انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 64:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  61  62  63  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
داستان جمشید:

بخش اول:

گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او

برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر

کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی

زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری

جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی

منم گفت با فرهٔ ایزدی
همم شهریاری همم موبدی

بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم

نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جو شنا

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان

بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین چند بنهاد گنج

دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز کتان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز

بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان

صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهٔ لشکر و کشورند

کزیشان بود تخت شاهی به جای
وزیشان بود نام مردی به پای

بسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بریشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بروی
بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دست‌ورزان اباسرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز

ازین هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه

که تا هر کس اندازهٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را

بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد ازو روشنی خواستار

به چنگ آمدش چندگونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید

دگر بویهای خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چنو خواستار

گذر کرد ازان پس به کشتی برآب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب

چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز

همه کردنیها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای

به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی

چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا

جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او

به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین

بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند

چنین جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند ازان خسروان یادگار

چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش

چنین تا بر آمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار

جهان سربه‌سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی

یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست
همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست

همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون

چو این گفته شد فر یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش

به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فر گیتی‌فروز
     
  
مرد

 
داستان جمشید:

بخش دوم:

یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد

که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود

مراو را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای

همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری

بز و میش بد شیرور همچنین
به دوشیزگان داده بد پاکدین

به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز

پسر بد مراین پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی

جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود

کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند

کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده‌هزار

ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام

شب و روز بودی دو بهره به زین
ز روی بزرگی نه از روی کین

چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه

دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد

بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست

جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد

که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای

چه باید پدرکش پسر چون تو بود
یکی پندت را من بیاید شنود

زمانه برین خواجهٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد

بگیر این سر مایه‌ور جاه او
ترا زیبد اندر جهان گاه او

برین گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد

به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگرگوی کین از در کار نیست

بدوگفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من

بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید

بپرسید کین چاره با من بگوی
نتابم ز رای تو من هیچ روی

بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا

مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای

گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی

سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ

بیاورد وارونه ابلیس بند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسترد راه

سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی

به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد

همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج

چنان بدگهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پیوند او

به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد گر شود نره شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست

فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر

به سر برنهاد افسر تازیان
بریشان ببخشید سود و زیان
     
  
مرد

 
داستان جمشید:

بخش سوم:

چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن

بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی

اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی

جهان سربه‌سر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست

چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت

جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن

همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی

بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم

چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش

کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا

فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش

ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای

به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر

سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند

خورش زردهٔ خایه دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست

بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید

شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی

چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی

بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو

بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او

ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید

دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست

سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت

چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه

پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک‌بهٔک داستانها زدند

ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند

بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت

بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود

خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

به جز مغز مردم مده‌شان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش

نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی
چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی

مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان
     
  
مرد

 
داستان جمشید:

بخش چهارم:

از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید

برو تیره شد فرهٔ ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگفتند راه

شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول شاه اژدها پیکرست

سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد

از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گرد از همه کشوری

سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بروی

چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو

برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چو صدسالش اندر جهان کس ندید
برو نام شاهی و او ناپدید

صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین

نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارش سراسر به دو نیم کرد
جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه

ازو بیش بر تخت شاهی که بود
بران رنج بردن چه آمدش سود

گذشته برو سالیان هفتصد
پدید آوریده همه نیک و بد

چه باید همه زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز

همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش

یکایک چو گیتی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر

بدو شاد باشی و نازی بدوی
همان راز دل را گشایی بدوی

یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندرون درد و خون آورد

دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش اول:

چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز

دو پاکیزه از خانهٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش دوم:

چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه

بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی

دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا

یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین

چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم

ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش

یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری

وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن

مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون

برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند

خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن

ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان

زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند

پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر

همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین

از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند

برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند

یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت

نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر

به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها

ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان

چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست

خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش

کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد

پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی

کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش سوم:

چو از روزگارش چهل سال ماند
نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیر یاز
به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار
بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر
بدریدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجستند خورشید رویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای

چنین گفت ضحاک را ارنواز
که شاها چه بودت نگویی به راز

که خفته به آرام در خان خویش
برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست
دد و دام و مردم به پیمان تست

به خورشید رویان جهاندار گفت
که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید
شودتان دل از جان من ناامید

به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای
که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت

چنین گفت با نامور ماهروی
که مگذار این را ره چاره چوی

نگین زمانه سر تخت تست
جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زیر انگشتری
دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران
از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی
پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست
ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان
به خیره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن
که آن سرو سیمین برافگند بن

جهان از شب تیره چون پر زاغ
هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد

سپهبد به هرجا که بد موبدی
سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

نهانی سخن کردشان آشکار
ز نیک و بد و گردش روزگار

که بر من زمانه کی آید بسر
کرا باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز با من بباید گشاد
و گر سر به خواری بباید نهاد

لب موبدان خشک و رخساره تر
زبان پر ز گفتار با یکدیگر

که گر بودنی باز گوییم راست
به جانست پیکار و جان بی‌بهاست

و گر نشنود بودنیها درست
بباید هم اکنون ز جان دست شست

سه روز اندرین کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار

به روز چهارم برآشفت شاه
برآن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بسود
و گر بودنیها بباید نمود

همه موبدان سرفگنده نگون
پر از هول دل دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش
یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک بنام
کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد
گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود
که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد
برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای
سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سس تخت تو
به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود
زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر
بسان درختی شود بارور

به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز
به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار
بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین
چرا بنددم از منش چیست کین

دلاور بدو گفت گر بخردی
کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش
از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر
بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش
ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند
بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور بازجای
بتخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون بگرد جهان
همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شده روز روشن برو لاژورد
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش چهارم:

برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز

خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد

ببالید برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی

جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود

جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی

بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر

همان گاو کش نام بر مایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود

ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موی بر تازه رنگی دگر

شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره‌شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید

زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی

فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ بر آبتین بر زمین

گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه بر کام شیر

از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بدو باز خورد

گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز

خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او بر چنان بد رسید

فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آگنده بود

پر از داغ دل خستهٔ روزگار
همی رفت پویان بدان مرغزار

کجا نامور گاو برمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود

به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر
وزین گاو نغزش بپرور به شیر

و گر باره خواهی روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست

پرستندهٔ بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز

که چون بنده در پیش فرزند تو
بباشم پرستندهٔ پند تو

سه سالش همی داد زان گاو شیر
هشیوار بیدار زنهارگیر
     
  
مرد

 
داستان ضحاک

بخش پنجم:

نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی

دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست

ببرم پی از خاک جادوستان
شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه
برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند
چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود
که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین
منم سوگواری ز ایران زمین

بدان کاین گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود باید نگهبان او
پدروار لرزنده بر جان او

پذیرفت فرزند او نیک مرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد

خبر شد به ضحاک بدروزگار
از آن گاو برمایه و مرغزار

بیامد ازان کینه چون پیل مست
مران گاو برمایه را کرد پست

همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفگند و زیشان بپرداخت جای

سبک سوی خان فریدون شتافت
فراوان پژوهید و کس را نیافت

به ایوان او آتش اندر فگند
ز پای اندر آورد کاخ بلند
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش ششم:

چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت

بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت

بگو مر مرا تا که بودم پدر
کیم من ز تخم کدامین گهر

چه گویم کیم بر سر انجمن
یکی دانشی داستانم بزن

فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگویم ترا هر چه گفتی بگوی

تو بشناس کز مرز ایران زمین
یکی مرد بد نام او آبتین

ز تخم کیان بود و بیدار بود
خردمند و گرد و بی‌آزار بود

ز طهمورث گرد بودش نژاد
پدر بر پدر بر همی داشت یاد

پدر بد ترا و مرا نیک شوی
نبد روز روشن مرا جز بدوی

چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست

ازو من نهانت همی داشتم
چه مایه به بد روز بگذاشتم

پدرت آن گرانمایه مرد جوان
فدی کرده پیش تو روشن روان

ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ایران دمار

سر بابت از مغز پرداختند
همان اژدها را خورش ساختند

سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای
که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای

یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار

نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به بیشه درون شاهفش

بدو دادمت روزگاری دراز
همی پروردیدت به بر بر به ناز

ز پستان آن گاو طاووس رنگ
برافراختی چون دلاور پلنگ

سرانجام زان گاو و آن مرغزار
یکایک خبر شد سوی شهریار

ز بیشه ببردم ترا ناگهان
گریزنده ز ایوان و از خان و مان

بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان بی‌زبان مهربان دایه را

وز ایوان ما تا به خورشید خاک
برآورد و کرد آن بلندی مغاک

فریدون چو بشنید بگشادگوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش

دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین

چنین داد پاسخ به مادر که شیر
نگردد مگر ز آزمایش دلیر

کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست

بپویم به فرمان یزدان پاک
برآرم ز ایوان ضحاک خاک

بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سر به سر پای نیست

جهاندار ضحاک با تاج و گاه
میان بسته فرمان او را سپاه

چو خواهد ز هر کشوری صدهزار
کمر بسته او را کند کارزار

جز اینست آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین

که هر کاو نبید جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید

بدان مستی اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد
     
  
صفحه  صفحه 3 از 64:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  61  62  63  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA