بخش۱۶چو اسفندیار آن گو تهمتنخداوند اورنگ با سهم و تنازان کوه بشنید بانگ پدربه زاری به پیش اندر افگند سرخرامیده نیزه به چنگ اندرونز پیش پدر سر فگنده نگونیکی دیزهای بر نشسته بلندبسان یکی دیو جسته ز بندبدان لشکر دشمن اندر فتادچنان چون در افتد به گلبرگ بادهمی کشت ازیشان و سر میبریدز بیمش همی مرد هرکش بدیدچو بستور پور زریر سوارز خیمه خرامید زی اسپداریکی اسپ آسودهٔ تیزروجهنده یکی بود آگنده خوطلب کرد از اسپدار پدرنهاد از بر او یکی زین زربیاراست و برگستوران برفگندبه فتراک بر بست پیچان کمندبپوشید جوشن بدو بر نشستز پنهان خرامید نیزه به دستازین سان خرامید تا رزمگاهسوی باب کشته بپیمود راههمی تاخت آن بارهٔ تیزگردهمی آخت کینه همی کشت مرداز آزادگان هرک دیدی به راهبپرسیدی از نامدار سپاهکجا اوفتادست گفتی زریرپدر آن نبرده سوار دلیریکی مرد بد نام او اردشیرسواری گرانمایه گردی دلیربپرسید ازو راه فرزند خردسوی بابکش راه بنمود گردفگندست گفتا میان سپاهبه نزدیکی آن درفش سیاهبرو زود کانجا فتادست اویمگر باز بینیش یک بار رویپس آن شاهزاده برانگیخت بورهمی کشت گرد و همی کرد شوربدان تاختن تا بر او رسیدچو او را بدان خاک کشته بدیدبدیدش مر او را چو نزدیک شدجهان فروزانش تاریک شدبرفتش دل و هوش وز پشت زینفگند از برش خویشتن بر زمینهمی گفت کای ماه تابان منچراغ دل و دیده و جان منبران رنج و سختی بپروردیمکنون چون برفتی بکه اسپردیمترا تا سپه داد لهراسپ شاهو گشتاسپ را داد تخت و کلاههمی لشکر و کشور آراستیهمی رزم را به آرزو خواستیکنون کت به گیتی برافروخت نامشدی کشته و نارسیده به کامشوم زی برادرت فرخنده شاهفرود آی گویمش از خوب گاهکه از تو نه این بد سزاوار اویبرو کینش از دشمنان بازجویزمانی برین سان همی بود دیرپس آن باره را اندر آورد زیرهمی رفت با بانگ تا نزد شاهکه بنشسته بود از بر رزمگاهشه خسروان گفت کای جان بابچرا کردی این دیدگان پر ز آبکیان زاده گفت ای جهانگیر شاهنبینی که بابم شد اکنون تباهپس آنگاه گفت ای جهانگیر شاهبرو کینهٔ باب من بازخواهبماندست بابم بران خاک خشکسیه ریش او پروریده به مشکچواز پور بشنید شاه این سخنسیاهش ببد روز روشن ز بنجهان بر جهانجوی تاریک شدتن پیل واریش باریک شدبیارید گفتا سیاه مرانبردی قبا و کلاه مراکه امروز من از پی کین اویبرانم ازین دشمنان خون به جوییکی آتش انگیزم اندر جهانکزانجا به کیوان رسد دود آنچو گردان بدیدند کز رزمگاهازان تیره آوردگاه سپاهکه خسرو بسیچید آراستنهمی رفت خواهد به کین خواستننباشیم گفتند همداستانکه شاهنشه آن کدخدای جهانبه رزم اندر آید به کین خواستنچرا باید این لشکر آراستنگرانمایه دستور گفتش به شاهنبایدت رفتن بدان رزمگاهبه بستور ده بارهٔ برنشستمر او را سوی رزم دشمن فرستکه او آورد باز کین پدرازان کش تو باز آوری خوبتر
بخش۱۷بدو داد پس شاه بهزاد راسپه جوشن و خود پولاد راپس شاه کشته میان را ببستسیه رنگ بهزاد را برنشستخرامید تا رزمگاه سپاهنشسته بران خوب رنگ سیاهبه پیش صف دشمنان ایستادهمی برکشید از جگر سرد بادمنم گفت بستور پور زریرپذیره نیاید مرا نره شیرکجا باشد آن جادوی بیدرفشکه بردست آن جمشیدی درفشچو پاسخ ندادند آزاد رابرانگیخت شبرنگ بهزاد رابکشت از تگینان لشکر بسیپذیره نیامد مر او را کسیوزان سوی دیگر گو اسفندیارهمی کشتشان بیمر و بیشمارچو سالار چین دید بستور راکیان زاده آن پهلوان پور رابه لشکر بگفت این که شاید بدنکزین سان همی نیزه داند زدنبکشت از تگینان من بیشمارمگر گشت زنده زریر سوارکه نزد من آمد زریر از نخستبرین سان همی تاخت باره درستکجا رفت آن بیدرفش گزینهماکنون سوی منش خوانید هینبخواندند و آمد دمان بیدرفشگرفته به دست آن درفش بنفشنشسته بران بارهٔ خسرویبپوشیده آن جوشن پهلویخرامید تا پیش لشکر ز شاهنگهبان مرز و نگهبان گاهگرفته همان تیغ زهر آبدارکه افگنده بد آن زریر سواربگشتند هر دو به ژوپین و تیرسر جاودان ترک و پور زریرپس آگاه کردند زان کارزارپس شاه را فرخ اسفندیارهمی تاختش تا بدیشان رسیدسر جاودان چون مر او را بدیدبرافگند اسپ از میان نبردبدانست کش بر سر افتاد مردبینداخت آن زهر خورده به رویمگر کس کند زشت رخشنده روینیامد برو تیغ زهر آبدارگرفتش همان تیغ شاه استوارزدش پهلوانی یکی بر جگرچنان کز دگر سو برون کرد سرچو آهو ز باره در افتاد و مردبدید از کیان زادگان دستبردفرود آمد از باره اسفندیارسلیح زریر آن گزیده سوارازان جادوی پیر بیرون کشیدسرش را ز نیمهتن اندر بریدنکو رنگ بارهٔ زریر و درفشببرد و سر بیهنر بیدرفشسپاه کیان بانگ برداشتندهمی نعره از ابر بگذاشتندکه پیروز شد شاه و دشمن فگندبشد بازآورد اسپ سمندشد آن شاهزاده سوار دلیرسوی شاه برد آن سمند زریرسر پیر جادوش بنهاد پیشکشنده بکشت اینت آیین و کیش
بخش۱۸چو بازآورید آن گرانمایه کینبر اسپ زریری برافگند زینخرامید تازان به آوردگاهبه سه بهره کرد آن کیانی سپاهازان سه یکی را به بستور داددگر آن سپهدار فرخنژاددگر بهره را بر برادر سپردبزرگان ایران و مردان گردسیم بهره را سوی خود بازداشتکه چون ابر غرنده آواز داشتچو بستور فرخنده و پاک تندگر فرش آورد شمشیر زنبهم ایستادند از پیش اویکه لشکر شکستن بدی کیش اویهمیدون ببستند پیمان برینکه گر تیغ دشمن بدرد زمیننگردیم یک تن ازین جنگ بازنداریم زین بدکنان چنگ بازبر اسپان بکردند تنگ استواربرفتند یکدل سوی کارزارچو ایشان فگندند اسپ از میانگوان و جوانان ایرانیانهمه یکسر از جای برخاستندجهان را به جوشن بیاراستندازیشان بکشتند چندان سپاهکزان تنگ شد جای آوردگاهچنان خون همی رفت بر کوه و دشتکزان آسیاها به خون بربگشتچو ارجاسپ آن دید کامدش پیشابا نامداران و مردان خویشگو گردکش نیزه اندر نهادبران گردگیران یبغو نژادهمی دوختشان سینهها باز پشتچنان تا همه سرکشان را بکشتچو دانست خاقان که ماندند بسنیارد شدن پیش او هیچکسسپه جنب جنبان شد و کار گشتهمی بود تا روز اندر گدشتهمانگاه اندر گریغ اوفتادبشد رویش اندر بیابان نهادپس اندر نهادند ایرانیانبدان بیمره لشکر چینیانبکشتند زیشان به هر سو بسینبخشودشان ای شگفتی کسی
بخش۱۹چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفتهمی آید از هر سوی تیغ تفتهمه سرکشانشان پیاده شدندبه پیش گو اسفندیار آمدندکمانچای چاچی بینداختندقبای نبردی برون آختندبه زاریش گفتند گر شهریاردهد بندگان را به جان زینهاربدین اندر آییم و خواهش کنیمهمه آذران را نیایش کنیمازیشان چو بشنید اسفندیاربه جان و به تن دادشان زینهاربران لشگر گشن آواز دادگو نامبردار فرخنژادکه این نامداران ایرانیانبگردید زین لشکر چینیانکنون کاین سپاه عدو گشت پستازین سهم و کشتن بدارید دستکه بس زاروارند و بیچارهواردهدی این سگان را به جان زینهاربدارید دست از گرفتن کنونمبندید کس را مریزید خونمتازید و این کشتگان مسپریدبگردید و این خستگان بشمریدمگیریدشان بهر جان زریربر اسپان جنگی مپایید دیرچو لشکر شنیدند آواز اویشدند از بر خستگان بارزویبه لشکرگه خود فرود آمدندبه پیروز گشتن تبیره زدندهمه شب نخفتند زان خرمیکه پیروزی بودشان رستمیچو اندر شکست آن شب تیرهگونبه دشت و بیابان فرو خورد خونکی نامور با سران سپاهبیامد به دیدار آن رزمگاههمی گرد آن کشتگان بر بگشتکرا دید بگریست و اندر گذشتبرادرش را دید کشته به زاربه آوردگاهی برافگنده خوارچو او را چنان زار و کشته بدیدهمه جامهٔ خسروی بردریدفرود آمد از شولک خوب رنگبه ریش خود اندر زده هر دو چنگهمی گفت کی شاه گردان بلخهمه زندگانی ما کرده تلخدریغا سوارا شها خسروانبرده دلیرا گزیده گواستون منا پردهٔ کشوراچراغ جهان افشر لشکرافرود آمد و برگرفتش ز خاکبه دست خودش روی بسترد پاکبه تابوت زرینش اندر نهادتو گفتی زریر از بنه خود نزادکیان زادگان و جوانان خویشبه تابوتها در نهادند پیشبفرمود تا کشتگان بشمرندکسی را که خستست بیرون برندبگردید بر گرد آن رزمگاهبه کوه و بیابان و بر دشت و راهاز ایرانیان کشته بد سیهزارازان هفتصد سرکش و نامدارهزار چل از نامور خسته بودکه از پای پیلان به در جسته بودوزان دیگران کشته بد صد هزارهزار و صد و شست و سه نامدارز خسته بدی سه هزار و دویستبرین جای بر تا توانی مه ایست
بخش۲۰کی نامبردار فرخنده شاهسوی گاه باز آمد از رزمگاهبه بستور گفتا که فردا پکاهسوی کشور نامور کش سپاهبیامد سپهبد هم از بامدادبزد کوس و لشکر بنه برنهادبه ایران زمین باز کردند رویهمه خیره دل گشته و جنگجویهمه خستگان را ببردند نیزنماندند از خواسته نیز چیزبه ایران زمین باز بردندشانبه دانا پزشکان سپردندشانچو شاه جهان باز شد بازجایبه پور مهین داد فرخ همایسپه را به بستور فرخنده دادعجم را چنین بود آیین و دادبدادش از آزادگان ده هزارسواران جنگی و نیزه گزاربفرمود و گفت ای گو رزمساریکی بر پی شاه توران بتازبه ایتاش و خلج ستان برگذربکش هرک یابی به کین پدرز هرچیز بایست بردش به کاربدادش همه بیمر و بیشمارهمآنگاه بستور برد آن سپاهو شاه جهان از بر تخت و گاهنشست و کیی تاج بر سر نهادسپه را همه یکسره بار داددر گنج بگشاد وز خواستهسپه را همه کرد آراستهسران را همه شهرها داد نیزسکی را نماند ایچ ناداده چیزکرا پادشاهی سزا بد بدادکرا پایه بایست پایه نهادچو اندر خور کارشان داد سازسوی خانهاشان فرستاد بازخرامید بر گاه و باره ببستبه کاخ شهنشاهی اندر نشستبفرمود تا آذر افروختندبرو عود و عنبر همی سوختندزمینش بکردند از زر پاکهمه هیزمش عود و عنبرش خاکهمه کاخ را کار اندام کردپسش خان گشتاسپیان نام کردبفرمود تا بر در گنبدشبدادند جاماسپ را موبدشسوی مرزدارانش نامه نوشتکه ما را خداوند یافه نهشتشبان شده تیرهمان روز کردکیان را به هر جای پیروز کردبه نفرین شد ارجاسپ ناآفرینچنین است کار جهان آفرینچو پیروزی شاهتان بشنویدگزیتی به آذر پرستان دهیدچو آگاه شد قیصر آن شاه رومکه فرخ شد آن شاه و ارجاسپ شومفرسته فرستاد با خواستهغلامان و اسپان آراستهشه بتپرستان و رایان هندگزیتش بدادند شاهان سند
بخش۲۱کی نامبردار زان روزگارنشست از بر گاه آن شهریارگزینان لشکرش را بار دادبزرگان و شاهان مهترنژادز پیش اندر آمد گو اسفندیاربه دست اندرون گرزهٔ گاوسارنهاده به سر بر کیانی کلاهبه زیر کلاهش همی تافت ماهبه استاد در پیش او شیرفشسرافگنده و دست کرده به کشچو شاه جهان روی او را بدیدز جان و جهانش به دل برگزیدبدو گفت شاه ای یل اسفندیارهمی آرزو بایدت کارزاریل تیغزن گفت فرمان تراستکه تو شهریاری و گیهان تراستکی نامور تاج زرینش داددر گنجها را برو برگشادهمه کار ایران مر او را سپردکه او را بدی پهلوی دستبرددرفشان بدو داد و گنج و سپاههنوزت نبد گفت هنگام گاهبرو گفت و پا را به زین اندر آرهمه کشورت را به دین اندر آربشد تیغ زن گردکش پور شاهبگردید بر کشورش با سپاهبه روم و به هندوستان برگذشتز دریا و تاریکی اندر گذشتشه روم و هندوستان و یمنهمه نام کردند بر تهمتنوزو دین گزارش همی خواستندمرین دین به را بیاراستندگزارش همی کرد اسفندیاربه فرمان یزدان همی بست کارچو آگاه شدند از نکو دین اویگرفتند آن راه و آیین اویبتان از سر کوه میسوختندبجای بت آذر برافروختندهمه نامه کردند زی شهریارکه ما دین گرفتیم ز اسفندیارببستیم کشتی و بگرفت باژکنونت نشاید ز ما خاست باژکه ما راست گشتیم و ایزدپرستکنون زند و استا سوی ما فرستچو شه نامهٔ شهریاران بخواندنشست از برگاه و یاران بخواندفرستاد زندی به هر کشوریبه هر نامداری و هر مهتریبفرمود تا نامور پهلوانهمی گشت هر سو به گرد جهانبه هرجا که آن شاه بنهاد رویبیامد پذیره کسی پیش اویهمه کس مر او را به فرمان شدندبدان در جهان پاک پنهان شدندچو گیتی همه راست شد بر پدرشگشاد از میان باز زرین کمرشبه شادی نشست از بر تخت و گاهبیاسود یک چند گه با سپاهبرادرش را خواند فرشیدوردسپاهی برون کرد مردان مردبدو داد و دینار دادش بسیخراسان بدو داد و کردش گسیچو یک چند گاهی برآمد برینجهان ویژه گشت از بد و پاک دینفرسته فرستاد سوی پدرکه ای نامور شاه پیروزگرجهان ویژه کردنم به دین خدایبه کشور برافگنده سایهٔ همایکسی را بنیز از کسی بیم نهبه گیتی کسی بیزر و سیم نهفروزندهٔ گیتی بسان بهشتجهان گشته آباد و هر جای کشتسواران جهان را همی داشتندچو برزیگران تخم میکاشتندبدین سان ببوده سراسر جهانبه گیتی شده گم بد بدگمان
بخش۲۲یکی روز بنشست کی شهریاربه رامش بخورد او می خوشگواریکی سرکشی بود نامش گرزمگوی نامجو آزموده به رزمبه دل کین همی داشت ز اسفندیارندانم چه شان بود از آغاز کاربه هر جای کاواز او آمدیازو زشت گفتی و طعنه زدینشسته بد او پیش فرخنده شاهرخ از درد زرد و دل از کین تباهفراز آمد از شاهزاده سخننگر تا چه بد آهو افگند بنهوازی یکی دست بر دست زدچو دشمن بود گفت فرزند بدفرازش نباید کشیدن به پیشچنین گفت آن موبد راست کیشکه چون پور با سهم و مهتر شودازو باب را روز بتر شودرهی کز خداوند سر برکشیداز اندازهاش سر بباید بریدچو از رازدار این شنیدم نخستنیامد مرا این گمانی درستجهانجوی گفت این سخن چیست بازخداوند این راز که وین چه رازکیان شاه را گفت کای راست گویچنین راز گفتن کنون نیست رویسر شهریاران تهی کرد جایفریبنده را گفت نزد من آیبگوی این همه سر بسر پیش مننهان چیست زان اژدها کیش منگرزم بد آهوش گفت از خردنباید جز آن چیز کاندر خوردمرا شاه کرد از جهان بینیازسزد گر ندارم بد از شاه بازندارم من از شاه خود باز پندوگر چه مرا او را نیاد پسندکه گر راز گویمش و او نشنودبه از راز کردنش پنهان شودبدان ای شهنشاه کاسفندیاربسیچد همی رزم را روی کاربسی لشکر آمد به نزدیک اویجهانی سوی او نهادست رویبر آنست اکنون که بندد ترابه شاهی همی بد پسندد تراتراگر به دست آورید و ببستکند مر جهان را همه زیردستتو دانی که آنست اسفندیارکه اورا به رزم اندرون نیست یارچو حلقه کرد آن کمند بتابپذیره نیارد شدن آفتابکنون از شنیده بگفتمت راستتو به دان کنون رای و فرمان تراستچو با شاه ایران گرزم این براندگو نامبردار خیره بماندچنین گفت هرگز که دید این شگفتدژم گشت وز پور کینه گرفتنخورد ایچ می نیز و رامش نکردابی بزم بنشست با باد سرداز اندیشگان نامد آن شبش خوابز اسفندیارش گرفته شتابچو از کوهساران سپیده دمیدفروغ ستاره ببد ناپدیدبخواند آن جهاندیده جاماسپ راکجا بیش دیدست لهراسپ رابدو گفت شو پیش اسفندیاربخوان و مر او را به ره باش یاربگویش که برخیز و نزد من آیچو نامه بخوانی به ره بر میپایکه کاری بزرگست پیش اندراتو پایی همی این همه کشورایکی کار اکنون همی بایداکه بیتو چنین کار برنایدانوشته نوشتش یکی استوارکه این نامور فرخ اسفندیارفرستادم این پیر جاماسپ راکه دستور بد شاه لهراسپ راچو او را ببینی میان را ببندابا او بیا بر ستور نونداگر خفتهای زود برجه به پایوگر خود بپایی زمانی مپایخردمند شد نامهٔ شاه بردبه تازنده کوه و بیابان سپرد
بخش۲۳بدان روزگار اندر اسفندیاربه دشت اندرون بد ز بهر شکارازان دشت آواز کردش کسیکه جاماسپ را کرد خسرو گسیچو آن بانگ بشنید آمد شگفتبپیچید و خندیدن اندر گرفتپسر بود او را گزیده چهارهمه رزمجوی و همه نیزهداریکی نام بهمن دوم مهرنوشسیم نام او بد دلافروز طوشچهارم بدش نام نوشاذرانهادی کجا گنبد آذرابه شاه جهان گفت بهمن پسرکه تا جاودان سبز بادات سریکی ژرف خنده بخندید شاهنیابم همی اندرین هیچ راهبدو گفت پورا بدین روزگارکس آید مرا از در شهریارکه آواز بشنیدم از ناگهانبترسم که از گفتهٔ بیرهانز من خسرو آزار دارد همیدلش از رهی بار دارد همیگرانمایه فرزند گفتا چراچه کردی تو با خسرو کشوراسر شهریارانش گفت ای پسرندانم گناهی به جای پدرمگر آنک تا دین بیاموختمهمی در جهان آتش افروختمجهان ویژه کردم به برنده تیغچرا داد از من دل شاه میغهمانا دل دیو بفریفتستکه بر کشتن من بیاشیفتستهمی تا بدین اندرون بود شاهپدید آمد از دور گرد سیاهچراغ جهان بود دستور شاهفرستادهٔ شاه زی پور شاهچو از دور دیدش ز کهسار گردبدانست کامد فرستاده مردپذیره شدش گرد فرزند شاههمی بود تا او بیامد ز راهز بارهٔ چمنده فرود آمدندگو پیر هر دو پیاده شدندبپرسید ازو فرخ اسفندیارکه چونست شاه آن گو نامدارخردمند گفتا درستست و شادبرش را ببوسید و نامه بداددرست از همه کارش آگاه کردکه مر شاه را دیو بیراه کردخردمند را گفتش اسفندیارچه بینی مرا اندرین روی کارگر ایدونک با تو بیایم به درنه نیکو کند کار با من پدرور ایدونک نایم به فرمانبریبرون کرده باشم سر از کهترییکی چارهساز ای خردمند پیرنیابد چنین ماند بر خیره خیرخردمند گفت ای شه پهلوانبه دانندگی پیر و بختت جوانتو دانی که خشم پدر بر پسربه از جور مهتر پسر بر پدرببایدت رفت چنینست رویکه هرچ او کند پادشاهست اویبرین بر نهادند و گشتند بازفرستاده و پور خسرو نیازیکی جای خویش فرود آوریدبه کف بر گرفتند هر دو نبیدبه پیشش همی عود میسوختندتو گفتی همی آتش افروختنددگر روز بنشست بر تخت خویشز لشکر بیامد فراوان به پیشهمه لشکرش را به بهمن سپردوزانجا خرامید با چند گردبیامد به درگاه آزاد شاهکمر بسته بر نهاده کلاه
بخش۲۴ چو آگاه شد شاه کامد پسرکلاه کیان بر نهاده بسرمهان و کهانرا همه خواند پیشهمه زند و استا به نزدیک خویشهمه موبدان را به کرسی نشاندپس آن خسرو تیغزن را بخواندبیامد گو و دست کرده بکشبه پیش پدر شد پرستار فششه خسروان گفت با موبدانبدان رادمردان و اسپهبدانچه گویید گفتا که آزادهایدبه سختی همه پرورش دادهایدبه گیتی کسی را که باشد پسربدو شاد باشد دل تاجوربه هنگام شیرین به دایه دهدیکی تاج زرینش بر سر نهدهمی داردش تا شود چیره دستبیاموزدش خوردن و بر نشستبسی رنج بیند گرانمایه مردسورای کندش آزموده نبردچو آزاده را ره به مردی رسدچنان زر که از کان به زردی رسدمراورا بجوید چو جویندگانورا بیش گویند گویندگانسواری شود نیک و پیروز رزمسرانجمنها به رزم و به بزمچو نیرو کند با سرو یال و شاخپدر پیر گشته نشسته به کاخجهان را کند یکسره زو تهینباشد سزاوار تخت مهیندارد پدر جز یکی نام تختنشسته در ایوان نگهبان رختپسر را جهان و درفش و سپاهپدر را یکی تاج و زرین کلاهنباشد بران پور همداستانپسندند گردان چنین داستانز بهر یکی تاج و افسر پسرتن باب را دور خواهد ز سرکند با سپاهش پس آهنگ اوینهاده دلش نیز بر جنگ اویچه گویید پیران که با این پسرچه نیکو بود کار کردن پدرگزینانش گفتند کای شهریارنیاید خود این هرگز اندر شمارپدر زنده و پور جویای گاهازین خامتر نیز کاری مخواهجهاندار گفتا که اینک پسرکه آهنگ دارد به جای پدرولیکن من او را به چوبی زنمکه گیرند عبرت همه برزنمببندم چنانش سزاوار پسببندی که کس را نبستست کسپسر گفت کای شاه آزادهخویمرا مرگ تو کی کند آرزویندانم گناهی من ای شهریارکه کردستم اندر همه روزگاربه جان تو ای شاه گر بد به دلگمان بردهام پس سرم بر گسلولیکن تو شاهی و فرمان تراستتراام من و بند و زندان تراستکنون بند فرما و گر خواه کشمرا دل درستست و آهسته هشسر خسروان گفت بند آوریدمر او را ببندید و زین مگذریدبه پیش آوریدند آهنگرانغل و بند و زنجیرهای گراندران انجمن کس به خواهش زباننجنبید بر شهریار جهانببستند او را سر و دست و پایبه پیش جهاندار گیهان خدایچنانش ببستند پای استوارکه هرکش همی دید بگریست زارچو کردند زنجیر در گردنشبفرمود بسته به در بردنشبیارید گفتا یکی پیل نردونده پرنده چو مرغی به پرفراز آوریدند پیلی چو نیلمر او را ببستند بر پشت پیلچو بردندش از پیش فرخ پدردو دیده پر از آب و رخسارهترفرستاده سوی دژ گنبدانگرفته پس و پیش اسپهبدانپر از درد بردند بر کوهسارستون آوریدند ز آهن چهاربه کرده ستونها بزرگ آهنینسر اندر هوا و بن اندر زمینمر او را برانجا ببستند سختز تختش بیفگند و برگشت بختنگهبان او کرد پساند مردگو پهلوان زاده با داغ و دردبدان تنگی اندر همی زیستیزمان تا زمان زار بگریستی
بخش۲۵برآمد بسی روزگاری بدویکه خسرو سوی سیستان کرد رویکه آنجا کند زنده و استا رواکند موبدان را بدانجا گواجو آنجا رسید آن گرانمایه شاهپذیره شدش پهلوان سپاهشه نیمروز آنک رستمش نامسوار جهاندیده همتای سامابا پیر دستان که بودش پدرابا مهتران و گزینان دربه شادی پذیره شدندش به راهازو شادمان گشت فرخنده شاهبه زاولش بردند مهمان خویشهمه بندهوار ایستادند پیشوزو زند و کشتی بیاموختندببستند و آذر برافروختندبرآمد برین میهمانی دو سالهمی خورد گشتاسپ با پور زالبه هرجا کجا شهریاران بدندازان کار گشتاسپ آگه شدندکه او مر سو پهلوان را ببستتن پیل وارش به آهن بخستبه زاولستان شد به پیغمبریکه نفرین کند بر بت آزریبگشتند یکسر ز فرمان شاهبهم برشکستند پیمان شاهچو آگاهی آمد به بهمن که شاهببستست آن شیر را بیگناهنبرده گزینان اسفندیارازانجا برفتند تیماردارهمی داشتند از سپه دست بازپس اندر گرفتند راه درازبه پیش گو اسفندیار آمدندکیانزادگان شیروار آمدندپدر را به رامش همی داشتندبه زندانش تنها بنگذاشتندپس آگاهی آمد به سالار چینکه شاه از گمان اندرآمد به کینبرآشفت خسرو به اسفندیاربه زندان و بندش فرستاد خوارخود از بلخ زی زابلستان کشیدبیابان گذارید و سیحون بدیدبه زاول نشستست مهمان زالبرین روزگاران برآمد دو سالبه بلخ اندرونست لهراسپ شاهنماندست از ایرانیان و سپاهمگر هفتصد مرد آتش پرستهه پیش آذر برآورده دستجز ایشان به بلخ اندرون نیست کساز آهنگداران همینند بسمگر پاسبانان کاخ همایهلا زود برخیز و چندین مپایمهان را همه خواند شاه چگلابر جنگ لهراسپشان داد دلبدانید گفتا که گشتاسپ شاهسوی نیمروز او سپردست راهبه زاول نشستست با لشکرشسواری نه اندر همه کشورشکنونست هنگام کین خواستنبباید بسیچید و آراستنپسرش آن گرانمایه اسفندیاربه بند گراناندرست استوارکدامست مردی پژوهنده رازکه پیماید این ژرف راه درازنراند به راه ایچ و بیره رودز ایران هراسان و آگه رودیکی جادوی بود نامش ستوهگذارنده راه و نهفته پژوهمنم گفت آهسته و نامجویچه باید ترا هرچ باید بگویشه چینش گفتا به ایران خرامنگهبان آتش ببین تا کدامپژوهندهٔ راز پیمود راهبه بلخ گزین شد که بد گاه شاهندید اندرون شاه گشتاسپ راپرستندهای دید و لهراسپ رابشد همچنان پیش خاقان بگفتبه رخ پیش او بر زمین را برفتچو ارجاسپ آگاه شد شاد گشتاز اندوه دیرینه آزاد گشتسر آن را همه خواند و گفتا رویدسپاه پراگنده گرد آوریدبرفتند گردان لشکر همهبه کوه و بیابان و جای رمهبدو باز خواندند لشکرش راگزیده سواران کشورش را