوسید و کرد آفرینیکی خانه او را بیاراستندبه دیبا و خوالیگران خواستندنشستند بیدار هر دو به همسگالش گرفتند بر بیش و کمازان کار شد پیلتن بدگمانکزان گونه گرسیوز آمد دمانطلایه ز هر سو برون تاختندچنان چون ببایست برساختندسیاوش ز رستم بپرسید و گفتکه این راز بیرون کنید از نهفتکه این آشتی جستن از بهر چیستنگه کن که تریاک این زهر چیستز پیوستهٔ خون به نزدیک اویببین تا کدامند صد نامجویگروگان فرستد به نزدیک ماکند روشن این رای تاریک مانباید که از ما غمی شد ز بیمهمی طبل سازد به زیر گلیمچو این کرده باشیم نزدیک شاهفرستاده باید یکی نیکخواهبرد زین سخن نزد او آگهیمگر مغز گرداند از کین تهیچنین گفت رستم که اینست رایجزین روی پیمان نیاید بجایبه شبگیر گرسیوز آمد بدرچنان چون بود با کلاه و کمربیامد به پیش سیاوش زمینببوسید و بر شاه کرد آفرینسیاوش بدو گفت کز کار توپراندیشه بودم ز گفتار توکنون رای یکسر بران شد درستکه از کینه دل را بخواهیم شستتو پاسخ فرستی به افراسیابکه از کین اگر شد سرت پر شتابکسی کاو ببیند سرانجام بدز کردار بد بازگشتش سزددلی کز خرد گردد آراستهیکی گنج گردد پر از خواستهاگر زیر نوش اندرون زهر نیستدلت را ز رنج و زیان بهر نیستچو پیمان همی کرد خواهی درستکه آزار و کینه نخواهیم جستز گردان که رستم بداند همیکجا نامشان بر تو خواند همیبر من فرستی به رسم نواکه باشد به گفتار تو بر گواو دیگر ز ایران زمین هرچ هستکه آن شهرها را تو داری به دستبپردازی و خود به توران شویزمانی ز جنگ و ز کین بغنوینباشد جز از راستی در میانبه کینه نبندم کمر بر میانفرستم یکی نامه نزدیک شاهمگر بشتی باز خواند سپاهبرافگند گرسیوز اندر زمانفرستادهای چون هژبر دمانبدو گفت خیره منه سر به خواببرو تازیان نزد افراسیاببگویش که من تیز بشتافتمهمی هرچ جستم همه یافتمگروگان همی خواهد از شهریارچو خواهی که برگردد از کارزارفرستاده آمد بدادش پیامز شاه و ز گرسیوز نیکنامچو گفت فرستاده بشنید شاهفراوان بپیچید و گم کرد راههمی گفت صد تن ز خویشان منگر ایدونک کم گردد از انجمنشکست اندر آید بدین بارگاهنماند بر من کسی نیکخواهوگر گویم از من گروگان مجویدروغ آیدش سر به سر گفت و گویفرستاد باید بر او نوااگر بی گروگان ندارد روابران سان که رستم همی نام بردز خویشان نزدیک صد بر شمردبر شاه ایران فرستادشانبسی خلعت و نیکوی دادشانبفرمود تا کوس با کرهنایزدند و فروهشت پردهسرایبه خارا و سغد و سمرقند و چاچسپیجاب و آن کشور و تخت عاجتهی کرد و شد با سپه سوی گنگبهانه نجست و فریب و درنگچو از رفتنش رستم آگاه شدروانش ز اندیشه کوتاه شدبه نزد سیاوش بیامد چو گردشنیده سخنها همه یاد کردبدو گفت چون کارها گشت راستچو گرسیوز ار بازگردد رواستبفرمود تا خلعت آراستندسلیح و کلاه و کمر خواستندیکی اسپ تازی به زرین ستامیکی تیغ هندی به زرین نیامچو گرسیوز آن خلعت شاه دیدتو گفتی مگر بر زمین ماه دیدبشد با زبانی پر از آفرینتو گفتی مگر بر نوردد زمینسیاوش نشست از بر تخت عاجبیاویخته بر سر عاج تاجهمی رای زد با یکی چربگویکسی کاو سخن را دهد رنگ و بویز لشکر همی جست گردی سوارکه با او بسازد دم شهریارچنین گفت با او گو پیلتنکزین در که یارد گشادن سخنهمانست کاووس کز پیش بودز تندی نکاهد نخواهد فزودمگر من شوم نزد شاه جهانکنم آشکارا برو بر نهانببرم زمین گر تو فرمان دهیز رفتن نبینم همی جز بهیسیاوش ز گفتار او شاد شدحدیث فرستادگان باد شدسپهدار بنشست و رستم به همسخن راند هرگونه از بیش و کمبفرمود تا رفت پیشش دبیرنوشتن یکی نامهای بر حریرنخست آفرین کرد بر دادگرکزو دید نیروی و فر و هنرخداوند هوش و زمان و مکانخرد پروراند همی با روانگذر نیست کس را ز فرمان اوکسی کاو بگردد ز پیمان اوز گیتی نبیند مگر کاستیبدو باشد افزونی و راستیازو باد بر شهریار آفرینجهاندار وز نامداران گزینرسیده به هر نیک و بد رای اوستودن خرد گشته بالای اورسیدم به بلخ و به خرم بهارهمه شادمان بودم از روزگارز من چون خبر یافت افراسیابسیه شد به چشم اندرش آفتاببدانست کش کار دشوار گشتجهان تیره شد بخت او خوار گشتبیامد برادرش با خواستهبسی خوبرویان آراستهکه زنهار خواهد ز شاه جهانسپارد بدو تاج و تخت مهانبسنده کند زین جهان مرز خویشبداند همی پایه و ارز خویشاز ایران زمین بسپرد تیره خاکبشوید دل از کینه و جنگ پاکز خویشان فرستاد صد نزد منبدین خواهش آمد گو پیلتنگر او را ببخشد ز مهرش سزاستکه بر مهر او چهر او بر گواستچو بنوشت نامه یل جنگجویسوی شاه کاووس بنهاد رویوزان روی گرسیوز نیکخواهبیامد بر شاه توران سپاههمه داستان سیاوش بگفتکه او را ز شاهان کسی نیست جفتز خوبی دیدار و کردار اوز هوش و دل و شرم و گفتار اودلیر و سخنگوی و گرد و سوارتو گویی خرد دارد اندر کناربخندید و با او چنین گفت شاهکه چاره به از جنگ ای نیکخواهو دیگر کزان خوابم آمد نهیبز بالا بدیدم نشان نشیبپر از درد گشتم سوی چاره بازبدان تا نبینم نشیب و فرازبه گنج و درم چاره آراستمکنون شد بران سان که من خواستموزان روی چون رستم شیرمردبیامد بر شاه ایران چو گردبه پیش اندر آمد بکش کرده دستبرآمده سپهبد ز جای نشستبپرسید و بگرفتش اندر کنارز فرزند و از گردش روزگارز گردان و از رزم و کار سپاهوزان تا چرا بازگشت او ز راهنخست از سیاوش زبان برگشادستودش فراوان و نامه بدادچو نامه برو خواند فرخ دبیررخ شهریار جهان شد قیربه رستم چنین گفت گیرم که اویجوانست و بد نارسیده برویچو تو نیست اندر جهان سر به سربه جنگ از تو جویند شیران هنرندیدی بدیهای افراسیابکه گم شد ز ما خورد و آرام و خوابمرا رفت بایست کردم درنگمرا بود با او سری پر ز جنگنرفتم که گفتند ز ایدر مروبمان تا بسیچد جهاندار نوچو بادافرهٔ ایزدی خواست بودمکافات بدها بدی خواست بودشما را بدان مردری خواستهبدان گونه بر شد دل آراستهکجا بستد از هر کسی بیگناهبدان تا بپیچیدتان دل ز راهبه صد ترک بیچاره و بدنژادکه نام پدرشان ندارید یادکنون از گروگان کی اندیشد اوهمان پیش چشمش همان خاک کوشما گر خرد را بسیچید کارنه من سیرم از جنگ و از کارزاربه نزد سیاوش فرستم کنونیکی مرد پردانش و پرفسونبفرمایمش کآتشی کن بلندببند گران پای ترکان ببندبرآتش بنه خواسته هرچ هستنگر تا نیازی به یک چیز دستپس آن بستگان را بر من فرستکه من سر بخواهم ز تنشان گسستتو با لشکر خویش سر پر ز جنگبرو تا به درگاه او بیدرنگهمه دست بگشای تا یکسرهچو گرگ اندر آید به پیش برهچو تو سازگیری بد آموختنسپاهت کند غارت و سوختنبیاید بجنگ تو افراسیابچو گردد برو ناخوش آرام و خوابتهمتن بدو گفت کای شهریاردلت را بدین کار غمگین مدارسخن بشنو از من تو ای شه نخستپس آنگه جهان زیر فرمان تستتو گفتی که بر جنگ افراسیابمران تیز لشکر بران روی آببمانید تا او بیاید به جنگکه او خود شتاب آورد بیدرنگببودیم یک چند در جنگ سستدر آشتی او گشاد از نخستکسی کاشتی جوید و سور و بزمنه نیکو بود پیش رفتن برزمو دیگر که پیمان شکستن ز شاهنباشد پسندیدهٔ نیکخواهسیاوش چو پیروز بودی بجنگبرفتی بسان دلاور پلنگچه جستی جز از تخت و تاج و نگینتن آسانی و گنج ایران زمینهمه یافتی جنگ خیره مجویدل روشنت به آب تیره مشویگر افراسیاب این سخنها که گفتبه پیمان شکستن بخواهد نهفتهم از جنگ جستن نگشتیم سیربجایست شمشیر و چنگال شیرز فرزند پیمان شکستن مخواهمکن آنچ نه اندر خورد با کلاهنهانی چرا گفت باید سخنسیاوش ز پیمان نگردد ز بنوزین کار کاندیشه کردست شاهبر آشوبد این نامور پیشگاهچو کاووس بشنید شد پر ز خشمبرآشفت زان کار و بگشاد چشمبه رستم چنین گفت شاه جهانکه ایدون نماند سخن در نهانکه این در سر او تو افگندهایچنین بیخ کین از دلش کندهایتن آسانی خویش جستی بریننه افروزش تاج و تخت و نگینتو ایدر بمان تا سپهدار طوسببندد برین کار بر پیل کوسمن اکنون هیونی فرستم به بلخیکی نامهٔ با سخنهای تلخسیاوش اگر سر ز پیمان منبپیچد نیاید به فرمان منبطوس سپهبد سپارد سپاهخود و ویژگان باز گردد به راهببیند ز من هرچ اندر خورستگر او را چنین داوری در سرستغمی گشت رستم به آواز گفتکه گردون سر من بیارد نهفتاگر طوس جنگیتر از رستم استچنان دان که رستم ز گیتی کم استبگفت این و بیرون شد از پیش اویپر از خشم چشم و پر آژنگ رویهم اندر زمان طوس را خواند شاهبفرمود لشکر کشیدن به راهچو بیرون شد از پیش کاووس طوسبفرمود تا لشکر و بوق و کوسبسازند و آرایش ره کنندوزان رزمگه راه کوته کنند [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۸هیونی بیاراست کاووس شاهبفرمود تا بازگردد به راهنویسندهٔ نامه را پیش خواندبه کرسی زر پیکرش برنشاندیکی نامه فرمود پر خشم و جنگزبان تیز و رخساره چون بادرنگنخست آفرین کرد بر کردگارخداوند آرامش و کارزارخداوند بهرام و کیوان و ماهخداوند نیک و بد و فر و جاهبفرمان اویست گردان سپهرازو بازگسترده هرجای مهرترا ای جوان تندرستی و بختهمیشه بماناد با تاج و تختاگر بر دلت رای من تیره گشتز خواب جوانی سرت خیره گشتشنیدی که دشمن به ایران چه کردچو پیروز شد روزگار نبردکنون خیره آزرم دشمن مجویبرین بارگه بر مبر آبرویمنه با جوانی سر اندر فریبگر از چرخگردان نخواهی نهیبکه من زان فریبنده گفتار اوبسی بازگشتم ز پیکار اوترا گر فریبد نباشد شگفتمرا از خود اندازه باید گرفتنرفت ایچ با من سخن ز آشتیز فرمان من روی برگاشتیهمان رستم از گنج آراستهنخواهد شدن سیر از خواستهازان مردری تاج شاهنشهیترا شد سر از جنگ جستن تهیدر بینیازی به شمشیر جویبه کشور بود شاه را آبرویچو طوس سپهبد رسد پیش توبسازد چو باید کم و بیش توگروگان که داری به بند گرانهم اندر زمان بارکن بر خرانپرستار وز خواسته هرچ هستبه زودی مر آن را به درگه فرستتو شوکین و آویختن را بسازازین در سخنها مگردان درازچو تو ساز جنگ شبیخون کنیز خاک سیه رود جیحون کنیسپهبد سراندر نیارد به خواببیاید به جنگ تو افراسیابو گر مهر داری بران اهرمننخواهی که خواندت پیمان شکنسپه طوس رد را ده و بازگردنهای مرد پرخاش روز نبردتو با خوبرویان برآمیختیبه بزم اندر از رزم بگریختینهادند بر نامه بر مهر شاههیون پر برآورد و ببرید راهچو نامه به نزد سیاووش رسیدبران گونه گفتار ناخوب دیدفرستاده را خواند و پرسید چستازو کرد یکسر سخنها درستبگفت آنک با پیلتن رفته بودز طوس و ز کاووس کاشفته بودسیاوش چو بشنید گفتار اویز رستم غمی گشت و برتافت رویز کار پدر دل پراندیشه کردز ترکان و از روزگار نبردهمی گفت صد مرد ترک و سوارز خویشان شاهی چنین نامدارهمه نیک خواه و همه بیگناهاگرشان فرستم به نزدیک شاهنپرسد نه اندیشد از کارشانهمانگه کند زنده بر دارشانبه نزدیک یزدان چه پوزش برمبد آید ز کار پدر بر سرمور ایدونک جنگ آورم بیگناهچنان خیره با شاه توران سپاهجهاندار نپسندد این بد ز منگشایند بر من زبان انجمنوگر بازگردم به نزدیک شاهبه طوس سپهبد سپارم سپاهازو نیز هم بر تنم بد رسدچپ و راست بد بینم و پیش بدنیاید ز سودابه خود جز بدیندانم چه خواهد رسید ایزدیدو تن را ز لشکر ز کندآورانچو بهرام و چون زنگهٔ شاورانبران رازشان خواند نزدیک خویشبپرداخت ایوان و بنشاند پیشکه رازش به هم بود با هر دو تنازان پس که رستم شد از انجمنبدیشان چنین گفت کز بخت بدفراوان همی بر تنم بد رسدبدان مهربانی دل شهریاربسان درختی پر از برگ و بارچو سودابه او را فریبنده گشتتو گفتی که زهر گزاینده گشتشبستان او گشت زندان منغمی شد دل و بخت خندان منچنین رفت بر سر مرا روزگارکه با مهر او آتش آورد بارگزیدم بدان شوربختیم جنگمگر دور مانم ز چنگ نهنگبه بلخ اندرون بود چندان سپاهسپهبد چو گرسیوز کینهخواهنشسته به سغد اندرون شهریارپر از کینه با تیغ زن صدهزاربرفتیم بر سان باد دماننجستیم در جنگ ایشان زمانچو کشور سراسر بپرداختندگروگان و آن هدیهها ساختندهمه موبدان آن نمودند راهکه ما بازگردیم زین رزمگاهپسندش نیامد همی کار منبکوشد به رنج و به آزار منبه خیره همی جنگ فرمایدمبترسم که سوگند بگزایدموراگر ز بهر فزونیست جنگچو گنج آمد و کشور آمد به چنگچه باید همی خیره خون ریختنچنین دل به کین اندر آویختنهمی سر ز یزدان نباید کشیدفراوان نکوهش بباید شنیددو گیتی همی برد خواهد ز منبمانم به کام دل اهرمننزادی مرا کاشکی مادرموگر زاد مرگ آمدی بر سرمکه چندین بلاها بباید کشیدز گیتی همی زهر باید چشیدبدین گونه پیمان که من کردهامبه یزدان و سوگندها خوردهاماگر سر بگردانم از راستیفراز آید از هر سوی کاستیپراگنده شد در جهان این سخنکه با شاه ترکان فگندیم بنزبان برگشایند هر کس به بدبه هرجای بر من چنان چون سزدبه کین بازگشتن بریدن ز دینکشیدن سر از آسمان و زمینچنین کی پسندد ز من کردگارکجا بر دهد گردش روزگارشوم کشوری جویم اندر جهانکه نامم ز کاووس ماند نهانکه روشن زمانه بران سان بودکه فرمان دادار گیهان بودسری کش نباشد ز مغز آگهینه از بتری باز داند بهیقباد آمد و رفت و گیتی سپردورا نیز هم رفته باید شمردتو ای نامور زنگه شاورانبیارای تن را به رنج گرانبرو تا به درگاه افرسیابدرنگی مباش و منه سر به خوابگروگان و این خواسته هرچ هستز دینار و ز تاج و تخت نشستببر همچنین جمله تا پیش اویبگویش که ما را چه آمد به رویبفرمود بهرام گودرز راکه این نامور لشکر و مرز راسپردم ترا گنج و پیلان کوسبمان تا بیاید سپهدار طوسبدو ده تو این لشکر و خواستههمه کارها یکسر آراستهیکایک برو بر شمر هرچ هستز گنج و ز تاج و ز تخت نشستچو بهرام بشنید گفتار اویدلش گشت پیچان به تیمار اویببارید خون زنگهٔ شاورانبنفرید بر بوم هاماورانپر از غم نشستند هر دو به همروانشان ز گفتار او شد دژمبدو باز گفتند کاین رای نیستترا بیپدر در جهان جای نیستیکی نامه بنویس نزدیک شاهدگر باره زو پیلتن را بخواهاگر جنگ فرمان دهد جنگ سازمکن خیره اندیشهٔ دل درازمگردان به ما بر دژم روزگارچو آمد درخت بزرگی به بارنپذرفت زان دو خردمند پنددگرگونه بد راز چرخ بلندچنین داد پاسخ که فرمان شاهبرانم که برتر ز خورشید و ماهولیکن به فرمان یزدان دلیرنباشد ز خاشاک تا پیل و شیرکسی کاو ز فرمان یزدان بتافتسراسیمه شد خویشتن را نیافتهمی دست یازید باید به خونبه کین دو کشور بدن رهنمونوزان پس که داند کزین کارزارکرا برکشد گردش روزگارز بهر نوا هم بیازارد اوسخنهای گم کرده بازآرد اوهمان خشم و پیگار بار آوردسرشک غم اندر کنار آورداگر تیرهتان شد دل از کار منبپیچید سرتان ز گفتار منفرستاده خود باشم و رهنمایبمانم برین دشت پردهسرایسیاوش چو پاسخ چنین داد بازبپژمرد جان دو گردن فرازز بیم جداییش گریان شدندچو بر آتش تیز بریان شدندهمی دید چشم بد روزگارکه اندر نهان چیست با شهریارنخواهد بدن نیز دیدار اوازان چشم گریان شد از کار اوچنین گفت زنگه که ما بندهایمبه مهر سپهبد دل آگندهایمفدای تو بادا تن و جان ماچنین باد تا مرگ پیمان ماچو پاسخ چنین یافت از نیکخواهچنین گفت با زنگه بیدار شاهکه رو شاه توران سپه را بگویکه زین کار ما را چه آمد برویازین آشتی جنگ بهر منستهمه نوش تو درد و زهر منستز پیمان تو سر نگردد تهیوگر دور مانم ز تخت مهیجهاندار یزدان پناه منستزمین تخت و گردون کلاه منستو دیگر که بر خیره ناکرده کارنشایست رفتن بر شهریاریکی راه بگشای تا بگذرمبجایی که کرد ایزد آبشخورمیکی کشوری جویم اندر جهانکه نامم ز کاووس ماند نهانز خوی بد او سخن نشنومز پیگار او یک زمان بغنومبشد زنگه با نامور صد سوارگروگان ببرد از در شهریارچو در شهر سالار ترکان رسیدخروش آمد و دیدهبانش بدیدپذیره شدش نامداری بزرگکجا نام او بود جنگی طورگچو زنگه بیامد به نزدیک شاهسپهدار برخاست از پیشگاهگرفتش به بر تنگ و بنواختشگرامی بر خویش بنشاختشچو بنشست با شاه پیغام دادسراسر سخنها بدو کرد یادچو بشنید پیچان شد افراسیابدلش گشت پر درد و سر پر ز تاببفرمود تا جایگه ساختندورا چون سزا بود بنواختندچو پیران بیامد تهی کرد جایسخن رفت با نامور کدخدایز کاووس وز خام گفتار اوز خوی بد و رای و پیگار اوهمی گفت و رخساره کرده دژمز کار سیاووش دل پر ز غمفرستادن زنگهٔ شاورانهمه یاد کرد از کران تا کرانبپرسید کاین را چه درمان کنیموزین چاره جستن چه پیمان کنیمبدو گفت پیران که ای شهریارانوشه بدی تا بود روزگارتو از ما به هر کار داناتریببایستها بر تواناتریگمان و دل و دانش و رای منچنینست اندیشه بر جای منکه هر کس که بر نیکوی در جهانتوانا بود آشکار و نهانازین شاهزاده نگیرند باززگنج و ز رنج آنچ آید فرازمن ایدون شنیدم که اندر جهانکسی نیست مانند او از مهانبه بالا و دیدار و آهستگیبه فرهنگ و رای و به شایستگیهنر با خرد نیز بیش از نژادز مادر چنو شاهزاده نزادبدیدن کنون از شنیدن بهستگرانمایه و شاهزاد و مهستوگر خود جز اینش نبودی هنرکه از خون صد نامور با پدربرآشفت و بگذاشت تخت و کلاههمی از تو جوید بدین گونه راهنه نیکو نماید ز راه خردکزین کشور آن نامور بگذردترا سرزنش باشد از مهترانسر او همان از تو گردد گرانو دیگر که کاووس شد پیرسرز تخت آمدش روزگار گذرسیاوش جوانست و با فرهیبدو ماند آیین و تخت مهیاگر شاه بیند به رای بلندنویسد یکی نامهٔ سودمندچنان چون نوازنده فرزند رانوازد جوان خردمند رایکی جای سازد بدین کشورشبدارد سزاوار اندر خورشبر آیین دهد دخترش را بدویبداردش با ناز و با آبرویمگر کاو بماند به نزدیک شاهکند کشور و بومت آرامگاهو گر باز گردد سوی شهریارترا بهتری باشد از روزگارسپاسی بود نزد شاه زمینبزرگان گیتی کنند آفرینبرآساید از کین دو کشور مگراگر آردش نزد ما دادگرز داد جهان آفرین این سزاستکه گردد زمانه بدین جنگ راستچو سالار گفتار پیران شنیدچنان هم همه بودنیها بدیدپس اندیشه کرد اندر آن یک زمانهمی داشت بر نیک و بد بر گمانچنین داد پاسخ به پیران پیرکه هست اینک گفتی همه دلپذیرولیکن شنیدم یکی داستانکه باشد بدین رای همداستانکه چون بچهٔ شیر نر پروریچو دندان کند تیز کیفر بریچو با زور و با چنگ برخیزد اوبه پروردگار اندر آویزد اوبدو گفت پیران کاندر خردیکی شاه کندآوران بنگردکسی کز پدر کژی و خوی بدنگیرد ازو بدخویی کی سزدنبینی که کاووس دیرینه گشتچو دیرینه گشت او بباید گذشتسیاوش بگیرد جهان فراخبسی گنج بیرنج و ایوان و کاخدو کشور ترا باشد و تاج و تختچنین خود که یابد مگر نیکبختچو بشنید افراسیاب این سخنیکی رای با دانش افگند بندبیر جهاندیده را پیش خواندزبان برگشاد و سخن برفشاندنخستین که بر خامه بنهاد دستبه عنبر سر خامه را کرد مستجهان آفرین را ستایش گرفتبزرگی و دانش نمایش گرفتکجا برترست از مکان و زمانبدو کی رسد بندگی را گمانخداوند جانست و آن خردخردمند را داد او پروردازو باد بر شاهزاده درودخداوند گوپال و شمشیر و خودخداوند شرم و خداوند باکز بیداد و کژی دل و دست پاکشنیدم پیام از کران تا کرانز بیدار دل زنگهٔ شاورانغمی شد دلم زانک شاه جهانچنین تیز شد با تو اندر نهانولیکن به گیتی بجز تاج و تختچه جوید خردمند بیدار بختترا این همه ایدر آراستستاگر شهریاری و گر خواستستهمه شهر توران برندت نمازمرا خود به مهر تو باشد نیازتو فرزند باشی و من چون پدرپدر پیش فرزند بسته کمرچنان دان که کاووس بر تو به مهربران گونه یک روز نگشاد چهرکجا من گشایم در گنج بستسپارم به تو تاج و تخت نشستبدارمت بیرنج فرزندواربه گیتی تو مانی زمن یادگارچو از کشورم بگذری در جهاننکوهش کنندم کهان و مهانوزین روی دشوار یابی گذرمگر ایزدی باشد آیین و فربدین راه پیدا نبینی زمینگذر کرد باید به دریای چینازین کرد یزدان ترا بی نیازهم ایدر بباش و به خوبی بنازسپاه و در گنج و شهر آن تستبه رفتن بهانه نبایدت جستچو رای آیدت آشتی با پدرسپارم ترا تاج و زرین کمرکه ز ایدر به ایران شوی با سپاهببندم به دلسوزگی با تو راهنماند ترا با پدر جنگ دیرکهن شد سرش گردد از جنگ سیرگر آتش ببیند پی شصت و پنجرسد آتش از باد پیری به رنجترا باشد ایران و گنج و سپاهز کشور به کشور رساند کلاهپذیرفتم از پاک یزدان که منبکوشم به خوبی به جان و به تننفرمایم و خود نسازم به بدبه اندیشه دل را نیازم به بدچو نامه به مهر اندر آورد شاهبفرمود تا زنگهٔ نیکخواهبه زودی به رفتن ببندد کمریکی خلعت آراست با سیم و زریکی اسپ بر سر ستام گرانبیامد دمان زنگهٔ شاورانچو نزدیک تخت سیاوش رسیدبگفت آنچ پرسید و بشنید و دیدسیاوش به یک روی زان شاد شدبه دیگر پر از درد و فریاد شدکه دشمن همی دوست بایست کردز آتش کجا بردمد باد سردیکی نامه بنوشت نزد پدرهمه یاد کرد آنچ بد در به درکه من با جوانی خرد یافتمبهر نیک و بد نیز بشتافتماز آن زن یکی مغز شاه جهاندل من برافروخت اندر نهانشبستان او درد من شد نخستز خون دلم رخ ببایست شستببایست بر کوه آتش گذشتمرا زار بگریست آهو به دشتازان ننگ و خواری به جنگ آمدمخرامان به چنگ نهنگ آمدمدو کشور بدین آشتی شاد گشتدل شاه چون تیغ پولاد گشتنیاید همی هیچ کارش پسندگشادن همان و همان بود بندچو چشمش ز دیدار من گشت سیربر سیر دیده نباشند دیرز شادی مبادا دل او رهاشدم من ز غم در دم اژدهاندانم کزین کار بر من سپهرچه دارد به راز اندر از کین و مهرازان پس بفرمود بهرام راکه اندر جهان تازه کن کام راسپردم ترا تاج و پردهسرایهمان گنج آگنده و تخت و جایدرفش و سواران و پیلان کوسچو ایدر بیاید سپهدار طوسچنین هم پذیرفته او را سپارتو بیدار دل باش و به روزگارز دیده ببارید خوناب زردلب رادمردان پر از باد سردز لشکر گزین کرد سیصد سوارهمه گرد و شایستهٔ کارزارصد اسپ گزیده به زرین ستامپرستار و زرین کمر صد غلامبفرمود تا پیش او آورندسلیح و ستام و کمر بشمرنددرم نیز چندان که بودش به کارز دینار وز گوهر شاهوارازان پس گرانمایگان را بخواندسخنهای بایسته چندی براندچنین گفت کز نزد افراسیابگذشتست پیران بدین روی آبیکی راز پیغام دارد به منکه ایمن به دویست از انجمنهمی سازم اکنون پذیره شدنشما را هم ایدر بباید بدنهمه سوی بهرام دارید رویمپیچد دل را ز گفتار اویهمی بوسه دادند گردان زمینبران خوب سالار باآفرین [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۹چو خورشید تابنده بنمود پشتهوا شد سیاه و زمین شد درشتسیاووش لشکر به جیحون کشیدبه مژگان همی از جگر خون کشیدچو آمد به ترمذ درون بام و کویبسان بهاران پر از رنگ و بویچنان بد همه شهرها تا به چاچتو گفتی عروسیست باطوق و تاجبه هر منزلی ساخته خوردنیخورشهای زیبا و گستردنیچنین تا به قچقار باشی براندفرود آمد آنجا و چندی بماندچو آگاهی آمد پذیره شدندهمه سرکشان با تبیره شدندز خویشان گزین کرد پیران هزارپذیره شدن را برآراست کاربیاراسته چار پیل سپیدسپه را همه داد یکسر نویدیکی برنهاده ز پیروزه تختدرفشنده مهدی بسان درختسرش ماه زرین و بومش بنفشبه زر بافته پرنیایی درفشابا تخت زرین سه پیل دگرصد از ماهرویان زرین کمرسپاهی بران سان که گفتی سپهربیاراست روی زمین را به مهرصد اسپ گرانمایه با زین زربه دیبا بیاراسته سر به سرسیاووش بشنید کامد سپاهپذیره شدن را بیاراست شاهدرفش سپهدار پیران بدیدخروشیدن پیل و اسپان شنیدبشد تیز و بگرفتش اندر کناربپرسیدش از نامور شهریاربدو گفت کای پهلوان سپاهچرا رنجه کردی روان را به راههمه بردل اندیشه این بد نخستکه بیند دو چشمم ترا تندرستببوسید پیران سر و پای اوهمان خوب چهر دلارای اوچنین گفت کای شهریار جوانمراگر بخواب این نمودی روانستایش کنم پیش یزدان نخستچو دیدم ترا روشن و تندرستترا چون پدر باشد افراسیابهمه بنده باشیم زین روی آبز پیوستگان هست بیش از هزارپرستندگانند با گوشوارتو بیکام دل هیچ دم بر مزنترا بنده باشد همی مرد و زنمراگر پذیری تو با پیر سرز بهر پرستش ببندم کمربرفتند هر دو به شادی به همسخن یاد کردند بر بیش و کمهمه ره ز آوای چنگ و ربابهمی خفته را سر برآمد ز خوابهمی خاک مشکین شد از مشک و زرهمی اسپ تازی برآورد پرسیاوش چو آن دید آب از دو چشمببارید و ز اندیشه آمد به خشمکه یاد آمدش بوم زابلستانبیاراسته تا به کابلستانهمان شهر ایرانش آمد به یادهمی برکشید از جگر سرد بادز ایران دلش یاد کرد و بسوختبه کردار آتش رخش برفروختز پیران بپیچید و پوشید رویسپهبد بدید آن غم و درد اویبدانست کاو را چه آمد بیادغمی گشت و دندان به لب بر نهادبه قچقار باشی فرود آمدندنشستند و یکبار دم بر زدندنگه کرد پیران به دیدار اونشست و بر و یال و گفتار اوبدو در دو چشمش همی خیره ماندهمی هر زمان نام یزدان بخواندبدو گفت کای نامور شهریارز شاهان گیتی توی یادگارسه چیزست بر تو که اندر جهانکسی را نباشد ز تخم مهانیکی آنک از تخمهٔ کیقبادهمی از تو گیرند گویی نژادو دیگر زبانی بدین راستیبه گفتار نیکو بیاراستیسه دیگر که گویی که از چهر توببارد همی بر زمین مهر توچنین داد پاسخ سیاووش بدویکه ای پیر پاکیزه و راستگویخنیده به گیتی به مهر و وفاز آهرمنی دور و دور از جفاگر ایدونک با من تو پیمان کنیشناسم که پیان من مشکنیگر از بودن ایدر مرا نیکویستبرین کردهٔ خود نباید گریستو گر نیست فرمای تا بگذرمنمایی ره کشوری دیگرمبدو گفت پیران که مندیش زینچو اندر گذشتی ز ایران زمینمگردان دل از مهر افراسیابمکن هیچگونه برفتن شتابپراگنده نامش به گیتی بدیستولیکن جز اینست مرد ایزدیستخرد دارد و رای و هوش بلندبه خیره نیاید به راه گزندمرا نیز خویشیست با او به خونهمش پهلوانم همش رهنمونهمانا برین بوم و بر صد هزاربه فرمان من بیش باشد سوارهمم بوم و بر هست و هم گوسفندهم اسپ و سلیح و کمان و کمندمرا بینیازیست از هر کسینهفته جزین نیز هستم بسیفدای تو بادا همه هرچ هستگر ایدونک سازی به شادی نشستپذیرفتم از پاک یزدان ترابه رای و دل هوشمندان تراکه بر تو نیاید ز بدها گزندنداند کسی راز چرخ بلندمگر کز تو آشوب خیزد به شهربیامیزی از دور تریاک و زهرسیاووش بدان گفتها رام شدبرافروخت و اندر خور جام شدبخوردن نشستند یک با دگرسیاوش پسر گشت و پیران پدربرفتند با خنده و شادمانبه ره بر نجستند جایی زمانچنین تا رسیدند در شهر گنگکزان بود خرم سرای درنگپیاده به کوی آمد افراسیاباز ایوان میان بسته و پر شتابسیاوش چو او را پیاده بدیدفرود آمد از اسپ و پیشش دویدگرفتند مر یکدگر را به بربسی بوس دادند بر چشم و سرازان پس چنین گفت افراسیابکه گردان جهان اندر آمد به خوابازین پس نه آشوب خیزد نه جنگبه آبشخور آیند میش و پلنگبرآشفت گیتی ز تور دلیرکنون روی گیتی شد از جنگ سیردو کشور سراسر پر از شور بودجهان را دل از آشتی کور بودبه تو رام گردد زمانه کنونبرآساید از جنگ وز جوش خونکنون شهر توران ترا بندهاندهمه دل به مهر تو آگندهاندمرا چیز با جان همی پیش تستسپهبد به جان و به تن خویش تستسیاوش برو آفرین کرد سختکه از گوهر تو مگر داد بختسپاس از خدای جهان آفرینکزویست آرام و پرخاش و کینسپهدار دست سیاوش به دستبیامد به تخت مهی بر نشستبه روی سیاوش نگه کرد و گفتکه این را به گیتی کسی نیست جفتنه زینگونه مردم بود در جهانچنین روی و بالا و فر و مهانازان پس به پیران چنین گفت ردکه کاووس تندست و اندک خردکه بشکیبد از روی چونین پسرچنین برز بالا و چندین هنرمرا دیده از خوب دیدار اوبماندست دل خیره از کار اوکه فرزند باشد کسی را چنیندو دیده بگرداند اندر زمیناز ایوانها پس یکی برگزیدهمه کاخ زربفتها گستریدیکی تخت زرین نهادند پیشهمه پایها چون سر گاومیشبه دیبای چینی بیاراستندفراوان پرستندگان خواستندبفرمود پس تا رود سوی کاخبباشد به کام و نشیند فراخسیاوش چو در پیش ایوان رسیدسر طاق ایوان به کیوان رسیدبیامد بران تخت زر بر نشستهشیوار جان اندر اندیشه بستچو خوان سپهبد بیاراستندکس آمد سیاووش را خواستندز هر گونهای رفت بر خوان سخنهمه شادمانی فگندند بنچو از خوان سالار برخاستندنشستنگه می بیاراستندبرفتند با رود و رامشگرانبباده نشستند یکسر سرانبدو داد جان و دل افراسیابهمی بی سیاوش نیامدش خوابهمی خورد می تا جهان تیره شدسرمیگساران ز می خیره شدسیاوش به ایوان خرامید شادبه مستی ز ایران نیامدش یادبدان شب هم اندر بفرمود شاهبدان کس که بودند بر بزمگاهچنین گفت با شیده افراسیابکه چون سر برآرد سیاوش ز خوابتو با پهلوانان و خویشان منکسی کاو بود مهتر انجمنبه شبگیر با هدیه و با غلامگرانمایه اسپان زرین ستامز لشکر همی هر کسی با نثارز دینار وز گوهر شاهوارازینگونه پیش سیاوش روندهشیوار و بیدار و خامش روندفراوان سپهبد فرستاد چیزبدین گونه یک هفته بگذشت نیزشبی با سیاوش چنین گفت شاهکه فردا بسازیم هر دو پگاهکه با گوی و چوگان به میدان شویمزمانی بتازیم و خندان شویمز هر کس شنیدم که چوگان تونبینند گردان به میدان توتو فرزند مایی و زیبای گاهتو تاج کیانی و پشت سپاهبدو گفت شاها انوشه بدیروان را به دیدار توشه بدیهمی از تو جویند شاهان هنرکه یابد به هرکار بر تو گذرمرا روز روشن به دیدار تستهمی از تو خواهم بد و نیک جستبه شبگیر گردان به میدان شدندگرازان و تازان و خندان شدندچنین گفت پس شاه توران بدویکه یاران گزینیم در زخم گویتو باشی بدانروی و زینروی منبدو نیم هم زین نشان انجمنسیاوش بدو گفت کای شهریارکجا باشدم دست و چوگان به کاربرابر نیارم زدن با تو گویبه میدان همآورد دیگر بجویچو هستم سزاوار یار توامبرین پهن میدان سوار توامسپهبد ز گفتار او شاد شدسخن گفتن هر کسی باد شدبه جان و سر شاه کاووس گفتکه با من تو باشی همآورد و جفتهنر کن به پیش سواران پدیدبدان تا نگویند کاو بد گزیدکنند آفرین بر تو مردان منشگفته شود روی خندان منسیاوش بدو گفت فرمان تراستسواران و میدان و چوگان تراستسپهبد گزین کرد کلباد راچو گرسیوز و جهن و پولاد راچو پیران و نستیهن جنگجویچو هومان که بردارد از آب گویبه نزد سیاووش فرستاد یارچو رویین و چون شیدهٔ نامداردگر اندریمان سوار دلیرچو ارجاسپ اسپ افگن نره شیرسیاوش چنین گفت کای نامجویازیشان که یارد شدن پیشگویهمه یار شاهند و تنها منمنگهبان چوگان یکتا منمگر ایدونک فرمان دهد شهریاربیارم به میدان ز ایران سوارمرا یار باشند بر زخم گویبران سان که آیین بود بر دو رویسپهبد چو بشنید زو داستانبران داستان گشت هم داستانسیاوش از ایرانیان هفت مردگزین کرد شایستهٔ کارکردخروش تبیره ز میدان بخاستهمی خاک با آسمان گشت راستاز آوای سنج و دم کره نایتو گفتی بجنبید میدان ز جایسیاووش برانگیخت اسپ نبردچو گوی اندر آمد به پیشش به گردبزد هم چنان چون به میدان رسیدبران سان که از چشم شد ناپدیدبفرمود پس شهریار بلندکه گویی به نزد سیاوش برندسیاوش بران گوی بر داد بوسبرآمد خروشیدن نای و کوسسیاوش به اسپی دگر برنشستبیانداخت آن گوی خسرو به دستازان پس به چوگان برو کار کردچنان شد که با ماه دیدار کردز چوگان او گوی شد ناپدیدتو گفتی سپهرش همی برکشیدازان گوی خندان شد افراسیابسر نامداران برآمد ز خواببه آواز گفتند هرگز سوارندیدیم بر زین چنین نامدارز میدان به یکسو نهادند گاهبیامد نشست از برگاه شاهسیاووش بنشست با او به تختبه دیدار او شاد شد شاه سختبه لشگر چنین گفت پس نامجویکه میدان شما را و چوگان و گویهمی ساختند آن دو لشکر نبردبرآمد همی تا به خورشید گردچو ترکان به تندی بیاراستندهمی بردن گوی را خواستندربودند ایرانیان گوی پیشبماندند ترکان ز کردار خویشسیاووش غمی گشت ز ایرانیانسخن گفت بر پهلوانی زبانکه میدان بازیست گر کارزاربرین گردش و بخشش روزگارچو میدان سرآید بتابید رویبدیشان سپارید یکبار گویسواران عنانها کشیدند نرمنکردند زان پس کسی اسپ گرمیکی گوی ترکان بینداختندبه کردار آتش همی تاختندسپهبد چو آواز ترکان شنودبدانست کان پهلوانی چه بودچنین گفت پس شاه توران سپاهکه گفتست با من یکی نیکخواهکه او را ز گیتی کسی نیست جفتبه تیر و کمان چون گشاید دو سفتسیاوش چو گفتار مهتر شنیدز قربان کمان کی برکشیدسپهبد کمان خواست تا بنگردیکی برگراید که فرمان بردکمان را نگه کرد و خیره بماندبسی آفرین کیانی بخواندبه گرسیوز تیغ زن داد مهکه خانه بمال و در آور به زهبکوشید تا بر زه آرد کماننیامد برو خیره شد بدگمانازو شاه بستد به زانو نشستبمالید خانه کمان را به دستبه زه کرد و خندان چنین گفت شاهکه اینت کمانی چو باید به راهمرا نیز گاه جوانی کمانچنین بود و اکنون دگر شد زمانبه توران و ایران کس این را به چنگنیارد گرفتن به هنگام جنگبر و یال و کتف سیاوش جزیننخواهد کمان نیز بر دشت کیننشانی نهادند بر اسپریسسیاوش نکرد ایچ با کس مکیسنشست از بر بادپایی چو دیوبرافشارد ران و برآمد غریویکی تیر زد بر میان نشاننهاده بدو چشم گردنکشانخدنگی دگر باره با چارپربینداخت از باد و بگشاد پرنشانه دوباره به یک تاختنمغربل بکرد اندر انداختنعنان را بپیچید بر دست راستبزد بار دیگر بران سو که خواستکمان را به زه بر بباز و فگندبیامد بر شهریار بلندفرود آمد و شاه برپای خاستبرو آفرین ز آفریننده خواستوزان جایگه سوی کاخ بلندبرفتند شادان دل و ارجمندنشستند خوان و می آراستندکسی کاو سزا بود بنشاستندمیی چند خوردند و گشتند شادبه نام سیاووش کردند یادبخوان بر یکی خلعت آراست شاهاز اسپ و ستام و ز تخت و کلاههمان دست زر جامهٔ نابریدکه اندر جهان پیش ازان کس ندیدز دینار وز بدرهای درمز یاقوت و پیروزه و بیش و کمپرستار بسیار و چندی غلامیکی پر ز یاقوت رخشنده جامبفرمود تا خواسته بشمرندهمه سوی کاخ سیاوش برندز هر کش به توران زمین خویش بودورا مهربانی برو بیش بودبه خویشان چنین گفت کاو را همهشما خیل باشید هم چون رمهبدان شاهزاده چنین گفت شاهکه یک روز با من به نخچیرگاهگر آیی که دل شاد و خرم کنیمروان را به نخچیر بیغم کنیمبدو گفت هرگه که رای آیدتبران سو که دل رهنمای آیدتبرفتند روزی به نخچیرگاههمی رفت با یوز و با باز شاهسپاهی ز هرگونه با او برفتاز ایران و توران بنخچیر تفتسیاوش به دشت اندرون گور دیدچو باد از میان سپه بردمیدسبک شد عنان و گران شد رکیبهمی تاخت اندر فراز و نشیبیکی را به شمشیر زد بدو نیمدو دستش ترازو بد و گور سیمبه یک جو ز دیگر گرانتر نبودنظاره شد آن لشکر شاه زودبگفتند یکسر همه انجمنکه اینت سرافراز و شمشیرزنبه آواز گفتند یک با دگرکه ما را بد آمد ز ایران به سرسر سروران اندر آمد به تنگسزد گر بسازیم با شاه جنگسیاوش هیمدون به نخچیر بورهمی تاخت و افگند در دشت گوربه غار و به کوه و به هامون بتاختبشمشیر و تیر و بنیزه بیاختبه هر جایگه بر یکی توده کردسپه را ز نخچیر آسوده کردوزان جایگه سوی ایوان شاههمه شاد دل برگرفتند راهسپهبد چه شادان چه بودی دژمبجز با سیاوش نبودی به همز جهن و ز گرسیوز و هرک بودبه کس راز نگشاد و شادان نبودمگر با سیاوش بدی روز و شبازو برگشادی به خنده دو لببرین گونه یک سال بگذاشتندغم و شادمانی بهم داشتندسیاوش یکی روز و پیران بهمنشستند و گفتند هر بیش و کمبدو گفت پیران کزین بوم و برچنانی که باشد کسی برگذربدین مهربانی که بر تست شاهبه نام تو خسپد به آرامگاهچنان دان که خرم بهارش توینگارش تویی غمگسارش توییبزرگی و فرزند کاووس شاهسر از بس هنرها رسیده به ماهپدر پیر سر شد تو برنا دلینگر سر ز تاج کیی نگسلیبه ایران و توران توی شهریارز شاهان یکی پرهنر یادگاربنه دل برین بوم و جایی بسازچنان چون بود درخور کام و نازنبینمت پیوستهٔ خون کسیکجا داردی مهر بر تو بسیبرادر نداری نه خواهر نه زنچو شاخ گلی بر کنار چمنیکی زن نگه کن سزاوار خویشاز ایران منه درد و تیمار پیشپس از مرگ کاووس ایران تراستهمان تاج و تخت دلیران تراستپس پردهٔ شهریار جهانسه ماهست با زیور اندر نهاناگر ماه را دیده بودی سیاهاز ایشان نه برداشتی چشم ماهسه اندر شبستان گرسیوزاندکه از مام وز باب با پروزاندنبیره فریدون و فرزند شاهکه هم جاه دارند و هم تاج و گاهولیکن ترا آن سزاوارترکه از دامن شاه جویی گهرپس پردهٔ من چهارند خردچو باید ترا بنده باید شمردازیشان جریرست مهتر بسالکه از خوبرویان ندارد همالیکی دختری هستی آراستهچو ماه درخشنده با خواستهنخواهد کسی را که آن رای نیستبجز چهر شاهش دلارای نیستز خوبان جریرست انباز توبود روز رخشنده دمساز تواگر رای باشد ترا بندهایستبه پیش تو اندر پرستندهایستسیاوش بدو گفت دارم سپاسمرا خود ز فرزند برتر شناسگر او باشدم نازش جان و تننخواهم جزو کس ازین انجمنسپاسی نهی زین همی بر سرمکه تا زندهام حق آن نسپرمپس آنگاه پیران ز نزدیک اویسوی خانهٔ خویش بنهاد رویچو پیران ز پیش سیاوش برفتبه نزدیک گلشهر تازید تفتبدو گفت کار جریره بسازبه فر سیاووش خسرو به نازچگونه نباشیم امروز شادکه داماد باشد نبیره قبادبیورد گلشهر دخترش رانهاد از بر تارک افسرش رابه دیبا و دینار و در و درمبه بوی و به رنگ و به هر بیش و کمبیاراست او را چو خرم بهارفرستاد در شب بر شهریارمراو را بپیوست با شاه نونشاند از بر گاه چون ماه نوندانست کس گنج او را شمارز یاقوت و ز تاج گوهرنگارسیاوش چو روی جریره بدیدخوش آمدش خندید و شادی گزیدهمی بود با او شب و روز شادنیامد ز کاووس و دستانش یادبرین نیز چندی بگردید چرخسیاووش را بد ز نیکیش به رخورا هر زمان پیش افراسیابفرونتر بدی حشمت و جاه و آبیکی روز پیران به به روزگارسیاووش را گفت کای نامدارتو دانی که سالار توران سپاهز اوج فلک برفرازد کلاهشب و روز روشن روانش تویدل و هوش و توش و توانش تویچو با او تو پیوستهٔ خون شویازین پایه هر دم به افزون شویبباشد امیدش به تو استوارکه خواهی بدن پیش او پایداراگر چند فرزند من خویش تستمرا غم ز بهر کم و بیش تستفرنگیس مهتر ز خوبان اوینبینی به گیتی چنان موی و رویبه بالا ز سرو سهی برترستز مشک سیه بر سرش افسرستهنرها و دانش ز اندازه بیشخرد را پرستار دارد به پیشاز افراسیاب ار بخواهی رواستچنو بت به کشمیر و کابل کجاستشود شاه پرمایه پیوند تودرفشان شود فر و اورند توچو فرمان دهی من بگویم بدویبجویم بدین نزد او آبرویسیاوش به پیران نگه کرد و گفتکه فرمان یزدان نشاید نهفتاگر آسمانی چنین است رایمرا با سپهر روان نیست پایاگر من به ایران نخواهم رسیدنخواهم همی روی کاووس دیدچو دستان که پروردگار منستتهمتن که روشن بهار منستچو بهرام و چون زنگهٔ شاورانجزین نامدران کنداورانچو از روی ایشان بباید بریدبه توران همی جای باید گزیدپدر باش و این کدخدایی بسازمگو این سخن با زمین جز به رازاگر بخت باشد مرا نیکخواههمانا دهد ره به پیوند شاههمی گفت و مژگان پر از آب کردهمی برزد اندر میان باد سردبدو گفت پیران که با روزگارنسازد خرد یافته کارزارنیابی گذر تو ز گردان سپهرکزویست آرام و پرخاش و مهربه ایران اگر دوستان داشتیبه یزدان سپردی و بگذاشتینشست و نشانت کنون ایدرستسر تخت ایران به دست اندرستبگفت این و برخاست از پیش اوچو آگاه گشت از کم و بیش اوبه شادی بشد تا بدرگاه شاهفرود آمد و برگشادند راههمی بود بر پیش او یک زمانبدو گفت سالار نیکوگمانکه چندین چه باشی به پیشم به پایچه خواهی به گیتی چه آیدت رایسپاه و در گنج من پیش تستمرا سودمندی کم و بیش تستکسی کاو به زندان و بند منستگشادنش درد و گزند منستز خشم و ز بند من آزاد گشتز بهر تو پیگار من باد گشتز بسیار و اندک چه باید بخواهز تیغ و ز مهر و ز تخت و کلاهخردمند پاسخ چنین داد بازکه از تو مبادا جهان بینیازمرا خواسته هست و گنج و سپاهبه بخت تو هم تیغ و هم تاج و گاهز بهر سیاوش پیامی درازرسانم به گوش سپهبد به رازمرا گفت با شاه ترکان بگویکه من شاد دل گشتم و نامجویبپروردیم چون پدر در کنارهمه شادی آورد بخت تو بارکنون همچنین کدخدایی بسازبه نیک و بد از تو نیم بینیازپس پردهٔ تو یکی دخترستکه ایوان و تخت مرا درخورستفرنگیس خواند همی مادرششود شاد اگر باشم اندر خورشپراندیشه شد جان افراسیابچنین گفت با دیده کرده پرآبکه من گفتهام پیش ازین داستاننبودی بران گفته همداستانچنین گفت با من یکی هوشمندکه رایش خرد بود و دانش بلندکه ای دایهٔ بچهٔ شیرنرچه رنجی که جان هم نیاری به برو دیگر که از پیش کندآورانز کار ستاره شمر بخردانشمار ستاره به پیش پدرهمی راندندی همه دربدرکزین دو نژاده یکی شهریاربیاید بگیرد جهان در کناربه توران نماند برو بوم و رستکلاه من اندازد از کین نخستکنون باورم شد که او این بگفتکه گردون گردان چه دارد نهفتچرا کشت باید درختی به دستکه بارش بود زهر و برگش کبستز کاووس وز تخم افراسیابچو آتش بود تیز یا موج آبندانم به توران گراید به مهروگر سوی ایران کند پاک چهرچرا بر گمان زهر باید چشیددم مار خیره نباید گزیدبدو گفت پیران که ای شهریاردلت را بدین کار غمگین مدارکسی کز نژاد سیاوش بودخردمند و بیدار و خامش بودبگفت ستارهشمر مگرو ایچخردگیر و کار سیاوش بسیچکزین دو نژاده یکی ناموربرآرد به خورشید تابنده سربایران و توران بود شهریاردو کشور برآساید از کارزاروگر زین نشان راز دارد سپهربیفزایدش هم باندیشه مهربخواهد بدن بیگمان بودنینکاهد به پرهیز افزودنینگه کن که این کار فرخ بودز بخت آنچ پرسند پاسخ بودز تخم فریدون وز کیقبادفروزندهتر زین نباشد نژادبه پیران چنین گفت پس شهریارکه رای تو بر بد نیاید به کاربه فرمان و رای تو کردم سخنبرو هرچ باید به خوبی بکندو تا گشت پیران و بردش نمازبسی آفرین کرد و برگشت بازبه نزد سیاوش خرامید زودبرو بر شمرد آن کجا رفته بودنشستند شادان دل آن شب بهمبه باده بشستند جان را ز غمچو خورشید از چرخ گردنده سربرآورد برسان زرین سپرسپهدار پیران میان را ببستیکی بارهٔ تیزرو برنشستبه کاخ سیاووش بنهاد رویبسی آفرین خواند بر فر اویبدو گفت کامروز برساز کاربه مهمانی دختر شهریارچو فرمان دهی من سزاوار اومیان را ببندم پی کار اوسیاووش را دل پر آزرم بودز پیران رخانش پر از شرم بودبدو گفت رو هرچ باید بسازتو دانی که از تو مرا نیست رازچو بشنید پیران سوی خانه رفتدل و جان ببست اندر آن کار تفتدر خانهٔ جامهٔ نابریدبه گلشهر بسپرد پیران کلیدکجا بود کدبانوی پهلوانستوده زنی بود روشن روانبه گنج اندرون آنچ بد نامدارگزیده ز زربفت چینی هزارزبرجد طبقها و پیروزه جامپر از نافهٔ مشک و پر عود خامدو افسر پر از گوهر شاهواردو یاره یکی طوق و دو گوشوارز گستردنیها شتروار شستز زربفت پوشیدینها سه دستهمه پیکرش سرخ کرده به زربرو بافته چند گونه گهرز سیمین و زرین شتربار سیطبقها و از جامهٔ پارسییکی تخت زرین و کرسی چهارسه نعلین زرین زبرجد نگارپرستنده سیصد به زرین کلاهز خویشان نزدیک صد نیکخواهپرستار با جام زرین دو شستگرفته ازان جام هر یک به دستهمان صد طبق مشک و صد زعفرانسپردند یکسر به فرمانبرانبه زرین عماری و دیبا و جلیلبرفتند با خواسته خیل خیلبیورد بانو ز بهر نثارز دینار با خویشتن سیهزاربه نزد فرنگیس بردند چیزروانشان پر از آفرین بود نیزوزان روی پیران و افراسیابز بهر سیاوش همه پرشتاببه یک هفته بر مرغ و ماهی نخفتنیمد سر یک تن اندر نهفتزمین باغ گشت از کران تا کرانز شادی و آوای رامشگرانبه پیوستگی بر گوا ساختندچو زین عهد و پیمان بپرداختندپیامی فرستاد پیران چو دودبه گلشهر گفتا فرنگیس زودهم امشب به کاخ سیاوش رودخردمند و بیدار و خامش رودچو بانوی بشنید پیغام اویبه سوی فرنگیس بنهاد رویزمین ر
بخش۱۰نگه کرد گرسیوز نامدارسواران ترکان گزیده هزارخنیده سپاه اندرآورد گردبشد شادمان تا سیاووش گردسیاوش چو بشنید بسپرد راهپذیره شدش تازیان با سپاهگرفتند مر یکدگر را کنارسیاوش بپرسید از شهریاربه ایوان کشیدند زان جایگاهسیاوش بیاراست جای سپاهدگر روز گرسیوز آمد پگاهبیاورد خلعت ز نزدیک شاهسیاوش بدان خلعت شهریارنگه کرد و شد چون گل اندر بهارنشست از بر بارهٔ گام زنسواران ایران شدند انجمنهمه شهر و برزن یکایک بدوینمود و سوی کاخ بنهاد رویهم آنگه به نزد سیاوش چو بادسواری بیامد ورا مژده دادکه از دختر پهلوان سپاهیکی کودک آمد به مانند شاهورا نام کردند فرخ فرودبه تیره شب آمد چو پیران شنودبه زودی مرا با سواری دگربگفت اینک شو شاه را مژده برهمان مادر کودک ارجمندجریره سر بانوان بلندبفرمود یکسر به فرمانبرانزدن دست آن خرد بر زعفراننهادند بر پشت این نامه برکه پیش سیاووش خودکامه بربگویش که هر چند من سالخوردبدم پاک یزدان مرا شاد کردسیاوش بدو گفت گاه مهیازین تخمه هرگز مبادا تهیفرستاده را داد چندان درمکه آرنده گشت از کشیدن دژمبه کاخ فرنگیس رفتند شادبدید آن بزرگی فرخ نژادپرستار چندی به زرین کلاهفرنگیس با تاج در پیشگاهفرود آمد از تخت و بردش نثاربپرسیدش از شهر و ز شهریاردل و مغز گرسیوز آمد به جوشدگرگونهتر شد به آیین و هوشبه دل گفت سالی چنین بگذردسیاوش کسی را به کس نشمردهمش پادشاهیست و هم تاج و گاههمش گنج و هم دانش و هم سپاهنهان دل خویش پیدا نکردهمی بود پیچان و رخساره زردبدو گفت برخوردی از رنج خویشهمه سال شادان دل از گنج خویشنهادند در کاخ زرین دو تختنشستند شادان دل و نیکبختنوازندهٔ رود با میگساربیامد بر تخت گوهرنگارز نالیدن چنگ و رود و سرودبه شادی همی داد دل را درودچو خورشید تابنده بگشاد رازبه هرجای بنمود چهر از فرازسیاوش ز ایوان به میدان گذشتبه بازی همی گرد میدان بگشتچو گرسیوز آمد بینداخت گویسپهبد پس گوی بنهاد رویچو او گوی در زخم چوگان گرفتهمآورد او خاک میدان گرفتز چوگان او گوی شد ناپدیدتو گفتی سپهرش همی برکشیدبفرمود تا تخت زرین نهندبه میدان پرخاش ژوپین نهنددو مهتر نشستند بر تخت زربدان تا کرا برفروزد هنربدو گفت گرسیوز ای شهریارهنرمند وز خسروان یادگارهنر بر گهر نیز کرده گذرسزد گر نمایی به ترکان هنربه نوک سنان و به تیر و کمانزمین آورد تیرگی یک زمانبه بر زد سیاوش بدان کار دستبه زین اندر آمد ز تخت نشستزره را به هم بر ببستند پنجکه از یک زره تن رسیدی به رنجنهادند بر خط آوردگاهنظاره برو بر ز هر سو سپاهسیاوش یکی نیزهٔ شاهوارکجا داشتی از پدر یادگارکه در جنگ مازندران داشتیبه نخچیر بر شیر بگذاشتیبه آوردگه رفت نیزه بدستعنان را بپیچید چون پیل مستبزد نیزه و برگرفت آن زرهزره را نماند ایچ بند و گرهاز آورد نیزه برآورد راستزره را بینداخت زان سو که خواستسواران گرسیوز دام سازبرفتند با نیزهای درازفراوان بگشتند گرد زرهز میدان نه بر شد زره یک گرهسیاوش سپر خواست گیلی چهاردو چوبین و دو ز آهن آبدارکمان خواست با تیرهای خدنگشش اندر میان زد سه چوبه به تنگیکی در کمان راند و بفشارد راننظاره به گردش سپاهی گرانبران چار چوبین و ز آهن سپرگذر کرد پیکان آن ناموربزد هم بر آن گونه دو چوبه تیربرو آفرین کرد برنا و پیرازان ده یکی بیگذاره نماندبرو هر کسی نام یزدان بخواندبدو گفت گرسیوز ای شهریاربه ایران و توران ترا نیست یاربیا تا من و تو به آوردگاهبتازیم هر دو به پیش سپاهبگیریم هردو دوال کمربه کردار جنگی دو پرخاشخرز ترکان مرا نیست همتاکسیچو اسپم نبینی ز اسپان بسیبمیدان کسی نیست همتای توهمآورد تو گر ببالای توگر ایدونک بردارم از پشت زینترا ناگهان برزنم بر زمینچنان دان که از تو دلاورترمباسپ و بمردی ز تو برترمو گر تو مرا برنهی بر زمیننگردم بجایی که جویند کینسیاوش بدو گفت کین خود مگویکه تو مهتری شیر و پرخاشجویهمان اسپ تو شاه اسپ منستکلاه تو آذر گشسپ منستجز از خود ز ترکان یکی برگزینکه با من بگردد نه بر راه کینبدو گفت گرسیوز ای نامجویز بازی نشانی نیاید برویسیاوش بدو گفت کین رای نیستنبرد برادر کنی جای نیستنبرد دو تن جنگ و میدان بودپر از خشم دل چهره خندان بودز گیتی برادر توی شاه راهمی زیر نعل آوری ماه راکنم هرچ گویی به فرمان توبرین نشکنم رای و پیمان توز یاران یکی شیر جنگی بخوانبرین تیزتگ بارگی برنشانگر ایدونک رایت نبرد منستسر سرکشان زیر گرد منستبخندید گرسیوز نامجویهمانا خوش آمدش گفتار اویبه یاران چنین گفت کای سرکشانکه خواهد که گردد به گیتی نشانیکی با سیاوش نبرد آوردسر سرکشان زیر گرد آوردنیوشنده بودند لب با گرهبه پاسخ بیامد گروی زرهمنم گفت شایستهٔ کارکرداگر نیست او را کسی هم نبردسیاوش ز گفت گروی زرهبرو کرد پرچین رخان پرگرهبدو گفت گرسیوز ای نامدارز ترکان لشکر ورا نیست یارسیاوش بدو گفت کز تو گذشتنبرد دلیران مرا خوار گشتازیشان دو یل باید آراستهبه میدان نبرد مرا خواستهیکی نامور بود نامش دمورکه همتا نبودش به ترکان به زوربیامد بران کار بسته میانبه نزد جهانجوی شاه کیانسیاوش بورد بنهاد رویبرفتند پیچان دمور و گرویببند میان گروی زرهفرو برد چنگال و برزد گرهز زین برگرفتش به میدان فگندنیازش نیامد به گرز و کمندوزان پس بپیچید سوی دمورگرفت آن بر و گردن او به زورچنان خوارش از پشت زین برگرفتکه لشکر بدو ماند اندر شگفتچنان پیش گرسیوز آورد خوشکه گفتی ندارد کسی زیرکشفرود آمد از باره بگشاد دستپر از خنده بر تخت زرین نشستبرآشفت گرسیوز از کار اویپر از غم شدش دل پر از رنگ رویوزان تخت زرین به ایوان شدندتو گفتی که بر اوج کیوان شدندنشستند یک هفته با نای و رودمی و ناز و رامشگران و سرودبه هشتم به رفتن گرفتند سازبزرگان و گرسیوز سرفرازیکی نامه بنوشت نزدیک شاهپر از لابه و پرسش و نیکخواهازان پس مراو را بسی هدیه دادبرفتند زان شهر آباد شادبه رهشان سخن رفت یک با دگرازان پرهنر شاه و آن بوم و برچنین گفت گرسیوز کینه جویکه مارا ز ایران بد آمد بروییکی مرد را شاه ز ایران بخواندکه از ننگ ما را به خوی در نشانددو شیر ژیان چون دمور و گرویکه بودند گردان پرخاشجویچنین زار و بیکار گشتند و خواربه چنگال ناپاک تن یک سوارسرانجام ازین بگذراند سخننه سر بینم این کار او را نه بنچنین تا به درگاه افراسیابنرفت اندران جوی جز تیره آبچو نزدیک سالار توران سپاهرسیدند و هرگونه پرسید شاهفراوان سخن گفت و نامه بدادبخواند و بخندید و زو گشت شادنگه کرد گرسیوز کینهداربدان تازه رخسارهٔ شهریارهمی رفت یکدل پر از کین و دردبدانگه که خورشید شد لاژوردهمه شب بپیچید تا روز پاکچو شب جامهٔ قیرگون کرد چاکسر مرد کین اندرآمد ز خواببیامد به نزدیک افراسیابز بیگانه پردخته کردند جاینشستند و جستند هرگونه رایبدو گفت گرسیوز ای شهریارسیاوش جزان دارد آیین و کارفرستاده آمد ز کاووس شاهنهانی بنزدیک او چند گاهز روم و ز چین نیزش آمد پیامهمی یاد کاووس گیرد به جامبرو انجمن شد فراوان سپاهبپیچید ازو یک زمان جان شاهاگر تور را دل نگشتی دژمز گیتی به ایرج نکردی ستمدو کشور یکی آتش و دیگر آببدل یک ز دیگر گرفته شتابتو خواهی کشان خیره جفت آوریهمی باد را در نهفت آوریاگر کردمی بر تو این بد نهانمرا زشت نامی بدی در جهاندل شاه زان کار شد دردمندپر از غم شد از روزگار گزندبدو گفت بر من ترا مهر خونبجنبید و شد مر ترا رهنمونسه روز اندرین کار رای آوریمسخنهای بهتر بجای آوریمچو این رای گردد خرد را درستبگویم که دران چه بایدت جستچهارم چو گرسیوز آمد بدرکله بر سر و تنگ بسته کمرسپهدار ترکان ورا پیش خواندز کار سیاوش فراوان براندبدو گفت کای یادگار پشنگچه دارم به گیتی جز از تو به چنگهمه رازها بر تو باید گشادبه ژرفی ببین تا چه آیدت یادازان خواب بد چون دلم شد غمیبه مغز اندر آورد لختی کمینبستم به جنگ سیاوش میانازو نیز ما را نیامد زیانچو او تخت پرمایه پدرود کردخرد تار کرد و مرا پود کردز فرمان من یک زمان سر نتافتچو از من چنان نیکویها بیافتسپردم بدو کشور و گنج خویشنکردیم یاد از غم و رنج خویشبه خون نیز پیوستگی ساختمدل از کین ایران بپرداختمبپیچیدم از جنگ و فرزند رویگرامی دو دیده سپردم بدویپس از نیکویها و هرگونه رنجفدی کردن کشور و تاج و گنجگر ایدونک من بدسگالم بدویز گیتی برآید یکی گفت و گویبدو بر بهانه ندارم ببدگر از من بدو اندکی بد رسدزبان برگشایند بر من مهاندرفشی شوم در میان جهاننباشد پسند جهانآفریننه نیز از بزرگان روی زمینز دد تیزدندانتر از شیر نیستکه اندر دلش بیم شمشیر نیستاگر بچهای از پدر دردمندکند مرغزارش پناه از گزندسزد گر بد آید بدو از پناه؟پسندد چنین داور هور و ماه؟ندانم جز آنکش بخوانم به دروز ایدر فرستمش نزد پدراگر گاه جوید گر انگشتریازین بوم و بر بگسلد داوریبدو گفت گرسیوز ای شهریارمگیر اینچنین کار پرمایه خواراز ایدر گر او سوی ایران شودبر و بوم ما پاک ویران شودهر آنگه که بیگانه شد خویش توبدانست راز کم و بیش توچو جویی دگر زو تو بیگانگیکند رهنمونی به دیوانگییکی دشمنی باشد اندوختهنمک را پراگنده بر سوختهبدین داستان زد یکی رهنمونکه بادی که از خانه آید برونندانی تو بستن برو رهگذارو گر بگذری نگذرد روزگارسیاووش داند همه کار توهم از کار تو هم ز گفتار تونبینی تو زو جز همه درد و رنجپراگندن دوده و نام و گنجندانی که پروردگار پلنگنبیند ز پرورده جز درد و چنگچو افراسیاب این سخن باز جستهمه گفت گرسیوز آمد درستپشیمان شد از رای و کردار خویشهمی کژ دانست بازار خویشچنین داد پاسخ که من زین سخننه سر نیک بینم بلا را نه بنبباشیم تا رای گردان سپهرچگونه گشاید بدین کار چهربه هر کار بهتر درنگ از شتاببمان تا برآید بلند آفتابببینم که رای جهاندار چیسترخ شمع چرخ روان سوی کیستوگر سوی درگاه خوانمش بازبجویم سخن تا چه دارد به رازنگهبان او من بسم بیگمانهمی بنگرم تا چه گردد زمانچو زو کژیی آشکارا شودکه با چاره دل بیمدارا شودازان پس نکوهش نباید به کسمکافات بد جز بدی نیست بسچنین گفت گرسیوز کینهجویکهای شاه بینادل و راستگویسیاوش بران آلت و فر و برزبدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرزبیاید به درگاه تو با سپاهشود بر تو بر تیره خورشید و ماهسیاوش نه آنست کش دیده شاههمی ز آسمان برگذارد کلاهفرنگیس را هم ندانی تو بازتو گویی شدست از جهان بینیازسپاهت بدو بازگردد همهتو باشی رمه گر نیاری دمهسپاهی که شاهی ببیند چنویبدان بخشش و رای و آن ماهرویتو خوانی که ایدر مرا بنده باشبه خواری به مهر من آگنده باشندیدست کس جفت با پیل شیرنه آتش دمان از بر و آب زیراگر بچهٔ شیر ناخورده شیربپوشد کسی در میان حریربه گوهر شود باز چون شد سترگنترسد ز آهنگ پیل بزرگپس افراسیاب اندر آن بسته شدغمی گشت و اندیشه پیوسته شدهمی از شتابش به آمد درنگکه پیروز باشد خداوند سنگستوده نباشد سر بادساربدین داستان زد یکی هوشیارکه گر باد خیره بجستی ز جاینماندی بر و بیشه و پر و پایسبکسار مردم نه والا بودو گرچه به تن سروبالا بودبرفتند پیچان و لب پر سخنپر از کین دل از روزگار کهنبر شاه رفتی زمان تا زمانبداندیشه گرسیوز بدگمانز هرگونه رنگ اندرآمیختیدل شاه ترکان برانگیختیچنین تا برآمد برین روزگارپر از درد و کین شد دل شهریارسپهبد چنین دید یک روز رایکه پردخت ماند ز بیگانه جایبه گرسیوز این داستان برگشادز کار سیاوش بسی کرد یادترا گفت ز ایدر بباید شدنبر او فراوان نباید بدنبپرسی و گویی کزان جشنگاهنخواهی همی کرد کس را نگاهبه مهرت همی دل بجنبد ز جاییکی با فرنگیس خیز ایدر آینیازست ما را به دیدار توبدان پرهنر جان بیدار توبرین کوه ما نیز نخچیر هستز جام زبرجد می و شیر هستگذاریم یک چند و باشیم شادچو آیدت از شهر آباد یادبه رامش بباش و به شادی خراممی و جام با من چرا شد حرامبرآراست گرسیوز دام سازدلی پر ز کین و سری پر ز رازچو نزدیک شهر سیاوش رسیدز لشکر زبانآوری برگزیدبدو گفت رو با سیاوش بگویکه ای پاک زاده کی نام جویبه جان و سر شاه توران سپاهبه فر و به دیهیم کاووس شاهکه از بهر من برنخیزی ز گاهنه پیش من آیی پذیره به راهکه تو زان فزونی به فرهنگ و بختبه فر و نژاد و به تاج و به تختکه هر باد را بست باید میانتهی کردن آن جایگاه کیانفرستاده نزد سیاوش رسیدزمین را ببوسید کاو را بدیدچو پیغام گرسیوز او را بگفتسیاوش غمی گشت و اندر نهفتپراندیشه بنشست بیدار دیرهمی گفت رازیست این را به زیرندانم که گرسیوز نیکخواهچه گفتست از من بدان بارگاهچو گرسیوز آمد بران شهر نوپذیره بیامد ز ایوان به کوبپرسیدش از راه وز کار شاهز رسم سپاه و ز تخت و کلاهپیام سپهدار توران بدادسیاوش ز پیغام او گشت شادچنین داد پاسخ که با یاد اوینگردانم از تیغ پولاد رویمن اینک به رفتن کمر بستهامعنان با عنان تو پیوستهامسه روز اندرین گلشن زرنگاربباشیم و ز باده سازیم کارکه گیتی سپنج است پر درد و رنجبد آن را که با غم بود در سپنجچو بشنید گفت خردمند شاهبپیچید گرسیوز کینهخواهبه دل گفت ار ایدونک با من به راهسیاوش بیاید به نزدیک شاهبدین شیرمردی و چندین خردکمان مرا زیر پی بسپردسخن گفتن من شود بی فروغشود پیش او چارهٔ من دروغیکی چاره باید کنون ساختندلش را به راه بد انداختنزمانی همی بود و خامش بمانددو چشمش بروی سیاوش بماندفرو ریخت از دیدگان آب زردبه آب دو دیده همی چاره کردسیاوش ورا دید پرآب چهربسان کسی کاو بپیچد به مهربدو گفت نرم ای برادر چه بودغمی هست کان را بشاید شنودگر از شاه ترکان شدستی دژمبه دیده درآوردی از درد نممن اینک همی با تو آیم به راهکنم جنگ با شاه توران سپاهبدان تا ز بهر چه آزاردتچرا کهتر از خویشتن داردتو گر دشمنی آمدستت پدیدکه تیمار و رنجش بباید کشیدمن اینک به هر کار یار توامچو جنگ آوری مایه دار توامور ایدونک نزدیک افراسیابترا تیره گشتست بر خیره آببه گفتار مرد دروغ آزمایکسی برتر از تو گرفتست جایبدو گفت گرسیوز نامدارمرا این سخن نیست با شهریارنه از دشمنی آمدستم به رنجنه از چاره دورم به مردی و گنجز گوهر مرا با دل اندیشه خاستکه یاد آمدم زان سخنهای راستنخستین ز تور ایدر آمد بدیکه برخاست زو فرهٔ ایزدیشنیدی که با ایرج کم سخنبه آغاز کینه چه افگند بنوزان جایگه تا به افراسیابشدست آتش ایران و توران چو آببه یک جای هرگز نیامیختندز پند و خرد هر دو بگریختندسپهدار ترکان ازان بترستکنون گاو پیسه به چرم اندرستندانی تو خوی بدش بیگمانبمان تا بیاید بدی را زماننخستین ز اغریرث اندازه گیرکه بر دست او کشته شد خیره خیربرادر بد از کالبد هم ز پشتچنان پرخرد بیگنه را بکشتازان پس بسی نامور بیگناهشدستند بر دست او بر تباهمرا زین سخن ویژه اندوه تستکه بیدار دل بادی و تن درستتو تا آمدستی بدین بوم و برکسی را نیامد بد از تو به سرهمه مردمی جستی و راستیجهانی به دانش بیاراستیکنون خیره آهرمن دل گسلورا از تو کردست آزردهدلدلی دارد از تو پر از درد و کینندانم چه خواهد جهان آفرینتو دانی که من دوستدار توامبه هر نیک و بد ویژه یار توامنباید که فردا گمانی بریکه من بودم آگاه زین داوریسیاووش بدو گفت مندیش زینکه یارست با من جهان آفرینسپهبد جزین کرد ما را امیدکه بر من شب آرد به روز سپیدگر آزار بودیش در دل ز منسرم برنیفراختی ز انجمنندادی به من کشور و تاج و گاهبر و بوم و فرزند و گنج و سپاهکنون با تو آیم به درگاه اودرخشان کنم تیرهگون ماه اوهرانجا که روشن بود راستیفروغ دروغ آورد کاستینمایم دلم را بر افراسیابدرخشانتر از بر سپهر آفتابتو دل را بجز شادمانه مدارروان را به بد در گمانه مدارکسی کاو دم اژدها بسپردز رای جهان آفرین نگذردبدو گفت گرسیوز ای مهربانتو او را بدان سان که دیدی مدانو دیگر بجایی که گردان سپهرشود تند و چین اندرآرد به چهرخردمند دانا نداند فسونکه از چنبر او سر آرد برونبدین دانش و این دل هوشمندبدین سرو بالا و رای بلندندانی همی چاره از مهر بازبباید که بخت بد آید فرازهمی مر ترا بند و تنبل فروختبه اورند چشم خرد را بدوختنخست آنک داماد کردت به دامبخیره شدی زان سخن شادکامو دیگر کت از خویشتن دور کردبه روی بزرگان یکی سور کردبدان تا تو گستاخ باشی بدویفروماند اندر جهان گفتوگویترا هم ز اغریرث ارجمندفزون نیست خویشی و پیوند و بندمیانش به خنجر بدو نیم کردسپه را به کردار او بیم کردنهانش ببین آشکارا کنونچنین دان و ایمن مشو زو به خونمرا هرچ اندر دل اندیشه بودخرد بود وز هر دری پیشه بودهمان آزمایش بد از روزگارازین کینه ور تیزدل شهریارهمه پیش تو یک به یک راندمچو خورشد تابنده برخواندمبه ایران پدر را بینداختیبه توران همی شارستان ساختیچنین دل بدادی به گفتار اوبگشتی همی گرد تیمار اودرختی بد این برنشانده به دستکجا بار او زهر و بیخش کبستهمی گفت و مژگان پر از آب زردپر افسون دل و لب پر از باد سردسیاوش نگه کرد خیره بدویز دیده نهاده به رخ بر دو جویچو یاد آمدش روزگار گزندکزو بگسلد مهر چرخ بلندنماند برو بر بسی روزگاربه روز جوانی سرآیدش کاردلش گشت پردرد و رخساره زردپر از غم دل و لب پر از باد سردبدو گفت هرچونک می بنگرمبه بادافرهٔ بد نه اندرخورمز گفتار و کردار بر پیش و پسز من هیچ ناخوب نشنید کسچو گستاخ شد دست با گنج اوبپیچید همانا تن از رنج اواگرچه بد آید همی بر سرمهم از رای و فرمان او نگذرمبیابم برش هم کنون بیسپاهببینم که از چیست آزار شاهبدو گفت گرسیوز ای نامجویترا آمدن پیش او نیست رویبه پا اندر آتش نشاید شدننه بر موج دریا بر ایمن بدنهمی خیره بر بد شتاب آوریسر بخت خندان به خواب آوریترا من همانا بسم پایمردبر آتش یکی برزنم آب سردیکی پاسخ نامه باید نوشتپدیدار کردن همه خوب و زشتز کین گر ببینم سر او تهیدرخشان شود روزگار بهیسواری فرستم به نزدیک تودرفشان کنم رای تاریک توامیدستم از کردگار جهانشناسندهٔ آشکار و نهانکه او بازگردد سوی راستیشود دور ازو کژی و کاستیوگر بینم اندر سرش هیچ تابهیونی فرستم هم اندر شتابتو زان سان که باید به زودی بسازمکن کار بر خویشتن بر درازبرون ران از ایدر به هر کشوریبهر نامداری و هر مهتریصد و بیست فرسنگ ز ایدر به چینهمان سیصد و سی به ایران زمینازین سو همه دوستدار تواندپرستنده و غمگسار تواندوزان سو پدر آرزومند تستجهان بندهٔ خویش و پیوند تستبهر کس یکی نامهای کن درازبسیچیده باش و درنگی مسازسیاوش به گفتار او بگرویدچنان جان بیدار او بغنویدبدو گفت ازان در که رانی سخنز پیمان و رایت نگردم ز بنتو خواهشگری کن مرا زو بخواههمی راستی جوی و بنمای راه [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۱دبیر پژوهنده را پیش خواندسخنهای آگنده را برفشاندنخست آفریننده را یاد کردز وام خرد جانش آزاد کردازان پس خرد را ستایش گرفتابر شاه ترکان نیایش گرفتکه ای شاه پیروز و به روزگارزمانه مبادا ز تو یادگارمرا خواستی شاد گشتم بدانکه بادا نشست تو با موبدانو دیگر فرنگیس را خواستیبه مهر و وفا دل بیاراستیفرنگیس نالنده بود این زمانبه لب ناچران و به تن ناچمانبخفت و مرا پیش بالین ببستمیان دو گیتیش بینم نشستمرا دل پر از رای و دیدار تستدو کشور پر از رنج و آزار تستز نالندگی چون سبکتر شودفدای تن شاه کشور شودبهانه مرا نیز آزار اوستنهانم پر از درد و تیمار اوستچو نامه به مهر اندر آمد به دادبه زودی به گرسیوز بدنژاددلاور سه اسپ تگاور بخواستهمی تاخت یکسر شب و روز راستچهارم بیامد به درگاه شاهپر از بد روان و زبان پرگناهفراوان بپرسیدش افراسیابچو دیدش پر از رنج و سر پرشتابچرا باشتاب آمدی گفت شاهچگونه سپردی چنین تند راهبدو گفت چون تیره شد روی کارنشاید شمردن به بد روزگارسیاوش نکرد ایچ بر کس نگاهپذیره نیامد مرا خود به راهسخن نیز نشنید و نامه نخواندمرا پیش تختش به زانو نشاندز ایران بدو نامه پیوسته شدبه مادر همی مهر او بسته شدسپاهی ز روم و سپاهی ز چینهمی هر زمان برخروشد زمینتو در کار او گر درنگ آوریمگر باد زان پس به چنگ آوریو گر دیر گیری تو جنگ آورددو کشور به مردی به چنگ آوردو گر سوی ایران براند سپاهکه یارد شدن پیش او کینهخواهترا کردم آگه ز دیدار خویشازین پس بپیچی ز کردار خویشچو بشنید افراسیاب این سخنبرو تازه شد روزگار کهنبه گرسیوز از خشم پاسخ نداددلش گشت پرآتش و سر چو بادبفرمود تا برکشیدند نایهمان سنج و شیپور و هندی درایبه سوی سیاووش بنهاد رویابا نامداران پرخاشجویبدانگه که گرسیوز بدفریبگران کرد بر زین دوال رکیبسیاوش به پرده درآمد به دردبه تن لرز لرزان و رخساره زردفرنگیس گفت ای گو شیرچنگچه بودت که دیگر شدستی به رنگچنین داد پاسخ که ای خوبرویبه توران زمین شد مرا آب رویبدین سان که گفتار گرسیوزستز پرگار بهره مرا مرکزستفرنگیس بگرفت گیسو به دستگل ارغوان را به فندق بخستپر از خون شد آن بسد مشکبویپر از آب چشم و پر از گرد رویهمی اشک بارید بر کوه سیمدو لاله ز خوشاب شد به دو نیمهمی کند موی و همی ریخت آبز گفتار و کردار افراسیاببدو گفت کای شاه گردن فرازچه سازی کنون زود بگشای رازپدر خود دلی دارد از تو به درداز ایران نیاری سخن یاد کردسوی روم ره با درنگ آیدتنپویی سوی چین که تنگ آیدتز گیتی کراگیری اکنون پناهپناهت خداوند خورشید و ماهستم باد بر جان او ماه و سالکجا بر تن تو شود بدسگالهمی گفت گرسیوز اکنون ز راهبیاید همانا ز نزدیک شاهچهارم شب اندر بر ماهرویبخوان اندرون بود با رنگ و بویبلرزید وز خواب خیره بجستخروشی برآورد چون پیل مستهمی داشت اندر برش خوب چهربدو گفت شاها چبودت ز مهرخروشید و شمعی برافروختندبرش عود و عنبر همی سوختندبپرسید زو دخت افراسیابکه فرزانه شاها چه دیدی به خوابسیاوش بدو گفت کز خواب منلبت هیچ مگشای بر انجمنچنین دیدم ای سرو سیمین به خوابکه بودی یکی بیکران رود آبیکی کوه آتش به دیگر کرانگرفته لب آب نیزه ورانز یک سو شدی آتش تیزگردبرافروختی از سیاووش گردز یک دست آتش ز یک دست آببه پیش اندرون پیل و افراسیاببدیدی مرا روی کرده دژمدمیدی بران آتش تیزدمچو گرسیوز آن آتش افروختیاز افروختن مر مرا سوختیفرنگیس گفت این بجز نیکوینباشد نگر یک زمان بغنویبه گرسیوز آید همی بخت شومشود کشته بر دست سالار رومسیاوش سپه را سراسر بخواندبه درگاه ایوان زمانی بماندبسیچید و بنشست خنجر به چنگطلایه فرستاد بر سوی گنگدو بهره چو از تیره شب در گذشتطلایه هم آنگه بیامد ز دشتکه افراسیاب و فراوان سپاهپدید آمد از دور تازان به راهز نزدیک گرسیوز آمد نوندکه بر چارهٔ جان میان را ببندنیامد ز گفتار من هیچ سوداز آتش ندیدم جز از تیره دودنگر تا چه باید کنون ساختنسپه را کجا باید انداختنسیاوش ندانست زان کار اوهمی راست آمدش گفتار اوفرنگیس گفت ای خردمند شاهمکن هیچ گونه به ما در نگاهیکی بارهٔ گامزن برنشینمباش ایچ ایمن به توران زمینترا زنده خواهم که مانی بجایسر خویش گیر و کسی را مپایسیاوش بدو گفت کان خواب منبجا آمد و تیره شد آب منمرا زندگانی سرآید همیغم و درد و انده درآید همیچنین است کار سپهر بلندگهی شاد دارد گهی مستمندگر ایوان من سر به کیوان کشیدهمان زهر گیتی بباید چشیداگر سال گردد هزار و دویستبجز خاک تیره مرا جای نیستز شب روشنایی نجوید کسیکجا بهره دارد ز دانش بسیترا پنج ماهست ز آبستنیازین نامور گر بود رستنیدرخت تو گر نر به بار آوردیکی نامور شهریار آوردسرافراز کیخسروش نام کنبه غم خوردن او دل آرام کنچنین گردد این گنبد تیزروسرای کهن را نخوانند نوازین پس به فرمان افراسیابمرا تیرهبخت اندرآید به خوابببرند بر بیگنه بر سرمز خون جگر برنهند افسرمنه تابوت یابم نه گور و کفننه بر من بگرید کسی ز انجمننهالی مرا خاک توران بودسرای کهن کام شیران بودبرین گونه خواهد گذشتن سپهرنخواهد شدن رام با من به مهرز خورشید تابنده تا تیرهخاکگذر نیست از داد یزدان پاکبه خواری ترا روزبانان شاهسر و تن برهنه برندت به راهبیاید سپهدار پیران به دربخواهش بخواهد ترا از پدربه جان بیگنه خواهدت زینهاربه ایوان خویشش برد زار و خواروز ایران بیاید یکی چارهگربه فرمان دادار بسته کمراز ایدر ترا با پسر ناگهانسوی رود جیحون برد در نهاننشانند بر تخت شاهی ورابه فرمان بود مرغ و ماهی وراز گیتی برآرد سراسر خروشزمانه ز کیخسرو آید به جوشز ایران یکی لشکر آرد به کینپرآشوب گردد سراسر زمینپی رخش فرخ زمین بسپردبه توران کسی را به کس نشمردبه کین من امروز تا رستخیزنبینی جز از گرز و شمشیر تیزبرین گفتها بر تو دل سخت کنتن از ناز و آرام پردخت کنسیاوش چو با جفت غمها بگفتخروشان بدو اندر آویخت جفترخش پر ز خون دل و دیده گشتسوی آخر تازی اسپان گذشتبیاورد شبرنگ بهزاد راکه دریافتی روز کین باد راخروشان سرش را به بر در گرفتلگام و فسارش ز سر برگرفتبه گوش اندرش گفت رازی درازکه بیدار دل باش و با کس مسازچو کیخسرو آید به کین خواستنعنانش ترا باید آراستنورا بارگی باش و گیتی بکوبچنان چون سر مار افعی به چوباز آخر ببر دل به یکبارگیکه او را تو باشی به کین بارگیدگر مرکبان را همه کرد پیبرافروخت برسان آتش ز نیخود و سرکشان سوی ایران کشیدرخ از خون دیده شده ناپدیدچو یک نیم فرسنگ ببرید راهرسید اندرو شاه توران سپاهسپه دید با خود و تیغ و زرهسیاوش زده بر زره بر گرهبه دل گفت گرسیوز این راست گفتسخن زین نشانی که بود در نهفتسیاوش بترسید از بیم جانمگر گفت بدخواه گردد نهانهمی بنگرید این بدان آن بدینکه کینه نبدشان به دل پیش ازینز بیم سیاوش سواران جنگگرفتند آرام و هوش و درنگچه گفت آن خردمند بسیار هوشکه با اختر بد به مردی مکوشچنین گفت زان پس به افراسیابکه ای پرهنر شاه با جاه و آبچرا جنگ جوی آمدی با سپاهچرا کشت خواهی مرا بیگناهسپاه دو کشور پر از کین کنیزمان و زمین پر ز نفرین کنیچنین گفت گرسیوز کم خردکزین در سخن خود کی اندر خوردگر ایدر چنین بیگناه آمدیچرا با زره نزد شاه آمدیپذیره شدن زین نشان راه نیستسنان و سپر هدیهٔ شاه نیستسیاوش بدانست کان کار اوستبرآشفتن شه ز بازار اوستچو گفتار گرسیوز افراسیابشنید و برآمد بلند آفتاببه ترکان بفرمود کاندر دهیددرین دشت کشتی به خون برنهیداز ایران سپه بود مردی هزارهمه نامدار از در کارزاررده بر کشیدند ایرانیانببستند خون ریختن را میانهمه با سیاوش گرفتند جنگندیدند جای فسون و درنگکنون خیره گفتند ما را کشندبباید که تنها به خون در کشندبمان تا ز ایرانیان دست بردببینند و مشمر چنین کار خردسیاوش چنین گفت کین رای نیستهمان جنگ را مایه و پای نیستمرا چرخ گردان اگر بیگناهبه دست بدان کرد خواهد تباهبه مردی کنون زور و آهنگ نیستکه با کردگار جهان جنگ نیستسرآمد بریشان بر آن روزگارهمه کشته گشتند و برگشته کارز تیر و ز ژوپین ببد خسته شاهنگون اندر آمد ز پشت سپاههمی گشت بر خاک و نیزه به دستگروی زره دست او را ببستنهادند بر گردنش پالهنگدو دست از پس پشت بسته چو سنگدوان خون بران چهرهٔ ارغوانچنان روز نادیده چشم جوانبرفتند سوی سیاووش گردپس پشت و پیش سپه بود گردچنین گفت سالار توران سپاهکه ایدر کشیدش به یکسو ز راهکنیدش به خنجر سر از تن جدابه شخی که هرگز نروید گیابریزید خونش بران گرم خاکممانید دیر و مدارید باکچنین گفت با شاه یکسر سپاهکزو شهریارا چه دیدی گناهچرا کشت خواهی کسی را که تاجبگرید برو زار با تخت عاجسری را کجا تاج باشد کلاهنشاید برید ای خردمند شاهبه هنگام شادی درختی مکارکه زهر آورد بار او روزگارهمی بود گرسیوز بدنشانز بیهودگی یار مردم کشانکه خون سیاوش بریزد به دردکزو داشت درد دل اندر نبردز پیران یکی بود کهتر به سالبرادر بد او را و فرخ همالکجا پیلسم بود نام جوانیکی پرهنر بود و روشن روانچنین گفت مر شاه را پیلسمکه این شاخ را بار دردست و غمز دانا شنیدم یکی داستانخرد شد بران نیز همداستانکه آهسته دل کم پشیمان شودهم آشفته را هوش درمان شودشتاب و بدی کار آهرمنستپشیمانی جان و رنج تنستسری را که باشی بدو پادشابه تیزی بریدن نبینم رواببندش همی دار تا روزگاربرین بد ترا باشد آموزگارچو باد خرد بر دلت بروزداز ان پس ورا سربریدن سزدبفرمای بند و تو تندی مکنکه تندی پشیمانی آرد به بنچه بری سری را همی بیگناهکه کاووس و رستم بود کینه خواهپدر شاه و رستمش پروردگاربپیچی به فرجام زین روزگارچو گودرز و چون گیو و برزین و طوسببندند بر کوههٔ پیل کوسدمنده سپهبد گو پیلتنکه خوارند بر چشم او انجمنفریبرز کاووس درنده شیرکه هرگز ندیدش کس از جنگ سیربرین کینه بندند یکسر کمردر و دشت گردد پر از کینهورنه من پای دارم نه پیوند مننه گردی ز گردان این انجمنهمانا که پیران بیاید پگاهازو بشنود داستان نیز شاهمگر خود نیازت نیاید بدینمگستر یکی تا جهانست کینبدو گفت گرسیوز ای هوشمندبگفت جوانان هوا را مبنداز ایرانیان دشت پر کرگس استگر از کین بترسی ترا این بس استهمین بد که کردی ترا خود نه بسکه خیره همی بشنوی پند کسسیاووش چو بخروشد از روم و چینپر از گرز و شمشیر بینی زمینبریدی دم مار و خستی سرشبه دیبا بپوشید خواهی برشگر ایدونک او را به جان زینهاردهی من نباشم بر شهریاربه بیغولهای خیزم از بیم جانمگر خود به زودی سرآید زمانبرفتند پیچان دمور و گرویبر شاه ترکان پر از رنگ و بویکه چندین به خون سیاوش مپیچکه آرام خوار آید اندر بسیچبه گفتار گرسیوز رهنمایبرآرای و بردار دشمن ز جایزدی دام و دشمن گرفتی بدویز ایران برآید یکی های و هویسزا نیست این را گرفتن به دستدل بدسگالان بباید شکستسپاهی بدین گونه کردی تباهنگر تا چگونه بود رای شاهاگر خود نیازردتی از نخستبه آب این گنه را توانست شستکنون آن به آید که اندر جهاننباشد پدید آشکار و نهانبدیشان چنین پاسخ آورد شاهکزو من ندیدم به دیده گناهو لیکن ز گفت ستاره شمربه فرجام زو سختی آید به سرگر ایدونک خونش بریزم به کینیکی گرد خیزد ز ایران زمینرها کردنش بتر از کشتنستهمان کشتنش رنج و درد منستبه توران گزند مرا آمدستغم و درد و بند مرا آمدستخردمند گر مردم بدگماننداند کسی چارهٔ آسمانفرنگیس بشنید رخ را بخستمیان را به زنار خونین ببستپیاده بیامد به نزدیک شاهبه خون رنگ داده دو رخساره ماهبه پیش پدر شد پر از درد و باکخروشان به سر بر همی ریخت خاکبدو گفت کای پرهنر شهریارچرا کرد خواهی مرا خاکساردلت را چرا بستی اندر فریبهمی از بلندی نبینی نشیبسر تاجداران مبر بیگناهکه نپسندد این داور هور و ماهسیاوش که بگذاشت ایران زمینهمی از جهان بر تو کرد آفرینبیازرد از بهر تو شاه راچنان افسر و تخت و آن گاه رابیامد ترا کرد پشت و پناهکنون زو چه دیدی که بردت ز راهنبرد سر تاجداران کسیکه با تاج بر تخت ماند بسیمکن بیگنه بر تن من ستمکه گیتی سپنج است با باد و دمیکی را به چاه افگند بیگناهیکی با کله برشناند به گاهسرانجام هر دو به خاک اندرندز اختر به چنگ مغاک اندرندشنیدی که از آفریدون گردستمگاره ضحاک تازی چه بردهمان از منوچهر شاه بزرگچه آمد به سلم و به تور سترگکنون زنده بر گاه کاووس شاهچو دستان و چون رستم کینه خواهجهان از تهمتن بلرزد همیکه توران به جنگش نیرزد همیچو بهرام و چون زنگهٔ شاورانکه نندیشد از گرز کنداورانهمان گیو کز بیم او روز جنگهمی چرم روباه پوشد پلنگدرختی نشانی همی بر زمینکجا برگ خون آورد بار کینبه کین سیاوش سیه پوشد آبکند زار نفرین به افراسیابستمگارهای بر تن خویشتنبسی یادت آید ز گفتار مننه اندر شکاری که گور افگنیدگر آهوان را به شور افگنیهمی شهریاری ربایی ز گاهدرین کار به زین نگه کن پگاهمده شهر توران به خیره به بادبباید که روز بد آیدت یادبگفت این و روی سیاوش بدیددو رخ را بکند و فغان برکشیددل شاه توران برو بر بسوختهمی خیره چشم خرد را بدوختبدو گفت برگرد و ایدر مپایچه دانی کزین بد مرا چیست رایبه کاخ بلندش یکی خانه بودفرنگیس زان خانه بیگانه بودمر او را دران خانه انداختنددر خانه را بند برساختندبفرمود پس تا سیاووش رامرآن شاه بیکین و خاموش راکه این را بجایی بریدش که کسنباشد ورا یار و فریادرسسرش را ببرید یکسر ز تنتنش کرگسان را بپوشد کفنبباید که خون سیاوش زمیننبوید نروید گیا روز کینهمی تاختندش پیاده کشانچنان روزبانان مردم کشانسیاوش بنالید با کردگارکهای برتر از گردش روزگاریکی شاخ پیدا کن از تخم منچو خورشید تابنده بر انجمنکه خواهد ازین دشمنان کین خویشکند تازه در کشور آیین خویشهمی شد پس پشت او پیلسمدو دیده پر از خون و دل پر ز غمسیاوش بدو گفت پدرود باشزمین تار و تو جاودان پود باشدرودی ز من سوی پیران رسانبگویش که گیتی دگر شد بسانبه پیران نه زینگونه بودم امیدهمی پند او باد بد من چو بیدمرا گفته بود او که با صد هزارزرهدار و بر گستوانور سوارچو برگرددت روز یار توامبگاه چرا مرغزار توامکنون پیش گرسیوز اندر دوانپیاده چنین خوار و تیرهرواننبینم همی یار با خود کسیکه بخروشدی زار بر من بسیچو از شهر و ز لشکر اندر گذشتکشانش ببردند بر سوی دشتز گرسیوز آن خنجر آبگونگروی زره بستد از بهر خونبیفگند پیل ژیان را به خاکنه شرم آمدش زان سپهبد نه باکیکی تشت بنهاد زرین برشجدا کرد زان سرو سیمین سرشبجایی که فرموده بد تشت خونگروی زره برد و کردش نگونیکی باد با تیره گردی سیاهبرآمد بپوشید خورشید و ماههمی یکدگر را ندیدند رویگرفتند نفرین همه بر گروی [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۲چو از سروبن دور گشت آفتابسر شهریار اندرآمد به خوابچه خوابی که چندین زمان برگذشتنجنبیند و بیدار هرگز نگشتچو از شاه شد گاه و میدان تهیمه خورشید بادا مه سرو سهیچپ و راست هر سو بتابم همیسر و پای گیتی نیابم همییکی بد کند نیک پیش آیدشجهان بنده و بخت خویش آیدشیکی جز به نیکی جهان نسپردهمی از نژندی فرو پژمردمدار ایچ تیمار با او به همبه گیتی مکن جان و دل را دژمز خان سیاوش برآمد خروشجهانی ز گرسیوز آمد به جوشز سر ماهرویان گسسته کمندخراشیده روی و بمانده نژندهمه بندگان موی کردند بازفرنگیس مشکین کمند درازبرید و میان را به گیسو ببستبه فندق گل ارغوانرا بخستبه آواز بر جان افراسیابهمی کرد نفرین و میریخت آبخروشش به گوش سپهبد رسیدچو آن ناله و زار نفرین شنیدبه گرسیوز بدنشان شاه گفتکه او را به کوی آورید از نهفتز پرده به درگه بریدش کشانبر روزبانان مردم کشانبدان تا بگیرند موی سرشبدرند بر بر همه چادرشزنندش همی چوب تا تخم کینبریزد برین بوم توران زمیننخواهم ز بیخ سیاوش درختنه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تختهمه نامداران آن انجمنگرفتند نفرین برو تن به تنکه از شاه و دستور وز لشکریازینگونه نشیند کس داوریبیامد پر از خون دو رخ پیلسمروان پر ز داغ و رخان پر ز نمبه نزدیک لهاک و فرشیدوردسراسر سخنها همه یاد کردکه دوزخ به از بوم افراسیابنباید بدین کشور آرام و خواببتازیم و نزدیک پیران شویمبه تیمار و درد اسیران شویمسه اسپ گرانمایه کردند زینهمی برنوشتند گفتی زمینبه پیران رسیدند هر سه سواررخان پر ز خون همچو ابر بهاربرو بر شمردند یکسر سخنکه بخت از بدیها چه افگند بنیکی زاریی خاست کاندر جهاننبیند کسی از کهان و مهانسیاووش را دست بسته چو سنگفگندند در گردنش پالهنگبه دشتش کشیدند پر آب رویپیاده دوان در به پیش گرویتن پیل وارش بران گرم خاکفگندند و از کس نکردند باکیکی تشت بنهاد پیشش گرویبپیچید چون گوسفندانش رویبرید آن سر شاهوارش ز تنفگندش چو سرو سهی بر چمنهمه شهر پر زاری و ناله گشتبه چشم اندرون آب چون ژاله گشتچو پیران به گفتار بنهاد گوشز تخت اندرافتاد و زو رفت هوشهمی جامه را بر برش کرد چاکهمی کند موی و همی ریخت خاکبدو پیلسم گفت بشتاب زودکه دردی بدین درد و سختی فزودفرنگیس رانیز خواهند کشتمکن هیچگونه برین کار پشتبه درگاه بردند مویش کشانبر روزبانان مردم کشانجهانی بدو کرده دیده پرآبز کردار بدگوهر افراسیابکه این هول کاریست بادرد و بیمکه اکنون فرنگیس را بر دو نیمزنند و شود پادشاهی تباهمر او را نخواند کسی نیز شاهز آخر بیاورد پس پهلوانده اسپ سوار آزموده جوانخود و گرد رویین و فرشیدوردبرآورد زان راه ناگاه گردبدو روز و دو شب بدرگه رسیددرنامور پرجفا پیشه دیدفرنگیس را دید چون بیهشانگرفته ورا روزبانان کشانبه چنگال هر یک یکی تیغ تیزز درگاه برخواسته رستخیزهمانگاه پیران بیامد چو بادکسی کش خرد بوی گشتند شادچو چشم گرامی به پیران رسیدشد از خون دیده رخش ناپدیدبدو گفت با من چه بد ساختیچرا خیره بر آتش انداختیز اسپ اندر افتاد پیران به خاکهمه جامهٔ پهلوی کرده چاکبفرمود تا روزبانان درزمانی ز فرمان بتابند سربیامد دمان پیش افراسیابدل از درد خسته دو دیده پر آببدو گفت شاها انوشه بدیروان را به دیدار توشه بدیچه آمد ز بد بر تو ای نیکخویکه آوردت این روز بد آرزویچرا بر دلت چیره شد رای دیوببرد از رخت شرم گیهان خدیوبه کشتی سیاووش را بیگناهبه خاک اندر انداختی نام و جاهبه ایران رسد زین بدی آگهیکه شد خشک پالیز سرو سهیبسا تاجداران ایران زمینکه با لشکر آیند پردرد و کینجهان آرمیده ز دست بدیشده آشکارا ره ایزدیفریبنده دیوی ز دوزخ بجستبیامد دل شاه ترکان بخستبران اهرمن نیز نفرین سزدکه پیچد روانت سوی راه بدپشیمان شوی زین به روز درازبپیچی زمانی به گرم و گدازندانم که این گفتن بد ز کیستو زین آفریننده را رای چیستچو دیوانه از جای برخاستیچنین خیره بد را بیاراستیکنون زو گذشتی به فرزند خویشرسیدی به پیچاره پیوند خویشنجوید همانا فرنگیس بختنه اورنگ شاهی نه تاج و نه تختبه فرزند با کودکی در نهاندرفشی مکن خویشتن در جهانکه تا زندهای بر تو نفرین بودپس از زندگی دوزخ آیین بوداگر شاه روشن کند جان منفرستد ورا سوی ایوان منگر ایدونک اندیشه زین کودک استهمانا که این درد و رنج اندک استبمان تا جدا گردد از کالبدبپیش تو آرم بدو ساز بدبدو گفت زینسان که گفتی بسازمرا کردی از خون او بینیازسپهدار پیران بدان شاد شداز اندیشه و درد آزاد شدبیامد به درگاه و او را ببردبسی نیز بر روزبانان شمردبیآزار بردش به سوی ختنخروشان همه درگه و انجمنچو آمد به ایوان گلشهر گفتکه این خوب رخ را بباید نهفتتو بر پیش این نامور زینهاربباش و بدارش پرستارواربرین نیز بگذشت یک چند روزگران شد فرنگیس گیتی فروز [imgs=] [/imgs]ای خدا