بخش۶بپیچید و نامه بکردش نشانبدادش بدان هر دو گردنکشانبفرمودشان گفت به خرد بویدبه ایوان او با هم اندر شویدچو او را ببینید بر تخت و گاهکنید آن زمان خویشتن را دو تاهبر آیین شاهان نمازش بریدبر تاج و بر تخت او مگذریدچو هر دو نشینید در پیش اویسوی تاج تابندهش آرید رویگزارید پیغام فرخش راازو گوش دارید پاسخش راچو پاسخ ازو سر بسر بشنویدزمین را ببوسید و بیرون شویدچو از پیش او کینهور بیدرفشسوی بلخ بامی کشیدش درفشابا یار خود خیره سر نام خواستکه او بفگند آن نکو راه راستچو از شهر توران به بلخ آمدندبه درگاه او بر پیاده شدندپیاده برفتند تا پیش اویبراین آستانه نهادند رویچو رویش بدیدند بر گاه برچو خورشید و تیر از بر ماه برنیایش نمودند چون بندگانبه پیش گزین شاه فرخندگانبدادندش آن نامهٔ خسروینوشته درو بر خط یبغویچو شاه جهان نامه را باز کردبرآشفت و پیچیدن آغاز کردبخواند آن زمان پیر جاماسپ راکجا راهبر بود گشتاسپ راگزینان ایران و اسپهبدانگوان جهان دیده و موبدانبخواند آن همه آذران پیش خویشبیاورد استا و بنهاد پیشپیمبرش را خواند و موبدش رازریر گزیده سپهبدش رازریر سپهبد برادرش بودکه سالار گردان لشکرش بودجهان پهلوان بود آن روزگارکه کودک بد اسفندیار سوارپناه سپه بود و پشت سپاهسپهدار لشکر نگهدار گاهجهان از بدی ویژه او داشتیبه رزم اندرون نیژه او داشتیجهانجوی گفتا به فرخ زریربه فرخنده جاماسپ و پور دلیرکه ارجاسپ سالار ترکان چینیکی نامه کردست زی من چنینبدیشان نمود آن سخنهای زشتکه نزدیک او شاه ترکان نوشتچه بینید گفتا بدین اندرونچه گویید کاین را سرانجام چونکه ناخوش بود دوستی با کسیکه مایه ندارد ز دانش بسیمن از تخمهٔ ایرج پاک زادوی از تخمهٔ تور جادو نژادچگونه بود در میان آشتیولیکن مرا بود پنداشتیکسی کش بود نام و ماند بسیسخن گفت بایدش با هرکسی
بخش۷همان چون بگفت این سخن شهریارزریر سپهدار و اسفندیارکشیدند شمشیر و گفتند اگرکسی باشد اندر جهان سربسرکه نپسندد او را به دینآوریسر اندر نیارد به فرمانبرینیاید بدرگاه فرخنده شاهنبندد میان پیش رخشنده گاهنگرید ازو راه و دین بهیمرین دین به را نباشد رهیبه شمشیر جان از تنش بر کنیمسرش را به دار برین بر کنیمسپهدار ایران که نامش زریرنبرده دلیری چو درنده شیربه شاه جهان گفت آزادهوارکه دستور باشد مرا شهریارکه پاسخ کنم جادو ارجاسپ راپسند آمد این شاه گشتاسپ رابدو گفت برخیز و پاسخ کنشنکال تگینان خلخ کنشزریر گرانمایه و اسفندیارچو جاماسپ دستور ناباکدارز پیشش برفتند هر سه به همشده سر پر از کین و دلها دژمنوشتند نامه به ارجاسپ زشتهم اندر خور آن کجا او نوشتزریز سپهبد گرفتش به دستچنان هم گشاده ببردش نبستسوی شاه برد و برو بر بخواندجهانجوی گشتاسپ خیره بماندز دانا سپهبد زریر سوارز جاماسپ و ز فرخ اسفندیارببست و نوشت اندرو نام خویشفرستادگان را همه خواند پیشبگیرید گفت این و زی او بریدنگر زین سپس راه را نسپریدکه گر نیستی اندر استا و زندفرستاده را زینهار از گزندازین خواب بیدارتان کردمیهمان زنده بر دارتان کردمیچنین تا بدانستی آن گرگسارکه گردن نیازد ابا شهریاربینداخت نامه بگفتا رویدمرین را سوی ترک جادو بریدبگویید هوشت فراز آمدستبه خون و به خاکت نیاز آمدستزده باد گردنت خسته میانبه خاک اندرون ریخته استخواندرین ماه ار ایدونک خواهد خدایبپوشم به رزم آهنینه قبایبه توران زمین اندر آرم سپاهکنم کشور گرگساران تباه
بخش۸سخن چون بسر برد شاه زمینسیه پیل را خواند و کرد آفرینسپردش بدو گفت بردارشاناز ایران به آن مرز بگذارشانفرستادگان سپهدار چینز پیش جهانجوی شاه زمینبرفتند هر دو شده خاکسارجهاندارشان رانده و کرده خواراز ایران فرخ به خلخ شدندولیکن به خلخ نه فرخ شدندچو از دور دیدند ایوان شاهزده بر سر او درفش سیاهفرود آمدند از چمنده ستورشکسته دل و چشمها گشته کورپیاده برفتند تا پیش اویسیهشان شده جامه و زرد رویبدادندش آن نامهٔ شهریارسرآهنگ مردان نیزه گزاردبیرش مران نامه را برگشادبخواندش بران شاه جادو نژادنوشته دران نامهٔ شهریارز گردان و مردان نیزه گزارپس شاه لهراسپ گشتاسپ شاهنگهبان گیتی سزاوار گاهفرسته فرستاد زی او خدایهمه مهتران پیش او بر به پایزی ارجاسپ ترک آن پلید سترگکجا پیکرش پیکر پیر گرگزده سر ز آیین و دین بهیگزینه ره کوری و ابلهیرسید آن نوشته فرومایهوارکه بنوشته بودی سوی شهریارشنیدیم و دید آن سخنها کجانبودی تو مر گفتنش را سزانه پوشیدنی و نه بنمودنینه افگندنی و نه پیسودنیچنان گفته بودی که من تا دو ماهسوی کشور خرم آرم سپاهنه دو ماه باید ز تو نی چهارکجا من بیایم چو شیر شکارتو بر خویشتن بر میفزای رنجکه ما بر گشادیم درهای رنجبیارم ز گردان هزاران هزارهمه کار دیده همه نیزهدارهمه ایرجی زاده و پهلوینه افراسیابی و نه یبغویهمه شاه چهر و همه ماه رویهمه سرو بالا همه راستگویهمه از در پادشاهی و گاههمه از در گنج و گاه و کلاهجهانشان بفرسوده با رنج و نازهمه شیرگیر و همه سرفرازهمه نیزهداران شمشیر زنهمه بارهانگیز و لشکر شکنچو دانند کم کوس بر پیل بستسم اسپ ایشان کند کوه پستازیشان دو گرد گزیده سوارزریر سپهدار و اسفندیارچو ایشان بپوشند ز آهن قبایبه خورشید و ماه اندرآرند پایچو بر گردن آرند رخشنده گرزهمی تابد از گرزشان فر و برزچو ایشان بباشند پیش سپاهترا کرد باید بدیشان نگاهبه خورشید مانند با تاج و تختهمی تابد از نیزهشان فر و بختچنینم گوانند و اسپهبدانگزین و پسندیدهٔ موبدانتو سیحون مینبار و جیحون به مشککه ما را چه جیحون چه سیحون چه خشکچنان بردوانند باره بر آبکه تاری شود چشمهٔ آفتاببه روز نبرد ار بخواهد خدایبه رزم اندر آرم سرت زیر پایچو سالار پیکند نامه بخواندفرود آمد از گاه و خیره بماندسپهبدش را گفت فردا پگاهبخوان از همه پادشاهی سپاهتگینان لشکرش ترکان چینبرفتند هر سو به توران زمینبدو باز خواندند لشکرش راسر مرزداران کشورش رابرادر بد او را دو آهرمنانیکی کهرم و دیگری اندمانبفرمودشان تا نبرده سوارگزیدند گردان لشکر هزاربدادندشان کوس و پیل و درفشبیاراسته زرد و سرخ و بنفشبدیشان ببخشید سیصد هزارگوان گزیده نبرده سواردر گنج بگشاد و روزی بدادبزد نای رویین بنه بر نهادبخواند آن زمان مر برادرش رابدو داد یک دست لشکرش راباندیدمان داد دست دگرخود اندر میان رفت با یک پسریکی ترک بد نام او گرگسارگذشته بروبر بسی روزگارسپه را بدو داد اسپهبدیتو گفتی نداند همی جز بدیچو غارتگری داد بر بیدرفشبدادش یکی پیل پیکر درفشیکی بود نامش خشاش دلیرپذیره نرفتی ورا نره شیرسپه دیدهبان کردش و پیش روکشیدش درفش و بشد پیش گودگر ترک بد نام او هوش دیوپیامش فرستاد ترکان خدیونگه دار گفتا تو پشت سپاهگر از ما کسی باز گردد به راههم آنجا که بینی مر او را بکشنگر تا بدانجا نجنبدت هشبران سان همی رفت بایین خشمپر از خون شده دل پر از آب چشمهمی کرد غارت همی سوخت کاخدرختان همی کند از بیخ و شاخدر آورد لشکر به ایران زمینهمه خیره و دل پراگنده کین
بخش۹ چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاهکه سالار چین جملگی با سپاهبیاراسته آمد از جای خویشخشاش یلش را فرستاد پیشچو بشنید کو رفت با لشکرشکه ویران کند آن نکو کشورشسپهبدش را گفت فردا پگاهبیارای پیل و بیاور سپاهسوی مرزدارانش نامه نوشتکه خاقان ره راد مردی بهشتبیایید یکسر به درگاه منکه بر مرز بگذشت بد خواه منچو نامه سوی راد مردان رسیدکه آمد جهانجوی دشمن پدیدسپاهی بیامد به درگاه شاهکه چندان نبد بر زمین بر گیاهز بهر جهانگیر شاه کیانببستند گردان گیتی میانبه درگاه خسرو نهادند رویهمه مرزداران به فرمان اویبرین برنیامد بسی روزگارکه گرد از گزیده هزاران هزارفراز آمده بود مر شاه راکی نامدار و نکو خواه رابه لشکرگه آمد سپه را بدیدکه شایسته بد رزم را برگزیدازان شادمان گشت فرخنده شاهدلش خیره آمد زبی مر سپاهدگر روز گشتاسپ با موبدانردان و بزرگان و اسپهبدانگشاد آن در گنج پر کرده جمسپه را بداد او دو ساله درمچو روزی ببخشید و جوشن بدادبزد نای و کوس و بنه بر نهادبفرمود بردن ز پیش سپاهدرفش همایون فرخنده شاهسوی رزم ارجاسپ لشکر کشیدسپاهی که هرگز چنان کس ندیدز تاریکی و گرد پای سپاهکسی روز روشن ندید ایچ راهز بس بانگ اسپان و از بس خروشهمی نالهٔ کوس نشنید گوشدرفش فراوان برافراشتههمه نیزهها ز ابر بگذاشتهچو رسته درخت از بر کوهسارچو بیشه نیستان به وقت بهارازین سان همی رفت گشتاسپ شاهز کشور به کشور همی شد سپاه
بخش۱۰چو از بلخ بامی به جیحون رسیدسپهدار لشکر فرود آوریدبشد شهریار از میان سپاهفرود آمد از باره بر شد به گاهبخواند او گرانمایه جاماسپ راکجا رهنمون بود گشتاسپ راسر موبدان بودو شاه ردانچراغ بزرگان و اسپهبدانچنان پاک تن بود و تابنده جانکه بودی بر او آشکارا نهانستارهشناس و گرانمایه بودابا او به دانش کرا پایه بودبپرسید ازو شاه و گفتا خدایترا دین به داد و پاکیزه رایچو تو نیست اندر جهان هیچ کسجهاندار دانش ترا داد و بسببایدت کردن ز اختر شماربگویی همی مر مرا روی کارکه چون باشد آغاز و فرجام جنگکرا بیشتر باشد اینجا درنگنیامد خوش آن پیر جاماسپ رابه روی دژم گفت گشتاسپ راکه میخواستم کایزد دادگرندادی مرا این خرد وین هنرمرا گر نبودی خرد شهریارنکردی زمن بودنی خواستارمگر با من از داد پیمان کندکه نه بد کند خود نه فرمان کندجهانجوی گفتا به نام خدایبدین و به دین آور پاک رایبه جان زریر آن نبرده سواربه جان گرانمایه اسفندیارکه نه هرگزت روی دشمن کنمنفرمایمت بد نه خود من کنمتو هرچ اندرین کار دانی بگویکه تو چارهدانی و من چارهجویخردمند گفت این گرانمایه شاههمیشه بتو تازه بادا کلاهز بنده میازار و بنداز خشمخنک آنکسی کو نبیند به چشمبدان ای نبرده کی نامجویچو در رزم روی اندر آری برویبدانگه کجا بانگ و ویله کنندتو گویی همی کوه را برکنندبه پیش اندر آیند مردان مردهوا تیره گردد ز گرد نبردجهان را ببینی بگشته کبودزمین پر ز آتش هوا پر زدودوزان زخم آن گرزهای گرانچنان پتک پولاد آهنگرانبه گوش اندر آید ترنگا ترنگهوا پر شده نعرهٔ بور و خنگشکسته شود چرخ گردونهازمین سرخ گردد از ان خونهاتو گویی هوا ابر دارد همیوزان ابر الماس بارد همیبسی بی پدر گشته بینی پسربسی بی پسر گشته بینی پدرنخستین کس نامدار اردشیرپس شهریار آن نبرده دلیربه پیش افگند اسپ تازان خویشبه خاک افگند هر ک آیدش پیشپیاده کند ترک چندان سوارکز اختر نباشد مر آن را شمارولیکن سرانجام کشته شودنکونامش اندر نوشته شوددریغ آنچنان مرد نام آوراابا رادمردان همه سروراپس آزاده شیدسپ فرزند شاهچو رستم درآید به روی سپاهپس آنگاه مر تیغ را برکشدبتازد بسی اسپ و دشمن کشدبسی نامداران و گردان چینکه آن شیر مرد افگند بر زمینسرانجام بختش کند خاکساربرهنه کند آن سر تاجداربیاید پس آنگاه فرزند منببسته میان را جگر بند منابر کین شیدسپ فرزند شاهبه میدان کند تیز اسپ سیاهبسی رنج بیند به رزم اندرونشه خسروان را بگویم که چوندرفش فروزندهٔ کاویانبیفگنده باشند ایرانیانگرامی بگیرد به دندان درفشبه دندان بدارد درفش بنفشبه یک دست شمشیر و دیگر کلاهبه دندان درفش فریدون شاهبرین سان همیافگند دشمنانهمی برکند جان آهرمنانسرانجام در جنگ کشته شودنکو نامش اندر نوشته شودپس ازاده بستور پور زریربه پیش افگند اسپ چون نره شیربسی دشمنان را کند ناپدیدشگفتیتر از کار او کس ندیدچو آید سرانجام پیروز بازابر دشمنان دست کرده درازبیاید پس آن برگزیده سوارپس شهریار جهان نامدارز آهرمنان بفگند شست گردنماید یکی پهلوی دستبردسرانجام ترکان به تیرش زنندتن پیلوارش به خاک افگنندبیاید پس آن نره شیر دلیرسوار دلاور که نامش زریربه پیش اندر آید گرفته کمندنشسته بر اسفندیاری سمندابا جوشن زر درخشان چو ماهبدو اندرون خیره گشته سپاهبگیرد ز گردان لشکر هزارببندد فرستد بر شهریاربه هر سو کجا بنهد آن شاه رویهمی راند از خون بدخواه جوینه استد کس آن پهلوان شاه راستوه آورد شاه خرگاه راپس افگنده بیند بزرگ اردشیرسیه گشته رخسار و تن چون زریربگرید برو زار و گردد نژندبرانگیزد اسفندیاری سمندبه خاقان نهد روی پر خشم و تیزتو گویی ندیدست هرگز گریزچو اندر میان بیند ارجاسپ راستایش کند شاه گشتاسپ راصف دشمنان سر بسر بردردز گیتی سوی هیچ کس ننگردهمی خواند او زند زردشت رابه یزدان نهاده کیی پشت راسرانجام گردد برو تیرهبختبریده کندش آن نکو تاج و تختبیاید یکی نام او بیدرفشبه سرنیزه دارد درفش بنفشنیارد شدن پیش گرد گزیننشیند به راه وی اندر کمینباستد بران راه چون پیل مستیکی تیغ زهر آب داده به دستچو شاه جهان بازگردد ز رزمگرفته جهان را و کشته گرزمبیندازد آن ترک تیری بروینیارد شدن آشکارا برویپس از دست آن بیدرفش پلیدشود شاه آزادگان ناپدیدبه ترکان برد باره و زین اویبخواهد پسرت آن زمان کین اویپس آن لشکر نامدار بزرگبه دشمن درافتد چو شیر سترگهمی تازند این بر آن آن برینز خون یلان سرخ گردد زمینیلان را بباشد همه روی زردچو لرزه برافتد به مردان مردبرآید به خورشید گرد سپاهنبیند کس از گرد تاریک راهفروغ سر نیزه و تیر و تیغبتابد چنان چون ستاره ز میغوزان زخم مردان کجا میزنندو بر یکدگر بر همی افگندهمه خسته و کشته بر یکدگرپسر بر پدر بر پدر بر پسروزان ناله و زاری خستگانبه بند اندر آیند نابستگانشود کشته چندان ز هر سو سپاهکه از خونشان پر شود رزمگاهپس آن بیدرفش پلید و سترگبه پیش اندر آید چو ارغنده گرگهمان تیغ زهر آب داده به دستهمی تازد او باره چون پیل مستبه دست وی اندر فراوان سپاهتبه گردد از برگزینان شاهبیاید پس آن فرخ اسفندیارسپاه از پس پشت و یزدانش یارابر بیدرفش افگند اسپ تیزبرو جامه پر خون و دل پر ستیزمر او را یکی تیغ هندی زندز بر نیمهٔ تنش زیر افگندبگیرد پس آن آهنین گرز رابتاباند آن فره و برز رابه یک حمله از جایشان بگسلدچو بگسستشان بر زمین کی هلدبنوک سر نیزهشان بر چندکندشان تبه پاک و بپراگندگریزد سرانجام سالار چیناز اسفندیار آن گو بافرینبه ترکان نهد روی بگریختهشکسته سپر نیزها ریختهبیابان گذارد به اندک سپاهشود شاه پیروز و دشمن تباهبدان ای گزیده شه خسروانکه من هرچ گفتم نباشد جز آننباشد ازین یک سخن بیش و کمتو زین پس مکن روی بر من دژمکه من آنچ گفتم نگفتم مگربه فرمانت ای شاه پیروزگروزان کم بپرسید فرخنده شاهازین ژرف دریا و تاریک راهندیدم که بر شاه بنهفتمیوگرنه من این راز کی گفتمیچو شاه جهاندار بشنید رازبران گوشهٔ تخت خسپید بازز دستش بیفتاد زرینه گرزتو گفتی برفتش همی فر و برزبه روی اندر افتاد و بیهوش گشتنگفتش سخن نیز و خاموش گشتچو با هوش آمد جهان شهریارفرود آمد از تخت و بگریست زارچه باید مرا گفت شاهی و گاهکه روزم همی گشت خواهد سیاهکه آنان که بر من گرامیترندگزین سپاهند و نامیترندهمی رفت و خواهند از پیش منز تن برکنند این دل ریش منبه جاماسپ گفت ار چنینست کاربه هنگام رفتن سوی کارزارنخوانم نبرده برادرم رانسوزم دل پیر مادرم رانفرمایمش نیز رفتن به رزمسپه را سپارم به فرخ گرزمکیان زادگان و جوانان منکه هر یک چنانند چون جان منبخوانم همه سربسر پیش خویشزرهشان نپوشم نشانم به پیشچگونه رسد نوک تیر خدنگبرین آسمان بر شده کوه سنگخردمند گفتا به شاه زمینکه ای نیکخو مهتر بافرینگر ایشان نباشند پیش سپاهنهاده بسر بر کیانی کلاهکه یارد شدن پیش ترکان چینکه بازآورد فره پاک دینتو زین خاک برخیز و برشو به گاهمکن فره پادشاهی تباهکه داد خدایست وزین چاره نیستخداوند گیتی ستمگاره نیستز اندوه خوردن نباشدت سودکجا بودنی بود و شد کار بودمکن دلت را بیشتر زین نژندبداد خدای جهان کن بسندبدادش بسی پند و بشنید شاهچو خورشید گون گشت بر شد به گاهنشست از برگاه و بنهاد دلبه رزم جهانجوی شاه چگلاز اندیشهٔ دل نیامدش خواببه رزم و به بزمش گرفته شتاب
بخش۱۱چو جاماسپ گفت این سپیده دمیدفروغ ستاره بشد ناپدیدسپه را به هامون فرود آوریدبزد کوس بر پیل و لشکر کشیدوزانجا خرامید تا رزمگاهفرود آورید آن گزیده سپاهبه گاهی که باد سپیده دمانبه کاخ آرد از باغ بوی گلانفرستاده بد هر سوی دیدهبانچنانچون بود رسم آزادگانبیامد سواری و گفتا به شاهکه شاها به نزدیکی آمد سپاهسپاهیست ای شهریار زمینکه هرگز چنان نامد از ترک و چینبه نزدیکی ما فرود آمدندبه کوه و در و دشت خیمه زدندسپهدارشان دیدهبان برگزیدفرستاد و دیده به دیده رسیدپس آزاده گشتاسپ شاه دلیرسپهبدش را خواند فرخ زریردرفشی بدو داد و گفتا بتازبیارای پیلان و لشکر بسازسپهبد بشد لشکرش راست کردهمی رزم سالار چین خواست کردبدادش جهاندار پنجه هزارسوار گزیده به اسفندیاربدو داد یک دست زان لشکرشکه شیری دلش بود و پیلی برشدگر دست لشکرش را همچنانبرآراست از شیر دل سرکشانبه گرد گرامی سپرد آن سپاهکه شیر جهان بود و همتای شاهپس پشت لشکر به بستور دادچراغ سپهدار خسرو نژادچو لشکر بیاراست و بر شد به کوهغمی گشته از رنج و گشته ستوهنشست از بر خوب تابنده گاههمی کرد زانجا به لشکر نگاهپس ارجاسپ شاه دلیران چینبیاراست لشکرش را همچنینجدا کرد از خلخی سی هزارجهان آزموده نبرده سوارفرستادشان سوی آن بیدرفشکه کوس مهین داشت و رنگین درفشبدو داد یک دست زان لشکرشکه شیر ژیان نامدی همبرشدگر دست را داد بر گرگساربدادش سوار گزین صدهزارمیانگاه لشکرش را همچنینسپاهی بیاراست خوب و گزینبدادش بدان جادوی خویش کامکجا نام خواست و هزارانش نامخود و صدهزاران سواران گردنموده همه در جهان دستبردنگاهش همی داشت پشت سپاههمی کرد هر سوی لشکر نگاهپسر داشتی یک گرانمایه مردجهاندیده و دیده هر گرم و سردسواری جهاندیده نامش کهرمرسیده بسی بر سرش سرد و گرممران پور خود را سپهدار کردبران لشکر گشن سالار کرد
بخش۱۲چو اندر گذشت آن شب و بود روزبتابید خورشید گیهان فروزبه زین بر نشستند هر دو سپاههمی دید زان کوه گشتاسپ شاهچو از کوه دید آن شه بافرینکجا برنشستند گردان به زینسیه رنگ بهزاد را پیش خواستتو گفتی که بیستونست راستبرو بر فگندند برگستوانبرو بر نشست آن شه خسروانچو هر دو برابر فرود آمدندابر پیل بر نای رویین زدندیکی رزمگاهی بیاراستندیلان هم نبردان همی خواستندبکردند یک تیرباران نخستبسان تگرگ بهاران درستبشد آفتاب از جهان ناپدیدچه داند کسی کان شگفتی ندیدبپوشیده شد چشمهٔ آفتابز پیکانهاشان درفشان چو آبتو گفتی جهان ابر دارد همیوزان ابر الماس بارد همیوزان گرزداران و نیزهورانهمی تاختند آن برین این برانهوازی جهان بود شبگون شدهزمین سربسر پاک گلگون شدهبیامد نخست آن سوار هژیرپس شهریار جهان اردشیربه آوردگه رفت نیزه به دستتو گفتی مگر طوس اسپهبدستبرین سان همی گشت پیش سپاهنبود آگه از بخش خورشید و ماهبیامد یکی ناوکش بر میانگذارنده شد بر سلیح کیانز بور اندر افتاد خسرو نگونتن پاکش آلوده شد پر ز خوندریغ آن نکو روی همرنگ ماهکه بازش ندید آن خردمند شاهبیامد بر شاه شیر اورمزدکجا زو گرفتی شهنشاه پزدز پیش اندر آمد به دشت اندرابه زهر آب داده یکی خنجراخروشی برآورد برسان شیرکه آورد خواهد ژیان گور زیرابر کین آن شاهزاده سواربکشت از سواران دشمن هزاربه هنگامهٔ بازگشتن ز جنگکه روی زمین گشته بد لاله رنگبیامد یکی تیرش اندر قفاشد آن خسرو شاهزاده فنابیامد پسش باز شیدسپ شاهکه مانندهٔ شاه بد همچو ماهیکی دیزهای بر نشسته چو نیلبه تگ همچو آهو به تن همچو پیلبه آوردگه گشت و نیزه بگاشتچو لختی بگردید نیزه بداشتکدامست گفتا کهرم سترگکجا پیکرش پیکر پیر گرگبیامد یکی دیو گفتا منمکه با گرسنه شیر دندان زنمبه نیزه بگشتند هر دو چو بادبزد ترک را نیزهٔ شاهزادز باره در آورد و ببرید سربه خاک اندر افگنده زرین کمرهمی گشت بر پیش گردان چینبسان یکی کوه بر پشت زینهمانا چنو نیز دیده ندیدز خوبی کجا بود چشمش رسیدیکی ترک تیری برو برگماشتز پشتش سر تیر بیرون گذاشتدریغ آن شه پروریده به نازبشد روی او باب نادیده باز
بخش۱۳بیامد سر سروران سپاهپسر تهم جاماسپ دستور شاهنبرده سواری گرامیش نامبه مانندهٔ پور دستان سامیکی چرمهای برنشسته سمندیکی گام زن بارهٔ بیگزندچمانندهٔ چرمهٔ نونده جوانیکی کوه پارست گوی روانبه پیش صف چینیان ایستادخداوند بهزاد را کرد یادکدامست گفت از شما شیردلکه آید سوی نیزهٔ جان گسلکجا باشد آن جادوی خویش کامکجا خواست نام و هزارانش نامبرفت آن زمان پیش او نامخواستتو گفتی که همچو ستونست راستبگشتند هر دو سوار هژیربه گرز و به نیزه به شمشیر و تیرگرامی گوی بود با زور شیرنتابید با او سوار دلیرگرفت از گرامی نبرده دریغگرامی کفش بود برنده تیغگرامی خرامید با خشم تیزدل از کینهٔ کشتگان پر ستیزمیان صف دشمن اندر فتادپس از دامن کوه برخاست بادسپاه از دو رو بر هم آویختندو گرد از دو لشکر برانگیختندبدان شورش اندر میان سپاهازان زخم گردان و گرد سیاهبیفتاد از دست ایرانیاندرفش فروزندهٔ کاویانگرامی بدید آن درفش چو نیلکه افگنده بودند از پشت پیلفرود آمد و بر گرفت آن ز خاکبیفشاند از خاک و بسترد پاکچو او را بدیدند گردان چینکه آن نیزهٔ نامدار گزینازان خاک برداشت و بسترد و بردبه گردش گرفتند مردان گردز هر سو به گردش همی تاختندبه شمشیر دستش بینداختنددرفش فریدون به دندان گرفتهمی زد به یک دست گرز ای شگفتسرانجام کارش بکشتند زاربران گرم خاکش فگندند خواردریغ آن نبرده سوار هژبرکه بازش ندید آن خردمند پیربیامد هم آنگاه بستور شیرنبرده کیان زاده پور زریربکشت او ازان دشمنان بیشمارکه آویخت اندر بد روزگارسرانجام برگشت پیروز و شادبه پیش پدر باز شد و ایستادبیامد پس آن برگزیده سوارپس شهریار جهان نیوزاربه زیر اندرون تیزرو شولکیکه نبود چنان از هزاران یکیبیامد بران تیره آوردگاهبه آواز گفت ای گزیده سپاهکدامست مرد از شما نامدارجهاندیده و گرد و نیزهگزارکه پیش من آیند نیزه به دستکه امروز در پیش مرد آمدستسواران چین پیش او تاختندبرافگندنش را همی ساختندسوار جهانجوی مرد دلیرچو پیل دژآگاه و چون نره شیرهمی گشت بر گرد مردان چینتو گفتی همی بر نوردد زمینبکشت از گوان جهان شست مرددران تاختنها به گرز نبردسرانجامش آمد یکی تیر چرخچنان آمده بودش از چرخ برخبیفتاد زان شولک خوب رنگبمرد و نرست اینت فرجام جنگدریغ آن سوار گرانمایه نیزکه افگنده شد رایگان بر نه چیزکه همچون پدر بود و همتای اویدریغ آن نکو روی و بالای اویچو کشته شد آن نامبرده سوارز گردان به گردش هزاران هزاربهر گوشهای بر هم آویختندز روی زمین گرد انگیختندبرآمد برین رزم کردن دو هفتکزیشان سواری زمانی نخفتزمینها پر از کشته و خسته شدسراپردهها نیز بربسته شددر و دشتها شد همه لالهگونبه دشت و بیابان همی رفت خونچنان بد ز بس کشته آن رزمگاهکه بد میتوانست رفتن به راه
بخش۱۴دو هفته برآمد برین کارزارکه هزمان همی تیرهتر گشت کاربه پیش اندر آمد نبرده زریرسمندی بزرگ اندر آورده زیربه لشکرگه دشمن اندر فتادچو اندر گیا آتش و تیز بادهمی کشت زیشان همی خوابنیدمر او را نه استاد هرکش بدیدچو ارجاسپ دانست کان پورشاهسپه را همی کرد خواهد تباهبدان لشکر خویش آواز دادکه چونین همی داد خواهید داددو هفته برآمد برین بر درنگنبینم همی روی فرجام جنگبکردند گردان گشتاسپ شاهبسی نامداران لشکر تباهکنون اندر آمد میانه زریرچو گرگ دژآگاه و شیر دلیربکشت او همه پاک مردان منسرافراز گردان و ترکان منیکی چاره باید سگالیدناو گرنه ره ترک مالیدنابرین گر بماند زمانی چنیننه ایتاش ماند نه خلخ نه چینکدامست مرد از شما نام خواهکه آید پدید از میان سپاهیکی ترگ داری خرامد به پیشخنیده کند در جهان نام خویشهران کز میان باره انگیزندبگرداندش پشت و بگریزندمن او را دهم دختر خویش راسپارم بدو لشکر خویش راسپاهش ندادند پاسوخ بازبترسیده بد لشکر سرفرازچو شیر اندرافتاد و چون پیل مستهمی کشت زیشان همی کرد پستهمی کوفتشان هر سوی زیر پایسپهدار ایران فرخنده رایچو ارجاسپ دید آن چنان خیره شدکه روز سپیدش شب تیره شددگر باره گفت ای بزرگان منتگینان لشکر گزینان منببینید خویشان و پیوستگانببینید نالیدن خستگانازان زخم آن پهلو آتشیکه سامیش گرزست و تیر آرشیکه گفتی بسوزد همی لشکرمکنون برفروزد همی کشورمکدامست مرد از شما چیره دستکه بیرون شود پیش این پیل مستهرانکو بدان گردکش یازدامرد او را ازان باره بندازداچو بخشندهام بیش بسپارمشکلاه از بر چرخ بگذارمشهمیدون نداد ایچ کس پاسخشبشد خیره و زرد گشت آن رخشسه بار این سخن را بریشان براندچو پاسخ نیامدش خامش بماندبیامد پس آن بیدرفش سترگپلید و بد و جادوی و پیر گرگبه ارچاسپ گفت ای بلند آفتاببه زور و به تن همچو افراسیاببه پیش تو آوردم این جان خویشسپر کردم این جان شیرینت پیششوم پیش آن پیل آشفته مستگر ایدونک یابم بران پیل دستبه خاک افگنم تنش ای شهریارمگر بر دهد گردش روزگارازو شاد شد شاه و کرد آفرینبدادش بدو بارهٔ خویش و زینبدو داد ژوپین زهرابدارکه از آهنین کوه کردی گذارچو شد جادوی زشت ناباکدارسوی آن خردمند گرد سوارچو از دور دیدش برآورد خشمپر از خاک روی و پر از خون دو چشمبه دست اندرون گرز چون سام یلبه پیش اندرون کشته چون کوه تلنیارست رفتنش بر پیش رویز پنهان همی تاخت بر گرد اویبینداخت ژوپین زهرابدارز پنهان بران شاهزاده سوارگذاره شد از خسروی جوشنشبه خون غرقه شد شهریاری تنشز باره در افتاد پس شهریاردریغ آن نکو شاهزاده سوارفرود آمد آن بیدرفش پلیدسلیحش همه پاک بیرون کشیدسوی شاه چین برد اسپ و کمرشدرفش سیه افسر پرگهرشسپاهش همه بانگ برداشتندهمی نعره از ابر بگذاشتندچو گشتاسپ از کوه سر بنگریدمر او را بدان رزمگه بر ندیدگمانی برم گفت کان گرد ماهکه روشن بدی زو همه رزمگاهنبرده برادرم فرخ زریرکه شیر ژیان آوریدی به زیرفگندست بر باره از تاختنبماندند گردان ز انداختننیاید همی بانگ شه زادگانمگر کشته شد شاه آزادگانهیونی بتازید تا رزمگاهبه نزدیکی آن درفش سیاهببینید کان شاه من چون شدستکم از درد او دل پر از خون شدستبه دین اندرون بود شاه جهانکه آمد یکی خون ز دیده چکانبه شاه جهان گفت ماه ترانگهدار تاج و سپاه تراجهان پهلوان آن زریر سوارسواران ترکان بکشتند زارسر جادوان جهان بیدرفشمر او را بیفگند و برد آن درفشچو آگاهی کشتن او رسیدبه شاه جهانجوی و مرگش بدیدهمه جامه تا پای بدرید پاکبران خسروی تاج پاشید خاکهمی گفت گشتاسپ کای شهریارچراغ دلت را بکشتند زارز پس گفت داننده جاماسپ راچه گویم کنون شاه لهراسپ راچگونه فرستم فرسته بدرچه گویم بدان پیر گشته پدرچه گویم چه کردم نگار تراکه برد آن نبرده سوار ترادریغ آن گو شاهزاده دریغچو تابنده ماه اندرون شد به میغبیارید گلگون لهراسپینهید از برش زین گشتاسپیبیاراست مر جستن کینش رابه ورزیدن دین و آیینش راجهاندیده دستور گفتا به پایبه کینه شدن مر ترا نیست رایبه فرمان دستور دانای رازفرود آمد از باره بنشست بازبه لشکر بگفتا کدامست شیرکه باز آورد کین فرخ زریرکه پیش افگند باره بر کین اویکه باز آورد باره و زین اویپذیرفتن اندر خدای جهانپذیرفتن راستان و مهانکه هر کز میانه نهد پیش پایمر او را دهم دخترم را هماینجنبید زیشان کس از جای خویشز لشکر نیاورد کس پای پیش
بخش۱۵پس آگاهی آمد به اسفندیارکه کشته شد آن شاه نیزه گزارپدرت از غم او بکاهد همیکنون کین او خواست خواهد همیهمی گوید آنکس کجاکین اویبخواهد نهد پیش دشمنش رویمر او را دهم دخترم را همایوکرد ایزدش را برین بر گوایکی نامور دست بر دست زدبنالید ازان روزگاران بدهمه ساله زین روز ترسیدمیچو او را به رزم اندرون دیدمیدریغا سوارا گوا مهتراکه بختش جدا کرد تاج از سراکه کشت آن سیه پیل نستوه راکه کند از زمین آهنین کوه رادرفش و سرلشکر و جای خویشبرادرش را داد و خود رفت پیشبه قلب اندر آمد به جای زریربه صف اندر استاد چون نره شیربه پیش اندر آمد میان را ببستگرفت آن درفش همایون به دستبرادرش بد پنج دانسته راههمه از در تاج و همتای شاههمه ایستادند در پیش اویکه لشکر شکستن بدی کیش اویبه آزادگان گفت پیش سپاهکه ای نامداران و گردان شاهنگر تا چه گویم یکی بشنویدبه دین خدای جهان بگرویدنگر تا نترسید از مرگ و چیزکه کس بیزمانه نمردست نیزکرا کشت خواهد همی روزگارچه نیکوتر از مرگ در کارزاربدانید یکسر که روزیست اینکه کافر پدید آید از پاک دینشما از پس پشتها منگریدمجویید فریاد و سر مشمریدنگر تا نبینید بگریختننگر تا نترسید ز آویختنسر نیزهها را به رزم افگنیدزمانی بکوشید و مردی کنیدبدین اندرون بود اسفندیارکه بانگ پدرش آمد از کوهسارکه این نامداران و گردان منهمه مر مرا چون تن و جان منمترسید از نیزه و گرز و تیغکه از بخشمان نیست روی گریغبه دین خدا ای گو اسفندیاربه جان زریر آن نبرده سوارکه آید فرود او کنون در بهشتکه من سوی لهراسپ نامه نوشتپذیرفتم اندرز آن شاه پیرکه گر بخت نیکم بود دستگیرکه چون بازگردم ازین رزمگاهبه اسفندیارم دهم تاج و گاهسپه را همه پیش رفتن دهمورا خسروی تاج بر سر نهمچنانچون پدر داد شاهی مرادهم همچنان پادشاهی ورا