پادشاهی کیخسرو شصت سال بود تک بخشیبه پالیز چون برکشد سرو شاخسر شاخ سبزش برآید ز کاخبه بالای او شاد باشد درختچو بیندش بینادل و نیکبختسزد گر گمانی برد بر سه چیزکزین سه گذشتی چه چیزست نیزهنر با نژادست و با گوهر استسه چیزست و هر سه بهبنداندرستهنر کی بود تا نباشد گهرنژاده بسی دیدهای بیهنرگهر آنک از فر یزدان بودنیازد به بد دست و بد نشنودنژاد آنک باشد ز تخم پدرسزد کاید از تخم پاکیزه برهنر گر بیاموزی از هر کسیبکوشی و پیچی ز رنجش بسیازین هر سه گوهر بود مایهدارکه زیبا بود خلعت کردگارچو هر سه بیابی خرد بایدتشناسندهٔ نیک و بد بایدتچو این چار با یک تن آید بهمبراساید از آز وز رنج و غممگر مرگ کز مرگ خود چاره نیستوزین بدتر از بخت پتیاره نیستجهانجوی از این چار بد بینیازهمش بخت سازنده بود از فرازسخن راند گویا بدین داستاندگر گوید از گفتهٔ باستانکنون بازگردم بغاز کارکه چون بود کردار آن شهریارچو تاج بزرگی بسر برنهادازو شاد شد تاج و او نیز شادبه هر جای ویرانی آباد کرددل غمگنان از غم آزاد کرداز ابر بهاران ببارید نمز روی زمین زنگ بزدود غمجهان گشت پر سبزه و رود آبسر غمگنان اندر آمد به خوابزمین چون بهشتی شد آراستهز داد و ز بخشش پر از خواستهچو جم و فریدون بیاراست گاهز داد و ز بخشش نیاسود شاهجهان شد پر از خوبی و ایمنیز بد بسته شد دست اهریمنیفرستادگان آمد از هر سویز هر نامداری و هر پهلویپس آگاهی آمد سوی نیمروزبنزد سپهدار گیتیفروزکه خسرو ز توران به ایران رسیدنشست از بر تخت کو را سزیدبیاراست رستم به دیدار شاهببیند که تا هست زیبای گاهابا زال، سام نریمان بهمبزرگان کابل همه بیش و کمسپاهی که شد دشت چون آبنوسبدرید هر گوش ز اوای کوسسوی شهر ایران گرفتند راهزواره فرامرز و پیل و سپاهبه پیش اندرون زال با انجمندرفش بنفش از پس پیلتنپس آگاهی آمد بر شهریارکه آمد ز ره پهلوان سوارزواره فرامرز و دستان سامبزرگان که هستند با جاه و نامدل شاه شد زان سخن شادمانسراینده را گفت کاباد مانکه اویست پروردگار پدروزویست پیدا به گیتی هنربفرمود تا گیو و گودرز و طوسبرفتند با نای رویین و کوستبیره برآمد ز درگاه شاههمه برنهادند گردان کلاهیکی لشکر از جای برخاستندپذیره شدن را بیاراستندز پهلو به پهلو پذیره شدندهمه با درفش و تبیره شدندبرفتند پیشش به دو روزه راهچنین پهلوانان و چندین سپاهدرفش تهمتن چو آمد پدیدبه خورشید گرد سپه بردمیدخروش آمد و نالهٔ بوق و کوسز قلب سپه گیو و گودرز و طوسبه پیش گو پیلتن راندندبه شادی برو آفرین خواندندگرفتند هر سه ورا در کناربپرسید شیراوژن از شهریارز رستم سوی زال سام آمدندگشاده دل و شادکام آمدندنهادند سوی فرامرز رویگرفتند شادی به دیدار اویوزان جایگه سوی شاه آمدندبه دیدار فرخ کلاه آمدندچو خسرو گو پیلتن را بدیدسرشکش ز مژگان به رخ بر چکیدفرود آمد از تخت و کرد آفرینتهمتن ببوسید روی زمینبه رستم چنین گفت کای پهلوانهمیشه بدی شاد و روشنروانبه گیتی خردمند و خامش توییکه پروردگار سیاوش توییسر زال زان پس به بر در گرفتز بهر پدر دست بر سر گرفتگوان را به تخت مهی برنشاندبریشان همی نام یزدان بخواندنگه کرد رستم سرو پای اوینشست و سخن گفتن و رای اویرخش گشت پرخون و دل پر ز دردزکار سیاوش بسی یاد کردبه شاه جهان گفت کای شهریارجهان را تویی از پدر یادگارندیدم من اندر جهان تاجوربدین فر و مانندگی پدروزان پس چو از تخت برخاستندنهادند خوان و می آراستندجهاندار تا نیمی از شب نخفتگذشته سخنها همه بازگفتچو خورشید تیغ از میان برکشیدشب تیره گشت از جهان ناپدیدتبیره برآمد ز درگاه شاهبه سر برنهادند گردان کلاهچو طوس و چو گودرز و گیو دلیرچو گرگین و گستهم و بهرام شیرگرانمایگان نزد شاه آمدندبران نامور بارگاه آمدندبه نخچیر شد شهریار جهانابا رستم نامور پهلوانز لشکر برفتند آزادگانچو گیو و چو گودرز کشوادگانسپاهی که شد تیره خورشید و ماههمی رفت با یوز و با باز شاههمه بوم ایران سراسر بگشتبه آباد و ویرانی اندر گذشتهران بوم و برکان نه آباد بودتبه بود و ویران ز بیداد بوددرم داد و آباد کردش ز گنجز داد و ز بخشش نیامدش رنجبه هر شهر بنشست و بنهاد تختچنانچون بود خسرو نیک بختهمه بدره و جام و می خواستیبه دینار گیتی بیاراستیوز آنجا سوی شهر دیگر شدیهمی با می و تخت و افسر شدیهمی رفت تا آذرابادگانابا او بزرگان و آزادگانگهی باده خورد و گهی تاخت اسپبیامد سوی خان آذرگشسپجهانآفرین را ستایش گرفتبه آتشکده در نیایش گرفتبیامد خرامان ازان جایگاهنهادند سر سوی کاوس شاهنشستند هر دو به هم شادماننبودند جز شادمان یک زمانچو پر شد سر از جام روشنگلاببه خواب و به آسایش آمد شتابچو روز درخشان برآورد چاکبگسترد یاقوت بر تیره خاکجهاندار بنشست و کاوس کیدو شاه سرافراز و دو نیکپیابا رستم گرد و دستان به همهمی گفت کاوس هر بیش و کماز افراسیاب اندر آمد نخستدو رخ را به خون دو دیده بشستبگفت آنکه او با سیاوش چه کرداز ایران سراسر برآورد گردبسی پهلوانان که بیجان شدندزن و کودک خرد پیچان شدندبسی شهر بینی ز ایران خرابتبه گشته از رنج افراسیابترا ایزدی هرچ بایدت هستز بالا و از دانش و زور دستز فر تمامی و نیکاختریز شاهان به هر گونهای برتریکنون از تو سوگند خواهم یکینباید که پیچی ز داد اندکیکه پرکین کنی دل ز افراسیابدمی آتش اندر نیاری به آبز خویشی مادر بدو نگروینپیچی و گفت کسی نشمریبه گنج و فزونی نگیری فریبهمان گر فراز آیدت گر نشیببه تاج و به تخت و نگین و کلاهبه گفتار با او نگردی ز راهبگویم که بنیاد سوگند چیستخرد را و جان ترا پند چیستبگویی به دادار خورشید و ماهبه تیغ و به مهر و به تخت و کلاهبه فر و به نیکاختر ایزدیکه هرگز نپیچی به سوی بدیمیانجی نخواهی جز از تیغ و گرزمنش برز داری و بالای برزچو بشنید زو شهریار جوانسوی آتش آورد روی و روانبه دادار دارنده سوگند خوردبه روز سپید و شب لاژوردبه خورشید و ماه و به تخت و کلاهبه مهر و به تیغ و به دیهیم شاهکه هرگز نپیچم سوی مهر اوینبینم بخواب اندرون چهر اوییکی خط بنوشت بر پهلویبه مشکاب بر دفتر خسرویگوا بود دستان و رستم برینبزرگان لشکر همه همچنینبه زنهار بر دست رستم نهادچنان خط و سوگند و آن رسم و دادازان پس همی خوان و می خواستندز هر گونه مجلس بیاراستندببودند یک هفته با رود و میبزرگان به ایوان کاوس کیجهاندار هشتم سر و تن بشستبیاسود و جای نیایش بجستبه پیش خداوند گردان سپهربرفت آفرین را بگسترد چهرشب تیره تا برکشید آفتابخروشان همی بود دیده پرآبچنین گفت کای دادگر یک خدایجهاندار و روزی ده و رهنمایبه روز جوانی تو کردی رهامرا بیسپاه از دم اژدهاتو دانی که سالار توران سپاهنه پرهیز داند نه شرم گناهبه ویران و آباد نفرین اوستدل بیگناهان پر از کین اوستبه بیداد خون سیاوش بریختبدین مرز باران آتش ببیختدل شهریاران پر از بیم اوستبلا بر زمین تخت و دیهیم اوستبه کین پدر بنده را دست گیرببخشای بر جان کاوس پیرتو دانی که او را بدی گوهرستهمان بدنژادست و افسونگرستفراوان بمالید رخ بر زمینهمی خواند بر کردگار آفرینوزان جایگه شد سوی تخت بازبر پهلوانان گردنفرازچنین گفت کای نامداران منجهانگیر و خنجر گزاران منبپیمودم این بوم ایران بر اسپازین مرز تا خان آذرگشسپندیدم کسی را که دلشاد بودتوانگر بد و بومش آباد بودهمه خستگانند از افراسیابهمه دل پر از خون و دیده پرآبنخستین جگرخسته از وی منمکه پر درد ازویست جان و تنمدگر چون نیا شاه آزادمردکه از دل همی برکشد باد سردبه ایران زن و مرد ازو با خروشز بس کشتن و غارت و جنگ و جوشکنون گر همه ویژهٔار منیدبه دل سربسر دوستدار منیدبه کین پدر بست خواهم میانبگردانم این بد ز ایرانیاناگر همگنان رای جنگ آوریدبکوشید و رستم پلنگ آوریدمرا این سخن پیش بیرون شودز جنگ یلان کوه هامون شودهران خون که آید به کین ریختهگنهکار او باشد آویختهوگر کشته گردد کسی زین سپاهبهشت بلندش بود جایگاهچه گویید و این را چه پاسخ دهیدهمه یکسره رای فرخ نهیدبدانید کو شد به بد پیشدستمکافات بد را نشاید نشستبزرگان به پاسخ بیاراستندبه درد دل از جای برخاستندکه ای نامدار جهان شادباشهمیشه ز رنج و غم آزاد باشتن و جان ما سربهسر پیش تستغم و شادمانی کم و بیش تستز مادر همه مرگ را زادهایمهمه بندهایم ارچه آزادهایمچو پاسخ چنین یافت از پیلتنز طوس و ز گودرز و از انجمنرخ شاه شد چون گل ارغوانکه دولت جوان بود و خسرو جوانبدیشان فراوان بکرد آفرینکه آباد بادا به گردان زمینبگشت اندرین نیز گردان سپهرچو از خوشه خورشید بنمود چهرز پهلو همه موبدانرا بخواندسخنهای بایسته چندی برانددو هفته در بار دادن ببستبنوی یکی دفتر اندر شکستبفرمود موبد به روزی دهانکه گویند نام کهان و مهاننخستین ز خویشان کاوس کیصد و ده سپهبد فگندند پیسزاوار بنوشت نام گوانچنانچون بود درخور پهلوانفریبرز کاوسشان پیش روکجا بود پیوستهٔ شاه نوگزین کرد هشتاد تن نوذریهمه گرزدار و همه لشکریزرسپ سپهبد نگهدارشانکه بردی به هر کار تیمارشانکه تاج کیان بود و فرزند طوسخداوند شمشیر و گوپال و کوسسه دیگر چو گودرز کشواد بودکه لشکر به رای وی آباد بودنبیره پسر داشت هفتاد و هشتدلیران کوه و سواران دشتفروزندهٔ تاج و تخت کیانفرازندهٔ اختر کاویانچو شصت و سه از تخمهٔ گژدهمبزرگان و سالارشان گستهمز خویشان میلاد بد صد سوارچو گرگین پیروزگر مایهدارز تخم لواده چو هشتادو پنجسواران رزم و نگهبان گنجکجا برته بودی نگهدارشانبه رزم اندرون دست بردارشانچو سی و سه مهتر ز تخم پشنگکه رویین بدی شاهشان روز جنگبه گاه نبرد او بدی پیش کوسنگهبان گردان و داماد طوسز خویشان شیروی هفتاد مردکه بودند گردان روز نبردگزین گوان شهره فرهاد بودگه رزم سندان پولاد بودز تخم گرازه صد و پنج گردنگهبان ایشان هم او را سپردکنارنگ وز پهلوانان جزینردان و بزرگان باآفرینچنان بد که موبد ندانست مرز بس نامداران با برز و فرنوشتند بر دفتر شهریارهمه نامشان تا کی آید به کاربفرمود کز شهر بیرون شوندز پهلو سوی دشت و هامون شوندسر ماه باید که از کرنایخروش آید و زخم هندی درایهمه سر سوی رزم توران نهندهمه شادمانی و سوران نهندنهادند سر پیش او بر زمینهمه یک به یک خواندند آفرینکه ما بندگانیم و شاهی تراستدر گاو تا برج ماهی تراستبه جایی که بودند ز اسپان یلهبه لشکر گه آورد یکسر گلهبفرمود کان کو کمند افگنستبه زرم اندرون گرد و رویین تنستبه پیش فسیله کمند افگنندسر بادپایان به بند افگننددر گنج دینار بگشاد و گفتکه گنج از بزرگان نشاید نهفتگه بخشش و کینهٔ شهریارشود گنج دینار بر چشمخواربه مردان همی گنج و تخت آوریمبه خورشید بار درخت آوریمچرا برد باید غم روزگارکه گنج از پی مردم آید به کاربزرگان ایران از انجمننشسته به پیشش همه تن به تنبیاورد صد جامه دیبای رومهمه پیکر از گوهر و زر بومهم از خز و منسوج و هم پرنیانیکی جام پر گوهر اندر میاننهادند پیش سرافراز شاهچنین گفت شاه جهان با سپاهکه اینت بهای سر بیبهاپلاشان دژخیم نر اژدهاکجا پهلوان خواند افراسیاببه بیداری او شود سیر خوابسر و تیغ و اسپش بیارد چو گردبه لشکر گه ما بروز نبردسبک بیژن گیو بر پای جستمیان کشتن اژدها را ببستهمه جامه برداشت وان جام زربه جام اندرون نیز چندی گهربسی آفرین کرد بر شهریارکه خرم بدی تا بود روزگاروزانجا بیامد به جای نشستگرفته چنان جام گوهر به دستبه گنجور فرمود پس شهریارکه آرد دو صد جامهٔ زرنگارصد از خز و دیبا و صد پرنیاندو گلرخ به زنار بسته میانچنین گفت کین هدیه آن را دهموزان پس بدو نیز دیگر دهمکه تاج تژاو آورد پیش منوگر پیش این نامدار انجمنکه افراسیابش به سر برنهادورا خواند بیدار و فرخ نژادهمان بیژن گیو برجست زودکجا بود در جنگ برسان دودبزد دست و آن هدیهها برگرفتازو ماند آن انجمن در شگفتبسی آفرین کرد و بنشست شادکه گیتی به کیخسرو آباد بادبفرمود تا با کمر ده غلامده اسپ گزیده به زرین ستامز پوشیده رویان ده آراستهبیاورد موبد چنین خواستهچنین گفت بیدار شاه رمهکه اسپان و این خوبرویان همهکسی را که چون سر بپیچد تژاوسزد گر ندارد دل شیر گاوپرستندهای دارد او روز جنگکز آواز او رام گردد پلنگبه رخ چون بهار و به بالا چو سرومیانش چو غرو و به رفتن چو تذرویکی ماهرویست نام اسپنویسمن پیکر و دلبر و مشک بوینباید زدن چون بیابدش تیغکه از تیغ باشد چنان رخ دریغبه خم کمر ار گرفته کمربدان سان بیارد مر او را به بربزد دست بیژن بدان هم به بربیامد بر شاه پیروزگربه شاه جهان بر ستایش گرفتجهانآفرین را نیایش گرفتبدو شاد شد شهریار بزرگچنین گفت کای نامدار سترگچو تو پهلوان یار دشمن مباددرخشنده جان تو بیتن مبادجهاندار از آن پس به گنجور گفتکه ده جام زرین بیار از نهفتشمامه نهاده در آن جام زرده از نقرهٔ خام با شش گهرپر از مشک جامی ز یاقوت زردز پیروزه دیگر یکی لاژوردعقیق و زمرد بر او ریختهبه مشک و گلاب آندرآمیختهپرستندهای با کمر ده غلامده اسپ گرانمایه زرین ستامچنین گفت کین هدیه آن را که تاوبود در تنش روز جنگ تژاوسرش را بدین بارگاه آوردبه پیش دلاور سپاه آوردببر زد بدین گیو گودرز دستمیان رزم آن پهلوان را ببستگرانمایه خوبان و آن خواستهببردند پیش وی آراستههمی خواند بر شهریار آفرینکه بی تو مبادا کلاه و نگینوزان پس به گنجور فرمود شاهکه ده جام زرین بنه پیش گاهبرو ریز دینار و مشک و گهریکی افسری خسروی با کمرچنین گفت کین هدیه آن را که رنجندارد دریغ از پی نام و گنجاز ایدر شود تا در کاسه روددهد بر روان سیاوش درودز هیزم یکی کوه بیند بلندفزونست بالای او ده کمندچنان خواست کان ره کسی نسپرداز ایران به توران کسی نگذرددلیری از ایران بباید شدنهمه کاسه رود آتش اندر زدنبدان تا گر آنجا بود رزمگاهپس هیزم اندر نماند سپاههمان گیو گفت این شکار منستبرافروختن کوه کار منستاگر لشکر آید نترسم ز رزمبرزم اندرون کرگس آرم ببزم«ره لشکر از برف آسان کنمدل ترک از آن هراسان کنم»همه خواسته گیو را داد شاهبدو گفت کای نامدار سپاهکه بی تیغ تو تاج روشن مبادچنین باد و بی بت برهمن مبادبفرمود صد دیبهٔ رنگ رنگکه گنجور پیش آورد بیدرنگهم از گنج صد دانه خوشاب جستکه آب فسردست گفتی درستز پرده پرستار پنج آوریدسر جعد از افسر شده ناپدیدچنین گفت کین هدیه آن را سزاستکه برجان پاکش خرد پادشاستدلیرست و بینا دل و چربگوینه برتابد از شیر در جنگ رویپیامی برد نزد افراسیابز بیمش نیارد بدیده در آبز گفتار او پاسخ آرد بمنکه دانید از این نامدار انجمنبیازید گرگین میلاد دستبدان راه رفتن میان راببستپرستار و آن جامهٔ زرنگاربیاورد با گوهر شاهوارابر شهریار آفرین کرد و گفتکه با جان خسرو خرد باد جفتچو روی زمین گشت چون پر زاغز افراز کوه اندر آمد چراغسپهبد بیامد بایوان خویشبرفتند گردان سوی خان خویشمی آورد و رامشگران را بخواندهمه شب همی زر و گوهر فشاندچو از روز شد کوه چون سندروسبابر اندر آمد خروش خروستهمتن بیامد به درگاه شاهز ترکان سخن رفت وز تاج و گاهزواره فرامرز با او بهمهمی رفت هر گونه از بیش و کمچنین گفت رستم به شاه زمینکه ای نامبردار باآفرینبزاولستان در یکی شهر بودکزان بوم و بر تور را بهر بودمنوچهر کرد آن ز ترکان تهییکی خوب جایست با فرهیچو کاوس شد بیدل و پیرسربیفتاد ازو نام شاهی و فرهمی باژ و ساوش بتوران برندسوی شاه ایران همی ننگرندفراوان بدان مرز پیلست و گنجتن بیگناهان از ایشان برنجز بس کشتن و غارت و تاختنسر از باژ ترکان برافراختنکنون شهریاری بایران تراستتن پیل و چنگال شیران تراستیکی لشکری باید اکنون بزرگفرستاد با پهلوانی سترگاگر باژ نزدیک شاه آورندوگر سر بدین بارگاه آورندچو آن مرز یکسر بدست آوریمبتوران زمین بر شکست آوریمبرستم چنین پاسخ آورد شاهکه جاوید بادی که اینست راهببین تا سپه چند باید بکارتو بگزین از این لشکر نامدارزمینی که پیوستهٔ مرز تستبهای زمین درخور ارز تستفرامرز را ده سپاهی گرانچنان چون بباید ز جنگآورانگشاده شود کار بر دست اویبکام نهنگان رسد شصت اویرخ پهلوان گشت ازان آبداربسی آفرین خواند بر شهریاربفرمود خسرو بسالار بارکه خوان از خورشگر کند خواستارمی آورد و رامشگران را بخواندوز آواز بلبل همی خیره ماندسران با فرامرز و با پیلتنهمی باده خوردند بر یاسمنغریونده نای و خروشنده چنگبدست اندرون دستهٔ بوی و رنگهمه تازهروی و همه شاددلز درد و غمان گشته آزاددلز هرگونه گفتارها راندندسخنهای شاهان بسی خواندندکه هر کس که در شاهی او داد دادشود در دو گیتی ز کردار شادهمان شاه بیدادگر در جهاننکوهیده باشد بنزد مهانبه گیتی بماند از او نام بدهمان پیش یزدان سرانجام بدکسی را که پیشه بجز داد نیستچنو در دو گیتی دگر شاد نیستچو خورشید تابان برآمد ز کوهسراینده آمد ز گفتن ستوهتبیره برآمد ز درگاه شاهرده برکشیدند بر بارگاهببستند بر پیل رویینه خمبرآمد خروشیدن گاودمنهادند بر کوههٔ پیل تختببار آمد آن خسروانی درختبیامد نشست از بر پیل شاهنهاده بسر بر ز گوهر کلاهیکی طوق پر گوهر شاهوارفروهشته از تاج دو گوشواربزد مهره بر کوههٔ ژنده پیلزمین شد بکردار دریای نیلز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گردسیه شد زمین آسمان لاژوردتو گفتی بدام اندرست آفتابوگر گشت خم سپهر اندر آبهمی چشم روشن عنانرا ندیدسپهر و ستاره سنان را ندیدز دریای ساکن چو برخاست موجسپاه اندر آمد همی فوج فوجسراپرده بردند ز ایوان بدشتسپهر از خروشیدن آسیمه گشتهمی زد میان سپه پیل گامابا زنگ زرین و زرین ستامیکی مهره در جام بر دست شاهبکیوان رسیده خروش سپاهچو بر پشت پیل آن شه نامورزدی مهره بر جام و بستی کمرنبودی بهر پادشاهی روانشستن مگر بر در پادشاازان نامور خسرو سرکشانچنین بود در پادشاهی نشانهمی بود بر پیل در پهن دشتبدان تا سپه پیش او برگذشتنخستین فریبرز بد پیش روکه بگذشت پیش جهاندار نوابا گرز و با تاج و زرینه کفشپس پشت خورشید پیکر درفشیکی بارهای برنشسته سمندبفتراک بر حلقه کرده کمندهمی رفت با باد و با برز و فرسپاهش همه غرقه در سیم و زربرو آفرین کرد شاه جهانکه بیشی ترا باد و فر مهانبهر کار بخت تو پیروز بادبباز آمدن باد پیروز و شادپس شاه گودرز کشواد بودکه با جوشن و گرز پولاد بوددرفش از پس پشت او شیر بودکه جنگش بگرز و بشمشیر بودبچپ بر همی رفت رهام نیوسوی راستش چون سرافراز گیوپس پشت شیدوش یل با درفشزمین گشته از شیر پیکر بنفشهزار از پس پشت آن سرفرازعناندار با نیزههای درازیکی گرگ پیکر درفشی سیاهپس پشت گیو اندرون با سپاهدرفش جهانجوی رهام ببرکه بفراخته بود سر تا بابرپس بیژن اندر درفشی دگرپرستارفش بر سرش تاج زرنبیره پسر داشت هفتاد و هشتاز ایشان نبد جای بر پهن دشتپس هر یک اندر دگرگون درفشجهان گشته بد سرخ و زرد و بنفشتو گفتی که گیتی همه زیر اوستسر سروران زیر شمشیر اوستچو آمد بنزدیکی تخت شاهبسی آفرین خواند بر تاج و گاهبگودرز و بر شاه کرد آفرینچه بر گیو و بر لشکرش همچنینپس پشت گودرز گستهم بودکه فرزند بیدار گژدهم بودیکی نیزه بودی به چنگش بجنگکمان یار او بود و تیر خدنگز بازوش پیکان بزندان بدیهمی در دل سنگ و سندان بدیابا لشکری گشن و آراستهپر از گرز و شمشیر و پر خواستهیکی ماهپیکر درفش از برشبابر اندر آورده تابان سرشهمی خواند بر شهریار آفرینازو شاد شد شاه ایرانزمینپس گستهم اشکش تیزگوشکه با زور و دل بود و با مغز و هوشیکی گرزدار از نژاد همایبراهی که جستیش بودی بپایسپاهش ز گردان کوچ و بلوچسگالیده جنگ و برآورده خوچکسی در جهان پشت ایشان ندیدبرهنه یک انگشت ایشان ندیددرفشی برآورده پیکر پلنگهمی از درفشش ببارید جنگبسی آفرین کرد بر شهریاربدان شادمان گردش روزگارنگه کرد کیخسرو از پشت پیلبدید آن سپه را زده بر دو میلپسند آمدش سخت و کرد آفرینبدان بخت بیدار و فرخنگینازان پس درآمد سپاهی گرانهمه نامداران جوشنورانسپاهی کز ایشان جهاندار شاههمی بود شادان دل و نیکخواهگزیده پس اندرش فرهاد بودکزو لشکر خسرو آباد بودسپه را بکردار پروردگاربهر جای بودی به هر کار یاریکی پیکرآهو درفش از برشبدان سایهٔ آهو اندر سرشسپاهش همه تیغ هندی بدستزره سغدی زین ترکی نشستچو دید آن نشست و سر گاه نوبسی آفرین خواند بر شاه نوگرازه سر تخمهٔ گیوگانهمی رفت پرخاشجوی و ژگاندرفشی پس پشت پیکر گرازسپاهی کمندافگن و رزمسازسواران جنگی و مردان دشتبسی آفرین کرد و اندر گذشتازان شادمان شد که بودش پسندبزین اندرون حلقههای کمنددمان از پسش زنگهٔ شاورانبشد با دلیران و کنداوراندرفشی پس پشت پیکرهمایسپاهی چو کوه رونده ز جایهرانکس که از شهر بغداد بودکه با نیزه و تیغ و پولاد بودهمه برگذشتند زیر همایسپهبد همی داشت بر پیل جایبسی زنگه بر شاه کرد آفرینبران برز و بالا و تیغ و نگینز پشت سپهبد فرامرز بودکه با فر و با گرز و باارز بودابا کوس و پیل و سپاهی گرانهمه رزم جویان و کنداورانز کشمیر وز کابل و نیمروزهمه سرفرازان <
گفتار اندر داستان فرود سیاوش تک بخشیجهانجوی چون شد سرافراز و گردسپه را بدشمن نشاید سپردسرشک اندر آید بمژگان ز رشکسرشکی که درمان نداند پزشککسی کز نژاد بزرگان بودبه بیشی بماند سترگ آن بودچو بیکام دل بنده باید بدنبکام کسی داستانها زدنسپهبد چو خواند ورا دوستدارنباشد خرد با دلش سازگارگرش زآرزو بازدارد سپهرهمان آفرینش نخواند بمهرورا هیچ خوبی نخواهد به دلشود آرزوهای او دلگسلو دیگر کش از بن نباشد خردخردمندش از مردمان نشمردچو این داستان سربسر بشنویببینی سر مایهٔ بدخویچو خورشید بنمود بالای خویشنشست از بر تند بالای خویشبزیر اندر آورد برج برهچنین تا زمین زرد شد یکسرهتبیره برآمد ز درگاه طوسهمان نالهٔ بوق و آوای کوسز کشور برآمد سراسر خروشزمین پرخروش و هوا پر ز جوشاز آواز اسپان و گرد سپاهبشد قیرگون روی خورشید و ماهز چاک سلیح و ز آوای پیلتو گفتی بیاگند گیتی به نیلهوا سرخ و زرد و کبود و بنفشز تابیدن کاویانی درفشبگردش سواران گودرزیانمیان اندرون اختر کاویانسپهدار با افسر و گرز و نایبیامد ز بالای پردهسرایبشد طوس با کاویانی درفشبپای اندرون کرده زرینه کفشیکی پیل پیکر درفش از برشبابر اندر آورده تابان سرشبزرگان که با طوق و افسر بدندجهانجوی وز تخم نوذر بدندبرفتند یکسر چو کوهی سیاهگرازان و تازان بنزدیک شاهبفرمود تا نامداران گردز لشکر سپهبد سوی شاه بردچو لشکر همه نزد شاه آمدنددمان با درفش و کلاه آمدندبدیشان چنین گفت بیدار شاهکه طوس سپهبد به پیش سپاهبپایست با اختر کاویانبفرمان او بست باید میانبدو داد مهری به پیش سپاهکه سالار اویست و جوینده راهبفرمان او بود باید همهکجا بندها زو گشاید همهبدو گفت مگذر ز پیمان مننگهدار آیین و فرمان مننیازرد باید کسی را براهچنینست آیین تخت و کلاهکشاورز گر مردم پیشهورکسی کو بلشکر نبندد کمرنباید که بر وی وزد باد سردمکوش ایچ جز با کسی همنبردنباید نمودن به آبی رنج رنجکه بر کس نماند سرای سپنجگذر زی کلات ایچ گونه مکنگر آن ره روی خام گردد سخنروان سیاوش چو خورشید بادبدان گیتیش جای امید بادپسر بودش از دخت پیران یکیکه پیدا نبود از پدر اندکیبرادر به من نیز ماننده بودجوان بود و همسال و فرخنده بودکنون در کلاتست و با مادرستجهانجوی با فر و با لشکرستنداند کسی را ز ایران بنامازان سو به نباید کشیدن لگامسپه دارد و نامداران جنگیکی کوه بر راه دشوار و تنگهمو مرد جنگست و گرد و سواربگوهر بزرگ و بتن نامداربراه بیابان بباید شدننه نیکو بود راه شیران زدنچنین گفت پس طوس با شهریارکه از رای تو نگذرد روزگاربراهی روم کم تو فرمان دهینیاید ز فرمان تو جز بهیسپهبد بشد تیز و برگشت شاهسوی کاخ با رستم و با سپاهیکی مجلس آراست با پیلتنرد و موبد و خسرو رای زنفراوان سخن گفت ز افراسیابز رنج تن خویش وز درد بابز آزردن مادر پارساکه با ما چه کرد آن بد پرجفامرا زی شبانان بیمایه دادز من کس ندانست نام و نژادفرستادم این بار طوس و سپاهازین پس من و تو گذاریم راهجهان بر بداندیش تنگ آوریمسر دشمنان زیر سنگ آوریمورا پیلتن گفت کین غم مداربه کام تو گردد همه روزگاروزان روی منزل بمنزل سپاههمی رفت و پیشاندر آمد دو راهز یک سو بیابان بی آب و نمکلات از دگر سوی و راه چرمبماندند بر جای پیلان و کوسبدان تا بیاید سپهدار طوسکدامین پسند آیدش زین دو راهبفرمان رود هم بران ره سپاهچو آمد بر سرکشان طوس نرمسخن گفت ازان راه بیآب و گرمبگودرز گفت این بیابان خشکاگر گرد عنبر دهد باد مشکچو رانیم روزی به تندی درازبب و بسایش آید نیازهمان به که سوی کلات و چرمبرانیم و منزل کنیم از میمچپ و راست آباد و آب روانبیابان چه جوییم و رنج روانمرا بود روزی بدین ره گذرچو گژدهم پیش سپه راهبرندیدیم از این راه رنجی درازمگر بود لختی نشیب و فرازبدو گفت گودرز پرمایه شاهترا پیشرو کرد پیش سپاهبران ره که گفت او سپه را براننباید که آید کسی را زیاننباید که گردد دلآزرده شاهبد آید ز آزار او بر سپاهبدو گفت طوس ای گو نامدارازین گونه اندیشه در دل مدارکزین شاه را دل نگردد دژمسزد گر نداری روان جفت غمهمان به که لشکر بدین سو بریمبیابان و فرسنگها نشمریمبدین گفته بودند همداستانبرین بر نزد نیز کس داستانبراندند ازان راه پیلان و کوسبفرمان و رای سپهدار طوسپس آگاهی آمد بنزد فرودکه شد روی خورشید تابان کبودز نعل ستوران وز پای پیلجهان شد بکردار دریای نیلچو بشنید ناکار دیده جواندلش گشت پر درد و تیره روانبفرمود تا هرچ بودش یلههیونان وز گوسفندان گلهفسیله ببند اندر آرند نیزنماند ایچ بر کوه و بر دشت چیزهمه پاک سوی سپد کوه بردببند اندرون سوی انبوه بردجریره زنی بود مام فرودز بهر سیاوش دلش پر ز دودبر مادر آمد فرود جوانبدو گفت کای مام روشنرواناز ایران سپاه آمد و پیل و کوسبپیش سپه در سرافراز طوسچه گویی چه باید کنون ساختننباید که آرد یکی تاختنجریره بدو گفت کای رزمسازبدین روز هرگز مبادت نیازبایران برادرت شاه نوستجهاندار و بیدار کیخسروستترا نیک داند به نام و گهرز هم خون وز مهرهٔ یک پدربرادرت گر کینه جوید همیروان سیاوش بشوید همیگر او کینه جوید همی از نیاترا کینه زیباتر و کیمیابرت را بخفتان رومی بپوشبرو دل پر از جوش و سر پر خروشبه پیش سپاه برادر بروتو کینخواه نو باش و او شاه نوکه زیبد کز این غم بنالد پلنگز دریا خروشان برآید نهنگوگر مرغ با ماهیان اندر آببخوانند نفرین به افراسیابکه اندر جهان چون سیاوش سوارنبندد کمر نیز یک نامداربه گردی و مردی و جنگ و نژادباورنگ و فرهنگ و سنگ و بدادبدو داد پیران مرا از نخستوگر نه ز ترکان همی زن نجستنژاد تو از مادر و از پدرهمه تاجدار و هم نامورتو پور چنان نامور مهتریز تخم کیانی و کیمنظریکمربست باید بکین پدربجای آوریدن نژاد و گهرچنین گفت ازان پس بمادر فرودکز ایران سخن با که باید سرودکه باید که باشد مرا پایمردازین سرفرازان روز نبردکز ایشان ندانم کسی را بنامنیامد بر من درود و پیامبدو گفت ز ایدر برو با تخوارمدار این سخن بر دل خویش خوارکز ایران که و مه شناسد همهبگوید نشان شبان و رمهز بهرام وز زنگهٔ شاوراننشان جو ز گردان و جنگآورانهمیشه سر و نام تو زنده بادروان سیاوش فروزنده بادازین هر دو هرگز نگشتی جدایکنارنگ بودند و او پادشاینشان خواه ازین دو گو سرفرازکز ایشان مرا و ترا نیست رازسران را و گردنکشان را بخوانمی و خلعت آرای و بالا و خوانز گیتی برادر ترا گنج بسهمان کین و آیین به بیگانه کسسپه را تو باش این زمان پیش روتویی کینهخواه جهاندار نوترا پیش باید بکین ساختنکمر بر میان بستن و تاختنبدو گفت رای تو ای شیر زندرفشان کند دوده و انجمنچو برخاست آوای کوس از چرمجهان کرد چون آبنوس از میمیکی دیدهبان آمد از دیدهگاهسخن گفت با او ز ایران سپاهکه دشت و در و کوه پر لشکرستتو خورشید گویی ببند اندرستز دربند دژ تا بیابان گنگسپاهست و پیلان و مردان جنگفرود از در دژ فرو هشت بندنگه کرد لشکر ز کوه بلندوزان پس بیامد در دژ ببستیکی بارهٔ تیز رو بر نشستبرفتند پویان تخوار و فرودجوان را سر بخت بر گرد بوداز افراز چون کژ گردد سپهرنه تندی بکار آید از بن نه مهرگزیدند تیغ یکی برز کوهکه دیدار بد یکسر ایران گروهجوان با تخوار سرایند گفتکه هر چت بپرسم نباید نهفتکنارنگ وز هرک دارد درفشخداوند گوپال و زرینه کفشچو بینی به من نام ایشان بگویکسی را که دانی از ایران برویسواران رسیدند بر تیغ کوهسپاه اندر آمد گروها گروهسپردار با نیزهور سی هزارهمه رزمجوی از در کارزارسوار و پیاده بزرین کمرهمه تیغ دار و همه نیزهورز بس ترگ زرین و زرین درفشز گوپال زرین و زرینه کفشتو گفتی به کان اندرون زر نماندبرآمد یکی ابر و گوهر فشاندز بانگ تبیره میان دو کوهدل کرگس اندر هوا شد ستوهچنین گفت کاکنون درفش مهانبگو و مدار ایچ گونه نهانبدو گفت کان پیل پیکر درفشسواران و آن تیغهای بنفشکرا باشد اندر میان سپاهچنین آلت ساز و این دستگاهچو بشنید گفتار او را تخوارچنین داد پاسخ که ای شهریارپس پشت طوس سپهبد بودکه در کینه پیکار او بد بوددرفشی پش پشت او دیگرستچو خورشید تابان بدو پیکرستبرادر پدر تست با فر و کامسپهبد فریبرز کاوس نامپسش ماه پیکر درفشی بزرگدلیران بسیار و گردی سترگورانام گستهم گژدهم خوانکه لرزان بود پیل ازو ز استخوانپسش گرگ پیکر درفشی درازبگردش بسی مردم رزمسازبزیر اندرش زنگهٔ شاوراندلیران و گردان و کنداوراندرفشی پرستار پیکر چو ماهتنش لعل و جعد از حریر سیاهورا بیژن گیو راند همیکه خون بسمان برفشاند همیدرفشی کجا پیکرش هست ببرهمی بشکند زو میان هژبرورا گرد شیدوش دارد بپایچو کوهی همی اندر آید ز جایدرفش گرازست پیکر گرازسپاهی کمندافگن و رزم سازدرفشی کجا پیکرش گاومیشسپاه از پس و نیزهداران ز پیشچنان دان که آن شهره فرهاد راستکه گویی مگر با سپهرست راستدرفشی کجا پیکرش دیزه گرگنشان سپهدار گیو سترگدرفشی کجا شیر پیکر بزرکه گودرز کشواد دارد بسردرفشی پلنگست پیکر گرازپس ریونیزست با کام و نازدرفشی کجا آهویش پیکرستکه نستوه گودرز با لشکرستدرفشی کجا غرم دارد نشانز بهرام گودرز کشوادگانهمه شیرمردند و گرد و سواریکایک بگویم درازست کارچو یکیک بگفت از نشان گوانبپیش فرود آن شه خسروانمهان و کهان را همه بنگریدز شادی رخش همچو گل بشکفیدچو ایرانیان از بر کوهساربدیدند جای فرود و تخواربرآشفت ازیشان سپهدار طوسفروداشت بر جای پیلان و کوسچنین گفت کز لشکر نامدارسواری بباید کنون نیکیارکه جوشان شود زین میان گروهبرد اسپ تا بر سر تیغ کوهببیند که آن دو دلاور کیندبران کوه سر بر ز بهر چیندگر ایدونک از لشکر ما یکیستزند بر سرش تازیانه دویستوگر ترک باشند و پرخاش جویببندد کشانش بیارد برویوگر کشته آید سپارد بخاکسزد گر ندارد از آن بیم و باکورایدونک باشد ز کارآگاهانکه بشمرد خواهد سپه را نهانهمانجا بدونیم باید زدنفروهشتن از کوه و باز آمدنبسالار بهرام گودرز گفتکه این کار بر من نشاید نهفتروم هرچ گفتی بجای آورمسر کوه یکسر بپای آورمبزد اسپ و راند از میان گروهپراندیشه بنهاد سر سوی کوهچنین گفت پس نامور با تخوارکه این کیست کامد چنین خوارخوارهمانانیندیشد از ما همیبتندی برآید ببالا همیییک بارهای برنشسته سمندبفتراک بربسته دارد کمندچنین گفت پس رایزن با فرودکه این را بتندی نباید بسودبنام و نشانش ندانم همیز گودرزیانش گمانم همیچو خسرو ز توران بایران رسیدیکی مغفر شاه شد ناپدیدگمانی همی آن برم بر سرشزره تا میان خسروانی برشز گودرز دارد همانا نژادیکی لب بپرسش بباید گشادچو بهرام بر شد ببالای تیغبغرید برسان غرنده میغچه مردی بدو گفت بر کوهسارنبینی همی لشکر بیشمارهمی نشنوی نالهٔ بوق و کوسنترسی ز سالار بیدار طوسفرودش چنین پاسخ آورد بازکه تندی ندیدی تو تندی مسازسخن نرم گوی ای جهاندیده مردمیارای لب را بگفتار سردنه تو شیر جنگی و من گور دشتبرین گونه بر ما نشاید گذشتفزونی نداری تو چیزی ز منبگردی و مردی و نیروی تنسر و دست و پای و دل و مغز و هوشزبانی سراینده و چشم و گوشنگه کن بمن تا مرا نیز هستاگر هست بیهوده منمای دستسخن پرسمت گر تو پاسخ دهیشوم شاد اگر رای فرخ نهیبدو گفت بهرام بر گوی هینتو بر آسمانی و من بر زمینفرود آن زمان گفت سالار کیستبرزم اندرون نامبردار کیستبدو گفت بهرام سالار طوسکه با اختر کاویانست و کوسز گردان چو گودرز و رهام و گیوچو گرگین و شیدوش و فرهاد نیوچو گستهم و چون زنگهٔ شاورانگرازه سر مرد کنداورانبدو گفت کز چه ز بهرام نامنبردی و بگذاشتی کار خامز گودرزیان ما بدوییم شادمرا زو نکردی بلب هیچ یادبدو گفت بهرام کای شیرمردچنین یاد بهرام با تو که کردچنین داد پاسخ مر او را فرودکه این داستان من ز مادر شنودمرا گفت چون پیشت آید سپاهپذیره شو و نام بهرام خواهدگر نامداری ز کنداورانکجا نام او زنگهٔ شاورانهمانند همشیرگان پدرسزد گر بر ایشان بجویی گذربدو گفت بهرام کای نیکبختتویی بار آن خسروانی درختفرودی تو ای شهریار جوانکه جاوید بادی به روشنروانبدو گفت کری فرودم درستازان سرو افگنده شاخی برستبدو گفت بهرام بنمای تنبرهنه نشان سیاوش بمنبه بهرام بنمود بازو فرودز عنبر بگل بر یکی خال بودکزان گونه بتگر بپرگار چیننداند نگارید کس بر زمینبدانست کو از نژاد قبادز تخم سیاوش دارد نژادبرو آفرین کرد و بردش نمازبرآمد ببالای تند و درازفرود آمد از اسپ شاه جواننشست از بر سنگ روشنروانببهرام گفت ای سرافراز مردجهاندار و بیدار و شیر نبرددو چشم من ار زنده دیدی پدرهمانا نگشتی ازین شادترکه دیدم ترا شاد و روشنروانهنرمند و بینادل و پهلوانبدان آمدستم بدین تیغکوهکه از نامداران ایران گروهبپرسم ز مردی که سالار کیستبرزم اندرون نامبردار کیستیکی سور سازم چنانچون توانببینم بشادی رخ پهلوانز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمرببخشم ز هر چیز بسیار مروزان پس گرایم به پیش سپاهبتوران شوم داغدل کینهخواهسزاوار این جستن کین منمبجنگ آتش تیز برزین منمسزد گر بگویی تو با پهلوانکه آید برین سنگ روشنروانبباشیم یک هفته ایدر بهمسگالیم هرگونه از بیش و کمبه هشتم چو برخیزد آوای کوسبزین اندر آید سپهدار طوسمیان را ببندم بکین پدریکی جنگ سازم بدرد جگرکه با شیر جنگ آشنایی دهدز نر پر کرگس گوایی دهدکه اندر جهان کینه را زین نشاننبندد میان کس ز گردنکشانبدو گفت بهرام کای شهریارجوان و هنرمند و گرد و سواربگویم من این هرچ گفتی بطوسبخواهش دهم نیز بر دست بوسولیکن سپهبد خردمند نیستسر و مغز او از در پند نیستهنر دارد و خواسته هم نژادنیارد همی بر دل از شاه یادبشورید با گیو و گودرز و شاهز بهر فریبرز و تخت و کلاههمی گوید از تخمهٔ نوذرمجهان را بشاهی خود اندر خورمسزد گر بپیچد ز گفتار منگراید بتندی ز کردار منجز از من هرآنکس که آید برتنباید که بیند سر و مغفرتکه خودکامه مردیست بی تار و پودکسی دیگر آید نیارد درودو دیگر که با ما دلش نیست راستکه شاهی همی با فریبرز خواستمرا گفت بنگر که بر کوه کیستچو رفتی مپرسش که از بهر چیستبگرز و بخنجر سخن گوی و بسچرا باشد این روز بر کوهکسبمژده من آیم چنو گشت رامترا پیش لشکر برم شادکاموگر جز ز من دیگر آید کسینباید بدو بودن ایمن بسینیاید بر تو بجز یک سوارچنینست آیین این نامدارچو آید ببین تا چه آیدت رایدر دژ ببند و مپرداز جاییکی گرز پیروزه دسته بزرفرود آن زمان برکشید از کمربدو داد و گفت این ز من یادگارهمی دار تا خودکی آید بکارچو طوس سپهبد پذیرد خرامبباشیم روشندل و شادکامجزین هدیهها باشد و اسپ و زینبزر افسر و خسروانی نگینچو بهرام برگشت با طوس گفتکه با جان پاکت خرد باد جفتبدان کان فرودست فرزند شاهسیاوش که شد کشته بر بی گناهنمود آن نشانی که اندر نژادز کاوس دارند و ز کیقبادترا شاه کیخسرو اندرز کردکه گرد فرود سیاوش مگردچنین داد پاسخ ستمکاره طوسکه من دارم این لشکر و بوق و کوسترا گفتم او را بنزد من آرسخن هیچگونه مکن خواستارگر او شهریارست پس من کیمبرین کوه گوید ز بهر چیمیکی ترکزاده چو زاغ سیاهبرین گونه بگرفت راه سپاهنبینم ز خودکامه گودرزیانمگر آنک دارد سپه را زیانبترسیدی از بیهنر یک سوارنه شیر ژیان بود بر کوهسارسپه دید و برگشت سوی فریببخیره سپردی فراز و نشیبوزان پس چنین گفت با سرکشانکه ای نامداران گردنکشانیکی نامور خواهم و نامجویکز ایدر نهد سوی آن ترک رویسرش را ببرد بخنجر ز تنبپیش من آرد بدین انجمنمیان را ببست اندران ریونیزهمی زان نبردش سرآمد قفیزبدو گفت بهرام کای پهلوانمکن هیچ برخیره تیره روانبترس از خداوند خورشید و ماهدلت را بشرم آور از روی شاهکه پیوند اویست و همزاد اویسواریست نامآور و جنگجویکه گر یک سوار از میان سپاهشود نزد آن پرهنر پور شاهز چنگش رهایی نیابد بجانغم آری همی بر دل شادمانسپهبد شد آشفته از گفت اوینبد پند بهرام یل جفت اویبفرمود تا نامبردار چندبتازند نزدیک کوه بلندز گردان فراوان برون تاختندنبرد وراگردن افراختندبدیشان چنین گفت بهرام گردکه این کار یکسر مدارید خردبدان کوه سر خویش کیخسروستکه یک موی او به ز صد پهلوستهران کس که روی سیاوش بدیدنیارد ز دیدار او آرمیدچو بهرام داد از فرود این نشانز ره بازگشتند گردنکشانبیامد دگرباره داماد طوسهمی کرد گردون برو بر فسوسز راه چرم بر سپدکوه شددلش پرجفا بود نستوه شدچو از تیغ بالا فرودش بدیدز قربان کمان کیان برکشیدچنین گفت با رزم دیده تخوارکه طوس آن سخنها گرفتست خوارکه آمد سواری و بهرام نیستمرا دل درشتست و پدرام نیستببین تا مگر یادت آید که کیستسراپای در آهن از بهر چیستچنین داد پاسخ مر او را تخوارکه این ریونیزست گرد و سوارچهل خواهرستش چو خرم بهارپسر خود جزین نیست اندر تبارفریبنده و ریمن و چاپلوسدلیر و جوانست و داماد طوسچنین گفت با مرد بینا فرودکه هنگام جنگ این نباید شنودچو آید به پیکار کنداورانبخوابمش بر دامن خواهرانبدو گر کند باد کلکم گذاراگر زنده ماند بمردم مداربتیر اسپ بیجان کنم گر سوارچه گویی تو ای کار دیده تخواربدو گفت بر مرد بگشای برمگر طوس را زو بسوزد جگربداند که تو دل بیاراستیکه بااو همی آشتی خواستیچنین با تو بر خیره جنگ آوردهمی بر برادرت ننگ آوردچو از دور نزدیک شد ریونیزبزه برکشید آن خمانیده شیزز بالا خدنگی بزد بر برشکه بر دوخت با ترگ رومی سرشبیفتاد و برگشت زو اسپ تیزبخاک اندر آمد سر ریو نیزببالا چو طوس از میم بنگریدشد آن کوه بر چشم او ناپدیدچنین داستان زد یکی پرخردکه از خوی بد کوه کیفر بردچنین گفت پس پهلوان با زرسپکه بفروز دل را چو آذرگشسپسلیح سواران جنگی بپوشبجان و تن خویشتن دار گوشتو خواهی مگر کین آن نامداروگرنه نبینم کسی خواستارزرسپ آمد و ترگ بر سر نهاددلی پر ز کین و لبی پر ز بادخروشان باسپ اندر آورد پایبکردار آتش درآمد ز جایچنین گفت شیر ژیان با تخوارکه آمد دگرگون یکی نامدارببین تا شناسی که این مرد کیستیکی شهریار است اگر لشکریستچنین گفت با شاه جنگی تخوارکه آمد گه گردش روزگارکه این پور طوسست نامش زرسپکه از پیل جنگی نگرداند اسپکه جفتست با خواهر ریونیزبکین آمدست این جهانجوی نیزچو بیند بر و بازوی و مغفرتخدنگی بباید گشاد از برتبدان تا بخاک اندر آید سرشنگون اندر آید ز باره برشبداند سپهدار دیوانه طوسکه ایدر نبودیم ما بر فسوسفرود دلاور برانگیخت اسپیکی تیر زد بر میان زرسپکه با کوههٔ زین تنش را بدوختروانش ز پیکان او برفروختبیفتاد و برگشت ازو بادپایهمی شد دمان و دنان باز جایخروشی برآمد ز ایران سپاهزسر برگرفتند گردان کلاهدل طوس پرخون و دیده پراببپوشید جوشن هم اندر شتابز گردان جنگی بنالید سختبلرزید برسان برگ درختنشست از بر زین چو کوهی بزرگکه بنهند بر پشت پیلی سترگعنان را بپیچید سوی فروددلش پر ز کین و سرش پر ز دودتخوار سراینده گفت آن زمانکه آمد بر کوه کوهی دمانسپهدار طوسست کامد بجنگنتابی تو با کار دیده نهنگبرو تا در دژ ببندیم سختببینیم تا چیست فرجام بختچو فرزند و داماد او را برزمتبه کردی اکنون میندیش بزمفرود جوان تیز شد با تخوارکه چون رزم پیش آید و کارزارچه طوس و چه شیر و چه پیل ژیانچه جنگی نهنگ و چه ببر بیانبجنگ اندرون مرد را دل دهندنه بر آتش تیز بر گل نهندچنین گفت با شاهزاده تخوارکه شاهان سخن را ندارند خوارتو هم یک سواری اگر ز آهنیهمی کوه خارا ز بن برکنیاز ایرانیان نامور سی هزاربرزم تو آیند بر کوهسارنه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاکسراسر ز جا اندر آرند پاکوگر طوس را زین گزندی رسدبه خسرو ز دردش نژندی رسدبکین پدرت اندر آید شکستشکستی که هرگز نشایدش بستبگردان عنان و مینداز تیربدژ شو مبر رنج بر خیرهخیرسخن هرچ از پیش بایست گفتنگفت و همی داشت اندر نهفتز بیمایه دستور ناکاردانورا جنگ سود آمد و جان زیانفرود جوان را دژ آباد بودبدژ درپرستنده هفتاد بودهمه ماهرویان بباره بدندچو دیبای چینی نظاره بدندازان بازگشتن فرود جوانازیشان همی بود تیرهروانچنین گفت با شاهزاده تخوارکه گر جست خواهی همی کارزارنگر نامور طوس را نشکنیترا آن به آید که اسپ افگنیو دیگر که باشد مر او را زماننیاید به یک چوبه تیر از کمانچو آمد سپهبد بر این تیغ کوهبیاید کنون لشکرش همگروهترا نیست در جنگ پایاب اویندیدی براوهای پرتاب اویفرود از تخوار این سخنها شنیدکمان را بزه کرد و اندر کشیدخدنگی بر اسپ سپهبد بزدچنان کز کمان سواران سزدنگون شد سر تازی و جان بداددل طوس پرکین و سر پر ز بادبلشکر گه آمد بگردن سپرپیاده پر از گرد و آسیمه سرگواژه همی زد پس او فرودکه این نامور پهلوان را چه بودکه ایدون ستوه آمد از یک سوارچگونه چمد در صف کارزارپرستندگان خنده برداشتندهمی از چرم نعره برداشتندکه پیش جوانی یکی مرد پیرز افراز غلتان شد از بیم تیرسپهبد فرود آمد از کوه سربرفتند گردان پر اندوه سرکه اکنون تو بازآمدی تندرستبب مژه رخ نبایست شستبپیچید زان کار پرمایه گیوکه آمد پیاده سپهدار نیوچنین گفت کین را خود اندازه نیسترخ نامداران برین تازه نیستاگر ش
داستان کاموس کشانی تک بخشیبنام خداوند خورشید و ماهکه دل را بنامش خرد داد راهخداوند هستی و هم راستینخواهد ز تو کژی و کاستیخداوند بهرام و کیوان و شیدازویم نوید و بدویم امیدستودن مر او را ندانم همیاز اندیشه جان برفشانم همیازو گشت پیدا مکان و زمانپی مور بر هستی او نشانز گردنده خورشید تا تیره خاکدگر باد و آتش همان آب پاکبهستی یزدان گواهی دهندروان ترا آشنایی دهندز هرچ آفریدست او بینیازتو در پادشاهیش گردن فرازز دستور و گنجور و از تاج و تختز کمی و بیشی و از ناز و بختهمه بینیازست و ما بندهایمبفرمان و رایش سرافگندهایمشب و روز و گردان سپهر آفریدخور و خواب و تندی و مهر آفریدجز او را مدان کردگار بلندکزو شادمانی و زو مستمندشگفتی بگیتی ز رستم بس استکزو داستان بر دل هرکس استسر مایهٔ مردی و جنگ ازوستخردمندی و دانش و سنگ ازوستبخشکی چو پیل و بدریا نهنگخردمند و بینادل و مرد سنگکنون رزم کاموس پیش آوریمز دفتر بگفتار خویش آوریمچو لشکر بیامد براه چرمکلات از بر و زیر آب میمهمی یاد کردند رزم فرودپشیمانی و درد و تیمار بودهمه دل پر از درد و از بیم شاهدو دیده پر از خون و تن پر گناهچنان شرمگین نزد شاه آمدندجگر خسته و پر گناه آمدندبرادرش را کشته بر بیگناهبدشمن سپرده نگین و کلاههمه یکسره دست کرده بکشبرفتند پیشش پرستار فشبدیشان نگه کرد خسرو بخشمدلش پر ز درد و پر از خون دو چشمبیزدان چنین گفت کای دادگرتو دادی مرا هوش و رای و هنرهمی شرم دارم من از تو کنونتو آگهتری بیشک از چند و چونوگرنه بفرمودمی تا هزارزدندی بمیدان پیکار دارتن طوس را دار بودی نشستهرانکس که با او میان را ببستز کین پدر بودم اندر خروشدلش داشتم پر غم و درد و جوشکنون کینه نو شد ز کین فرودسر طوس نوذر بباید درودبگفتم که سوی کلات و چرممرو گر فشانند بر سر درمکزان ره فرودست و با مادرستسپهبد نژادست و کنداور استدمان طوس نامدار ناهوشیارچرا برد لشکر بسوی حصارکنون لاجرم کردگار سپهرز طوس و ز لشکر ببرید مهربد آمد بگودرزیان بر ز طوسکه نفرین برو باد و بر پیل و کوسهمی خلعت و پندها دادمشبجنگ برادر فرستادمشجهانگیر چون طوس نوذر مبادچنو پهلوان پیش لشکر مباددریغ آن فرود سیاوش دریغکه با زور و دل بود و با گرز و تیغبسان پدر کشته شد بیگناهبدست سپهدار من با سپاهبگیتی نباشد کم از طوس کسکه او از در بند چاهست و بسنه در سرش مغز و نه در تنش رگچه طوس فرومایه پیشم چه سگز خون برادر بکین پدرهمی گشت پیچان و خسته جگرسپه را همه خوار کرد و براندز مژگان همی خون برخ برفشانددر بار دادن بریشان ببستروانش بمرگ برادر بخستبزرگان ایران بماتم شدنددلیران بدرگاه رستم شدندبپوزش که این بودنی کار بودکرا بود آهنگ رزم فرودبدانگه کجا کشته شد پور طوسسر سرکشان خیره گشت از فسوسهمان نیز داماد او ریونیزنبود از بد بخت مانند چیزکه دانست نام و نژاد فرودکجا شاه را دل بخواهد شخودتو خواهشگری کن که برناست شاهمگر سر بپیچد ز کین سپاهنه فرزند کاوسکی ریونیزبجنگ اندرون کشته شد زار نیزکه کهتر پسر بود و پرخاشجویدریغ آنچنان خسرو ماهرویچنین است انجام و فرجام جنگیکی تاج یابد یکی گور تنگچو شد روی گیتی ز خورشید زردبخم اندر آمد شب لاژوردتهمتن بیامد بنزدیک شاهببوسید خاک از در پیشگاهچنین گفت مر شاه را پیلتنکه بادا سرت برتر از انجمنبخواهشگری آمدم نزد شاههمان از پی طوس و بهر سپاهچنان دان که کس بیبهانه نمردازین در سخنها بباید شمردو دیگر کزان بدگمان بدسپاهکه فرخ برادر نبد نزد شاههمان طوس تندست و هشیار نیستو دیگر که جان پسر خوار نیستچو در پیش او کشته شد ریونیززرسپ آن جوان سرافراز نیزگر او برفروزد نباشد شگفتجهانجوی را کین نباید گرفتبدو گفت خسرو که ای پهلواندلم پر ز تیمار شد زان جوانکنون پند تو داروی جان بودوگر چه دل از درد پیچان بودبپوزش بیامد سپهدار طوسبپیش سپهبد زمین داد بوسهمی آفرین کرد بر شهریارکه نوشه بدی تا بود روزگارزمین بندهٔ تاج و تخت تو بادفلک مایهٔ فر و بخت تو بادمنم دل پر از غم ز کردار خویشبغم بسته جان را ز تیمار خویشهمان نیز جانم پر از شرم شاهزبان پر ز پوزش روان پر گناهز پاکیزه جان و فرود و زرسپهمی برفروزم چو آذرگشسپاگر من گنهکارم از انجمنهمی پیچم از کردهٔ خویشتنبویژه ز بهرام وز ریونیزهمی جان خویشم نیاید بچیزاگر شاه خشنود گردد ز منوزین نامور بیگناه انجمنشوم کین این ننگ بازآورمسر شیب را برفراز آورمهمه رنج لشکر بتن برنهماگر جان ستانم اگر جان دهمازین پس بتخت و کله ننگرمجز از ترک رومی نبیند سرمز گفتار او شاد شد شهریاردلش تازه شد چون گل اندر بهارچو تاج خور روشن آمد پدیدسپیده ز خم کمان بردمیدسپهبد بیامد بنزدیک شاهابا او بزرگان ایران سپاهبدیشان چنین گفت شاه جهانکه هرگز پی کین نگردد نهانز تور و ز سلم اندر آمد سخنازان کین پیشین و رزم کهنچنین ننگ بر شاه ایران نبودزمین پر ز خون دلیران نبودهمه کوه پر خون گودرزیانبزنار خونین ببسته میانهمان مرغ و ماهی بریشان بزاربگرید بدریا و بر کوهساراز ایران همه دشت تورانیانسر و دست و پایست و پشت و میانشما را همه شادمانیست رایبکینه نجنبد همی دل ز جایدلیران همه دست کرده بکشبپیش خداوند خورشیدفشهمه همگنان خاک دادند بوسچو رهام و گرگین، چو گودرز و طوسچو خراد با زنگهٔ شاوراندگر بیژن و گیو و کنداورانکه ای شاه نیکاختر و شیردلببرده ز شیران بشمشیر دلهمه یک بیک پیش تو بندهایمز تشویر خسرو سرافگندهایماگر جنگ فرمان دهد شهریارهمه سرفشانیم در کارزارسپهدار پس گیو را پیش خواندبتخت گرانمایگان برنشاندفراوانش بستود و بنواختشبسی خلعت و نیکوی ساختشبدو گفت کاندر جهان رنج منتو بردی و بیبهری از گنج مننباید که بی رای تو پیل و کوسسوی جنگ راند سپهدار طوسبتندی مکن سهمگین کار خردکه روشنروان باد بهرام گردز گفتار بدگوی وز نام و ننگجهان کرد بر خویشتن تار و تنگدرم داد و روزیدهان را بخواندبسی با سپهبد سخنها براندهمان رای زد با تهمتن برانچنین تا رخ روز شد در نهانچو خورشید بر زد سنان از نشیبشتاب آمد از رفتن با نهیبسپهبد بیامد بنزدیک شاهابا گیو گودرز و چندی سپاهبدو داد شاه اختر کاویانبران سان که بودی برسم کیانز اختر یکی روز فرخ بجستکه بیرون شدن را کی آید درستهمی رفت با کوس خسرو بدشتبدان تا سپهبد بدو برگذشتیکی لشکری همچو کوه سیاهگذشتند بر پیش بیدار شاهپس لشکر اندر سپهدار طوسبیامد بر شه زمین داد بوسبرو آفرین کرد و بر شد خروشجهان آمد از بانگ اسپان بجوشیکی ابر بست از بر گرد سمبرآمد خروشیدن گاو دمز بس جوشن و کاویانی درفششده روی گیتی سراسر بنفشتو خورشید گفتی به آب اندر استسپهر و ستاره بخواب اندر استنهاد از بر پیل پیروزه مهدهمی رفت زین گونه تا رود شهدهیونی بکردار باد دمانبدش نزد پیران هم اندر زمانکه من جنگ را گردن افراختهسوی رود شهد آمدم ساختهچو بشنید پیران غمی گشت سختفروبست بر پیل ناکام رختبرون رفت با نامداران خویشگزیده دلاور سواران خویشکه ایران سپه را ببیند که چیستسرافراز چندست و با طوس کیسترده برکشیدند زان سوی رودفرستاد نزد سپهبد درودوزین روی لشکر بیاورد طوسدرفش همایون و پیلان و کوسسپهدار پیران یکی چرپ گویز ترکان فرستاد نزدیک اویبگفت آنک من با فرنگیس و شاهچه کردم ز خوبی بهر جایگاهز درد سیاوش خروشان بدمچو بر آتش تیز جوشان بدمکنون بار تریاک زهر آمدستمرا زو همه رنج بهر آمدستدل طوس غمگین شد از کار اویبپیچید زان درد و پیکار اویچنین داد پاسخ که از مهر توفراوان نشانست بر چهر توسر آزاد کن دور شو زین میانببند این در بیم و راه زیانبر شاه ایران شوی با سپاهمکافات یابی به نیکی ز شاهبایران ترا پهلوانی دهدهمان افسر خسروانی دهدچو یاد آیدش خوب کردار تودلش رنجه گردد ز تیمار توچنین گفت گودرز و گیو و سرانبزرگان و تیمارکش مهترانسرایندهٔ پاسخ آمد چو بادبنزدیک پیران ویسه نژادبگفت آنچ بشنید با پهلوانز طوس و ز گودرز روشنروانچنین داد پاسخ که من روز و شببیاد سپهبد گشایم دو لبشوم هرچ هستند پیوند منخردمند کو بشنود پند منبایران گذارم بر و بوم و رختسر نامور بهتر از تاج و تختوزین گفتتها بود مغزش تهیهمی جست نو روزگار بهیهیونی برافگند هنگام خوابفرستاد نزدیک افراسیابکزایران سپاه آمد و پیل و کوسهمان گیو و گودرز و رهام و طوسفراوان فریبش فرستادهامز هر گونهای بندها دادهامسپاهی ز جنگاوران برگزینکه بر زین شتابش بیاید ز کینمگر بومشان از بنه برکنیمبتخت و بگنج آتش اندر زنیموگر نه ز کین سیاوش سپاهنیاساید از جنگ هرگز نه شاهچو بشنید افراسیاب این سخنسران را بخواند از همه انجمنیکی لشکری ساخت افراسیابکه تاریک شد چشمهٔ آفتابدهم روز لشکر بپیران رسیدسپاهی کزو شد زمین ناپدیدچو لشکر بیاسود روزی بدادسپه برگرفت و بنه برنهادز پیمان بگردید وز یاد عهدبیامد دمان تا لب رود شهدطلایه بیامد بنزدیک طوسکه بربند بر کوههٔ پیل کوسکه پیران نداند سخن جز فریبچو داند که تنگ اندر آمد نهیبدرفش جفا پیشه آمد پدیدسپه بر لب رود صف برکشیدبیاراست لشکر سپهدار طوسبهامون کشیدند پیلان و کوسدو رویه سپاه اندر آمد چو کوهسواران ترکان و ایران گروهچنان شد ز گرد سپاه آفتابکه آتش برآمد ز دریای آبدرخشیدن تیغ و ژوپین و خشتتو گفتی شب اندر هوا لاله کشتز بس ترگ زرین و زرین سپرز جوشن سواران زرین کمربرآمد یکی ابر چون سندروسزمین گشت از گرد چون آبنوسسر سروران زیر گرز گرانچو سندان شد و پتک آهنگرانز خون رود گفتی میستان شدستز نیزه هوا چون نیستان شدستبسی سر گرفتار دام کمندبسی خوار گشته تن ارجمندکفن جوشن و بستر از خون و خاکتن نازدیده بشمشیر چاکزمین ارغوان و زمان سندروسسپهر و ستاره پرآوای کوساگر تاج جوید جهانجوی مردوگر خاک گردد بروز نبردبناکام میرفت باید ز دهرچه زو بهر تریاک یابی چه زهرندانم سرانجام و فرجام چیستبرین رفتن اکنون بباید گریستیکی نامداری بد ارژنگ نامبابر اندر آورده از جنگ نامبرآورد از دشت آورد گرداز ایرانیان جست چندی نبردچو از دور طوس سپهبد بدیدبغرید و تیغ از میان برکشیدبپور زره گفت نام تو چیستز ترکان جنگی ترا یار کیستبدو گفت ارژنگ جنگی منمسرافراز و شیر درنگی منمکنون خاک را از تو رخشان کنمبه آوردگه برسرافشان کنمچو گفتار پور زره شد ببنسپهدار ایران شنید این سخنبپاسخ ندید ایچ رای درنگهمان آبداری که بودش بچنگبزد بر سر و ترگ آن نامدارتو گفتی تنش سر نیاورد باربرآمد ز ایران سپه بوق و کوسکه پیروز بادا سرافراز طوسغمی گشت پیران ز توران سپاهز ترکان تهی ماند آوردگاهدلیران توران و کنداورانکشیدند شمشیر و گرز گرانکه یکسر بکوشیم و جنگ آوریمجهان بر دل طوس تنگ آوریمچنین گفت هومان که امروز جنگبسازید و دل را مدارید تنگگر ایدونک زیشان یکی نامورز لشکر برارد به پیکار سرپذیره فرستیم گردی دمانببینیم تا بر که گردد زمانوزیشان بتندی نجویید جنگبباید یک امروز کردن درنگبدانگه که لشکر بجنبد ز جایتبیره برآید ز پردهسرایهمه یکسره گرزها برکشیمیکی از لب رود برتر کشیمبانبوه رزمی بسازیم سختاگر یار باشد جهاندار و بختباسپ عقاب اندر آورد پایبرانگیخت آن بارگی را ز جایتو گفتی یکی بارهٔ آهنستوگر کوه البرز در جوشنستبه پیش سپاه اندر آمد بجنگیکی خشت رخشان گرفته بچنگبجنبید طوس سپهبد ز جایجهان پر شد از نالهٔ کر نایبهومان چنین گفت کای شوربختز پالیز کین برنیامد درختنمودم بارژنگ یک دست بردکه بود از شما نامبردار و گردتو اکنون همانا بکین آمدیکه با خشت بر پشت زین آمدیبجان و سر شاه ایران سپاهکه بیجوشن و گرز و رومی کلاهبجنگ تو آیم بسان پلنگکه از کوه یازد بنخچیر چنگببینی تو پیکار مردان مردچو آورد گیرم بدشت نبردچنین پاسخ آورد هومان بدویکه بیشی نه خوبست بیشی مجویگر ایدونک بیچارهای را زمانبدست تو آمد مشو در گمانبجنگ من ارژنگ روز نبردکجا داشتی خویشتن را بمرددلیران لشکر ندارند شرمنجوشد یکی را برگ خون گرمکه پیکار ایشان سپهبد کندبرزم اندرون دستشان بد کندکجا بیژن و گیو آزادگانجهانگیر گودرز کشوادگانتو گر پهلوانی ز قلب سپاهچرا آمدستی بدین رزمگاهخردمند بیگانه خواند تراهشیوار دیوانه خواند تراتو شو اختر کاویانی بدارسپهبد نیاید سوی کارزارنگه کن که خلعت کرا داد شاهز گردان که جوید نگین و کلاهبفرمای تا جنگ شیر آورندزبردست را دست زیر آورنداگر تو شوی کشته بر دست منبد آید بدان نامدار انجمنسپاه تو بییار و بیجان شونداگر زنده مانند پیچان شوندو دیگر که گر بشنوی گفت راستروان و دلم بر زبانم گواستکه پر درد باشم ز مردان مردکه پیش من آیند روز نبردپس از رستم زال سام سوارندیدم چو تو نیز یک نامدارپدر بر پدر نامبردار و شاهچو تو جنگجویی نیاید سپاهتو شو تا ز لشکر یکی نامجویبیاید بروی اندر آریم رویبدو گفت طوس ای سرافراز مردسپهبد منم هم سوار نبردتو هم نامداری ز توران سپاهچرا رای کردی به آوردگاهدلت گر پذیرد یکی پند منبجویی بدین کار پیوند منکزین کینه تا زنده ماند یکینیاسود خواهد سپاه اندکیتو با خویش وپیوند و چندین سوارهمه پهلوان و همه نامداربخیره مده خویشتن را ببادبباید که پند من آیدت یادسزاوار کشتن هرآنکس که هستبمان تا بیازند بر کینه دستکزین کینه مرد گنهکار هیچرهایی نیابد خرد را مپیچمرا شاه ایران چنین داد پندکه پیران نباید که یابد گزندکه او ویژه پروردگار منستجهاندیده و دوستدار منستبه بیداد بر خیره با او مکوشنگه کن که دارد بپند تو گوشچنین گفت هومان به بیداد و دادچو فرمان دهد شاه فرخ نژادبران رفت باید ببیچارگیسپردن بدو دل بیکبارگیهمان رزم پیران نه بر آرزوستکه او راد و آزاده و نیک خوستبدین گفت و گوی اندرون بود طوسکه شد گیو را روی چون سندروسز لشکر بیامد بکردار بادچنین گفت کای طوس فرخ نژادفریبنده هومان میان دو صفبیامد دمان بر لب آورده کفکنون با تو چندین چه گوید برازمیان دو صف گفت و گوی درازسخن جز بشمشیر با او مگویمجوی از در آشتی هیچ رویچو بشنید هومان برآشفت سختچنین گفت با گیو بیدار بختایا گم شده بخت آزادگانکه گم باد گودرز کشوادگانفراوان مرا دیدهای روز جنگبه آوردگه تیغ هندی بچنگکس از تخم کشواد جنگی نماندکه منشور تیغ مرا برنخواندترا بخت چون روی آهرمنستبخان تو تا جاودان شیونستاگر من شوم کشته بر دست طوسنه برخیزد آیین گوپال و کوسبجایست پیران و افراسیاببخواهد شدن خون من رود آبنه گیتی شود پاک ویران ز منسخن راند باید بدین انجمنوگر طوس گردد بدستم تباهیکی ره نیابند ز ایران سپاهتو اکنون بمرگ برادر گریچه با طوس نوذر کنی داوریبدو گفت طوس این چه آشفتنستبدین دشت پیکار تو با منستبیا تا بگردیم و کین آوریمبجنگ ابروان پر ز چین آوریمبدو گفت هومان که دادست مرگسری زیر تاج و سری زیر ترگاگر مرگ باشد مرا بیگمانبه آوردگه به که آید زمانبدست سواری که دارد هنرسپهبدسر و گرد و پرخاشخرگرفتند هر دو عمود گرانهمی حمله برد آن برین این برانز می گشت گردان و شد روز تاریکی ابر بست از بر کارزارتو گفتی شب آمد بریشان بروزنهان گشت خورشید گیتی فروزازان چاک چاک عمود گرانسرانشان چو سندان آهنگرانبابر اندرون بانگ پولاد خاستبدریای شهد اندرون باد خاستز خون بر کف شیر کفشیر بودهمه دشت پر بانگ شمشیر بودخم آورد رویین عمود گرانشد آهن به کردار چاچی کمانتو گفتی که سنگ است سر زیر ترگسیه شد ز خم یلان روی مرگگرفتند شمشیر هندی بچنگفرو ریخت آتش ز پولاد و سنگز نیروی گردنکشان تیغ تیزخم آورد و در زخم شد ریز ریزهمه کام پرخاک و پر خاک سرگرفتند هر دو دوال کمرز نیروی گردان گران شد رکیبیکی را نیامد سر اندر نشیبسپهبد ترکش آورد چنگکمان را بزه کرد و تیغ خدنگبران نامور تیرباران گرفتچپ و راست جنگ سواران گرفتز پولاد پیکان و پر عقابسپر کرد بر پیش روی آفتابجهان چون ز شب رفته دو پاس گشتهمه روی کشور پر الماس گشتز تیر خدنگ اسپ هومان بخستتن بارگی گشت با خاک پستسپر بر سر آورد و ننمود روینگه داشت هومان سر از تیر اویچو او را پیاده بران رزمگاهبدیدند گفتند توران سپاهکه پردخت ماند کنون جای اویببردند پرمایه بالای اویچو هومان بران زین توزی نشستیکی تیغ بگرفت هندی بدستکه آید دگر باره بر جنگ طوسشد از شب جهان تیره چون آبنوسهمه نامداران پرخاشجوییکایک بدو در نهادند رویچو شد روز تاریک و بیگاه گشتز جنگ یلان دست کوتاه گشتبپیچید هومان جنگی عنانسپهبد بدو راست کرده سنانبنزدیک پیران شد از رزمگاهخروشی برآمد ز توران سپاهز تو خشم گردنکشان دور باددرین جنگ فرجام ما سور بادکه چون بود رزم تو ای نامجویچو با طوس روی اندر آمد برویهمه پاک ما دل پر از خون بدیمجز ایزد نداند که ما چون بدیمبلشکر چنین گفت هومان شیرکه ای رزم دیده سران دلیرچو روشن شود تیره شب روز ماستکه این اختر گیتی افروز ماستشما را همه شادکامی بودمرا خوبی و نیکنامی بودز لشکر همی برخروشید طوسشب تیره تا گاه بانگ خروسهمی گفت هومان چه مرد منستکه پیل ژیان هم نبرد منستچو چرخ بلند از شبه تاج کردشمامه پراگند بر لاژوردطلایه ز هر سو برون تاختندبهر پردهای پاسبان ساختندچو برزد سر از برج خرچنگ شیدجهان گشت چون روی رومی سپیدتبیره برآمد ز هر دو سرایجهان شد پر از نالهٔ کر نایهوا تیره گشت از فروغ درفشطبر خون و شبگون و زرد و بنفشکشیده همه تیغ و گرز و سنانهمه جنگ را گرد کرده عنانتو گفتی سپهر و زمان و زمینبپوشد همی چادر آهنینبپرده درون شد خور تابناکز جوش سواران و از گرد و خاکز هرای اسپان و آوای کوسهمی آسمان بر زمین داد بوسسپهدار هومان دمان پیش صفیکی خشت رخشان گرفته بکفهمی گفت چون من برایم بجوشبرانگیزم اسپ و برارم خروششما یک بیک تیغها برکشیدسپرهای چینی بسر در کشیدمبینید جز یال اسپ و عناننشاید کمان و نباید سنانعنان پاک بر یال اسپان نهیدبدانسان که آید خورید و دهیدبپیران چنین گفت کای پهلوانتو بگشای بند سلیح گوانابا گنج دینار جفتی مکنز بهر سلیح ایچ زفتی مکنکه امروز گردیم پیروزگربیابد دل از اختر نیک بروزین روی لشکر سپهدار طوسبیاراست برسان چشم خروشبروبر یلان آفرین خواندندورا پهلوان زمین خواندندکه پیروزگر بود روز نبردز هومان ویسه برآورد گردسپهبد بگودرز کشواد گفتکه این راز بر کس نباید نهفتاگر لشکر ما پذیره شوندسواران بدخواه چیره شوندهمه دست یکسر بیزدان زنیممنی از تن خویش بفگنیممگر دست گیرد جهاندار ماوگر نه بد است اختر کار ماکنون نامداران زرینه کفشبباشید با کاویانی درفشازین کوه پایه مجنبید هیچنه روز نبرد است و گاه بسیچهمانا که از ما بهر یک دویستفزونست بدخواه اگر بیش نیستبدو گفت گودرز اگر کردگاربگرداند از ما بد روزگاربه بیشی و کمی نباشد سخندل و مغز ایرانیان بد مکناگر بد بود بخشش آسمانبپرهیز و بیشی نگردد زمانتو لشکر بیارای و از بودنیروان را مکن هیچ بشخودنیبیاراست لشکر سپهدار طوسبپیلان جنگی و مردان و کوسپیاده سوی کوه شد با بنهسپهدار گودرز بر میمنهرده برکشیده همه یکسرهچو رهام گودرز بر میسرهز نالیدن کوس با کرنایهمی آسمان اندر آمد ز جایدل چرخ گردان بدو چاک شدهمه کام خورشید پرخاک شدچنان شد که کس روی هامون ندیدز بس گرد کز رزمگه بردمیدببارید الماس از تیره میغهمی آتش افروخت از گرز و تیغسنانهای رخشان و تیغ سراندرفش از بر و زیر گرز گرانهوا گفتی از گرز و از آهنستزمین یکسر از نعل در جوشنستچو دریای خون شد همه دشت و راغجهان چون شب و تیغها چون چراغز بس نالهٔ کوس با کرنایهمی کس ندانست سر را ز پایسپهبد به گودرز گفت آن زمانکه تاریک شد گردش آسمانمرا گفته بود این ستارهشناسکه امروز تا شب گذشته سه پاسز شمشیر گردان چو ابر سیاههمی خون فشاند به آوردگاهسرانجام ترسم که پیروزگرنباشد مگر دشمن کینه ورچو شیدوش و رهام و گستهم و گیوزرهدار خراد و برزین نیوز صف در میان سپاه آمدندجگر خسته و کینهخواه آمدندبابر اندر آمد ز هر سو غریوبسان شب تار و انبوه دیووزان روی هومان بکردار کوهبیاورد لشکر همه همگروهوزان پس گزیدند مردان مردکه بردشت سازند جای نبردگرازه سر گیوگان با نهلدو گرد گرانمایهٔ شیردلچو رهام گودرز و فرشیدوردچو شیدوش و لهاک شد هم نبردابا بیژن گیو کلباد راکه بر هم زدی آتش و باد راابا شطرخ نامور گیو رادو گرد گرانمایهٔ نیو راچو گودرز و پیران و هومان و طوسنبد هیچ پیدا درنگ و فسوسچنین گفت هومان که امروز کارنباید که چون دی بود کارزارهمه جان شیرین بکف برنهیدچو من برخروشم دمید و دهیدتهی کرد باید ازیشان زمیننباید که آیند زین پس بکینبپیش اندر آمد سپهدار طوسپیاده بیاورد و پیلان و کوسصفی برکشیدند پیش سوارسپردار و ژوپینور و نیزهدارمجنبید گفت ایچ از جای خویشسپر با سنان اندرارید پیشببینیم تا این نبرده سرانچگونه گزارند گرز گرانز ترکان یکی بود بازور نامبافسوس بهر جای گسترده کامبیاموخته کژی و جادویبدانسته چینی و هم پهلویچنین گفت پیران بافسون پژوهکز ایدر برو تا سر تیغ کوهیکی برف و سرما و باد دمانبریشان بیاور هم اندر زمانهو
داستان خاقان چین تک بخشیکنون ای خردمند روشنروانبجز نام یزدان مگردان زبانکه اویست بر نیک و بد رهنمایوزویست گردون گردان بجایهمی بگذرد بر تو ایام توسرایی جزین باشد آرام توچو باشی بدین گفته همداستانکه دهقان همی گوید از باستانازان پس خبر شد بخاقان چینکه شد کشته کاموس بر دشت کینکشانی و شگنی و گردان بلخز کاموسشان تیره شد روز و تلخهمه یک بدیگر نهادند رویکه این پرهنر مرد پرخاشجویچه مردست و این مرد را نام چیستهمورد او در جهان مرد کیستچنین گفت هومان به پیران شیرکه امروز شد جانم از رزم سیردلیران ما چون فرازند چنگکه شد کشته کاموس جنگی بجنگبگیتی چنو نامداری نبودوزو پیلتن تر سواری نبودچو کاموس گو را بخم کمندبه آوردگه بر توان کرد بندسزد گر سر پیل را روز کینبگیرد برآرد زند بر زمینسپه سربسر پیش خاقان شدندز کاموس با درد و گریان شدندکه آغاز و فرجام این رزمگاهشنیدی و دیدی بنزد سپاهکنون چارهٔ کار ما بازجویبتنها تن خویش و کس را مگویبلشکر نگه کن ز کارآگهانکسی کو سخن باز جوید نهانببیند که این شیر دل مرد کیستوزین لشکر او را هم آورد کیستاز آن پس همه تن بکشتن دهیمبه آوردگه بر سر و تن نهیمبپیران چنین گفت خاقان چینکه خود درد ازینست و تیمار ازینکه تا کیست زان لشکر پرگزندکجا پیل گیرد بخم کمندابا آنک از مرگ خود چاره نیستره خواهش و پرسش و یاره نیستز مادر همه مرگ را زادهایمبناکام گردن بدو دادهایمکس از گردش آسمان نگذردوگر بر زمین پیل را بشکردشما دل مدارید ازو مستمندکجا کشته شد زیر خم کمندمرا نرا که کاموس ازو شد هلاکببند کمند اندر آرم بخاکهمه شهر ایران کنم رود آببکام دل خسرو افراسیابز لشکر بسی نامور گرد کردز خنجرگزاران و مردان مردچنین گفت کین مرد جنگی بتیرسوار کمندافگن و گردگیرنگه کرد باید که جایش کجاستبگرد چپ لشکر و دست راستهم از شهر پرسد هم از نام اوازانپس بسازیم فرجام اوسواری سرافراز و خسروپرستبیامد ببر زد برین کار دستکه چنگش بدش نام و جوینده بوددلیر و به هر کار پوینده بودبخاقان چنین گفت کای سرفرازجهان را بمهر تو بادا نیازگر او شیر جنگیست بیجان کنمبدانگه که سر سوی ایران کنمبتنها تن خویش جنگآورمهمه نام او زیر ننگ آورمازو کین کاموس جویم نخستپس از مرگ نامش بیارم درستبرو آفرین کرد خاقان چینبپیشش ببوسید چنگش زمینبدو گفت ار این کینه بازآوریسوی من سر بینیاز آوریببخشمت چندان گهرها ز گنجکزان پس نباید کشیدنت رنجازان دشت چنگش برانگیخت اسپهمی رفت برسان آذرگشسپچو نزدیک ایرانیان شد بجنگز ترکش برآورد تیر خدنگچنین گفت کین جای جنگ منستسر نامداران بچنگ منستکجا رفت آن مرد کاموس گیرکه گاهی کمند افگند گاه تیرکنون گر بیاید به آوردگاهنمانم که ماند بنزد سپاهبجنبید با گرز رستم ز جایهمانگه برخش اندر آورد پایمنم گفت شیراوژن و گردگیرکه گاهی کمند افگنم گاه تیرهم اکنون ترا همچو کاموس گردبدیده همی خاک باید سپردبدو گفت چنگش که نام تو چیستنژادت کدامست و کام تو چیستبدان تا بدانم که روز نبردکرا ریختم خون چو برخاست گردبدو گفت رستم که ای شوربختکه هرگز مبادا گل آن درختکجا چون تو در باغ بار آوردچو تو میوه اندر شمار آوردسر نیزه و نام من مرگ تستسرت را بباید ز تن دست شستبیامد همانگاه چنگش چو باددو زاغ کمان را بزه بر نهادکمان جفا پیشه چون ابر بودهم آورد با جوشن و گبر بودسپر بر سرآورد رستم چو دیدکه تیرش زره را بخواهد بریدبدو گفت باش ای سوار دلیرکه اکنون سرت گردد از رزم سیرنگه کرد چنگش بران پیلتنببالای سرو سهی بر چمنبد آن اسپ در زیر یک لخت کوهنیامد همی از کشیدن ستوهبدل گفت چنگش که اکنون گریزبه از با تن خویش کردن ستیزبرانگیخت آن بارکش را ز جایسوی لشکر خویشتن کرد رایبکردار آتش دلاور سواربرانگیخت رخش از پس نامدارهمانگاه رستم رسید اندرویهمه دشت زیشان پر از گفت و گویدم اسپ ناپاک چنگش گرفتدو لشکر بدو مانده اندر شگفتزمانی همی داشت تا شد غمیز بالا بزد خویشتن بر زمیبیفتاد زو ترگ و زنهار خواستتهمتن ورا کرد با خاک راستهمانگاه کردش سر از تن جداهمه کام و اندیشه شد بینوارهمه نامداران ایران زمینگرفتند بر پهلوان آفرینهمی بود رستم میان دو صفگرفته یکی خشت رخشان بکفوزان روی خاقان غمی گشت سختبرآشفت با گردش چرخ و بختبهومان چنین گفت خاقان چینکه تنگست بر ما زمان و زمینمران نامور پهلوان را تو نامشوی بازجویی فرستی پیامبدو گفت هومان که سندان نیمبرزم اندرون پیل دندان نیمبگیتی چو کاموس جنگی نبودچنو رزمخواه و درنگی نبودبخم کمندش گرفت این سوارتو این گرد را خوار مایه مدارشوم تا چه خواهد جهان آفرینکه پیروز گردد بدین دشت کینبخیمه درآمد بکردار بادیکی ترگ دیگر بسر برنهاددرفشی دگر جست و اسپی دگردگرگونه جوشن دگرگون سپربیامد چو نزدیک رستم رسیدهمی بود تا یال و شاخش بدیدبرستم چنین گفت کای نامدارکمندافگن وگرد و جنگی سواربیزدان که بیزارم از تاج و گاهکه چون تو ندیدم یکی رزمخواهز تو بگذرد زین سپاه بزرگنبینم همی نامداری سترگدلیری که چندین بجوید نبردبرآرد همی از دل شیر گردز شهر و نژاد و ز آرام خویشسخن گوی و از تخمه و نام خویشجز از تو کسی را ز ایران سپاهندیدم که دارد دل رزمگاهمرا مهربانیست بر مرد جنگبویژه که دارد نهاد پلنگکنون گر بگویی مرا نام خویشبرو بوم و پیوند وآرام خویشسپاسی برین کار بر من نهیکز اندیشه گردد دل من تهیبدو گفت رستم که چندین سخنکه گفتی و افگندی از مهر بنچرا تو نگویی مرا نام خویشبر و کشور و بوم و آرام خویشچرا آمدستی بنزدیک منبنرمی و چربی و چندین سخناگر آشتی جست خواهی همیبکوشی که این کینه کاهی همینگه کن که خون سیاوش که ریختچنین آتش کین بما بر که بیختهمان خون پرمایه گودرزیانکه بفزود چندین زیان بر زیانبزرگان کجا با سیاوش بدندنجستند پیکار و خامش بدندگنهکار خون سر بیگناهنگر تا که یابی ز توران سپاهز مردان و اسپان آراستهکز ایران بیاورد با خواستهچو یکسر سوی ما فرستید بازمن از جنگ ترکان شوم بینیازازان پس همه نیکخواه منیدسراسر بر آیین و راه منیدنیازم بکین و نجویم نبردنیارم سر سرکشان زیر گردوزان پس بگویم بکیخسرو اینبشویم دل و مغزش از درد و کینبتو بر شمارم کنون نامشانکه مه نامشان باد و مه کامشانسر کین ز گرسیوز آمد نخستکه درد دل و رنج ایران بجستکسی را که دانی تو از تخم کورکه بر خیره این آب کردند شورگروی زره و آنک از وی بزادنژادی که هرگز مباد آن نژادستم بر سیاوش ازیشان رسیدکه زو آمد این بند بد را کلیدکسی کو دل و مغز افراسیابتبه کرد و خون راند برسان آبو دیگر کسی را کز ایرانیاننبد کین و بست اندرین کین میانبزرگان که از تخمهٔ ویسهانددو رویند و با هر کسی پیسهاندچو هومان و لهاک و فرشیدوردچو کلباد و نستیهن آن شوخ مرداگر این که گفتم بجای آوریدسر کینه جستن بپای آوریدببندم در کینه بر کشورتبجوشن نپوشید باید برتو گر جز بدین گونه گویی سخنکنم تازه پیکار و کین کهنکه خوکردهٔ جنگ توران منمیکی نامداری از ایران منمبسی سر جدا کرده دارم ز تنکه جز کام شیران نبودش کفنمرا آزمودی بدین رزمگاههمینست رسم و همینست راهازین گونه هرگز نگفتم سخنبجز کین نجستم ز سر تا به بنکنون هرچ گفتم ترا گوش دارسخنهای خوب اندر آغوش دارچو بشنید هومان بترسید سختبلرزید برسان برگ درختکزان گونه گفتار رستم شنیدهمه کینه از دودهٔ خویش دیدچنین پاسخ آورد هومان بدویکه ای شیر دل مرد پرخاشجویبدین زور و این برز و بالای توسر تخت ایران سزد جای تونباشی جز از پهلوانی بزرگوگر نامداری ز ایران سترگبپرسیدی از گوهر و نام منبدل دیگر آمد ترا کام منمرا کوه گوشست نام ای دلیرپدر بوسپاسست مردی چو شیرمن از وهر با این سپاه آمدمسپاهی بدین رزمگاه آمدمازان باز جویم همی نام توکه پیدا کنم در جهان کام توکنون گر بگویی مرا نام خویششوم شاد دل سوی آرام خویشهمه هرچ گفتی بدین رزمگاهیکایک بگویم به پیش سپاههمان پیش منشور و خاقان چینبزرگان و گردان توران زمینبدو گفت رستم که نامم مجویز من هرچ دیدی بدیشان بگویز پیران مرا دل بسوزد همیز مهرش روان برفروزد همیز خون سیاوش جگرخسته اوستز ترکان کنون راد و آهسته اوستسوی من فرستش هم اکنون دمانببینیم تا بر چه گردد زمانبدو گفت هومان که ای سرفرازبدیدار پیرانت آمد نیازچه دانی تو پیران و کلباد راگروی زره را و پولاد رابدو گفت چندین چه پیچی سخنسر آب را سوی بالا مکننبینی که پیکار چندین سپاهبدویست و زو آمد این رزمگاهبشد تیز هومان هم اندر زمانشده گونه از روی و آمد دمانبپیران چنین گفت کای نیک بختبد افتاد ما را ازین کار سختکه این شیردل رستم زابلیستبرین لشکر اکنون بباید گریستکه هرگز نتابند با او بجنگبخشکی پلنگ و بدریا نهنگسخن گفت و بشنید پاسخ بسیهمی یاد کرد از بد هر کسینخست ای برادر مرا نام بردز کین سیاوش بسی برشمردز کار گذشته بسی کرد یادز پیران و گردان ویسهنژادز بهرام وز تخم گودرزیانز هر کس که آمد بریشان زیانبجز بر تو بر کس ندیدمش مهرفراوان سخن گفت و نگشاد چهرازین لشکر اکنون ترا خواستستندانم که بر دل چه آراستستبرو تا ببینیش نیزه بدستتو گویی که بر کوه دارد نشستابا جوشن و ترگ و ببر بیانبزیر اندرون ژنده پیلی ژیانببینی که من زین نجستم دروغهمی گیرد آتش ز تیغش فروغترا تا نبیند نجنبد ز جایز بهر تو ماندست زان سان بپایچو بینیش با او سخن نرم گویبرهنه مکن تیغ و منمای رویبدو گفت پیران که ای رزمسازبترسم که روز بد آید فرازگر ایدونک این تیغ زن رستمستبدین دشت ما را گه ماتمستبر آتش بسوزد بر و بوم ماندانم چه کرد اختر شوم مابشد پیش خاقان پر از آب چشمجگر خسته و دل پر از درد و خشمبدو گفت کای شاه تندی مکنکه اکنون دگرگونه گشت این سخنچو کاموس گو را سرآمد زمانهمانگاه برد این دل من گمانکه این بارهٔ آهنین رستمستکه خام کمندش خم اندر خمستگر افراسیاب آید اکنون چو آبنبینند جز سهم او را بخوابازو دیو سیر اید اندر نبردچه یک مرد با او چه یک دشت مردبزابلستان چند پرمایه بودسیاوش را آن زمان دایه بودپدروار با درد جنگ آوردجهان بر جهاندار تنگ آوردشوم بنگرم تا چه خواهد همیکه از غم روانم بکاهد همیبدو گفت خاقان برو پیش اویچنانچون بباید سخن نرم گویاگر آشتی خواهد و دستگاهچه باید برین دشت رنج سپاهبسی هدیه بپذیر و پس باز گردسزد گر نجوییم چندین نبردوگر زیر چرم پلنگ اندرستهمانا که رایش بجنگ اندرستهمه یکسره نیز جنگ آوریمبرو دشت پیکار تنگ آوریمهمه پشت را سوی یزدان کنیمبنیروی او رزم شیران کنیمهم او را تن از آهن و روی نیستجز از خون وز گوشت وز موی نیستنه اندر هوا باشد او را نبرددلت را چه سوزی بتیمار و دردچنان دان که گر سنگ و آهن خوردهمان تیر و ژوپین برو بگذردبهر مرد ازیشان ز ما سیصدستدرین رزمگه غم کشیدن بدستهمین زابلی نامبردار مردز پیلی فزون نیست گاه نبردیکی پیلبازی نمایم بدویکزان پس نیارد سوی جنگ رویهمی رفت پیران پر از درد و بیمشد از کار رستم دلش به دو نیمبیامد بنزدیک ایران سپاهخروشید کای مهتر رزم خواهشنیدم کزین لشکر بی شمارمرا یاد کردی بهنگام کارخرامیدم از پیش آن انجمنبدین انجمن تا چه خواهی ز منبدو گفت رستم که نام تو چیستبدین آمدن رای و کام تو چیستچنین داد پاسخ که پیران منمسپهدار این شیر گیران منمز هومان ویسه مرا خواستیبخوبی زبان را بیاراستیدلم تیز شد تا تو از مهترانکدامی ز گردان جنگ آورانبدو گفت من رستم زابلیزرهدار با خنجر کابلیچو بشنید پیران ز پیش سپاهبیامد بر رستم کینه خواهبدو گفت رستم که ای پهلواندرودت ز خورشید روشن روانهم از مادرش دخت افراسیابکه مهر تو بیند همیشه بخواببدو گفت پیران که ای پیلتندرودت ز یزدان و از انجمنز نیکی دهش آفرین بر تو بادفلک را گذر بر نگین تو بادز یزدان سپاس و بدویم پناهکه دیدم ترا زنده بر جایگاهزواره فرامرز و زال سوارکه او ماند از خسروان یادگاردرستند و شادان دل و سرفرازکزیشان مبادا جهان بینیازبگویم ترا گر نداری گرانگله کردن کهتر از مهترانبکشتم درختی بباغ اندرونکه بارش کبست آمد و برگ خونز دیده همی آب دادم برنجبدو بد مرا زندگانی و گنجمرا زو همه رنج بهر آمدستکزو بار تریاک زهر آمدستسیاوش مرا چون پدر داشتیبه پیش بدیها سپر داشتیبسا درد و سختی و رنجا که منکشیدم ازان شاه و زان انجمنگوای من اندر جهان ایزدستگوا خواستن دادگر را بدستکه اکنون برآمد بسی روزگارشنیدم بسی پند آموزگارکه شیون نه برخاست از خان منهمی آتش افروزد از جان منهمی خون خروشم بجای سرشکهمیشه گرفتارم اندر پزشکازین کار بهر من آمد گزندنه بر آرزو گشت چرخ بلندز تیره شب و دیدهام نیست شرمکه من چند جوشیدهام خون گرمز کار سیاوش چو آگه شدمز نیک و ز بد دست کوته شدممیان دو کشور دو شاه بلندچنین خوارم و زار و دل مستمندفرنگیس را من خریدم بجانپدر بر سر آورده بودش زمانبخانه نهانش همی داشتمبرو پشت هرگز نه برگاشتمبپاداش جان خواهد از من همیسر بدگمان خواهد از من همیپر از دردم ای پهلوان از دو رویز دو انجمن سر پر از گفتگوینه راه گریزست ز افراسیابنه جای دگر دارم آرام و خوابهمم گنج و بوم است و هم چارپاینبینم همی روی رفتن بجایپسر هست و پوشیدهرویان بسیچنین خسته و بستهٔ هر کسیاگر جنگ فرماید افراسیابنماند که چشم اندر آید بخواببناکام لشکر باید کشیدنشاید ز فرمان او آرمیدبمن بر کنون جای بخشایشستسپاه اندر آوردن آرایشستاگر نیستی بر دلم درد و غمازین تخمه جز کشتن پیلسمجز او نیز چندی دلیر و جوانکه در جنگ سیر آمدند از روانازین پس مرا بیم جانست نیزسخن چند گویم ز فرزند و چیزبه پیروزگر بر تو ای پهلوانکه از من نباشی خلیدهروانز خویشان من بد نداری نهانبراندیشی از کردگار جهانبروشن روان سیاوش که مرگمرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگگر ایدونکه جنگی بود هم گروهتلی کشته بینی ببالای کوهکشانی و سقلاب و شگنی و هندازین مرز تا پیش دریای سندز خون سیاوش همه بیگناهسپاهی کشیده بدین رزمگاهترا آشتی بهتر آید که جنگنباید گرفتن چنین کار تنگنگر تا چه بینی تو داناتریبرزم دلیران تواناتریز پیران چو بشنید رستم سخننه بر آرزو پاسخ افگند بنبدو گفت تا من بدین رزمگاهکمر بستهام با دلیران شاهندیدستم از تو بجز راستیز ترکان همه راستی خواستیپلنگ این شناسد که پیکار و جنگنه خوبست و داند همی کوه و سنگچو کین سر شهریاران بودسر و کار با تیرباران بودکنون آشتی را دو راه ایدرستنگر تا شما را چه اندرخورستیکی آنک هر کس که از خون شاهبگسترد بر خیره این رزمگاهببندی فرستی بر شهریارسزد گر نفرماید این کارزارگنهکار خون سر بیگناهسزد گر نباشد بدین رزمگاهو دیگر که با من ببندی کمربیایی بر شاه پیروزگرز چیزی که ایدر بمانی همیتو آن را گرانمایه دانی همیبجای یکی ده بیابی ز شاهمکن یاد بنگاه توران سپاهبدل گفت پیران که ژرفست کارز توران شدن پیش آن شهریاردگر چون گنه کار جوید همیدل از بیگناهان بشوید همیبزرگان و خویشان افراسیابکه با گنج و تختند و با جاه و آبازین در کجا گفت یارم سخننه سر باشد این آرزو را نه بنچو هومان و کلباد و فرشیدوردکجا هست گودرز زیشان بدردهمه زین شمارند و این روی نیستمر این آب را در جهان جوی نیستمرا چارهٔ خویش باید گرفتره جست را پیش باید گرفتبدو گفت پیران که ای پهلوانهمیشه جوان باش و روشنروانشوم بازگویم بگردان همینبمنشور و شنگل بخاقان چینهیونی فرستم بافراسیاببگویم سرش را برآرم ز خوابو زانجا بیامد بلشکر چو بادکسی را که بودند ویسه نژادیکی انجمن کرد و بگشاد رازچنین گفت کامد نشیب و فرازبدانید کین شیر دل رستمستجهانگیر و از تخمهٔ نیرمستبزرگان و شیران زابلستانهمه نامداران کابلستانچنو کینهور باشد و رهنمایسواران گیتی ندارند پایچو گودرز کشواد و چون گیو و طوسبناکام رزمی بود با فسوسز ترکان گنهکار خواهد همیدل از بیگناهان بکاهد همیکه دانی که ایدر گنهکار نیستدل شاه ازو پر ز تیمار نیستنگه کن که این بوم ویران شودبکام دلیران ایران شودنه پیر و جوان ماند ایدر نه شاهنه گنج و سپاه و نه تخت و کلاههمی گفتم این شوم بیداد راکه چندین مدار آتش و باد راکه روزی شوی ناگهان سوختهخرد سوخته چشم دل دوختهنکرد آن جفاپیشه فرمان مننه فرمان این نامدار انجمنبکند این گرانمایگان را ز جاینزد با دلیر و خردمند رایببینی که نه شاه ماند نه تاجنه پیلان جنگی نه این تخت عاجبدین شاددل شاه ایران بودغم و درد بهر دلیران بوددریغ آن دلیران و چندین سپاهکه با فر و برزند و با تاج و گاهبتاراج بینی همه زین سپسنه برگردد از رزمگه شاد کسبکوبند ما را بنعل ستورشود آب این بخت بیدار شورز هومان دل من بسوزد همیز رویین روان برفروزد همیدل رستم آگنده از کین اوستبروهاش یکسر پر از چین اوستپر از غم شوم پیش خاقان چینبگویم که ما را چه آمد ز کینبیامد بنزدیک خاقان چو گردپر از خون رخ و دیده پر آب زردسراپردهٔ او پر از ناله دیدز خون کشته بر زعفران لاله دیدز خویشان کاموس چندی سپاهبنزدیک خاقان شده دادخواههمی گفت هر کس که افراسیابازین پس بزرگی نبیند بخوابچرا کین پی افگند کش نیست مردکه آورد سازد بروز نبردسپاه کشانی سوی چین شویمهمه دیده پر آب و باکین شویمز چین و ز بربر سپاه آوریمکه کاموس را کینهخواه آوریمز بزگوش و سگسار و مازندرانکس آریم با گرزهای گرانمگر سیستان را پر آتش کنیمبریشان شب و روز ناخوش کنیمسر رستم زابلی را بداربرآریم بر سوگ آن نامدارتنش را بسوزیم و خاکسترشهمی برفشانیم گرد درشاگر کین همی جوید افراسیابنه آرام باید که یابد نه خوابهمی از پی دوده هر کس بدردببارید بر ارغوان آب زردچو بشنید پیران دلش خیره گشتز آواز ایشان رخش تیره گشتبدل گفت کای زار و بیچارگانپر از درد و تیمار و غمخوارگانندارید ازین اگهی بیگمانکه ایدر شما را سرآمد زمانز دریا نهنگی بجنگ آمدستکه جوشنش چرم پلنگ آمدستبیامد بخاقان چنین گفت بازکه این رزم کوتاه ما شد درازاز این نامداران هر کشوریز هر سو که بد نامور مهتریبیاورد و این رنجها شد به بادکجا خیزد از کار بیداد دادسر شاه کشور چنین گشته شدسیاوش بر دست او کشته شدبفرمان گرسیوز کم خردسر اژدها را کسی نسپردسیاوش جهاندار و پرمایه بودورا رستم زابلی دایه بودهر آنگه که او جنگ و کین آوردهمی آسمان بر زمین آوردنه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیلنه کوه بلند و نه دریای نیلبسندست با او به آوردگاهچو آورد گیرد به پیش سپاهیکی رخش دارد بزیر اندرونکه گویی روان شد که بیستونکنون روز خیره نباید شمردکه دیدند هر کس ازو دستبردیکی آتش آمد ز چرخ کبوددل ما شد از تف او پر ز دودکنون سر بسر تیزهش بخردانبخوانید با موبدان و ردانببینید تا چارهٔ کار چیستبدین رزمگه مرد پیکار کیستهمی رای باید که گردد درستاز آغاز کینه نبایست جستمگر زین بلا سوی کشور شویماگر چند با بخت لاغر شویمز پیران غمی گشت خاقان چینبسی یاد کرد از جهان آفرینبدو گفت ما را کنون چیست رویچو آمد سپاهی چنین جنگجویچنین گفت شنگل که ای سرفرازچه باید کشیدن سخنها درازبیاری افراسیاب آمدیمز دشت و ز دریای آب آمدیمبسی باره و هدیهها یافتیمز هر کشوری تیز بشتافتیمبیک مرد سگزی که آمد بجنگچرا شد چنین بر شما کار تنگز یک مرد ننگست گفتن سخندگرگونهتر باید افگند بناگر گرد کاموس را زو زمانبیامد نباید شدن بدگمانسپیدهدمان گرزها برکشیموزین دشت یکسر سراندر کشیمهوا را چو ابر بهاران کنیمبریشان یکی تیرباران کنیمز گرد سواران و زخم تبرنباید که داند کس از پای سرشما یکسره چشم بر من نهیدچو من برخروشم دمید و دهیدهمانا که جنگآوران صد هزارفزون باشد از ما دلیر و سوارز یک تن چنین زار و پیچان شدیمهمه پاک ناکشته بیجان شدیمچنان دان که او ژنده پیلست مستبه آوردگه شیر گیرد بدستیکی پیلبازی نمایم بدویکزان پس نیارد سوی رزم رویچو بشنید لشکر ز شنگل سخنجوان شد دل مرد گشته کهنبدو گفت پیران کانوشه بدیروان را بپیگار توشه بدیهمه نامداران و خاقان چینگرفتند بر شاه هند آفرینچو پیران بیامد بپرده سرایبرفتند پرمایه ترکان ز جایچو هومان و نستیهن و بارمانکه با تیغ بودند گر با سنانبپرسید هومان ز پیران سخنکه گفتارشان بر چه آمد به بنهمی آشتی را کند پایگاهو گر کینه جوید سپاه از سپاهبهومان بگفت آنچ شنگل بگفتسپه گشت با او به پیگار جفتغمی گشت هومان ازان کار سختبرآشفت با شنگل شوربختبه پیران چنین گفت کز آسمانگذر نیست تا بر چه گردد زمانبیامد بره پیش کلباد گفتکه شنگل مگر با خرد نیست جفتبباید شدن یک زمان زین میاننگه کرد باید بسود و زیانببینی کزین لشکر بیکرانجهانگیر و با گرزهای گراندو بهره بود زیر خاک اندرونکفن جوشن و ترگ شسته بخونبدو گفت کلباد ای تیغ زنچنین تا توان فال بد را مزنتن خویش یکباره غمگین مکنمگر کز گمان دیگر اید سخنبنا آمده کار دل را بغمسزد گر نداری نباشی دژموزین روی رستم یلان را بخواندسخنهای بایسته چندی براندچو طوس و چو گودرز و رهام و گیوفریبرز و گستهم و خراد نیوچو گرگین کارآزموده سوارچو بیژ
داستان اکوان دیو تک بخشیتو بر کردگار روان و خردستایش گزین تا چه اندر خوردببین ای خردمند روشنروانکه چون باید او را ستودن توانهمه دانش ما به بیچارگیستبه بیچارگان بر بباید گریستتو خستو شو آنرا که هست و یکیستروان و خرد را جزین راه نیستابا فلسفهدان بسیار گویبپویم براهی که گویی مپویترا هرچ بر چشم سر بگذردنگنجد همی در دلت با خردسخن هرچ بایست توحید نیستبنا گفتن و گفتن او یکیستتو گر سختهای شو سخن سختهگوینیاید به بن هرگز این گفت و گویبیک دم زدن رستی از جان و تنهمی بس بزرگ آیدت خویشتنهمی بگذرد بر تو ایام توسرای جز این باشد آرام تونخست از جهان آفرین یاد کنپرستش برین یاد بنیاد کنکزویست گردون گردان بپایهم اویست بر نیک و بد رهنمایجهان پر شگفتست چون بنگریندارد کسی آلت داوریکه جانت شگفتست و تن هم شگفتنخست از خود اندازه باید گرفتدگر آنک این گرد گردان سپهرهمی نو نمایدت هر روز چهرنباشی بدین گفته همداستانکه دهقان همی گوید از باستانخردمند کین داستان بشنودبدانش گراید بدین نگرودولیکن چو معنیش یادآوریشود رام و کوته کند داوریتو بشنو ز گفتار دهقان پیرگر ایدونک باشد سخن دلپذیرسخنگوی دهقان چنین کرد یادکه یک روز کیخسرو از بامدادبیاراست گلشن بسان بهاربزرگان نشستند با شهریارچو گودرز و چون رستم و گستهمچو برزین گرشاسپ از تخم جمچو گیو و چو رهام کار آزمایچو گرگین و خراد فرخنده رایچو از روز یک ساعت اندر گذشتبیامد بدرگاه چوپان ز دشتکه گوری پدید آمد اندر گلهچو شیری که از بند گردد یلههمان رنگ خورشید دارد درستسپهرش بزر آب گویی بشستیکی برکشیده خط از یال اویز مشک سیه تا بدنبال اویسمندی بزرگست گویی بجایورا چار گرزست آن دست و پاییکی نره شیرست گویی دژمهمی بفگند یال اسپان ز همبدانست خسرو که آن نیست گورکه برنگذرد گور ز اسپی بزوربرستم چنین گفت کین رنج نیزبه پیگار بر خویشتن سنج نیزبرو خویشتن را نگهدار ازویمگر باشد آهرمن کینهجویچنین گفت رستم که با بخت تونترسد پرستندهٔ تخت تونه دیو و نه شیر و نه نر اژدهاز شمشیر تیزم نیابد رهابرون شد بنخچیر چون نره شیرکمندی بدست اژدهایی بزیربدشتی کجا داشت چوپان گلهوزانسو گذر داشت گور یلهسه روزش همی جست در مرغزارهمی کرد بر گرد اسپان شکارچهارم بدیدش گرازان بدشتچو باد شمالی برو بر گذشتدرخشنده زرین یکی باره بودبچرم اندرون زشت پتیاره بودبرانگیخت رخش دلاور ز جایچو تنگ اندر آمد دگر شد برایچنین گفت کین را نباید فگندبباید گرفتن بخم کمندنشایدش کردن بخنجر تباهبدین سانش زنده برم نزد شاهبینداخت رستم کیانی کمندهمی خواست کرد سرش را ببندچو گور دلاور کمندش بدیدشد از چشم او در زمان ناپدیدبدانست رستم که آن نیست گورابا او کنون چاره باید نه زورجز اکوان دیو این نشاید بدنببایستش از باد تیغی زدنبشمشیر باید کنون چاره کرددواندین خون بران چرم زردز دانا شنیدم که این جای اوستکه گفتند بستاند از گور پوستهمانگه پدید آمد از دشت بازسپهبد برانگیخت آن تند تازکمان را بزه کرد و از باد اسپبینداخت تیری چو آذر گشسپهمان کو کمان کیان درکشیددگر باره شد گور ازو ناپدیدهمی تاخت اسپ اندران پهن دشتچو سه روز و سه شب برو بر گذشتببش گرفت آرزو هم بنانسر از خواب بر کوههٔ زین زنانچو بگرفتش از آب روشن شتاببه پیش آمدش چشمهٔ چون گلابفرود آمد و رخش را آب دادهم از ماندگی چشم را خواب دادکمندش ببازوی و ببر بیانبپوشیده و تنگ بسته میانز زین کیانیش بگشاد تنگبه بالین نهاد آن جناغ خدنگچراگاه رخش آمد و جای خوابنمدزین برافگند بر پیش آببدان جایگه خفت و خوابش ربودکه از رنج وز تاختن مانده بودچو اکوانش از دور خفته بدیدیکی باد شد تا بر او رسیدزمین گرد ببرید و برداشتشز هامون بگردون برافراشتشغمی شد تهمتن چو بیدار شدسر پر خرد پر ز پیکار شدچو رستم بجنبید بر خویشتنبدو گفت اکوان که ای پیلتنیکی آرزو کن که تا از هواکجات آید افگندن اکنون هواسوی آبت اندازم ار سوی کوهکجا خواهی افتاد دور از گروهچو رستم بگفتار او بنگریدهوا در کف دیو واژونه دیدچنین گفت با خویشتن پیلتنکه بد نامبردار هر انجمنگر اندازدم گفت بر کوهسارتن و استخوانم نیاید بکاربدریا به آید که اندازدمکفن سینهٔ ماهیان سازدموگر گویم او را بدریا فگنبکوه افگند بدگهر اهرمنهمه واژگونه بود کار دیوکه فریادرس باد گیهان خدیوچنین داد پاسخ که دانای چینیکی داستانی زدست اندرینکه در آب هر کو بر آیدش هوشبه مینو روانش نبیند سروشبزاری هم ایدر بماند بجایخرامش نیاید بدیگر سرایبکوهم بینداز تا ببر و شیرببینند چنگال مرد دلیرز رستم چو بشنید اکوان دیوبرآورد بر سوی دریا غریوبجایی بخواهم فگندنت گفتکه اندر دو گیتی بمانی نهفتبدریای ژرف اندر انداختشز کینه خور ماهیان ساختشهمان کز هوا سوی دریا رسیدسبک تیغ تیز از میان برکشیدنهنگان که کردند آهنگ اویببودند سرگشته از چنگ اویبدست چپ و پای کرد آشناهبدیگر ز دشمن همی جست راهبکارش نیامد زمانی درنگچنین باشد آن کو بود مرد جنگاگر ماندی کس بمردی بپایپی او زمانه نبردی ز جایولیکن چنینست گردنده دهرگهی نوش یابند ازو گاه زهرز دریا بمردی به یکسو کشیدبرآمد بهامون و خشکی بدیدستایش گرفت آفریننده رارهانیده از بد تن بنده رابرآسود و بگشاد بند میانبر چشمه بنهاد ببر بیانکمند و سلیحش چو بفگند نمزره را بپوشید شیر دژمبدان چشمه آمد کجا خفته بودبران دیو بدگوهر آشفته بودنبود رخش رخشان بران مرغزارجهانجوی شد تند با روزگاربرآشفت و برداشت زین و لگامبشد بر پی رخش تا گاه شامپیاده همی رفت جویان شکاربه پیش اندر آمد یکی مرغزارهمه بیشه و آبهای روانبهر جای دراج و قمری نوانگلهدار اسپان افراسیاببه بیشه درون سر نهاده بخوابدمان رخش بر مادیانان چو دیومیان گله برکشیده غریوچو رستم بدیدش کیانی کمندبیفگند و سرش اندر آمد به بندبمالیدش از گرد و زین برنهادز یزدان نیکی دهش کرد یادلگامش بسر بر زد و برنشستبران تیز شمشیر بنهاد دستگله هر کجا دید یکسر براندبشمشیر بر نام یزدان بخواندگلهدار چون بانگ اسبان شنیدسرآسیمه از خواب سر بر کشیدسواران که بودند با او بخواندبر اسپ سرافرازشان برنشاندگرفتند هر کس کمند و کمانبدان تا که باشد چنین بدگمانکه یارد بدین مرغزار آمدنبنزدیک چندین سوار آمدنپس اندر سواران برفتند گرمکه بر پشت رستم بدرند چرمچو رستم شتابندگان را بدیدسبک تیغ تیز از میان برکشیدبغرید چون شیر و برگفت نامکه من رستمم پور دستان سامبشمشیر ازیشان دو بهره بکشتچو چوپان چنان دید بنمود پشتچو باد از شگفتی هم اندر شتاببدیدار اسپ آمد افراسیاببجایی که هر سال چوپان گلهبران دشت و آن آب کردی یلهخود و دو هزار از یل نامداررسیدند تازان بران مرغزارابا باده و رود و گردان بهمبدان تا کند بر دل اندیشه کمچو نزدیک آن مرغزاران رسیدز اسپان و چوپان نشانی ندیدیکایک خروشیدن آمد ز دشتهمه اسپ یک بر دگر برگذشتز خاک پی رخش بر سرکشانپدید آمد از دور پیدا نشانچو چوپان بر شاه توران رسیدبدو باز گفت آن شگفتی که دیدکه تنها گله برد رستم ز دشتز ما کشت بسیار و اندر گذشتز ترکان برآمد یکی گفت و گویکه تنها بجنگ آمد این کینهجویبباید کشیدن یکایک سلیحکه این کار بر ما گذشت از مزیحچنین زار گشتیم و خوار و زبونکه یک تن سوی ما گراید بخونهمی بفگند نام مردی ز مابتیغ او براند ز خون آسیاهمی بگذراند بیک تن گلهنشاید چنین کار کردن یلهسپهدار با چار پیل و سپاهپس رستم اندر گرفتند راهچو گشتند نزدیک رستم کمانز بازو برون کرد و آمد دمانبریشان ببارید چو ژاله میغچه تیر از کمان و چه پولاد تیغچو افگنده شد شست مرد دلیربگرز اندر آمد ز شمشیر شیرهمی گرز بارید همچون تگرگهمی چاک چاک آمد از خود و ترگازیشان چهل مرد دیگر بکشتغمی شد سپهدار و بنمود پشتازو بستد آن چار پیل سپیدشدند آن سپاه از جهان ناامیدپس پشتشان رستم گرزداردو فرسنگ برسان ابر بهارچو برگشت برداشت پیل و رمهبنه هرچ آمد بچنگش همهبیامد گرازان بران چشمه بازدلش جنگ جویان بچنگ درازدگر باره اکوان بدو باز خوردنگشتی بدو گفت سیر از نبردبرستی ز دریا و چنگ نهنگبدشت آمدی باز پیچان بجنگتهمتن چو بنشید گفتار دیوبرآورد چون شیر جنگی غریوز فتراک بگشاد پیچان کمندبیفگند و آمد میانش به بندبپیچید بر زین و گرز گرانبرآهیخت چون پتک آهنگرانبزد بر سر دیو چون پیل مستسر و مغزش از گرز او گشت پستفرود آمد آن آبگون خنجرشبرآهیخت و ببرید جنگی سرشهمی خواند بر کردگار آفرینکزو بود پیروزی و زور کینتو مر دیو را مردم بد شناسکسی کو ندارد ز یزدان سپاسهرانکو گذشت از ره مردمیز دیوان شمر مشمر از آدمیخرد گر برین گفتها نگرودمگر نیک مغزش همی نشنودگر آن پهلوانی بود زورمندببازو ستبر و ببالا بلندگوان خوان و اکوان دیوش مخوانکه بر پهلوانی بگردد زیانچه گویی تو ای خواجهٔ سالخوردچشیده ز گیتی بسی گرم و سردکه داند که چندین نشیب و فرازبه پیش آرد این روزگار درازتگ روزگار از درازی که هستهمی بگذراند سخنها ز دستکه داند کزین گنبد تیزگرددرو سور چند است و چندی نبردچو ببرید رستم سر دیو پستبران بارهٔ پیل پیکر نشستبه پیش اندر آورد یکسر گلهبنه هرچ کردند ترکان یلههمی رفت با پیل و با خواستهوزو شد جهان یکسر آراستهز ره چون بشاه آمد این آگهیکه برگشت ستم بدان فرهیاز ایدر میان را بدان کرد بندکجا گور گیرد بخم کمندکنون دیو و پیل آمدستش بچنگبخشکی پلنگ و بدریا نهنگنیابد گذر شیر بر تیغ اویهمان دیو و هم مردم کینهجویپذیره شدن را بیاراست شاهبسر بر نهادند گردان کلاهدرفش شهنشاه با کرنایببردند با ژنده پیل و درایچو رستم درفش جهاندار شاهنگه کرد کامد پذیره براهفرود آمد و خاک را داد بوسخروش سپاه آمد و بوق و کوسسر سرکشان رستم تاج بخشبفرمود تا برنشیند برخشوزانجا بایوان شاه آمدندگشاده دل و نیک خواه آمدندبه ایرانیان بر گله بخش کردنشست تن خویشتن رخش کردفرستاد پیلان بر پیل شاهکه بر شیر پیلان بگیرند راهبیک هفته ایوان بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندبمی رستم آن داستان برگشادوز اکوان همی کرد بر شاه یادکه گوری ندیدم بخوبی چنویبدان سرافرازی و آن رنگ و بویچو خنجر بدرید بر تنش پوستبروبر نبخشود دشمن نه دوستسرش چون سر پیل و مویش درازدهن پر زدندانهای گرازدو چشمش کبود و لبانش سیاهتنش را نشایست کردن نگاهبدان زور و آن تن نباشد هیونهمه دشت ازو شد چو دریای خونسرش کردم از تن بخنجر جداچو باران ازو خون شد اندر هواازو ماند کیخسرو اندر شگفتچو بنهاد جام آفرین برگرفتبران کو چنان پهلوان آفریدکسی این شگفتی بگیتی ندیدکه مردم بود خود بکردار اویبمردی و بالا و دیدار اویهمی گفت اگر کردگار سپهرندادی مرا بهره از داد و مهرنبودی بگیتی چنین کهترمکه هزمان بدو دیو و پیل اشکرمدو هفته بران گونه بودند شادز اکوان وز بزم کردند یادسه دیگر تهمتن چنین کرد رایکه پیروز و شادان شود باز جایمرا بویهٔ زال سامست گفتچنین آرزو را نشاید نهفتشوم زود و آیم بدرگاه بازبباید همی کینه را کرد سازکه کین سیاوش به پیل و گلهنشاید چنین خوار کردن یلهدر گنج بگشاد شاه جهانگرانمایه چیزی که بودش نهانبیاورد ده جام گوهر ز گنجبزر بافته جامهٔ شاه پنجغلامان روزمی بزرین کمرپرستندگان نیز با طوق زرز گستردنیها و از تخت عاجز دیبا و دینار و پیروزه تاجبنزدیک رستم فرستاد شاهکه این هدیه با خویشتن بر براهیک امروز با ما بباید بدنوزان پس ترا رای رفتن زدنببود و بپیمود چندی نبیدبشبگیر جز رای رفتن ندیددو فرسنگ با او بشد شهریاربپدرود کردن گرفتش کنارچو با راه رستم هم آواز گشتسپهدار ایران ازو بازگشتجهان پاک بر مهر او گشت راستهمی داشت گیتی بر انسان که خواستبرین گونه گردد همی چرخ پیرگهی چون کمانست و گاهی چو تیرچو این داستان سربسر بشنویاز اکوان سوی کین بیژن شوی
داستان بیژن و منیژه تک بخشیشبی چون شبه روی شسته بقیرنه بهرام پیدا نه کیوان نه تیردگرگونه آرایشی کرد ماهبسیچ گذر کرد بر پیشگاهشده تیره اندر سرای درنگمیان کرده باریک و دل کرده تنگز تاجش سه بهره شده لاژوردسپرده هوا را بزنگار و گردسپاه شب تیره بر دشت و راغیکی فرش گسترده از پرزاغنموده ز هر سو بچشم اهرمنچو مار سیه باز کرده دهنچو پولاد زنگار خورده سپهرتو گفتی بقیر اندر اندود چهرهرآنگه که برزد یکی باد سردچو زنگی برانگیخت ز انگشت گردچنان گشت باغ و لب جویبارکجا موج خیزد ز دریای قارفرو ماند گردون گردان بجایشده سست خورشید را دست و پایسپهر اند آن چادر قیرگونتو گفتی شدستی بخواب اندرونجهان از دل خویشتن پر هراسجرس برکشیده نگهبان پاسنه آوای مرغ و نه هرای ددزمانه زبان بسته از نیک و بدنبد هیچ پیدا نشیب از فرازدلم تنگ شد زان شب دیریازبدان تنگی اندر بجستم ز جاییکی مهربان بودم اندر سرایخروشیدم و خواستم زو چراغبرفت آن بت مهربانم ز باغمرا گفت شمعت چباید همیشب تیره خوبت بباید همیبدو گفتم ای بت نیم مرد خوابیکی شمع پیش آر چون آفتاببنه پیشم و بزم را ساز کنبچنگ ار چنگ و می آغاز کنبیاورد شمع و بیامد بباغبرافروخت رخشنده شمع و چراغمی آورد و نار و ترنج و بهیزدوده یکی جام شاهنشهیمرا گفت برخیز و دل شاددارروان را ز درد و غم آزاد دارنگر تا که دل را نداری تباهز اندیشه و داد فریاد خواهجهان چون گذاری همی بگذردخردمند مردم چرا غم خوردگهی می گسارید و گه چنگ ساختتو گفتی که هاروت نیرنگ ساختدلم بر همه کام پیروز کردکه بر من شب تیره نوروز کردبدان سرو بن گفتم ای ماهروییکی داستان امشبم بازگونیکه دل گیرد از مهر او فر و مهربدو اندرون خیره ماند سپهرمرا مهربان یار بشنو چگفتازان پس که با کام گشتیم جفتبپیمای می تا یکی داستانبگویمت از گفتهٔ باستانپر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگهمان از در مرد فرهنگ و سنگبگفتم بیار ای بت خوب چهربخوان داستان و بیفزای مهرز نیک و بد چرخ ناسازگارکه آرد بمردم ز هرگونه کارنگر تا نداری دل خویش تنگبتابی ازو چند جویی درنگنداند کسی راه و سامان اوینه پیدا بود درد و درمان اویپس آنگه بگفت ار ز من بشنویبشعر آری از دفتر پهلویهمت گویم و هم پذیرم سپاسکنون بشنو ای جفت نیکیشناسچو کیخسرو آمد بکین خواستنجهان ساز نو خواست آراستنز توران زمین گم شد آن تخت و گاهبرآمد بخورشید بر تاج شاهبپیوست با شاه ایران سپهربر آزادگان بر بگسترد مهرزمانه چنان شد که بود از نخستبب وفا روی خسرو بشستبجویی که یک روز بگذشت آبنسازد خردمند ازو جای خوابچو بهری ز گیتی برو گشت راستکه کین سیاوش همی باز خواستببگماز بنشست یک روز شادز گردان لشکر همی کرد یادبدیبا بیاراسته گاه شاهنهاده بسر بر کیانی کلاهنشسته بگاه اندرون می بچنگدل و گوش داده بوای چنگبرامش نشسته بزرگان بهمفریبرز کاوس با گستهمچو گودرز کشواد و فرهاد و گیوچو گرگین میلاد و شاپور نیوشه نوذر آن طوس لشکرشکنچو رهام و چون بیژن رزمزنهمه بادهٔ خسروانی بدستهمه پهلوانان خسروپرستمی اندر قدح چون عقیق یمنبپیش اندرون لاله و نسترنپریچهرگان پیش خسرو بپایسر زلفشان بر سمن مشکسایهمه بزمگه بوی و رنگ بهارکمر بسته بر پیش سالاربارز پرده درآمد یکی پرده داربنزدیک سالار شد هوشیارکه بر در بپایند ارمانیانسر مرز توران و ایرانیانهمی راه جویند نزدیک شاهز راه دراز آمده دادخواهچو سالار هشیار بشنید رفتبنزدیک خسرو خرامید تفتبگفت آنچ بشنید و فرمان گزیدبپیش اندر آوردشان چون سزیدبکش کرده دست و زمین را برویستردند زاریکنان پیش اویکه ای شاه پیروز جاوید زیکه خود جاودان زندگی را سزیز شهری بداد آمدستیم دورکه ایران ازین سوی زان سوی تورکجا خان ارمانش خوانند ناموز ارمانیان نزد خسرو پیامکه نوشه زی ای شاه تا جاودانبهر کشوری دسترس بر بدانبهر هفت کشور توی شهریارز هر بد تو باشی بهر شهر، یارسر مرز توران در شهر ماستازیشان بما بر چه مایه بلاستسوی شهر ایران یکی بیشه بودکه ما را بدان بیشه اندیشه بودچه مایه بدو اندرون کشتزاردرخت برآور هم میوهدارچراگاه ما بود و فریاد ماایا شاه ایران بده داد ماگراز آمد اکنون فزون از شمارگرفت آن همه بیشه و مرغزاربه دندان چو پیلان بتن همچو کوهوزیشان شده شهر ارمان ستوههم از چارپایان و هم کشتمندازیشان بما بر چه مایه گزنددرختان کشته ندرایم یادبدندان به دو نیم کردند شادنیاید بدندانشان سنگ سختمگرمان بیکباره برگشت بختچو بشنید گفتار فریادخواهبدرد دل اندر بپیچید شاهبریشان ببخشود خسرو بدردبگردان گردنکش آواز کردکه ای نامداران و گردان منکه جوید همی نام ازین انجمنشود سوی این بیشهٔ خوک خوردبنام بزرگ و بننگ و نبردببرد سران گرازان بتیغندارم ازو گنج گوهر دریغیکی خوان زرین بفرمود شاهک بنهاد گنجور در پیشگاهز هر گونه گوهر برو ریختندهمه یک بدیگر برآمیختندده اسب گرانمایه زرین لگامنهاده برو داغ کاوس نامبدیبای رومی بیاراستندبسی ز انجمن نامور خواستندچنین گفت پس شهریار زمینکه ای نامداران با آفرینکه جوید بزرم من رنج خویشازان پس کند گنج من گنج خویشکس از انجمن هیچ پاسخ ندادمگر بیژن گیو فرخنژادنهاد از میان گوان پیش پایابر شاه کرد آفرین خدایکه جاوید بادی و پیروز و شادسرت سبز باد و دلت پر ز دادگرفته بدست اندرون جام میشب و روز بر یاد کاوس کیکه خرم بمینو بود جان توبگیتی پراگنده فرمان تومن آیم بفرمان این کار پیشز بهر تو دارم تن و جان خویشچو بیژن چنین گفت گیو از کراننگه کرد و آن کارش آمد گراننخست آفرین کرد مر شاه راببیژن نمود آنگهی راه رابفرزند گفت این جوانی چراستبنیروی خویش این گمانی چراستجوان گرچه دانا بود با گهرابی آزمایش نگیرد هنربد و نیک هر گونه باید کشیدز هر تلخ و شوری بباید چشیدبراهی که هرگز نرفتی مپویبر شاه خیره مبر آبرویز گفت پدر پس برآشفت سختجوان بود و هشیار و پیروز بختچنین گفت کای شاه پیروزگرتو بر من به سستی گمانی مبرتو این گفتهها از من اندر پذیرجوانم ولیکن باندیشه پیرمنم بیژن گیو لشکرشکنسر خوک را بگسلانم ز تنچو بیژن چنین گفت شد شاه شادبرو آفرین کرد و فرمانش دادبدو گفت خسرو که ای پر هنرهمیشه بپیش بدیها سپرکسی را کجا چون تو کهتر بودز دشمن بترسید سبکسر بودبگرگین میلاد گفت آنگهیکه بیژن بتوران نداند رهیتو با او برو تا سر آب بندهمیش راهبر باش و هم یار منداز آنجا بسیچید بیژن براهکمر بست و بنهاد بر سر کلاهبیاورد گرگین میلاد راهمواز ره را و فریاد رابرفت از در شاه با یوز و بازبنخچیر کردن براه درازهمی رفت چون پیل کفک افگنانسر گور و آهو ز تن برکنانز چنگال یوزان همه دشت غرمدریده بر و دل پر از داغ و گرمهمه گردن گور زخم کمندچه بیژن چه طهمورث دیوبندتذروان بچنگال باز اندرونچکان از هوا بر سمن برگ خونبدین سان همی راه بگذاشتندهمه دشت را باغ پنداشتندچو بیژن به بیشه برافگند چشمبجوشید خونش بتن بر ز خشمگرازان گرازان نه آگاه ازینکه بیژن نهادست بر بور زینبگرگین میلاد گفت اندرآیوگرنه ز یکسو بپرداز جایبرو تا بنزدیک آن آبگیرچو من با گراز اندر آیم بتیربدانگه که از بیشه خیزد خروشتو بردار گرز و بجای آر هوشببیژن چنین گفت گرگین گوکه پیمان نه این بود با شاه نوتو برداشتی گوهر و سیم و زرتو بستی مرین رزمگه را کمرچو بیژن شنید این سخن خیره شدهمه چشمش از روی او تیره شدببیشه درآمد بکردار شیرکمان را بزه کرد مرد دلیرچو ابر بهاران بغرید سختفرو ریخت پیکان چو برگ درختبرفت از پس خوک چون پیل مستیکی خنجر آب داده بدستهمه جنگ را پیش او تاختندزمین را بدندان برانداختندز دندان همی آتش افروختندتو گفتی که گیتی همی سوختندگرازی بیامد چو آهرمنازره را بدرید بر بیژناچو سوهان پولاد بر سنگ سختهمی سود دندان او بر درختبرانگیختند آتش کارزاربرآمد یکی دود زان مرغزاربزد خنجری بر میان بیژنشبدو نیمه شد پیل پیکر تنشچو روبه شدند آن ددان دلیرتن از تیغ پر خون دل از جنگ سیرسرانشان بخنجر ببرید پستبفتراک شبرنگ سرکش ببستکه دندانها نزد شاه آوردتن بیسرانشان براه آوردبگردان ایران نماید هنرز پیلان جنگی جدا کرده سربگردون برافگند هر یک چو کوهبشد گاومیش از کشیدن ستوهبداندیش گرگین شوریده رفتز یک سوی بیشه درآمد چو تفتهمه بیشه آمد بچشمش کبودبرو آفرین کرد و شادی نمودبدلش اندر آمد ازان کار دردز بدنامی خویش ترسید مرددلش را بپیچید آهرمنابد انداختن کرد با بیژناسگالش چنین بد نوشته جزیننکرد ایچ یاد از جهان آفرینکسی کو بره بر کند ژرف چاهسزد گر نهد در بن چاه گاهز بهر فزونی وز بهر نامبراه جوان بر بگسترد دامنگر تا چه بد ساخت آن بیوفامر او را چه پیش آورید از جفابدو آن زمان مهربانی نمودبخوبی مر او را فراوان ستودچو از جنگ و کشتن بپرداختندنشستنگه رود و می ساختندنبد بیژن آگه ز کردار اویهمی راست پنداشت گفتار اویچو خوردن زان سرخ می اندکیبگرگین نگه کرد بیژن یکیبدو گفت چون دیدی این جنگ منبدین گونه با خوک آهنگ منچنین داد پاسخ که ای شیرخویبگیتی ندیدم چو تو جنگجویبایران و توران ترا یار نیستچنین کار پیش تو دشوار نیستدل بیژن از گفت او شاد شدبسان یکی سرو آزاد شدبیژن چنین گفت پس پهلوانکه ای نامور گرد روشنروانبرآمد ترا این چنین کار چندبنیروی یزدان و بخت بلندکنون گفتنیها بگویم تراکه من چندگه بودهام ایدراچه با رستم و گیو و با گژدهمچه با طوس نوذر چه با گستهمچه مایه هنرها برین پهن دشتکه کردیم و گردون بران بر گذشتکجا نام ما زان برآمد بلندبنزدیک خسرو شدیم ارجمندیکی جشنگاهست ز ایدر نه دوربه دو روزه راه اندر آید بتوریکی دشت بینی همه سبز و زردکزو شاد گردد دل رادمردهمه بیشه و باغ و آب روانیکی جایگه از در پهلوانزمین پرنیان و هوا مشکبویگلابست گویی مگر آب جویز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگهوا مشکبوی و زمین رنگ رنگخمآورده از بار شاخ سمنصنم گشته پالیز و گلبن شمنخرامان بگرد گل اندر تذروخروشیدن بلبل از شاخ سروازین پس کنون تا نه بس روزگارشد چون بهشت آن در و مرغزارپری چهره بینی همه دشت و کوهز هر سو نشسته بشادی گروهمنیژه کجا دخت افراسیابدرفشان کند باغ چون آفتابهمه دخت توران پوشیدهرویهمه سرو بالا همه مشک مویهمه رخ پر از گل همه چشم خوابهمه لب پر از می ببوی گلاباگر ما بنزدیک آن جشنگاهشویم و بتازیم یک روزه راهبگیریم ازیشان پری چهره چندبنزدیک خسرو شویم ارجمندچو گرگین چنین گفت بیژن جوانبجوشیدش آن گوهر پهلوانگهی نام جست اندران گاه کامجوان بد جوانوار برداشت گامبرفتند هر دو براه درازیکی از نوشته دگر کینهسازمیان دو بیشه بیک روزه راهفرود آمد آن گرد لشکر پناهبدان مرغزاران ارمان دو روزهمی شاد بودند باباز و یوزچو دانست گرگین که آمد عروسهمه دشت ازو شد چو چشم خروسببیژن پس آن داستان برگشادوزان جشن و رامش بسی کرد یادبگرگین چنین گفت پس بیژناکه من پیشتر سازم این رفتناشوم بزمگه را ببینم ز دورکه ترکان همی چون بسیچند سوروز آن جایگه پس بتابم عنانبگردن برآرم ز دوده سنانزنیم آنگهی رای هشیارترشود دل ز دیدار بیدارتربگنجور گفت آن کلاه بزرکه در بزمگه بر نهادم بسرکه روشن شدی زو همه بزمگاهبیاور که ما را کنونست گاههمان طوق کیخسرو و گوشوارهمان یارهٔ گیو گوهرنگاربپوشید رخشنده رومی قبایز تاج اندر آویخت پر هماینهادند بر پشت شبرنگ زینکمر خواست با پهلوانی نگینبیامد بنزدیک آن بیشه شددل کامجویش پر اندیشه شدبزیر یکی سر وبن شد بلندکه تا ز آفتابش نباشد گزندبنزدیک آن خیمهٔ خوب چهربیامد بدلش اندر افروخت مهرهمه دشت ز آوای رود و سرودروان را همی داد گفتی درودمنیژه چو از خیمه کردش نگاهبدید آن سهی قد لشکر پناهبرخسارگان چون سهیل یمنبنفشه گرفته دو برگ سمنکلاه تهم پهلوان بر سرشدرفشان ز دیبای رومی برشبپرده درون دخت پوشیده رویبجوشید مهرش دگر شد به خویفرستاد مر دایه را چون نوندکه رو زیر آن شاخ سرو بلندنگه کن که آن ماه دیدار کیستسیاوش مگر زنده شد گر پریستبپرسش که چون آمدی ایدرانیایی بدین بزمگاه اندراپریزادهای گر سیاوشیاکه دلها بمهرت همی جوشیاوگر خاست اندر جهان رستخیزکه بفروختی آتش مهر تیزکه من سالیان اندرین مرغزارهمی جشن سازم بهر نوبهاربدین بزمگه بر ندیدیم کسترا دیدم ای سرو آزاده بسچو دایه بر بیژن آمد فرازبرو آفرین کرد و بردش نمازپیام منیژه به بیژن بگفتهمه روی بیژن چو گل بر شکفتچنین پاسخ آورد بیژن بدویکه من ای فرستادهٔ خوب رویسیاوش نیم نز پری زادگاناز ایرانم از تخم آزادگانمنم بیژن گیو ز ایران بجنگبزخم گراز آمدم بیدرنگسرانشان بریدم فگندم براهکه دندانهاشان برم نزد شاهچو زین جشنگاه آگهی یافتمسوی گیو گودرز نشتافتمبدین رزمگاه آمدستم فرازبپیموده بسیار راه درازمگر چهرهٔ دخت افراسیابنماید مرا بخت فرخ بخوابهمی بینم این دشت آراستهچو بتخانهٔ چین پر از خواستهاگر نیک رایی کنی تاج زرترا بخشم و گوشوار و کمرمرا سوی آن خوب چهر آوریدلش با دل من بمهر آوریچو بیژن چنین گفت شد دایه بازبگوش منیژه سرایید رازکه رویش چنینست بالا چنینچنین آفریدش جهان آفرینچو بشنید از دایه او این سخنبفرمود رفتن سوی سرو بنفرستاد پاسخ هم اندر زمانکت آمد بدست آنچ بردی گمانگر آیی خرامان بنزدیک منبیفروزی این جان تاریک مننماند آنگهی جایگاه سخنخرامید زان سایهٔ سروبنسوی خیمهٔ دخت آزاده خویپیاده همی گام زد برزویبپرده درآمد چو سرو بلندمیانش بزرین کمر کرده بندمنیژه بیامد گرفتش ببرگشاد از میانش کیانی کمربپرسیدش از راه و رنج درازکه با تو که آمد بجنگ گرازچرا این چنین روی و بالا و برزبرنجانی ای خوب چهره بگرزبشستند پایش بمشک و گلابگرفتند زان پس بخوردن شتابنهادند خوان و خورش گونه گونهمی ساختند از گمانی فزوننشستنگه رود و می ساختندز بیگانه خیمه بپرداختندپرستندگان ایستاده بپایابا بربط و چنگ و رامش سرایبدیبا زمین کرده طاوس رنگز دینار و دیبا چو پشت پلنگچه از مشک و عنبر چه یاقوت و زرسراپرده آراسته سربسرمی سالخورده بجام بلوربرآورده با بیژن گیو شورسه روز و سه شب شاد بوده بهمگرفته برو خواب مستی ستمچو هنگام رفتن فراز آمدشبدیدار بیژن نیاز آمدشبفرمود تا داروی هوشبرپرستنده آمیخت با نوشبربدادند مر بیژن گیو رامر آن نیک دل نامور نیو رامنیژه چو بیژن دژم روی ماندپرستندگان را بر خویش خواندعماری بسیچید رفتن براهمر آن خفته را اندر آن جایگاهز یک سو نشستنگه کام رادگر ساخته جای آرام رابگسترد کافور بر جای خوابهمی ریخت بر چوب صندل گلابچو آمد بنزدیک شهر اندرابپوشید بر خفته بر چادرانهفته بکاخ اندر آمد بشببه بیگانگان هیچ نگشاد لبچو بیدار شد بیژن و هوش یافتنگار سمن بر در آغوش یافتبایوان افراسیاب اندراابا ماه رخ سر ببالین برابپیچید بر خویشتن بیژنابیزدان بنالید ز آهرمناچنین گفت کای کردگار ار مرارهایی نخواهد بدن ز ایدراز گرگین تو خواهی مگر کین منبرو بشنوی درد و نفرین منکه او بد مرا بر بدی رهنمونهمی خواند بر من فراوان فسونمنیژه بدو گفت دل شاددارهمه کار نابوده را باد داربمردان ز هر گونه کار آیداگهی بزم و گه کارزار آیداز هر خرگهی گل رخی خواستندبدیبای رومی بیاراستندپری چهرگان رود برداشتندبشادی همه روز بگذاشتندچو بگذشت یک چندگاه این چنینپس آگاهی آمد بدربان ازیننهفته همه کارشان بازجستبژرفی نگه کرد کار از نخستکسی کز گزافه سخن راندادرخت بلا را بجنباندانگه کرد کو کیست و شهرش کجاستبدین آمدن سوی توران چراستبدانست و ترسان شد از جان خویششتابید نزدیک درمان خویشجز آگاه کردن ندید ایچ رایدوان از پس پرده برداشت پایبیامد بر شاه ترکان بگفتکه دختت ز ایران گزیدست جفتجهانجوی کرد از جهاندار یادتو گفتی که بیدست هنگام بادبدست از مژه خون مژگان برفتبرآشفت و این داستان باز گفتکرا از پس پرده دختر بوداگر تاج دارد بداختر بودکرا دختر آید بجای پسربه از گور داماد ناید بدرز کار منیژه دلش خیره ماندقراخان سالار را پیش خواندبدو گفت ازین کار ناپاک زنهشیوار با من یکی رای زنقراخان چنین داد پاسخ بشاهکه در کار هشیارتر کن نگاهاگر هست خود جای گفتار نیستولیکن شنیدن چو دیدار نیستبگرسیوز آنگاه گفتش بدردپر از خون دل و دیده پر آب زردزمانه چرا بندد این بند منغم شهر ایران و فرزند منبرو با سواران هشیار سرنگه دار مر کاخ را بام و درنگر تا که بینی بکاخ اندراببند و کشانش بیار ایدراچو گرسیوز آمد بنزدیک دراز ایوان خروش آمد و نوش و خورغریویدن چنگ و بانگ رباببرآمد ز ایوان افراسیابسواران در و بام آن کاخ شاهگرفتند و هر سو ببستند راهچو گر سیوز آن کاخ در بسته دیدمی و غلغل نوش پیوسته دیدسواران گرفتندگرد اندرشچو سالار شد سوی بسته درشبزد دست و برکند بندش ز جایبجست از میان در اندر سرایبیامد بنزدیک آن خانه زودکجا پیشگه مرد بیگانه بودز در چون به بیژن برافگند چشمبچوشید خونش برگ بر ز خشمدر آن خانه سیصد پرستنده بودهمه با رباب و نبید و سرودبپیچید بر خویشتن بیژناکه چون رزم سازم برهنه تنانه شبرنگ با من نه رهوار بورهمانا که برگشتم امروز هورز گیتی نبینم همی یار کسبجز ایزدم نیست فریادرسکجا گیو و گودرز کشوادگانکه سر داد باید همی رایگانهمیشه بیک ساق موزه درونیکی خنجری داشتی آبگونبزد دست و خنجر کشید از نیامدر خانه بگرفت و برگفت نامکه من بیژنم پور کشوادگانسر پهلوانان و آزادگانندرد کسی پوست بر من مگرهمی سیری آید تنش را ز سروگر خیزد اندر جهان رستخیزنبیند کسی پشتم اندر گریزتو دانی نیاکان و شاه مرامیان یلان پایگاه مراوگر جنگ سازند مر جنگ راهمیشه بشویم بخون چنگ راز تورانیان من بدین خنجراببرم فراوان سران را سراگرم نزد سالار توران بریبخوبی برو داستان آوریتو خواهشگری کن مرا زو بخونسزد گر بنیکی بوی رهنموننکرد ایچ گرسیوز آهنگ اویچو دید آن چنان تیزی چنگ اویبدانست کو راست گوید همیبخون ریختن دست شوید همیوفا کرد با او بسوگندهابخوبی بدادش بسی پندهابپیمان جدا کرد زو خنجرابخوبی کشیدش ببند اندرابیاورد بسته بکردار یوزچه سود از هنرها چو برگشت روزچنینست کردار این گوژپشتچو نرمی بسودی بیابی درشتچو آمد بنزدیک شاه اندراگو دست بسته برهنه سرابرو آفرین کردکای شهریارگر از من کنی راستی خواستاربگویم ترا سربسر داستانچو گردی بگفتار همداستاننه من بزرو جستم این جشنگاهنبود اندرین کار کس را گناهاز ایران بجنگ گراز آمدمبدین جشن توران فراز آمدمز بهر یکی باز گم بوده رابرانداختم مهربان دوده رابزیر یکی سرو رفتم بخوابکه تا سایه دارد مرا ز آفتابپری دربیامد بگسترد پرمرا اندر آورد خفته ببراز اسبم جدا کرد و شد تا براهکه آمد همی لشکر و دخت شاهسوران پراگنده بر گرد دشتچه مایه عماری بمن برگذشتیکی چتر هندی برآمد ز دورز هر سو گرفته سواران توریکی کرده از عود مهدی میانکشیده برو چادر پرنیانبدو اندرون خفته بت پیکرینهاده ببالین برش افسریپری یک بیک ز اهرمن کرد یادمیان سواران درآمد چو بادمرا ناگهان در عماری نشاندبران خوب چهره فسونی بخواندکه تا اندر ایوان نیامد ز خوابنجنبید و من چشم کرده پر آبگناهی مرا اندرین بوده نیستمنیژه بدین کار آلوده نیستپری بیگمان بخت برگشته بودکه بر من همی جادوی آزمودچنین بد که گفتم کم و بیش نهمرا ایدر اکنون کس و خویش نهچنین داد پاسخ پس افراسیابکه بخت بدت کرد بر تو شتابتو آنی کز ایران بتیغ و کمندهمی رزم جستی به نام بلندکنون چون زنان پیش من بسته دستهمی خواب گویی به کردار مستبکار دروغ آزمودن همیبخواهی سر از من ربودن همیبدو گفت بیژن که ای شهریارسخن بشنو از من یکی هوشیارگرازان بدندان و شیران بچنگتوانند کردن بهر جای جنگیلان هم بشمشیر و تیر و کمانتوانند کوشید با بدگمانیکی دست بسته برهنه تنایکی را ز پولاد پیراهناچگونه درد شیر بی چنگ تیزاگر چند باشد دلش پر ستیزاگر شاه خواهد که بنید ز مندلیری نمودن بدین انجمنیکی اسب فرمای و گرزی گرانز ترکان گزین کن هزار از سرانبه آوردگه بر یکی زین هزاراگر زنده مانم بمردم مدارز بیژن چو این گفته بشنید چشمبروبر فگند و برآورد خشمبگرسیوز اندر یکی بنگریدکز ایران چه دیدیم و خواهیم دیدنبینی که این بدکنش ریمنافزونی سگالد همی بر منابسنده نبودش همین بد که کردهمی رزم جوید بننگ و نبردببر همچنین بند بر دست و پایهم اندر زمان زو بپرداز جایبفرمای داری زدن پیش درکه باشد ز هر سو برو رهگذرنگون بخت را زنده بر دار کنوزو نیز با من مگردان سخنبدان تا ز ایرانیان زین سپسنیارد بتوران نگه کرد کسکشیدندش از پیش افراسیابدل از درد خسته دو دیده پر آبچو آمد بدر بیژن خسته دلز خون مژه پای مانده بگلهمی گفت اگر بر سرم کردگارنوشتست مردن ببد روزگارز دار و ز کشتن نترسم همیز گردان ایران بترسم همیکه نامرد خواند مرا دشمنمز ناخسته بردار کرده تنمبپیش نیاکان پهلو منشپس از مرگ بر من بود سرزنشروانم بماند هم ایدر بجایز شرم پدر چون شوم باز جایدریغا که شادان شود دشمنمچو بینند بر دا
داستان دوازده رخ تک بخشیجهان چون بزاری برآید همیبدو نیک روزی سرآید همیچو بستی کمر بر در راه آزشود کار گیتیت یکسر درازبیک روی جستن بلندی سزاستاگر در میان دم اژدهاستو دیگر که گیتی ندارد درنگسرای سپنجی چه پهن و چه تنگپرستنده آز و جویای کینبگیتی ز کس نشنود آفرینچو سرو سهی گوژ گردد بباغبدو بر شود تیره روشن چراغکند برگ پژمرده و بیخ سستسرش سوی پستی گراید نخستبروید ز خاک و شود باز خاکهمه جای ترسست و تیمار و باکسر مایهٔ مرد سنگ و خردز گیتی بیآزاری اندر خورددر دانش و آنگهی راستیگرین دو نیابی روان کاستیاگر خود بمانی بگیتی درازز رنج تن آید برفتن نیازیکی ژرف دریاست بن ناپدیددر گنج رازش ندارد کلیداگر چند یابی فزون بایدتهمان خورده یک روز بگزایدتسه چیزت بباید کزان چاره نیستوزو بر سرت نیز پیغاره نیستخوری گر بپوشی و گر گستریسزد گرد بدیگر سخن ننگریچو زین سه گذشتی همه رنج و آزچه در آز پیچی چه اندر نیازچو دانی که بر تو نماند جهانچه پیچی تو زان جای نوشین روانبخور آنچ داری و بیشی مجویکه از آز کاهد همی آبرویدل شاه ترکان چنان کم شنودهمیشه برنج از پی آز بودازان پس که برگشت زان رزمگاهکه رستم برو کرد گیتی سیاهبشد تازیان تا بخلخ رسیدبننگ از کیان شد سرش ناپدیدبکاخ اندر آمد پرآزار دلابا کاردانان هشیاردلچو پیران و گرسیوز رهنمونقراخان و چون شیده و گرسیونبرایشان همه داستان برگشادگذشته سخنها همه کرد یادکه تا برنهادم بشاهی کلاهمرا گشت خورشید و تابنده ماهمرا بود بر مهتران دسترسعنان مرا برنتابید کسز هنگام رزم منوچهر بازنبد دست ایران بتوران درازشبیخون کند تا در خان مناز ایران بیازند بر جان مندلاور شد آن مردم نادلیرگوزن اندر آمد ببالین شیربرین کینه گر کار سازیم زودوگرنه برآرند زین مرز دودسزد گر کنون گرد این کشورمسراسر فرستادگان گسترمز ترکان وز چین هزاران هزارکمربستگان از در کارزاربیاریم بر گرد ایران سپاهبسازیم هر سو یکی رزمگاههمه موبدان رای هشیار خویشنهادند با گفت سالار خویشکه ما را ز جیحون بباید گذشتزدن کوس شاهی بران پهن دشتبموی لشکر گهی ساختنشب و روز نسودن از تاختنکه آن جای جنگست و خون ریختنچه با گیو و با رستم آویختنسرافراز گردان گیرنده شهرهمه تیغ کین آب داده به زهرچو افراسیاب آن سخنها شنودبرافروخت از بخت و شادی نمودابر پهلوانان و بر موبدانبکرد آفرینی برسم رداننویسندهٔ نامه را پیش خواندسخنهای بایسته چندی براندفرستادگان خواست از انجمنبنزدیک فغفور و شاه ختنفرستاد نامه به هر کشوریبهر نامداری و هر مهتریسپه خواست کاندیشهٔ جنگ داشتز بیژن بدان گونه دل تنگ داشتدو هفته برآمد ز چین و ختنز هر کشوری شد سپاه انجمنچو دریای جوشان زمین بردمیدچنان شد که کس روز روشن ندیدگله هرچ بودش ز اسبان یلهبشهر اندر آورد یکسر گلههمان گنجها کز گه تور بازپدر بر پسر بر همی داشت رازسر بدرهها را گشادن گرفتشب و روز دینار دادن گرفتچو لشکر سراسر شد آراستهبدان بینیازی شد از خواستهز گردان گزین کرد پنجه هزارهمه رزمجویان سازنده کاربشیده که بودش نبرده پسرز گردان جنگی برآورده سربدو گفت کین لشکر سرفرازسپردم ترا راه خوارزم سازنگهبان آن مرز خوارزم باشهمیشه کمربستهٔ رزم باشدگر پنجه از نامداران چینبفرمود تا کرد پیران گزینبدو گفت تا شهر ایران بروممان رخت و مه تخت سالار نودر آشتی هیچ گونه مجویسخن جز بجنگ و بکینه مگویکسی کو برد آب و آتش بهمابر هر دوان کرده باشد ستمدو پر مایه بیدار و دو پهلوانیکی پیر و باهوش و دیگر جوانبرفتند با پند افراسیاببرام پیر و جوان بر شتابابا ترگ زرین و کوپال و تیغخروشان بکردار غرنده میغپس آگاهی آمد به پیروز شاهکه آمد ز توران بایران سپاهجفاپیشه بدگوهر افراسیابز کینه نیاید شب و روز خواببرآورد خواهد همی سر ز ننگز هر سو فرستاد لشکر بجنگهمی زهر ساید بنوک سنانکه تابد مگر سوی ایران عنانسواران جنگی چو سیصد هزاربجیحون همی کرد خواهد گذارسپاهی که هنگام ننگ و نبردز جیحون بگردون برآورد گرددلیران بدرگاه افراسیابز بانگ تبیره نیابند خوابز آوای شیپور و زخم درایتو گویی برآید همی دل ز جایگر آید بایران بجنگ آن سپاههژبر دلاور نیاید براهسر مرز توران به پیران سپردسپاهی فرستاد با او نه خردسوی مرز خوارزم پنجه هزارکمربسته رفت از در کارزارسپهدارشان شیدهٔ شیر دلکز آتش ستاند بشمشیر دلسپاهی بکردار پیلان مستکه با جنگ ایشان شود کوه پستچو بشنید گفتار کاراگهانپراندیشه بنشست شاه جهانبکاراگهان گفت کای بخردانمن ایدون شنیدستم از موبدانکه چون ماه ترکان برآید بلندز خورشید ایرانش آید گزندسیه مارکورا سر آید بکوبز سوراخ پیچان شود سوی چوبچو خسرو به بیداد کارد درختبگردد برو پادشاهی و تختهمه موبدان را بر خویش خواندشنیده سخن پیش ایشان براندنشستند با شاه ایران برازبزرگان فرزانه و رزم سازچو دستان سام و چو گودرز و گیوچو شیدوش و فرهاد و رهام نیوچو طوس و چو رستم یل پهلوانفریبرز و شاپور شیر دماندگر بیژن گیو با گستهمچو گرگین چون زنگه و گژدهمجزین نامداران لشکر همهکه بودند شاه جهان را رمهابا پهلوانان چنین گفت شاهکه ترکان همی رزم جویند و گاهچو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگبباید بسیچید ما را بجنگبفرمود تا بوق با گاودمدمیدند و بستند رویینه خماز ایوان به میدان خرامید شاهبیاراستند از بر پیل گاهبزد مهره در جام بر پشت پیلزمین را تو گفتی براندود نیلهوا نیلگون شد زمین رنگ رنگدلیران لشکر بسان پلنگبچنگ اندرون گرز و دل پر ز کینز گردان چو دریای جوشان زمینخروشی برآمد ز درگاه شاهکه ای پهلوانان ایران سپاهکسی کو بساید عنان و رکیبنباید که یابد بخانه شکیببفرمود کز روم وز هندوانسواران جنگی گزیده گواندلیران گردنکش از تازیانبسیچیدهٔ جنگ شیر ژیانکمربسته خواهند سیصد هزارز دشت سواران نیزه گزارهر آنکو چهل روزه را نزد شاهنیاید نبیند بسر بر کلاهپراگنده بر گرد کشور سوارفرستاده با نامه شهریاردو هفته برآمد بفرمان شاهبجنبید در پادشاهی سپاهز لشکر همه کشور آمد بجوشزگیتی بر آمد سراسر خروشبشبگیر گاه خروش خروسز هر سوی برخاست آوای کوسبزرگان هر کشوری با سپاهنهادند سر سوی درگاه شاهدر گنجهای کهن باز کردسپه را درم دادن آغاز کردهمه لشکر از گنج و دینار شاهبسر بر نهادند گوهر کلاهبه بر گستوان و بجوشن چو کوهشدند انجمن لشکری همگروهچو شد کار لشکر همه ساختهوزیشان دل شاه پرداختهنخستین ازان لشکر نامدارسواران شمشیر زن سی هزارگزین کرد خسرو برستم سپردبدو گفت کای نامبردار گردره سیستان گیر و برکش بگاهبهندوستان اندر آور سپاهز غزنین برو تا براه برینچو گردد ترا تاج و تخت و نگینچو آن پادشاهی شود یکسرهببشخور آید پلنگ و برهفرامرز را ده کلاه و نگینکسی کو بخواهد ز لشکر گزینبزن کوس رویین و شیپور و نایبکشمیر و کابل فزون زین مپایکه ما را سر از جنگ افراسیابنیابد همی خورد و آرام و خوابالانان و غزدژ بلهراسب دادبدو گفت کای گرد خسرو نژادبرو با سپاهی بکردار کوهگزین کن ز گردان لشکر گروهسواران شایستهٔ کارزارببر تا برآری ز دشمن دمارباشکش بفرمود تا سی هزاردمنده هژبران نیزه گزاربرد سوی خوارزم کوس بزرگسپاهی بکردار درنده گرگزند بر در شهر خوارزم گاهابا شیدهٔ رزم زن کینه خواهسپاه چهارم بگودرز دادچه مایه ورا پند و اندرز دادکه رو با بزرگان ایران بهمچو گرگین و چون زنگه و گستهمزواره فریبرز و فرهاد و گیوگرازه سپهدار و رهام نیوبفرمود بستن کمرشان بجنگسوی رزم توران شدن بی درنگسپهدار گودرز کشوادگانهمه پهلوانان و آزادگاننشستند بر زین بفرمان شاهسپهدار گودرز پیش سپاهبگودرز فرمود پس شهریارچو رفتی کمر بستهٔ کارزارنگر تا نیازی به بیداد دستنگردانی ایوان آباد پستکسی کو بجنگت نبندد میانچنان ساز کش از تو ناید زیانکه نپسندد از ما بدی دادگرسپنجست گیتی و ما برگذرچو لشکر سوی مرز توران بریمن تیز دل را بتش سرینگر تا نجوشی بکردار طوسنبندی بهر کار بر پیل کوسجهاندیدهای سوی پیران فرستهشیوار وز یادگیران فرستبپند فراوانش بگشای گوشبرو چادر مهربانی بپوشبهر کار با هر کسی دادکنز یزدان نیکی دهش یاد کنچنین گفت سالار لشکر بشاهکه فرمان تو برتر از شید و ماهبدان سان شوم کم تو فرمان دهیتو شاه جهانداری و من رهیبرآمد خروش از در پهلوانز بانگ تبیره زمین شد نوانبلشکر گه آمد دمادم سپاهجهان شد ز گرد سواران سیاهبه پیش سپاه اندرون پیل شستجهان پست گشته ز پیلان مستوزان ژنده پیلان جنگی چهاربیاراسته از در شهریارنهادند بر پشتشان تخت زرنشستنگه شاه با زیب و فربگودرز فرمود تا بر نشستبران تخت زر از بر پیل مستبرانگیخت پیلان و برخاست گردمر آن را بنیک اختری یاد کردکه از جان پیران برآریم دودبران سان که گرد پی پیل بودبی آزار لشکر بفرمان شاههمی رفت منزل بمنزل سپاهچو گودرز نزدیک زیبد رسیدسران را ز لشکر همی برگزیدهزاران دلیران خنجر گزارز گردان لشکر دلاور سواراز ایرانیان نامور دههزارسخن گوی و اندر خور کارزارسپهدار پس گیو را پیش خواندهمه گفتهٔ شاه با او براندبدو گفت کای پور سالار سربرافراخته سر ز بسیار سرگزین کردم اندر خورت لشکریکه هستند سالار هر کشوریبدان تا بنزدیک پیران شویبگویی و گفتار او بشنویبگویی به پیران که من با سپاهبزیبد رسیدم بفرمان شاهشناسی تو گفتار و کردار خویشبی آزاری و رنج و تیمار خویشهمه شهر توران بدی را میانببستند با نامدار کیانفریدون فرخ که با داغ و دردز گیتی بشد دیده پر آب زردپر از درد ایران پر از داغ شاهکه با سوک ایرج نتابید ماهز ترکان تو تنها ازان انجمنشناسی بمهر و وفا خویشتندروغست بر تو همین نام مهرنبینم بدلت اندر آرام مهرهمانست کن شاه آزرمجویمرا گفت با او همه نرم گویازان کو بکارسیاوش ردبیفگند یک روز بنیاد بدبنزد منش دستگاهست نیزز خون پدر بیگناهست نیزگناهی که تا این زمان کردهایز شاهان گیتی که آزردهایهمی شاه بگذارد از تو همهبدی نیکی انگارد از تو همهنباید که بر دست ما بر تباهشوی بر گذشته فراوان گناهدگر کز پی جنگ افراسیابزمانه همی بر تو گیرد شتاببزرگان ایران و فرزند منبخوانند بر تو همه پند منسخن هرچ دانی بدیشان بگویوزیشان همیدون سخن بازجویاگر راست باشد دلت با زبانگذشتی ز تیمار و رستی بجانبر و بوم و خویشانت آباد گشتز تیغ منت گردن آزاد گشتور از تو پدیدار آید گناهنماند بتو مهر و تخت و کلاهنجویم برین کینه آرام و خوابمن و گرز و میدان افراسیابکزو شاه ما را بکین خواستننباید بسی لشکر آراستنمگر پند من سربسر بشنویبگفتار هشیار من بگروینخستین کسی کو پی افگند کینبخون ریختن برنوشت آستینبخون سیاوش یازید دستجهانی به بیداد بر کرد پستبسان سگانش ازان انجمنببندی فرستی بنزدیک منبدان تا فرستم بنزدیک شاهچه شان سر ستاند چه بخشد کلاهتو نشنیدی آن داستان بزرگکه شیر ژیان آورد پیش گرگکه هر کو بخون کیان دست آختزمانه بجز خاک جایش نساختدگر هرچ از گنج نزدیک تستهمه دشمن جان تاریک تستز اسپان پرمایه و گوهرانز دیبا و دینار وز افسرانز ترگ و ز شمشیر و برگستوانز خفتان، وز خنجر هندوانهمه آلت لشکر و سیم و زرفرستی بنزدیک ما سربسربه بیداد کز مردمان بستدیفراز آوریدی ز دست بدیبدان باز خری مگر جان خویشازین درکنی زود درمان خویشچه اندر خور شهریارست ازانفرستم بنزدیک شاه جهانببخشیم دیگر همه بر سپاهبجای مکافات کرده گناهو دیگر که پور گزین ترانگهبان گاه و نگین ترابرادرت هر دو سران سپاهکه همزمان برآرند گردن بماهچو هر سه بدین نامدار انجمنگروگان فرستی بنزدیک منبدان تا شوم ایمن از کار توبرآرد درخت وفا بار توتو نیز آنگهی برگزینی دو راهیکی راهجویی بنزدیک شاهابا دودمان نزد خسرو شویبدان سایهٔ مهر او بغنویکنم با تو پیمان که خسرو ترابخورشید تابان برآرد سراز مهر دل او تو آگه تریکزو هیچ ناید چز از بهتریبشویی دل از مهر افراسیابنبینی شب تیره او را بخوابگر از شاه ترکان بترسی ز بدنخواهی که آیی بایران سزدبپرداز توران و بنشین بچاجببر تخت ساج و بر افراز تاجورت سوی افراسیابست رایبرو سوی او جنگ ما را مپایاگر تو بخواهی بسیچید جنگمرا زور شیرست و چنگ پلنگبترکان نمانم من از تخت بهرکمان من ابرست و بارانش زهربسیچیدهٔ جنگ خیز اندرآیگرت هست با شیر درنده پایچو صف برکشید از دو رویه سپاهگنهکار پیدا شد از بیگناهگرین گفتههای مرا نشنویبفرجام کارت پشیمان شویپشیمانی آنگه نداردت سودکه تیغ زمانه سرت را درودبگفت این سخن پهلوان با پسرکه بر خوان بپیران همه دربدرز پیش پدر گیو شد تا ببلخگرفته بیاد آن سخنهای تلخفرود آمد و کس فرستاد زودبران سان که گودرز فرموده بودهمان شب سپاه اندر آورد گردبرفت از در بلخ تا ویسه گردکه پیران بدان شهر بد با سپاهکه دیهیم ایران همی جست و گاهفرستاده چون سوی پیران رسیدسپدار ایران سپه را بدیدبگفتند کآمد سوی بلخ گیوابا ویژگان سپهدار نیوچو بشنید پیران برافراخت کوسشد از سم اسبان زمین آبنوسده و دو هزارش ز لشکر سوارفراز آمد اندر خور کارزارازیشان دو بهره هم آنجا بماندبرفت و جهاندیدگانرا بخواندبیامد چو نزدیک جیحون رسیدبگرد لب آب لشکر کشیدبجیحون پر از نیزه دیوار کردچو با گیو گودرز دیدار کرددو هفته شد اندر سخنشان درنگبدان تا نباشد به بیداد جنگز هر گونه گفتند و پیران شنیدگنهکاری آمد ز ترکان پدیدبزرگان ایران زمان یافتندبریشان بگفتار بشتافتندبرافگند یپران هم اندر شتابنوندی بنزدیک افراسیابکه گودرز کشوادگان با سپاهنهاد از بر تخت گردان کلاهفرستاده آمد بنزدیک منگزین پور او مهتر انجمنمار گوش و دل سوی فرمان تستبپیمان روانم گروگان تستسخن چون بسالار ترکان رسیدسپاهی ز جنگ آوران برگزیدفرستاد نزدیک پیران سوارز گردان شمشیر زن سی هزاربدو گفت بردار شمشیر کینوزیشان بپرداز روی زمیننه گودرز باید که ماند نه گیونه فرهاد و گرگین نه رهام نیوکه بر ما سپه آمد از چار سویهمی گاه توران کنند آرزویجفا پیشه گشتم ازین پس بجنگنجویم بخون ریختن بر درنگبرای هشیوار و مردان مردبرآرم ز کیخسرو این بار گردچو پیران بدید آن سپاه بزرگبخون تشنه هر یک بکردار گرگبر آشفت ازان پس که نیرو گرفتهنرها بشست از دل آهو گرفتجفا پیشه گشت آن دل نیکخویپر اندیشه شد رزم کرد آرزویبگیو آنگهی گفت برخیز و روسوی پهلوان سپه باز شوبگویش که از من تو چیزی مجویکه فرزانگان آن نبینند روییکی آنکه از نامدارگوانگروگان همی خواهی این کی توانو دیگر که گفتی سلیح و سپاهگرانمایه اسبان و تخت و کلاهبرادرکه روشن جهان منستگزیده پسر پهلوان منستهمی گویی از خویشتن دور کنز بخرد چنین خام باشد سخنمرا مرگ بهتر ازان زندگیکه سالار باشم کنم بندگییکی داستان زد برین بر پلنگچو با شیر جنگ آورش خاست جنگبنام ار بریزی مرا گفت خونبه از زندگانی بننگ اندرونو دیگر که پیغام شاه آمدستبفرمان جنگم سپاه آمدستچو پاسخ چنین یافت برگشت گیوابا لشکری نامبردار و نیوسپهدار چون گیو برگشت از ویخروشان سوی جنگ بنهاد رویدمان از پس گیو پیران دلیرسپه را همی راند برسان شیربیامد چو پیش کنابد رسیدبران دامن کوه لشکر کشیدچو گیو اندر آمد بپیش پدرهمی گفت پاسخ همه دربدربگودرز گفت اندرآور سپاهبجایی که سازی همی رزمگاهکه او را همی آشتی رای نیستبدلش اندرون داد را جای نیستز هر گونه با او سخن راندمهمه هرچ گفتی برو خواندمچو آمد پدیدار ازیشان گناههیونی برافگند نزدیک شاهکه گودرز و گیو اندر آمد بجنگسپه باید ایدر مرا بی درنگسپاه آمد از نزدافراسیابچو ما بازگشتیم بگذاشت آبکنون کینه را کوس بر پیل بستهمی جنگ ما را کند پیشدستچنین گفت با گیو پس پهلوانکه پیران بسیری رسید از روانهمین داشتم چشم زان بد نهانولیکن بفرمان شاه جهانبایست رفتن که چاره نبوددلش را کنون شهریار آزمودیکی داستان گفته بودم بشاهچو فرمود لشکر کشیدن براهکه دل را ز مهر کسی برگسلکجا نیستش با زبان راست دلهمه مهر پیران بترکان برستبشوید همی شاه ازو پاک دستچو پیران سپاه از کنابد براندبروز اندرون روشنایی نماندسواران جوشن وران صد هزارز ترکان کمربستهٔ کارزاربرفتند بسته کمرها بجنگهمه نیزه و تیغ هندی بچنگچو دانست گودرز کآمد سپاهبزد کوس و آمد ز زیبد براهز کوه اندر آمد بهامون گذشتکشیدند لشکر بران پهن دشتبکردار کوه از دو رویه سپاهز آهن بسر بر نهاده کلاهبرآمد خروشیدن کرنایبجنبد همی کوه گفتی ز جایز زیبد همی تاکنابد سپاهدر و دشت ازیشان کبود و سیاهز گرد سپه روز روشن نماندز نیزه هوا جز بجوشن نماندوز آواز اسبان و گرد سپاهبشد روشنایی ز خورشید و ماهستاره سنان بود و خروشید تیغاز آهن زمین بود وز گرز میغبتوفید ز آواز گردان زمینز ترگ و سنان آسمان آهنینچو گودرز توران سپه را بدیدکه برسان دریا زمین بردمیددرفش از درفش و گروه از گروهگسسته نشد شب برآمد ز کوهچو شب تیره شد پیل پیش سپاهفرازآوریدند و بستند راهبرافروختند آتش از هردو رویاز آواز گردان پرخاشجویجهان سربسر گفتی آهرمنستبدامن بر از آستین دشمنستز بانگ تبیره بسنگ اندرونبدرد دل اندر شب قیر گونسپیده برآمد ز کوه سیاهسپهدار ایران به پیش سپاهبسوده اسب اندر آورد پاییلان را بهر سو همی ساخت جایسپه را سوی میمنه کوه بودز جنگ دلیران بیاندوه بودسوی میسره رود آب روانچنان در خور آمد چو تن را روانپیاده که اندر خور کارزاربفرمود تا پیش روی سوارصفی بر کشیدند نیزهورانابا گرزداران و کنداورانهمیدون پیاده بسی نیزهدارچه با ترکش و تیر و جوشنگذارکمانها فگنده بباز و درونهمی از جگرشان بجوشید خونپس پشت ایشان سواران جنگکز آتش بخنجر ببردند رنگپس پشت لشکر ز پیلان گروهزمین از پی پیل گشته ستوهدرفش خجسته میان سپاهز گوهر درفشان بکردار ماهز پیلان زمین سربسر پیلگونز گرد سواران هوا نیلگوندرخشیدن تیغهای بنفشازان سایهٔ کاویانی درفشتو گفتی که اندرشب تیرهچهرستاره همی برفشاند سپهربیاراست لشکر بسان بهشتبباغ وفا سرو کینه بکشتفریبزر را داد پس میمنهپس پشت لشکر حصار و بنهگرازه سر تخمهٔ گیوگانزواره نگهدار تخت کیانبیاری فریبرز برخاستندبیک روی لشکر بیاراستندبرهام فرمود پس پهلوانکه ای تاج و تخت و خرد را روانبرو با سواران سوی میسرهنگهدار چنگال گرگ از برهبیفروز لشکرگه از فر خویشسپه را همی دار در بر خویشبدان آبگون خنجر نیو سوزچو شیر ژیان با یلان رزم توزبرفتند یارانش با او بهمز گردان لشکر یکی گستهمدگر گژدهم رزم را ناگزیرفروهل که بگذارد از سنگ تیربفرمود با گیو تا دو هزاربرفتند بر گستوانور سوارسپرد آن زمان پشت لشکر بدویکه بد جای گردان پرخاشجویبرفتند با گیو جنگاورانچو گرگین و چون زنگهٔ شاوراندرفشی فرستاد و سیصد سوارنگهبان لشکر سوی رودبارهمیدون فرستاد بر سوی کوهدرفشی و سیصد ز گردان گروهیکی دیدهبان بر سر کوهسارنگهبان روز و ستاره شمارشب و روز گردن برافراختهازان دیدهگه دیدهبان ساختهبجستی همی تا ز توران سپاهپی مور دیدی نهاده براهز دیده خروشیدن آراستیبگفتی بگودرز و برخاستیبدان سان بیاراست آن رزمگاهکه رزم آرزو کرد خورشید و ماهچو سالار شایسته باشد بجنگنترسد سپاه از دلاور نهنگازان پس بیامد بسالارگاهکه دارد سپه را ز دشمن نگاهدرفش دلفروز بر پای کردسپه را بقلب اندرون جای کردسران را همه خواند نزدیک خویشپس پشت شیدوش و فرهاد پیشبدست چپش رزمدیده هجیرسوی راست کتمارهٔ شیرگیرببستند ز آهن بگردش سرایپس پشت پیلان جنگی بپایسپهدار گودرزشان در میاندرفش از برش سایهٔ کاویانهمی بستد از ماه و خورشید نورنگه کرد پیران بلشکر ز دوربدان ساز و آن لشکر آراستندل از ننگ و تیمار پیراستندر و دشت و کوه و بیابان سنانعنان بافته سربسر با عنانسپهدار پیران غمی گشت سختبرآشفت با تیره خورشید بختازان پس نگه کرد جای سپاهنیامدش بر آرزو رزمگاهنه آوردگه دید و نه جای صفهمی برزد از خشم کف را بکفبرین گونه کآمد ببایست ساختچو سوی یلان چنگ بایست آختپس از نامداران افراسیابکسی کش سر از کینه گیرد شتابگزین کرد شمشیرزن سیهزارکه بودند شایستهٔ کارزاربهومان سپرد آن زمان قلبگاهسپاهی هژبر اوژن و رزمخواهبخواند اندریمان و او خواست رانهاد چپ لشکر و راست راچپ لشکرش را بدیشان سپردابا سیهزار از دلیران گردچو لهاک جنگی و فرشیدوردابا سیهزار از دلیران مردگرفتند بر میمنه جایگاهجهان سربسر گشت ز آهن سیاهچو زنگولهٔ گرد و کلباد راسپهرم که بد روز فریاد رابرفتند با نیزهور ده هزاربپشت سواران خنجرگزاربرون رفت رویین رویینهتنابا ده هزار از یلان ختنبدان تا دران بیشه اندر چو شیرکمینگه کند با یلان دلیرطلایه فرستاد بر سوی کوهسپهدار ایران شود زو ستوهگر از رزمگه پی نهد پیشتروگر جنبد از خویشتن بیشترسپهدار رویین بکردار شیرپس پشت او اندر آید دلیرهمان دیدهبان بر سر کوه کردکه جنگ سواران بیاندوه کردز ایرانیان گر سواری ز دورعنان تافتی سوی پیکار تورنگهبان دیده گرفتی خروشهمه رزمگاه آمدی زو بج
اندر ستایش سلطان محمود تک بخشیز یزدان بران شاه باد آفرینکه نازد بدو تاج و تخت و نگینکه گنجش ز بخشش بنالد همیبزرگی ز نامش ببالد همیز دریا بدریا سپاه ویستجهان زیر فر کلاه ویستخداوند نام و خداوند گنجخداوند شمشیر و خفتان و رنجزگیتی بکان اندرون زر نماندکه منشور جود ورا بر نخواندببزم اندرون گنج پیدا کندچو رزم آیدش رنج بینا کندببار آورد شاخ دین و خردگمانش بدانش خرد پروردباندیشه از بی گزندان بودهمیشه پناهش به یزدان بودچو او مرز گیرد بشمشیر تیزبرانگیزد اندر جهان رستخیزز دشمن ستاند ببخشد بدوستخداوند پیروزگر یار اوستبدان تیغزن دست گوهرفشانز گیتی نجوید همی جز نشانکه در بزم دریاش خواند سپهربرزم اندرون شیر خورشید چهرگواهی دهد بر زمین خاک و آبهمان بر فلک چشمه آفتابکه چون او ندیدست شاهی بجنگنه در بخشش و کوشش و نام و ننگاگر مهر با کین برآمیزدیستاره ز خشمش بپرهیزدیتنش زورمندست و چندان سپاهکه اندر میان باد را نیست راهپس لشکرش هفصد ژنده پیلخدای جهان یارش و جبرییلهمی باژ خواهد ز هر مهتریز هر نامداری و هر کشوریاگر باژ ندهند کشور دهندهمان گنج و هم تخت و افسر دهندکه یارد گذشتن ز پیمان اویو گر سر کشیدن ز فرمان اویکه در بزم گیتی بدو روشنستبرزم اندرون کوه در جوشنستابوالقاسم آن شهریار دلیرکجا گور بستاند از چنگ شیرجهاندار محمود کاندر نبردسر سرکشان اندر آرد بگردجهان تا جهان باشد او شاه بادبلند اخترش افسر ماه بادکه آرایش چرخ گردنده اوستببزم اندرون ابر بخشنده اوستخرد هستش و نیکنامی و دادجهان بی سر و افسر او مبادسپاه و دل و گنج و دستور هستهمان رزم وبزم و می و سور هستیکی فرش گسترده شد در جهانکه هرگز نشانش نگردد نهانکجا فرش را مسند و مرقدستنشستنگه نصر بن احمدستکه این گونه آرام شاهی بدوستخرد در سر نامداران نکوستنبد خسروان را چنو کدخدایبپرهیز دین و برادی و رایگشاده زبان و دل و پاک دستپرستندهٔ شاه یزدان پرستز دستور فرزانه و دادگرپراگنده رنج من آمد ببربپیوستم این نامهٔ باستانپسندیده از دفتر راستانکه تا روز پیری مرا بر دهدبزرگی و دینار و افسر دهدندیدم جهاندار بخشندهایبتخت کیان بر درخشندهایهمی داشتم تا کی آید پدیدجوادی که جودش نخواهد کلیدنگهبان دین و نگهبان تاجفروزندهٔ افسر و تخت عاجبرزم دلیران توانا بودبچون و چرا نیز دانا بودچنین سال بگذاشتم شست و پنجبدرویشی و زندگانی برنجچو پنج از سر سال شستم نشستمن اندر نشیب و سرم سوی پسترخ لاله گون گشت برسان کاهچو کافور شد رنگ مشک سیاهبدان گه که بد سال پنجاه و هفتنوانتر شدم چون جوانی برفتفریدون بیدار دل زنده شدزمان و زمین پیش او بنده شدبداد و ببخشش گرفت این جهانسرش برتر آمد ز شاهنشهانفروزان شد آثار تاریخ اویکه جاوید بادا بن و بیخ اویازان پس که گوشم شنید آن خروشنهادم بران تیز آواز گوشبپیوستم این نامه بر نام اویهمه مهتری باد فرجام اویازان پس تن جانور خاک راستروان روان معدن پاک راستهمان نیزه بخشندهٔ دادگرکزویست پیدا بگیتی هنرکه باشد بپیری مرا دستگیرخداوند شمشیر و تاج و سریرخداوند هند و خداوند چینخداوند ایران و توران زمینخداوند زیبای برترمنشازو دور پیغاره و سرزنشبدرد ز آواز او کوه سنگبدریا نهنگ و بخشکی پلنگچه دینار در پیش بزمش چه خاکز بخشش ندارد دلش هیچ باکجهاندار محمود خورشیدفشبرزم اندرون شیر شمشیرکشمرا او جهان بینیازی دهدمیان گوان سرفرازی دهدکه جاوید بادا سر و تخت اویبکام دلش گردش بخت اویکه داند ورا در جهان خود ستودکسی کش ستاید که یارد شنودکه شاه از گمان و توان برترستچو بر تارک مشتری افسرستیکی بندگی کردم ای شهریارکه ماند ز من در جهان یادگاربناهای آباد گردد خرابز باران وز تابش آفتابپی افگندم از نظم کاخی بلندکه از باد و بارانش نیاید گزندبرین نامه بر سالها بگذردهمی خواند آنکس که دارد خردکند آفرین بر جهاندار شاهکه بی او مبیناد کس پیشگاهمر او را ستاینده کردار اوستجهان سربسر زیر آثار اوستچو مایه ندارم ثنای ورانیایش کنم خاک پای ورازمانه سراسر بدو زنده بادخرد تخت او را فروزنده باددلش شادمانه چو خرم بهارهمیشه برین گردش روزگارازو شادمانه دل انجمنبهر کار پیروز و چیره سخنهمی تا بگردد فلک چرخواربود اندرو مشتری را گذارشهنشاه ما باد با جاه و نازازو دور چشم بد و بی نیازکنون زین سپس نامه باستانبپیوندم از گفتهٔ راستانچو پیش آورم گردش روزگارنباید مرا پند آموزگارچو پیکار کیخسرو آمد پدیدز من جادویها بباید شنیدبدین داستان در ببارم همیبسنگ اندرون لاله کارم همیکنون خامهای یافتم بیش ازانکه مغز سخن بافتم پیش ازانایا آزمون را نهاده دو چشمگهی شادمانی گهی درد و خشمشگفت اندرین گنبد لاژوردبماند چنین دل پر از داغ و دردچنین بود تا بود دور زمانبنوی تو اندر شگفتی ممانیکی را همه بهره شهدست و قندتن آسانی و ناز و بخت بلندیکی زو همه ساله با درد و رنجشده تنگدل در سرای سپنجیکی را همه رفتن اندر نهیبگهی در فراز و گهی در نشیبچنین پروراند همی روزگارفزون آمد از رنگ گل رنج خارهر آنگه که سال اندر آمد بشستبباید کشیدن ز بیشیت دستز هفتاد برنگذرد بس کسیز دوران چرخ آزمودم بسیوگر بگذرد آن همه بتریستبران زندگانی بباید گریستاگر دام ماهی بدی سال شستخردمند ازو یافتی راه جستنیابیم بر چرخ گردنده راهنه بر کار دادار خورشید و ماهجهاندار اگر چند کوشد برنجبتازد بکین و بنازد بگنجهمش رفت باید بدیگر سرایبماند همه کوشش ایدر بجایتو از کار کیخسرو اندازه گیرکهن گشته کار جهان تازه گیرکه کین پدر باز جست از نیابشمشیر و هم چاره و کیمیانیا را بکشت و خود ایدر نماندجهان نیز منشور او را نخواندچنینست رسم سرای سپنجبدان کوش تا دور مانی ز رنجچو شد کار پیران ویسه بسربجنگ دگر شاه پیروزگربیاراست از هر سوی مهترانبرفتند با لشکری بیکرانبرآمد خروشیدن کرنایبهامون کشیدند پردهسرایبشهر اندرون جای خفتن نماندبدشت اندرون راه رفتن نماندیکی تخت پیروزه بر پشت پیلنهادند و شد روی گیتی چو نیلنشست از بر تخت با تاج شاهخروش آمد از دشت وز بارگاهچو بر پشت پیل آن شه نامورزدی مهره در جام و بستی کمرنبودی بهر پادشاهی روانشستن مگر بر در پادشاازان نامور خسرو سرکشانچنین بود در پادشاهی نشانبمرزی که لشکر فرستاده بودبسی پند و اندرزها داده بودچو لهراسب و چون اشکش تیز چنگکه از ژرف دریا ربودی نهنگدگر نامور رستم پهلوانپسندیده و راد و روشن روانبفرمودشان بازگشتن بدرهر آن کس که بد گرد و پرخاشخردر گنج بگشاد و روزی بدادبسی از روان پدر کرد یادسه تن را گزین کرد زان انجمنسخن گو و روشن دل و تیغ زنچو رستم که بد پهلوان بزرگچو گودرز بینادل آن پیر گرگدگر پهلوان طوس زرینه کفشکجا بود با کاویانی درفشبهر نامداری و خودکامهاینبشتند بر پهلوی نامهایفرستادگان خواست از انجمنزبان آور و بخرد و رای زنکه پیروز کیخسرو از پشت پیلبزد مهره و گشت گیتی چو نیلمه آرام بادا شما را مه خوابمگر ساختن رزم افراسیابچو آن نامه برخواند هر مهتریکجا بود در پادشاهی سریز گردان گیتی برآمد خروشزمین همچو دریا برآمد بجوشبزرگان هر کشوری با سپاهنهادند سر سوی درگاه شاهچو شد ساخته جنگ را لشکریز هر نامداری بهر کشوریازان پس بگردید گرد سپاهبیاراست بر هر سوی رزمگاهگزین کرد زان لشکر نامدارسواران شمشیر زن سی هزارکه باشند با او بقلب اندرونهمه جنگ را دست شسته بخونبیک دست مرطوس را کرد جایمنوشان خوزان فرخنده رایکه بر کشور خوزیان بود شاهبسی نامداران زرین کلاهدو تن نیز بودند هم رزم سوزچو گوران شه آن گرد لشگر فروزوزو نیوتر آرش رزم زنبهر کار پیروز و لشکر شکنیکی آنک بر کشوری شاه بودگه رزم با بخت همراه بوددگر شاه کرمان که هنگام جنگنکردی بدل یاد رای درنگچو صیاع فرزانه شاه یمندگر شیر دل ایرج پیل تنکه بر شهر کابل بد او پادشاجهاندار و بیدار و فرمان رواهر آنکس که از تخمهٔ کیقبادبزرگان بادانش و بانژادچو شماخ سوری شه سوریانکجا رزم را بود بسته میانفروتر ازو گیوهٔ رزم زنبهر کار پیروز و لشکر شکنکه بر شهر داور بد او پادشاجهانگیر و فرزانه و پارسابدست چپ خویش بر پای کرددلفروز را لشکر آرای کردبزرگان که از تخم پورست تیغزدندی شب تیره بر باد میغخر آنکس که بود او ز تخم زرسبپرستندهٔ فرخ آذر گشسبدگر بیژن گیو و رهام گردکجا شاهشان از بزرگان شمردچو گرگین میلاد و گردان ریبرفتند یکسر بفرمان کیپس پشت او را نگه داشتندهمه نیزه از ابر بگذاشتندبه رستم سپرد آن زمان میمنهکه بود او سپاهی شکن یک تنههر آنکس که از زابلستان بدندوگر کهتر و خویش دستان بدندبدیشان سپرد آن زمان دست راستهمی نام و آرایش جنگ خواستسپاهی گزین کرد بر میسرهچو خورشید تابان ز برج برهسپهدار گودرز کشواد بودهجیر و چو شیدوش و فرهاد بودبزرگان که از بردع و اردبیلبپیش جهاندار بودند خیلسپهدار گودرز را خواستندچپ لشکرش را بیاراستندبفرمود تا پیش قلب پساهبپیلان جنگی ببستند راهنهادند صندوق بر پشت پیلزمین شد بکردار دریای نیلهزار از دلیران روز نبردبصندوق بر ناوک انداز کردنگهبان هر پیل سیصد سوارهمه جنگجوی و همه نیزهدارز بغداد گردان جنگاورانکه بودند با زنگهٔ شاورانسپاهی گزیده ز گردان بلخبفرمود تا با کمانهای چرخپیاده ببودند بر پیش پیلکه گر کوه پیش آمدی بر دو میلدل سنگ بگذاشتندی بتیرنبودی کس آن زخم را دستگیرپیاده پس پیل کرده بپایابا نه رشی نیزهٔ سرگرایسپرهای گیلی بپیش اندرونهمی از جگرشان بجوشید خونپیاده صفی از پس نیزهدارسپردار با تیر جوشنگذارپس پشت ایشان سواران جنگبرآگنده ترکش ز تیر خدنگز خاور سپاهی گزین کرد شاهسپردار با درع و رومی کلاهز گردان گردنکشان سی هزارفریبرز را داد جنگی سوارابا شاه شهر دهستان تخوارکه جنگ بداندیش بودیش خوارز بغداد و گردن فرازان کرخبفرمود تا با کمانهای چرخبپیش اندرون تیرباران کنندهوا را چو ابر بهاران کنندبدست فریبرز نستوه بودکه نزدیک او لشکر انبوه بودبزرگان رزم آزموده سرانز دشت سواران نیزه ورانسر مایه و پیشروشان زهیرکه آهو ربودی ز چنگال شیربفرمود تا نزد نستوه شدچپ لشکر شاه چون کوه شدسپاهی بد از روم و بر برستانگوی پیشرو نام لشکرستانسوار و پیاده بدی سی هزاربرفتند با ساقهٔ شهریاردگر لشکری کز خراسان بدندجهانجوی و مردم شناسان بدندمنوچهر آرش نگهدارشانگه نام جستن سپهدارشاندگر نامداری گروخان نژادجهاندار وز تخمهٔ کیقبادکجا نام آن شاه پیروز بودسپهبد دل و لشکر افروز بودشه غرچگان بود برسان شیرکجا ژنده پیل آوریدی بزیربدست منوچهرشان جای کردسر تخمه را لشکر آرای کردبزرگان که از کوه قاف آمدندابا نیزه و تیغ لاف آمدندسپاهی ز تخم فریدون و جمپر از خون دل از تخمهٔ زادشمازین دست شمشیرزن سی هزارجهاندار وز تخمهٔ شهریارسپرد این سپه گیو گودرز رابدو تازه شد دل همه مرز رابیاری بپشت سپهدار گیوبرفتند گردان بیدار و نیوفرستاد بر میمنه ده هزاردلاور سواران خنجر گزارسپه ده هزار از دلیران گردپس پشت گودرز کشواد برددمادم بشد برتهٔ تیغ زنابا کوهیار اندر آن انجمنبه مردی شود جنگ را یارگیوسپاهی سرافراز و گردان نیوزواره بد این جنگ را پیشروسپاهی همه جنگ سازان نوبپیش اندرون قارن رزم زنسر نامداران آن انجمنبدان تا میان دو رویه سپاهبود گرد اسب افگن و رزمخواهازان پس بگستهم گژدهم گفتکه با قارن رزم زن باش جفتبفرمود تا اندمان پور طوسبگردد بهر جای با پیل و کوسبدان تا ببندد ز بیداد دستکسی را کجا نیست یزدان پرستنباشد کس از خوردنی بینواستم نیز برکس ندارد رواجهان پر ز گردون بد و گاومیشز بهر خورش را همی راند پیشبخواهد همی هرچ باید ز شاهبهر کار باشد زبان سپاهبه سو طلایه پدیدار کردسر خفته از خواب بیدار کردبهر سو برفتند کار آگهانهمی جست بیدار کار جهانکجا کوه بد دیدهبان داشتیسپه را پراگنده نگذاشتیهمه کوه و غار و بیابان و دشتبهر سو همی گرد لشکر بگشتعنانها یک اندر دگر ساختههمه جنگ را گردن افراختهازیشان کسی را نبد بیم و رنجهمی راند با خویشتن شاه گنجبرین گونه چون شاه لشکر بساختبگردون کلاه کیی برفراختدل مرد بدساز با نیک خویجز از جنگ جستن نکرد آرزویسپهدار توران ازان سوی جاجنشسته برام بر تخت عاجدوباره ز لشکر هزاران هزارسپه بود با آلت کارزارنشسته همه خلخ و سرکشانهمی سرفرازان و گردنکشانبمرز کروشان زمین هرچ بودز برگ درخت و زکشت و درودبخوردند یکسر همه بار و برگجهان را همی آرزو کرد مرگسپهدار ترکان به بیکند بودبسی گرد او خویش و پیوند بودهمه نامداران ما چین و چیننشسته بمرز کروشان زمینجهان پر ز خرگاه و پرده سرایز خیمه نبد نیز بر دشت جایجهانجوی پر دانش افراسیابنشسته بکندز بخورد و بخوابنشست اندران مرز زان کرده بودکه کندز فریدون برآورده بودبرآورده در کندز آتشکدههمه زند و استا بزر آژدهورا نام کندز بدی پهلویاگر پهلوانی سخن بشنویکنون نام کندز به بیکند گشتزمانه پر از بند و ترفند گشتنبیره فریدون بد افراسیابز کندز برفتن نکردی شتابخود و ویژگانش نشسته بدشتسپهر از سپاهش همی خیره گشتز دیبای چینی سراپرده بودفراوان بپرده درون برده بودبپرده درون خیمههای پلنگبر آیین سالار ترکان پشنگنهاده به خیمه درون تخت زرهمه پیکر تخت یکسر گهرنشسته برو شاه توران سپاهبچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاهز بیرون دهلیز پردهسرایفراوان درفش بزرگان بپایزده بر در خیمهٔ هر کسیکه نزدیک او آب بودش بسیبرادر بد و چند جنگی پسرز خویشان شاه آنک بد نامورهمی خواست کید بپشت سپاهبنزدیک پیران بدان رزمگاهسحر گه سواری بیامد چو گردسخنهای پیران همه یاد کردهمه خستگان از پس یکدگررسیدند گریان و خسته جگرهمی هر کسی یاد کرد آنچ دیدوزان بد کز ایران بدیشان رسیدز پیران و لهاک و فرشیدوردوزان نامداران روز نبردکزیشان چه آمد بروی سپاهچه زاری رسید اندر آن رزمگاههمان روز کیخسرو آنجا رسیدزمین کوه تا کوه لشکر کشیدبزنهار شد لشکر ما همههراسان شد از بیشبانی رمهچو بشنید شاه این سخن خیره گشتسیه گشت و چشم و دلش تیره گشتخروشان فرود آمد از تخت عاجبپیش بزرگان بینداخت تاجخروشی ز لشکر بر آمد بدردرخ نامداران شد از درد زردز بیگانه خیمه بپرداختندز خویشان یکی انجمن ساختندازان درد بگریست افراسیابهمی کند موی و همی ریخت آبهمی گفت زار این جهانبین منسوار سرافراز رویین منجهانجوی لهاک و فرشیدوردسواران و گردان روز نبردازین جنگ پور و برادر نماندبزرگان و سالار و لشکر نماندبنالید و برزد یکی باد سردپس آنگه یکی سخت سوگند خوردبیزدان که بیزارم از تخت و گاهاگر نیز بیند سر من کلاهقبا جوشن و اسب تخت منستکله خود و نیزه درخت منستازین پس نخواهم چمید و چریدو گر خویشتن تاج را پروریدمگر کین آن نامداران خویشجهانجوی و خنجرگزاران خویشبخواهم ز کیخسرو شومزادکه تخم سیاوش بگیتی مبادخروشان همی بود زین گفت و گویز کیخسرو آگاهی آمد برویکه لشکر بنزدیک جیحون رسیدهمه روی کشور سپه گستریدبدان درد و زاری سپه را بخواندز پیران فراوان سخنها برآندز خون برادرش فرشیدوردز رویین و لهاک شیر نبردکنون گاه کینست و آویختنابا گیو گودرز خون ریختنهمم رنج و مهرست و هم درد و کیناز ایران وز شاه ایران زمینبزرگان ترکان افراسیابز گفتن بکردند مژگان پر آبکه ما سربسر مر تو را بندهایمبفرمان و رایت سرافگندهایمچو رویین و پیران ز مادر نزادچو فرشیدورد گرامی نژادز خون گر در و کوه و دریا شوددرازای ما همچو پهنا شودیکی برنگردیم زین رزمگاهار یار باشد خداوند ماهدل شاه ترکان از آن تازه گشتازان کار بر دیگر اندازه گشتدر گنج بگشاد و روزی بداددلش پر زکین و سرش پر ز بادگله هرچ بودش بدشت و بکوهببخشید بر لشکرش همگروهز گردان شمشیرزن سی هزارگزین کرد شاه از در کارزارسوی بلخ بامی فرستادشانبسی پند و اندرزها دادشانکه گستهم نوذر بد آنجا بپایسواران روشن دل و رهنمایگزین کرد دیگر سپه سی هزارسواران گرد از در کارزاربجیحون فرستاد تا بگذرندبکشتی رخ آب را بسپرندبدان تا شب تیره بی ساختنز ایران نیاید یکی تاختنفرستاد بر هر سوی لشکریبسی چارهها ساخت از هر دریچنین بود فرمان یزدان پاککه بیدادگر شاه گردد هلاکشب تیره بنشست با بخردانجهاندیده و رای زن موبدانز هرگونه با او سخن ساختندجهان را چپ و راست انداختندبران برنهادند یکسر که شاهز جیحون بران سو گذارد سپاهقراخان که او بود مهتر پسربفرمود تا رفت پیش پدرپدر بود گفتی بمردی بجایببالا و دیدار و فرهنگ و رایز چندان سپه نیمه او را سپردجهاندیده و نامداران گردبفرمودتا در بخارا بودبپشت پدر کوه خارا بوددمادم فرستد سلیح و سپاهخورش را شتر نگسلاند ز راهسپه را ز بیکند بیرون کشیددمان تالب رود جیحون کشیدسپه بود سرتاسر رودباربیاورد کشتی و زورق هزاربیک هفته بر آب کشتی گذشتسپه بود یکسر همه کوه ودشتبخرطوم پیلان و شیران بدمگذرهای جیحون پر از باد و دمز کشتی همه آب شد ناپدیدبیابان آموی لشکر کشیدبیامد پس لشکر افراسیاببر اندیشهٔ رزم بگذاشت آبپراگند هر سو هیونی دوانیکی مرد هشیار روشن روانببینید گفت از چپ و دست راستکه بالا و پهنای لشکر کجاستچو بازآمد از هر سوی رزمسازچنین گفت با شاه گردن فرازکه چندین سپه را برین دشت جنگعلف باید و ساز و جای درنگز یک سو بدریای گیلان رهستچراگاه اسبان و جای نشستبدین روی جیحون و آب روانخورش آورد مرد روشن روانمیان اندرون ریگ و دشت فراخسراپرده و خیمه بر سوی کاخدلش تازهتر گشت زان آگهیبیامد بدرگاه شاهنشهیسپهدار خود دیده بد روزگارنرفتی بگفتار آموزگاربیاراست قلب و جناح سپاهطلایه که دارد ز دشمن نگاههمان ساقه و جایگاه بنههمان میسره راست با میمنهبیاراست لشکر گهی شاهواربقلب اندرون تیغ زن سی هزارنگه کدر بر قلبگه جای خویشسپهبد بد و لشکر آرای خویشبفرمود تا پیش او شد پشنگکه او داشتی چنگ و زور نهنگبلشکر چنو نامداری نبودبهر کار چون او سواری نبودبرانگیختی اسب و دم پلنگگرفتی بکندی ز نیروی جنگهمان نیزهٔ آهنین داشتیبورد بر کوه بگذاشتیپشنگست نامش پدر شیده خواندکه شیده بخورشید تابنده ماندز گردان گردنکشان صد هزاربدو داد شاه از در کارزارهمان میسره جهن را داد و گفتکه نیک اخترت باد هر جای جفتکه باشد نگهبان پشت پشنگنپیچد سر ار بارد از ابر سنگسپاهی بجنگ کهیلا سپردیکی تیزتر بود ایلای گردنبیره جهاندار فراسیابکه از پشت شیران ربودی کبابدو جنگی ز توران سواران بدندبدل یک بیک کوه ساران بدندسوی میمنه لشکری برگزیدکه خورسید گشت از جهان ناپدیدقراخان سالار چارم پسرکمر بست و آمد بپیش پدربدو داد ترک چگل سی هزارسواران و شایستهٔ کارزارطرازی و غزی و خلخ سوارهمان سی هزار آزموده سوارکه سالارشان بود پنجم پسریکی نامور گرد پرخاشخرورا خواندندی گو گردگیرکه بر کوه بگذاشتی تیغ و تیردمور و جرنجاش با او برفتبیاری جهن سرافراز تفتز گردان و جنگ آوران سی هزاربرفتند با خنجر کارزارجهاندیده نستوه سالارشانپشنگ دلاور نگهدارشانهمان سی هزار از یلان ترکمانبرفتند با گرز و تیر و کمانسپهبد چو اغریرث جنگجویکه با خون یکی داشتی آب جویوزان نامور تیغ زن سی هزارگزین کرد شاه از در کارزارسپهبد چو گرسیوز پیلتنجهانجوی و سالار آن انجمنبدو داد پیلان و سالارگاهسر نامداران و پشت سپاهازان پس گزید از یلان ده هزارکه سیری ندادند کس از کارزاربفرمود تا در میان دو صفبوردگاه بر لب آورده کفپراگنده بر لشکر اسب افگننددل و پشت ایرانیان بشکنندسوی باختر بود پشت سپاهشب آمد به پیلان ببستند راهچنین گفت سالار گیتی فروزکه دارد سپه چشم بر نیمروزچو آگاه شد شهریار جهانز گفتار بیدار کار آگهانز ترکان وز کار افراسیابکه لشکرگه آورد زین روی آبسپاهی ز جیحون بدین سو کشیدکه شد ریگ و سنگ از جهان ناپدیدچو بشنید خسرو یلانرا بخواندهمه گفتنی پیش ایشان براندسپاهی ز جنگ آوران برگزیدبزرگان ایران چنانچون سزیدچشیده بسی از جهان شور و تلخبیاری گستهم نوذر ببلخباشکش بفرمود تا سوی زمبرد لشکر و پیل و گنج درمبدان تا پس اندر نیاید سپاهکند رای شیران ایران تباهازان پس یلان را همه برنشاندبزد کوس رویین و لشکر براندهمی رفت با رای و هوش و درنگکه تیزی پشیمانی آرد بجنگسپهدار چون در بیابان رسیدگرازیدن و ساز و لشکر بدیدسپه را گذر سوی خورازم بودهمه رنگ و دشت از در رزم بودبچپ بر دهستان و بر راست آبمیان ریگ و پیش اندر افراسیابچو خورشید سر زد ز برج برهبیاراست روی زمین یکسرهسپهدار ترکان سپه را بدیدبزد نای رویین و صف برکشیدجهان شد پر آوای بوق و سپاههمه برنهادند ز آهن کلاهچو خسرو بدید آن سپاه نیادل پادشا شد پر از کیمیاخود و رستم و طوس و گودرز و گیوز لشکر بسی نامبردار نیوهمی گشت بر گرد آن رزمگاهبیابان نگه گرد و بیراه و راهکه لشکر فزون بود زان کو شمردهمان ژنده پیلان و مردان گردبگرد سپه بر یکی کنده کردطلایه بهر سو پراگنده کردشب آمد بکنده در افگند آببدان سو که بد روی افراسیابدو لشکر چنین هم دو روز و دو شب
پادشاهی لهراسپ بخش۱چو لهراسپ بنشست بر تخت دادبه شاهنشهی تاج بر سر نهادجهان آفرین را ستایش گرفتنیایش ورا در فزایش گرفتچنین گفت کز داور داد و پاکپر امید باشید و با ترس و باکنگارندهٔ چرخ گردنده اوستفرایندهٔ فره بنده اوستچو دریا و کوه و زمین آفریدبلند آسمان از برش برکشیدیکی تیز گردان و دیگر بجایبه جنبش ندادش نگارنده پایچو موی از بر گوی و ما در میانبه رنج تن و آز و سود و زیانتو شادان دل و مرگ چنگال تیزنشسته چو شیر ژیان پرستیزز آز و فزونی به یکسو شویمبه نادانی خویش خستو شویمازین تاج شاهی و تخت بلندنجوییم جز داد و آرام و پندمگر بهرهمان زین سرای سپنجنیاید همی کین و نفرین و رنجمن از پند کیخسرو افزون کنمز دل کینه و آز بیرون کنمبسازید و از داد باشید شادتن آسان و از کین مگیرید یادمهان جهان آفرین خواندندورا شهریار زمین خواندندگرانمایه لهراسپ آرام یافتخرد مایه و کام پدرام یافتاز آن پس فرستاد کسها به رومبه هند و به چین و به آباد بومز هر مرز هرکس که دانا بدندبه پیمانش اندر توانا بدندز هر کشوری بر گرفتند راهبرفتند پویان به نزدیک شاهز دانش چشیدند هر شور و تلخببودند با کام چندی به بلخیکی شارسانی برآورد شاهپر از برزن و کوی و بازارگاهبه هر برزنی جشنگاهی سدههمهگرد بر گردش آتشکدهیکی آذری ساخت برزین به نامکه با فرخی بود و با برز و کام
بخش۲دو فرزند بودش به کردار ماهسزاوار شاهی و تخت و کلاهیکی نام گشتاسپ و دیگر زریرکه زیر آوریدی سر نره شیرگذشته به هر دانشی از پدرز لشکر به مردی برآورده سردو شاه سرافراز و دو نیکپینبیرهٔ جهاندار کاوس کیبدیشان بدی جان لهراسپ شادوزیشان نکردی ز گشتاسپ یادکه گشتاسپ را سر پر از باد بودوزان کار لهراسپ ناشاد بودچنین تا برآمد برین روزگارپر از درد گشتاسپ از شهریارچنان بد که در پارس یک روز تختنهادند زیر گلافشان درختبفرمود لهراسپ تا مهترانبرفتند چندی ز لشکر سرانبه خوان بر یکی جام میخواستنددل شاه گیتی بیاراستندچو گشتاسپ میخورد برپای خاستچنین گفت کای شاه با داد و راستبه شاهی نشست تو فرخنده بادهمان جاودان نام تو زنده بادترا داد یزدان کلاه و کمردگر شاه کیخسرو دادگرکنون من یکی بندهام بر درتپرستندهٔ اختر و افسرتندارم کسی را ز مردان به مردگر آیند پیشم به روز نبردمگر رستم زال سام سوارکه با او نسازد کسی کارزارچو کیخسرو از تو پر اندیشه گشتترا داد تخت و خود اندر گذشتگر ایدونک هستم ز ارزانیانمرا نام بر تاج و تخت و کیانچنین هم کهام پیش تو بندهوارهمی باشم و خوانمت شهریاربه گشتاسپ گفت ای پسر گوش دارکه تندی نه خوب آید از شهریارچو اندر کیخسرو آرم به یادتو بشنو نگر سر نپیچی ز دادمرا گفت بیدادگر شهریاریکی خو بود پیش باغ بهارکه چون آب باید به نیرو شودهمه باغ ازو پر ز آهو شودجوانی هنوز این بلندی مجویسخن را بسنج و به اندازه گویچو گشتاسب بشنید شد پر ز دردبیامد ز پیش پدر گونه زردهمی گفت بیگانگان را نوازچنین باش و با زاده هرگز مسازز لشکر ورا بود سیصد سوارهمه گرد و شایستهٔ کارزارفرود آمد و کهتران را بخواندهمه رازها پیش ایشان براندکه امشب همه ساز رفتن کنیددل و دیده زین بارگه برکنیدیکی گفت ازیشان که راهت کجاستچو برداری آرامگاهت کجاستچنین داد پاسخ که در هندوانمرا شاد دارند و روشن روانیکی نامه دارم من از شاه هندنوشته ز مشک سیه بر پرندکه گر زی من آیی ترا کهترمز فرمان و رای تو برنگذرمچو شب تیره شد با سپه برنشستهمی رفت جوشان و گرزی به دستبه شبگیر لهراسپ آگاه شدغمی گشت و شادیش کوتاه شدز لشکر جهاندیدگان را بخواندهمه بودنی پیش ایشان براندببینید گفت این که گشتاسپ کرددلم کرد پر درد و سر پر ز گردبپروردمش تا برآورد یالشد اندر جهان نامور بیهمالبدانگه که گفتم که آمد به بارز باغ من آواره شد نامداربرفت و بر اندیشه بر بود دیربفرمود تا پیش او شد زریربدو گفت بگزین ز لشکر هزارسواران گرد از در کارزاربرو تیز بر سوی هندوستانمبادا بر و بوم جادوستانسوی روم گستهم نوذر برفتسوی چین گرازه گرازید تفت