بخش۳ غم آمد همه بهرهٔ گرگسارز گرگان جنگی و اسفندیاریکی خوان زرین بیاراستندخورشها بخوردند و می خواستندبفرمود تا بسته را پیش اویببردند لرزان و پرآب رویسه جام میش داد و پرسش گرفتکه اکنون چه گویی چه بینم شگفتچنین گفت با نامور گرگسارکه ای نامور شیردل شهریاردگر منزلت شیری آید به جنگکه با جنگ او برنتابد نهنگعقاب دلاور بران راه شیرنپرد وگر چند باشد دلیربخندید روشندل اسفندیاربدو گفت کای ترک ناسازگارببینی تو فردا که با نرهشیرچگونه شوم من به جنگش دلیرچو تاریک شد شب بفرمود شاهازان جایگاه اندر آمد سپاهشب تیره لشکر همی راندندبروبر همی آفرین خواندندچو خورشید زان چادر لاژوردیکی مطرفی کرد دیبای زردسپهبد به جای دلیران رسیدبه هامون و پرخاش شیران رسیدپشوتن بفرمود تا رفت پیشورا پندها داد ز اندازه بیشبدو گفت کاین لشکر سرافرازسپردم ترا من شدم رزمسازبیامد چو با شیر نزدیک شدچهان بر دل شیر تاریک شدیکی بود نر و دگر ماده شیربرفتند پرخاشجوی و دلیرچو نر اندرآمد یکی تیغ زدببد ریگ زیرش بسان بسدز سر تا میانش به دو نیم گشتدل شیر ماده پر از بیم گشتچو جفتش برآشفت و آمد فرازیکی تیغ زد بر سرش رزمسازبه ریگ اندر افگند غلتان سرشز خون لعل شد دست و جنگی برشبه آب اندر آمد سر و تن بشستنگهدار جز پاک یزدان نجستچنین گفت کای داور داد و پاکبه دستم ددان راتو کردی هلاکهماندر زمان لشکر آنجا رسیدپشوتن سر و یال شیران بدیدبر اسفندیار آفرین خواندندورا نامدار زمین خواندندوزانجا بیامد کی رهنمایبه نزدیک خرگاه و پردهسراینهادند خوان و خورشهای نغزبیاورد سالار پاکیزه مغز
بخش۴بفرمود تا پیش او گرگساربیامد بداندیش و بد روزگارسه جام می لعل فامش بدادچو آهرمن از جام می گشت شادبدو گفت کای مرد بدبخت خوارکه فردا چه پیش آورد روزگاربدو گفت کای شاه برتر منشز تو دور بادا بد بدکنشچو آتش به پیکار بشتافتیچنین بر بلاها گذر یافتیندانی که فردا چه آیدت پیشببخشای بر بخت بیدار خویشاز ایدر چو فردا به منزل رسییکی کار پیش است ازین یک بسییکی اژدها پیشت آید دژمکه ماهی برآرد ز دریا به دمهمی آتش افروزد از کام اوییکی کوه خاراست اندام اویازین راه گر بازگردی رواستروانت برین پند من بر گواستدریغت نیاید همی خویشتنسپاهی شده زین نشان انجمنچنین داد پاسخ که ای بدنشانبه بندت همی برد خواهم کشانببینی که از چنگ من اژدهاز شمشیر تیزم نیابد رهابفرمود تا درگران آورندسزاوار چوب گران آورندیکی نغز گردون چوبین بساختبه گرد اندرش تیغها در نشاختبه سر بر یکی گرد صندوق نغزبیاراست آن درگر پاک مغزبه صندوق در مرد دیهیم جویدو اسپ گرانمایه بست اندر اوینشست آزمون را به صندوق شاهزمانی همی راند اسپان به راهزرهدار با خنجر کابلیبه سر بر نهاده کلاه یلیچو شد جنگ آن اژدها ساختهجهانجوی زین رنج پرداختهجهان گشت چون روی زنگی سیاهز برج حمل تاج بنمود ماهنشست از بر شولک اسفندیاربرفت از پسش لشکر نامداردگر روز چون گشت روشن جهاندرفش شب تیره شد در نهانپشوتن بیامد سوی نامجویپسر با برادر همی پیش اویبپوشید خفتان جهاندار گردسپه را به فرخ پشوتن سپردبیاورد گردون و صندوق شیرنشست اندرو شهریار دلیردو اسپ گرانمایه بسته بر اویسوی اژدها تیز بنهاد رویز دور اژدها بانگ گردون شنیدخرامیدن اسپ جنگی بدیدز جای اندرآمد چو کوه سیاهتو گفتی که تاریک شد چرخ و ماهدو چشمش چو دو چشمه تابان ز خونهمی آتش آمد ز کامش برونچو اسفندیار آن شگفتی بدیدبه یزدان پناهید و دم درکشیدهمی جست اسپ از گزندش رهابه دم درکشید اسپ را اژدهادهن باز کرده چو کوهی سیاههمی کرد غران بدو در نگاهفرو برد اسپان چو کوهی سیاههمی کرد غران بدو در نگاهفرو برد اسپان و گردون به دمبه صندوق در گشت جنگی دژمبه کامش چو تیغ اندرآمد بماندچو دریای خون از دهان برفشاندنه بیرون توانست کردن ز کامچو شمشیر بد تیغ و کامش نیامز گردون و آن تیغها شد غمیبه زور اندر آورد لختی کمیبرآمد ز صندوق مرد دلیریکی تیز شمشیر در چنگ شیربه شمشیر مغزش همی کرد چاکهمی دود زهرش برآمد ز خاکازان دود برنده بیهوش گشتبیفتاد و بیمغز و بیتوش گشتپشوتن بیامد هماندر زمانبه نزدیک آن نامدار جهانجهانجوی چون چشمها باز کردبه گردان گردنکش آواز کردکه بیهوش گشتم من از دود زهرز زخمش نیامد مرا هیچ بهرازان خاک برخاست و شد سوی آبچو مردی که بیهوش گردد به خوابز گنجور خود جامهٔ نو بجستبه آب اندر آمد سر و تن بشستبیامد به پیش خداوند پاکهمی گشت پیچان و گریان به خاکهمی گفت کین اژدها را که کشتمگر آنک بودش جهاندار پشتسپاهش همه خواندند آفرینهمه پیش دادار سر بر زمیننهادند و گفتند با کردگارتوی پاک و بیعیب و پروردگار
بخش۵ازان کار پر درد شد گرگسارکجا زنده شد مرده اسفندیارسراپرده زد بر لب آن شاههمه خیمهها گردش اندر سپاهمی و رود بر خوان و میخواره خواستبه یاد جهاندار بر پای خاستبفرمود تا داغ دل گرگساربیامد نوان پیش اسفندیارمی خسروانی سه جامش بدادبخندید و زان اژدها کرد یادبدو گفت کای بد تن بیبهاببین این دمهنج نر اژدهاازین پس به منزل چه پیش آیدمکجا رنج و تیمار بیش آیدمبدو گفت کای شاه پیروزگرهمی یابی از اختر نیک برتو فردا چو در منزل آیی فرودبه پیشت زن جادو آرد درودکه دیدست زین پیش لشکر بسینکردست پیچان روان از کسیچو خواهد بیابان چو دریا کندبه بالای خورشید پهنا کندورا غول خوانند شاهان به نامبه روز جوانی مرو پیش دامبه پیروزی اژدها باز گردنباید که نام اندرآری به گردجهانجوی گفت ای بد شوخ رویز من هرچ بینی تو فردا بگویکه من با زن جادوان آن کنمکه پشت و دل جادوان بشکنمبه پیروزی دادده یک خدایسر جاودان اندر آرم به پایچو پیراهن زرد پوشید روزسوی باختر گشت گیتی فروزسپه برگرفت و بنه بر نهادز یزدان نیکی دهش کرد یادشب تیره لشکر همی راند شاهچو خورشید بفروخت زرین کلاهچو یاقوت شد روی برج برهبخندید روی زمین یکسرهسپه را همه بر پشوتن سپردیکی جام زرین پر از می ببردیکی ساخته نیز تنبور خواستهمی رزم پیش آمدش سور خواستیکی بیشهای دید همچون بهشتتو گفتی سپهر اندرو لاله کشتندید از درخت اندرو آفتاببه هر جای بر چشمهای چون گلابفرود آمد از بارگی چون سزیدز بیشه لب چشمهای برگزیدیکی جام زرین به کف برنهادچو دانست کز می دلش گشت شادهمانگاه تنبور را برگرفتسراییدن و ناله اندر گرفتهمی گفت بداختر اسفندیارکه هرگز نبیند می و میگسارنبیند جز از شیر و نر اژدهاز چنگ بلاها نیابد رهانیابد همی زین جهان بهرهایبه دیدار فرخ پری چهرهایبیابم ز یزدان همی کام دلمرا گر دهد چهرهٔ دلگسلبه بالا چو سرو و چو خورشید رویفروهشته از مشک تا پای مویزن جادو آواز اسفندیارچو بشنید شد چون گل اندر بهارچنین گفت کامد هژبری به دامابا چامه و رود و پر کرده جامپر آژنگ رویی بی آیین و زشتبدان تیرگی جادویها نوشتبسان یکی ترک شد خوب رویچو دیبای چینی رخ از مشک مویبیامد به نزدیک اسفندیارنشست از بر سبزه و جویبارجهانجوی چون روی او را بدیدسرود و می و رود برتر کشیدچنین گفت کای دادگر یک خدایبه کوه و بیابان توی رهنمایبجستم هماکنون پری چهرهایبه تن شهرهای زو مرا بهرهایبداد آفرینندهٔ داد و رادمرا پاک جام و پرستنده دادیکی جام پر بادهٔ مشک بویبدو داد تا لعل گرددش روییکی نغز پولاد زنجیر داشتنهان کرده از جادو آژیر داشتبه بازوش در بسته بد زردهشتبگشتاسپ آورده بود از بهشتبدان آهن از جان اسفندیارنبردی گمانی به بد روزگاربینداخت زنجیر در گردنشبران سان که نیرو ببرد از تنشزن جادو از خویشتن شیر کردجهانجوی آهنگ شمشیر کردبدو گفت بر من نیاری گزنداگر آهنین کوه گردی بلندبیارای زان سان که هستی رختبه شمشیر یازم کنون پاسختبه زنجیر شد گنده پیری تباهسر و موی چون برف و رنگی سیاهیکی تیز خنجر بزد بر سرشمبادا که بینی سرش گر برشچو جادو بمرد آسمان تیره گشتبران سان که چشم اندران خیره گشتیکی باد و گردی برآمد سیاهبپوشید دیدار خورشید و ماهبه بالا برآمد جهانجوی مردچو رعد خروشان یکی نعره کردپشوتن بیامد همی با سپاهچنین گفت کای نامبردار شاهنه با زخم تو پای دارد نهنگنه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگبه گیتی بماناد یل سرفرازجهان را به مهر تو بادا نیازیکی آتش از تارک گرگساربرآمد ز پیکار اسفندیار
بخش۶جهانجوی پیش جهانآفرینبمالید چندی رخ اندر زمینبران بیشه اندر سراپرده زدنهادند خوانی چنانچون سزدبه دژخیم فرمود پس شهریارکه آرند بدبخت را بسته خوارببردند پیش یل اسفندیارچو دیدار او دید پس شهریارسه جام می خسروانیش دادببد گرگسار از می لعل شادبدو گفت کای ترک برگشته بختسر پیر جادو ببین از درختکه گفتی که لشکر به دریا بردسر خویش را بر ثریا برددگر منزل اکنون چه بینم شگفتکزین جادو اندازه باید گرفتچنین داد پاسخ ورا گرگسارکه ای پیل جنگی گه کارزاربدین منزلت کار دشوارترگرایندهتر باش و بیدارتریکی کوه بینی سراندر هوابرو بر یکی مرغ فرمانرواکه سیمرغ گوید ورا کارجویچو پرنده کوهیست پیکارجویاگر پیل بیند برآرد به ابرز دریا نهنگ و به خشکی هژبرنبیند ز برداشتن هیچ رنجتو او را چو گرگ و چو جادو مسنجدو بچه است با او به بالای اوهمان رای پیوسته با رای اوچو او بر هوا رفت و گسترد پرندارد زمین هوش و خورشید فراگر بازگردی بود سودمندنیازی به سیمرغ و کوه بلندازو در بخندید و گفت ای شگفتبه پیکان بدوزم من او را دو کفتببرم به شمشیر هندی برشبه خاک اندر آرم ز بالا سرشچو خورشید تابنده بنمود پشتدل خاور از پشت او شد درشتسر جنگجویان سپه برگرفتسخنهای سیمرغ در سر گرفتهمه شب همی راند با خود گروهچو خورشید تابان برآمد ز کوهچراغ زمان و زمین تازه کرددر و دشت بر دیگر اندازه کردهمان اسپ و گردون و صندوق بردسپه را به سالار لشکر سپردهمی رفت چون باد فرمانروایکی کوه دیدش سراندر هوابران سایه بر اسپ و گردون بداشتروان را به اندیشه اندر گماشتهمی آفرین خواند بر یک خدایکه گیتی به فرمان او شد به پایچو سیمرغ از دور صندوق دیدپسش لشکر و نالهٔ بوق دیدز کوه اندر آمد چو ابری سیاهنه خورشید بد نیز روشن نه ماهبدان بد که گردون بگیرد به چنگبران سان که نخچیر گیرد پلنگبران تیغها زد دو پا و دو پرنماند ایچ سیمرغ را زیب و فربه چنگ و به منقار چندی تپیدچو تنگ اندر آمد فرو آرمیدچو دیدند سیمرغ را بچگانخروشان و خون از دو دیده چکانچنان بردمیدند ازان جایگاهکه از سهمشان دیده گم کرد راهچو سیمرغ زان تیغها گشت سستبه خوناب صندوق و گردون بشستز صندوق بیرون شد اسفندیاربغرید با آلت کارزارزره در بر و تیغ هندی به چنگچه زود آورد مرغ پیش نهنگهمی زد برو تیغ تا پاره گشتچنان چاره گر مرغ بیچاره گشتبیامد به پیش خداوند ماهکه او داد بر هر ددی دستگاهچنین گفت کای داور دادگرخداوند پاکی و زور و هنرتو بردی پی جاودان را ز جایتو بودی بدین نیکیم رهنمایهمآنگه خروش آمد از کرنایپشوتن بیاورد پردهسرایسلیح برادر سپاه و پسربزرگان ایران و تاج و کمرازان کشته کس روی هامون ندیدجر اندام جنگاور و خون ندیدزمین کوه تا کوه پر پر بودز پرش همه دشت پر فر بودبدیدند پر خون تن شاه راکجا خیره کردی به رخ ماه راهمی آفرین خواندندش سرانسواران جنگی و کنداورانشنید آن سخن در زمان گرگسارکه پیروز شد نامور شهریارتنش گشت لرزان و رخساره زردهمی رفت پویان و دل پر ز دردسراپرده زد شهریار جوانبه گردش دلیران روشنروانزمین را به دیبا بیاراستندنشستند بر خوان و می خواستند
بخش۷ازان پس بفرمود تا گرگساربیامد بر نامور شهریاربدادش سه جام دمادم نبیدمی سرخ و جام از گل شنبلیدبدو گفت کای بد تن بدنهاننگه کن بدین کردگار جهاننه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگنه آن تیز چنگ اژدهای بزرگبه منزل که انگیزد این بار شوربود آب و جای گیای ستوربه آواز گفت آن زمان گرگسارکه ای نامور فرخ اسفندیاراگر باز گردی نباشد شگفتز بخت تو اندازه باید گرفتترا یار بود ایزد ای نیکبختبه بار آمد آن خسروانی درختیکی کار پیشست فردا که مردنیندیشد از روزگار نبردنه گرز و کمان یاد آید نه تیغنه بیند ره جنگ و راه گریغبه بالای یک نیزه برف آیدتبدو روز شادی شگرف آیدتبمانی تو با لشکر نامداربه برف اندر ای فرخ اسفندیاراگر بازگردی نباشد شگفتز گفتار من کین نباید گرفتهمی ویژه در خون لشکر شویبه تندی و بدرایی و بدخویمرا این درستست کز باد سختبریزد بران مرز بار درختازان پس که اندر بیابان رسییکی منزل آید به فرسنگ سیهمه ریگ تفتست گر خاک و شخبرو نگذرد مرغ و مور و ملخنبینی به جایی یکی قطره آبزمینش همی جوشد از آفتابنه بر خاک او شیر یابد گذرنه اندر هوا کرگس تیزپرنه بر شخ و ریگش بروید گیازمینش روان ریگ چون توتیابرانی برین گونه فرسنگ چلنه با اسپ تاو و نه با مرد دلوزانجا به روییندژ آید سپاهببینی یک مایهور جایگاهزمینش به کام نیاز اندر استوگر باره با مه به راز اندر استبشد بامش از ابر بارندهترکه بد نامش از ابر برندهترز بیرون نیابد خورش چارپایز لشکر نماند سواری به جایاز ایران و توران اگر صدهزاربیایند گردان خنجرگزارنشینند صد سال گرداندرشهمی تیرباران کنند از برشفراوان همانست و کمتر همانچو حلقهست بر در بد بدگمانچو ایرانیان این بد از گرگسارشنیدند و گشتند با درد یاربگفتند کای شاه آزادمردبگرد بال تا توانی مگرداگر گرگسار این سخنها که گفتچنین است این خود نماند نهفتبدین جایگه مرگ را آمدیمنه فرسودن ترگ را آمدیمچنین راه دشوار بگذاشتیبلای دد و دام برداشتیکس از نامداران و شاهان گردچنین رنجها برنیارد شمردکه پیش تو آمد بدین هفتخوانبرین بر جهان آفرین را بخوانچو پیروزگر بازگردی به راهبه دل شاد و خرم شوی نزد شاهبه راهی دگر گر شوی کینهسازهمه شهر توران برندت نمازبدین سان که گوید همی گرگسارتن خویش را خوارمایه مدارازان پس که پیروز گشتیم و شادنباید سر خویش دادن به بادچو بشنید اینگونه زیشان سخنشد آن تازه رویش ز گردان کهنشما گفت از ایران به پند آمدیدنه از بهر نام بلند آمدیدکجاآن همه خلعت و پند شاهکمرهای زرین و تخت و کلاهکجا آن همه عهد و سوگند و بندبه یزدان و آن اختر سودمندکه اکنون چنین سست شد پایتانبه ره بر پراگنده شد رایتانشما بازگردید پیروز و شادمرا کام جز رزم جستن مبادبه گفتار این دیو ناسازگارچنین سرکشیدید از کارزاراز ایران نخواهم برین رزم کسپسر با برادر مرا یار بسجهاندار پیروز یار منستسر اختر اندر کنار منستبه مردی نباید کسی همرهماگر جان ستانم وگر جان دهمبه دشمن نمایم هنر هرچ هستز مردی و پیروزی و زور دستبیابید هم بیگمان آگهیازین نامور فر شاهنشهیکه با دژ چه کردم به دستان و زوربه نام خداوند کیوان و هورچو ایرانیان برگشادند چشمبدیدند چهر ورا پر ز خشمبرفتند پوزشکنان نزد شاهکه گر شاه بیند ببخشد گناهفدای تو بادا تن و جان مابرین بود تا بود پیمان ماز بهر تن شاه غمخوارهایمنه از کوشش و جنگ بیچارهایمز ما تا بود زنده یک نامدارنپیچیم یک تن سر از کارزارسپهبد چو بشنید زیشان سخنبپیچید زان گفتهای کهنبه ایرانیان آفرین کرد و گفتکه هرگز نماند هنر در نهفتگر ایدونک گردیم پیروزگرز رنج گذشته بیابیم برنگردد فرامش به دل رنجتاننماند تهی بیگمان گنجتانهمی رای زد تا جهان شد خنکبرفت از بر کوه باد سبکبرآمد ز درگاه شیپور و نایسپه برگرفتند یکسر ز جایبه کردار آتش همی راندندجهانآفرین را بسی خواندندسپیده چو از کوه سر برکشیدشب آن چادر شعر در سرکشیدچو خورشید تابان نهان کرد رویهمی رفت خون در پس پشت اویبه منزل رسید آن سپاه گرانهمه گرزداران و نیزهورانبهاری یکی خوشمنش روز بوددلافروز یا گیتیافروز بودسراپرده و خیمه فرمود کیبیاراست خوان و بیاورد میهماندر زمان تندباری ز کوهبرآمد که شد نامور زان ستوهجهان سربسر گشت چون پر زاغندانست کس باز هامون ز زاغبیارید از ابر تاریک برفزمینی پر از برف و بادی شگرفسه روز و سه شب هم بدان سان به دشتدم باد ز اندازه اندر گذشتهوا پود گشت ابر چون تار شدسپهبد ازان کار بیچار شدبه آواز پیش پشوتن بگفتکه این کار ما گشت با درد جفتبه مردی شدم در دم اژدهاکنون زور کردن نیارد بهاهمه پیش یزدان نیایش کنیدبخوانید و او را ستایش کنیدمگر کاین بلاها ز ما بگذردکزین پس کسی مان به کس نشمردپشوتن بیامد به پیش خدایکه او بود بر نیکویی رهنماینیایش ز اندازه بگذاشتندهمه در زمان دست برداشتندهمانگه بیامد یکی باد خوشببرد ابر و روی هوا گشت کشچو ایرانیان را دل آمد به جایببودند بر پیش یزدان به پایسراپرده و خیمهها گشتهترز سرما کسی را نبد پای و پرهمانجا ببودند گردان سه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروزسپهبد گرانمایگان را بخواندبسی داستانهای نیکو براندچنین گفت کایدر بمانید بارمدارید جز آلت کارزارهرانکس که هستند سرهنگفشکه باشد ورا باره صد آب کشبه پنجاه آب و خورش برنهیددگر آلت گسترش بر نهیدفزونی هم ایدر بمانید بارمگر آنچ باید بدان کارزاربه نیروی یزدان بیابیم دستبدان بدکنش مردم بتپرستچو نومید گردد ز یزدان کسیازو نیکبختی نیاید بسیازان دژ یکایک توانگر شویدهمه پاک با گنج و افسر شویدچو خور چادر زرد بر سرکشیدببد باختر چون گل شنبلیدبنه برنهادند گردان همهبرفتند با شهریار رمهچو بگذشت از تیره شب یک زمانخروش کلنگ آمد از آسمانبرآشفت ز آوازش اسفندیارپیامی فرستاد زی گرگسارکه گفتی بدین منزلت آب نیستهمان جای آرامش و خواب نیستکنون ز آسمان خاست بانگ کلنگدل ما چرا کردی از آب تنگچنین داد پاسخ کز ایدر ستورنیابد مگر چشمهٔ آب شوردگر چشمهٔ آبیابی چو زهرکزان آب مرغ و ددان راست بهرچنین گفت سالار کز گرگساریکی راهبر ساختم کینهدارز گفتار او تیز لشکر براندجهاندار نیکی دهش را بخواند
بخش۸چو یک پاس بگذشت از تیره شببه پیش اندر آمد خروش جلببخندید بر بارگی شاه نوز دم سپه رفت تا پیش روسپهدار چون پیش لشکر کشیدیکی ژرف دریای بیبن بدیدهیونی که بود اندران کاروانکجا پیش رو داشتی ساروانهمی پیش رو غرقه گشت اندر آبسپهبد بزد چنگ هم در شتابگرفتش دو ران بر گشیدش ز گلبترسید بدخواه ترک چگلبفرمود تا گرگسار نژندشود داغ دل پیش بر پای بندبدو گفت کای ریمن گرگسارگرفتار بر دست اسفندیارنگفتی که ایدر نیابی تو آببسوزد ترا تابش آفتابچرا کردی ای بدتن از آب خاکسپه را همه کرده بودی هلاکچنین داد پاسخ که مرگ سپاهمرا روشناییست چون هور و ماهچه بینم همی از تو جز پایبندچه خواهم ترا جز بلا و گزندسپهبد بخندید و بگشاد چشمفرو ماند زان ترک و بفزود خشمبدو گفت کای کم خرد گرگسارچو پیروز گردم من از کارزاربه رویین دژت بر سپهبد کنممبادا که هرگز بتو بد کنمهمه پادشاهی سراسر تراستچو با ما کنی در سخن راه راستنیازارم آن را که فرزند تستهم آن را که از دوده پیوند تستچو بشنید گفتار او گرگسارپرامید شد جانش از شهریارز گفتار او ماند اندر شگفتزمین را ببوسید و پوزش گرفتبدو گفت شاه آنچ گفتی گذشتز گفتار خامت نگشت آب دشتگذرگاه این آب دریا کجاستبباید نمودن به ما راه راستبدو گفت با آهن از آبگیرنیابد گذر پر و پیکان تیرتهمتن فروماند اندر شگفتهماندر زمان بند او برگرفتبه دریای آب اندرون گرگساربیامد هیونی گرفته مهارسپهبد بفرمود تا مشگ آببریزند در آب و در ماهتاببه دریا سبکبار شد بارگیسپاه اندر آمد به یکبارگیچو آمد به خشکی سپاه و بنهببد میسره راست با میمنهبه نزدیک رویین دژ آمد سپاهچنان شد که فرسنگ ده ماند راهسر جنگجویان به خوردن نشستپرستنده شد جام باده به دستبفرمود تا جوشن و خود و گبرببردند با تیغ پیش هژبرگشاده بفرمود تا گرگساربیامد به پیش یل اسفندیاربدو گفت کاکنون گذشتی ز بدز تو خوبی و راست گفتن سزدچو از تن ببرم سر ارجاسپ رادرخشان کنم جان لهراسپ راچو کهرم که از خون فرشیدورددل لشکری کرد پر خون و درددگر اندریمان که پیروز گشتبکشت از دلیران ما سی و هشتسرانشان ببرم به کین نیاپدید آرم از هر دری کیمیاهمه گورشان کام شیران کنمبه کام دلیران ایران کنمسراسر بدوزم جگرشان به تیربیارم زن و کودکانشان اسیرترا شاد خوانیم ازین گر دژمبگوی آنچ داری به دل بیش و کمدل گرگسار اندران تنگ شدروان و زبانش پر آژنگ شدبدو گفت تا چند گویی چنینکه بر تو مبادا به داد آفرینهمه اختر بد به جان تو بادبریده به خنجر میان تو بادبه خاک اندر افگنده پر خون تنتزمین بستر و گرد پیراهنتز گفتار او تیر شد نامداربرآشفت با تنگدل گرگساریکی تیغ هندی بزد بر سرشز تارک به دو نیم شد تا برشبه دریا فگندش هماندر زمانخور ماهیان شد تن بدگمانوزان جایگه باره را بر نشستبه تندی میان یلی را ببستبه بالا برآمد به دژ بنگریدیکی ساده دژ آهنین باره دیدسه فرسنگ بالا و پهنا چهلبجای ندید اندر او آب و گلبه پهنای دیوار او بر سواربرفتی برابر بروبر چهارچو اسفندیار آن شگفتی بدیدیکی باد سرد از جگر برکشیدچنین گفت کاین را نشاید ستدبد آمد به روی من از راه بددریغ این همه رنج و پیکار ماپشیمانی آمد همه کار مابه گرد بیابان همه بنگریددو ترک اندران دشت پوینده دیدهمی رفت پیش اندرون چار سگسگانی که گیرند آهو به تگز بالا فرود آمد اسفندیاربه چنگ اندرون نیزهٔ کارزاربپرسید و گفت این دژ نامدارچه جایت و چندست بر وی سوارز ارجاسپ چندی سخن راندندهمه دفتر دژ برو خواندندکه بالا و پهنای دژ را ببیندری سوی ایران دگر سوی چینبدو اندرون تیغزن سیهزارسواران گردنکش و نامدارهمه پیش ارجاسپ چون بندهاندبه فرمان و رایش سرافگندهاندخورش هست چندانک اندازه نیستبه خوشه درون بار اگر تازه نیستاگر در ببندد به ده سال شاهخورش هست چندانک باید سپاهاگر خواهد از چین و ماچین سواربیابد برش نامور صد هزارنیازش نیابد به چیزی به کسخورش هست و مردان فریادرسچو گفتند او تیغ هندی به مشتدو گردنکش سادهدل را بکشت
بخش۹ وز انجا بیامد به پردهسرایز بیگانه پردخت کردند جایپشوتن بشد نزد اسفندیارسخن رفت هرگونه از کارزاربدو گفت جنگی چنین دژ به جنگبه سال فراوان نیاید به چنگمگر خوار گیرم تن خویش رایکی چاره سازم بداندیش راتوایدر شب و روز بیدار باشسپه را ز دشمن نگهدار باشتن آنگه شود بیگمان ارجمندسزاوار شاهی و تخت بلندکز انبوه دشمن نترسد به جنگبه کوه از پلنگ و به آب از نهنگبه جایی فریب و به جایی نهیبگهی فر و زیب و گهی در نشیبچو بازارگانی بدین دژ شومنگویم که شیر جهان پهلومفراز آورم چاره از هر دریبخوانم ز هر دانشی دفتریتو بیدیدهبان و طلایه مباشز هر دانشی سست مایه مباشاگر دیدهبان دود بیند به روزشب آتش چو خورشید گیتی فروزچنین دان که آن کار کرد منستنه از چارهٔ هم نبرد منستسپه را بیارای و ز ایدر برانزرهدار با خود و گرز گراندرفش من از دور بر پای کنسپه را به قلب اندرون جای کنبران تیز با گرزهٔ گاوسارچنان کن که خوانندت اسفندیاروزان جایگه ساربان را بخواندبه پیش پشوتن به زانو نشاندبدو گفت صد بارکش سرخمویبیاور سرافراز با رنگ و بویازو ده شتر بار دینار کندگر پنج دیبای چین بارکندگر پنج هرگونهای گوهرانیکی تخت زرین و تاج سرانبیاورد صندوق هشتاد جفتهمه بند صندوقها در نهفتصد و شست مرد از یلان برگزیدکزیشان نهانش نیاید پدیدتنی بیست از نامداران خویشسرافراز و خنجرگزاران خویشبفرمود تا بر سر کاروانبوند آن گرانمایگان ساروانبه پای اندرون کفش و در تن گلیمبه بار اندرون گوهر و زر و سیمسپهبد به دژ روی بنهاد تفتبه کردار بازارگانان برفتهمی راند با نامور کاروانیلان سرافراز چون ساروانچو نزدیک دژ شد برفت او ز پیشبدید آن دل و رای هشیار خویشچو بانگ درای آمد از کاروانهمی رفت پیش اندرون ساروانبه دژ نامدارن خبر یافتندفراوان بگفتند و بشتافتندکه آمد یکی مرد بازارگاندرمگان فرو شد به دینارگانبزرگان دژ پیش باز آمدندخریدار و گردنفراز آمدندبپرسید هریک ز سالار بارکزین بارها چیست کاید به کارچنین داد پاسخ که باری نخستبه تن شاه باید که بینم درستتوانایی خویش پیدا کنمچو فرمان دهد دیده دریا کنمشتربار بنهاد و خود رفت پیشکه تا چون کند تیز بازار خویشیکی طاس پر گوهر شاهوارز دینار چندی ز بهر نثارکه بر تافتش ساعد و آستینیکی اسپ و دو جامه دیبای چینبران طاس پوشیدهتایی حریرحریر از بر و زیر مشک و عبیربه نزدیک ارجاسپ شد چارهجویبه دیبا بیاراسته رنگ و بویچو دیدش فرو ریخت دینار و گفتکه با شهریاران خرد باد جفتیکی مردم ای شاه بازارگانپدر ترک و مادر ز آزادگانز توران به خرم به ایران برموگر سوی دشت دلیران برمیکی کاروانی شتر با منستز پوشیدنی جامههای نشستهم از گوهر و افسر و رنگ و بویفروشندهام هم خریدار جویبه بیرون دژ کاله بگذاشتمجهان در پناه تو پنداشتماگر شاه بیند که این کاروانبه دروازهٔ دژ کشد ساروانبه بخت تو از هر بد ایمن شومبدین سایهٔ مهر تو بغنومچنین داد پاسخ که دل شاددارز هر بد تن خویش آزاد دارنیازاردت کس به توران زمینهمان گر گرایی به ماچین و چینبفرمود پس تا سرای فراخبه دژ بر یکی کلبه در پیش کاخبه رویین دژاندر مر او را دهندهمه بارش از دشت بر سر نهندبسازد بران کلبه بازارگاههمی داردش ایمن اندر پناهبرفتند و صندوقها را به پشتکشیدند و ماهار اشتر به مشتیکی مرد بخرد بپرسید و گفتکه صندوق را چیست اندر نهفتکشنده بدو گفت ما هوش خویشنهادیم ناچار بر دوش خویشیکی کلبه برساخت اسفندیاربیاراست همچون گل اندر بهارز هر سو فراوان خریدار خاستبران کلبه بر تیز بازار خاستببود آن شب و بامداد پگاهز ایوان دوان شد به نزدیک شاهز دینار وز مشک و دیبا سه تختهمی برد پیش اندرون نیکبختبیامد ببوسید روی زمینبر ارجاسپ چندی بکرد آفرینچنین گفت کاین مایهور کاروانهمی راندم تیز با ساروانبدو اندرون یاره و افسرستکه شاه سرافراز را در خورستبگوید به گنجور تا خواستهببیند همه کلبه آراستهاگر هیچ شایسته بیند به گنجبیارد همانا ندارد به رنجپذیرفتن از شهریار زمینز بازارگان پوزش و آفرینبخندید ارجاسپ و بنواختشگرانمایهتر پایگه ساختشچه نامی بدو گفت خراد نامجهانجوی با رادی و شادکامبه خراد گفت ای رد زاد مردبه رنجی همی گرد پوزش مگردز دربان نباید ترا بار خواستبه نزد من آی آنگهی کت هواستازان پس بپرسیدش از رنج راهز ایران و توران و کار سپاهچنین داد پاسخ که من ماه پنجکشیدم به راه اندرون درد و رنجبدو گفت از کار اسفندیاربه ایران خبر بود وز گرگسارچنین داد پاسخ که ای نیکخویسخن راند زین هر کسی بارزوییکی گفت کاسفندیار از پدرپرآزار گشت و بپیچید سردگر گفت کو از دژ گنبدانسپه برد و شد بر ره هفتخوانکه رزم آزماید به توران زمینبخواهد به مردی ز ارجاسپ کینبخندید ارجاسپ گفت این سخننگوید جهاندیده مرد کهناگر کرکس آید سوی هفتخوانمرا اهرمن خوان و مردم مخوانچو بشنید جنگی زمین بوسه دادبیامد ز ایوان ارجاسپ شاددر کلبه را نامور باز کردز بازارگان دژ پرآواز کردهمی بود چندی خرید و فروختهمی هرکسی چشم خود را بدوختز دینارگان یک درم بستدیهمی این بران آن برین برزدی
بخش۱۰چو خورشید تابان ز گنبد بگشتخریدار بازار او در گذشتدو خواهرش رفتند ز ایوان به کویغریوان و بر کفتها بر سبویبه نزدیک اسفندیار آمدنددو دیدهتر و خاکسار آمدندچو اسفندیار آن شگفتی بدیددو رخ کرد از خواهران ناپدیدشد از کار ایشان دلش پر ز بیمبپوشید رخ را به زیر گلیمبرفتند هر دو به نزدیک اویز خون برنهاده به رخبر دو جویبه خواهش گرفتند بیچارگانبران نامور مرد بازارگانبدو گفت خواهر که ای سارواننخست از کجا راندی کاروانکه روز و شبان بر تو فرخنده بادهمه مهتران پیش تو بنده بادز ایران و گشتاسپ و اسفندیارچه آگاهی است ای گو نامداربدین سان دو دخت یکی پادشااسیریم در دست ناپارسابرهنه سر و پای و دوش آبکشپدر شادمان روز و شب خفته خوشبرهنه دوان بر سر انجمنخنک آنک پوشد تنش را کفنبگرییم چندی به خونین سرشکتو باشی بدین درد ما را پزشکگر آگاهیت هست از شهر مابرین بوم تریاک شد زهر مایکی بانگ برزد به زیر گلیمکه لرزان شدند آن دو دختر ز بیمکه اسفندیار از بنه خود مبادنه آن کس به گیتی کزو کرد یادز گشتاسپ آن مرد بیدادگرمبیناد چون او کلاه و کمرنبینید کاید فروشندهامز بهر خور خویش کوشندهامچو آواز بشنید فرخ همایبدانست و آمد دلش باز جایچو خواهر بدانست آواز اویبپوشید بر خویشتن راز اویچنان داغ دل پیش او در بماندسرشک از دو دیده به رخ برفشاندهمه جامه چاک و دو پایش به خاکاز ارجاسپ جانش پر از بیم و باکبدانست جنگاور پاکرایکه او را همی بازداند همایسبک روی بگشاد و دیده پرآبپر از خون دل و چهره چون آفتابز کار جهان ماند اندر شگفتدژم گشت و لب را به دندان گرفتبدیشان چنین گفت کاین روز چندبدارید هر دو لبان را به بندمن ایدر نه از بهر جنگ آمدمبه رنج از پی نام و ننگ آمدمکسی را که دختر بود آبکشپسر در غم و باب در خواب خوشپدر آسمان باد و مادر زمیننخوانم برین روزگار آفرینپس از کلبه برخاست مرد جوانبه نزدیک ارجاسپ آمد دوانبدو گفت کای شاه فرخنده باشجهاندار تا جاودان زنده باشیکی ژرف دریا درین راه بودکه بازارگان زان نه آگاه بودز دریا برآمد یکی کژ بادکه ملاح گفت آن ندارم به یادبه کشتی همه زار و گریان شدیمز جان و تن خویش بریان شدیمپذیرفتم از دادگر یک خدایکه گر یابم از بیم دریا رهاییکی بزم سازم به هر کشوریکه باشد بران کشور اندر سریبخواهنده بخشم کم و بیش راگرامی کنم مرد درویش راکنون شاه ما را گرامی کندبدین خواهش امروز نامی کندز لشکر سرافراز گردان کهاندبه نزدیک شاه جهان ارجمندچنین ساختستم که مهمان کنموزین خواهش آرایش جان کنمچو ارجاسپ بشنید زان شاد شدسر مرد نادان پر از باد شدبفرمود کانکو گرامیترستوزین لشکر امروز نامیترستبه ایوان خراد مهمان شوندوگر می بود پاک مستان شوندبدو گفت شاها ردا بخرداجهاندار و بر موبدان موبدامرا خانه تنگست و کاخ بلندبرین بارهٔ دژ شویم ارجمنددر مهر ماه آمد آتش کنمدل نامداران به می خوش کنمبدو گفت زان راه روکت هواستبه کاخ اندرون میزبان پادشاستبیامد دمان پهلوان شادکامفراوان برآورد هیزم به بامبکشتند اسپان و چندی به رهکشیدند بر بام دژ یکسرهز هیزم که بر بارهٔ دژ کشیدشد از دود روی هوا ناپدیدمی آورد چون هرچ بد خورده شدگسارندهٔ می ورا برده شدهمه نامدارن رفتند مستز مستی یکی شاخ نرگس به دست
بخش۱۱شب آمد یکی آتشی برفروختکه تفش همی آسمان را بسوختچو از دیدهگه دیدهبان بنگریدبه شب آنش و روز پردود دیدز جایی که بد شادمان بازگشتتو گفتی که با باد همباز گشتچو از راه نزد پشوتن رسیدبگفت آنچ از آتش و دود دیدپشوتن چنین گفت کز پیل و شیربه تنبل فزونست مرد دلیرکه چشم بدان از تنش دور بادهمه روزگاران او سور بادبزد نای رویین و رویینه خمبرآمد ز در نالهٔ گاودمز هامون سوی دژ بیامد سپاهشد از گرد خورشید تابان سیاههمه زیر خفتان و خود اندرونهمی از جگرشان بجوشید خونبه دژ چون خبر شد که آمد سپاهجهان نیست پیدا ز گرد سیاههمه دژ پر از نام اسفندیاردرخت بلا حنظل آورد باربپوشید ارجاسپ خفتان جنگبمالید بر چنگ بسیار چنگبفرمود تا کهرم شیرگیربرد لشکر و کوس و شمشیر وتیربه طرخان چنین گفت کای سرفرازبرو تیز با لشکری رزمسازببر نامدران دژ ده هزارهمه رزم جویان خنجرگزارنگه کن که این جنگجویان کیندوزین تاختن ساختن برچیندسرافراز طرخان بیامد دوانبدین روی دژ با یکی ترجمانسپه دید با جوشن و ساز جنگدرفشی سیه پیکر او پلنگسپهکش پشوتن به قلب اندرونسپاهی همه دست شسته به خونبه چنگ اندرون گرز اسفندیاربه زیر اندرون بارهٔ نامدارجز اسفندیار تهم را نماندکس او را بجز شاه ایران نخواندسپه میسره میمنه برکشیدچنان شد که کس روز روشن ندیدز زخم سنانهای الماس گونتو گفتی همی بارد از ابر خونبه جنگ اندر آمد سپاه از دو رویهرانکس که بد گرد و پرخاشجویبشد پیش نوشآذر تیغزنهمی جست پرخاش زان انجمنبیامد سرافراز طرخان برشکه از تن به خاک اندر آرد سرشچو نوشآذر او را به هامون بدیدبزد دست و تیغ از میان برکشیدکمرگاه طرخان بدو نیم کرددل کهرم از درد پربیم کردچنان هم بقلب سپه حمله بردبزرگش یکی بود با مرد خردبرانسان دو لشکر بهم برشکستکه از تیر بر سرکشان ابر بستسرافراز کهرم سوی دژ برفتگریزان و لشکر همی راند تفتچنین گفت کهرم به پیش پدرکه ای نامور شاه خورشیدفراز ایران سپاهی بیامد بزرگبه پیش اندرون نامداری سترگسرافراز اسفندیارست و بسبدین دژ نیاید جزو هیچکسهمان نیزهٔ جنگ دارد به چنگکه در گنبدان دژ تو دیدی به جنگغمی شد دل ارجاسپ را زان سخنکه نو شد دگر باره کین کهنبه ترکان همه گفت بیرون شویدز دژ یکسره سوی هامون شویدهمه لشکر اندر میان آوریدخروش هژبر ژیان آوریدیکی زنده زیشان ممانید نیزکسی نام ایشان مخوانید نیزهمه لشکر از دژ به راه آمدندجگر خسته و کینهخواه آمدند
بخش۱۲چو تاریکتر شد شب اسفندیاربپوشید نو جامهٔ کارزارسر بند صندوقها برگشادیکی تا بدان بستگان جست بادکباب و می آورد و نوشیدنیهمان جامهٔ رزم و پوشیدنیچو نان خورده شد هر یکی را سه جامبدادند و گشتند زان شادکامچنین گفت کامشب شبی پربلاستاگر نام گیریم ز ایدر سزاستبکوشید و پیکار مردان کنیدپناه از بلاها به یزدان کنیدازان پس یلان را به سه بهر کردهرانکس که جستند ننگ و نبردیکی بهره زیشان میان حصارکه سازند با هرکسی کارزاردگر بهره تا بر در دژ شوندز پیکار و خون ریختن نغنوندسیم بهره را گفت از سرکشانکه باید که یابید زیشان نشانکه بودند با ما ز می دوش مستسرانشان به خنجر ببرید پستخود و بیست مرد از دلیران گردبشد تیز و دیگر بدیشان سپردبه درگاه ارجاسپ آمد دلیرزرهدار و غران به کردار شیرچو زخم خروش آمد از در سرایدوان پیش آزادگان شد همایابا خواهر خویش به آفریدبه خون مژه کرده رخ ناپدیدچو آمد به تنگ اندر اسفندیاردو پوشیده را دید چون نوبهارچنین گفت با خواهران شیرمردکز ایدر بپویید برسان گردبدانجا که بازارگاه منستبسی زر و سیم است و گاه منستمباشید با من بدین رزمگاهاگر سر دهم گر ستانم کلاهبیامد یکی تیغ هندی به مشتکسی را که دید از دلیران بکشتهمه بارگاهش چنان شد که راهنبود اندران نامور بارگاهز بس خسته و کشته و کوفتهزمین همچو دریای آشوفتهچو ارجاسپ از خواب بیدار شدز غلغل دلش پر ز تیمار شدبجوشید ارجاسپ از جایگاهبپوشید خفتان و رومی کلاهبه دست اندرش خنجر آبگوندهن پر ز آواز و دل پر ز خونبدو گفت کز مرد بازارگانبیابی کنون تیغ و دینارگانیکی هدیه آرمت لهراسپینهاده برو مهر گشتاسپیبرآویخت ارجاسپ و اسفندیاراز اندازه بگذشتشان کارزارپیاپی بسی تیغ و خنجر زدندگهی بر میان گاه بر سر زدندبه زخم اندر ارجاسپ را کرد سستندیدند بر تنش جایی درستز پای اندر آمد تن پیلوارجدا کردش از تن سر اسفندیارچو شد کشته ارجاسپ آزردهجانخروشی برآمد ز کاخ زنانچنین است کردار گردنده دهرگهی نوش یابیم ازو گاه زهرچه بندی دل اندر سرای سپنجچو دانی که ایدر نمانی مرنچبپردخت ز ارجاسپ اسفندیاربه کیوان برآورد ز ایوان دماربفرمود تا شمع بفروختندبه هر سوی ایوان همی سوختندشبستان او را به خادم سپردازان جایگه رشتهتایی نبرددر گنج دینار او مهر کردبه ایوان نبودش کسی هم نبردبیامد سوی آخر و برنشستیکی تیغ هندی گرفته به دستازان تازی اسپان کش آمد گزینبفرمود تا برنهادند زینبرفتند زانجا صد و شست مردگزیده سواران روز نبردهمان خواهران را بر اسپان نشاندز درگاه ارجاسپ لشکر براندوز ایرانیان نامور مرد چندبه دژ ماند با ساوهٔ ارجمندچو من گفت از ایدر به بیرون شومخود و نامدارن به هامون شومبه ترکان در دژ ببندید سختمگر یار باشد مرا نیکبختهرانگه که آید گمانتان که منرسیدم بدان پاکرای انجمنغو دیده باید که از دیدگاهکانوشه سر و تاج گشتاسپ شاهچو انبوه گردد به دژ بر سپاهگریزان و برگشته از رزمگاهبه پیروزی از بارهٔ کاخ پاسبدارید از پاک یزدان سپاسسر شاه ترکان ازان دیدگاهبینداخت باید به پیش سپاهبیامد ز دژ با صد و شست مردخروشان و جوشان به دشت نبردچو نزد سپاه پشوتن رسیدبرو نامدار آفرین گستریدسپاهش همه مانده زو در شگفتکه مرد جوان آن دلیری گرفت