داستان جمشید:بخش اول:گرانمایه جمشید فرزند اوکمر بست یکدل پر از پند اوبرآمد برآن تخت فرخ پدربه رسم کیان بر سرش تاج زرکمر بست با فر شاهنشهیجهان گشت سرتاسر او را رهیزمانه بر آسود از داوریبه فرمان او دیو و مرغ و پریجهان را فزوده بدو آبرویفروزان شده تخت شاهی بدویمنم گفت با فرهٔ ایزدیهمم شهریاری همم موبدیبدان را ز بد دست کوته کنمروان را سوی روشنی ره کنمنخست آلت جنگ را دست برددر نام جستن به گردان سپردبه فر کیی نرم کرد آهناچو خود و زره کرد و چون جو شناچو خفتان و تیغ و چو برگستوانهمه کرد پیدا به روشن روانبدین اندرون سال پنجاه رنجببرد و ازین چند بنهاد گنجدگر پنجه اندیشهٔ جامه کردکه پوشند هنگام ننگ و نبردز کتان و ابریشم و موی قزقصب کرد پرمایه دیبا و خزبیاموختشان رشتن و تافتنبه تار اندرون پود را بافتنچو شد بافته شستن و دوختنگرفتند ازو یکسر آموختنچو این کرده شد ساز دیگر نهادزمانه بدو شاد و او نیز شادز هر انجمن پیشهور گرد کردبدین اندرون نیز پنجاه خوردگروهی که کاتوزیان خوانیاشبه رسم پرستندگان دانیاشجدا کردشان از میان گروهپرستنده را جایگه کرد کوهبدان تا پرستش بود کارشاننوان پیش روشن جهاندارشانصفی بر دگر دست بنشاندندهمی نام نیساریان خواندندکجا شیر مردان جنگ آورندفروزندهٔ لشکر و کشورندکزیشان بود تخت شاهی به جایوزیشان بود نام مردی به پایبسودی سه دیگر گره را شناسکجا نیست از کس بریشان سپاسبکارند و ورزند و خود بدروندبه گاه خورش سرزنش نشنوندز فرمان تنآزاده و ژندهپوشز آواز پیغاره آسوده گوشتن آزاد و آباد گیتی برویبر آسوده از داور و گفتگویچه گفت آن سخنگوی آزاده مردکه آزاده را کاهلی بنده کردچهارم که خوانند اهتو خوشیهمان دستورزان اباسرکشیکجا کارشان همگنان پیشه بودروانشان همیشه پراندیشه بودبدین اندرون سال پنجاه نیزبخورد و بورزید و بخشید چیزازین هر یکی را یکی پایگاهسزاوار بگزید و بنمود راهکه تا هر کس اندازهٔ خویش راببیند بداند کم و بیش رابفرمود پس دیو ناپاک رابه آب اندر آمیختن خاک راهرانچ از گل آمد چو بشناختندسبک خشک را کالبد ساختندبه سنگ و به گچ دیو دیوار کردنخست از برش هندسی کار کردچو گرمابه و کاخهای بلندچو ایوان که باشد پناه از گزندز خارا گهر جست یک روزگارهمی کرد ازو روشنی خواستاربه چنگ آمدش چندگونه گهرچو یاقوت و بیجاده و سیم و زرز خارا به افسون برون آوریدشد آراسته بندها را کلیددگر بویهای خوش آورد بازکه دارند مردم به بویش نیازچو بان و چو کافور و چون مشک نابچو عود و چو عنبر چو روشن گلابپزشکی و درمان هر دردمنددر تندرستی و راه گزندهمان رازها کرد نیز آشکارجهان را نیامد چنو خواستارگذر کرد ازان پس به کشتی برآبز کشور به کشور گرفتی شتابچنین سال پنجه برنجید نیزندید از هنر بر خرد بسته چیزهمه کردنیها چو آمد به جایز جای مهی برتر آورد پایبه فر کیانی یکی تخت ساختچه مایه بدو گوهر اندر نشاختکه چون خواستی دیو برداشتیز هامون به گردون برافراشتیچو خورشید تابان میان هوانشسته برو شاه فرمانرواجهان انجمن شد بر آن تخت اوشگفتی فرومانده از بخت اوبه جمشید بر گوهر افشاندندمران روز را روز نو خواندندسر سال نو هرمز فرودینبرآسوده از رنج روی زمینبزرگان به شادی بیاراستندمی و جام و رامشگران خواستندچنین جشن فرخ ازان روزگاربه ما ماند ازان خسروان یادگارچنین سال سیصد همی رفت کارندیدند مرگ اندران روزگارز رنج و ز بدشان نبد آگهیمیان بسته دیوان بسان رهیبه فرمان مردم نهاده دو گوشز رامش جهان پر ز آوای نوشچنین تا بر آمد برین روزگارندیدند جز خوبی از کردگارجهان سربهسر گشت او را رهینشسته جهاندار با فرهییکایک به تخت مهی بنگریدبه گیتی جز از خویشتن را ندیدمنی کرد آن شاه یزدان شناسز یزدان بپیچید و شد ناسپاسگرانمایگان را ز لشگر بخواندچه مایه سخن پیش ایشان براندچنین گفت با سالخورده مهانکه جز خویشتن را ندانم جهانهنر در جهان از من آمد پدیدچو من نامور تخت شاهی ندیدجهان را به خوبی من آراستمچنانست گیتی کجا خواستمخور و خواب و آرامتان از منستهمان کوشش و کامتان از منستبزرگی و دیهیم شاهی مراستکه گوید که جز من کسی پادشاستهمه موبدان سرفگنده نگونچرا کس نیارست گفتن نه چونچو این گفته شد فر یزدان از ویبگشت و جهان شد پر از گفتوگویمنی چون بپیوست با کردگارشکست اندر آورد و برگشت کارچه گفت آن سخنگوی با فر و هوشچو خسرو شوی بندگی را بکوشبه یزدان هر آنکس که شد ناسپاسبه دلش اندر آید ز هر سو هراسبه جمشید بر تیرهگون گشت روزهمی کاست آن فر گیتیفروز
داستان جمشید:بخش دوم:یکی مرد بود اندر آن روزگارز دشت سواران نیزه گذارگرانمایه هم شاه و هم نیک مردز ترس جهاندار با باد سردکه مرداس نام گرانمایه بودبه داد و دهش برترین پایه بودمراو را ز دوشیدنی چارپایز هر یک هزار آمدندی به جایهمان گاو دوشابه فرمانبریهمان تازی اسب گزیده مریبز و میش بد شیرور همچنینبه دوشیزگان داده بد پاکدینبه شیر آن کسی را که بودی نیازبدان خواسته دست بردی فرازپسر بد مراین پاکدل را یکیکش از مهر بهره نبود اندکیجهانجوی را نام ضحاک بوددلیر و سبکسار و ناپاک بودکجا بیور اسپش همی خواندندچنین نام بر پهلوی راندندکجا بیور از پهلوانی شماربود بر زبان دری دههزارز اسپان تازی به زرین ستامورا بود بیور که بردند نامشب و روز بودی دو بهره به زینز روی بزرگی نه از روی کینچنان بد که ابلیس روزی پگاهبیامد بسان یکی نیکخواهدل مهتر از راه نیکی ببردجوان گوش گفتار او را سپردبدو گفت پیمانت خواهم نخستپس آنگه سخن برگشایم درستجوان نیکدل گشت فرمانش کردچنان چون بفرمود سوگند خوردکه راز تو با کس نگویم ز بنز تو بشنوم هر چه گویی سخنبدو گفت جز تو کسی کدخدایچه باید همی با تو اندر سرایچه باید پدرکش پسر چون تو بودیکی پندت را من بیاید شنودزمانه برین خواجهٔ سالخوردهمی دیر ماند تو اندر نوردبگیر این سر مایهور جاه اوترا زیبد اندر جهان گاه اوبرین گفتهٔ من چو داری وفاجهاندار باشی یکی پادشاچو ضحاک بشنید اندیشه کردز خون پدر شد دلش پر ز دردبه ابلیس گفت این سزاوار نیستدگرگوی کین از در کار نیستبدوگفت گر بگذری زین سخنبتابی ز سوگند و پیمان منبماند به گردنت سوگند و بندشوی خوار و ماند پدرت ارجمندسر مرد تازی به دام آوریدچنان شد که فرمان او برگزیدبپرسید کین چاره با من بگوینتابم ز رای تو من هیچ رویبدو گفت من چاره سازم ترابه خورشید سر برفرازم ترامر آن پادشا را در اندر سراییکی بوستان بود بس دلگشایگرانمایه شبگیر برخاستیز بهر پرستش بیاراستیسر و تن بشستی نهفته به باغپرستنده با او ببردی چراغبیاورد وارونه ابلیس بندیکی ژرف چاهی به ره بر بکندپس ابلیس وارونه آن ژرف چاهبه خاشاک پوشید و بسترد راهسر تازیان مهتر نامجویشب آمد سوی باغ بنهاد رویبه چاه اندر افتاد و بشکست پستشد آن نیکدل مرد یزدانپرستبه هر نیک و بد شاه آزاد مردبه فرزند بر نازده باد سردهمی پروریدش به ناز و به رنجبدو بود شاد و بدو داد گنجچنان بدگهر شوخ فرزند اوبگشت از ره داد و پیوند اوبه خون پدر گشت همداستانز دانا شنیدم من این داستانکه فرزند بد گر شود نره شیربه خون پدر هم نباشد دلیرمگر در نهانش سخن دیگرستپژوهنده را راز با مادرستفرومایه ضحاک بیدادگربدین چاره بگرفت جای پدربه سر برنهاد افسر تازیانبریشان ببخشید سود و زیان
داستان جمشید:بخش سوم:چو ابلیس پیوسته دید آن سخنیکی بند بد را نو افگند بنبدو گفت گر سوی من تافتیز گیتی همه کام دل یافتیاگر همچنین نیز پیمان کنینپیچی ز گفتار و فرمان کنیجهان سربهسر پادشاهی تراستدد و مردم و مرغ و ماهی تراستچو این کرده شد ساز دیگر گرفتیکی چاره کرد از شگفتی شگفتجوانی برآراست از خویشتنسخنگوی و بینادل و رایزنهمیدون به ضحاک بنهاد روینبودش به جز آفرین گفت و گویبدو گفت اگر شاه را در خورمیکی نامور پاک خوالیگرمچو بشنید ضحاک بنواختشز بهر خورش جایگه ساختشکلید خورش خانهٔ پادشابدو داد دستور فرمانروافراوان نبود آن زمان پرورشکه کمتر بد از خوردنیها خورشز هر گوشت از مرغ و از چارپایخورشگر بیاورد یک یک به جایبه خویش بپرورد برسان شیربدان تا کند پادشا را دلیرسخن هر چه گویدش فرمان کندبه فرمان او دل گروگان کندخورش زردهٔ خایه دادش نخستبدان داشتش یک زمان تندرستبخورد و برو آفرین کرد سختمزه یافت خواندش ورا نیکبختچنین گفت ابلیس نیرنگسازکه شادان زی ای شاه گردنفرازکه فردات ازان گونه سازم خورشکزو باشدت سربهسر پرورشبرفت و همه شب سگالش گرفتکه فردا ز خوردن چه سازد شگفتخورشها ز کبک و تذرو سپیدبسازید و آمد دلی پرامیدشه تازیان چون به نان دست بردسر کم خرد مهر او را سپردسیم روز خوان را به مرغ و برهبیاراستش گونه گون یکسرهبه روز چهارم چو بنهاد خوانخورش ساخت از پشت گاو جوانبدو اندرون زعفران و گلابهمان سالخورده می و مشک نابچو ضحاک دست اندر آورد و خوردشگفت آمدش زان هشیوار مردبدو گفت بنگر که از آرزویچه خواهی بگو با من ای نیکخویخورشگر بدو گفت کای پادشاهمیشه بزی شاد و فرمانروامرا دل سراسر پر از مهر تستهمه توشهٔ جانم از چهرتستیکی حاجتستم به نزدیک شاهو گرچه مرا نیست این پایگاهکه فرمان دهد تا سر کتف اویببوسم بدو بر نهم چشم و رویچو ضحاک بشنید گفتار اوینهانی ندانست بازار اویبدو گفت دارم من این کام توبلندی بگیرد ازین نام توبفرمود تا دیو چون جفت اوهمی بوسه داد از بر سفت اوببوسید و شد بر زمین ناپدیدکس اندر جهان این شگفتی ندیددو مار سیه از دو کتفش برستعمی گشت و از هر سویی چاره جستسرانجام ببرید هر دو ز کفتسزد گر بمانی بدین در شگفتچو شاخ درخت آن دو مار سیاهبرآمد دگر باره از کتف شاهپزشکان فرزانه گرد آمدندهمه یکبهٔک داستانها زدندز هر گونه نیرنگها ساختندمر آن درد را چاره نشناختندبسان پزشکی پس ابلیس تفتبه فرزانگی نزد ضحاک رفتبدو گفت کین بودنی کار بودبمان تا چه گردد نباید درودخورش ساز و آرامشان ده به خوردنباید جزین چارهای نیز کردبه جز مغز مردم مدهشان خورشمگر خود بمیرند ازین پرورشنگر تا که ابلیس ازین گفتوگویچهکردوچه خواست اندرین جستجویمگر تا یکی چاره سازد نهانکه پردخته گردد ز مردم جهان
داستان جمشید:بخش چهارم:از آن پس برآمد ز ایران خروشپدید آمد از هر سویی جنگ و جوشسیه گشت رخشنده روز سپیدگسستند پیوند از جمشیدبرو تیره شد فرهٔ ایزدیبه کژی گرایید و نابخردیپدید آمد از هر سویی خسروییکی نامجویی ز هر پهلویسپه کرده و جنگ را ساختهدل از مهر جمشید پرداختهیکایک ز ایران برآمد سپاهسوی تازیان برگفتند راهشنودند کانجا یکی مهترستپر از هول شاه اژدها پیکرستسواران ایران همه شاهجوینهادند یکسر به ضحاک رویبه شاهی برو آفرین خواندندورا شاه ایران زمین خواندندکی اژدهافش بیامد چو بادبه ایران زمین تاج بر سر نهاداز ایران و از تازیان لشکریگزین کرد گرد از همه کشوریسوی تخت جمشید بنهاد رویچو انگشتری کرد گیتی برویچو جمشید را بخت شد کندروبه تنگ اندر آمد جهاندار نوبرفت و بدو داد تخت و کلاهبزرگی و دیهیم و گنج و سپاهچو صدسالش اندر جهان کس ندیدبرو نام شاهی و او ناپدیدصدم سال روزی به دریای چینپدید آمد آن شاه ناپاک دیننهان گشته بود از بد اژدهانیامد به فرجام هم زو رهاچو ضحاکش آورد ناگه به چنگیکایک ندادش زمانی درنگبه ارش سراسر به دو نیم کردجهان را ازو پاک بیبیم کردشد آن تخت شاهی و آن دستگاهزمانه ربودش چو بیجاده کاهازو بیش بر تخت شاهی که بودبران رنج بردن چه آمدش سودگذشته برو سالیان هفتصدپدید آوریده همه نیک و بدچه باید همه زندگانی درازچو گیتی نخواهد گشادنت رازهمی پروراندت با شهد و نوشجز آواز نرمت نیاید به گوشیکایک چو گیتی که گسترد مهرنخواهد نمودن به بد نیز چهربدو شاد باشی و نازی بدویهمان راز دل را گشایی بدوییکی نغز بازی برون آوردبه دلت اندرون درد و خون آورددلم سیر شد زین سرای سپنجخدایا مرا زود برهان ز رنج
داستان ضحاک:بخش اول:چو ضحاک شد بر جهان شهریاربرو سالیان انجمن شد هزارسراسر زمانه بدو گشت بازبرآمد برین روزگار درازنهان گشت کردار فرزانگانپراگنده شد کام دیوانگانهنر خوار شد جادویی ارجمندنهان راستی آشکارا گزندشده بر بدی دست دیوان درازبه نیکی نرفتی سخن جز به رازدو پاکیزه از خانهٔ جمشیدبرون آوریدند لرزان چو بیدکه جمشید را هر دو دختر بدندسر بانوان را چو افسر بدندز پوشیدهرویان یکی شهرنازدگر پاکدامن به نام ارنوازبه ایوان ضحاک بردندشانبران اژدهافشن سپردندشانبپروردشان از ره جادوییبیاموختشان کژی و بدخوییندانست جز کژی آموختنجز از کشتن و غارت و سوختن
داستان ضحاک:بخش دوم:چنان بد که هر شب دو مرد جوانچه کهتر چه از تخمهٔ پهلوانخورشگر ببردی به ایوان شاههمی ساختی راه درمان شاهبکشتی و مغزش بپرداختیمران اژدها را خورش ساختیدو پاکیزه از گوهر پادشادو مرد گرانمایه و پارسایکی نام ارمایل پاکدیندگر نام گرمایل پیشبینچنان بد که بودند روزی به همسخن رفت هر گونه از بیش و کمز بیدادگر شاه و ز لشکرشوزان رسمهای بد اندر خورشیکی گفت ما را به خوالیگریبباید بر شاه رفت آوریوزان پس یکی چارهای ساختنز هر گونه اندیشه انداختنمگر زین دو تن را که ریزند خونیکی را توان آوریدن برونبرفتند و خوالیگری ساختندخورشها و اندازه بشناختندخورش خانهٔ پادشاه جهانگرفت آن دو بیدار دل در نهانچو آمد به هنگام خون ریختنبه شیرین روان اندر آویختنازان روز بانان مردمکشانگرفته دو مرد جوان راکشانزنان پیش خوالیگران تاختندز بالا به روی اندر انداختندپر از درد خوالیگران را جگرپر از خون دو دیده پر از کینه سرهمی بنگرید این بدان آن بدینز کردار بیداد شاه زمیناز آن دو یکی را بپرداختندجزین چارهای نیز نشناختندبرون کرد مغز سر گوسفندبیامیخت با مغز آن ارجمندیکی را به جان داد زنهار و گفتنگر تا بیاری سر اندر نهفتنگر تا نباشی به آباد شهرترا از جهان دشت و کوهست بهربه جای سرش زان سری بیبهاخورش ساختند از پی اژدهاازین گونه هر ماهیان سیجوانازیشان همی یافتندی روانچو گرد آمدی مرد ازیشان دویستبران سان که نشناختندی که کیستخورشگر بدیشان بزی چند و میشسپردی و صحرا نهادند پیشکنون کرد از آن تخمه داد نژادکه ز آباد ناید به دل برش یادپس آیین ضحاک وارونه خویچنان بد که چون میبدش آرزویز مردان جنگی یکی خواستیبه کشتی چو با دیو برخاستیکجا نامور دختری خوبرویبه پرده درون بود بیگفتگویپرستنده کردیش بر پیش خویشنه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
داستان ضحاک:بخش سوم:چو از روزگارش چهل سال ماندنگر تا بسر برش یزدان چه رانددر ایوان شاهی شبی دیر یازبه خواب اندرون بود با ارنوازچنان دید کز کاخ شاهنشهانسه جنگی پدید آمدی ناگهاندو مهتر یکی کهتر اندر میانبه بالای سرو و به فر کیانکمر بستن و رفتن شاهواربچنگ اندرون گرزهٔ گاوساردمان پیش ضحاک رفتی به جنگنهادی به گردن برش پالهنگهمی تاختی تا دماوند کوهکشان و دوان از پس اندر گروهبپیچید ضحاک بیدادگربدریدش از هول گفتی جگریکی بانگ برزد بخواب اندرونکه لرزان شد آن خانهٔ صدستونبجستند خورشید رویان ز جایاز آن غلغل نامور کدخدایچنین گفت ضحاک را ارنوازکه شاها چه بودت نگویی به رازکه خفته به آرام در خان خویشبرین سان بترسیدی از جان خویشزمین هفت کشور به فرمان تستدد و دام و مردم به پیمان تستبه خورشید رویان جهاندار گفتکه چونین شگفتی بشاید نهفتکه گر از من این داستان بشنویدشودتان دل از جان من ناامیدبه شاه گرانمایه گفت ارنوازکه بر ما بباید گشادنت رازتوانیم کردن مگر چارهایکه بیچارهای نیست پتیارهایسپهبد گشاد آن نهان از نهفتهمه خواب یک یک بدیشان بگفتچنین گفت با نامور ماهرویکه مگذار این را ره چاره چوینگین زمانه سر تخت تستجهان روشن از نامور بخت تستتو داری جهان زیر انگشتریدد و مردم و مرغ و دیو و پریز هر کشوری گرد کن مهتراناز اخترشناسان و افسونگرانسخن سربه سر موبدان را بگویپژوهش کن و راستی بازجوینگه کن که هوش تو بر دست کیستز مردم شمار ار ز دیو و پریستچو دانسته شد چاره ساز آن زمانبه خیره مترس از بد بدگمانشه پر منش را خوش آمد سخنکه آن سرو سیمین برافگند بنجهان از شب تیره چون پر زاغهم آنگه سر از کوه برزد چراغتو گفتی که بر گنبد لاژوردبگسترد خورشید یاقوت زردسپهبد به هرجا که بد موبدیسخن دان و بیداردل بخردیز کشور به نزدیک خویش آوریدبگفت آن جگر خسته خوابی که دیدنهانی سخن کردشان آشکارز نیک و بد و گردش روزگارکه بر من زمانه کی آید بسرکرا باشد این تاج و تخت و کمرگر این راز با من بباید گشادو گر سر به خواری بباید نهادلب موبدان خشک و رخساره ترزبان پر ز گفتار با یکدیگرکه گر بودنی باز گوییم راستبه جانست پیکار و جان بیبهاستو گر نشنود بودنیها درستبباید هم اکنون ز جان دست شستسه روز اندرین کار شد روزگارسخن کس نیارست کرد آشکاربه روز چهارم برآشفت شاهبرآن موبدان نماینده راهکه گر زندهتان دار باید بسودو گر بودنیها بباید نمودهمه موبدان سرفگنده نگونپر از هول دل دیدگان پر ز خوناز آن نامداران بسیار هوشیکی بود بینادل و تیزگوشخردمند و بیدار و زیرک بنامکزان موبدان او زدی پیش گامدلش تنگتر گشت و ناباک شدگشاده زبان پیش ضحاک شدبدو گفت پردخته کن سر ز بادکه جز مرگ را کس ز مادر نزادجهاندار پیش از تو بسیار بودکه تخت مهی را سزاوار بودفراوان غم و شادمانی شمردبرفت و جهان دیگری را سپرداگر بارهٔ آهنینی به پایسپهرت بساید نمانی به جایکسی را بود زین سس تخت توبه خاک اندر آرد سر و بخت توکجا نام او آفریدون بودزمین را سپهری همایون بودهنوز آن سپهبد ز مادر نزادنیامد گه پرسش و سرد بادچو او زاید از مادر پرهنربسان درختی شود باروربه مردی رسد برکشد سر به ماهکمر جوید و تاج و تخت و کلاهبه بالا شود چون یکی سرو برزبه گردن برآرد ز پولاد گرززند بر سرت گرزهٔ گاوساربگیردت زار و ببنددت خواربدو گفت ضحاک ناپاک دینچرا بنددم از منش چیست کیندلاور بدو گفت گر بخردیکسی بیبهانه نسازد بدیبرآید به دست تو هوش پدرشاز آن درد گردد پر از کینه سرشیکی گاو برمایه خواهد بدنجهانجوی را دایه خواهد بدنتبه گردد آن هم به دست تو بربدین کین کشد گرزهٔ گاوسرچو بشنید ضحاک بگشاد گوشز تخت اندر افتاد و زو رفت هوشگرانمایه از پیش تخت بلندبتابید روی از نهیب گزندچو آمد دل نامور بازجایبتخت کیان اندر آورد پاینشان فریدون بگرد جهانهمی باز جست آشکار و نهاننه آرام بودش نه خواب و نه خوردشده روز روشن برو لاژورد
داستان ضحاک:بخش چهارم:برآمد برین روزگار درازکشید اژدهافش به تنگی فرازخجسته فریدون ز مادر بزادجهان را یکی دیگر آمد نهادببالید برسان سرو سهیهمی تافت زو فر شاهنشهیجهانجوی با فر جمشید بدبه کردار تابنده خورشید بودجهان را چو باران به بایستگیروان را چو دانش به شایستگیبسر بر همی گشت گردان سپهرشده رام با آفریدون به مهرهمان گاو کش نام بر مایه بودز گاوان ورا برترین پایه بودز مادر جدا شد چو طاووس نربهر موی بر تازه رنگی دگرشده انجمن بر سرش بخردانستارهشناسان و هم موبدانکه کس در جهان گاو چونان ندیدنه از پیرسر کاردانان شنیدزمین کرده ضحاک پر گفت و گویبه گرد جهان هم بدین جست و جویفریدون که بودش پدر آبتینشده تنگ بر آبتین بر زمینگریزان و از خویشتن گشته سیربرآویخت ناگاه بر کام شیراز آن روزبانان ناپاک مردتنی چند روزی بدو باز خوردگرفتند و بردند بسته چو یوزبرو بر سر آورد ضحاک روزخردمند مام فریدون چو دیدکه بر جفت او بر چنان بد رسیدفرانک بدش نام و فرخنده بودبه مهر فریدون دل آگنده بودپر از داغ دل خستهٔ روزگارهمی رفت پویان بدان مرغزارکجا نامور گاو برمایه بودکه بایسته بر تنش پیرایه بودبه پیش نگهبان آن مرغزارخروشید و بارید خون بر کناربدو گفت کاین کودک شیرخوارز من روزگاری بزنهار دارپدروارش از مادر اندر پذیروزین گاو نغزش بپرور به شیرو گر باره خواهی روانم تراستگروگان کنم جان بدان کت هواستپرستندهٔ بیشه و گاو نغزچنین داد پاسخ بدان پاک مغزکه چون بنده در پیش فرزند توبباشم پرستندهٔ پند توسه سالش همی داد زان گاو شیرهشیوار بیدار زنهارگیر
داستان ضحاکبخش پنجم:نشد سیر ضحاک از آن جست جویشد از گاو گیتی پر از گفتگویدوان مادر آمد سوی مرغزارچنین گفت با مرد زنهاردارکه اندیشهای در دلم ایزدیفراز آمدست از ره بخردیهمی کرد باید کزین چاره نیستکه فرزند و شیرین روانم یکیستببرم پی از خاک جادوستانشوم تا سر مرز هندوستانشوم ناپدید از میان گروهبرم خوب رخ را به البرز کوهبیاورد فرزند را چون نوندچو مرغان بران تیغ کوه بلندیکی مرد دینی بران کوه بودکه از کار گیتی بیاندوه بودفرانک بدو گفت کای پاک دینمنم سوگواری ز ایران زمینبدان کاین گرانمایه فرزند منهمی بود خواهد سرانجمنترا بود باید نگهبان اوپدروار لرزنده بر جان اوپذیرفت فرزند او نیک مردنیاورد هرگز بدو باد سردخبر شد به ضحاک بدروزگاراز آن گاو برمایه و مرغزاربیامد ازان کینه چون پیل مستمران گاو برمایه را کرد پستهمه هر چه دید اندرو چارپایبیفگند و زیشان بپرداخت جایسبک سوی خان فریدون شتافتفراوان پژوهید و کس را نیافتبه ایوان او آتش اندر فگندز پای اندر آورد کاخ بلند
داستان ضحاک:بخش ششم:چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشتز البرز کوه اندر آمد به دشتبر مادر آمد پژوهید و گفتکه بگشای بر من نهان از نهفتبگو مر مرا تا که بودم پدرکیم من ز تخم کدامین گهرچه گویم کیم بر سر انجمنیکی دانشی داستانم بزنفرانک بدو گفت کای نامجویبگویم ترا هر چه گفتی بگویتو بشناس کز مرز ایران زمینیکی مرد بد نام او آبتینز تخم کیان بود و بیدار بودخردمند و گرد و بیآزار بودز طهمورث گرد بودش نژادپدر بر پدر بر همی داشت یادپدر بد ترا و مرا نیک شوینبد روز روشن مرا جز بدویچنان بد که ضحاک جادوپرستاز ایران به جان تو یازید دستازو من نهانت همی داشتمچه مایه به بد روز بگذاشتمپدرت آن گرانمایه مرد جوانفدی کرده پیش تو روشن روانابر کتف ضحاک جادو دو ماربرست و برآورد از ایران دمارسر بابت از مغز پرداختندهمان اژدها را خورش ساختندسرانجام رفتم سوی بیشهایکه کس را نه زان بیشه اندیشهاییکی گاو دیدم چو خرم بهارسراپای نیرنگ و رنگ و نگارنگهبان او پای کرده بکشنشسته به بیشه درون شاهفشبدو دادمت روزگاری درازهمی پروردیدت به بر بر به نازز پستان آن گاو طاووس رنگبرافراختی چون دلاور پلنگسرانجام زان گاو و آن مرغزاریکایک خبر شد سوی شهریارز بیشه ببردم ترا ناگهانگریزنده ز ایوان و از خان و مانبیامد بکشت آن گرانمایه راچنان بیزبان مهربان دایه راوز ایوان ما تا به خورشید خاکبرآورد و کرد آن بلندی مغاکفریدون چو بشنید بگشادگوشز گفتار مادر برآمد به جوشدلش گشت پردرد و سر پر ز کینبه ابرو ز خشم اندر آورد چینچنین داد پاسخ به مادر که شیرنگردد مگر ز آزمایش دلیرکنون کردنی کرد جادوپرستمرا برد باید به شمشیر دستبپویم به فرمان یزدان پاکبرآرم ز ایوان ضحاک خاکبدو گفت مادر که این رای نیستترا با جهان سر به سر پای نیستجهاندار ضحاک با تاج و گاهمیان بسته فرمان او را سپاهچو خواهد ز هر کشوری صدهزارکمر بسته او را کند کارزارجز اینست آیین پیوند و کینجهان را به چشم جوانی مبینکه هر کاو نبید جوانی چشیدبه گیتی جز از خویشتن را ندیدبدان مستی اندر دهد سر ببادترا روز جز شاد و خرم مباد