بخش ۲۶ - سخن فردوسی چو این نامها فتاد در دست منبه ماه گراینده شد شست مننگه کردم این نظم سست آمدمبسی بیت ناتندرست آمدممن این زان بگفتم که تا شهریاربداند سخن گفتن نابکاردو گوهر بد این با دو گوهر فروشکنون شاه دارد به گفتار گوشسخن چون بدین گونه بایدت گفتمگو و مکن طبع با رنج جفتچو بند روان بینی و رنج تنبه کانی که گوهر نیابی مکنچو طبعی نباشد چو آب روانمبر سوی این نامهٔ خسرواندهن گر بماند ز خوردن تهیازان به که ناساز خوانی نهییکی نامه بود از گه باستانسخنهای آن برمنش راستانچو جامی گهر بود و منثور بودطبایع ز پیوند او دور بودگذشته برو سالیان شش هزارگر ایدونک پرسش نماید شمارنبردی به پیوند او کس گمانپر اندیشه گشت این دل شادمانگرفتم به گوینده بر آفرینکه پیوند را راه داد اندریناگرچه نپیوست جز اندکیز رزم و ز بزم از هزاران یکیهمو بود گوینده را راه برکه بنشاند شاهی ابر گاهبرهمی یافت از مهتران ارج و گنجز خوی بد خویش بودی به رنجستایندهٔ شهریاران بدیبه کاخ افسر نامداران بدیبه شهر اندرون گشته گشتی سخنازو نو شدی روزگار کهنمن این نامه فرخ گرفتم به فالبسی رنج بردم به بسیار سالندیدم سرافراز بخشندهایبه گاه کیانبر درخشندهایمرا این سخن بر دل آسان نبودبجز خامشی هیچ درمان نبودنشستنگه مردم نیکبختیکی باغ دیدم سراسر درختبه جایی نبد هیچ پیدا درشبجز نام شاهی نبد افسرشکه گر در خور باغ بایستمیاگر نیک بودی بشایستمیسخن را چو بگذاشتم سال بیستبدان تا سزاوار این رنج کیستابوالقاسم آن شهریار جهانکزو تازه شد تاج شاهنشاهانجهاندار محمود با فر و جودکه او را کند ماه و کیوان سجودسر نامه را نام او تاج گشتبه فرش دل تیره چون عاج گشتبه بخش و به داد و به رای و هنرنبد تاج را زو سزاوارتربیامد نشست از بر تخت دادجهاندار چون او ندارد به یادز شاهان پیشی همی بگذردنفس داستان را همی نشمرد(؟)چه دینار بر چشم او بر چه خاکبه رزم و به بزم اندرش نیست باکگه بزم زر و گه رزم تیغز خواهنده هرگز ندارد دریغ
بخش۲۷کنون زرم ارجاسپ را نو کنیمبه طبع روان باغ بی خو کنیمبفرمود تا کهرم تیغزنبود پیش سالار آن انجمنکه ارجاسپ را بود مهتر پسربه خورشید تابان برآورده سربدو گفت بگزین ز لشکر سوارز ترکان شایسته مردی هزاراز ایدر برو تازیان تا به بلخکه از بلخ شد روز ما تار و تلخنگر تا کرا یابی از دشمناناز آتش پرستان و آهرمنانسرانشان ببر خانهاشان بسوزبریشان شب آور به رخشنده روزاز ایوان گشتاسپ باید که دودزبانه برآرد به چرخ کبوداگر بند بر پای اسفندیاربیابی سرآور برو روزگارهمآنگه سرش را ز تن بازکنوزین روی گیتی پرآواز کنهمه شهر ایران به کام تو گشتتو تیغی و دشمن نیام تو گشتمن اکنون ز خلخ به اندک زمانبیایم دمادم چو باد دمانبخوانم سپاه پراگنده رابرافشانم این گنج آگنده رابدو گفت کهرم که فرمان کنمز فرمان تو رامش جان کنمچو خورشید تیغ از میان برکشیدسپاه شب تیره شد ناپدیدبیاورد کهرم ز توران سپاهجهان گشت چون روی زنگی سیاهچو آمد بران مرز بگشاد دستکسی را که بد پیش آذرپرستچو ترکان رسیدند نزدیک بلخگشاده زبان را به گفتار تلخز کهرم چو لهراسپ آگاه شدغمی گشت و با رنج همراه شدبه یزدان چنین گفت کای کردگارتوی برتر از گردش روزگارتوانا و دانا و پایندهایخداوند خورشید تابندهاینگهدار دین و تن و هوش منهمان نیروی جان وگر توش منکه من بنده بر دست ایشان تباهنگردم توی پشت و فریادخواهبه بلخ اندرون نامداری نبودوزان گرزداران سواری نبودبیامد ز بازار مردی هزارچنانچون بود از در کارزارچو توران سپاه اندر آمد به تنگبپوشید لهراسپ خفتان جنگز جای پرستش به آوردگاهبیامد به سر بر کیانی کلاهبه پیری بغرید چون پیل مستیکی گرزهٔ گاو پیکر به دستبه هر حملهای جادوی زان سرانسپردی زمین را به گرز گرانهمی گفت هرکس که این نامدارنباشد جز از گرد اسفندیاربه هر سو که باره برانگیختیهمی خاک با خون برآمیختیهرانکس که آواز او یافتیبه تنش اندرون زهره بشکافتیبه ترکان چنین گفت کهرم که چنگمیازید با او یکایک به جنگبکوشید و اندر میانش آوریدخروش هژبر ژیان آوریدبرآمد چکاچاک زخم تبرخروش سواران پرخاشخرچو لهراسپ اندر میانه بماندبه بیچارگی نام یزدان بخواندز پیری و از تابش آفتابغمی گشت و بخت اندر آمد به خوابجهاندیده از تیر ترکان بخستنگونسار شد مرد یزدان پرستبه خاک اندر آمد سر تاجداربرو انجمن شد فراوان سواربکردند چاک آهن بر و جوشنشبه شمشیر شد پارهپاره تنشهمی نوسواریش پنداشتندچو خود از سر شاه برداشتندرخی لعل دیدند و کافور مویاز آهن سیاه آن بهشتیش رویبماندند یکسر ازو در شگفتکه این پیر شمشیر چون برگرفتکزین گونه اسفندیار آمدیسپه را برین دشت کار آمدیبدین اندکی ما چرا آمدیمهیم بیگله در چرا آمدیمبه ترکان چنین گفت کهرم که کارهمین بودمان رنج در کارزارکه این نامور شاه لهراسپ استکه پورش جهاندار گشتاسپ استجهاندار با فر یزدان بودهمه کار او رزم و میدان بودجز این نیز کاین خود پرستنده بوددل از تاخ وز تخت برکنده بودکنون پشت گشتاسپ زو شد تهیبپیچد ز دیهیم شاهنشهیاز آنجا به بلخ اندر آمد سپاهجهان شد ز تاراج و کشتن سیاهنهادند سر سوی آتشکدهبران کاخ و ایوان زر آژدههمه زند و استش همی سوختندچه پرمایهتر بود برتوختنداز ایرانیان بود هشتاد مردزبانشان ز یزدان پر از یاد کردهمه پیش آتش بکشتندشانره بندگی بر نوشتندشانز خونشان بمرد آتش زرد هشتندانم جزا جایشان جز بهشت
بخش۲۸ زنی بود گشتاسپ را هوشمندخردمند وز بد زبانش به بندز آخر چمان بارهای برنشستبه کردار ترکان میان را ببستاز ایران ره سیستان برگرفتازان کارها مانده اندر شگفتنخفتی به منزل چو برداشتیدو روزه به یک روزه بگذاشتیچنین تا به نزدیک گشتاسپ شدبه آگاهی درد لهراسپ شدبدو گفت چندین چرا ماندیخود از بخل بامی چرا راندیسپاهی ز ترکان بیامد به بلخکه شد مردم بلخ را روز تلخهمه بلخ پر غارت و کشتن استاز ایدر ترا روی برگشتن استبدو گفت گشتاسپ کین غم چراستبه یک تاختن درد و ماتم چراستچو من با سپاه اندرآیم ز جایهمه کشور چین ندارند پایچنین پاسخ آورد کاین خود مگویکه کای بزرگ آمدستت به رویشهنشاه لهراسپ را پیش بلخبکشتند و شد بلخ را روز تلخهمان دختران را ببردند اسیرچنین کار دشوار آسان مگیراگر نیستی جز شکست همایخردمند را دل نرفتی ز جایوز انجا به نوش آذراندر شدندرد و هیربد را بهم برزدندز خونشان فروزنده آذر بمردچنین کار را خوار نتوان شمرددگر دختر شاه به آفریدکه باد هوا هرگز او را ندیدبه خواری ورا زار برداشتندبرو یاره و تاج نگذاشتندچو بشنید گشتاسپ شد پر ز دردز مژگان ببارید خوناب زردبزرگان ایرانیان را بخواندشنیده سخن پیش ایشان براندنویسندهٔ نامه را خواند شاهبینداخت تاج و بپردخت گاهسواران پراگنده بر هر سویفرستاد نامه به هر پهلویکه یک تن سر از گل مشورید پاکمدارید باک از بلند و مغاکببردند نامه به هر کشوریکجا بود در پادشاهی سریچو آگاه گشتند یکسر سپاهبرفتند با گرز و رومی کلاههمه یکسره پیش شاه آمدندبران نامور بارگاه آمدندچو گشتاسپ دید آن سپه بر درشسواران جنگاور از کشورشدرم داد وز سیستان برگرفتسوی بلخ بامی ره اندر گرفتچو بشنید ارجاسپ کامد سپاهجهاندار گشتاسپ با تاج و گاهز دریا به دریا سپه گستریدکه جایی کسی روی هامون ندیددو لشکر چو تنگ اندر آمد به گردزمین شد سیاه و هوا لاژوردچو هر دو سپه برکشیدند صفهمه نیزه و تیغ و ژوپین به کفابر میمنه شاه فرشیدوردکه با شیر درنده جستی نبردابر میسره گرد بستور بودکه شاه و گه رزم چون کوه بودجهاندار گشتاسپ در قلبگاههمی کرد هر سو به لشکر نگاهوزان روی کندر ابر میمنهبیامد پس پشت او با بنهسوی میسره کهرم تیغزنبه قلب اندر ارجاسپ با انجمنبرآمد ز هر دو سپه بانگ کوسزمین آهنین شد هوا آبنوستو گفتی که گردون بپرد همیزمین از گرانی بدرد همیز آواز اسپان و زخم تبرهمی کوه خارا برآورد پرهمه دشت سر بود بیتن به خاکسر گرزداران همه چاکچاکدرفشیدن تیغ و باران تیرخروش یلان بود با دار و گیرستاره همی جست راه گریغسپه را همی نامدی جان دریغسر نیزه و گرز خم داده بودهمه دشت پر کشته افتاده بودبسی کوفته زیر باره درونکفن سینهٔ شیر و تابوت خونتن بیسران و سر بیتنانسواران چو پیلان کفک افگنانپدر را نبد بر پسر جای مهرهمی گشت زین گونه گردان سپهرچو بگذشت زین سان سه روز و سه شبز بس بانگ اسپان و جنگ و جلبسراسر چنان گشت آوردگاهکه از جوش خون لعل شد روی ماهابا کهرم تیغزن در نبردبرآویخت ناگاه فرشیدوردز کهرم مران شاه تن خسته شدبه جان گرچه از دست او رسته شداز ایران سواران پرخاشجویچنان خسته بردند از پیش اویفراوان ز ایرانیان کشته شدز خون یلان کشور آغشته شدپسر بود گشتاسپ را سی و هشتدلیران کوه و سواران دشتبکشتند یکسر بران رزمگاهبه یکبارگی تیره شد بخت شاه
بخش۲۹سرانجام گشتاسپ بنمود پشتبدانگه که شد روزگارش درشتپس اندر دو منزل همی تاختندمر او را گرفتن همی ساختندیکی کوه پیش آمدش پرگیابدو اندرون چشمه و آسیاکه بر گرد آن کوه یک راه بودوزان راه گشتاسپ آگاه بودجهاندار گشتاسپ و یکسر سپاهسوی کوه رفتند ز آوردگاهچو ارجاسپ با لشکر آنجا رسیدبگردید و بر کوه راهی ندیدگرفتند گرداندرش چار سویچو بیچاره شد شاه آزادهخویازان کوهسار آتش افروختندبدان خاره بر خار میسوختندهمی کشت هر مهتری بارگینهاند دلها به بیچارگیچو لشکر چنان گردشان برگرفتکی خوش منش دست بر سر گرفتجهاندیده جاماسپ را پیش خواندز اختر فراوان سخنها براندبدو گفت کز گردش آسمانبگوی آنچ دانی و پنهان ممانکه باشد بدین بد مرا دستگیرببایدت گفتن همه ناگزیرچو بشنید جاماسپ بر پای خاستبدو گفت کای خسرو داد و راستاگر شاه گفتار من بشنودبدین گردش اختران بگرودبگویم بدو هرچ دانم درستز من راستی جوی شاها نخستبدو گفت شاه آنچ دانی بگویکه هم راست گویی و هم راهجویبدو گفت جاماسپ کای شهریارسخن بشنو از من یکی هوشیارتو دانی که فرزندت اسفندیارهمی بند ساید به بد روزگاراگر شاه بگشاید او را ز بندنماند برین کوهسار بلندبدو گفت گشتاسپ کای راستگویبجز راستی نیست ایچ آرزویبه جاماسپ گفت ای خردمند مردمرا بود ازان کار دل پر ز دردکه اورا ببستم بران بزمگاهبه گفتار بدخواه و او بیگناههمانگاه من زان پشیمان شدمدلم خسته بد سوی درمان شدمگر او را ببینم برین رزمگاهبدو بخشم این تاج و تخت و کلاهکه یارد شدن پیش آن ارجمندرهاند مران بیگنه را ز بندبدو گفت جاماسپ کای شهریارمنم رفتنی کاین سخن نیست خواربه جاماسپ شاه جهاندار گفتکه با تو همیشه خرد باد جفتبرو وز منش ده فراوان درودشب تیره ناگاه بگذر ز رودبگویش که آنکس که بیداد کردبشد زین جهان با دلی پر ز درداگر من برفتم بگفت کسیکه بهره نبودش ز دانش بسیچو بیداد کردم بسیچم همیوزان کردهٔ خویش پیچم همیکنون گر بیایی دل از کینه پاکسر دشمنان اندر آری به خاکوگرنه شد این پادشاهی و تختز بن برکنند این کیانی درختچو آیی سپارم ترا تاج و گنجز چیزی که من گرد کردم به رنجبدین گفته یزدان گوای منستچو جاماسپ کو رهنمای منستبپوشید جاماسپ توزی قبایفرود آمد از کوه بیرهنمایبه سر بر نهاده کلاه دو پربرآیین ترکان ببسته کمریکی اسپ ترکی بیاورد پیشابر اسپ آلت ز اندازه بیشنشست از بر باره و آمد به زیرکه بد مرد شایسته بر سان شیرهرانکس که او را بدیدی به راهبپرسیدی او را ز توران سپاهبه آواز ترکی سخن راندیبگفتی بدان کس که او خواندیندانستی او را کسی حال و کاربگفتی به ترکی سخن هوشیارهمی راند باره به کردار بادچنین تا بیامد بر شاه زادخرد یافته چون بیامد به دشتشب تیره از لشکر اندر گذشتچو آمد به نزد دژ گنبدانرهانید خود را ز دست بدان
بخش۳۰یکی مایهور پور اسفندیارکه نوش آذرش خواندی شهریاربران بام دژ بود و چشمش به راهبدان تا کی آید ز ایران سپاهپدر را بگوید چو بیند کسیبه بالای دژ درنمانده بسیچو جاماسپ را دید پویان به راهبه سربر یکی نغز توزی کلاهچنین گفت کامد ز توران سواربپویم بگویم به اسفندیارفرود آمد از بارهٔ دژ دوانچنین گفت کای نامور پهلوانسواری همی بینم از دیدگاهکلاهی به سر بر نهاده سیاهشوم باز بینم که گشتاسپیستوگر کینهجویست و ارجاسپیستاگر ترک باشد ببرم سرشبه خاک افگنم نابسوده برشچنین گفت پرمایه اسفندیارکه راه گذر کی بوده بیسوارهمانا کز ایران یکی لشکریسوی ما بیامد به پیغمبریکلاهی به سر بر نهاده دوپرز بیم سواران پرخاشخرچو بشنید نوش آذر از پهلوانبیامد بران بارهٔ دژ دوانچو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راههم از باره دانست فرزند شاهبیامد به نزدیک فرخ پدرکه فرخنده جاماسپ آمد به دربفرمود تا دژ گشادند بازدرآمد خردمند و بردش نمازبدادش درود پدر سربسرپیامی که آورده بد در بدرچنین پاسخ آورد اسفندیارکه ای از خرد در جهان یادگارخردمند و کنداور و سرفرازچرا بسته را برد باید نمازکسی را که بر دست و پای آهنستنه مردم نژادست کهرمنستدرود شهنشاه ایران دهیز دانش ندارد دلت آگهیدرودم از ارجاسپ آمد کنونکز ایران همی دست شوید به خونمرا بند کردند بر بیگناههمانا گه رزم فرزند شاهچنین بود پاداش رنج مرابه آهن بیاراست گنج مراکنون همچنین بسته باید تنمبه یزدان گوای منست آهنمکه بر من ز گشتاسپ بیداد بودز گفت گرزم اهرمن شاد بودمبادا که این بد فرامش کنمروان را به گفتار بیهش کنمبدو گفت جاماسپ کای راستگویجهانگیر و کنداور و نیکخویدلت گر چنین از پدر خیره گشتنگر بخت این پادشا تیره گشتچو لهراسپ شاه آن پرستنده مردکه ترکان بکشتندش اندر نبردهمان هیربد نیز یزدانپرستکه بودند با زند و استا به دستبکشتند هشتاد از موبدانپرستنده و پاکدل بخردانز خونشان به نوشآذر آذر بمردچنین بدکنش خوار نتوان شمردز بهر نیا دل پر از درد کنبرآشوب و رخسارگان زرد کنز کین یا ز دین گر نجنبی ز جاینباشی پسندیدهٔ رهنمایچنین داد پاسخ که ای نیکنامبلنداختر و گرد و جوینده کامبراندیش کان پیر لهراسپ راپرستنده و باب گشتاسپ راپسر به که جوید همی کین اویکه تخت پدر داشت و ایین اویبدو گفت ار ایدونک کین نیانجویی نداری به دل کیمیاهمای خردمند و به آفریدکه باد هوا روی ایشان ندیدبه ترکان سیراند با درد و داغپیاده دوان رنگ رخ چون چراغچنین پاسخ آوردش اسفندیارکه من بسته بودم چنین زار و خوارنکردند زیشان ز من هیچ یادنه برزد کس از بهر من سردبادچه گویی به پاسخ که روزی همایز من کرد یاد اندرین تنگ جایدگر نیز پرمایه به آفریدکه گفتی مرا در جهان خود ندیدبدو گفت جاماسپ کای پهلوانپدرت از جهان تیره دارد روانبه کوه اندرست این زمان با سراندو دیده پر از آب و لب ناچرانسپاهی ز ترکان بگرد اندرشهمانا نبینی سر و افسرشنیاید پسند جهانآفرینکه تو دل بپیچی ز مهر و ز دینبرادر که بد مر ترا سی و هشتازان پنج ماند و دگر درگذشتچنین پاسخ آوردش اسفندیارکه چندین برادر بدم نامدارهمه شاد با رامش و من به بندنکردند یاد از من مستمنداگر من کنون کین بسیچم چه سودکزیشان برآورد بدخواه دودچو جاماسپ زین گونه پاسخ شنوددلش گشت از درد پر داغ و دودهمی بود بر پای و دل پر ز خشمبه زاری همی راند آب از دو چشمبدو گفت کای پهلوان جهاناگر تیره گردد دلت با روانچه گویی کنون کار فرشیدوردکه بود از تو همواره با داغ و دردبه هر سو که بودی به رزم و به بزمپر از درد و نفرین بدی بر گرزمپر از زخم شمشیر دیدم تنشدریده برو مغفر و جوشنشهمی زار می بگسلد جان اویببخشای بر چشم گریان اویچو آواز دادش ز فرشیدورددلش گشت پرخون و جان پر ز دردچو باز آمدش دل به جاماسپ گفتکه این بد چرا داشتی در نهفتبفرمای کاهنگران آورندچو سوهان و پتک گران آورندبیاورد جاماسپ آهنگرانچو سندان پولاد و پتک گرانبسودند زنجیر و مسمار و غلهمان بند رومی به کردار پلچو شد دیر بر سودن بستگیبه بد تنگدل بسته از خستگیبه آهنگران گفت کای شوربختببندی و بسته ندانی گسختهمی گفت من بند آن شهریارنکردم به پیش خردمند خواربپیچید تن را و بر پای جستغمی شد به پابند یازید دستبیاهیخت پای و بپیچید دستهمه بند و زنجیر بر هم شکستچو بگسست زنجیر بیتوش گشتبیفتاد از درد و بیهوش گشتستاره شمرکان شگفتی بدیدبران تاجدار آفرین گستریدچو آمد به هوش آن گو زورمندهمی پیش بنهاد زنجیر و بندچنین گفت کاین هدیههای گرزممنش پست بادش به بزم و به رزمبه گرمابه شد با تن دردمندز زنجیر فرسوده و مستمندچو آمد به در پس گو نامداررخش بود همچون گل اندر بهاریکی جوشن خسروانی بخواستهمان جامهٔ پهلوانی بخواستبفرمود کان بارهٔ گام زنبیارید و آن ترگ و شمشیر منچو چشمش بران تیزرو برفتادز یزدان نیکی دهش کرد یادهمی گفت گر من گنه کردهامازینسان به بند اندر آزردهامچه کرد این چمان بارهٔ بربریچه بایست کردن بدین لاغریبشویید و او را بیآهو کنیدبه خوردن تنش را به نیرو کنیدفرستاد کس نزد آهنگرانهرانکس که استاد بود اندرانبرفتند و چندی زره خواستندسلیحش یکایک بپیراستند
بخش۳۱چو شب شد چو آهرمن کینهخواهخروش جرس خاست از بارگاهبران بارهٔ پهلوی برنشستیکی تیغ هندی گرفته به دستچو نوشاذر و بهمن و مهرنوشبرفتند یکسر پر از جنگ و جوشورا راهبر پیش جاماسپ بودکه دستور فرخنده گشتاسپ بودازان بارهٔ دژ چو بیرون شدندسواران جنگی به هامون شدندسپهبد سوی آسمان کرد رویچنین گفت کای داور راستگویتوی آفریننده و کامگارفروزندهٔ جان اسفندیارتو دانی که از خون فرشیدورددلم گشت پر درد و رخساره زردگر ایدونک پیروز گردم به جنگکنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگبخواهیم ازو کین لهراسپ شاههمان کین چندین سر بیگناهبرادر جهان بین من سی و هشتکه از خونشان لعل شد خاک دشتپذیرفتم از داور دادگرکه کینه نگیرم ز بند پدربه گیتی صد آتشکده نو کنمجهان از ستمگاره بیخو کنمنبیند کسی پای من بر بساطمگر در بیابان کنم صد رباطبه شاخی که کرگس برو نگذردبدو گور و نخچیر پی نسپردکنم چاه آب اندرو صدهزارتوانگر کنم مردم خیش کارهمه بیرهان را بدین آورمسر جادوان بر زمین آورمبگفت این و برگاشت اسپ نبردبیامد به نزدیک فرشیدوردورا از بر جامه بر خفته دیدتن خسته در جامه بنهفته دیدز دیده ببارید چندان سرشککه با درد او آشنا شد پزشکبدو گفت کای شاه پرخاشجویترا این گزند از که آمد به رویکزو کین تو باز خواهم به جنگاگر شیر جنگیست او گر پلنگچنین داد پاسخ که ای پهلوانز گشتاسپم من خلیدهروانچو پای ترا او نکردی به بندز ترکان بما نامدی این گزندهمان شاه لهراسپ با پیر سرهمه بلخ ازو گشت زیر و زبرز گفت گرزم آنچ بر ما رسیدندیدست هرگز کسی نه شنیدبدرد من اکنون تو خرسند باشبه گیتی درخت برومند باشکه من رفتنیام به دیگر سرایتو باید که باشی همیشه به جایچو رفتم ز گیتی مرا یادداربه ببخش روان مرا شاددارتو پدرود باش ای جهان پهلوانکه جاوید بادی و روشنروانبگفت این و رخسارگان کرد زردشد آن نامور شاه فرشیدوردبزد دست بر جامه اسفندیارهمه پرنیان بر تنش گشت خارهمی گفت کای پاک برتر خدایبه نیکی تو باشی مرا رهنمایکه پیش آورم کین فرشیدوردبرانگیزم از رود وز کوه گردبریزم ز تن خون ارجاسپ راشکیبا کنم جان لهراسپ رابرادرش را مرده بر زین نهاددلی پر ز کینه لبی پر ز بادز هامون بیامد به کوه بلندبرادرش بسته بر اسپ سمندهمی گفت کاکنون چه سازم ترایکی دخمه چون برفرازم ترانه چیزست با من نه سیم و نه زرنه خشت و نه آب و نه دیوارگربه زیر درختی که بد سایهدارنهادش بدان جایگه نامداربرآهیخت خفتان جنگ از تنشکفن کرد دستار و پیراهنشوزانجا بیامد بدان جایگاهکجا شاه گشتاسپ گم کرد راهبسی مرد ز ایرانیان کشته دیدشده خاک و ریگ از جهان ناپدیدهمی زار بگریست بر کشتگانپر از درد دل شد ازان خستگانبه جایی کجا کرده بودند رزمبه چشم آمدش زرد روی گرزمبه نزدیک او اسپش افگنده بودبرو خاک چندی پراگنده بودچنین گفت با کشته اسفندیارکه ای مرد نادان بد روزگارنگه کن که دانای ایران چه گفتبدانگه که بگشاد راز از نهفتکه دشمن که دانا بود به ز دوستابا دشمن و دوست دانش نکوستبراندیشد آنکس که دانا بودبه کاری که بر وی توانا بودز چیزی که افتد بران ناتوانبه جستنش رنجه ندارد رواناز ایران همی جای من خواستیبرافگندی اندر جهان کاستیببردی ازین پادشاهی فروغهمی چاره جستی بگفت دروغبدین رزم خونی که شد ریختهتو باشی بدان گیتی آویختهوزان دشت گریان سراندر کشیدبه انبوه گردان ترکان رسیدسپه دید بر هفت فرسنگ دشتکزیشان همی آسمان تیره گشتیکی کنده کرده به گرد اندرونبه پهنای پرتاب تیری فزونز کنده به صد چاره اندر گذشتعنان را نهاده بران سوی دشتطلایه ز ترکان چو هشتاد مردهمی گشت بر گرد دشت نبردبرآهیخت شمشیر و اندر نهادهمی کرد از رزم گشتاسپ یادبیفگند زیشان فراوان به راهوزان جایگه رفت نزدیک شاه
بخش۳۲برآمد بران تند بالا فرازچو روی پدر دید بردش نمازپدر داغ دل بود بر پای جستببوسید و بسترد رویش به دستبدو گفت یزدان سپاس ای جوانکه دیدم ترا شاد و روشنروانز من در دل آزار و تندی مداربه کین خواستن هیچ کندی مدارگرزم آن بداندیش بدخواه مرددل من ز فرزند خود تیره کردبد آید به مردم ز کردار بدبد آید به روی بد از کار بدپذیرفتم از کردگار جهانشناسندهٔ آشکار و نهانکه چون من شوم شاد و پیروزبختسپارم ترا کشور و تاج و تختپرستش بهی برکنم زین جهانسپارم ترا تاج و تخت مهانچنین پاسخش داد اسفندیارکه خشنود بادا ز من شهریارمرا آن بود تخت و تاج و سپاهکه خشنود باشد جهاندار شاهجهاندار داند که بر دشت رزمچو من دیدم افگنده روی گرزمبدان مرد بد گوی گریان شدمز درد دل شاه بریان شدمکنون آنچ بد بود از ما گذشتغم رفته نزدیک ما بادگشتازین پس چو من تیغ را برکشموزین کوهپایه سراندر کشمنه ارجاسپ مانم نه خاقان چیننه کهرم نه خلخ نه توران زمینچو لشکر بدانست کاسفندیارز بند گران رست و بد روزگاربرفتند یکسر گروها گروهبه پیش جهاندار بر تیغ کوهبزرگان فزرانه و خویش اوینهادند سر بر زمین پیش اویچنین گفت نیکاختر اسفندیارکه ای نامداران خنجرگزارهمه تیغ زهرآبگون برکشیدیکایک درآیید و دشمن کشیدبزرگان برو خواندند آفرینکه ما را توی افسر و تیغ کینهمه پیش تو جان گروگان کنیمبه دیدار تو رامش جان کنیمهمه شب همی لشکر آراستندهمی جوشن و تیغ پیراستندپدر نیز با فرخ اسفندیارهمی راز گفت از بد روزگارز خون جوانان پرخاشجویبه رخ بر نهاد از دو دیده دو جویکه بودند کشته بران رزمگاهبه سر بر ز خون و ز آهن کلاههمان شب خبر نزد ارجاسپ شدکه فرزند نزدیک گشتاسپ شدبه ره بر فراوان طلایه بکشتکسی کو نشد کشته بنمود پشتغمی گشت و پرمایگان را بخواندبسی پیش کهرم سخنها براندکه ما را جزین بود در جنگ رایبدانگه که لشکر بیامد ز جایهمی گفتم آن دیو را گر به بندبیابیم گیتی شود بیگزندبگیرم سر گاه ایران زمینبه هر مرز بر ما کنند آفرینکنون چون گشاده شد آن دیوزادبه چنگست ما را غم و سرد بادز ترکان کسی نیست همتای اویکه گیرد به رزم اندرون جای اویکنون با دلی شاد و پیروز بختبه توران خرامیم با تاج و تختبفرمود تا هرچ بد خواستهز گنج و ز اسپان آراستهز چیزی که از بلخ بامی ببردبیاورد یکسر به کهرم سپردز کهرمش کهتر پسر بد چهاربنه بر نهادند و شد پیش باربرفتند بر هر سوی صد هیوننشسته برو نیز صد رهنموندلش بود پربیم و سر پر شتابازو دور بد خورد و آرام و خوابیکی ترک بد نام اون گرگسارز لشکر بیامد بر شهریاربدو گفت کای شاه ترکان چینبه یک تن مزن خویشتن بر زمینسپاهی همه خسته و کوفتهگریزان و بخت اندر آشوفتهپسر کوفته سوخته شهریاربیاری که آمد جز اسفندیارهمآورد او گر بیاید منمتن مرد جنگی به خاک افگنمسپه را همی دل شکسته کنیبه گفتار بیجنگ خسته کنیچون ارجاسپ نشنید گفتار اویباید آن دل و رای هشیار اویبدو گفت کای شیر پرخاشخرترا هست نام و نژاد و هنرگر این را که گفتی بجای آوریهنر بر زبان رهنمای آوریز توران زمین تا به دریای چینترا بخشم و بوم ایران زمینسپهبد تو باشی به هر کشورمز فرمان تو یک زمان نگذرمهم اندر زمان لشکر او را سپردکسانی که بودند هشیار و گردهمه شب همی خلعت آراستندهمی بارهٔ پهلوان خواستندچو خورشید زرین سپر برگرفتشب تیره زو دست بر سر گرفتبینداخت پیراهن مشک رنگچو یاقوت شد مهر چهرش به رنگز کوه اندر آمد سپاه بزرگجهانگیر اسفندیار سترگچو لشکر بیاراست اسفندیارجهان شد به کردار دریای قاربشد گرد بستور پور زریرکه بگذاشتی بیشه زو نره شیربیاراست بر میمنه جای خویشسپهبد بد و لشکر آرای خویشچو گردوی جنگی بر میسرهبیامد چو خور پیش برج برهبه پیش سپاه آمد اسفندیاربه زین اندرون گرزهٔ گاوساربه قلب اندرون شاه گشتاسپ بودروانش پر از کین لهراسپ بودوزان روی ارجاسپ صف برکشیدستاره همی روی دریا ندیدز بس نیزه و تیغهای بنفشهوا گشته پر پرنیانی درفشبشد قلب ارجاسپ چون آبنوسسوی راستش کهرم و بوق و کوسسوی میسره نام شاه چگلکه در جنگ ازو خواستی شیر دلبرآمد ز هر دو سپه گیر و داربه پیش اندر آمد گو اسفندیارچو ارجاسپ دید آن سپاه گرانگزیده سواران نیزهروانبیامد یکی تند بالا گزیدبه هر سوی لشکر همی بنگریدازان پس بفرمود تا ساروانهیون آورد پیش ده کاروانچنین گفت با نامداران برازکه این کار گردد به مابر درازنیاید پدیدار پیروزئینکو رفتنی گر دل افروزئیخود و ویژگان بر هیونان مستبسازیم باهستگی راه جستچو اسفندیار از میان دو صفچو پیل ژیان بر لب آورده کفهمی گشت برسان گردان سپهربه چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهرتو گفتی همه دشت بالای اوستروانش همی در نگنجد به پوستخروش آمد و نالهٔ کرنایبرفتند گردان لشکر ز جایتو گفتی ز خون بوم دریا شدستز خنجر هوا چون ثریا شدستگران شد رکیب یل اسفندیاربغرید با گرزهٔ گاوساربیفشارد بر گرز پولاد مشتز قلب سپه گرد سیصد بکشتچنین گفت کز کین فرشیدوردز دریا برانگیزم امروز گردازان پس سوی میمنه حمله بردعنان بارهٔ تیزتگ را سپردصد و شست گرد از دلیران بکشتچو کهرم چنان دید بنمود پشتچنین گفت کاین کین خون نیاستکزو شاه را دل پر از کیمیاستعنان را بپیچید بر میسرهزمین شد چو دریای خون یکسرهبکشت از دلیران صد و شصت و پنجهمه نامداران با تاج و گنجچنین گفت کاین کین آن سی و هشتگرامی برادر که اندر گذشتچو ارجاسپ آن دید با گرگسارچنین گفت کز لشکر بیشمارهمه کشته شد هرک جنگی بدندبه پیش صفاندر درنگی بدندندانم تو خامش چرا ماندهایچنین داستانها چرا راندهایز گفتار او تیز شد گرگساربیامد به پیش صف کارزارگرفته کمان کیانی به چنگیکی تیر پولاد پیکان خدنگچو نزدیک شد راند اندر کمانبزد بر بر و سینهٔ پهلوانز زین اندر آویخت اسفندیاربدان تا گمانی برد گرگسارکه آن تیر بگذشت بر جوشنشبخست آن کیانی بر روشنشیکی تیغ الماس گون برکشیدهمی خواست از تن سرش را بریدبترسید اسفندیار از گزندز فتراک بگشاد پیچان کمندبه نام جهانآفرین کردگاربینداخت بر گردن گرگساربه بند اندر آمد سر و گردنشبخاک اندر افگند لرزان تنشدو دست از پس پشت بستش چو سنگگره زد به گردن برش پالهنگبه لشکرگه آوردش از پیش صفکشان و ز خون بر لب آورده کففرستاد بدخواه را نزد شاهبه دست همایون زرین کلاهچنین گفت کاین را به پرده سرایببند و به کشتن مکن هیچ رایکنون تا کرا بد دهد کردگارکه پیروز گردد ازین کارزاروزان جایگه شد به آوردگاهبه جنگ اندر آورد یکسر سپاهبرانگیختند آتش کارزارهوا تیره گون شد ز گرد سوارچو ارجاسپ پیکار زانگونه دیدز غم پست گشت و دلش بردمیدبه جنگاوران گفت کهرم کجاستدرفشش نه پیداست بر دست راستهمان تیغزن کندر شیرگیرکه بگذاشتی نیزه بر کوه و تیربه ارجاسپ گفتند کاسفندیاربه رزم اندرون بود با گرگسارز تیغ دلیران هوا شد بنفشنه پیداست آن گرگ پیکر درفشغمی شد در ارجاسپ را زان شگفتهیون خواست و راه بیابان گرفتخود و ویژگان بر هیونان مستبرفتند و اسپان گرفته به دستسپه را بران رزمگه بر بماندخود و مهتران سوی خلج براندخروشی برآمد ز اسفندیاربلرزید ز آواز او کوه و غاربه ایرانیان گفت شمشیر جنگمدارید خیره گرفته به چنگنیام از دل و خون دشمن کنیدز تورانیان کوه قارن کنیدبیفشارد ران لشکر کینهخواهسپاه اندر آمد به پیش سپاهبه خون غرقه شد خاک و سنگ و گیابگشتس بخون گر بدی آسیاهمه دشت پا و بر و پشت بودبریده سر و تیغ در مشت بودسواران جنگی همی تاختندبه کالا گرفتن نپرداختندچو ترکان شنیدند کارجاسپ رفتهمی پوستشان بر تن از غم بکفتکسی را که بد باره بگریختنددگر تیغ و جوشن فرو ریختندبه زنهار اسفندیار آمدندهمه دیده چون جویبار آمدندبریشان ببخشود زورآزمایازان پس نیفگند کس را ز پایز خون نیا دل بیآزار کردسری را بریشان نگهدار کردخود و لشکر آمد به نزدیک شاهپر از خون بر و تیغ و رومی کلاهز خون در کفش خنجر افسرده بودبر و کتفش از جوش آزرده بودبشستند شمشیر و کفش به شیرکشیدند بیرون ز خفتانش تیربه آب اندر آمد سر و تن بشستجهانجوی شادان دل و تن درستیکی جامهٔ سوکواران بخواستبیامد بر داور داد و راستنیایش همی کرد خود با پدربران آفرینندهٔ دادگریکی هفته بر پیش یزدان پاکهمی بود گشتاسپ با درد و باکبه هشتم به جا آمد اسفندیاربیامد به درگاه او گرگسارز شیرین روان دل شده ناامیدتن از بیم لرزان چو از باد بیدبدو گفت شاها تو از خون منستایش نیابی به هر انجمنیکی بنده باشم بپیشت بپایهمیشه به نیکی ترا رهنمایبه هر بد که آید زبونی کنمبه رویین دژت رهنمونی کنمبفرمود تا بند بر دست و پایببردند بازش به پرده سرایبه لشکر گه آمد که ارجاسپ بودکه ریزندها خون لهراسپ بودببحشید زان رزمگه خواستهسوار و پیاده شد آراستهسران و اسیران که آورده بودبکشت آن کزو لشکر آزرده بود
پایان پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود بخش۳۳ازان پس بیامد به پردهسرایز هرگونه انداخت با شاه رایز لهراسپ وز کین فرشیدوردازان نامداران روز نبردبدو گفت گشتاسپ کای زورمندتو شادانی و خواهرانت به بندخنک آنک بر کینه گه کشته شدنه در چنگ ترکان سرگشته شدچو بر تخت بینند ما را نشستچه گوید کسی کو بود زیر دستبگریم برین ننگ تا زندهامبه مغز اندرون آتش افگندهامپذیرفتم از کردگار بلندکه گر تو به توران شوی بیگزندبه مردی شوی در دم اژدهاکنی خواهران را ز ترکان رهاسپارم ترا تاج شاهنشهیهمان گنج بیرنج و تخت مهیمرا جایگاه پرستش بس استنه فرزند من نزد دیگر کس استچنین پاسخ آورد اسفندیارکه بیتو مبیناد کس روزگاربه پیش پدر من یکی بندهامروان را به فرمانش آگندهامفدای تو دارم تن و جان خویشنخواهم سر و تخت و فرمان خویششوم باز خواهم ز ارجاسپ کیننمانم بر و بوم توران زمینبه تخت آورم خواهران را ز بندبه بخت جهاندار شاه بلندبرو آفرین کرد گشتاسپ و گفتکه با تو روان و خرد باد جفتبرفتنت یزدان پناه تو بادبه باز آمدن تخت گاه تو بادبخواند آن زمان لشگر از هر سویبه جایی که بد موبدی گر گویازیشان گزیده ده و دو هزارسواران مرد افگن و کینهداربر ایشان ببخشید گنج درمنکرد ایچ کس را به بخشش دژمببخشید گنجی بر اسفندیاریکی تاج پر گوهر شاهوارخروشی برآمد ز درگاه شاهشد از گرد خورشید تابان سیاهز ایوان به دشت آمد اسفندیارسپاهی گزید از در کارزار
داستان هفتخوان اسفندیار بخش۱کنون زین سپس هفتخوان آورمسخنهای نغز و جوان آورماگر بخت یکباره یاری کندبرو طبع من کامگاری کندبگویم به تأیید محمود شاهبدان فر و آن خسروانی کلاهکه شاه جهان جاودان زنده بادبزرگان گیتی ورا بنده بادچو خورشید بر چرخ بنمود چهربیاراست روی زمین را به مهربه برج حمل تاج بر سر نهادازو خاور و باختر گشت شادپر از غلغل و رعد شد کوهسارپر از نرگس و لاله شد جویبارز لاله فریب و ز نرگس نهیبز سنبل عتاب و ز گلنار زیبپر آتش دل ابر و پر آب چشمخروش مغانی و پرتاب خشمچو آتش نماید بپالاید آبز آواز او سر برآید ز خوابچو بیدار گردی جهان را ببینکه دیباست گر نقش مانی به چینچو رخشنده گردد جهان ز آفتابرخ نرگس و لاله بینی پر آببخندد بدو گوید ای شوخ چشمبه عشق تو گریان نه از درد و خشمنخندد زمین تا نگرید هواهوا را نخوانم کف پادشاکه باران او در بهاران بودنه چون همت شهریاران بودبه خورشید ماند همی دست شاهچو اندر حمل برفرازد کلاهاگر گنج پیش آید از خاک خشکوگر آب دریا و گر در و مشکندارد همی روشناییش بازز درویش وز شاه گردن فرازکف شاه ابوالقاسم آن پادشاچنین است با پاک و ناپارسادریغش نیاید ز بخشیدن ایچنه آرام گیرد به روز بسیچچو جنگ آیدش پیش جنگ آوردسر شهریاران به چنگ آوردبدان کس که گردن نهد گنج خویشببخشد نیندیشد از رنج خویشجهان را جهاندار محمود بادازو بخشش و داد موجود بادز رویین دژ اکنون جهاندیده پیرنگر تا چه گوید ازو یاد گیر
بخش۲سخن گوی دهقان چو بنهاد خوانیکی داستان راند از هفتخوانز رویین دژ و کار اسفندیارز راه و ز آموزش گرگسارچنین گفت کو چون بیامد به بلخزبان و روان پر ز گفتار تلخهمی راند تا پیشش آمد دو راهسراپرده و خیمه زد با سپاهبفرمود تا خوان بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندبرفتند گردان لشکر همهنشستند بر خوان شاه رمهیکی جام زرین به کف برگرفتز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفتوزان پس بفرمود تا گرگسارشود داغ دل پیش اسفندیاربفرمود تا جام زرین چهاردمادم ببستند بر گرگسارازان پس بدو گفت کای تیرهبخترسانم ترا من به تاج و به تختگر ایدونک هرچت بپرسیم راستبگویی همه شهر ترکان تراستچو پیروز گردم سپارم ترابه خورشید تابان برآرم ترانیازارم آنرا که پیوند تستهم آنرا که پیوند فرزند تستوگر هیچ گردی به گرد دروغنگیرد بر من دروغت فروغمیانت به خنجر کنم بدو نیمدل انجمن گردد از تو به بیمچنین داد پاسخ ورا گرگسارکه ای نامور فرخ اسفندیارز من نشود شاه جز گفت راستتو آن کن که از پادشاهی سزاستبدو گفت رویین دژ اکنون کجاستکه آن مرز ازین بوم ایران جداستبدو چند راهست و فرسنگ چندکدام آنک ازو هست بیم و گزندسپه چند باشد همیشه درویز بالای دژ هرچ دانی بگویچنین داد پاسخ ورا گرگسارکه ای شیردل خسرو شهریارسه راهست ز ایدر بدان شارستانکه ارجاسپ خواندش پیکارستانیکی در سه ماه و یکی در دو ماهگر ایدون خورش تنگ باشد به راهگیا هست و آبشخور چارپایفرود آمدن را نیابی تو جایسه دیگر به نزدیک یک هفته راهبهشتم به رویین دژ آید سپاهپر از شیر و گرگست و پر اژدهاکه از چنگشان کس نیابد رهافریب زن جادو و گرگ و شیرفزونست از اژدهای دلیریکی را ز دریا برآرد به ماهیکی را نگون اندر آرد به چاهبیابان و سیمرغ و سرمای سختکه چون باد خیزد به درد درختازان پس چو رویین دژ آید پدیدنه دژ دید ازان سان کسی نه شنیدسر باره برتر ز ابر سیاهبدو در فراوان سلیح و سپاهبه گرد اندرش رود و آب روانکه از دیدنش خیره گردد روانبه کشتی برو بگذرد شهریارچو آید به هامون ز بهر شکاربه صد سال گر ماند اندر حصارز هامون نیایدش چیزی به کارهماندر دژش کشتمند و گیادرخت برومند و هم آسیاچو اسفندیار آن سخنها شنیدزمانی بپیچید و دم درکشیدبدو گفت ما را جزین راه نیستبه گیتی به از راه کوتاه نیستچنین گفت با نامور گرگسارکه این هفتخوان هرگز ای شهریاربه زور و به آواز نگذشت کسمگر کز تن خویش کردست بسبدو نامور گفت گر با منیببینی دل و زور آهرمنیبه پیشم چه گویی چه آید نخستکه باید ز پیکار او راه جستچنین داد پاسخ ورا گرگسارکه این نامور مرد ناباک دارنخستین به پیش تو آید دو گرگنر و ماده هریک چو پیلی سترگدو دندان به کردار پیل ژیانبر و کتف فربه و لاغر میانبسان گوزنان به سر بر سرویهمی رزم شیران کند آرزویبفرمود تا همچنانش به بندبه خرگاه بردند ناسودمندبیاراست خرم یکی بزمگاهبه سر بر نظاره بران جشنگاهچو خورشید بنمود تاج از فرازهوا با زمین نیز بگشاد رازز درگاه برخاست آوای کوسزمین آهنین شد سپهر آبنوسسوی هفتخوان رخ به توران نهادهمی رفت با لشکر آباد و شادچو از راه نزدیک منزل رسیدز لشکر یکی نامور برگزیدپشوتن یکی مرد بیدار بودسپه را ز دشمن نگهدار بودبدو گفت لشکر به آیین بدارهمی پیچم از گفتهٔ گرگسارمنم پیش رو گر به من بد رسدبدین کهتران بد نیاید سزدبیامد بپوشید خفتان جنگببست از بر پشت شبرنگ تنگسپهبد چو آمد به نزدیک گرگچه گرگ آن سرافراز پیل سترگبدیدند گرگان بر و یال اویمیان یلی چنگ و گوپال اویز هامون سوی او نهادند رویدو پیل سرافراز و دو جنگجویکمان را به زه کرد مرد دلیربغرید بر سان غرنده شیربر آهرمنان تیرباران گرفتبه تندی کمان سواران گرفتز پیکان پولاد گشتند سستنیامد یکی پیش او تن درستنگه کرد روشندل اسفندیاربدید آنک دد سست برگشت کاریکی تیغ زهرآبگون برکشیدعنان را گران کرد و سر درکشیدسراسر به شمشیرشان کرد چاکگل انگیخت از خون ایشان ز خاکفرود آمد از نامور بارگیبه یزدان نمود او ز بیچارگیسلیح و تن از خون ایشان بشستبران خارستان پاک جایی بجستپر آژنگ رخ سوی خورشید کرددلی پر ز درد و سری پر ز گردهمی گفت کای داور دادگرتو دادی مرا هوش و زور و هنرتو کردی تن گرگ را خاک جایتو باشی به هر نیک و بد رهنمایچو آمد سپاه و پشوتن فرازبدیدند یل را به جای نمازبماندند زان کار گردان شگفتسپه یکسر اندیشه اندر گرفتکه این گرگ خوانیم گر پیل مستکه جاوید باد این دل و تیغ و دستکه بی فره اورنگ شاهی مبادبزرگی و رسم سپاهی مبادبرفتند گردان فرخنده رایبرابر کشیدند پردهسرای