بخش۱۳چو ماه از بر تخت سیمین نشستسه پاس از شب تیره اندر گذشتهمی پاسبان برخروشید سختکه گشتاسپ شاهست و پیروز بختچو ترکان شنیدند زان سان خروشنهادند یکسر به آواز گوشدل کهرم از پاسبان خیره شدروانش ز آواز او تیره شدچو بشنید با اندریمان بگفتکه تیره شب آواز نتوان نهفتچه گویی که امشب چه شاید بدنبباید همی داستانها زدنکه یارد گشادن بدین سان دو لببه بالین شاهی درین تیرهشببباید فرستاد تا هرک هستسرانشان به خنجر ببرند پستچه بازی کند پاسبان روز جنگبرین نامداران شود کار تنگوگر دشمن ما بود خانگیبجوی همی روز بیگانگیبه آواز بد گفتن و فال بدبکوبیم مغزش به گوپال بدبدین گونه آواز پیوسته شددل کهرم از پاسبان خسته شدز بس نعره از هر سوی زین نشانپر آواز شد گوش گردنکشانسپه گفت کآواز بسیار گشتاز اندازهٔ پاسبان برگذشتکنون دشمن از خانه بیرون کنیمازان پس برین چاره افسون کنیمدل کهرم از پاسبان تنگ شدبپیچید و رویش پر آژنگ شدبه لشکر چنین گفت کز خواب شاهدل من پر از رنج شد جان تباهکنون بیگمان باز باید شدنندانم کزین پس چه شاید بدنبزرگان چنین روی برگاشتندبه شب دشت پیکار بگذاشتندپس اندر همی آمد اسفندیارزرهدار با گرزهٔ گاوسارچو کهرم بر بارهٔ دژ رسیدپس لشکر ایرانیان را بدیدچنین گفت کاکنون بجز رزم کارچه ماندست با گرد اسفندیارهمه تیغها برکشیم از نیامبه خنجر فرستاد باید پیامبه چهره چو تاب اندر آورد بختبران نامداران ببد کار سختدو لشکر بران سان برآشوفتندهمی بر سر یکدگر کوفتندچنین تا برآمد سپیدهدمانبزرگان چین را سرآمد زمانبرفتند مردان اسفندیاربران نامور بارهٔ شهریاربریده سر شاه ارجاسپ راجهاندار و خونیز لهراسپ رابه پیش سپاه اندر انداختندز پیکار ترکان بپرداختندخروشی برآمد ز توران سپاهز سر برگرفتند گردان کلاهدو فرزند ارجاسپ گریان شدندچو بر آتش تیز بریان شدندبدانست لشکر که آن جنگ چیستوزان رزم بد بر که باید گریستبگفتند رادا دلیرا سراسپهدار شیراوژنا مهتراکه کشتت که بر دشت کین کشته بادبرو جاودان روز برگشته بادسپردن کرا باید اکنون بنهدرفش که داریم بر میمنهچو ارجاسپ پردخته شد قلبگاهمبادا کلاه و مبادا سپاهسپه را به مرگ آمد اکنون نیازز خلج پر از درد شد تا طرازازان پس همه پیش مرگ آمدندزرهدار با گرز و ترگ آمدندده و دار برخاست از رزمگاههوا شد به کردار ابر سیاهبه هر جای بر تودهٔ کشته بودکسی را کجا روز برگشته بودهمه دشت بیتن سر و یال بودبه جای دگر گرز و گوپال بودز خون بر در دژ همی موج خاستکه دانست دست چپ از دست راستچو اسفندیار اندر آمد ز جایسپهدار کهرم بیفشارد پایدو جنگی بران سان برآویختندکه گفتی بهمشان برآمیختندتهمتن کمربند کهرم گرفتمر او را ازان پشت زین برگرفتبرآوردش از جای و زد بر زمینهمه لشکرش خواندند آفریندو دستش ببستند و بردند خوارپراگنده شد لشکر نامدارهمی گرز بارید همچون تگرگزمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگسر از تیغ پران چو برگ از درختیکی ریخت خون و یکی یافت تختهمی موج زد خون بران رزمگاهسری زیر نعل و سری با کلاهنداند کسی آرزوی جهاننخواهد گشادن بمابر نهانکسی کش سزاوار بد بارگیگریزان همی راند یکبارگیهرانکس که شد در دم اژدهابکوشید و هم زو نیامد رهاز ترکان چینی فراوان نماندوگر ماند کس نام ایشان نخواندهمه ترگ و جوشن فرو ریختندهم از دیدهها خون برآمیختنددوان پیش اسفندیار آمدندهمه دیده چون جویبار آمدندسپهدار خونریز و بیداد بودسپاهش به بیدادگر شاد بودکسی را نداد از یلان زینهاربکشتند زان خستگان بیشماربه توران زمین شهریاری نماندز ترکان چین نامداری نماندسراپرده و خیمه برداشتندبدان خستگان جای بگذاشتندبران روی دژ بر ستاره بزدچو پیدا شد از هر دری نیک و بدبزد بر در دژ دو دار بلندفرو هشت از دار پیچان کمندسر اندریمان نگونسار کردبرادرش را نیز بر دار کردسپاهی برون کرد بر هر سویبه جایی که آمد نشان گویبفرمود تا آتش اندر زدندهمه شهر توران بهم بر زدندبه جایی دگر نامداری نماندبه چین و به توران سواری نماندتو گفتی که ابری برآمد سیاهببارید آتش بران رزمگاهجهانجوی چون کار زان گونه دیدسران را بیاورد و می درکشید
بخش۱۴دبیر جهاندیده را پیش خواندازان چاره و چنگ چندی براندبر تخت بنشست فرخ دبیرقلم خواست و قرطاس و مشک و عبیرنخستین که نوک قلم شد سیاهگرفت آفرین بر خداوند ماهخداوند کیوان و ناهید و هورخداوند پیل و خداوند مورخداوند پیروزی و فرهیخداوند دیهیم و شاهنشهیخداوند جان و خداوند رایخداوند نیکیده و رهنمایازو جاودان کام گشتاسپ شادبه مینو همه یاد لهراسپ بادرسیدم به راهی به توران زمینکه هرگز نخوانم برو آفریناگر برگشایم سراسر سخنسر مرد نو گردد از غم کهنچه دستور باشد مرا شهریاربخوانم برو نامهٔ کارزاربه دیدار او شاد و خرم شومازین رنج دیرینه بیغم شوموزان چارههایی که من ساختمکه تا دل ز کینه بپرداختمبه رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماندجز از مویه و درد و ماتم نماندکسی را ندادم به جان زینهارگیا در بیابان سرآورد بارهمی مغز مردم خورد شیر و گرگجز از دل نجوید پلنگ سترگفلک روشن از تاج گشتاسپ بادزمین گلشن شاه لهراسپ بادچو بر نامه بر مهر اسفندیارنهادند و جستند چندی سوارهیونان کفکافگن و تیزروبه ایران فرستاد سالار نوبماند از پی پاسخ نامه رابکشت آتش مرد بدکامه رابسی برنیامد که پاسخ رسیدیکی نامه بد بند بد را کلیدسر پاسخ نامه بود از نخستکه پاینده بادآنک نیکی بجستخرد یافته مرد یزدان شناسبه نیکی ز یزدان شناسد سپاسدگر گفت کز دادگر یک خدایبخواهیم کو باشدت رهنمایدرختی بکشتم به باغ بهشتکزان بارورتر فریدون نکشتبرش سرخ یاقوت و زر آمدستهمه برگ او زیب و فر آمدستبماناد تا جاودان این درختترا باد شادان دل و نیکبختیکی آنک گفتی که کین نیابجستم پر از چاره و کیمیادگر آنک گفتی ز خون ریختنبه تنها به رزم اندر آویختنتن شهریاران گرامی بودکه از کوشش سخت نامی بودنگهدار تن باش و آن خردکه جان را به دانش خرد پروردسه دیگر که گفتی به جان زینهارندادم کسی را ز چندان سوارهمیشه دلت مهربان باد و گرمپر از شرم جان لب پر آوای نرممبادا ترا پیشه خون ریختننه بیکینه با مهتر آویختنبه کین برادرت بی سی و هشتاز اندازه خون ریختن درگذشتو دیگر کزان پیر گشته نیاز دل دور کرده بد و کیمیاچو خون ریختندش تو خون ریختیچو شیران جنگی برآویختیهمیشه بدی شاد و به روزگارروان را خرد بادت آموزگارنیازست ما را به دیدار توبدان پر خرد جان بیدار توچه نامه بخوانی بنه بر نشانبدین بارگاه آی با سرکشانهیون تگاور ز در بازگشتهمه شهر ایران پرآواز گشتسوار هیونان چو باز آمدندبه نزد تهمتن فراز آمدند
بخش۱۵چو آن نامه برخواند اسفندیارببخشید دینار و برساخت کارجز از گنج ارجاسپ چیزی نماندهمه گنج خویشان او برفشاندسپاهش همه زو توانگر شدنداز اندازهٔ کار برتر شدندشتر بود و اسپان به دشت و به کوهبه داغ سپهدار توران گروههیون خواست از هر دری دههزارپراگنده از دشت وز کوهسارهمه گنج ارجاسپ در باز کردبه کپان درم سختن آغاز کردهزار اشتر از گنج دینار شاهچو سیصد ز دیبا و تخت و کلاهصد از مشک و ز عنبر و گوهرانصد از تاج وز نامدار افسراناز افگندنیهای دیبا هزاربفرمود تا برنهادند بارچو سیصد شتر جامهٔ چینیانز منسوج و زربفت وز پرنیانعماری بسیچید و دیبا جلیلکنیزک ببردند چینی دو خیلبه رخ چون بهار و به بالا چو سرومیانها چو غرو و به رفتن تذروابا خواهران یل اسفندیاربرفتند بت روی صد نامدارز پوشیده رویان ارجاسپ پنجببردند بامویه و درد و رنجدو خواهر دو دختر یکی مادرشپر از درد و با سوک و خسته برشهمه بارهٔ شهر زد بر زمینبرآورد گرد از بر و بوم چینسه پور جوان را سپهدار گفتپراگنده باشید با گنج جفتبه راه ار کسی سر بپیچد ز دادسرانشان به خنجر ببرید شادشما راه سوی بیابان بریدسنانها چو خورشید تابان بریدسوی هفتخوان من به نخجیر شیربیابم شما ره مپویید دیرنخستین بگیرم سر راه راببینم شما را سر ماه راسوی هفتخوان آمد اسفندیاربه نخجیر با لشکری نامدارچو نزدیک آن جای سرما رسیدهمه خواسته گرد بر جای دیدهوا خوشگوار و زمین پرنگارتو گفتی به تیر اندر آمد بهاروزان جایگه خواسته برگرفتهمی ماند از کار اختر شگفتچو نزدیکی شهر ایران رسیدبه جای دلیران و شیران رسیددو هفته همی بود با یوز و بازغمی بود از رنج راه درازسه فرزند پرمایه را چشم داشتز دیر آمدنشان به دل خشم داشتبه نزد پدر چو بیامد پسربخندید با هر یکی تاجورکه راهی درشت این که من کوفتمز دیر آمدنتان برآشوفتمزمین بوسه دادند هر سه پسرکه چون تو که باشد به گیتی پدروزان جایگه سوی ایران کشیدهمه گنج سوی دلیران کشیدهمه شهر ایران بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندز دیوارها جامه آویختندزبر مشک و عنبر همی بیختندهوا پر ز آوای رامشگرانزمین پر سواران نیزهورانچو گشتاسپ بشنید رامش گزیدبه آواز او جام می درکشیدز لشکر بفرمود تا هرک بودز کشور کسی کو بزرگی نمودهمه با درفش و تبیره شدندبزرگان لشکر پذیره شدندپدر رفت با نامور بخردانبزرگان فرزانه و موبدانبیامد به پیش پسر تازهرویهمه شهر ایران پر از گفت و گویچو روی پدر دید شاه جواندلش گشت شادان و روشنروانبرانگیخت از جای شبرنگ رافروزندهٔ آتش جنگ رابیامد پدر را به بر در گرفتپدر ماند از کار او در شگفتبسی خواند بر فر او آفرینکه بیتو مبادا زمان و زمینوزانجا به ایوان شاه آمدندجهانی ورا نیکخواه آمدندبیاراست گشتاسپ ایوان و تختدلش گشت خرم بدان نیکبختبه ایوانها در نهادند خوانبه سالار گفتا مهان را بخوانبیامد ز هر گنبدی میگساربه نزدیک آن نامور شهریارمی خسروانی به جام بلورگسارنده می داد رخشان چو هورهمه چهرهٔ دوستان برفروختدل دشمنان را به آتش بسوختپسر خورد با شرم یاد پدرپدر همچنان نیز یاد پسربپرسید گشتاسپ از هفتخوانپدر را پسر گفت نامه بخوانسخنهای دیرینه یاد آوریمبه گفتار لب را به داد آوریمچو فردا به هشیاری آن بشنویبه پیروزی دادگر بگرویبرفتند هرکس که گشتند مستیکی ماهرخ دست ایشان به دستسرآمد کنون قصهٔ هفتخوانبه نام جهان داور این را بخوانکه او داد بر نیک و بد دستگاهخداوند خورشید و تابنده ماهاگر شاه پیروز بپسندد ایننهادیم بر چرخ گردنده زین
داستان رستم و اسفندیار بخش۱کنون خورد باید می خوشگوارکه میبوی مشک آید از جویبارهوا پر خروش و زمین پر ز جوشخنک آنک دل شاد دارد به نوشدرم دارد و نقل و جام نبیدسر گوسفندی تواند بریدمرا نیست فرخ مر آن را که هستببخشای بر مردم تنگدستهمه بوستان زیر برگ گلستهمه کوه پرلاله و سنبلستبه پالیز بلبل بنالد همیگل از نالهٔ او ببالد همیچو از ابر بینم همی باد و نمندانم که نرگس چرا شد دژمشب تیره بلبل نخسپد همیگل از باد و باران بجنبد همیبخندد همی بلبل از هر دوانچو بر گل نشیند گشاید زبانندانم که عاشق گل آمد گر ابرچو از ابر بینم خروش هژبربدرد همی باد پیراهنشدرفشان شود آتش اندر تنشبه عشق هوا بر زمین شد گوابه نزدیک خورشید فرمانرواکه داند که بلبل چه گوید همیبه زیر گل اندر چه موید همینگه کن سحرگاه تا بشنویز بلبل سخن گفتنی پهلویهمی نالد از مرگ اسفندیارندارد بجز ناله زو یادگارچو آواز رستم شب تیره ابربدرد دل و گوش غران هژبر
بخش۲ز بلبل شنیدم یکی داستانکه برخواند از گفتهٔ باستانکه چون مست باز آمد اسفندیاردژم گشته از خانهٔ شهریارکتایون قیصر که بد مادرشگرفته شب و روز اندر برشچو از خواب بیدار شد تیره شبیکی جام می خواست و بگشاد لبچنین گفت با مادر اسفندیارکه با من همی بد کند شهریارمرا گفت چون کین لهراسپ شاهبخواهی به مردی ز ارجاسپ شاههمان خواهران را بیاری ز بندکنی نام ما را به گیتی بلندجهان از بدان پاک بیخو کنیبکوشی و آرایشی نو کنیهمه پادشاهی و لشکر تراستهمان گنج با تخت و افسر تراستکنون چون برآرد سپهر آفتابسر شاه بیدار گردد ز خواببگویم پدر را سخنها که گفتندارد ز من راستیها نهفتوگر هیچ تاب اندر آرد به چهربه یزدان که بر پای دارد سپهرکه بیکام او تاج بر سر نهمهمه کشور ایرانیان را دهمترا بانوی شهر ایران کنمبه زور و به دل جنگ شیران کنمغمی شد ز گفتار او مادرشهمه پرنیان خار شد بر برشبدانست کان تاج و تخت و کلاهنبخشد ورا نامبردار شاهبدو گفت کای رنج دیده پسرز گیتی چه جوید دل تاجورمگر گنج و فرمان و رای و سپاهتو داری برین بر فزونی مخواهیکی تاج دارد پدر بر پسرتو داری دگر لشکر و بوم و برچو او بگذرد تاج و تختش تراستبزرگی و شاهی و بختش تراستچه نیکوتر از نره شیر ژیانبه پیش پدر بر کمر بر میانچنین گفت با مادر اسفندیارکه نیکو زد این داستان هوشیارکه پیش زنان راز هرگز مگویچو گویی سخن بازیابی بکویمکن هیچ کاری به فرمان زنکه هرگز نبینی زنی رای زنپر از شرم و تشویر شد مادرشز گفته پشیمانی آمد برشبشد پیش گشتاسپ اسفندیارهمی بود به آرامش و میگساردو روز و دو شب بادهٔ خام خوردبر ماهرویش دل آرام کردسیم روز گشتاسپ آگاه شدکه فرزند جویندهٔ گاه شدهمی در دل اندیشه بفزایدشهمی تاج و تخت آرزو آیدشبخواند آن زمان شاه جاماسپ راهمان فال گویان لهراسپ رابرفتند با زیجها برکناربپرسید شاه از گو اسفندیارکه او را بود زندگانی درازنشیند به شادی و آرام و نازبه سر بر نهد تاج شاهنشهیبرو پای دارد بهی و مهیچو بشنید دانای ایران سخننگه کرد آن زیجهای کهنز دانش بروها پر از تاب کردز تیمار مژگان پر از آب کردهمی گفت بد روز و بد اخترمببارید آتش همی بر سرممرا کاشکی پیش فرخ زریرزمانه فگندی به چنگال شیروگر خود نکشتی پدر مر مرانگشتی به جاماسپ بداختراورا هم ندیدی به خاک اندرونبران سان فگنده پیش پر ز خونچو اسفندیاری که از چنگ اویبدرد دل شیر ز آهنگ اویز دشمن جهان سربسر پاک کردبه رزم اندرون نیستش هم نبردجهان از بداندیش بیبیم کردتن اژدها را به دو نیم کردازاین پس غم او بباید کشیدبسی شور و تلخی بباید چشیدبدو گفت شاه ای پسندیده مردسخن گوی وز راه دانش مگردهلا زود بشتاب و با من بگویکزین پرسشم تلخی آمد به رویگر او چون زریر سپهبد بودمرا زیستن زین سپس بد بودورا در جهان هوش بر دست کیستکزان درد ما را بباید گریستبدو گفت جاماسپ کای شهریارتواین روز را خوار مایه مدارورا هوش در زاولستان بودبه دست تهم پور دستان بودبه جاماسپ گفت آنگهی شهریاربه من بر بگردد بد روزگار؟که گر من سر تاج شاهنشهیسپارم بدو تاج و تخت مهینبیند بر و بوم زاولستاننداند کس او را به کاولستانشود ایمن از گردش روزگار؟بود اختر نیکش آموزگار؟چنین داد پاسخ ستاره شمرکه بر چرخ گردان نیابد گذرازین بر شده تیز چنگ اژدهابه مردی و دانش که آمد رهابباشد همه بودنی بیگماننجستست ازو مرد دانا زماندل شاه زان در پراندیشه شدسرش را غم و درد هم پیشه شدبد اندیشه و گردش روزگارهمی بر بدی بودش آموزگار
بخش۳چو بگذشت شب گرد کرده عنانبرآورد خورشید رخشان سناننشست از بر تخت زر شهریاربشد پیش او فرخ اسفندیارهمی بود پیشش پرستارفشپراندیشه و دست کرده به کشچو در پیش او انجمن شد سپاهز ناموران وز گردان شاههمه موبدان پیش او بر ردهز اسپهبدان پیش او صف زدهپس اسفندیار آن یل پیلتنبرآورد از درد آنگه سخنبدو گفت شاها انوشه بدیتوی بر زمین فره ایزدیسر داد و مهر از تو پیدا شدستهمان تاج و تخت از تو زیبا شدستتو شاهی پدر من ترا بندهامهمیشه به رای تو پویندهامتو دانی که ارجاسپ از بهر دینبیامد چنان با سواران چینبخوردم من آن سخت سوگندهابپذرفتم آن ایزدی پندهاکه هرکس که آرد به دین در شکستدلش تاب گیرد شود بتپرستمیانش به خنجر کنم به دو نیمنباشد مرا از کسی ترس و بیموزان پس که ارجاسپ آمد به جنگنبر گشتم از جنگ دشتی پلنگمرا خوار کردی به گفت گرزمکه جام خورش خواستی روز بزمببستی تن من به بند گرانستونها و مسمار آهنگرانسوی گنبدان دژ فرستادیمز خواری به بدکارگان دادیمبه زاول شدی بلخ بگذاشتیهمه رزم را بزم پنداشتیبدیدی همی تیغ ارجاسپ رافگندی به خون پیر لهراسپ راچو جاماسپ آمد مرا بسته دیدوزان بستگیها تنم خسته دیدمرا پادشاهی پذیرفت و تختبران نیز چندی بکوشید سختبدو گفتم این بندهای گرانبه زنجیر و مسمار آهنگرانبمانم چنین هم به فرمان شاهنخواهم سپاه و نخواهم کلاهبه یزدان نمایم به روز شماربنالم ز بدگوی با کردگارمرا گفت گر پند من نشنویبسازی ابر تخت بر بدخویدگر گفت کز خون چندان سرانسرافراز با گرزهای گرانبران رزمگه خسته تنها به تیرهمان خواهرانت ببرده اسیردگر گرد آزاده فرشیدوردفگندست خسته به دشت نبردز ترکان گریزان شده شهریارهمی پیچد از بند اسفندیارنسوزد دلت بر چنین کارهابدین درد و تیمار و آزارهاسخنها جزین نیز بسیار گفتکه گفتار با درد و غم بود جفتغل و بند بر هم شکستم همهدوان آمدم نزد شاه رمهازیشان بکشتم فزون از شمارز کردار من شاد شد شهریارگر از هفتخوان برشمارم سخنهمانا که هرگز نیاید به بنز تن باز کردم سر ارجاسپ رابرافراختم نام گشتاسپ رازن و کودکانش بدین بارگاهبیاوردم آن گنج و تخت و کلاههمه نیکویها بکردی به گنجمرا مایه خون آمد و درد و رنجز بس بند و سوگند و پیمان توهمی نگذرم من ز فرمان توهمی گفتی ار باز بینم تراز روشن روان برگزینم تراسپارم ترا افسر و تخت عاجکه هستی به مردی سزاوار تاجمرا از بزرگان برین شرم خاستکه گویند گنج و سپاهت کجاستبهانه کنون چیست من بر چیمپس از رنج پویان ز بهر کیم
بخش۴به فرزند پاسخ چنین داد شاهکه از راستی بگذری نیست راهازین بیش کردی که گفتی تو کارکه یار تو بادا جهان کردگارنبینم همی دشمنی در جهاننه در آشکارا نه اندر نهانکه نام تو یابد نه پیچان شودچه پیچان همانا که بیجان شودبه گیتی نداری کسی را همالمگر بیخرد نامور پور زالکه او راست تا هست زاولستانهمان بست و غزنین و کاولستانبه مردی همی ز آسمان بگذردهمی خویشتن کهتری نشمردکه بر پیش کاوس کی بنده بودز کیخسرو اندر جهان زنده بودبه شاهی ز گشتاسپ نارد سخنکه او تاج نو دارد و ما کهنبه گیتی مرا نیست کس هم نبردز رومی و توری و آزاد مردسوی سیستان رفت باید کنونبه کار آوری زور و بند و فسونبرهنه کنی تیغ و گوپال رابه بند آوری رستم زال رازواره فرامرز را همچنیننمانی که کس برنشیند به زینبه دادار گیتی که او داد زورفروزندهٔ اختر و ماه و هورکه چون این سخنها به جای آوریز من نشنوی زین سپس داوریسپارم به تو تاج و تخت و کلاهنشانم بر تخت بر پیشگاهچنین پاسخ آوردش اسفندیارکه ای پرهنر نامور شهریارهمی دور مانی ز رستم کهنبراندازه باید که رانی سخنتو با شاه چین جنگ جوی و نبردازان نامداران برانگیز گردچه جویی نبرد یکی مرد پیرکه کاوس خواندی ورا شیرگیرز گاه منوچهر تا کیقباددل شهریاران بدو بود شادنکوکارتر زو به ایران کسینبودست کاورد نیکی بسیهمی خواندندش خداوند رخشجهانگیر و شیراوژن و تاجبخشنه اندر جهان نامداری نوستبزرگست و با عهد کیخسروستاگر عهد شاهان نباشد درستنباید ز گشتاسپ منشور جستچنین داد پاسخ به اسفندیارکه ای شیر دل پرهنر نامدارهرانکس که از راه یزدان بگشتهمان عهد او گشت چون باد دشتهمانا شنیدی که کاوس شاهبه فرمان ابلیس گم کرد راههمی باسمان شد به پر عقاببه زاری به ساری فتاد اندر آبز هاماوران دیوزادی ببردشبستان شاهی مر او را سپردسیاوش به آزار او کشته شدهمه دوده زیر و زبر گشته شدکسی کو ز عهد جهاندار گشتبه گرد در او نشاید گذشتاگر تخت خواهی ز من با کلاهره سیستان گیر و برکش سپاهچو آنجا رسی دست رستم ببندبیارش به بازو فگنده کمندزواره فرامرز و دستان سامنباید که سازند پیش تو دامپیاده دوانش بدین بارگاهبیاور کشان تا ببیند سپاهازان پس نپیچد سر از ما کسیاگر کام اگر گنج یابد بسیسپهبد بروها پر از تاب کردبه شاه جهان گفت زین بازگردترا نیست دستان و رستم به کارهمی راه جویی به اسفندیاردریغ آیدت جای شاهی همیمرا از جهان دور خواهی همیترا باد این تخت و تاج کیانمرا گوشهای بس بود زین جهانولیکن ترا من یکی بندهامبه فرمان و رایت سرافگندهامبدو گفت گشتاسپ تندی مکنبلندی بیابی نژندی مکنز لشکر گزین کن فراوان سوارجهاندیدگان از در کارزارسلیح و سپاه و درم پیش تستنژندی به جان بداندیش تستچه باید مرا بیتو گنج و سپاههمان گنج و تخت و سپاه و کلاهچنین داد پاسخ یل اسفندیارکه لشکر نیاید مرا خود به کارگر ایدونک آید زمانم فرازبه لشکر ندارد جهاندار بازز پیش پدر بازگشت او به تابچه از پادشاهی چه از خشم باببه ایوان خویش اندر آمد دژملبی پر ز باد و دلی پر ز غم
بخش۵کتایون چو بشنید شد پر ز خشمبه پیش پسر شد پر از آب چشمچنین گفت با فرخ اسنفدیارکه ای از کیان جهان یادگارز بهمن شنیدم که از گلستانهمی رفت خواهی به زابلستانببندی همی رستم زال راخداوند شمشیر و گوپال راز گیتی همی پند مادر نیوشبه بد تیز مشتاب و چندین مکوشسواری که باشد به نیروی پیلز خون رانداندر زمین جوی نیلبدرد جگرگاه دیو سپیدز شمشیر او گم کند راه شیدهمان ماه هاماوران را بکشتنیارست گفتن کس او را درشتهمانا چو سهراب دیگر سوارنبودست جنگی گه کارزاربه چنگ پدر در به هنگام جنگبه آوردگه کشته شد بیدرنگبه کین سیاوش ز افراسیابز خون کرد گیتی چو دریای آبکه نفرین برین تخت و این تاج بادبرین کشتن و شور و تاراج بادمده از پی تاج سر را به بادکه با تاج شاهی ز مادر نزادپدر پیر سر گشت و برنا تویبه زور و به مردی توانا تویسپه یکسره بر تو دارند چشممیفگن تن اندر بلایی به خشمجز از سیستان در جهان جای هستدلیری مکن تیز منمای دستمرا خاکسار دو گیتی مکنازین مهربان مام بشنو سخنچنین پاسخ آوردش اسفندیارکه ای مهربان این سخن یاددارهمانست رستم که دانی همیهنرهاش چون زند خوانی همینکوکارتر زو به ایران کسینیابی و گر چند پویی بسیچو او را به بستن نباشد رواچنین بد نه خوب آید از پادشاولیکن نباید شکستن دلمکه چون بشکنی دل ز جان بگسلمچگونه کشم سر ز فرمان شاهچگونه گذارم چنین دستگاهمرا گر به زاول سرآید زمانبدان سو کشد اخترم بیگمانچو رستم بیاید به فرمان منز من نشنود سرد هرگز سخنببارید خون از مژه مادرشهمه پاک بر کند موی از سرشبدو گفت کای زنده پیل ژیانهمی خوار گیری ز نیرو رواننباشی بسنده تو با پیلتناز ایدر مرو بی یکی انجمنمبر پیش پیل ژیان هوش خویشنهاده بدین گونه بر دوش خویشاگر زین نشان رای تو رفتنستهمه کام بدگوهر آهرمنستبه دوزخ مبر کودکان را به پایکه دانا بخواند ترا پاک رایبه مادر چنین گفت پس جنگجویکه نابردن کودکان نیست رویچو با زن پس پرده باشد جوانبماند منش پست و تیرهروانبه هر رزمگه باید او را نگاهگذارد بهر زخم گوپال شاهمرا لشکری خود نیاید به کارجز از خویش و پیوند و چندی سوارز پیش پسر مادر مهربانبیامد پر از درد و تیرهروانهمه شب ز مهر پسر مادرشز دیده همی ریخت خون بر برش
بخش۶ به شبگیر هنگام بانگ خروسز درگاه برخاست آوای کوسچو پیلی به اسپ اندر آورد پایبیاورد چون باد لشکر ز جایهمی رفت تا پیشش آمد دو راهفرو ماند بر جای پیل و سپاهدژ گنبدان بود راهش یکیدگر سوی ز اول کشید اندکیشترانک در پیش بودش بخفتتو گفتی که گشتست با خاک جفتهمی چوب زد بر سرش ساروانز رفتن بماند آن زمان کاروانجهانجوی را آن بد آمد به فالبفرمود کش سر ببرند و یالبدان تا بدو بازگردد بدینباشد بجز فره ایزدیبریدند پرخاشجویان سرشبدو بازگشت آن زمان اخترشغمی گشت زان اشتر اسفندیارگرفت آن زمان اختر شوم خوارچنین گفت کانکس که پیروز گشتسر بخت او گیتی افروز گشتبد و نیک هر دو ز یزدان بودلب مرد باید که خندان بودوزانجا بیامد سوی هیرمندهمی بود ترسان ز بیم گزندبر آیین ببستند پردهسرایبزرگان لشگر گزیدند جایشراعی بزد زود و بنهاد تختبران تخت بر شد گو نیکبختمی آورد و رامشگران را بخواندبسی زر و گوهر بریشان فشاندبه رامش دل خویشتن شاد کرددل راد مردان پر از یاد کردچو گل بشکفید از می سالخوردرخ نامداران و شاه نبردبه یاران چنین گفت کز رای شاهنپیچیدم و دور گشتم ز راهمرا گفت بر کار رستم بسیچز بند و ز خواری میاسای هیچبه کردن برفتم برای پدرکنون این گزین پیر پرخاشخربسی رنج دارد به جای سرانجهان راست کرده به گرز گرانهمه شهر ایران بدو زندهانداگر شهریارند و گر بندهاندفرستاده باید یکی تیز ویرسخنگوی و داننده و یادگیرسواری که باشد ورا فر و زیبنگیرد ورا رستم اندر فریبگر ایدونک آید به نزدیک مادرفشان کند رای تاریک مابه خوبی دهد دست بند مرابه دانش ببندد گزند مرانخواهم من او را بجز نیکوییاگر دور دارد سر از بدخوییپشوتن بدو گفت اینست راهبرین باش و آزرم مردان بخواه
بخش۷بفرمود تا بهمن آمدش پیشورا پندها داد ز اندازه بیشبدو گفت اسپ سیه بر نشینبیارای تن را به دیبای چینبنه بر سرت افسر خسروینگارش همه گوهر پهلویبران سان که هرکس که بیند تراز گردنکشان برگزیند ترابداند که هستی تو خسرونژادکند آفریننده را بر تو یادببر پنج بالای زرین ستامسرافراز ده موبد نیکنامهم از راه تا خان رستم برانمکن کار بر خویشتن برگراندرودش ده از ما و خوبی نمایبیارای گفتار و چربی فزایبگویش که هرکس که گردد بلندجهاندار وز هر بدی بیگزندز دادار باید که دارد سپاسکه اویست جاوید نیکی شناسچو باشد فزایندهٔ نیکوییبه پرهیز دارد سر از بدخوییبیفزایدش کامگاری و گنجبود شادمان در سرای سپنجچو دوری گزیند ز کردار زشتبیابد بدان گیتی اندر بهشتبد و نیک بر ما همی بگذردچنین داند آن کس که دارد خردسرانجام بستر بود تیرهخاکبپرد روان سوی یزدان پاکبه گیتی هرانکس که نیکی شناختبکوشید و با شهریاران بساختهمان بر که کاری همان بدرویسخن هرچ گویی همان بشنویکنون از تو اندازه گیریم راستنباید برین بر فزون و نه کاستکه بگذاشتی سالیان بیشماربه گیتی بدیدی بسی شهریاراگر بازجویی ز راه خردبدانی که چونین نه اندر خوردکه چندین بزرگی و گنج و سپاهگرانمایه اسپان و تخت و کلاهز پیش نیاکان ما یافتیچو در بندگی تیز بشتافتیچه مایه جهان داشت لهراسپ شاهنکردی گذر سوی آن بارگاهچو او شهر ایران به گشتاسپ دادنیامد ترا هیچ زان تخت یادسوی او یکی نامه ننوشتهایاز آرایش بندگی گشتهاینرفتی به درگاه او بندهوارنخواهی به گیتی کسی شهریارز هوشنگ و جم و فریدون گردکه از تخم ضحاک شاهی ببردهمی رو چنین تا سر کیقبادکه تاج فریدون به سر بر نهادچو گشتاسپ شه نیست یک نامداربه رزم و به بزم و به رای و شکارپذیرفت پاکیزه دین بهینهان گشت گمراهی و بیرهیچو خورشید شد راه گیهان خدیونهان شد بدآموزی و راه دیوازان پس که ارجاسپ آمد به جنگسپه چون پلنگان و مهتر نهنگندانست کس لشکرش را شمارپذیره شدش نامور شهریاریکی گورستان کرد بر دشت کینکه پیدا نبد پهن روی زمینهمانا که تا رستخیز این سخنمیان بزرگان نگردد کهنکنون خاور او راست تا باخترهمی بشکند پشت شیران نرز توران زمین تا در هند و رومجهان شد مر او را چو یک مهره مومز دشت سواران نیزه گزاربه درگاه اویند چندی سوارفرستندش از مرزها باژ و ساوکه با جنگ او نیستشان زور و تاوازان گفتم این با توای پهلوانکه او از تو آزرده دارد رواننرفتی بدان نامور بارگاهنکردی بدان نامداران نگاهکرانی گرفتستی اندر جهانکه داری همی خویشتن را نهانفرامش ترا مهتران چون کنندمگر مغز و دل پاک بیرون کنندهمیشه همه نیکویی خواستیبه فرمان شاهان بیاراستیاگر بر شمارد کسی رنج توبه گیتی فزون آید از گنج توز شاهان کسی بر چنین داستانز بنده نبودند همداستانمرا گفت رستم ز بس خواستههم از کشور و گنج آراستهبه زاول نشستست و گشتست مستنگیرد کس از مست چیزی به دستبرآشفت یک روز و سوگند خوردبه روز سپید و شب لاژوردکه او را بجز بسته در بارگاهنبیند ازین پس جهاندار شاهکنون من ز ایران بدین آمدمنبد شاه دستور تا دم زدمبپرهیز و پیچان شو از خشم اویندیدی که خشم آورد چشم اویچو اینجا بیایی و فرمان کنیروان را به پوزش گروگان کنیبه خورشید رخشان و جان زریربه جان پدرم آن جهاندار شیرکه من زین پشیمان کنم شاه رابرافرزوم این اختر و ماه راکه من زین که گفتم نجویم فروغنگردم به هر کار گرد دروغپشوتن برین بر گوای منستروان و خرد رهنمای منستهمی جستم از تو من آرام شاهولیکن همی از تو دیدم گناهپدر شهریارست و من کهترمز فرمان او یک زمان نگذرمهمه دوده اکنون بباید نشستزدن رای و سودن بدین کار دستزواره فرامرز و دستان سامجهاندیده رودابهٔ نیک نامهمه پند من یک به یک بشنویدبدین خوب گفتار من بگرویدنباید که این خانه ویران شودبه کام دلیران ایران شودچو بسته ترا نزد شاه آورمبدو بر فراوان گناه آورمبباشیم پیشش بخواهش به پایز خشم و ز کین آرمش باز جاینمانم که بادی بتو بر وزدبران سان که از گوهر من سزد