بخش۱۳ شبی قیرگون ماه پنهان شدهبه خواب اندرون مرغ و دام و ددهچنان دید سالار پیران به خوابکه شمعی برافروختی ز آفتابسیاوش بر شمع تیغی به دستبه آواز گفتی نشاید نشستکزین خواب نوشین سر آزاد کنز فرجام گیتی یکی یاد کنکه روز نوآیین و جشنی نوستشب سور آزاده کیخسروستسپهبد بلرزید در خواب خوشبجنبید گلهشر خورشید فشبدو گفت پیران که برخیز و روخرامنده پیش فرنگیس شوسیاووش را دیدم اکنون به خوابدرخشانتر از بر سپهر آفتابکه گفتی مرا چند خسپی مپایبه جشن جهانجوی کیخسرو آیهمی رفت گلشهر تا پیش ماهجدا گشته بود از بر ماه شاهبدید و به شادی سبک بازگشتهمانگاه گیتی پرآواز گشتبیامد به شادی به پیران بگفتکه اینت به آیین خور و ماه جفتیکی اندر آی و شگفتی ببینبزرگی و رای جهان آفرینتو گویی نشاید مگر تاج راو گر جوشن و ترگ و تاراج راسپهبد بیامد بر شهریاربسی آفرین کرد و بردش نثاربران برز و بالا و آن شاخ و یالتو گویی برو برگذشتست سالز بهر سیاوش دو دیده پر آبهمی کرد نفرین بر افراسیابچنین گفت با نامدار انجمنکه گر بگسلد زین سخن جان مننمانم که یازد بدین شاه چنگمرا گر سپارد به چنگ نهنگبدانگه که بنمود خورشید چهربه خواب اندر آمد سر تیره مهرچو بیدار شد پهلوان سپاهدمان اندر آمد به نزدیک شاههمی ماند تا جای پردخت شدبه نزدیک آن نامور تخت شدبدو گفت خورشید فش مهتراجهاندار و بیدار و افسونگرابه در بر یکی بنده بفزود دوشتو گفتی ورا مایه دادست هوشنماند ز خوبی جز از تو به کستو گویی که برگاه شاهست و بساگر تور را روز باز آمدیبه دیدار چهرش نیاز آمدیفریدون گردست گویی بجایبه فر و به چهر و به دست و به پایبر ایوان چنو کس نبیند نگاربدو تازه شد فرهٔ شهریاراز اندیشهٔ بد بپرداز دلبرافراز تاج و برفراز دلچنان کرد روشن جهان آفرینکزو دور شد جنگ و بیداد و کینروانش ز خون سیاوش به دردبرآورد بر لب یکی باد سردپشیمان بشد زان کجا کرده بودبه گفتار بیهوده آزرده بودبدو گفت من زین نوآمد بسیسخنها شنیدستم از هر کسیپرآشوب جنگست زو روزگارهمه یاد دارم ز آموزگارکه از تخمهٔ تور وز کیقبادیکی شاه سر برزند با نژادجهان را به مهر وی آید نیازهمه شهر توران برندش نمازکنون بودنی هرچ بایست بودندارد غم و رنج و اندیشه سودمداریدش اندرمیان گروهبه نزد شبانان فرستش به کوهبدان تا نداند که من خود کیمبدیشان سپرده ز بهر چیمنیاموزد از کس خرد گر نژادز کار گذشته نیایدش یادبگفت آنچ یاد آمدش زین سخنهمه نو شمرد این سرای کهنچه سازی که چاره بدست تو نیستدرازست در کام و شست تو نیستگر ایدونک بد بینی از روزگاربه نیکی همو باشد آموزگاربیامد به در پهلوان شادمانبدل بر همه نیک بودش گمانجهان آفرین را نیایش گرفتبه شاه جهان بر ستایش گرفتپراندیشه بد تا به ایوان رسیدکزان رنج و مهرش چه آید پدیدشبانان کوه قلا را بخواندوزان خرد چندی سخنها براندکه این را بدارید چون جان پاکنباید که بیند ورا باد و خاکنباید که تنگ آیدش روزگاراگر دیده و دل کند خواستارشبان را ببخشید بسیار چیزیکی دایه با او فرستاد نیزبریشان سپرد آن دل و دیده راجهانجوی گرد پسندیده رابدین نیز بگذشت گردان سپهربه خسرو بر از مهر بخشود چهرچو شد هفت ساله گو سرفرازهنر با نژادش همی گفت رازز چوبی کمان کرد وز روده زهز هر سو برافگند زه را گرهابی پر و پیکان یکی تیر کردبه دشت اندر آهنگ نخچیر کردچو دهساله شد گشت گردی سترگبه زخم گراز آمد و خرس و گرگوزان جایگه شد به شیر و پلنگهم آن چوب خمیده بد ساز جنگچنین تا برآمد برین روزگاربیامد به فرمان آموزگارشبان اندر آمد ز کوه و ز دشتبنالید و نزدیک پیران گذشتکه من زین سرافراز شیر یلهسوی پهلوان آمدم با گلههمی کرد نخچیر آهو نخستبر شیر و جنگ پلنگان نجستکنون نزد او جنگ شیر دمانهمانست و نخچیر آهو هماننباید که آید برو برگزندبیاویزدم پهلوان بلندچو بشنید پیران بخندید و گفتنماند نژاد و هنر در نهفتنشست از بر باره دست کشبیامد بر خسرو شیرفشبفرمود تا پیش او شد به مهرنگه کرد پیران بران فر و چهربه بر در گرفتش زمانی درازهمی گفت با داور پاک رازبدو گفت کیخسرو پاک دینبه تو باد رخشنده توران زمینازیرا کسی کت نداند همیجز از مهربانت نخواند همیشبانزادهای را چنین در کناربگیری و از کس نیایدت عارخردمند را دل برو بر بسوختبه کردار آتش رخش برفروختبدو گفت کای یادگار مهانپسندیده و ناسپرده جهانکه تاج سر شهریاران تویکه گوید که پور شبانان تویشبان نیست از گوهر تو کسیو زین داستان هست با من بسیز بهر جوان اسپ و بالای خواستهمان جامهٔ خسروآرای خواستبه ایوان خرامید با او به همروانش ز بهر سیاوش دژمهمی پرورانیدش اندر کناربدو شادمان گردش روزگاربدین نیز بگذشت چندی سپهربه مغز اندرون داشت با شاه مهرشب تیره هنگام آرام و خوابکس آمد ز نزدیک افراسیاببران تیرگی پهلوان را بخواندگذشته سخنها فراوان براندکز اندیشهٔ بد همه شب دلمبپیچید وز غم همی بگسلمازین کودکی کز سیاوش رسیدتو گفتی مرا روز شد ناپدیدنبیره فریدون شبان پروردز رای و خرد این کی اندر خوردازو گر نوشته به من بر بدیستنشاید گذشتن که آن ایزدیستچو کار گذشته نیارد به یادزید شاد و ما نیز باشیم شادوگر هیچ خوی بد آرد پدیدبسان پدر سر بباید بریدبدو گفت پیران که ای شهریارترا خود نباید کس آموزگاریکی کودکی خرد چون بیهشانز کار گذشته چه دارد نشانتو خود این میندیش و بد را مکوشچه گفت آن خردمند بسیارهوشکه پروردگار از پدر برترستاگر زاده را مهر با مادرستنخستین به پیمان مرا شاد کنز سوگند شاهان یکی یاد کنفریدون به داد و به تخت و کلاههمی داشتی راستی را نگاهز پیران چو بشینید افراسیابسر مرد جنگی درآمد ز خوابیکی سخت سوگند شاهانه خوردبه روز سپید و شب لاژوردبه دادار کاو این جهان آفریدسپهر و دد و دام و جان آفریدکه ناید بدین کودک از من ستمنه هرگز برو بر زنم تیزدمزمین را ببوسید پیران و گفتکه ای دادگر شاه بییار و جفتبرین بند و سوگند تو ایمنمکنون یافت آرام جان و تنموزانجا بر خسرو آمد دمانرخی ارغوان و دلی شادمانبدو گفت کز دل خرد دور کنچو رزم آورد پاسخش سور کنمرو پیش او جز به دیوانگیمگردان زبان جز به بیگانگیمگرد ایچ گونه به گرد خردیک امروز بر تو مگر بگذردبه سر بر نهادش کلاه کیانببستش کیانی کمر بر میانیکی بارهٔگام زن خواست نغزبرو بر نشست آن گو پاک مغزبیامد به درگاه افراسیابجهانی برو دیده کرده پرآبروارو برآمد که بشگای راهکه آمد نوآیین یکی پیشگاههمی رفت پیش اندرون شاه گردسپهدار پیران ورا پیش بردبیامد به نزدیک افراسیابنیا را رخ از شرم او شد پرآببران خسروی یال و آن چنگ اوبدان شاخ و آن فر و اورنگ اوزمانی نگه کرد و نیکو بدیدهمی گشت رنگ رخش ناپدیدتن پهلوان گشت لرزان چو بیدز جان جوان پاک بگسست امیدزمانی چنان بود بگشاد چهرزمانه به دلش اندر آورد مهربپرسید کای نورسیده جوانچه آگاه داری ز کار جهانبر گوسفندان چه گردی همیزمین را چه گونه سپردی همیچنین داد پاسخ که نخچیر نیستمرا خود کمان و پر تیر نیستبپرسید بازش ز آموزگارز نیک و بد و گردش روزگاربدو گفت جایی که باشد پلنگبدرد دل مردم تیزچنگسه دیگر بپرسیدش از مام و بابز ایوان و از شهر وز خورد و خوابچنین داد پاسخ که درنده شیرنیارد سگ کارزاری به زیربخندید خسرو ز گفتار اویسوی پهلوان سپه کرد رویبدو گفت کاین دل ندارد بجایز سر پرسمش پاسخ آرد ز پاینیاید همانا بد و نیک ازوینه زینسان بود مردم کینه جویرو این را به خوبی به مادر سپاربه دست یکی مرد پرهیزگارگسی کن به سوی سیاووش گردمگردان بدآموز را هیچ گردز اسپ و پرستنده و بیش و کمبده هرچ باید ز گنج و درمسپهبد برو کرد لختی شتاببرون بردش از پیش افراسیاببه ایوان خویش آمد افروختهخرامان و چشم بدی دوختههمی گفت کز دادگر کردگاردرخت نو آمد جهان را به باردر گنجهای کهن کرد بازز هر گونهای شاه را کرد سازز دینار و دیبا و تیغ و گهرز اسب و سلیح و کلاه و کمرهم از تخت وز بدرهای درمز گستردنیها و از بیش و کمگسی کردشان سوی آن شارستانکجا جملگی گشته بد خارستانفرنگیس و کیخسرو آنجا رسیدبسی مردم آمد ز هر سو پدیدبدیده سپردند یک یک زمینزبان دد و دام پرآفرینهمی گفت هرکس که بودش هنرسپاس از جهان داور دادگرکزان بیخ برکنده فرخ درختازینگونه شاخی برآورد سختز شاه کیان چشم بد دور بادروان سیاوش پر از نور بادهمه خاک آن شارستان شاد شدگیا بر چمن سرو آزاد شدز خاکی که خون سیاوش بخوردبه ابر اندر آمد درختی ز گردنگاریده بر برگها چهر اوهمه بوی مشک آمد از مهر اوبدی مه نشان بهاران بدیپرستشگه سوگواران بدیچنین است کردار این گنده پیرستاند ز فرزند پستان شیرچو پیوسته شد مهر دل بر جهانبه خاک اندر آرد سرش ناگهانتو از وی بجز شادمانی مجویبه باغ جهان برگ انده مبویاگر تاج داری و گر دست تنگنبینی همی روزگار درنگمرنجان روان کاین سرای تو نیستبجز تنگ تابوت جای تو نیستنهادن چه باید بخوردن نشینبر امید گنج جهانآفرینچو آمد به نزدیک سر تیغ شستمده می که از سال شد مرد مستبجای عنانم عصا داد سالپراگنده شد مال و برگشت حالهمان دیدهبان بر سر کوهسارنبیند همی لشکر شهریارکشیدن ز دشمن نداند عنانمگر پیش مژگانش آید سنانگرایندهٔ تیزپای نوندهمان شست بدخواه کردش به بندهمان گوش از آوای او گشت سیرهمش لحن بلبل هم آوای شیرچو برداشتم جام پنجاه و هشتنگیرم بجز یاد تابوت و تشتدریغ آن گل و مشک و خوشاب سیهمان تیغ برندهٔ پارسینگردد همی گرد نسرین تذروگل نارون خواهد و شاخ سروهمی خواهم از روشن کردگارکه چندان زمان یابم از روزگارکزین نامور نامهٔ باستانبمانم به گیتی یکی داستانکه هر کس که اندر سخن داد دادز من جز به نیکی نگیرند یادبدان گیتیم نیز خواهشگرستکه با تیغ تیزست و با افسرستمنم بندهٔ اهل بیت نبیسرایندهٔ خاک پای وصیبرین زادم و هم برین بگذرمچنان دان که خاک پی حیدرمابا دیگران مر مرا کار نیستبدین اندرون هیچ گفتار نیستبه گفتار دهقان کنون بازگردنگر تا چه گوید سراینده مرد [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۴چو آگاهی آمد به کاووس شاهکه شد روزگار سیاوش تباهبه کردار مرغان سرش را ز تنجدا کرد سالار آن انجمنابر بیگناهش به خنجر به زاربریدند سر زان تن شاهواربنالد همی بلبل از شاخ سروچو دراج زیر گلان با تذروهمه شهر توران پر از داغ و دردبه بیشه درون برگ گلنار زردگرفتند شیون به هر کوهسارنه فریادرس بود و نه خواستارچو این گفته بشنید کاووس شاهسر نامدارش نگون شد ز گاهبر و جامه بدرید و رخ را بکندبه خاک اندر آمد ز تخت بلندبرفتند با مویه ایرانیانبدان سوگ بسته به زاری میانهمه دیده پرخون و رخساره زردزبان از سیاوش پر از یادکردچو طوس و چو گودرز و گیو دلیرچو شاپور و فرهاد و رهام شیرهمه جامه کرده کبود و سیاههمه خاک بر سر بجای کلاهپس آگاهی آمد سوی نیمروزبه نزدیک سالار گیتی فروزکه از شهر ایران برآمد خروشهمی خاک تیره برآمد به جوشپراگند کاووس بر یال خاکهمه جامهٔ خسروی کرد چاکتهمتن چو بشنید زو رفت هوشز زابل به زاری برآمد خروشبه چنگال رخساره بشخود زالهمی ریخت خاک از بر شاخ و یالچو یک هفته با سوگ بود و دژمبه هشتم برآمد ز شیپور دمسپاهی فراوان بر پیلتنز کشمیر و کابل شدند انجمنبه درگاه کاووس بنهاد رویدو دیده پر از آب و دل کینه جویچو نزدیکی شهر ایران رسیدهمه جامهٔ پهلوی بردریدبه دادار دارنده سوگند خوردکه هرگز تنم بیسلیح نبردنباشد بشویم سرم را ز خاکهمه بر تن غم بود سوگناککله ترگ و شمشیر جام منستبه بازو خم خام دام منستچو آمد به نزدیک کاووس کیسرش بود پرخاک و پرخاک پیبدو گفت خوی بد ای شهریارپراگندی و تخمت آمد ببارترا مهر سودابه و بدخویز سر برگرفت افسر خسرویکنون آشکارا ببینی همیکه بر موج دریا نشینی همیاز اندیشهٔ خرد و شاه سترگبیامد به ما بر زیانی بزرگکسی کاو بود مهتر انجمنکفن بهتر او را ز فرمان زنسیاوش به گفتار زن شد به بادخجسته زنی کاو ز مادر نزاددریغ آن بر و برز و بالای اورکیب و خم خسرو آرای اودریغ آن گو نامبرده سوارکه چون او نبیند دگر روزگارچو در بزم بودی بهاران بدیبه رزم افسر نامداران بدیهمی جنگ با چشم گریان کنمجهان چون دل خویش بریان کنمنگه کرد کاووس بر چهر اوبدید اشک خونین و آن مهر اونداد ایچ پاسخ مر او را ز شرمفرو ریخت از دیدگان آب گرمتهمتن برفت از بر تخت اویسوی خان سودابه بنهاد رویز پرده به گیسوش بیرون کشیدز تخت بزرگیش در خون کشیدبه خنجر به دو نیم کردش به راهنجنبید بر جای کاووس شاهبیامد به درگاه با سوگ و دردپر از خون دل و دیده رخساره زردهمه شهر ایران به ماتم شدندپر از درد نزدیک رستم شدندچو یک هفته با سوگ و با آب چشمبه درگاه بنشست پر درد و خشمبه هشتم بزد نای رویین و کوسبیامد به درگاه گودرز و طوسچو فرهاد و شیدوش و گرگین و گیوچو بهرام و رهام و شاپور نیوفریبرز کاووس درنده شیرگرازه که بود اژدهای دلیرفرامرز رستم که بد پیش رونگهبان هر مرز و سالار نوبه گردان چنین گفت رستم که منبرین کینه دادم دل و جان و تنکه اندر جهان چون سیاوش سوارنبندد کمر نیز یک نامدارچنین کار یکسر مدارید خردچنین کینه را خرد نتوان شمردز دلها همه ترس بیرون کنیدزمین را ز خون رود جیحون کنیدبه یزدان که تا در جهان زندهامبه کین سیاوش دل آگندهامبران تشت زرین کجا خون اویفرو ریخت ناکاردیده گرویبمالید خواهم همی روی و چشممگر بر دلم کم شود درد و خشموگر همچنانم بود بسته چنگنهاده به گردن درون پالهنگبه خاک اندرون خوار چون گوسفندکشندم دو بازو به خم کمندو گر نه من و گرز و شمشیر تیزبرانگیزم اندر جهان رستخیزنبیند دو چشمم مگر گرد رزمحرامست بر من می و جام و بزمبه درگاه هر پهلوانی که بودچو زان گونه آواز رستم شنودهمه برگرفتند با او خروشتو گفتی که میدان برآمد به جوشز میدان یکی بانگ برشد به ابرتو گفتی زمین شد به کام هژبربزد مهره بر پشت پیلان به جامیلان بر کشیدند تیغ از نیامبرآمد خروشیدن گاودمدم نای رویین و رویینه خمجهان پر شد از کین افراسیاببه دریا تو گفتی به جوش آمد آبنبد جای پوینده را بر زمینز نیزه هوا ماند اندر کمینستاره به جنگ اندر آمد نخستزمین و زمان دست خون را بشستببستند گردان ایران میانبه پیش اندرون اختر کاویانگزین کرد پس رستم زابلیز گردان شمشیرزن کابلیز ایران و از بیشهٔ نارونده و دو هزار از یلان انجمنسپه را فرامرز بد پیشروکه فرزند گو بود و سالار نوهمی رفت تا مرز توران رسیدز دشمن کسی را به ره بر ندیددران مرز شاه سپیجاب بودکه با لشکر و گنج و با آب بودورازاد بد نام آن پهلواندلیر و سپه تاز و روشن روانسپه بود شمشیرزن سی هزارهمه رزم جوی از در کارزارورازاد از قلب لشکر برفتبیامد به نزد فرامرز تفتبپرسید و گفتش چه مردی بگویچرا کردهای سوی این مرز رویسزد گر بگویی مرا نام خویشبجویی ازین کار فرجام خویشهمانا به فرمان شاه آمدیگر از پهلوان سپاه آمدیچه داری ز افراسیاب آگهیز اورنگ و ز تاج و تخت مهینباید که بینام بر دست منروانت برآید ز تاریک تنفرامرز گفت ای گو شوربختمنم بار آن خسروانی درختکه از نام او شیر پیچان شودچو خشم آورد پیل بیجان شودمرا با تو بدگوهر دیوزادچرا کرد باید همی نام یادگو پیلتن با سپاه از پس استکه اندر جهان کینه خواه او بس استبه کین سیاوش کمر بر میانببست و بیامد چو شیر ژیانبرآرد ازین مرز بیارز دودهوا گرد او را نیارد بسودورازاد بشنید گفتار اوهمی خوار دانست پیگار اوبه لشکر بفرمود کاندر دهیدکمانها سراسر به زه بر نهیدرده بر کشید از دو رویه سپاهبه سر بر نهادند ز آهن کلاهز هر سو برآمد ز گردان خروشهمی کر شد از نالهٔ کوس گوشچو آواز کوس آمد و کرنایفرامرز را دل برآمد ز جایبه یک حمله اندر ز گردان هزاربیفگند و برگشت از کارزاردگر حمله کردش هزار و دویستورازاد را گفت لشکر مهایستکه امروز بادافرهٔ ایزدیستمکافات بد را ز یزدان بدیستچنین لشکر گشن و چندین سوارسراسیمه شد از یکی نامدارهمی شد فرامرز نیزه به دستورازاد را راه یزدان ببستفرامرز جنگی چو او را بدیدخروشی چو شیر ژیان برکشیدبرانگیخت از جای شبرنگ رابیفشرد بر نیزه بر چنگ رایکی نیزه زد بر کمربند اوکه بگسست زیر زره بند اوچنان برگرفتش ز زین خدنگکه گفتی یک پشه دارد به چنگبیفگند بر خاک و آمد فرودسیاووش را داد چندی درودسر نامور دور کرد از تنشپر از خون بیالود پیراهنشچنین گفت کاینت سر کین نخستپراگنده شد تخم پرخاش و رستهمه بوم و بر آتش اندرفگندهمی دود برشد به چرخ بلندیکی نامه بنوشت نزد پدرز کار ورازاد پرخاشخرکه چون برگشادم در کین و جنگورا برگرفتم ز زین پلنگبه کین سیاوش بریدم سرشبرافروختم آتش از کشورشوزان سو نوندی بیامد به راهبه نزدیک سالار توران سپاهکه آمد به کین رستم پیلتنبزرگان ایران شدند انجمنورازاد را سر بریدند زاربرانگیخت از مرز توران دمارسپه را سراسر بهم بر زدندبه بوم و به بر آتش اندر زدندچو بشنید افراسیاب این سخنغمی شد ز کردارهای کهننماند ایچ بر دشت ز اسپان یلهبیاورد چوپان به میدان گلهدر گنج گوپال و برگستوانهمان نیزه و خنجر هندوانهمان گنج دینار و در و گهرهمان افسر و طوق زرین کمرز دستور گنجور بستد کلیدهمه کاخ و میدان درم گستریدچو لشکر سراسر شد آراستهبریشان پراگنده شد خواستهبزد کوس رویین و هندی درایسواران سوی رزم کردند رایسپهدار از گنگ بیرون کشیدسپه را ز تنگی به هامون کشیدفرستاد و مر سرخه را پیش خواندز رستم بسی داستانها براندبدو گفت شمشیرزن سی هزارببر نامدار از در کارزارنگه دار جان از بد پور زالبه رزمت نباشد جزو کس همالتو فرزندی و نیکخواه منیستون سپاهی و ماه منیچو بیدار دل باشی و راهجویکه یارد نهادن بروی تو رویکنون پیش رو باش و بیدار باشسپه را ز دشمن نگهدار باشز پیش پدر سرخه بیرون کشیددرفش و سپه را به هامون کشیدطلایه چو گرد سپه دید تفتبپیچید و سوی فرامرز رفتاز ایران سپه برشد آوای کوسز گرد سپه شد هوا آبنوسخروش سواران و گرد سپاهچو شب کرد گیتی نهان گشت ماهدرخشیدن تیغ الماس گونسنانهای آهار داده به خونتو گفتی که برشد به گیتی بخاربرافروختند آتش کارزارز کشته فگنده به هر سو سرانزمین کوه گشت از کران تا کرانچو سرخه بران گونه پیگار دیددرفش فرامرز سالار دیدعنان را به بور سرافراز دادبه نیزه درآمد کمان باز دادفرامرز بگذاشت قلب سپاهبر سرخه با نیزه شد کینهخواهیکی نیزه زد همچو آذرگشسپز کوهه ببردش سوی یال اسپز ترکان به یاری او آمدندپر از جنگ و پرخاشجو آمدنداز آشوب ترکان و از رزم سختفرامرز را نیزه شد لخت لختبدانست سرخه که پایاب اویندارد غمی گشت و برگاشت رویپس اندر فرامرز با تیغ تیزهمی تاخت و انگیخته رستخیزسواران ایران به کردار دیودمان از پسش برکشیده غریوفرامرز چون سرخه را یافت چنگبیازید زان سان که یازد پلنگگرفتش کمربند و از پشت زینبرآورد و زد ناگهان بر زمینپیاده به پیش اندر افگند خواربه لشکرگه آوردش از کارزاردرفش تهمتن همانگه ز راهپدید آمد و گرد پیل و سپاهفرامرز پیش پدر شد چو گردبه پیروزی از روزگار نبردبه پیش اندرون سرخه را بسته دستبکرده ورازاد را یال پستهمه غار و هامون پر از کشته بودسر دشمن از رزم برگشته بودسپاه آفرین خواند بر پهلوانبران نامبردار پور جوانتهمتن برو آفرین کرد نیزبه درویش بخشید بسیار چیزیکی داستان زد برو پیلتنکه هر کس که سر برکشد ز انجمنخرد باید و گوهر نامدارهنر یار و فرهنگش آموزگارچو این گوهران را بجا آورددلاور شود پر و پا آورداز آتش نبینی جز افروختنجهانی چو پیش آیدش سوختنفرامرز نشگفت اگر سرکش استکه پولاد را دل پر از آتش استچو آورد با سنگ خارا کندز دل راز خویش آشکارا کندبه سرخه نگه کرد پس پیلتنیکی سرو آزاده بد بر چمنبرش چون بر شیر و رخ چون بهارز مشک سیه کرده بر گل نگاربفرمود پس تا برندش به دشتابا خنجر و روزبانان و تشتببندند دستش به خم کمندبخوابند بر خاک چون گوسفندبسان سیاوش سرش را ز تنببرند و کرگس بپوشد کفنچو بشنید طوس سپهبد برفتبه خون ریختن روی بنهاد تفتبدو سرخه گفت ای سرافراز شاهچه ریزی همی خون من بیگناهسیاوش مرا بود هم سال و دوستروانم پر از درد و اندوه اوستمرا دیده پرآب بد روز و شبهمیشه به نفرین گشاده دو لببران کس که آن تشت و خنجر گرفتبران کس که آن شاه را سرگرفتدل طوس بخشایش آورد سختبران نامبردار برگشته بختبر رستم آمد بگفت این سخنکه پور سپهدار افگند بنچنین گفت رستم که گر شهریارچنان خستهدل شاید و سوگوارهمیشه دل و جان افراسیابپر از درد باد و دو دیده پرآبهمان تشت و خنجر زواره ببردبدان روزبانان لشکر سپردسرش را به خنجر ببرید زارزمانی خروشید و برگشت کاربریده سر و تنش بر دار کرددو پایش زبر سر نگونسار کردبران کشته از کین برافشاند خاکتنش را به خنجر بکردند چاکجهانا چه خواهی ز پروردگانچه پروردگان داغ دل بردگان [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۵چو لشکر بیامد ز دشت نبردتنان پر ز خون و سران پر ز گردخبر شد ز ترکان به افراسیابکه بیدار بخت اندرآمد به خوابهمان سرخه نامور کشته شدچنان دولت تیز برگشته شدبریده سرش را نگونسار کردتنش را به خون غرقه بر دار کردهمه شهر ایران جگر خستهاندبه کین سیاوش کمر بستهاندنگون شد سر و تاج افراسیابهمی کند موی و همی ریخت آبهمی گفت رادا سرا موبداردا نامدارا یلا بخردادریغ ارغوانی رخت همچو ماهدریغ آن کیی برز و بالای شاهخروشان به سر بر پراگند خاکهمه جامه ها کرد بر خویش چاکچنین گفت با لشکر افراسیابکه مارا بر آمد سر از خورد و خوابهمه کینه را چشم روشن کنیدنهالی ز خفتان و جوشن کنیدچو برخاست آوای کوس از درشبجنبید بر بارگه لشکرشبزد نای رویین و بربست کوسهمی آسمان بر زمین داد بوسبه گردنکشان خسرو آواز کردکه ای نامداران روز نبردچو برخیزد آوای کوس از دو روینجوید زمان مرد پرخاشجویهمه رزم را دل پر از کین کنیدبه ایرانیان پاک نفرین کنیدخروش آمد و نالهٔ کرنایدم نای رویین و هندی درایزمین آمد از سم اسپان به جوشبه ابر اندر آمد فغان و خروشچو برخاست از دشت گرد سپاهکس آمد بر رستم از دیدهگاهکه آمد سپاهی چو کوه گرانهمه رزم جویان کندآورانز تیغ دلیران هوا شد بنفشبرفتند با کاویانی درفشبرآمد خروش سپاه از دو رویجهان شد پر از مردم جنگجویخور و ماه گفتی به رنگ اندرستستاره به چنگ نهنگ اندرستسپهدار ترکان برآراست جنگگرفتند گوپال و خنجر به چنگبیامد سوی میمنه بارمانسپاهی ز ترکان دنان و دمانسوی میسره کهرم تیغزنبه قلب اندرون شاه با انجمنوزین روی رستم سپه برکشیدهوا شد ز تیغ یلان ناپدیدبیاراست بر میمنه گیو و طوسسواران بیدار با پیل و کوسچو گودرز کشواد بر میسرههجیر و گرانمایگان یکسرهبه قلب اندرون رستم زابلیزرهدار با خنجر کابلیتو گفتی نه شب بود پیدا نه روزنهان گشت خورشید گیتیفروزشد از سم اسپان زمین سنگ رنگز نیزه هوا همچو پشت پلنگتو گفتی هوا کوه آهن شدستسر کوه پر ترگ و جوشن شدستبه ابر اندر آمد سنان و درفشدرفشیدن تیغهای بنفشبیامد ز قلب سپه پیلسمدلش پر ز خون کرده چهره دژمچنین گفت با شاه توران سپاهکهای پرهنر خسرو نیکخواهگر ایدونک از من نداری دریغیکی باره و جوشن و گرز و تیغابا رستم امروز جنگ آورمهمه نام او زیر ننگ آورمبه پیش تو آرم سر و رخش اوهمان خود و تیغ جهان بخش اوازو شاد شد جان افراسیابسر نیزه بگذاشت از آفتاببدو گفت کای نام بردار شیرهمانا که پیلت نیارد به زیراگر پیلتن را به چنگ آوریزمانه برآساید از داوریبه توران چو تو کس نباشد به جاهبه گنج و به تیغ و به تخت و کلاهبه گردان سپهر اندرآری سرمسپارم ترا دختر و کشورماز ایران و توران دو بهر آن تستهمان گوهر و گنج و شهر آن تستچو بشنید پیران غمی گشت سختبیامد بر شاه خورشید بختبدو گفت کاین مرد برنا و تیزهمی بر تن خویش دارد ستیزهمی در گمان افتد از نام خویشنیندیشد از کار فرجام خویشکسی سوی دوزخ نپوید به پاو گر خیره سوی دم اژدهاگر او با تهمتن نبرد آوردسر خویش را زیر گرد آوردشکسته شود دل گوان را به جنگبود این سخن نیز بر شاه ننگبرادر تو دانی که کهتر بودفزونتر برو مهر مهتر بودبه پیران چنین گفت پس پیلسمکزین پهلوان دل ندارد دژمکه گر من کنم جنگ جنگی نهنگنیارم به بخت تو بر شاه ننگبه پیش تو با نامور چار گردچه کردم تو دیدی ز من دست بردهمانا کنون زورم افزونترستشکستن دل من نه اندرخورستبرآید به دست من این کارکردبه گرد در اختر بد مگردچو بشنید زو این سخن شهریاریکی اسپ شایستهٔ کارزاربدو داد با تیغ و بر گستوانهمان نیزه و درع و خود گوانبیاراست آن جنگ را پیلسمهمی راند چون شیر با باد و دمبه ایرانیان گفت رستم کجاستکه گوید که او روز جنگ اژدهاستچو بشنید گیو این سخن بردمیدبزد دست و تیغ از میان برکشیدبدو گفت رستم به یک ترک جنگنسازد همانا که آیدش ننگبرآویختند آن دو جنگی به همدمان گیو گودرز با پیلسمیکی نیزه زد گیو را کز نهیببرون آمدش هر دو پا از رکیبفرامرز چون دید یار آمدشهمی یار جنگی به کار آمدشیکی تیغ بر نیزهٔ پیلسمبزد نیزه از تیغ او شد قلمدگر باره زد بر سر ترگ اویشکسته شد آن تیغ پرخاشجویهمی گشت با آن دو یل پیلسمبه میدان به کردار شیر دژمتهمتن ز قلب سپه بنگریددو گرد دلیر و گرانمایه دیدبرآویخته با یکی شیرمردبه ابر اندر آورده از باد گردبدانست رستم که جز پیلسمز ترکان ندارد کس آن زور و دمو دیگر که از نامور بخردانز گفت ستارهشمر موبدانز اختر بد و نیک بشنوده بودجهان را چپ و راست پیموده بودکه گر پیلسم از بد روزگارخرد یابد و بند آموزگارنبرده چنو در جهان سر به سربه ایران و توران نبندد کمرهمانا که او را زمان آمدستکه ایدر به چنگم دمان آمدستبه لشکر بفرمود کز جای خویشمگر ناورند اندکی پای پیششوم برگرایم تن پیلسمببینم که دارد پی و شاخ و دمیکی نیزهٔ بارکش برگرفتبیفشارد ران ترگ بر سر گرفتگران شد رکیب و سبک شد عنانبه چشم اندر آورد رخشان سنانغمی گشت و بر لب برآورد کفهمی تاخت از قلب تا پیش صفچنین گفت کای نامور پیلسممرا خواستی تا بسوزی به دمهمی گفت و میتاخت برسان گردیکی کرد با او سخن در نبردیکی نیزه زد بر کمرگاه اویز زین برگرفتش به کردار گویهمی تاخت تا قلب توران سپاهبینداختش خوار در قلبگاهچنین گفت کاین را به دیبای زردبپوشید کز گرد شد لاژوردعنان را بپیچید زان جایگاهبیامد دمان تا به قلب سپاهببارید پیران ز مژگان سرشکتن پیلسم دور دید از پزشکدل لشکر و شاه توران سپاهشکسته شد و تیره شد رزمگاهخروش آمد از لشکر هر دو سویده و دار گردان پرخاشجویخروشیدن کوس بر پشت پیلز هر سو همی رفت تا چند میلزمین شد ز نعل ستوران ستوههمه کوه دریا شد و دشت کوهز بس نعره و نالهٔ کرهنایهمی آسمان اندر آمد ز جایهمی سنگ مرجان شد و خاک خونسراسر سر سروران شد نگونبکشتند چندان ز هردو گروهکه شد خاک دریا و هامون چو کوهیکی باد برخاست از رزمگاههوا را بپوشید گرد سپاهدو لشکر به هامون همی تاختندیک از دیگران بازنشناختندجهان چون شب تیره تاریک شدتو گفتی به شب روز نزدیک شدچنین گفت با لشکر افراسیابکه بیدار بخت اندر آمد به خواباگر سستی آرید یک تن به جنگنماند مرا روزگار درنگبریشان ز هر سو کمین آوریدبه نیزه خور اندر زمین آوریدبیامد خود از قلب توران سپاهبر طوس شد داغ دل کینهخواهاز ایران فراوان سپه را بکشتغمی شد دل طوس و بنمود پشتبر رستم آمد یکی چارهجویکه امروز ازین رزم شد رنگ و بویهمه رزمگه شد چو دریای خوندرفش سپهدار ایران نگونبیامد ز قلب سپه پیلتنپس او فرامرز با انجمنسپردار بسیار در پیش بودکه دلشان ز رستم بداندیش بودهمه خویش و پیوند افراسیابهمه دل پر از کین و سر پرشتابتهمتن فراوان ازیشان بکشتفرامرز و طوس اندر آمد به پشتچو افراسیاب آن درفش بنفشنگه کرد بر جایگاه درفشبدانست کان پیلتن رستمستسرافراز وز تخمهٔ نیرمستبرآشفت برسان جنگی پلنگبیفشارد ران پیش او شد به جنگچو رستم درفش سیه را بدیدبه کردار شیر ژیان بردمیدبه جوش آمد آن نامبردار گردعنان بارهٔ تیزتگ را سپردبرآویخت با سرکش افراسیاببه پیگار خون رفت چون رود آبیکی نیزه سالار توران سپاهبزد بر بر رستم کینهخواهسنان اندر آمد ببند کمربه ببر بیان بر نبد کارگرتهمتن به کین اندر آورد روییکی نیزه زد بر سر اسپ اویتگاور ز درد اندر آمد به سربیفتاد زو شاه پرخاشخرهمی جست رستم کمرگاه اوکه از رزم کوته کند راه اونگه کرد هومان بدید از کرانبه گردن برآورد گرز گرانبزد بر سر شانهٔ پیلتنبه لشکر خروش آمد از انجمنز پس کرد رستم همانگه نگاهبجست از کفش نامبردار شاهبرآشفت گردافگن تاجبخشبدنبال هومان برانگیخت رخشبتازید چندی و چندی شتافتزمانه بدش مانده او را نیافتسپهدار ترکان نشد زیر دستیکی بارهٔ تیزتگ برنشستچو از جنگ رستم بپیچید رویگریزان همی رفت پرخاشجویبرآمد ز هر سو دم کرنایهمی آسمان اندر آمد ز جایبه ابر اندر آمد خروش سرانگراییدن گرزهای گرانگوان سر به سر نعره برداشتندسنانها به ابر اندر افراشتندزمین سربسر کشته و خسته بودوگر لاله بر زعفران رسته بودسپردند اسپان همی خون به نعلشده پای پیل از دل کشته لعلهزیمت گرفتند ترکان چو بادکه رستم ز بازو همی داد دادسه فرسنگ چون اژدهای دمانتهمتن همی شد پس بدگمانوزان جایگه پیلتن بازگشتسپه یکسر از جنگ ناساز گشتز رستم بپرسید پرمایه طوسکه چون یافت شیر از یکی گور کوسبدو گفت رستم که گرز گرانچو یاد آرد از یال جنگآوراندل سنگ و سندان نماند درستبر و یال کوبنده باید نخستعمودی که کوبنده هومان بودتو آهن مخوانش که موم آن بودبه لشکرگه خویش گشتند بازسپه یکسر از خواسته بینیازهمه دشت پر آهن و سیم و زرسنان و ستام و کلاه و کمر [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۶چو خورشید برزد سر از کوهساربگسترد یاقوت بر جویبارتهمتن همه خواسته گرد کردببخشید یکسر به مردان مردخروش آمد و نالهٔ کرنایتهمتن برانگیخت لشکر ز جاینهادند سر سوی افراسیابهمه رخ ز کین سیاوش پر آبپس آگاهی آمد به پرخاشجویکه رستم به توران در آورد رویبه پیران چنین گفت کایرانیانبدی را ببستند یکسر میانکنون بوم و بر جمله ویران شودبه کام دلیران ایران شودکسی نزد رستم برد آگهیازین کودک شوم بیفرهیهم آنگه برندش به ایران سپاهیکی ناسزا برنهندش کلاهنوندی برافگن هم اندر زمانبر شوم پیزادهٔ بدگمانکه با مادر آن هر دو تن را به همبیارد بگوید سخن بیش و کمنوندی بیامد ببردندشانشدند آن دو بیچاره چون بیهشانبه نزدیک افراسیاب آمدندپر از درد و تیمار و تاب آمدندوز آن جایگه شاه توران زمینبیاورد لشکر به دریای چینتهمتن نشست از بر تخت اویبه خاک اندر آمد سر بخت اوییکی داستانی بگفت از نخستکه پرمایه آنکس که دشمن نجستچو بدخواه پیش آیدت کشته بهگر آواره از پیش برگشته بهاز ایوان همه گنج او بازجستبگفتند با او یکایک درستغلامان و اسپ و پرستندگانهمان مایهور خوب رخ بندگاندر گنج دینار و پرمایه تاجهمان گوهر و دیبه و تخت عاجیکایک ز هر سو به چنگ آمدشبسی گوهر از گنج گنگ آمدشسپه سر به سر زان توانگر شدندابا یاره و تخت و افسر شدندیکی طوس را داد زان تخت عاجهمان یاره و طوق و منشور چاچورا گفت هر کس که تاب آوردوگر نام افراسیاب آوردهمانگه سرش را ز تن دور کنازو کرگسان را یکی سور کنکسی کاو خرد جوید و ایمنینیازد سوی کیش آهرمنیچو فرزند باید که داری به نازز رنج ایمن از خواسته بینیازتو درویش را رنج منمای هیچهمی داد و بر داد دادن بسیچکه گیتی سپنجست و جاوید نیستفری برتر از فر جمشید نیستسپهر بلندش به پا آوریدجهان را جزو کدخدا آوریدیکی تاج پرگوهر شاهواردو تا یاره و طوق با گوشوارسپیجاب و سغدش به گودرز دادبسی پند و منشور آن مرز دادستودش فراوان و کرد آفرینکه چون تو کسی نیست ز ایران زمینبزرگی و فر و بلندی و دادهمان بزم و رزم از تو داریم یادترا با هنر گوهرست و خردروانت همی از تو رامش بردروا باشد ار پند من بشنویکه آموزگار بزرگان تویسپیجاب تا آب گلزریونز فرمان تو کس نیاید برونفریبرز کاووس را تاج زرفرستاد و دینار و تخت و کمربدو گفت سالار و مهتر تویسیاووش رد را برادر تویمیان را به کین برادر ببندز فتراک مگشای بند کمندبه چین و ختن اندرآور سپاهبه هر جای از دشمنان کینهخواهمیاسای از کین افراسیابز تن دور کن خورد و آرام و خواببه ماچین و چین آمد این آگهیکه بنشست رستم به شاهنشهیهمه هدیه ها ساختند و نثارز دینار و ز گوهر شاهوارتهمتن به جان داد زنهارشانبدید آن روانهای بیدارشانوزان پس به نخچیر به ایوز و بازبرآمد برین روزگاری درازچنان بد که روزی زواره برفتبه نخچیر گوران خرامید تفتیکی ترک تا باشدش رهنمایبه پیش اندر افگند و آمد بجاییکی بیشه دید اندران پهن دشتکه گفتی برو بر نشاید گذشتز بس بوی و بس رنگ و آب روانهمی نو شد از باد گفتی روانپس آن ترک خیره زبان برگشادبه پیش زواره همی کرد یادکه نخچیرگاه سیاوش بد اینبرین بود مهرش به توران زمینبدین جایگه شاد و خرم بدیجز ایدر همه جای با غم بدیزواره چو بشنید زو این سخنبرو تازه شد روزگار کهنچو گفتار آن ترکش آمد به گوشز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوشیکی باز بودش به چنگ اندرونرها کرد و مژگان شدش جوی خونرسیدند یاران لشکر بدویغمی یافتندش پر از آب رویگرفتند نفرین بران رهنمایبه زخمش فگندند هر یک ز پایزواره یکی سخت سوگند خوردفرو ریخت از دیدگان آب زردکزین پس نه نخچیر جویم نه خوابنپردازم از کین افراسیابنمانم که رستم برآساید ایچهمی کینه را کرد باید بسیچهمانگه چو نزد تهمتن رسیدخروشید چون روی او را بدیدبدو گفت کایدر به کین آمدیمو گر لب پر از آفرین آمدیمچو یزدان نیکی دهش زور داداز اختر ترا گردش هور دادچرا باید این کشور آباد ماندیکی را برین بوم و بر شاد ماندفرامش مکن کین آن شهریارکه چون او نبیند دگر روزگاربرانگیخت آن پیلتن را ز جایتهمتن هم آن کرد کاو دید رایهمان غارت و کشتن اندر گرفتهمه بوم و بر دست بر سر گرفتز توران زمین تا به سقلاب و رومنماندند یک مرز آباد بومهمی سر بریدند برنا و پیرزن و کودک خرد کردند اسیربرین گونه فرسنگ بیش از هزاربرآمد ز کشور سراسر دمارهرآنکس که بد مهتری با گهرهمه پیش رفتند بر خاک سرکه بیزار گشتیم ز افراسیابنخواهیم دیدار او را به خوابازان خون که او ریخت بر بیگناهکسی را نبود اندر آن روی راهکنون انجمن گر پراگندهایمهمه پیش تو چاکر و بندهایمچو چیره شدی بیگنه خون مریزمکن چنگ گردون گردنده تیزندانیم ماکان جفاگر کجاستبه ابرست گر در دم اژدهاستچو بشنید گفتار آن انجمنبپیچید بینادل پیلتنسوی مرز قچغار باشی براندسران سپه را سراسر بخواندشدند انجمن پیش او بخردانبزرگان و کارآزموده ردانکه کاووس بیدست و بی فر و پاینشستست بر تخت بیرهنمایگر افراسیاب از رهی بیدرنگیکی لشکر آرد به ایران به جنگبیابد بران پیر کاووس دستشود کام و آرام ما جمله پستیکایک همه فام کین توختیمهمه شهر آباد او سوختیمکجا سالیان اندر آمد به ششکه نگذشت بر ما یکی روز خوشکنون نزد آن پیر خسرو شویمچو رزم اندر آید همه نو شویمچو دل بر نهی بر سرای کهنکند ناز و ز تو بپوشد سخنتهمتن بران گشت همداستانکه فرخنده موبد زد این داستانچنین گفت خرم دل رهنمایکه خوبی گزین زین سپنجی سرایبنوش و بناز و بپوش و بخورترا بهره اینست زین رهگذرسوی آز منگر که او دشمنستدلش بردهٔ جان آهرمنستنگه کن که در خاک جفت تو کیستبرین خواسته چند خواهی گریستتهمتن چو بشنید شرم آمدشبرفتن یکی رای گرم آمدشنگه کرد ز اسپان به هر سو گلهکه بودند بر دشت ترکان یلهغلام و پرستندگان ده هزاربیاورد شایستهٔ شهریارهمان نافهٔ مشک و موی سمورز در سپید و ز کیمال بوربه رنگ و به بوی و به دیبا و زرشد آراسته پشت پیلان نرز گستردنیها و از بیش و کمز پوشیدنیها و گنج و درمز گنج سلیح و ز تاج و ز تختبه ایران کشیدند و بربست رختز توران سوی زابلستان کشیدبه نزدیک فرخنده دستان کشیدسوی پارس شد طوس و گودرز و گیوسپاهی چنان نامبردار و نیونهادند سر سوی شاه جهانهمه نامداران فرخ نهانوزان پس چو بشنید افراسیابکه بگذشت رستم بران روی آبشد از باختر سوی دریای گنگدلی پر ز کینه سری پر ز جنگهمه بوم زیر و زبر کرده دیدمهان کشته و کهتران برده دیدنه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تختنه شاداب در باغ برگ درختجهانی به آتش برافروختههمه کاخها کنده و سوختهز دیده ببارید خونابه شاهچنین گفت با مهتران سپاهکه هر کس که این را فرامش کندهمی جان بیدار خامش کندهمه یک به یک دل پر از کین کنیدسپر بستر و تیغ بالین کنیدبه ایران سپه رزم و کین آوریمبه نیزه خور اندر زمین آوریمبه یک رزم اگر باد ایشان بجستنباید چنین کردن اندیشه پستبرآراست بر هر سوی تاختنندید ایچ هنگام پرداختنهمی سوخت آباد بوم و درختبه ایرانیان بر شد آن کار سختز باران هوا خشک شد هفت سالدگرگونه شد بخت و برگشت حالشد از رنج و سختی جهان پر نیازبرآمد برین روزگار دراز [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۷چنان دید گودرز یک شب به خوابکه ابری برآمد ز ایران پرآببران ابر باران خجسته سروشبه گودرز گفتی که بگشای گوشچو خواهی که یابی ز تنگی رهاوزین نامور ترک نر اژدهابه توران یکی نامداری نوستکجا نام آن شاه کیخسروستز پشت سیاوش یکی شهریارهنرمند و از گوهر نامدارازین تخمه از گوهر کیقبادز مادر سوی تور دارد نژادچو آید به ایران پی فرخشز چرخ آنچ پرسد دهد پاسخشمیان را ببندد به کین پدرکند کشور تور زیر و زبربه دریای قلزم به جوش آرد آبنخارد سر از کین افراسیابهمه ساله در جوشن کین بودشب و روز در جنگ بر زین بودز گردان ایران و گردنکشاننیابد جز از گیو ازو کس نشانچنین است فرمان گردان سپهربدو دارد از داد گسترده مهرچو از خواب گودرز بیدار شدنیایش کنان پیش دادار شدبمالید بر خاک ریش سپیدز شاه جهاندار شد پرامیدچو خورشید پیدا شد از پشت زاغبرآمد به کردار زرین چراغسپهبد نشست از بر تخت عاجبیاراست ایوان به کرسی ساجپر اندیشه مر گیو را پیش خواندوزان خواب چندی سخنها براندبدو گفت فرخ پی و روز توهمان اختر گیتی افروز توتو تا زادی از مادر به آفرینپر از آفرین شد سراسر زمینبه فرمان یزدان خجسته سروشمرا روی بنمود در خواب دوشنشسته بر ابری پر از باد و نمبشستی جهان را سراسر ز غممرا دید و گفت این همه غم چراستجهانی پر از کین و بینم چراستازیرا که بیفر و برزست شاهندارد همی راه شاهان نگاهچو کیخسرو آید ز توران زمینسوی دشمنان افگند رنج و کیننبیند کس او را ز گردان نیومگر نامور پور گودرز گیوچنین کرد بخشش سپهر بلندکه از تو گشاید غم و رنج بندهمی نام جستی میان دو صفکنون نام جاویدت آمد به کفکه تا در جهان مردمست و سخنچنین نام هرگز نگردد کهنزمین را همان با سپهر بلندبه دست تو خواهد گشادن ز بندبه رنجست گنج و به نامست رنجهمانا که نامت به آید ز گنجاگر جاودانه نمانی بجایهمی نام به زین سپنجی سرایجهان را یکی شهریار آوریدرخت وفا را به بار آوریبدو گفت گیو ای پدر بندهامبکوشم به رای تو تا زندهامخریدارم این را گر آید بجایبه فرخنده نام و پی رهنمایبه ایوان شد و ساز رفتن گرفتز خواب پدر مانده اندر شگفتچو خورشید رخشنده آمد پدیدزمین شد بسان گل شنبلیدبیامد کمربسته گیو دلیریکی بارکش بادپایی به زیربه گودرز گفت ای جهان پهلواندلیر و سرافراز و روشن روانکمندی و اسپی مرا یار بسنشاید کشیدن بدان مرز کسچو مردم برم خواستار آیدمازان پس مگر کارزار آیدممرا دشت و کوهست یک چند جایمگر پیشم آید یکی رهنمایبه پیرزو بخت جهان پهلواننیایم جز از شاد و روشن روانتو مر بیژن خرد را در کناربپرور نگهدارش از روزگارندانم که دیدار باشد جزینکه داند چنین جز جهان آفرینتو پدرود باش و مرا یاد دارروان را ز درد من آزاد دارچو شویی ز بهر پرستش رخانبه من بر جهان آفرین را بخوانمگر باشدم دادگر رهنمایبه نزدیک آن نامور کدخدایبه فرمان بیاراست و آمد برونپدر دل پر از درد و رخ پر ز خونپدر پیر سر بود و برنا دلیردهن جنگ را باز کرده چو شیرندانست کاو باز بیند پسرز رفتن دلش بود زیر و زبر [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۸بسا رنجها کز جهان دیدهاندز بهر بزرگی پسندیدهاندسرانجام بستر جز از خاک نیستازو بهره زهرست و تریاک نیستچو دانی که ایدر نمانی درازبه تارک چرا بر نهی تاج آزهمان آز را زیر خاک آوریسرش را سر اندر مغاک آوریترا زین جهان شادمانی بس استکجا رنج تو بهر دیگر کس استتو رنجی و آسان دگر کس خوردسوی گور و تابوت تو ننگردبرو نیز شادی سرآید همیسرش زیر گرد اندر آید همیز روز گذر کردن اندیشه کنپرستیدن دادگر پیشه کنبترس از خدا و میازار کسره رستگاری همین است و بسکنون ای خردمند بیدار دلمشو در گمان پای درکش ز گلترا کردگارست پروردگارتوی بنده و کردهٔ کردگارچو گردن به اندیشه زیر آوریز هستی مکن پرسش و داورینشاید خور و خواب با آن نشستکه خستو نباشد بیزدان که هستدلش کور باشد سرش بیخردخردمندش از مردمان نشمردز هستی نشانست بر آب و خاکز دانش منش را مکن در مغاکتوانا و دانا و دارنده اوستخرد را و جان را نگارنده اوستجهان آفرید و مکان و زمانپی پشهٔ خرد و پیل گرانچو سالار ترکان به دل گفت منبه بیشی برآرم سر از انجمنچنان شاهزاده جوان را بکشتندانست جز گنج و شمشیر پشتهم از پشت او روشن کردگاردرختی برآورد یازان به بارکه با او بگفت آنک جز تو کس استکه اندر جهان کردگار او بس استخداوند خورشید و کیوان و ماهکزویست پیروزی و دستگاهخداوند هستی و هم راستینخواهد ز تو کژی و کاستیجز از رای و فرمان او راه نیستخور و ماه ازین دانش آگاه نیستپسر را بفرمود گودرز پیربه توران شدن کار را ناگریزبه فرمان او گیو بسته میانبیامد به کردار شیر ژیانهمی تاخت تا مرز توران رسیدهر آنکس که در راه تنها بدیدزبان را به ترکی بیاراستیز کیخسرو از وی نشان خواستیچو گفتی ندارم ز شاه آگهیتنش را ز جان زود کردی تهیبه خم کمندش بیاویختیسبک از برش خاک بربیختیبدان تا نداند کسی راز اوهمان نشنود نام و آواز اویکی را همی برد با خویشتنورا رهنمون بود زان انجمنهمی رفت بیدار با او به راهبرو راز نگشاد تا چندگاهبدو گفت روزی که اندر جهانسخن پرسم از تو یکی در نهانگر ایدونک یابم ز تو راستیبشویی به دانش دل از کاستیببخشم ترا هرچ خواهی ز منندارم دریغ از تو پرمایه تنچنین داد پاسخ که دانش بسستولیکن پراگنده با هر کسستاگر زانک پرسیم هست آگهیز پاسخ زبان را نیابی تهیبدو گفت کیخسرو اکنون کجاستبباید به من برگشادنت راستچنین داد پاسخ که نشنیدهامچنین نام هرگز نپرسیدهامچو پاسخ چنین یافت از رهنمونبزد تیغ و انداختش سرنگونبه توران همی رفت چون بیهشانمگر یابد از شاه جایی نشانچنین تا برآمد برین هفت سالمیان سوده از تیغ و بند دوالخورش گور و پوشش هم از چرم گورگیا خوردن باره و آب شورهمی گشت گرد بیابان و کوهبه رنج و به سختی و دور از گروهچنان بد که روزی پراندیشه بودبه پیشش یکی بارور بیشه بودبدان مرغزار اندر آمد دژمجهان خرم و مرد را دل به غمزمین سبز و چشمه پر از آب دیدهمی جای آرامش و خواب دیدفرود آمد و اسپ را برگذاشتبخفت و همی بر دل اندیشه داشتهمی گفت مانا که دیو پلیدبر پهلوان بد که آن خواب دیدز کیخسرو ایدر نبینم نشانچه دارم همی خویشتن را کشانکنون گر به رزماند یاران منبه بزم اندرون غمگساران منیکی نامجوی و یکی شادروزمرا بخت بر گنبد افشاند گوزهمی برفشانم به خیره روانخمیدست پشتم چو خم کمانهمانا که خسرو ز مادر نزادوگر زاد دادش زمانه به بادز جستن مرا رنج و سختیست بهرانوشه کسی کاو بمیرد به زهرسرش پر ز غم گرد آن مرغزارهمی گشت شه را کنان خواستاریکی چشمهای دید تابان ز دوریکی سرو بالا دل آرام پوریکی جام پر می گرفته به چنگبه سر بر زده دستهٔ بوی و رنگز بالای او فرهٔ ایزدیپدید آمد و رایت بخردیتو گفتی منوچهر بر تخت عاجنشستست بر سر ز پیروزه تاجهمی بوی مهر آمد از روی اوهمی زیب تاج آمد از موی اوبه دل گفت گیو این بجز شاه نیستچنین چهره جز در خور گاه نیستپیاده بدو تیز بنهاد رویچو تنگ اندر آمد گو شاهجویگره سست شد بر در رنج اوپدید آمد آن نامور گنج اوچو کیخسرو از چشمه او را بدیدبخندید و شادان دلش بردمیدبه دل گفت کاین گرد جز گیو نیستبدین مرز خود زین نشان نیونیستمرا کرد خواهد همی خواستاربه ایران برد تا کند شهریارچو آمد برش گیو بردش نمازبدو گفت کای نامور سرافرازبرانم که پور سیاوش تویز تخم کیانی و کیخسرویچنین داد پاسخ ورا شهریارکه تو گیو گودرزی ای نامداربدو گفت گیو ای سر راستانز گودرز با تو که زد داستانز کشواد و گیوت که داد آگهیکه با خرمی بادی و فرهیبدو گفت کیخسرو ای شیر مردمرا مادر این از پدر یاد کردکه از فر یزدان گشادی سخنبدانگه که اندرزش آمد به بنهمی گفت با نامور مادرمکز ایدر چه آید ز بد بر سرمسرانجام کیخسرو آید پدیدبجا آورد بندها را کلیدبدانگه که گردد جهاندار نیوز ایران بیاید سرافراز گیومر او را سوی تخت ایران بردبر نامداران و شیران بردجهان را به مردی به پای آوردهمان کین ما را بجای آوردبدو گفت گیو ای سر سرکشانز فر بزرگی چه داری نشاننشان سیاوش پدیدار بودچو بر گلستان نقطهٔ قار بودتو بگشای و بنمای بازو به مننشان تو پیداست بر انجمنبرهنه تن خویش بنمود شاهنگه کرد گیو آن نشان سیاهکه میراث بود از گه کیقباددرستی بدان بد کیان را نژادچو گیو آن نشان دید بردش نمازهمی ریخت آب و همی گفت رازگرفتش به بر شهریار زمینز شادی برو بر گرفت آفریناز ایران بپرسید و ز تخت و گاهز گودرز وز رستم نیکخواهبدو گفت گیو ای جهاندار کیسرافراز و بیدار و فرخنده پیجهاندار دارندهٔ خوب و زشتمراگر نمودی سراسر بهشتهمان هفت کشور به شاهنشهینهاد بزرگی و تاج مهینبودی دل من بدین خرمیکه روی تو دیدم به توران ز میکه داند به گیتی که من زندهامبه خاکم و گر بتش افگندهامسپاس از جهاندار کاین رنج سختبه شادی و خوبی سرآورد بختبرفتند زان بیشه هر دو به راهبپرسید خسرو ز کاووس شاهوزان هفت ساله غم و درد اوز گستردن و خواب وز خورد اوهمی گفت با شاه یکسر سخنکه دادار گیتی چه افگند بنهمان خواب گودرز و رنج درازخور و پوشش و درد و آرام و نازز کاووس کش سال بفگند فرز درد پسر گشت بی پای و پرز ایران پراکنده شد رنگ و بویسراسر به ویرانی آورد رویدل خسرو از درد و رنجش بسوختبه کردار آتش رخش برفروختبدو گفت کاکنون ز رنج درازترا بردهد بخت آرام و نازمرا چون پدر باش و با کس مگویببین تا زمانه چه آرد به رویسپهبد نشست از بر اسپ گیوپیاده همی رفت بر پیش نیویکی تیغ هندی گرفته به چنگهر آنکس که پیش آمدی بیدرنگزدی گیو بیدار دل گردنشبه زیر گل و خاک کردی تنشبرفتند سوی سیاووش گردچو آمد دو تن را دل و هوش گردفرنگیس را نیز کردند یارنهانی بران بر نهادند کارکه هر سه به راه اندر آرند روینهان از دلیران پرخاشجویفرنگیس گفت ار درنگ آوریمجهان بر دل خویش تنگ آوریمازین آگهی یابد افراسیابنسازد بخورد و نیازد به خواببیاید به کردار دیو سپیددل از جان شیرین شود ناامیدیکی را ز ما زنده اندر جهاننبیند کسی آشکار و نهانجهان پر ز بدخواه و پردشمنستهمه مرز ما جای آهرمنستتو ای بافرین شاه فرزند مننگر تا نیوشی یکی پند منکه گر آگهی یابد آن مرد شومبرانگیزد آتش ز آباد بومیکی مرغزارست ز ایدر نه دوربه یکسو ز راه سواران تورهمان جویبارست و آب روانکه از دیدنش تازه گردد روانتو بر گیر زین و لگام سیاهبرو سوی آن مرغزاران پگاهچو خورشید بر تیغ گنبد شودگه خواب و خورد سپهبد شودگله هرچ هست اندر آن مرغزاربه آبشخور آید سوی جویباربه بهزاد بنمای زین و لگامچو او رام گردد تو بگذار گامچو آیی برش نیک بنمای چهربیارای و ببسای رویش به مهرسیاوش چو گشت از جهان ناامیدبرو تیره شد روی روز سپیدچنین گفت شبرنگ بهزاد راکه فرمان مبر زین سپس باد راهمی باش بر کوه و در مرغزارچو کیخسرو آید ترا خواستارورا بارگی باش و گیتی بکوبز دشمن زمین را به نعلت بروبنشست از بر اسپ سالار نیوپیاده همی رفت بر پیش گیوبدان تند بالا نهادند رویچنان چون بود مردم چارهجویفسیله چو آمد به تنگی فرازبخوردند سیراب و گشتند بازنگه کرد بهزاد و کی را بدیدیکی باد سرد از جگر برکشیدبدید آن نشست سیاوش پلنگرکیب دراز و جناغ خدنگهمی داشت در آبخور پای خویشاز آنجا که بد دست ننهاد پیشچو کیخسرو او را به آرام یافتبپویید و با زین سوی او شتافتبمالید بر چشم او دست و رویبر و یال ببسود و بشخود مویلگامش بدو داد و زین بر نهادبسی از پدر کرد با درد یادچو بنشست بر باره بفشارد رانبرآمد ز جا آن هیون گرانبه کردار باد هوا بردمیدبپرید وز گیو شد ناپدیدغمی شد دل گیو و خیره بماندبدان خیرگی نام یزدان بخواندهمی گفت کاهرمن چارهجوییکی بارگی گشت و بنمود رویکنون جان خسرو شد و رنج منهمین رنج بد در جهان گنج منچو یک نیمه ببرید زان کوه شاهگران کرد باز آن عنان سیاههمی بود تاپیش او رفت گیوچنین گفت بیدار دل شاه نیوکه شاید که اندیشهٔ پهلوانکنم آشکارا به روشن روانبدو گفت گیو ای شه سرفرازسزد کاشکارا بود بر تو رازتو از ایزدی فر و برز کیانبه موی اندر آیی ببینی میانبدو گفت زین اسپ فرخ نژادیکی بر دل اندیشه آمدت یادچنین بود اندیشهٔ پهلوانکه اهریمن آمد بر این جوانکنون رفت و رنج مرا باد کرددل شاد من سخت ناشاد کردز اسپ اندر آمد جهاندیده گیوهمی آفرین خواند بر شاه نیوکه روز و شبان بر تو فرخنده بادسر بدسگالان تو کنده بادکه با برز و اورندی و رای و فرترا داد داور هنر با گهرز بالا به ایوان نهادند رویپراندیشه مغز و روان راهجویچو نزد فرنگیس رفتند بازسخن رفت چندی ز راه دارزبدان تا نهانی بود کارشاننباشد کسی آگه از رازشانفرنگیس چون روی بهزاد دیدشد از آب دیده رخش ناپدیددو رخ را به یال و برش بر نهادز درد سیاوش بسی کرد یادچو آب دو دیده پراگنده کردسبک سر سوی گنج آگنده کردبه ایوان یکی گنج بودش نهاننبد زان کسی آگه اندر جهانیکی گنج آگنده دینار بودزره بود و یاقوت بسیار بودهمان گنج گوپال و برگستوانهمان خنجر و تیغ و گرز گراندر گنج بگشاد پیش پسرپر از خون رخ از درد خسته جگرچنین گفت با گیو کای برده رنجببین تا ز گوهر چه خواهی ز گنجز دینار وز گوهر شاهوارز یاقوت وز تاج گوهرنگارببوسید پیشش زمین پهلوانبدو گفت کای مهتر بانوانهمه پاسبانیم و گنج آن تستفدی کردن جان و رنج آن تستزمین از تو گردد بهار بهشتسپهر از تو زاید همی خوب و زشتجهان پیش فرزند تو بنده بادسر بدسگالانش افگنده بادچو افتاد بر خواسته چشم گیوگزین کرد درع سیاووش نیوز گوهر که پرمایهتر یافتندببردند چندانک برتافتندهمان ترگ و پرمایه برگستوانسلیحی که بود از در پهلوانسر گنج را شاه کرد استواربه راه بیابان برآراست کارچو این کرده شد برنهادند زینبران باد پایان باآفرینفرنگیس ترگی به سر بر نهادبرفتند هر سه به کردار بادسران سوی ایران نهادند گرمنهانی چنان چون بود نرم نرمبشد شهر یکسر پر از گفت و گویکه خسرو به ایران نهادست روینماند این سخن یک زمان در نهفتکس آمد به نزدیک پیران بگفتکه آمد ز ایران سرافراز گیوبه نزدیک بیدار دل شاه نیوسوی شهر ایران نهادند رویفرنگیس و شاه و گو جنگجویچو بشنید پیران غمی گشت سختبلرزید برسان برگ درختز گردان گزین کرد کلباد راچو نستیهن و گرد پولاد رابفرمود تا ترک سیصد سواربرفتند تازان بران کارزارسر گیو بر نیزه سازید گفتفرنگیس را خاک باید نهفتببندید کیخسرو شوم رابداختر پی او بر و بوم راسپاهی برین گونه گرد و جوانبرفتند بیدار دو پهلوانفرنگیس با رنج دیده پسربه خواب اندر آورده بودند سرز پیمودن راه و رنج شبانجهانجوی را گیو بد پاسباندو تن خفته و گیو با رنج و خشمبه راه سواران نهاده دو چشمبه برگستوان اندرون اسپ گیوچنان چون بود ساز مردان نیوزره در بر و بر سرش بود ترگدل ارغنده و تن نهاده به مرگچو از دور گرد سپه را بدیدبزد دست و تیغ از میان برکشیدخروشی برآورد برسان ابرکه تاریک شد مغز و چشم هژبرمیان سواران بیامد چو گردز پرخاش او خاک شد لاژوردزمانی به خنجر زمانی به گرزهمی ریخت آهن ز بالای برزازان زخم گوپال گیو دلیرسران را همی شد سر از جنگ سیردل گیو خندان شد از زور خشمکه چون چشمه بودیش دریا به چشمازان پس گرفتندش اندر میانچنان لشکری همچو شیر ژیانز نیزه نیستان شد آوردگاهبپوشید دیدار خورشید و ماهغمی شد دل شیر در نیستانز خون نیستان کرد چون میستانازیشان بیفگند بسیار گیوستوه آمدند آن سواران ز نیوبه نستیهن گرد کلباد گفتکه این کوه خاراست نه یال و سفتهمه خسته و بسته گشتند بازبه نزدیک پیران گردن فرازهمه غار و هامون پر از کشته بودز خون خاک چون ارغوان گشته بودچو نزدیک کیخسرو آمد دلیرپر از خون بر و چنگ برسان شیربدو گفت کای شاه دل شاد دارخرد را ز اندیشه آزاد داریکی لشکر آمد بر ما به جنگچو کلباد و نستیهن تیز چنگچنان بازگشتند آن کس که زیستکه بر یال و برشان بباید گریستگذشته ز رستم به ایران سوارندانم که با من کند کارزارازو شاد شد خسرو پاکدینستودش فراوان و کرد آفرینبخوردند چیزی کجا یافتندسوی راه بی راه بشتافتندچو ترکان به نزدیک پیران شدندچنان خسته و زار و گریان شدندبرآشفت پیران به کلباد گفتکه چونین شگفتی نشاید نهفتچه کردید با گیو و خسرو کجاستسخن بر چه سانست برگوی راستبدو گفت کلباد کای پهلوانبه پیش تو گر برگشایم زبانکه گیو دلاور به گردان چه کرددلت سیر گردد به دشت نبردفراوان به لشکر مرا دیدهاینبرد مرا هم پسندیدهایهمانا که گوپال بیش از هزارگرفتی ز دست من آن نامدارسرش ویژه گفتی که سندان شدستبر و ساعدش پیل دندان شدستمن آورد رستم بسی دیدهامز جنگ آوران نیز بشنیدهامبه زخمش ندیدم چنین پایدارنه در کوشش و پیچش کارزارهمی هر زمان تیز و جوشان بدیبه نوی چو پیلی خروشان بدیبرآشفت پیران بدو گفت بسکه ننگست ازین یاد کردن به کسنه از یک سوارست چندین سخنتو آهنگ آورد مردان مکنتو رفتی و نستیهن نامورسپاهی به کردار شیران نرکنون گیو را ساختی پیل مستمیان یلان گشت نام تو پستچو زین یابد افراسیاب آگهیبیندازد آن تاج شاهنشهیکه دو پهلوان دلیر و سوارچنین لشکری از در کارزارز پیش سواری نمودید پشتبسی از دلیران ترکان بکشتگواژه بسی باشدت بافسوسنه مرد نبردی و گوپال و کوس [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۱۹سواران گزین کرد پیران هزارهمه جنگجوی و همه نامداربدیشان چنین گفت پیران که زودعنان تگاور بباید بسودشب و روز رفتن چو شیر ژیاننباید گشادن به ره بر میانکه گر گیو و خسرو به ایران شوندزنان اندر ایران چه شیران شوندنماند برین بوم و بر خاک و آبوزین داغ دل گردد افراسیاببه گفتار او سر برافراختندشب و روز یکسر همی تاختندنجستند روز و شب آرام و خوابوزین آگهی شد به افراسیابچنین تا بیامد یکی ژرف رودسپه شد پراگنده چون تار و پودبنش ژرف و پهناش کوتاه بودبدو بر به رفتن دژآگاه بودنشسته فرنگیس بر پاس گاهبه دیگر کران خفته بد گیو و شاهفرنگیس زان جایگه بنگریددرفش سپهدار توران بدیددوان شد بر گیو و آگاه کردبران خفتگان خواب کوتاه کردبدو گفت کای مرد با رنج خیزکه آمد ترا روزگار گریزترا گر بیابند بیجان کننددل ما ز درد تو پیچان کنندمرا با پسر دیده گردد پرآببرد بسته تا پیش افراسیابوزان پس ندانم چه آید گزندنداند کسی راز چرخ بلندبدو گفت گیو ای مه بانوانچرا رنجه کردی بدینسان روانتو با شاه برشو به بالای تندز پیران و لشکر مشو هیچ کندجهاندار پیروز یار منستسر اختر اندر کنار منستبدوگفت کیخسرو ای رزمسازکنون بر تو بر کار من شد درازز دام بلا یافتم من رهاتو چندین مشو در دم اژدهابه هامون مرارفت باید کنونفشاندن به شمشیر بر شید خونبدو گفت گیو ای شه سرفرازجهان را به نام تو آمد نیازپدر پهلوانست و من پهلوانبه شاهی نپیچیم جان و روانبرادر مرا هست هفتاد و هشتجهان شد چو نام تو اندر گذشتبسی پهلوانست شاه اندکیچه باشد چو پیدا نباشد یکیاگر من شوم کشته دیگر بودسر تاجور باشد افسر بوداگر تو شوی دور از ایدر تباهنبینم کسی از در تاج و گاهشود رنج من هفت ساله به باددگر آنک ننگ آورم بر نژادتو بالا گزین و سپه را ببینمرا یاد باشد جهان آفرینبپوشید درع و بیامد چو شیرهمان باره دستکش را به زیرازین سوی شه بود ز آنسو سپاهمیانچی شده رود و بر بسته راهچو رعد بهاران بغرید گیوز سالار لشکر همی جست نیوچو بشنید پیرانش دشنام دادبدو گفت کای بد رگ دیوزادچو تنها بدین رزمگاه آمدیدلاور به پیش سپاه آمدیکنون خوردنت نوک ژوپین بودبرت را کفن چنگ شاهین بوداگر کوه آهن بود یک سوارچو مور اندر آید به گردش هزارشود خیره سر گرچه خردست مورنه مورست پوشیده مرد و ستورکنند این زره بر تنش چاک چاکچو مردار گردد کشندش به خاکیکی داستان زد هژبر دمانکه چون بر گوزنی سرآید زمانزمانه برو دم همی بشمردبیاید دمان پیش من بگذردزمان آوریدت کنون پیش منهمان پیش این نامدار انجمنبدو گفت گیو ای سپهدار شیرسزد گر به آب اندر آیی دلیرببینی کزین پرهنر یک سوارچه آید ترا بر سر ای نامدارهزارید و من نامور یک دلیرسر سرکشان اندر آرم به زیرچو من گرزهٔ سرگرای آورمسران را همه زیر پای آورمچو بشنید پیران برآورد خشمدلش گشت پرخون و پرآب چشمبرانگیخت اسپ و بیفشارد رانبه گردن برآورد گرز گرانچو کشتی ز دشت اندر آمد به رودهمی داد نیکی دهش را درودنکرد ایچ گیو آزمون را شتاببدان تا برآمد سپهبد ز آبز بالا به پستی بپیچید گیوگریزان همی شد ز سالار نیوچو از آب وز لشکرش دور کردبه زین اندر افگند گرز نبردگریزان ازو پهلوان بلندز فتراک بگشاد پیچان کمندهمآورد با گیو نزدیک شدجهان چون شب تیره تاریک شدبپیچید گیو سرافراز یالکمند اندرافگند و کردش دوالسر پهلوان اندر آمد به بندز زین برگرفتش به خم کمندپیاده به پیش اندر افگند خوارببردش دمان تا لب رودباربیفگند بر خاک و دستش ببستسلیحش بپوشید و خود بر نشستدرفشش گرفته به چنگ اندرونبشد تا لب آب گلزریونچو ترکان درفش سپهدار خویشبدیدند رفتند ناچار پیشخروش آمد و نالهٔ کرنایدم نای رویین و هندی درایجهاندیده گیو اندر آمد به آبچو کشتی که از باد گیرد شتاببرآورد گرز گران را به کفتسپه ماند از کار او در شگفتسبک شد عنان وگران شد رکیبسر سرکشان خیره گشت از نهیببه شمشیر و با نیزهٔ سرگرایهمی کشت ازیشان یل رهنمایاز افگنده شد روی هامون چون کوهز یک تن شدند آن دلیران ستوهقفای یلان سوی او شد همهچو شیر اندر آمد به پیش رمهچو لشکر هزیمت شد از پیش گیوچنان لشکری گشن و مردان نیوچنان خیره برگشت و بگذاشت آبکه گفتی ندیدست لشکر به خوابدمان تا به نزدیک پیران رسیدهمی خواست از تن سرش را بریدبه خواری پیاده ببردش کشاندمان و پر از درد چون بیهشانچنین گفت کاین بددل و بیوفاگرفتار شد در دم اژدهاسیاوش به گفتار او سر بدادگر او باد شد این شود نیز بادابر شاه پیران گرفت آفرینخروشان ببوسید روی زمینهمی گفت کای شاه دانش پژوهچو خورشید تابان میان گروهتو دانستهای درد و تیمار منز بهر تو با شاه پیگار منسزد گر من از چنگ این اژدهابه بخت و به فر تو یابم رهابه کیخسرو اندر نگه کرد گیوبدان تا چه فرمان دهد شاه نیوفرنگیس را دید دیده پرآبزبان پر ز نفرین افراسیاببه گیو آن زمان گفت کای سرافرازکشیدی بسی رنج راه درازچنان دان که این پیرسر پهلوانخردمند و رادست و روشن روانپس از داور دادگر رهنمونبدان کاو رهانید ما را ز خونز بد مهر او پردهٔ جان ماستوزین کردهٔ خویش زنهار خواستبدو گفت گیو ای سر بانوانانوشه روان باش تا جاودانیکی سخت سوگند خوردم به ماهبه تاج و به تخت شه نیکخواهکه گر دست یابم برو روز کینکنم ارغوانی ز خونش زمینبدو گفت کیخسرو ای شیرفشزبان را ز سوگند یزدان مکشکنونش به سوگند گستاخ کنبه خنجر وراگوش سوراخ کنچو از خنجرت خون چکد بر زمینهم از مهر یاد آیدت هم ز کینبشد گیو و گوشش به خنجر بسفتز سوگند برتر درشتی نگفتچنین گفت پیران ازان پس به شاهکه کلباد شد بیگمان با سپاهبفرمای کاسپم دهد باز نیزچنان دان که بخشیدهای جان و چیزبدو گفت گیو ای دلیر سپاهچرا سست گشتی به آوردگاهبه سوگند یابی مگر باره بازدو دستت ببندم به بند درازکه نگشاید این بند تو هیچکسگشاینده گلشهر خواهیم و بسکجا مهتر بانوان تو اوستوزو نیست پیدا ترا مغز و پوستبدان گشت همداستان پهلوانبه سوگند بخرید اسپ و روانکه نگشاید آن بند را کس به راهز گلشهر سازد وی آن دستگاهبدو داد اسپ و دو دستش ببستازان پس بفرمود تا برنشست [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۲۱چو از لشگر آگه شد افراسیاببرو تیره شد تابش آفتاببزد کوس و نای و سپه برنشاندز ایوان به کردار آتش برانددو منزل یکی کرد و آمد دوانهمی تاخت برسان تیر از کمانبیاورد لشکر بران رزمگاهکه آورد کلباد بد با سپاههمه مرز لشکر پراگنده دیدبه هر جای بر مردم افگنده دیدبپرسید کاین پهلوان با سپاهکی آمد ز ایران بدین رزمگاهنبرد آگهی کس ز جنگآورانکه بگذشت زین سان سپاهی گرانکه برد آگهی نزد آن دیوزادکه کس را دل و مغز پیران مباداگر خاک بودیش پروردگارندیدی دو چشم من این روزگارسپهرم بدو گفت کاسان بدیاگر دل ز لشکر هراسان بدییکی گیو گودرز بودست و بسسوار ایچ با او ندیدند کسستوه آمد از چنگ یک تن سپاههمی رفت گیو و فرنگیس و شاهسپهبد چو گفت سپهرم شنیدسپاهی ز پیش اندر آمد پدیدسپهدار پیران به پیش اندرونسرو روی و یالش همه پر ز خونگمان برد کاو گیو رایافتستبه پیروزی از پیش بشتافتستچو نزدیکتر شد نگه کرد شاهچنان خسته بد پهلوان سپاهورا دید بر زین ببسته چو سنگدو دست از پس پشت با پالهنگبپرسید و زو ماند اندر شگفتغمی گشت و اندیشه اندر گرفتبدو گفت پیران که شیر ژیاننه درنده گرگ و نه ببر بیاننباشد چنان در صف کارزارکجا گیو تنها بد ای شهریارمن آن دیدم از گیو کز پیل و شیرنبیند جهاندیده مرد دلیربر آن سان کجا بردمد روز جنگز نفسش به دریا بسوزد نهنگنخست اندر آمد به گرز گرانهمی کوفت چون پتک آهنگرانبه اسپ و به گرز و به پای و رکیبسوار از فراز اندر آمد به شیبهمانا که باران نبارد ز میغفزون زانک بارید بر سرش تیغچو اندر گلستان به زین بر بخفتتو گفتی که گشتست با کوه جفتسرانجام برگشت یکسر سپاهبجز من نشد پیش او کینه خواهگریزان ز من تاب داده کمندبیفگند و آمد میانم به بندپراگنده شد دانش و هوش منبه خاک اندر آمد سر و دوش مناز اسپ اندر آمد دو دستم ببستبرافگند بر زین و خود بر نشستزمانی سر وپایم اندر کمندبه دیگر زمان زیر سوگند و بندبه جان و سر شاه و خورشید وماهبه دادار هرمزد و تخت و کلاهمرا داد زینگونه سوگند سختبخوردم چو دیدم که برگشت بختکه کس را نگویی که بگشای دستچنین رو دمان تا بجای نشستندانم چه رازست نزد سپهربخواهد بریدن ز ما پاک مهرچو بشنید گفتارش افراسیاببدیده ز خشم اندرآورد آبیکی بانگ برزد ز پیشش براندبپیچید پیران و خامش بماندازان پس به مغز اندر افگند بادبه دشنام و سوگند لب برگشادکه گر گیو و کیخسرو دیوزادشوند ابر غرنده گر تیز بادفرود آورمشان ز ابر بلندبزد دست و ز گرز بگشاد بندمیانشان ببرم به شمشیر تیزبه ماهی دهم تا کند ریز ریزچو کیخسرو ایران بجوید همیفرنگیس باری چه پوید همیخود و سرکشان سوی جیحون کشیدهمی دامن از چشم در خون کشیدبه هومان بفرمود کاندر شتابعنان را بکش تا لب رود آبکه چون گیو و خسرو ز جیحون گذشتغم و رنج ما باد گردد بدشتنشان آمد از گفتهٔ راستانکه دانا بگفت از گه باستانکه از تخمهٔ تور وز کیقبادیکی شاه خیزد ز هر دو نژادکه توران زمین را کند خارستاننماند برین بوم و بر شارستانرسیدند پس گیو و خسرو بر آبهمی بودشان بر گذشتن شتابگرفتند پیگار با باژخواهکه کشتی کدامست بر باژگاهنوندی کجا بادبانش نکوستبه خوبی سزاوار کیخسرو اوستچنین گفت با گیو پس باج خواهکه آب روان را چه چاکر چه شاههمی گر گذر بایدت ز آب رودفرستاد باید به کشتی درودبدو گفت گیو آنچ خواهی بخواهگذر ده که تنگ اندر آمد سپاهبخواهم ز تو باج گفت اندکیازین چار چیزت بخواهم یکیزره خواهم از تو گر اسپ سیاهپرستار و گر پور فرخنده ماهبدو گفت گیو ای گسسته خردسخن زان نشان گوی کاندر خوردبه هر باژ گر شاه شهری بدیترا زین جهان نیز بهری بدیکه باشی که شه را کنی خواستارچنین باد پیمایی ای بادساروگر مادر شاه خواهی همیبه باژ افسر ماه خواهی همیسه دیگر چو شبرنگ بهزاد راکه کوتاه دارد به تگ باد راچهارم چو جستی به خیره زرهکه آن را ندانی گره تا گرهنگردد چنین آهن از آب ترنه آتش برو بر بود کارگرنه نیزه نه شمشیر هندی نه تیرچنین باژ خواهی بدین آبگیرکنون آب ما را و کشتی ترابدین گونه شاهی درشتی ترابدو گفت گیو ار تو کیخسروینبینی ازین آب جز نیکویفریدون که بگذاشت اروند رودفرستاد تخت مهی را درودجهانی شد او را سراسر رهیکه با روشنی بود و با فرهیچه اندیشی ار شاه ایران تویسرنامداران و شیران تویبه بد آب را کی بود بر تو راهکه با فر و برزی و زیبای گاهاگر من شوم غرقه گر مادرتگزندی نباید که گیرت سرتز مادر تو بودی مراد جهانکه بیکار بد تخت شاهنشهانمرا نیز مادر ز بهر تو زادازین کار بر دل مکن هیچ یادکه من بیگمانم که افراسیاببیاید دمان تا لب رود آبمرا برکشد زنده بر دار خوارفرنگیس را با تو ای شهریاربه آب افگند ماهیانتان خورندوگر زیر نعل اندرون بسپرندبدو گفت کیخسرو اینست و بسپناهم به یزدان فریادرسفرود آمد از بارهٔ راهجویبمالید و بنهاد بر خاک رویهمی گفت پشت و پناهم توینمایندهٔ رای و راهم تویدرستی و پستی مرا فر تستروان و خرد سایهٔ پر تستبه آب اندرون دلفزایم تویبه خشکی همان رهنمایم تویبه آب اندر افگند خسرو سیاهچو کشتی همی راند تا باژگاهپس او فرنگیس و گیو دلیرنترسد ز جیحون و زان آب شیربدان سو گذشتند هر سه درستجهانجوی خسرو سر و تن بشستبدان نیستان در نیایش گرفتجهان آفرین را ستایش گرفتچو از رود کردند هر سه گذرنگهبان کشتی شد آسیمه سربه یاران چنین گفت کاینت شگفتکزین برتر اندیشه نتوان گرفتبهاران و جیحون و آب روانسه جوشنور و اسپ و برگستوانبدین ژرف دریا چنین بگذردخرمندش از مردمان نشمردپشیمان شد از کار و گفتار خویشتبه دید ازان کار بازار خویشبیاراست کشتی به چیزی که داشتز باد هوا بادبان برگذاشتبه پوزش برفت از پس شهریارچو آمد به نزدیکی رودبارهمه هدیه ها نزد شاه آوریدکمان و کمند و کلاه آوریدبدو گفت گیو ای سگ بیخردتوگفتی که این آب مردم خوردچنین مایه ور پرهنر شهریارهمی از تو کشتی کند خواستارندادی کنون هدیهٔ تو مبادبود روز کاین روزت آید به یادچنان خوار برگشت زو رودبانکه جان را همی گفت پدرودمانچو آمد به نزدیکی باژگاههم آنگه ز توران بیامد سپاهچو نزدیک رود آمد افراسیابندید ایچ مردم نه کشتی برآبیکی بانگ زد تند بر باژخواهکه چون یافت این دیو بر آب راهچنین داد پاسخ کهای شهریارپدر باژبان بود و من باژدارندیدم نه هرگز شنیدم چنینکه کردی کسی ز آب جیحون زمینبهاران و این آب با موج تیزچو اندر شوی نیست راه گریزچنان برگذشتند هر سه سوارتو گفتی هوا داشت شان برکنارازان پس بفرمود افراسیابکه بشتاب و کشتی برافگن به آببدو گفت هومان که ای شهریاربراندیش و آتش مکن در کنارتو با این سواران به ایران شویهمی در دم گاوشیدان شویچو گودرز و چون رستم پیلتنچو طوس و چو گرگین و آن انجمنهمانا که از گاه سیر آمدیکه ایدر به چنگال شیر آمدیازین روی تا چین و ماچین تراستخور و ماه و کیوان و پروین تراستتو توران نگهدار و تخت بلندز ایران کنون نیست بیم گزندپر از خون دل از رود گشتند بازبرآمد برین روزگار دراز [imgs=] [/imgs]ای خدا
بخش۲۱ چو با گیو کیخسرو آمد به زمجهان چند ازو شاد و چندی دژمنوندی به هر سو برافگند گیویکی نامه از شاه وز گیو نیوکه آمد ز توران جهاندار شادسر تخمهٔ نامور کیقبادفرستادهٔ بختیار و سوارخردمند و بینادل و دوستدارگزین کرد ازان نامداران زمبگفت آنچ بشنید از بیش و کمبدو گفت ایدر برو به اصفهانبر نیو گودرز کشوادگانبگویش که کیخسرو آمد به زمکه بادی نجست از بر او دژمیکی نامه نزدیک کاووس شاهفرستادهای چست بگرفت راههیونان کفک افگن بادپایبجستند برسان آتش ز جایفرستادهٔ گیو روشن رواننخستین بیامد بر پهلوانپیامش همی گفت و نامه بدادجهان پهلوان نامه بر سر نهادز بهر سیاووش ببارید آبهمی کرد نفرین بر افراسیابفرستاده شد نزد کاووس کیز یال هیونان بپالود خویچو آمد به نزدیک کاووس شاهز شادی خروش آمد از بارگاهخبر شد به گیتی که فرزند شاهجهانجوی کیخسرو آمد ز راهسپهبد فرستاده را پیش خواندبران نامهٔ گیو گوهر فشاندجهانی به شادی بیاراستندبهر جای رامشگران خواستندازان پس ز کشور مهان جهانبرفتند یکسر سوی اصفهانبیاراست گودرز کاخ بلندهمه دیبهٔ خسروانی فگندیکی تخت بنهاد پیکر به زربدو اندرون چند گونه گهریکی تاج با یاره و گوشواریکی طوق پر گوهر شاهواربه زر و به گوهر بیاراست گاهچنان چون بباید سزاوار شاهسراسر همه شهر آیین ببستبیاراست میدان و جای نشستمهان سرافراز برخاستندپذیره شدن را بیاراستندبرفتند هشتاد فرسنگ پیشپذیره شدندش به آیین خویشچو چشم سپهبد برآمد به شاههمان گیو را دید با او به راهچو آمد پدیدار با شاه گیوپیاده شدند آن سواران نیوفرو ریخت از دیدگان آب زردز درد سیاوش بسی یاد کردستودش فراوان و کرد آفرینچنین گفت کای شهریار زمینز تو چشم بدخواه تو دور بادروان سیاوش پر از نور بادجهاندار یزدان گوای منستکه دیدار تو رهنمای منستسیاووش را زنده گر دیدمیبدین گونه از دل نخندیدمیبزرگان ایران همه پیش اوییکایک نهادند بر خاک رویوزان جایگه شاد گشتند بازفروزنده شد بخت گردن فرازببوسید چشم و سر گیو گفتکه بیرون کشیدی سپهر از نهفتگزارندهٔ خواب و جنگی تویگه چاره مرد درنگی تویسوی خانهٔ پهلوان آمدندهمه شاد و روشن روان آمدندببودند یک هفته با می بدستبیاراسته بزمگاه و نشستبه هشتم سوی شهر کاووس شاههمه شاددل برگرفتند راهچو کیخسرو آمد بر شهریارجهان گشت پر بوی و رنگ و نگاربر آیین جهانی شد آراستهدر و بام و دیوار پرخواستهنشسته به هر جای رامشگرانگلاب و می و مشک با زعفرانهمه یال اسپان پر از مشک و میدرم با شکر ریخته زیر پیچو کاووس کی روی خسرو بدیدسرشکش ز مژگان به رخ بر چکیدفرود آمد از تخت و شد پیش اویبمالید بر چشم او چشم و رویجوان جهانجوی بردش نمازگرازان سوی تخت رفتند بازفراوان ز ترکان بپرسید شاههم از تخت سالار توران سپاهچنین پاسخ آورد کان کم خردبه بد روی گیتی همی بسپردمرا چند ببسود و چندی بگفتخرد با هنر کردم اندر نهفتبترسیدم از کار و کردار اوبپیچیدم از رنج و تیمار اواگر ویژه ابری شود در بارکشنده پدر چون بود دوستدارنخواند مرا موبد از آب پاککه بپرستم او را پدر زیر خاککنون گیو چندی به سختی ببودبه توران مرا جست و رنج آزموداگر نیز رنجی نبودی جزینکه با من بیامد ز توران زمینسرافراز دو پهلوان با سپاهپس ما بیامد چو آتش به راهمن آن دیدم از گیو کز پیل مستنبیند به هندوستان بت پرستگمانی نبردم که هرگز نهنگز دریا بران سان برآید به جنگازان پس که پیران بیامد چو شیرمیان بسته و بادپایی به زیربه آب اندر آمد بسان نهنگکه گفتی زمین را بسوزد به جنگبینداخت بر یال او بر کمندسر پهلوان اندر آمد به بندبخواهشگری رفتم ای شهریاروگرنه به کندی سرش را ز باربدان کاو ز درد پدر خسته بودز بد گفتن ما زبان بسته بودچنین تا لب رود جیحون به جنگنیاسود با گرزهٔ گاورنگسرانجام بگذاشت جیحون به خشمبه آب و کشتی نیفگند چشمکسی را که چون او بود پهلوانبود جاودان شاد و روشن روانیکی کاخ کشواد بد در صطخرکه آزادگان را بدو بود فخرچو از تخت کاووس برخاستندبه ایوان نو رفتن آراستندهمی رفت گودرز با شهریارچو آمد بدان گلشن زرنگاربر اورنگ زرینش بنشاندندبرو بر بسی آفرین خواندندببستند گردان ایران کمربجز طوس نوذر که پیچید سرکه او بود با کوس و زرینه کفشهم او داشتی کاویانی درفشازان کار گودرز شد تیز مغزبر او پیامی فرستاد نغزپیمبر سرافراز گیو دلیرکه چنگ یلان داشت و بازوی شیربدو گفت با طوس نوذر بگویکه هنگام شادی بهانه مجویبزرگان و گردان ایران زمینهمه شاه را خواندند آفرینچرا سر کشی تو به فرمان دیونبینی همی فر گیهان خدیواگر تو بپیچی ز فرمان شاهمرا با تو کین خیزد و رزمگاهفرستاده گیوست پیغام منبه دستوری نامدار انجمنز پیش پدر گیو بنمود پشتدلش پر ز گفتارهای درشتبیامد به طوس سپهبد بگفتکه این رای را با تو دیوست جفتچو بشنید پاسخ چنین داد طوسکه بر ما نه خوبست کردن فسوسبه ایران پس از رستم پیلتنسرافرازتر کس منم ز انجمننبیره منوچهر شاه دلیرکه گیتی به تیغ اندر آورد زیرهمان شیر پرخاشجویم به جنگبدرم دل پیل و چنگ پلنگهمی بی من آیین و رای آوریدجهان را به نو کدخدای آوریدنباشم بدین کار همداستانز خسرو مزن پیش من داستانجهاندار کز تخم افراسیابنشانیم بخت اندر آید به خوابنخواهیم شاه از نژاد پشنگفسیله نه نیکو بود با پلنگتو این رنجها را که بردی برستکه خسرو جوانست و کندآورستکسی کاو بود شهریار زمینهنر باید و گوهر و فر و دینفریبرز کاووس فرزند شاهسزاوارتر کس به تخت و کلاهبهرسو ز دشمن ندارد نژادهمش فر و برزست و هم نام و داددژم گیو برخاست از پیش اوکه خام آمدش دانش و کیش اوبیامد به گودرز کشواد گفتکه فر و خرد نیست با طوس جفتدو چشمش تو گویی نبیند همیفریبرز را برگزیند همیبرآشفت گودرز و گفت از مهانهمی طوس کم باد اندر جهاننبیره پسر داشت هفتاد و هشتبزد کوس ز ایوان به میدان گذشتسواران جنگی ده و دو هزاربرون رفت بر گستوانور سواروزان رو بیامد سپهدار طوسببستند بر کوههٔ پیل کوسببستند گردان ایران میانبه پیش سپاه اختر کاویانچو گودرز را دید و چندان سپاهکزو تیره شد روی خورشید و ماهیکی تخت بر کوههٔ ژنده پیلز پیروزه تابان به کردار نیلجهانجوی کیسخرو تاج ورنشسته بران تخت و بسته کمربه گرد اندرش ژندهپیلان دویستتو گفتی به گیتی جز آن جای نیستهمی تافت زان تخت خسرو چو ماهز یاقوت رخشنده بر سر کلاهغمی شد دل طوس و اندیشه کردکه امروز اگر من بسازم نبردبسی کشته آید ز هر دو سپاهز ایران نه برخیزد این کینهگاهنباشد جز از کام افراسیابسر بخت ترکان برآید ز خواببدیشان رسد تخت شاهنشهیسرآید به ما روزگار مهیخردمند مردی و جوینده راهفرستاد نزدیک کاووس شاهکه از ما یکی گر برین دشت جنگنهد بر کمان پر تیر خدنگیکی کینه خیزد که افراسیابهم امشب همی آن ببیند به خوابچو بشنید زینگونه گفتار شاهبفرمود تا بازگردد به راهبر طوس و گودرز کشوادگانگزیده سرافراز آزادگانکه بر درگه آیند بیانجمنچنان چون بباید به نزدیک منبشد طوس و گودرز نزدیک شاهزبان برگشادند بر پیش گاهبدو گفت شاه ای خردمند پیرمنه زهر برنده بر جام شیربنه تیغ و بگشای ز آهن میاننباید کزین سود دارد زیانچنین گفت طوس سپهبد به شاهکه گر شاه سیر آید از تخت و گاهبه فرزند باید که ماند جهانبزرگی و دیهیم و تخت مهانچو فرزند باشد نبیره کلاهچرا برنهد برنشیند به گاهبدو گفت گودرز کای کم خردترا بخرد از مردمان نشمردبه گیتی کسی چون سیاوش نبودچنو راد و آزاد و خامش نبودکنون این جهانجوی فرزند اوستهمویست گویی به چهر و به پوستگر از تور دارد ز مادر نژادهم از تخم شاهی نپیچد ز دادبه توران و ایران چنو نیو کیستچنین خام گفتارت از بهر چیستدو چشمت نبیند همی چهر اوچنان برز و بالا و آن مهر اوبه جیحون گذر کرد و کشتی نجستبه فر کیانی و رای درستبسان فریدون کز اروند رودگذشت و به کشتی نیامد فرودز مردی و از فرهٔ ایزدیازو دور شد چشم و دست بدیتو نوذر نژادی نه بیگانهایپدر تیز بود و تو دیوانهایسلیح من ار با منستی کنونبر و یالت آغشته گشتی به خونبدو گفت طوس ای جهاندیده پیرسخن گوی لیکن همه دلپذیراگر تیغ تو هست سندان شکافسنانم به درد دل کوه قافوگر گرز تو هست با سنگ و تابخدنگم بدوزد دل آفتابو گر تو ز کشواد داری نژادمنم طوس نوذر مه و شاهزادبدو گفت گودرز چندین مگویکه چندین نبینم ترا آب رویبه کاووس گفت ای جهاندار شاهتو دل را مگردان ز آیین و راهدو فرزند پرمایه را پیش خوانسزاوار گاهند و هر دو جوانببین تا ز هر دو سزاوار کیستکه با برز و با فرهٔ ایزدیستبدو تاج بسپار و دل شاد دارچو فرزند بینی همی شهریاربدو گفت کاووس کاین رای نیستکه فرزند هر دو به دل بر یکیستیکی را چو من کرده باشم گزیندل دیگر از من شود پر ز کینیکی کار سازم که هر دو ز مننگیرند کین اندرین انجمندو فرزند ما را کنون بر دو خیلبباید شدن تا در اردبیلبه مرزی که آنجا دژ بهمنستهمه ساله پرخاش آهرمنستبرنجست ز آهرمن آتش پرستنباشد بران مرز کس را نشستازیشان یکی کان بگیرد به تیغندارم ازو تخت شاهی دریغچو بشنید گودرز و طوس این سخنکه افگند سالار هشیار بنبرین هر دو گشتند همداستانندانست ازین به کسی داستانبرین یک سخن دل بیاراستندز پیش جهاندار برخاستندچو خورشید برزد سر از برج شیرسپهر اندر آورد شب را به زیرفریبرز با طوس نوذر دمانبه نزدیک شاه آمدند آن زمانچنین گفت با شاه هشیار طوسکه من با سپهبد برم پیل و کوسهمان من کشم کاویانی درفشرخ لعل دشمن کنم چون بنفشکنون همچنین من ز درگاه شاهبنه برنهم برنشانم سپاهپس اندر فریبرز و کوس و درفشهوا کرده از سم اسپان بنفشچو فرزند را فر و برز کیانبباشد نبیره نبندد میانبدو گفت شاه ار تو رانی ز پیشزمانه نگردد ز آیین خویشبرای خداوند خورشید و ماهتوان ساخت پیروزی و دستگاهفریبرز را گر چنین است رایتو لشکر بیارای و منشین ز پایبشد طوس با کاویانی درفشبه پا اندرون کرده زرینه کفشفریبرز کاووس در قلبگاهبه پیش اندرون طوس و پیل و سپاهچو نزدیک بهمن دژ اندر رسیدزمین همچو آتش همی بردمیدبشد طوس با لشکری جنگجویبه تندی سوی دژ نهادند رویسر بارهٔ دژ بد اندر هواندیدند جنگ هوا کس رواسنانها ز گرمی همی برفروختمیان زره مرد جنگی بسوختجهان سر به سر گفتی از آتش استهوا دام آهرمن سرکش استسپهبد فریبرز را گفت مردبه چیزی چو آید به دشت نبردبه گرز گران و به تیغ و کمندبکوشد که آرد به چیزی گزندبه پیرامن دژ یکی راه نیستز آتش کسی را دل ای شاه نیستمیان زیر جوشن بسوزد همیتن بارکش برفروزد همیبگشتند یک هفته گرد اندرشبدیده ندیدند جای درشبه نومیدی از جنگ گشتند بازنیامد بر از رنج راه دراز [imgs=] [/imgs]ای خدا
پایان داستان سیاوش بخش۲۲چو آگاهی آمد به آزادگانبر پیر گودرز کشوادگانکه طوس و فریبرز گشتند بازنیارست رفتن بر دژ فرازبیاراست پیلان و برخاست غوبیامد سپاه جهاندار نویکی تخت زرین زبرجدنگارنهاد از بر پیل و بستند باربه گرد اندرش با درفش بنفشبه پا اندرون کرده زرینه کفشجهانجوی بر تخت زرین نشستبه سر برش تاجی و گرزی به دستدو یاره ز یاقوت و طوقی به زربه زر اندرون نقش کرده گهرهمی رفت لشکر گروها گروهکه از سم اسپان زمین شد چو کوهچو نزدیک دژ شد همی برنشستبپوشید درع و میان را ببستنویسندهای خواست بر پشت زینیکی نامه فرمود با آفرینز عنبر نوشتند بر پهلویچنان چون بود نامهٔ خسرویکه این نامه از بندهٔ کردگارجهانجوی کیخسرو نامدارکه از بند آهرمن بد بجستبه یزدان زد از هر بدی پاک دستکه اویست جاوید برتر خدایخداوند نیکی ده و رهنمایخداوند بهرام و کیوان و هورخداوند فر و خداوند زورمرا داد اورند و فر کیانتن پیل و چنگال شیر ژیانجهانی سراسر به شاهی مراستدر گاو تا برج ماهی مراستگر این دژ بر و بوم آهرمنستجهان آفرین را به دل دشمنستبه فر و به فرمان یزدان پاکسراسر به گرز اندر آرم به خاکو گر جاودان راست این دستگاهمرا خود به جادو نباید سپاهچو خم دوال کمند آورمسر جاودان را به بند آورموگر خود خجسته سروش اندرستبه فرمان یزدان یکی لشکرستهمان من نه از دست آهرمنمکه از فر و برزست جان و تنمبه فرمان یزدان کند این تهیکه اینست پیمان شاهنشهییکی نیزه بگرفت خسرو به دستهمان نامه را بر سر نیزه بستبسان درفشی برآورد راستبه گیتی بجز فر یزدان نخواستبفرمود تا گیو با نیزه تفتبه نزدیک آن بر شده باره رفتبدو گفت کاین نامهٔ پندمندببر سوی دیوار حصن بلندبنه نامه و نام یزدان بخوانبگردان عنان تیز و لختی ممانبشد گیو نیزه گرفته به دستپر از آفرین جان یزدان پرستچو نامه به دیوار دژ برنهادبه نام جهانجوی خسرو نژادز دادار نیکی دهش یاد کردپس آن چرمهٔ تیزرو باد کردشد آن نامهٔ نامور ناپدیدخروش آمد و خاک دژ بردمیدهمانگه به فرمان یزدان پاکازان بارهٔ دژ برآمد تراکتو گفتی که رعدست وقت بهارخروش آمد از دشت و ز کوهسارجهان گشت چون روی زنگی سیاهچه از باره دژ چه گرد سپاهتو گفتی برآمد یکی تیره ابرهوا شد به کردار کام هژبربرانگیخت کیخسرو اسپ سیاهچنین گفت با پهلوان سپاهکه بر دژ یکی تیر باران کنیدهوا را چو ابر بهاران کنیدبرآمد یکی میغ بارش تگرگتگرگی که بردارد از ابر مرگز دیوان بسی شد به پیکان هلاکبسی زهره کفته فتاده به خاکازان پس یکی روشنی بردمیدشد آن تیرگی سر به سر ناپدیدجهان شد به کردار تابنده ماهبه نام جهاندار پیروز شاهبرآمد یکی باد با آفرینهوا گشت خندان و روی زمینبرفتند دیوان به فرمان شاهدر دژ پدید آمد از جایگاهبه دژ در شد آن شاه آزادگانابا پیر گودرز کشوادگانیکی شهر دید اندر آن دژ فراخپر از باغ و میدان و ایوان و کاخبدانجای کان روشنی بردمیدسر بارهٔ دژ بشد ناپدیدبفرمود خسرو بدان جایگاهیکی گنبدی تا به ابر سیاهدرازی و پهنای او ده کمندبه گرد اندرش طاقهای بلندز بیرون دو نیمی تگ تازی اسپبرآورد و بنهاد آذرگشسپنشستند گرد اندرش موبدانستارهشناسان و هم بخرداندران شارستان کرد چندان درنگکه آتشکده گشت با بوی و رنگچو یک سال بگذشت لشکر براندبنه بر نهاد و سپه برنشاندچو آگاهی آمد به ایران ز شاهازان ایزدی فر و آن دستگاهجهانی فرو ماند اندر شگفتکه کیخسرو آن فر و بالا گرفتهمه مهتران یک به یک با نثاربرفتند شادان بر شهریارفریبرز پیش آمدش با گروهاز ایران سپاهی بکردار کوهچو دیدش فرود آمد از تخت زرببوسید روی برادر پدرنشاندش بر تخت زر شهریارکه بود از در یاره و گوشوارهمان طوس با کاویانی درفشهمی رفت با کوس و زرینه کفشبیاورد و پیش جهاندار بردزمین را ببوسید و او را سپردبدو گفت کاین کوس و زرینه کفشبه نیک اختری کاویانی درفشز لشکر ببین تا سزاوار کیستیکی پهلوان از در کار کیستز گفتارها پوزش آورد پیشبپیچید زان بیهده رای خویشجهاندار پیروز بنواختشبخندید و بر تخت بنشاختشبدو گفت کین کاویانی درفشهم آن پهلوانی و زرینه کفشنبینم سزای کسی در سپاهترا زیبد این کار و این دستگاهترا پوزش اکنون نیاید به کارنه بیگانهای خواستی شهریارچو پیروز برگشت شیر از نبرددل و دیدهٔ دشمنان تیره کردسوی پهلو پارس بنهاد رویجوان بود و بیدار و دیهیم جویچو زو آگهی یافت کاووس کیکه آمد ز ره پور فرخنده پیپذیره شدش با رخی ارغوانز شادی دل پیر گشته جوانچو از دود خسرو نیا را بدیدبخندید و شادان دلش بردمیدپیاده شد و برد پیشش نمازبه دیدار او بد نیا را نیازبخندید و او را به بر در گرفتنیایش سزاوار او برگرفتوزانجا سوی کاخ رفتند بازبه تخت جهاندار دیهیم سازچو کاووس بر تخت زرین نشستگرفت آن زمان دست خسرو به دستبیاورد و بنشاند بر جای خویشز گنجور تاج کیان خواست پیشببوسید و بنهاد بر سرش تاجبه کرسی شد از نامور تخت عاجز گنجش زبرجد نثار آوریدبسی گوهر شاهوار آوریدبسی آفرین بر سیاوش بخواندکه خسرو به چهره جز او را نماندز پهلو برفتند آزادگانسپهبد سران و گرانمایگانبه شاهی برو آفرین خواندندهمه زر و گوهر برافشاندندجهان را چنین است ساز و نهادز یک دست بستد به دیگر بدادبدردیم ازین رفتن اندر فریبزمانی فراز و زمانی نشیباگر دل توان داشتن شادمانبه شادی چرا نگذرانی زمانبه خوشی بناز و به خوبی ببخشمکن روز را بر دل خویش رخشترا داد و فرزند را هم دهددرختی که از بیخ تو برجهدنبینی که گنجش پر از خواستستجهانی به خوبی بیاراستستکمی نیست در بخشش دادگرفزونی بخوردست انده مخور [imgs=] [/imgs]ای خدا