بخش۱۳به قیصر خزر بود نزدیکتروزیشان بدش روز تاریکتربه مرز خزر مهتر الیاس بودکه پور جهاندار مهراس بودبه الیاس قیصر یکی نامه کردتو گفتی که خون بر سر خامه کردکه چندین به افسوس خوردی خزرکنون روز آسایش آمد بسراگر ساو و باژست و گنج گرانگروگان ازان مرز چندی سرانوگرنه فرخزاد چون پیل مستبیاید کند کشورت را چو دستچو الیاس بر خواند آن نامه رابه زهر آب در زد سر خامه راچنین داد پاسخ که چندین هنرنبودی به روم اندرون سربسراگر من نخواهم همی باژ رومشما شاد باشید زان مرز و بومچنین دل گرفتید از یک سوارکه نزد شما یافت او زینهارچنان دان که او دام آهرمنستو گر کوه آهن همان یکتنستتو او را بدین جنگ رنجه مکنکه من بین درازی نمانم سخنسخن چون به میرین و اهرن رسیدز الیاس و آن دام کو گستریدفرستاد میرین به قیصر پیامکه این اژدها نیست کاید به دامنه گرگست کز چاره بیجان شودز آلودن زهر پیچان شودچو الیاس در جنگ خشم آوردجهانجوی را خون به چشم آوردنگه کن کنون کاین سرافراز مردازو چند پیچد به دشت نبردغمی گشت قیصر ز گفتارشانچو بشنید زان گونه بازارشانفرخزاد را گفت پر مایهایهمی روم را همچو پیرایهایچنان دان که الیاس شیراوژن استچو اسپ افگند پیل رویینتن استاگر تاب داری به جنگش بگویو گرنه مبر اندرین آب رویاگر جنگ او را نداری تو پایبسازیم با او یکی خوب رایبه خوبی ز ره بازگردانمشسخن با هزینه برافشانمشبدو گفت گشتاسپ کین جست و جویچرا باید و چیست این گفت و گویچو من باره اندر جهانم به خاکندارم ز مرز خزر هیچ باکولیکن نباید که روز نبردز میرین و اهرن بود یاد کردکه ایشان به رزم اندر از دشمنیبرآرند کژی و آهرمنیچو لشکر بیاید ز مرز خزرنگهبان من باش با یک پسربه نیروی پیروزگر یک خدایچو من با سپاه اندر آیم ز جاینه الیاس مانم نه با او سپاهنه چندن بزرگی و تخت و کلاهکمربند گیرمش وز پشت زینبه ابر اندر آرم زنم بر زمیندگر روز چون بردمید آفتابچو زرین سپر مینمود اندر آبز سوی خزر نای رویین بخاستهمی گرد بر شد سوی چرخ راستسرافراز قیصر به گشتاسپ گفتکه اکنون جدا کن سپاه از نهفتبگفت این و لشکر به بیرون کشیدگوان و یلان را به هامون کشیدهمی گشت با گرزهٔ گاوسارچو سرو بلند از بر کوهسارهمی جست بر دشت جای نبردز هامون به ابر اندر آورد گردچو الیاس دید آن بر و یال اویچنان گردش چنگ و گوپال اویسواری فرستاد نزدیک اویکه بفریبد ان رای تاریک اویبیامد بدو گفت کای سرفرازز قیصر بدین گونه سر کم فرازکزین لشکر اکنون سوارش توییبهارش تویی نامدارش توییبه یکسو گرای از میان دو صفچه داری چنین بر لب آورده کفکه الیاس شیر است روز نبردپذیره درآید سبکتر ز گرداگر هدیه خواهی ورا گنج هستمسای از پی چیز با رنج دستز گیتی گزین کن یکی بهرهایتو باشی بران بهره در شهرهایهمت یار باشم همت کهترمکه هرگز ز پیمان تو نگذرمبدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشتسخنها ز اندازه اندر گذشتتو کردی بدین داوری دست پیشکنون بازگشتی ز گفتار خویشسخن گفتن اکنون نیاید به کارگه جنگ و آویزش کارزارفرستاده برگشت و آمد چو بادهمی کرد پاسخ به الیاس یاد
بخش۱۴چو خورشید شد بر سر کوه زردنماند آن زمان روزگار نبردشب آمد یکی پردهٔ آبنوسبپوشید بر چهرهٔ سندروسچو خورشید ازان کوشش آگاه شدز برج کمان بر سر گاه شدببد چشمهٔ روز چون سندروسز هر سو برآمد دم نای و کوسچکاچاک برخاست از هر دو رویز خون شد همه رزمگه جوی جویبیامد سبک قیصر از میمنهدو داماد را کرد پیش بنهابر میمنه پور قیصر سقیلابر میسره قیصر و کوس و پیلدهاده برآمد ز هر دو سپاهتو گفتی برآویخت با شید ماهبجنبید گشتاسپ از پیش صفیکی باره زیر اژدهایی به کفچنین گفت الیاس با انجمنکه قیصر همی باژ خواهد ز منچو بر در چنین اژدها باشدشازیرا منش بابها باشدشچو گشتاسپ الیاس را دید گفتکه اکنون هنرها نباید نهفتبرانگیختند اسپ هر دو سوارابا نیزه و تیر جوشن گذارازان لشکر الیاس بگشاد شستکه گشتاسپ را برکند کار پستبزد نیزه گشتاسپ بر جوشنشبخست آن زمان کارزاری تنشبیفگندش از باره برسان مستبیازید و بگرفت دستش به دستز پیش سواران کشانش ببردبیاورد و نزدیک قیصر سپردبیاورد لشکر به پیش سپاهبه کردار باد اندر آمد ز راهازیشان چه مایه گرفت و بکشتبکشتند مر هرک آمد به مشتچو رومی پساندر همآواز شدچو گشتاسپ زان جایگه باز شدبر قیصر آمد سپه تاختهبه پیروزی و گردن افراختهز لشکر چو قیصر بدیدش به راهز شادی پذیره شدش با سپاهسر و چشم آن نامور بوس دادجهانآفرین را همی کرد یادوزان جایگه بازگشتند شادسپهبد کلاه کیان برنهادهمه روم با هدیه و با نثاربرفتند شادان بر نامدار
بخش۱۵برین نیز بگذشت چندی سپهربه دل در همی داشت و ننمود چهربگشتاسپ گفت آن زمان جنگجویکه تا زندهای زین جهان بهر جویبراندیش با این سخن با خردکه اندیشه اندر سخن به خوردبه ایران فرستم فرستادهایجهاندیده و پاک و آزادهایبه لهراسپ گویم که نیم جهانتو داری به آرام و گنج مهاناگر باژ بفرستی از مرز خویشببینی سرمایهٔ ارز خویشبریشان سپاهی فرستم ز رومکه از نعل پیدا نبینند بومچنین داد پاسخ که این رای تستزمانه بزیر کف پای تستیکی نامور بود قالوس نامخردمند و با دانش و رای و کامبخواند آن خردمند را نامدارکز ایدر برو تا در شهریاربگویش که گر باژ ایران دهیبه فرمان گرایی و گردن نهیبه ایران بماند بتو تاج و تختجهاندار باشی و پیروزبختوگرنه مرا با سپاهی گرانهم از روم وز دشت نیزهوراننگه کن که برخیزد از دشت غوفرخزاد پیروزشان پیش روهمه بومتان پاک ویران کنمز ایران به شمشیر بیران کنمفرستاده آمد به کردار بادسرش پر خرد بد دلش پر ز دادچو آمد به نزدیک شاه بزرگبدید آن در و بارگاه بزرگچو آگاهی آمد به سالار بارخرامان بیامد بر شهریارکه پیر جهاندیدهای بر درستهمانا فرستادهٔ قیصرستسوارست با او بسی نامدارهمی راه جوید بر شهریارچو بشنید بنشست بر تخت عاجبسر بر نهاد آن دل افروز تاجبزرگان ایران همه پیش تختنشستند شادان دل و نیکبختبفرمود تا پرده برداشتندفرستاده را شاد بگذاشتندچو آمد به نزدیک تختش فرازبر او آفرین کرد و بردش نمازپیام گرانمایه قیصر بدادچنان چون بباید به آیین و دادغمی شد ز گفتار او شهریاربرآشفت با گردش روزگارگرانمایه جایی بیاراستندفرستاده را شاد بنشاستندفرستاد زربفت گستردنیز پوشیدنی و هم از خوردنیبران گونه بنواخت او را به بزمتو گفتی که نشنید پیغام رزمشب آمد پر اندیشه پیچان بخفتتو گفتی که با درد و غم بود جفتچو خورشید بر تخت زرین نشستشب تیره رخسار خود را ببستبفرمود تا رفت پیشش زریرسخن گفت هرگونه با شاه دیربه شگبیر قالوس شد بار خواهورا راه دادند نزدیک شاهز بیگانه ایوان بپرداختندفرستاده را پیش بنشاختندبدو گفت لهراسپ کای پر خردمبادا که جان جز خرد پروردبپرسم ترا راست پاسخگزاراگر بخردی کام کژی مخارنبود این هنرها به روم اندرونبدی قیصر از پیش شاهان زبونکنون او بهر کشوری باژخواهفرستاد و بر ماه بنهاد گاهچو الیاس را کو به مرز خزرگوی بود با فر و پرخاشخربگیرد ببندد همی با سپاهبدین باژخواهش که بنمود راهفرستاده گفت ای سخنگوی شاهبه مرز خزر من شدم باژخواهبه پیغمبری رنج بردم بسینپرسید زین باره هرگز کسیولیکن مرا شاه زانسان نواختکه گردن به کژی نباید فراختسواری به نزدیک او آمدستکه از بیشهها شیر گیرد به دستبه مردان بخندد همی روز رزمهم از جامهٔ می به هنگام بزمبه بزم و به رزم و به روز شکارجهانبین ندیدست چون او سواربدو داد پرمایهتر دخترشکه بودی گرامیتر از افسرشنشانی شدست او به روم اندرونچو نر اژدها شد به چنگش زبونیکی گرگ بد همچو پیلی به دشتکه قیصر نیارست زان سو گذشتبیفگند و دندان او را بکندوزو کشور روم شد بیگزندبدو گفت لهراسپ کای راستگویکرا ماند این مرد پرخاشجویچنین داد پاسخ که باری نخستبه چهره زریرست گویی درستبه بالا و دیدار و فرهنگ و رایزریر دلیرست گویی بجایچو بشنید لهراسپ بگشاد چهربران مرد رومی بگسترد مهرفراوان ورا برده و بدره دادز درگاه برگشت پیروز و شادبدو گفت کاکنون به قیصر بگویکه من با سپاه آمدم جنگجوی
بخش۱۶پر اندیشه بنشست لهراسپ دیربفرمود تا پیش او شد زریربدو گفت کاین جز برادرت نیستبدین چاره بشتاب وایدر مهایستدرنگ آوری کار گردد تباهمیاسا و اسپ درنگی مخواهببر تخت و بالا و زرینه کفشهمان تاج با کاویانی درفشمن این پادشاهی مر او را دهمبرین بر سرش بر سپاسی نهمتو ز ایدر برو تا حلب کینهجویسپه را جز از جنگ چیزی مگویزریر ستوده به لهراسپ گفتکه این راز بیرون کشیم از نهفتگر اویست فرمانبر و مهترستورا هرک مهتر بود کهترستبگفت این و برساخت در حال کارگزیده یکی لشکری نامدارنبیرهٔ برزگان و آزادگانز کاوس و گودرز کشوادگانز تخم زرسپ آنک بودند نیزچو بهرام شیراوژن و ریونیزهمی رفت هر مهتری با دو اسپفروزان به کردار آذرگشسپنیاسود کس تا به مرز حلبجهان شد پر از جنگ و جوش و شغبدرفش همایون برافراختندسراپرده و خیمهها ساختندزریر سپهبد سپه را بماندبه بهرام گردنکش و خود براندبسان کسی کو پیامی بردوگر نزد شاهی خرامی بردازان ویژگان پنج تن را ببردکه بودند با مغز و هشیار و گردچو نزدیک درگاه قیصر رسیدبه درگاه سالار بارش بدیدبه در بر همه فرش دیبا کشیدبیامد به قیصر بگفت آنچ دیدبه کاخ اندرون بود قیصر دژمچو قالوس و گشتاسپ با او بهمبدو آگهی داد سالار بارکه آمد به درگه زریر سوارچو قیصر شنید این سخن بار دادازان آمدن گشت گشتاسپ شادزریر اندر آمد چو سرو بلندنشست از بر تخت آن ارجمندز قیصر بپرسید و پوزش گرفتهمان رومیان را فروزش گرفتبدو گفت قیصر فرخزاد رانپرسی نداری به دل داد رابه قیصر چنین گفت فرخ زریرکه این بنده از بندگی گشت سیرگریزان بیامد ز درگاه شاهکنون یافت ایدر چنین پایگاهچو گشتاسپ بشنید پاسخ ندادتو گفتی ز ایران نیامدش یادچو قیصر شنید این سخن زان جوانپراندیشه شد مرد روشنروانکه شاید بدن این سخن کو بگفتجز از راستی نیست اندر نهفتبه قیصر ز لهراسپ پیغام دادکه گر دادگر سر نه پیچد ز دادازین پس نشستم برومست و بسبه ایران نمانیم بسیار کستو ز ایدر برو گو بیارای جنگسخن چون شنیدی نباید درنگنه ایران خزر گشت و الیاس منکه سر برکشیدی از آن انجمنچنین داد پاسخ که من جنگ رابیازم همی هر سوی چنگ راتو اکنون فرستادهای بازگردبسازیم ناچار جای نبردز قیصر چو بنشید فرخ زریرغمی شد ز پاسخ فروماند دیر
پایان پادشاهی لهراسپ بخش۱۷چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفتکه پاسخ چرا ماندی در نهفتبدو گفت گشتاسپ من پیش ازینببودم بر شاه ایران زمینهمه لشکر شاه و آن انجمنهمه آگهند از هنرهای منهمان به که من سوی ایشان شومبگویم همه گفتهها بشنومبرآرم ازیشان همه کام تودرفشان کنم در جهان نام توبدو گفت قیصر تو داناتریبرین آرزو بر تواناتریچو بشنید گشتاسپ گفتار اوینشست از بر بارهٔ راه جویبیامد به جای نشست زریربه سر افسر و بادپایی به زیرچو لشکر بدیدند گشتاسپ راسرافرازتر پور لهراسپ راپیاده همه پیش اوی آمدندپر از درد و پر آب روی آمدندهمه پاک بردند پیشش نمازکه کوتاه شد رنجهای درازهمانگه چو آمد به پیشش زریرپیاده ببود و شد از رزم سیرگرامیش را تنگ در بر گرفتچو بگشاد لب پرسش اندر گرفتنشستند بر تخت با مهترانبزرگان ایران و کنداورانزریر خجسته به گشتاسپ گفتکه بادی همه ساله با بخت جفتپدر پیر سر شد تو برنادلیز دیدار پیران چرا بگسلیبه پیری ورا بخت خندان شدستپرستندهٔ پاک یزدان شدستفرستاد نزدیک تو تاج و گنجسزد گر نداری کنون دل به رنجچنین گفت کایران سراسر تراستسر تخت با تاج کشور تراستز گیتی یکی کنج ما را بس استکه تخت مهی را جز از من کس استبرارد بیاورد پرمایه تاجهمان یاره و طوق و هم تخت عاجچو گشتاسپ تخت پدر دید شادنشست از برش تاج بر سر نهادنبیرهٔ جهانجوی کاوس کیز گودرزیان هرک بد نیکپیچو بهرام و چون ساوه و ریونیزکسی کو سرافراز بودند نیزبه شاهی برو آفرین خواندندورا شهریار زمین خواندندببودند بر پای بسته کمرهرانکس که بودند پرخاشخوچو گشتاسپ دید آن دلارای کامفرستاد نزدیک قیصر پیامکز ایران همه کام تو راست گشتسخنها ز اندازه اندر گذشتهمی چشم دارد زریر و سپاهکه آیی خرامان بدین رزمگاههمه سربسر با تو پیمان کنندروان را به مهرت گروگان کنندگرت رنج ناید خرامی به دشتکه کار زمانه به کام تو گشتفرستاده چون نزد قیصر رسیدبه دشت آمد و ساز لشکر بدیدچو گشتاسپ را دید بر تخت عاجنهاده به سر بر ز پیروزه تاجبیامد ورا تنگ در برگرفتسخنهای دیرینه اندر گرفتبدانست قیصر که گشتاسپ اوستفروزندهٔ جان لهراسپ اوستفراوانش بستود و بردش نمازوزانجا سوی تخت رفتند بازازان کردهٔ خویش پوزش گرفتبپیچید زان روزگار شگفتبپذرفت گفتار او شهریارسرش را گرفت آنگهی برکناربدو گفت چون تیره گردد هوافروزیدن شمع باشد روابر ما فرست آنک ما را گزیدکه او درد و رنج فراوان کشیدبشد قیصر و رنج و تشویر بردبس نیز بر خوی بد برشمردبه سوی کتایون فرستاد گنجیکی افسر و سرخ یاقوت پنجغلام و پرستار رومی هزاریکی طوق پر گوهر شاهوارز دینار رومی شتروار پنجیکی فیلسوفی نگهبان گنجسلیح و درم داد لشکرش راهمان نامداران کشورش راهرانکس که بود او ز تخم بزرگوگر تیغ زن نامداری سترگبیاراست خلعت سزاوارشانبرافرخت پژمرده بازارشاناز اسپان تازی و برگستوانز خفتان وز جامهٔ هندوانز دیبا و دینار و تاج و نگینز تخت و ز هرگونه دیبای چینفرستاده نزدیک گشتاسپ بردیکایک به گنجور او برشمردابا این بسی آفرین گستریدبران کو زمان و زمین آفریدکتایون چو آمد به نزدیک شاهغو کوس برخاست از بارگاهسپه سوی ایران برفتن گرفتهوا گرد اسپان نهفتن گرفتچو قیصر دو منزل بیامد به راهعنان تگاور بپیچید شاهبه سوگند ازان مرز برگاشتشبه خواهش سوی روم بگذاشتشوزان جایگه شد سوی روم بازچو گشتاسپ شد سوی راه درازهمی راند تا سوی ایران رسیدبه نزد دلیران و شیران رسیدچو بشنید لهراسپ کامد زریربرادرش گشتاسپ آن نره شیرپذیره شدش با همه مهترانبزرگان ایران و نامآورانچو دید او پسر را به بر درگرفتز جور فلک دست بر سر گرفتفرود آمد از باره گشتاسپ زودبدو آفرین کرد و زاری نمودز ره چو به ایوان شاهی شدندچو خورشید در برج ماهی شدندبدو گفت لهراسپ کز من مبینچنین بود رای جهان آفریننوشته چنین بد مگر بر سرتکه پردخت ماند ز تو کشورتبدو شادمان گشت لهراسپ شاهمر او را نشاند از بر تخت و گاهببوسید و تاجش به سر بر نهادهمی آفرین کرد با تاج یادبدو گفت گشتاسپ کای شهریارابی تو مبیناد کس روزگارچو مهتر کنی من ترا کهترمبکوشم که گرد ترا نسپرمهمه نیک بادا سرانجام تومبادا که باشیم بینام توکه گیتی نماند همی بر کسیچو ماند به تن رنج ماند بسیچنین است گیهان ناپایداربرو تخم بد تا توانی مکارهمی خواهم از دادگر یک خدایکه چندان بمانم به گیتی به جایکه این نامهٔ شهریاران پیشبپویندم از خوب گفتار خویشازان پس تن جانور خاک راستسخن گوی جان معدن پاک راست
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود بخش ۱ - به خواب دیدن فردوسی دقیقی راچنان دید گوینده یک شب به خوابکه یک جام می داشتی چون گلابدقیقی ز جایی پدید آمدیبران جام می داستانها زدیبه فردوسی آواز دادی که میمخور جز بر آیین کاوس کیکه شاهی ز گیتی گزیدی که بختبدو نازد و لشگر و تاج و تختشهنشاه محمود گیرنده شهرز شادی به هر کس رسانیده بهراز امروز تا سال هشتاد و پنجبکاهدش رنج و نکاهدش گنجازین پس به چین اندر آرد سپاههمه مهتران برگشایند راهنبایدش گفتن کسی را درشتهمه تاج شاهانش آمد به مشتبدین نامه گر چند بشتافتیکنون هرچ جستی همه یافتیازین باره من پیش گفتم سخنسخن را نیامد سراسر به بنز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزاربگفتم سرآمد مرا روزگارگر آن مایه نزد شهنشه رسدروان من از خاک بر مه رسدکنون من بگویم سخن کو بگفتمنم زنده او گشت با خاک جفت
بخش ۲ - سخن دقیقیچو گشتاسپ را داد لهراسپ تختفرود آمد از تخت و بربست رختبه بلخ گزین شد بران نوبهارکه یزدان پرستان بدان روزگارمران جای را داشتندی چنانکه مر مکه را تازیان این زمانبدان خانه شد شاه یزدان پرستفرود آمد از جایگاه نشستببست آن در آفرین خانه رانماند اندرو خویش و بیگانه رابپوشید جامهٔ پرستش پلاسخرد را چنان کرد باید سپاسبیفگند یاره فرو هشت مویسوی روشن دادگر کرد رویهمی بود سی سال خورشید رابرینسان پرستید باید خداینیایش همی کرد خورشید راچنان بوده بد راه جمشید راچو گشتاسپ بر شد به تخت پدرکه هم فر او داشت و بخت پدربه سر بر نهاد آن پدر داده تاجکه زیبنده باشد بر آزاده تاجمنم گفت یزدان پرستنده شاهمرا ایزد پاک داد این کلاهبدان داد ما را کلاه بزرگکه بیرون کنیم از رم میش گرگسوی راه یزدان بیازیم چنگبر آزاده گیتی نداریم تنگچو آیین شاهان بجای آوریمبدان را به دین خدای آوریمیکی داد گسترد کز داد اویابا گرگ میش آب خوردی به جویپس آن دختر نامور قیصراکه ناهید بد نام آن دختراکتایونش خواندی گرانمایه شاهدو فرزندش آمد چو تابنده ماهیکی نامور فرخ اسفندیارشه کارزاری نبرده سوارپشوتن دگر گرد شمشیر زنشه نامبردار لشکرشکنچو گشتی بران شاه نو راست شدفریدون دیگر همی خواست شدگزیدش بدادند شاهان همهنشستن دل نیکخواهان همهمگر شاه ارجاسپ توران خدایکه دیوان بدندی به پیشش به پایگزیتش نپذرفت و نشنید پنداگر پند نشنید زو دید بندوزو بستدی نیز هر سال باژچرا داد باید به هامال باژ
بخش۳چو یک چند سالان برآمد بریندرختی پدید آمد اندر زمیندر ایوان گشتاسپ بر سوی کاخدرختی گشن بود بسیار شاخهمه برگ وی پند و بارش خردکسی کو خرد پرورد کی مردخجسته پی و نام او زردهشتکه آهرمن بدکنش را بکشتبه شاه کیان گفت پیغمبرمسوی تو خرد رهنمون آورمجهان آفرین گفت بپذیر دیننگه کن برین آسمان و زمینکه بیخاک و آبش برآوردهامنگه کن بدو تاش چون کردهامنگر تا تواند چنین کرد کسمگر من که هستم جهاندار و بسگر ایدونک دانی که من کردم اینمرا خواند باید جهانآفرینز گوینده بپذیر به دین اویبیاموز ازو راه و آیین اوینگر تا چه گوید بران کار کنخرد برگزین این جهان خوار کنبیاموز آیین و دین بهیکه بیدین ناخوب باشد مهیچو بشنید ازو شاه به دین بهپذیرفت ازو راه و آیین بهنبرده برادرش فرخ زریرکجا ژنده پیل آوریدی به زیرز شاهان شه پیر گشته به بلخجهان بر دل ریش او گشته تلخشده زار و بیمار و بیهوش و توشبه نزدیک او زهر مانند نوشسران و بزرگان و هر مهترانپزشکان دانا و نامورانبر آن جادوی چارها ساختندنه سود آمد از هرچ انداختندپس این زردهشت پیمبرش گفتکزو دین ایزد نشاید نهفتکه چون دین پذیرد ز روز نخستشود رسته از درد و گردد درستشهنشاه و زین پس زریر سوارهمه دین پذیرنده از شهریارهمه سوی شاه زمین آمدندببستند کشتی به دین آمدندپدید آمد آن فره ایزدیبرفت از دل بد سگالان بدیپر از نور مینو ببد دخمههاوز آلودگی پاک شد تخمههاپس آزاده گشتاسپ برشد به گاهفرستاد هرسو به کشور سپاهپراگنده اندر جهان موبداننهاد از بر آذران گنبداننخست آذر مهربرزین نهادبه کشمر نگر تا چه آیین نهادیکی سرو آزاده بود از بهشتبه پیش در آذر آن را بکشتنبشتی بر زاد سرو سهیکه پذرفت گشتاسپ دین بهیگوا کرد مر سرو آزاد راچنین گستراند خرد داد راچو چندی برآمد برین سالیانمران سرو استبر گشتش میانچنان گشت آزاد سرو بلندکه برگرد او برنگشتی کمندچو بسیار برگشت و بسیار شاخبکرد از بر او یکی خوب کاخچهل رش به بالا و پهنا چهلنکرد از بنه اندرو آب و گلدو ایوان برآورد از زر پاکزمینش ز سیم و ز عنبرش خاکبرو بر نگارید جمشید راپرستنده مر ماه و خورشید رافریدونش را نیز با گاوساربفرمود کردن برانجا نگارهمه مهتران را بر آنجا نگاشتنگر تا چنان کامگاری که داشتچو نیکو شد آن نامور کاخ زربه دیوارها بر نشانده گهربه گردش یکی باره کرد آهنیننشست اندرو کرد شاه زمینفرستاد هرسو به کشور پیامکه چون سرو کشمر به گیتی کدامز مینو فرستاد زی من خدایمرا گفت زینجا به مینو گرایکنون هرک این پند من بشنویدپیاده سوی سرو کشمر رویدبگیرید پند ار دهد زردهشتبه سوی بت چین بدارید پشتبه برز و فر شاه ایرانیانببندید کشتی همه بر میاندر آیین پیشینیان منگریدبرین سایهٔ سروبن بگذریدسوی گنبد آذر آرید رویبه فرمان پیغمبر راستگویپراگنده فرمانش اندر جهانسوی نامداران و سوی مهانهمه نامداران به فرمان اویسوی سرو کشمر نهادند رویپرستشکده گشت زان سان که پشتببست اندرو دیو را زردهشتبهشتیش خوان ار ندانی همیچرا سرو کشمرش خوانی همیچراکش نخوانی نهال بهشتکه شاه کیانش به کشمر بکشت
بخش۴چو چندی برآمد برین روزگارخجسته ببود اختر شهریاربه شاه کیان گفت زردشت پیرکه در دین ما این نباشد هژیرکه تو باژ بدهی به سالار چیننه اندر خور دین ما باشد ایننباشم برین نیز همداستانکه شاهان ما درگه باستانبه ترکان نداد ایچ کس باژ و ساوبرین روزگار گذشته بتاوپذیرفت گشتاسپ گفتا که نیزنفرمایمش دادن این باژ چیزپس آگاه شد نره دیوی ازینهماندرز زمان شد سوی شاه چینبدو گفت کای شهریار جهانجهان یکسره پیش تو چون کهانبه جای آوریدند فرمان تونتابد کسی سر ز پیمان تومگر پورلهراسپ گشتاسپ شاهکه آرد همی سوی ترکان سپاهبرد آشکارا همه دشمنیابا تو چنو کرد یارد منیچو ارجاسپ بشنید گفتار دیوفرود آمد از گاه گیهان خدیواز اندوه او سست و بیمار شددل و جان او پر ز تیمار شدتگینان لشکرش را پیش خواندشنیده سخن پیش ایشان براندبدانید گفتا کز ایران زمینبشد فره و دانش و پاک دینیکی جادو آمد به دین آوریبه ایران به دعوی پیغمبریهمی گوید از آسمان آمدمز نزد خدای جهان آمدمخداوند را دیدم اندر بهشتمن این زند و استا همه زو نوشتبدوزخ درون دیدم آهرمنانیارستمش گشت پیرامناگروگر فرستادم از بهر دینبیارای گفتا به دانش زمینسرنامداران ایران سپاهگرانمایه فرزند لهراسپ شاهکه گشتاسپ خوانندش ایرانیانببست او یکی کشتی بر میانبرادرش نیز آن سوار دلیرسپهدار ایران که نامش زریرهمه پیش آن دین پژوه آمدندازان پیر جادو ستوه آمدندگرفتند ازو سربسر دین اویجهان شد پر از راه و آیین اوینشست او به ایران به پیغمبریبه کاری چنان یافه و سرسرییکی نامه باید نوشتن کنونسوی آن زده سر ز فرمان برونببایدش دادن بسی خواستهکه نیکو بود داده ناخواستهمر او را بگویی کزین راه زشتبگرد و بترس از خدای بهشتمر آن پیر ناپاک را دور کنبر آیین ما بر یکی سور کنگر ایدونک نپذیرد از ما سخنکند روی تازه بما بر کهنسپاه پراگنده باز آوریمیکی خوب لشکر فراز آوریمبه ایران شویم از پس کار اوینترسیم از آزار و پیکار اویبرانیمش از پیش و خوارش کنیمببندیم و زنده به دارش کنیم
بخش۵برین ایستادند ترکان چیندو تن نیز کردند زیشان گزینیکی نام او بیدرفش بزرگگوی پیر و جادو ستنبه سترگدگر جادوی نام او نام خواستکه هرگز دلش جز تباهی نخواستیکی نامه بنوشت خوب و هژیرسوی نامور خسرو و دین پذیرنوشتش به نام خدای جهانشناسندهٔ آشکار و نهاننوشتم یکی نامهای شهریارچنانچون بد اندر خور روزگارسوی گرد گشتاسپ شاه زمینسزاوار گاه کیان به آفرینگزین و مهین پور لهراسپ شاهخداوند جیش و نگهدار گاهز ارجاسپ سالار گردان چینسوار جهاندیده گرد زمیننوشت اندران نامهٔ خسروینکو آفرینی خط یبغویکه ای نامور شهریار جهانفروزندهٔ تاج شاهنشهانسرت سبز باد و تن و جان درستمبادت کیانی کمرگاه سستشنیدم که راهی گرفتی تباهمرا روز روشن بکردی سیاهبیامد یکی پیر مهتر فریبترا دل پر از بیم کرد و نهیبسخن گفتنش از دوزخ و از بهشتبه دلت اندرون هیچ شادی نهشتتو او را پذیرفتی و دینش رابیاراستی راه و آیینش رابرافگندی آیین شاهان خویشبزرگان گیتی که بودند پیشرها کردی آن پهلوی کیش راچرا ننگریدی پس و پیش راتو فرزند آنی که فرخنده شاهبدو داد تاج از میان سپاهورا برگزید از گزینان خویشز جمشیدیان مر ترا داشت پیشبران سان که کیخسرو و کینهجویترا بیش بود از کیان آبرویبزرگی و شاهی و فرخندگیتوانایی و فر و زیبندگیدرفشان و پیلان آراستهبسی لشکر و گنج و بس خواستههمی بودت ای مهتر شهریارکه مهتران مر ترا دوستدارهمی تافتی بر جهان یکسرهچو اردیبهشت آفتاب از برهزگیتی ترا برگزیده خدایمهانت همه پیش بوده به پاینکردی خدای جهان را سپاسنبودی بدین ره ورا حق شناسازان پس که ایزد ترا شاه کردیکی پیر جادوت بی راه کردچو آگاهی تو سوی من رسیدبه روز سپیدم ستاره بدیدنوشتم یکی نامهٔ دوست وارکه هم دوست بودیم و هم نیک یارچو نامه بخوانی سر و تن بشویفریبنده را نیز منمای رویمران بند را از میان باز کنبه شادی می روشن آغاز کنگرایدونک بپذیری از من تو پندز ترکان ترا نیز ناید گزندزمین کشانی و ترکان چینترا باشد این همچو ایران زمینبه تو بخشم این بیکران گنجهاکه آوردهام گرد با رنجهانکورنگ اسپان با سیم و زربه استامها در نشانده گهرغلامان فرستمت با خواستهنگاران با جعد آراستهو ایدونک نپذیری این پند منببینی گران آهنین بند منبیایم پس نامه تا چندگاهکنم کشورت را سراسر تباهسپاهی بیارم ز ترکان چینکه بنگاهشان بر نتابد زمینبینبارم این رود جیحون به مشکبه مشک آب دریا کنم پاک خشکبسوزم نگاریده کاخ تراز بن برکنم بیخ و شاخ ترازمین را سراسر بسوزم همهکتفتان به ناوک بدوزم همهز ایرانیان هرچ مردست پیرکشان بنده کردن نباشد هژیرازیشان نیابی فزونی بهاکنمشان همه سر ز گردن جدازن و کودکانشان بیارم ز پیشکنمشان همه بندهٔ شهر خویشزمینشان همه پاک ویران کنمدرختانش از بیخ و بن برکنمبگفتم همه گفتنی سر بسرتو ژرف اندرین پند نامه نگر