بخش۳همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشمدل پر ز کین و پر از آب چشمهمی تاخت تا پیش کابل رسیددرخت و گل و سبزه و آب دیدبدان جای خرم فرود آمدندببودند یک روز و دم بر زدندهمه کوهسارانش نخچیر بودبه جوی آبها چون می و شیر بودشب تیره میخواست از میگسارببردند شمع از بر جویبارچو بفروخت از کوه گیتی فروزبرفتند ازآن بیشه با باز و یوزهمی تاخت اسپ از پی او زریرزمانی بجای نیاسود دیرچو آواز اسپان برآمد ز راهبرفتند گردان ز نخچیرگاهچو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آنچنین گفت با نامور مهترانکه این جز به آواز اسپ زریرنماند که او راست آواز شیرنه تنها بیامد گر او آمدستکه با لشکری جنگجو آمدستهنوز اندرین بد که گردی بنفشپدید آمد و پیل پیکر درفشزریر سپهبد به پیش سپاهچو باد دمان اندر آمد ز راهچو گشتاسپ را دید گریان برفتپیاده بدو روی بنهاد تفتجهانآفرین را ستایش گرفتبه پیش برادر نیایش گرفتگرفتند مر یکدگر را کنارنشستند شادان در آن مرغزارز لشکر هر آنکس که بد پیشروورا خواندی شاه گشتاسپ گوبخواندند و نزدیک بنشاندندز هر جایگاهی سخن راندندچنین گفت زیشان یکی ناموربه گشتاسپ کای گرد زرین کمرستارهشناسان ایران گروههرانکس که دانیم دانش پژوهبه اخترت گویند کیخسرویبه شاهی به تخت مهی بر شویکنون افسر شاه هندوستانبپوشی نباشیم همداستانازیشان کسی نیست یزدان پرستیکی هم ندارند با شاه دستنگر تا پسند آید اندر خردکجا رای را شاه فرمان بردترا از پدر سربسر نیکویستندانم که آزردن از بهر چیستبدو گفت گشتاسپ کای نامجویندارم به پیش پدر آبرویبه کاوسیان خواهد او نیکویبزرگی و هم افسر خسرویاگر تاج ایران سپارد به منپرستش کنم چون بتان را شمنوگرنه نباشم به درگاه اویندارم دل روشن از ماه اویبه جایی شوم که نیابند نیزبه لهراسپ مانم همه مرز و چیزبگفت این و برگشت زان مرغزاربیامد بر نامور شهریارچو بشنید لهراسپ با مهترانپذیره شدش با سپاهی گرانجهانجوی روی پدر دید بازفرود آمد از باره بردش نمازورا تنگ لهراسپ در برگرفتبدان پوزش آرایش اندر گرفتکه تاج تو تاج سر ماه بادز تو دیو را دست کوتاه بادکه هرگز نیاموزدت راه بدچو دستور بد بر درشاه بدز شاهی مرا نام تاجست و تختترا مهر و فرمان و پیمان و بختورا گفت گشتاسپ کای شهریارمنم بر درت بر یکی پیشکاراگر کم کنی جاه فرمان کنمبه پیمان روان را گروگان کنمبزرگان برفتند با او به راهگرازان و پویان به ایوان شاهبیاراست ایوان گوهرنگارنهادند خوان و می خوشگواریکی جشن کردند کز چرخ ماهستاره ببارید بر جشنگاهچنان بد ز مستی که هر مهتریبرفتند بر سر ز زر افسریبه کاوسیان بود لهراسپ شادهمیشه ز کیخسروش بود یادهمی ریخت زان درد گشتاسپ خونهمی گفت هرگونه با رهنمونهمی گفت هرچند کوشم به راینیارم همی چارهٔ این به جایاگر با سواران شوم مهتریفرستد پسم نیز با لشکریبه چاره ز ره بازگرداندمبسی خواهش و پندها راندمچو تنها شوم ننگ دارم همیز لهراسپ دل تنگ دارم همیدل او به کاوسیانست شادنیاید گذر مهر او بر نژادچو یک تن بود کم کند خواستارچه داند که من چون شدم شهریار
بخش۴شب تیره شبدیز لهراسپیبیاورد با زین گشتاسپیبپوشید زربفت رومی قبایز تاج اندر آویخت پر همایز دینار وز گوهر شاهواربیاورد چندان کش آمد به کاراز ایران سوی روم بنهاد رویبه دل گاه جوی و روان راه جویپدر چون ز گشتاسپ آگاه شدبپیچید و شادیش کوتاه شدزریر و همه بخردان را بخواندز گشتاسپ چندی سخنها براندبدیشان چنین گفت کاین شیر مردسر تاجدار اندر آرد به گردچه بینید و این را چه درمان کنیدنشاید که این بر دل آسان کنیدچنین گفت موبد که این نیک بختگرامی به مردان بود تاج و تختچو گشتاسپ فرزند کس را نبودنه هرگز کس از نامداران شنودز هر سو بباید فرستاد کسدلاور بزرگان فریادرسگر او بازگردد تو زفتی مکنهنرجوی و با آز جفتی مکنکه تاج کیان چون تو بیند بسینماند همی مهر او بر کسیبه گشتاسپ ده زین جهان کشوریبنه بر سرش نامدار افسریجز از پهلوان رستم نامداربه گیتی نبینیم چون او سواربه بالا و دیدار و فرهنگ و هوشچنو نامور نیز نشنید گوشفرستاد لهراسپ چندی مهانبه جستن گرفتند گرد جهانبرفتند و نومید بازآمدندکه با اختر دیرساز آمدندنکوهش از آن بهر لهراسپ بودغم و رنج تن بهر گشتاسپ بود
بخش۵چو گشتاسپ نزدیک دریا رسیدپیاده شد و باژ خواهش بدیدیکی پیرسر بود هیشوی نامجوانمرد و بیدار و با رای و کامبرو آفرین کرد گشتاسپ و گفتکه با جان پاکت خرد باد جفتازایران یکی نامدارم دبیرخردمند و روشندل و یادگیربه کشتی برین آب اگر بگذرمسپاسی نهی جاودان بر سرمچنین گفت شایستهای تاج راو یا جوشن و تیغ و تاراج راکنون راز بگشای و با من بگویازین سان به دریا گذشتن مجویمرا هدیه باید اگر گفت راستترا رای و راه دبیری کجاستز هیشوی بشنید گشتاسپ گفتکه از تو مرا نیست چیزی نهفتز من هرچ خواهی ندارم دریغازین افسر و مهر و دینار و تیغز دینار لختی به هیشوی دادازان هدیه شد مرد گیرنده شادز کشتی سبک بادبان برکشیدجهانجوی را سوی قیصر کشیدیکی شارستان بد به روم اندرونسه فرسنگ پهنای شهرش فزونبرآوردهٔ سلم جای بزرگنشستنگه قیصران سترگچو گشتاسپ آمد بدان شارستانهمی جست جای یکی کارستانهمی گشت یک هفته بر گرد رومهمی کار جست اندر آباد بومچو چیزی که بودش بخورد و بدادهمی رفت ناشاد و دل پر ز بادچو در شهر آباد چندی بگشتز ایوان به دیوان قیصر گذشتبه اسقف چنین گفت کای دستگیرز ایران یکی نامجویم دبیربدین کار باشم ترا یارمندز دیوان کنم هرچ آید پسنددبیران که بودند در بارگاههمی کرد هریک به دیگر نگاهکزین کلک پولاد گریان شودهمان روی قرطاس بریان شودیکی باره باید به زیرش بلندبه بازو کمان و به زین بر کمندبه آواز گفتند ما را دبیرزیانست پیش آمدن ناگزیرچو بشنید گشتاسپ دل پر ز دردز دیوان بیامد دو رخساره زردیکی باد سرد از جگر برکشیدبه نزدیک چوپان قیصر رسیدجوانمرد را نام نستاو بوددلیر و هشیوار و با تاو بودبه نزدیک نستاو چون شد فرازبرو آفرین کرد و بردش نمازنگه کرد چوپان و بنواختشبه نزدیکی خویش بنشاختشچه مردی بدو گفت با من بگویکه هم شاه شاخی و هم نامجویچنین داد پاسخ که ای نامداریکی کره تازم دلیر و سوارمرا گر نوازی به کار آیمتبه رنج و به بد نیز یار آیمتبدو گفت نستاو زین در بگردتو ایدر غریبی وبیپای مردبیابان و دریا و اسپان یلهبه ناآشنا چون سپارم گلهچو بشنید گشتاسپ غمگین برفتره ساربانان قیصر گرفتیکی آفرین کرد بر ساربانکه پیروز بادی و روشن روانخردمند چون روی گشتاسپ دیدپذیره شد و جایگاهش گزیدسبک باز گسترد گستردنیبیاورد چیزی که بد خوردنیچنین گفت گشتاسپ با ساروانکه این مرد بیدار و روشن روانمرا ده یکی کاروانی شترچو رای آیدت مزد ما هم ببربدو ساربان گفت کای شیرمردنزیبد ترا هرگز این کارکردبه چیزی که ما راست چون سر کنیبه آید گر آهنگ قیصر کنیترا بینیازی دهد زین سخنجز آهنگ درگاه قیصر مکنو گر گم شدت راه دارم هیونپسندیده و مردم رهنمونبرو آفرین کرد و برگشت زویپر از غم سوی شهر بنهاد رویشد آن دردها بر دلش بر گرانبیامد به بازار آهنگرانیکی نامور بود بوراب نامپسندیده آهنگری شادکامهمی ساختی نعل اسپان شاهبر قیصر او را بدی پایگاهورا یار و شاگرد بد سی و پنجز پتک و ز آهن رسیده به رنجبه دکانش بنشست گشتاسپ دیرشد آن پیشهکار از نشستنش سیربدو گفت آهنگر ای نیکخویچه داری به دکان ما آرزویچنین داد پاسخ که ای نیکبختنپیچم سر از پتک وز کار سختمرا گر بداری تو یاری کنمبرین پتک و سندان سواری کنمچو بشنید بوراب زو داستانبه یاری او گشت همداستانگرانمایه گویی به آتش بتافتچو شد تافته سوی سندان شتافتبه گشتاسپ دادند پتکی گرانبرو انجمن گشته آهنگرانبزد پتک و بشکست سندان و گویازو گشت بازار پر گفتوگویبترسید بوراب و گفت ای جوانبه زخم تو آهن ندارد تواننه پتک و نه آتش نه سندان نه دمچو بشنید گشتاسپ زان شد دژمبینداخت پتک و بشد گرسنهنه روی خورش بد نه جای بنهنماند به کس روز سختی نه رنجنه آسانی و شادمانی نه گنجبد و نیک بر ما همی بگذردنباشد دژم هرکه دارد خرد
بخش۶همی بود گشتاسپ دل مستمندخروشان و جوشان ز چرخ بلندنیامد ز گیتیش جز زهر بهریکی روستا دید نزدیک شهردرخت و گل و آبهای رواننشستنگه شاد مرد جواندرختی گشن سایه بر پیش آبنهان گشته زو چشمهٔ آفتاببران سایه بنشست مرد جوانپر از درد پیچان و تیرهروانهمی گفت کای داور کردگارغم آمد مرا بهره زین روزگارنبینم همی اختر خویش بدندانم چرا بر سرم بد رسدیکی نامور زان پسندیده دهگذر کرد بر وی که او بود مهورا دید با دیدگان پر ز خونبه زیر زنخ دست کرده ستونبدو گفت کای پاک مرد جوانچرایی پر از درد و تیرهرواناگر آیدت رای ایوان منبوی شاد یکچند مهمان منمگر کین غمان بر دلت کم شودسر تیر مژگانت بی نم شودبدو گفت گشتاسپ کای نامجوینژاد تو از کیست با من بگویچنین داد پاسخ ورا کدخدایکزین پرسش اکنون ترا چیست رایمن از تخم شاه آفریدون گردکزان تخمه کس در جهان نیست خردچو بشنید گشتاسپ برداشت پایهمی رفت با نامور کدخدایچو آن مهتر آمد سوی خان خویشبه مهمان بیاراست ایوان خویشبسان برادر همی داشتشزمانی به ناکام نگذاشتشزمانه برین نیز چندی بگشتبرین کار بر ماهیان برگذشت
بخش۷چنان بود قیصر بدانگه برایکه چون دختر او رسیدی بجایچو گشتی بلند اختر و جفت جویبدیدی که آمدش هنگام شوییکی گرد کردی به کاخ انجمنبزرگان فرزانه و رای زنهرانکس که بودی مر او را همالازان نامدارن برآورده یالز کاخ پدر دختر ماهرویبگشتی بران انجمن جفت جویپرستنده بودی به گرد اندرشز مردم نبودی پدید افسرشپس پردهٔ قیصر آن روزگارسه بد دختر اندر جهان نامداربه بالا و دیدار و آهستگیبه بایستگی هم به شایستگییکی بود مهتر کتایون به نامخردمند و روشندل و شادکامکتایون چنان دید یک شب به خوابکه روشن شدی کشور از آفتابیکی انجمن مرد پیدا شدیاز انبوه مردم ثریا شدیسر انجمن بود بیگانهایغریبی دل آزار و فرزانهایبه بالای سرو و به دیدار ماهنشستنش چون بر سر گاه شاهیکی دسته دادی کتایون بدویوزو بستدی دستهٔ رنگ و بوییکی انجمن کرد قیصر بزرگهر آن کس که بودند گرد و سترگبه شبگیر چون بردمید آفتابسر نامداران برآمد ز خواببران انجمن شاد بنشاندندازان پس پریچهره را خواندندکتایون بشد با پرستار شستیکی دسته گل هر یکی را به دستهمی گشت چندان کش آمد ستوهپسندش نیامد کسی زان گروهاز ایوان سوی پرده بنهاد رویخرامان و پویان و دل جفتجویهم آنگه زمین گشت چون پر زاغچنین تا سر از کوه بر زد چراغبفرمود قیصر که از کهترانبه روم اندرون مایهور مهترانبیارند یکسر به کاخ بلندبدان تا که باشد به خوبی پسندچو آگاهی آمد به هر مهتریبهر نامداری و کنداوریخردمند مهتر به گشتاسپ گفتکه چندین چه باشی تو اندر نهفتبرو تا مگر تاج و گاه مهیببینی دلت گردد از غم تهیچو بشنید گشتاسپ با او برفتبه ایوان قیصر خرامید تفتبه پیغولهیی شد فرود از مهانپر از درد بنشست خسته نهانبرفتند بیدار دل بندگانکتایون و گل رخ پرستندگانهمی گشت بر گرد ایوان خویشپسش بخردان و پرستار پیشچو از دور گشتاسپ را دید گفتکه آن خواب سر برکشید از نهفتبدان مایهور نامدار افسرشهمآنگه بیاراست خرم سرشچو دستور آموزگار آن بدیدهم اندر زمان پیش قیصر دویدکه مردی گزین کرد از انجمنبه بالای سرو سهی در چمنبه رخ چون گلستان و با یال و کفتکه هرکش ببیند بماند شگفتبد آنست کو را ندانیم کیستتو گویی همه فره ایزدیستچنین داد پاسخ که دختر مبادکه از پرده عیب آورد بر نژاداگر من سپارم بدو دخترمبه ننگ اندرون پست گردد سرمهم او را و آنرا که او برگزیدبه کاخ اندرون سر بباید بریدسقف گفت کاین نیست کاری گرانکه پیش از تو بودند چندی سرانتو با دخترت گفتی انباز جوینگفتی که رومی سرافراز جویکنون جست آنرا که آمدش خوشتو از راه یزدان سرت را مکشچنین بود رسم نیاکان توسرافراز و دیندار و پاکان توبه آیین این شد پی افگنده رومتو راهی مگیر اندر آباد بومهمایون نباشد چنین خود مگویبه راهی که هرگز نرفتی مپوی
بخش۸چو بشنید قیصر بر آن برنهادکه دخت گرامی به گشتاسپ دادبدو گفت با او برو همچنیننیابی ز من گنج و تاج و نگینچو گشتاسپ آن دید خیره بماندجهانآفرین را فراوان بخواندچنین گفت با دختر سرفرازکه ای پروریده بنام و بنازز چندین سر و افسر نامدارچرا کرد رایت مرا خواستارغریبی همی برگزینی که گنجنیابی و با او بمانی به رنجازین سرفرازان همالی بجویکه باشد به نزد پدرت آبرویکتایون بدو گفت کای بدگمانمشو تیز با گردش آسمانچو من با تو خرسند باشم به بختتو افسر چرا جویی و تاج و تختبرفتند ز ایوان قیصر به دردکتایون و گشتاسپ با باد سردچنین گفت با شوی و زن کدخدایکه خرسند باشید و فرخندهرایسرایی به پردخت مهتر بدهخورشها و گستردنی هرچ بهچو آن دید گشتاسپ کرد آفرینبران نامور مهتر پاکدینکتایون بیاندازه پیرایه داشتز یاقوت و هر گوهری مایه داشتیکی گوهری از میان برگزیدکه چشم خردمند زان سان ندیدببردند نزدیک گوهرشناسپذیرفت ز اندازه بیرون سپاسبها داد یاقوت را ششهزارز دینار و گنج از در شهریارخریدند چیزی که بایسته بودبدان روز بد نیز شایسته بودازان سان که آمد همی زیستندگهی شادمان گاه بگریستندهمه کار گشتاسپ نخچیر بودهمه ساله با ترکش و تیر بودچنان بد که روزی ز نخچیرگاهمر او را به هیشوی بر بود راهز هرگونهای چند نخچیر داشتهمی رفت و ترکش پر از تیر داشتهمه هرچ بود از بزرگان و خردهم از راه نزدیک هیشوی بردچو هیشو بدیدش بیامد دوانپذیره شدش شاد و روشنروانبه زیرش بگسترد گستردنیبیاورد چیزی که بد خوردنیبرآسود گشتاسپ و چیزی بخوردبیامد به نزد کتایون چو گردچو گشتاسپ هیشوی را دوست کردبه دانش ورا چون تن و پوست کردچو رفتی به نخچیر آهو ز شهربه ره بر به هیشوی دادی دو بهردگر بهرهٔ مهتر ده بدیهرانکس کزان روستا مه بدیچنان شد که گشتاسپ با کدخداییکی شد به خورد و به آرام و رای
بخش۹یکی رومئی بود میرین به نامسرافراز و به ارای و با گنج و کامفرستاد نزدیک قیصر پیامکه من سرفرازم به گنج و به نامبه من ده دلآرام دخترت رابه من تازه کن نام و افسرت راچنین گفت قیصر که من زین سپسنجویم بدین روی پیوند کسکتایون و آن مرد ناسرفرازمرا داشتند از چنان کار بازکنون هرک جویند خویشی منوگر سر فرازد به پیشی منیکی کار بایدش کردن بزرگکه خوانندش ایدر بزرگان سترگچنو در جهان نامداری بودمرا بر زمین نیز یاری بودشود تا سر بیشهٔ فاسقونبشوید دل و دست و مغزش به خونیکی گرگ بیند به کردار نیلتن اژدها دارد و زور پیلسرو دارد و نیشتر چون گرازنیارد شدن پیل پیشش فرازبران بیشه بر نگذرد نره شیرنه پیل و نه خونریز مرد دلیرهر آنکس که بر وی بدرید پوستمرا باشد او یار و داماد و دوستچنین گفت میرین برین زادبومجهان آفرین تا پی افگند رومنیاکان ما جز به گرز گراننکردند پیکار با مهترانکنون قیصر از من بجوید همیسخن با من از کینه گوید همیمن این چاره اکنون بجای آورمز هرگونه پاکیزه رای آورمچو آمد به ایوان پسندیده مردز هرگونه اندیشهها یاد کردنوشته بیاورد و بنهاد پیشهمان اختر و طالع و فال خویشچنان دید کاندر فلان روزگاراز ایران بیاید یکی نامداربه دستش برآید سه کار گرانکزان باز گویند رومی سرانیکی انک داماد قیصر شودهمان بر سر قیصر افسر شودپدید آید از روی کشور دو ددکه هرکس رسد از بد دد به بدشود هردو بر دست او بر هلاکز هر زورمندی نیایدش باکز کار کتایون خود آگاه بودکه با نیو گشتاسپ همراه بودز هیشوی و آن مهتر نامجویکه هر سه به روی اندر آرند رویبیامد به نزدیک هیشوی تفتسراسر بگفت آن سخنها که رفتوزان اختر فیلسوفان رومشگفتی که آید بدان مرز و بومبدو گفت هیشوی کامروز شادبر ما همی باش با مهر و دادکه این مرد کز وی تو دادی نشانیکی نامداریست از سرکشانبه نخچیر دارد همی روی و راینیندیشد از تخت خاور خداییکی دی نیامد به نزدیک منکه خرم شدی جان تاریک منبیاید هماکنون ز نخچیرگاهبما بر بود بیگمانیش راهمی و رود آورد با بوی و رنگنشستند با جام زرین به چنگهم انگه که شد جام می بر چهارپدید آمد از دشت گرد سوارچو هیشوی و میرین بدیدند گردپذیره شدندش به دشت نبردچو میرین بدیدش به هیشوی گفتکه این را به گیتی کسی نیست جفتبدین شاخ و این یال و این دستبردز تخمی بود نامبردار و گردهنرها ز دیدار او بگذردهمان شرم و آزردگی و خردچو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مردپیاده ببودند ز اسپ نبردنشستی نو آراست بر پیش آبیکی خوان نو ساخت اندر شتابمی آورد با میگساران نونشستی نو آیین و یاران نوچو رخ لعل گشت از می لعل فامبه گشتاسپ هیشوی گفت ای هماممرا بر زمین دوست خوانی همیجز از من کسی را ندانی همیکنون سوی من کرد میرین پناهیکی نامدارست با دستگاهدبیرست با دانش و ارجمندبگیرد شمار سپهر بلندسخن گوید از فیلسوفان رومز آباد و ویران هر مرز و بومهم از گوهر سلم دارد نژادپدر بر پدر نام دارد به یادبه نزدیک اویست شمشیر سلمکه بودی همه ساله در زیر سلمسواریست گردافکن و شیر گیرعقاب اندر آرد ز گردون به تیربرین نیز خواهد که بیشی کندچو با قیصر روم خویشی کندبه قیصر سخن گفت و پاسخ شنیدز پاسخ همانا دلش بردمیدکه او گفت در بیشهٔ فاسقونیکی گرگ باشد بسان هیوناگر کشته آید به دست تو گرگتو باشی به روم ایرمانی بزرگجهاندار باشی و داماد منزمانه به خوبی دهد داد منکنون گر تو این را کنی دست پیشمنت بندهام وین سرافراز خویشبدو گفت گشتاسپ کری رواستچه گویند و این بیشه اکنون کجاستچگونه ددی باشد اندر جهانکه ترسند ازو کهتران و مهانچنین گفت هیشوی کاین پیر گرگهمی برتر است از هیونی سترگدو دندان او چون دو دندان پیلدو چشمش طبر خون و چرمش چو نیلسروهاش چو آبنوسی فرسپچو خشم آورد بگذرد بر دو اسپاز ایدر بسی نامور قیصرانبرفتند با گرزهای گرانازان بیشه ناکام باز آمدندپر از ننگ و تن پر گداز آمدندبدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلمبیارید و اسپس سرافراز گرمهمی اژدها خوانم این را نه گرگتو گرگی مدان از هیونی بزرگچو بشنید میرین زانجا برفتسوی خانهٔ خویش تازید تفتز آخر گزین کرد اسپی سیاهگرانمایه خفتان و رومی کلاههمان مایهور تیغ الماس گونکه سلم آب دادش به زهر و به خونبسی هدیه بگزید با آن ز گنجز یاقوت و گوهر همه پنجپنجچو خورشید پیراهن قیرگونبدرید و آمد ز پرده برونجهانجوی میرین ز ایوان برفتبیامد به نزدیک هیشوی تفتز نخچیر گشتاسپ زانسو کشیدنگه کرد هیشوی و اورا بدیدازان اسپ و شمشیر خیره شدندچو نزدیکتر شد پذیره شدندچو گشتاسپ آن هدیهها بنگریدهمان اسپ و تیغ از میان برگزیددگر چیز بخشید هیشوی رابیاراست جان جهانجوی رابپوشید گشتاسپ خفتان چو گردبه زیر اندر آورد اسپ نبردبه زه بر کمان و به بازو کمندسواری سرافراز و اسپی بلندهمی رفت هیشوی با او به راهجهانجوی میرین فریاد خواهچنین تا لب بیشهٔ فاسقونبرفتند پیچان و دل پر ز خون
بخش۱۰چو نزدیک شد بیشه و جای گرگبپیچید میرین و مرد سترگبه گشتاسپ بنمود به انگشت راستکه آن اژدها را نشیمن کجاستوزو بازگشتند هر دو به دردپر از خون دل و دیده پر آب زردچنین گفت هیشوی کان سرفرازدلیرست و دانا و هم رزمسازبترسم بروبر ز چنگال گرگکه گردد تباه این جوان سترگچو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شددل رزمسازش پر اندیشه شدفرود آمد از بارهٔ سرفرازبه پیش جهاندار و بردش نمازهمی گفت ایا پاک پروردگارفروزندهٔ گردش روزگارتو باشی بدین بد مرا دستگیرببخشای بر جان لهراسپ پیرکه گر بر من این اژدهای بزرگکه خواند ورا ناخردمند گرگشود پادشاه چون پدر بشنودخروشان شود زان سپس نغنودبماند پر از درد چون بیهشانبه هر کس خروشان و جویا نشاناگر من شوم زین بد دد ستوهبپوشم سر از شرم پیش گروهبگفت این و بر بارگی برنشستخروشان و جوشان و تیغی به دستکمانی به زه بر به بازو درونهمی رفت بیدار دل پر زخونز ره چون به تنگ اندر آمد سواربغرید برسان ابر بهارچو گرگ از در بیشه او را بدیدخروشی به ابر سیه برکشیدهمی کند روی زمین را به چنگنه بر گونهٔ شیر و چنگ پلنگچو گشتاسپ آن اژدها را بدیدکمان را به زه کرد و اندر کشیدچو باد از برش تیرباران گرفتکمان را چو ابر بهاران گرفتدد از تیر گشتاسپی خسته شددلیریش با درد پیوسته شدبیاسود و برخاست از جای گرگبیامد بسان هیون سترگسرو چون گوزنان به پیش اندرونتن از زخم پر درد ودل پر زخونچو نزدیک اسپ اندر آمد ز راهسرونی بزد بر سرین سیاهکه از خایه تا ناف او بردریدجهانجوی تیغ از میان برکشیدپیاده بزد بر میان سرشبدو نیم شد پشت و یال و برشبیامد به پیش خداوند ددخداوند هر دانش و نیک و بدهمی آفرین خواند بر کردگارکه ای آفرینندهٔ روزگارتویی راه گم کرده را رهنمایتویی برتر برترین یک خدایهمه کام و پیروزی از کام تستهمه فر و دانایی از نام تستچو برگشت از جایگاه نمازبکند آن دو دندان که بودش درازوزان بیشه تنها سر اندر کشیدهمی رفت تا پیش دریا رسیدبر آب هیشوی و میرین به دردنشسته زبانها پر از یاد کردسخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگکه زارا سوار دلیر و سترگکه اکنون به رزمی بزرگ اندرستدریده به چنگال گرگ اندرستچو گشتاسپ آمد پیاده پدیدپر از خون و رخ چون گل شنبلیدچو دیدنش از جای برخاستندبه زاری خروشیدن آراستندبه زاری گرفتندش اندر کناررخان زرد و مژگان چو ابر بهارکه چون بود با گرگ پیکار تودل ما پر از خون بد از کار توبدو گفت گشتاسپ کای نیک رایبه روم اندرون نیست بیم از خدایبران سان یکی اژدهای دلیربه کشور بمانند تا سال دیربرآید جهانی شود زو هلاکچه قیصر مر او را چه یک مشت خاکبه شمشیر سلمش زدم به دو نیمسرآمد شما را همه ترس و بیمشوید آن شگفتی ببینید گرمکزان بیشتر کس ندیدست چرمیکی ژنده پیلست گویی به پوستهمه بیشه بالا و پهنای اوستبران بیشه رفتند هر دو دوانز گفتار او شاد و روشنروانبدیدند گرگی به بالای پیلبه چنگال شیران و همرنگ نیلبدو زخم کرده ز سر تا به پایدو شیرست گویی فتاده به جایچو دیدند کردند زو آفرینبران فرمند آفتاب زمیندلی شاد زان بیشه باز آمدندبر شیر جنگی فراز آمدندبسی هدیه آورد میرین برشبر آنسان که بد مرد را در خورشبجز دیگر اسپی نپذرفت زویوزانجا سوی خانه بنهاد رویچو آمد ز دریا به آرام خویشکتایون بینادلش رفت پیشبدو گفت جوشن کجا یافتیکز ایدر به نخچیر بشتافتیچنین داد پاسخ که از شهر منبیامد یکی نامور انجمنمرا هدیه این جوشن و تیغ و خودبدادند و چندی ز خویشان درودکتایون میآورد همچون گلابهمی خورد با شوی تا گاه خواببخفتند شادان دو اختر گرایجوانمرد هزمان بجستی ز جایبدیدی به خواب اندرون رزم گرگبه کردار نر اژدهای سترگکتایون بدو گفت امشب چه بودکه هزمان بترسی چنین نابسودچنین داد پاسخ که من تخت خویشبدیدم به خواب اختر و بخت خویشکتایون بدانست کو را نژادز شاهی بود یکدل و یک نهادبزرگست و با او نگوید همیز قیصر بلندی نجوید همیبدو گفت گشتاسپ کای ماهرویسمن خد و سیمینبر و مشکبویبیارای تا ما به ایران شویماز ایدر به جای دلیران شویمببینی بر و بوم فرخنده راهمان شاه با داد و بخشنده راکتایون بدو گفت خیره مگویبه تیزی چنین راه رفتن مجویچو ز ایدر به رفتن نهی روی راهم آواز کن پیش هیشوی رامگر بگذراند به کشتی تراجهان تازه شد چون گذشتی ترامن ایدر بمانم به رنج درازندانم که کی بینمت نیز بازبه نارفته در جامه گریان شدندبران آتش درد بریان شدندچو از چرخ بفروخت گردنده شیدجوانان بیداردل پر امیدازان خانهٔ بزم برخاستندز هرگونهای گفتن آراستندکه تا چون شود بر سر ما سپهربه تندی گذارد جهان گر به مهروزان روی چون باد میرین برفتبه نزدیک قیصر خرامید تفتچنین گفت کای نامدار بزرگبه پایان رسید آن زیانهای گرگهمه بیشه سرتابسر اژدهاستتو نیز ار شگفتی ببینی رواستبیامد دمان کرد آهنگ منیکی خنجری یافت از چنگ منز سر تا میانش بدو نیم شددل دیو زان زخم پر بیم شدببالید قیصر ز گفتار اویبرافروخت پژمرده رخسار اویبفرمود تا گاو گردون برندسراپرده از شهر بیرون برندیکی بزمگاهی بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندببردند گاوان گردون کشانبران بیشه کز گرگ بودی نشانبرفتند ودیدند پیلی ژیانبه خنجر بریده ز سر تا میانچو بیرون کشیدندش از مرغزاربه گاوان گردونکش تاودارجهانی نظاره بران پیر گرگچه گرگ آن ژیان نره شیر سترگچو قیصر بدید آن تن پیل مستز شادی بسی دست بر زد به دستهمان روز قیصر سقف را بخواندبه ایوان و دختر به میرین رساندنوشتند نامه بهر کشوریسکوبا و بطریق و هر مهتریکه میرین شیر آن سرافرازم رومز گرگ دلاور تهی کرد بوم
بخش۱۱ز میرین یکی بود کهتر به سالز گردان رومی برآورده یالگوی بر منش نام او اهرناز تخم بزرگان رویین تنافرستاد نزدیک قیصر پیامکه دانی که ما را نژادست و نامز میرین به هر گوهری بگذرمبه تیغ و به گنج درم برترمبه من ده کنون دختر کهترتبه من تازه کن لشکر و افسرتچنین داد پاسخ که پیمان منشنیدی مگر با جهانبان منکه داماد نگزیند این دخترمز راه نیاکان خود نگذرمچو میرین یکی کار بایدت کردازان پس تو باشی ورا هم نبردبه کوه سقیلا یکی اژدهاستکه کشور همه پاک ازو در بلاستاگر کم کنی اژدها را ز رومسپارم ترا دختر و گنج و بومکه همتای آن گرگ شیراوژنستدمش زهر و او دام آهرمنستچنین داد پاسخ که فرمان کنمبدین آرزو جان گروگان کنمز نزدیک قیصر بیامد بروندلش زان سخن کفته جان پر زخونبه یاران چنین گفت کان زخم گرگنبد جز به شمشیر مردی سترگز میرین کی آید چنین کارکردنداند همی قیصر از مرد مردشوم زو بپرسم بگوید مگرسخن با من از بیپی چارهگربشد تا به ایوان میرین چوگردپرستندهای رفت و آواز کردنشستنگهی داشت میرین که ماهبه گردون ندارد چنان جایگاهجهانجوی با گبر کنداورییکی افسری بر سرش قیصریپرستنده گفت اهرن پیلتنبیامد به در با یکی انجمننشستنگهی ساخت شایستهتربرفت آنک بودند بایستهتربه ایوان میرین نماندند کسدو مهتر نشستند بر تخت بسچو میرین بدیدش به بر درگرفتبپرسیدن مهتر اندر گرفتبدو گفت اهرن که با من بگویز هرچت بپرسم بهانه مجویمرا آرزو دختر قیصرستکجا روم را سربسر افسرستبگفتیم و پاسخ چنین داد بازکه در کوه با اژدها رزم سازاگر بازگویی تو آن کار گرگبوی مر مرا رهنمای بزرگچو بشنید میرین ز اهرن سخنبپژمرد و اندیشه افگند بنکه گر کار آن نامدار جهانبه اهرن بگویم نماند نهانسرمایهٔ مردمی راستیستز تاری و کژی بباید گریستبگویم مگر کان نبرده سوارنهد اژدهار را سر اندر کنارچو اهرن بود مر مرا یار و پشتندارد مگر باد دشمن به مشتبرآریم گرد از سر آن سوارنهان ماند این کار یک روزگاربه اهرن چنین گفت کز کار گرگبگویم چو سوگند یابم بزرگکه این کار هرگز به روز و به شبنگویی نداری گشاده دو لببخورد اهرن آن سخت سوگند اویبپذرفت سرتاسر آن بند اویچو قرطاس را جامهٔ خامه کردبه هیشوی میرین یکی نامه کردکه اهرن که دارد ز قیصر نژادجهانجوی با گنج و با تخت و دادبخواهد ز قیصر همی دختریکه ماندست از دختران کهتریهمی اژدها دام اهرن کندبکوشد کزان بدنشان تن کندبیامد به نزدیک من چارهجویگذشته سخنها گشادم بدویازان گرگ و آن رزم دیدهسواربگفتم همه هرچ آمد به کارچنان هم که کار مرا کرد خوبکند بیگمان کار این مرد خوبدو تن را بدین مرز مهتر کندچو خورشید را بر سر افسر کندبیامد دوان اهرن چارهجویبه نزدیک هیشوی بنهاد رویچو اهرن به نزدیک دریا رسیدجهانجوی هیشوی پیشین دویدازو بستد آن نامهٔ دلپسندبرو آفرین کرد و بگشاد بندبدو گفت هیشوی کای راد مردبیاید کنون او به کردار گردیکی نامداری غریب و جوانفدی کرد بر پیش میرین روانکنون چون کند رزم نر اژدهابه چاره نیابد مگر زو رهامرا گفتن و کار بر دست اوستسخن گفتن نیک هرجا نکوستتو امشب بدین میزبان رای کنبنه شمع و دریا دلآرای کنکه فردا بیاید گو نامجویبگویم بدو هرچ گویی بگویبه شمع آب دریا بیاراستندخورشها بخوردند و می خواستندچنین تا سپیده ز یاقوت زردبزد شید بر شیشهٔ لاژوردپدید آمد از دشت گرد سوارز دورش بدید اهرن نامدارچو تنگ اندر آمد پیاده دوانپذیره شدش مرد روشن روانفرود آمد از باره جنگی سوارمی و خوردنی خواست از نامداریکی تیز بگشاد هیشوی لبکه شادان بدی نامور روز و شبنگه کن بدین مرد قیصر نژادکه گردون گردان بدو گشت شادهم از تخمهٔ قیصرانست نیزهمش فر و نام و همش گنج و چیزبه دامادی قیصر آمدش رایهمی خواهد اندر سخن رهنمایچنو نیست مر قیصران را همالجوانیست با فر و با برز و یالازو خواست یکبار و پاسخ شنیدکنون چارهٔ دیگر آمد پدیدهمی گویدش اژدهاگیر باشگر از خویشی قیصر آژیر باشبه پیش گرانمایگان روز و شببجز نام میرین نراند به لبهرانکس که باشند زیبای بختبخواهد که ماند بدو تاج و تختیکی برز کوهست از ایدر نه دورهمه جای خوردن گه کام و سوریکی اژدها بر سر تیغ کوهشده مردم روم زو در ستوههمی ز آسمان کرگس اندر کشدز دریا نهنگ دژم برکشدهمی دود زهرش بسوزد زمیننخواند برین مرز و بوم آفرینگر آن کشته آید به دست تو برشگفتی شوی در جهان سربسرازو یاورت پاک یزدان بودبه کام تو خورشید گردان بودبدین زور و بالا و این دستبردندانیم همتای تو هیچ گردبدو گفت رو خنجری کن درازازو دسته بالاش چون پنج بازز هر سوش برسان دندان مارسنانی برو بسته برسان خارهمی آب داده به زهر و به خونبه تیزی چو الماس و رنگ آبگونبه فرمان یزدان پیروزبختنگون اندر آویزمش بر درخت
بخش۱۲بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواستبیاورد چون کارها گشت راستز دریا به زین اندر آورد پایبرفتند یارانش با او ز جایچو هیشوی کوه سقیلا بدیدبه انگشت بنمود و خود را کشیدخود و اهرن از جای گشتند بازچو خورشید برزد سنان از فرازجهانجوی بر پیش آن کوه بودکه آرام آن مار نستوه بودچو آن اژدهابرز او را بدیدبه دم سوی خویشش همی درکشیدچو از پیش زین اندر آویخت ترگبرو تیر بارید همچون تگرگچو تنگ اندر آمد بران اژدهاهمی جست مرد جوان زو رهاسبک خنجر اندر دهانش نهادز دادار نیکی دهش کرد یادبزد تیز دندان بدان خنجرشهمه تیغها شد به کام اندرشبه زهر و به خون کوه یکسر بشستهمی ریخت زو زهر تا گشت سستبه شمشیر برد آن زمان دست شیربزد بر سر اژدهای دلیرهمی ریخت مغزش بران سنگ سختز باره درآمد گو نیکبختبکند از دهانش دو دندان نخستپس آنگه بیامد سر و تن بشستخروشان بغلتید بر خاک بربه پیش خداوند پیروزگرکجا داد آن دستگاه بزرگبران گرگ و آن اژدهای سترگهمی گفت لهراسپ و فرخ زریرشدند از تن و جان گشتاسپ سیربه روشن روان و دل و زور و تابهمانا نبینند ما را به خواببجز رنج و سختی نبینم ز دهرپراگنده بر جای تریاک زهرمگر زندگانی دهد کردگارکه بینم یکی روی آن شهریاردگر چهر فرخ برادر زریربگویم که گشتم من از تاج سیربگویم که بر من چه آمد ز بختهمی تخت جستم که گم گشت تختپر از آب رخ بارگی برنشستهمان خنجر آب داده به دستچو نزدیک هیشوی و اهرن رسیدهمه یاد کرد آن شگفتی که دیدبه اهرن چنین گفت کان اژدهابدین خنجر تیز شد بیبهاشما از دم اژدهای بزرگپر از بیم گشتید از کار گرگمرا کارزار دلاور سرانسرافراز با گرزهای گرانبسی تیز آید ز جنگ نهنگکه از ژرف برآید به جنگچنین اژدها من بسی دیدهامکه از رزم او سر نپیچیدهامشنیدند هیشوی و اهرن سخنازان نو به گفتار دانش کهنچو آواز او آن دو گردنفرازشنیدند و بردند پیشش نمازبه گشتاسپ گفتند کی نره شیرکه چون تو نزاید ز مادر دلیربیاورد اهرن بسی خواستهگرانمایه اسپان آراستهیکی تیغ برداشت و یک باره جنگکمانی و سه چوبه تیر خدنگبه هیشوی داد آن دگر هرچ بودز دینار وز جامهٔ نابسودچنین گفت گشتاسپ با سرکشانکزین کس نباید که دارد نشاننه از من که نر اژدها دیدهامگر آواز آن گرگ بشنیدهاموزان جایگه شاد و خرم برفتبه سوی کتایون خرامید تفتبشد اهرن و گاو گردون ببردتن اژدها کهتران را سپردکه این را به درگاه قیصر بریدبه پیش بزرگان لشگر بریدخود از پیش گاوان و گردون برفتبه نزدیک قیصر خرامید تفتبه روم اندرون آگهی یافتندجهاندیدگان پیش بشتافتندچو گاو اندر آمد به هامون ز کوهخروشی بد اندر میان گروهازان زخم و آن اژدهای دژمکزان بود بر گاو گردون ستمهمی آمد از چرخ بانگ چکاوتو گفتی ندارد تن گاو تاوهرانکس که آن زخم شمشیر دیدخروشیدن گاو گردون شنیدهمی گفت کاین خنجر اهرنستوگر زخم شیراوژن آهرمنستهمانگاه قیصر ز ایوان براندبزرگان و فرزانگان را بخواندبران اژدها بر یکی جشن کردز شبگیر تا شد جهان لاژوردچو خورشید بنهاد بر چرخ تاجبه کردار زر آب شد روی عاجفرستاده قیصر سقف را بخواندبپرسید و بر تخت زرین نشاندز بطریق وز جاثلیقان شهرهرانکس کش از مردمی بود بهربه پیش سکوبا شدند انجمنجهاندیده با قیصر و رای زنبه اهرن سپردند پس دخترشبه دستوری مهربان مادرشز ایوان چو مردم پراکنده شددل نامور زان سخن زنده شدچنین گفت کامروز روز منستبلند آسمان دلفروز منستکه کس چون دو داماد من در جهاننبینند بیش از کهان و مهاننوشتند نامه به هر مهتریکجا داشتی تخت گر افسریکه نر اژدها با سرافراز گرگتبه شد به دست دو مرد سترگیکی منظری پیش ایوان خویشبرآورده چون تخت رخشان خویشبه میدان شدندی دو داماد اویبیاراستندی دل شاد اویبه تیر و به چوگان و زخم سنانبهر دانشی گرد کرده عنانهمی تاختندی چپ و دست راستکه گفتی سواری بدیشان سزاستچنین تا برآمد برین روزگاربیامد کتایون آموزگاربه گشتاسپ گفت ای نشسته دژمچه داری ز اندیشه دل را به غمبه روم از بزرگان دو مهتر بدندکه با تاج و با گنج و افسر بدندیکی آنک نر اژدها را بکشتفراوان بلا دید و ننمود پشتدگر آنک بر گرگ بدرید پوستهمه روم یکسر پرآواز اوستبه میدان قیصر به ننگ و نبردهمی به آسمان اندر آرند گردنظاره شو انجا که قیصر بودمگر بر دلت رنج کمتر بودبدو گفت گشتاسپ کای خوب چهرز قیصر مرا کی بود داد و مهرترا با من از شهر بیرون کندچو بیند مرا مردمی چون کندولیکن ترا گر چنین است راینپیچم ز رای تو ای رهنمایبیامد به میدان قیصر رسیدهمی بود تا زخم چوگان بدیدازیشان یکی گوی و چوگان بخواستمیان سواران برافگند راستبرانگیخت آن بارگی را ز جاییلان را همه کند شد دست و پایبه میدان کسی نیز گویی ندیدشد از زخم او در جهان ناپدیدسواران کجا گوی او یافتندبه چوگان زدن نیز نشتافتندشدند آن زمان رومیان زردرویهمه پاک با غلغل و گفت و گویکمان برگرفتند و تیر خدنگبرفتند چندی سواران جنگچو آن دید گشتاسپ برخاست و گفتکه اکنون هنرها نشاید نهفتبیفگند چوگان کمان برگرفتزه و توز ازو دست بر سر گرفتنگه کرد قیصر بران سرفرازبدان چنگ و یال و رکیب درازبپرسید و گفت این سوار از کجاستکه چندین بپیچد چپ و دست راستسرافراز گردان بسی دیدهامسواری بدین گونه نشنیدهامبخوانید تا زو بپرسم که کیستفرشتست گر همچو ما آدمیستبخواندند گشتاسپ را پیش اویبپیچید جان بداندیش اویبه گشتاسپ گفت ای نبرده سوارسر سرکشان افسر کارزارچه نامی بمن گوی شهر و نژادورا زین سخن هیچ پاسخ ندادچنین گفت کان خوار بیگانه مردکه از شهرقیصر ورا دور کردچو داماد گشتم ز شهرم براندکس از دفترش نام من بر نخواندز قیصر ستم بر کتایون رسیدکه مردی غریب از میان برگزیدنرفت اندرین جز به آیین شهرازان راستی خواری آمدش بهربه بیشه درون آن زیانکار گرگبه کوه بزرگ اژدهای سترگسرانشان به زخم من آمد به پایبران کار هیشوی بد رهنمایکه دندانهاشان بخان منستهمان زخم خنجر نشان منستز هیشوی قیصر بپرسد سخننوست این نگشتست باری کهنچو هیشوی شد پیش دندان ببردگذشته سخنها برو بر شمردبه پوزش بیاراست قیصر زبانبدو گفت بیداد رفت ای جوانکنون آن گرامی کتایون کجاستمرا گر ستمگاره خواند رواستز میرین و اهرن برآشفت و گفتکه هرگز نماند سخن در نهفتهمانگه نشست از بر بادپایبه پوزش بیامد بر پاک رایبسی آفرین کرد فرزند رامران پاک دامن خردمند رابدو گفت قیصر که ای ماهرویگزیدی تو اندر خور خویش شویهمه دوده را سر برافراختیبرین نیکبختی که تو ساختیبه پرسش بدو گفت ز انباز خویشمگر بر تو پیدا کند راز خویشکه آرام و شهر و نژادش کجاستبگوید مگر مر ترا گفت راستچنین داد پاسخ که پرسیدمشنه بر دامن راستی دیدمشنگوید همی پیش من راز خویشنهان دارد از هرکس آواز خویشگمانم که هست از نژاد بزرگکه پرخاش جویست و گرد و سترگز هرچش بپرسم نگوید تمامفرخزاد گوید که هستم به ناموزان جایگه سوی ایوان گذشتسپهر اندرین نیز چندی بگشتچو گشتاسپ برخاست از بامدادسر پرخرد سوی قیصر نهادچو قیصر ورا دید خامش بماندبران نامور پیشگاهش نشاندکمر خواست از گنج و انگشترییکی نامور افسری مهتریببوسید و پس بر سر او نهادز کار گذشته بسی کرد یادچنین گفت با هرک بد یادگیرکه بیدار باشید برنا و پیرفرخزاد را جمله فرمان بریدز گفتار و کردار او مگذریدازان آگهی شد به هر کشوریبه هر پادشاهی و هر مهتری