بخش۸سخنهای آن نامور پیشگاهچو بشنید بهمن بیامد به راهبپوشید زربفت شاهنشهیبسر بر نهاد آن کلاه مهیخرامان بیامد ز پردهسرایدرفشی درفشان پس او به پایجهانجوی بگذشت بر هیرمندجوانی سرافراز و اسپی بلندهماندر زمان دیدهبانش بدیدسوی زاولستان فغان برکشیدکه آمد نبرده سواری دلیربه هر ای زرین سیاهی به زیرپس پشت او خوار مایه سوارتنآسان گذشت از لب جویبارهماندر زمان زال زر برنشستکمندی به فتراک و گرزی به دستبیامد ز دیده مر او را بدیدیکی باد سرد از جگر برکشیدچنین گفت کین نامور پهلوستسرافراز با جامهٔ خسروستز لهراسپ دارد همانا نژادپی او برین بوم فرخنده بادز دیده بیامد به درگاه رفتزمانی به اندیشه بر زین بخفتهماندر زمان بهمن آمد پدیدازو رایت خسروی گستریدندانست مرد جوان زال رابیفراخت آن خسروی یال راچو نزدیکتر گشت آواز دادبدو گفت کای مرد دهقاننژادسرانجمن پور دستان کجاستکه دارد زمانه بدو پشت راستکه آمد به زاول گو اسفندیارسراپرده زد بر لب رودباربدو گفت زال ای پسر کام جویفرود آی و می خواه و آرام جویکنون رستم آید ز نخچیرگاهزواره فرامرز و چندی سپاهتو با این سواران بباش ارجمندبیارای دل را به بگماز چندچنین داد پاسخ که اسفندیارنفرمودمان رامش و میگسارگزین کن یکی مرد جوینده راهکه با من بیاید به نخچیرگاهبدو گفت دستان که نام تو چیستهمی بگذری تیز کام تو چیستبرآنم که تو خویش لهراسپیگر از تخمهٔ شاه گشتاسپیچنین داد پاسخ که من بهمنمنبیرهٔ جهاندار رویین تنمچو بشنید گفتار آن سرفرازفرود آمد از باره بردش نمازبخندید بهمن پیاده ببودبپرسیدش و گفت بهمن شنودبسی خواهشش کرد کایدر بایستچنین تیز رفتن ترا روی نیستبدو گفت فرمان اسفندیارنشاید گرفتن چنین سست و خوارگزین کرد مردی که دانست راهفرستاده با او به نخچیرگاههمی رفت پیش اندرون رهنمونجهاندیدهای نام او شیرخونبه انگشت بنمود نخچیرگاههماندر زمان بازگشت او ز راه
بخش۹یکی کوه بد پیش مرد جوانبرانگیخت آن باره را پهلواننگه کرد بهمن به نخچیرگاهبدید آن بر پهلوان سپاهدرختی گرفته به چنگ اندرونبر او نشسته بسی رهنمونیکی نره گوری زده بر درختنهاده بر خویش گوپال و رختیکی جام پر می به دست دگرپرستنده بر پای پیشش پسرهمی گشت رخش اندران مرغزاردرخت و گیا بود و هم جویباربه دل گفت بهمن که این رستمستو یا آفتاب سپیده دمستبه گیتی کسی مرد ازین سان ندیدنه از نامداران پیشی شنیدبترسم که با او یل اسفندیارنتابد بپیچد سر از کارزارمن این را به یک سنگ بیجان کنمدل زال و رودابه پیچان کنمیکی سنگ زان کوه خارا بکندفروهشت زان کوهسار بلندز نخچیرگاهش زواره بدیدخروشیدن سنگ خارا شنیدخروشید کای مهتر نامداریکی سنگ غلتان شد از کوهسارنجنبید رستم نه بنهاد گورزواره همی کرد زین گونه شورهمی بود تا سنگ نزدیک شدز گردش بر کوه تاریک شدبزد پاشنه سنگ بنداخت دورزواره برو آفرین کرد و پورغمی شد دل بهمن از کار اویچو دید آن بزرگی و کردار اویهمی گفت گر فرخ اسفندیارکند با چنین نامور کارزارتن خویش در جنگ رسوا کندهمان به که با او مدارا کندور ایدونک او بهتر آید به جنگهمه شهر ایران بگیرد به چنگنشست از بر بارهٔ بادپایپراندیشه از کوه شد باز جایبگفت آن شگفتی به موبد که دیدوزان راه آسان سر اندر کشیدچو آمد به نزدیک نخچیرگاههمانگه تهمتن بدیدش به راهبه موبد چنین گفت کین مرد کیستمن ایدون گمانم که گشتاسپیستپذیره شدش با زواره بهمبه نخچیرگه هرک بد بیش و کمپیاده شد از باره بهمن چو دودبپرسیدش و نیکویها فزودبدو گفت رستم که تا نام خویشنگویی نیابی ز من کام خویشبدو گفت من پور اسفندیارسر راستان بهمن نامدارورا پهلوان زود در بر گرفتز دیر آمدن پوزش اندر گرفتبرفتند هر دو به جای نشستخود و نامداران خسروپرستچو بنشست بهمن بدادش درودز شاه و ز ایرانیان برفزودازان پس چنین گفت کاسفندیارچو آتش برفت از در شهریارسراپرده زد بر لب هیرمندبه فرمان فرخنده شاه بلندپیامی رسانم ز اسفندیاراگر بشنود پهلوان سوارچنین گفت رستم که فرمان شاهبرآنم که برتر ز خورشید و ماهخوریم آنچ داریم چیزی نخستپسانگه جهان زیر فرمان تستبگسترد بر سفره بر نان نرمیکی گور بریان بیاورد گرمچو دستارخوان پیش بهمن نهادگذشته سخنها برو کرد یادبرادرش را نیز با خود نشاندوزان نامداران کسان را نخوانددگر گور بنهاد در پیش خویشکه هر بار گوری بدی خوردنیشنمک بر پراگند و ببرید و خوردنظاره بروبر سرافراز مردهمی خورد بهمن ز گور اندکینبد خوردنش زان او ده یکیبخندید رستم بدو گفت شاهز بهر خورش دارد این پیشگاهخورش چون بدین گونه داری به خوانچرا رفتی اندر دم هفتخوانچگونه زدی نیزه در کارزارچو خوردن چنین داری ای شهریاربدو گفت بهمن که خسرو نژادسخنگوی و بسیار خواره مبادخورش کم بود کوشش و جنگ بیشبه کف بر نهیم آن زمان جان خویشبخندید رستم به آواز گفتکه مردی نشاید ز مردان نهفتیکی جام زرین پر از باده کردوزو یاد مردان آزاده کرددگر جام بر دست بهمن نهادکه برگیر ازان کس که خواهی تو یادبترسید بهمن ز جام نبیدزواره نخستین دمی درکشیدبدو گفت کای بچهٔ شهریاربه تو شاد بادا می و میگسارازو بستد آن جام بهمن به چنگدل آزار کرده بدان می درنگهمی ماند از رستم اندر شگفتازان خوردن و یال و بازوی و کفتنشستند بر باره هر دو سوارهمی راند بهمن بر نامداربدادش یکایک درود و پیاماز اسفندیار آن یل نیکنام
بخش۱۰چو بشنید رستم ز بهمن سخنپراندیشه شد نامدار کهنچنین گفت کری شنیدم پیامدلم شد به دیدار تو شادکامز من پاس این بر به اسفندیارکه ای شیردل مهتر نامدارهرانکس که دارد روانش خردسر مایهٔ کارها بنگردچو مردی و پیروزی و خواستهورا باشد و گنج آراستهبزرگی و گردی و نام بلندبه نزد گرانمایگان ارجمندبه گیتی بران سان که اکنون تویینباید که داری سر بدخوییبباشیم بر داد و یزدانپرستنگیریم دست بدی را به دستسخن هرچ بر گفتنش روی نیستدرختی بود کش بر و بوی نیستوگر جان تو بسپرد راه آزشود کار بیسود بر تو درازچو مهتر سراید سخن سخته بهز گفتار بد کام پردخته بهز گفتارت آنگه بدی بنده شادکه گفتی که چون تو ز مادر نزادبه مردی و گردی و رای و خردهمی بر نیاکان خود بگذردپدیدست نامت به هندوستانبه روم و به چین و به جادوستانازان پندها داشتم من سپاسنیایش کنم روز و شب در سهپاسز یزدان همی آرزو خواستمکه اکنون بتو دل بیاراستمکه بینم پسندیده چهر ترابزرگی و گردی و مهر ترانشینیم با یکدگر شادکامبه یاد شهنشاه گیریم جامکنون آنچ جستم همه یافتمبه خواهشگری تیز بشتافتمبه پیش تو آیم کنون بیسپاهز تو بشنوم هرچ فرمود شاهبیارم برت عهد شاهان دادز کیخسرو آغاز تا کیقبادکنون شهریارا تو در کار مننگه کن به کردار و آزار منگر آن نیکویها که من کردهامهمان رنجهایی که من بردهامپرستیدن شهریاران هماناز امروز تا روز پیشی همانچو پاداش آن رنج بند آیدمکه از شاه ایران گزند آیدمهمان به که گیتی نبیند کسیچو بیند بدو در نماند بسیبیابم بگویم همه راز خویشز گیتی برافرازم آواز خویشبه بازو ببندم یکی پالهنگبیاویز پایم به چرم پلنگازان سان که من گردن ژنده پیلببستم فگنده به دریای نیلچو از من گناهی بیابد پدیدازان پس سر من بباید بریدسخنهای ناخوش ز من دور داربه بدها دل دیو رنجور دارمگوی آنچ هرگز نگفتست کسبه مردی مکن باد را در قفسبزرگان به آتش نیابند راهز دریا گذر نیست بیآشناههمان تابش مهر نتوان نهفتنه روبه توان کرد با شیر جفتتو بر راه من بر ستیزه مریزکه من خود یکی مایهام در ستیزندیدست کس بند بر پای مننه بگرفت پیل ژیان جای منتو آن کن که از پادشاهان سزاستمگرد از پی آنک آن نارواستبه مردی ز دل دور کن خشم و کینجهان را به چشم جوانی مبینبه دل خرمی دار و بگذر ز رودترا باد از پاک یزدان درودگرامی کن ایوان ما را به سورمباش از پرستندهٔ خویش دورچنان چون بدم کهتر کیقبادکنون از تو دارم دل و مغز شادچو آیی به ایوان من با سپاههمایدر به شادی بباشی دو ماهبرآساید از رنج مرد و ستوردل دشمنان گردد از رشک کورهمه دشت نخچیر و مرغ اندر آباگر دیر مانی بگیرد شتابببینم ز تو زور مردان جنگبه شمشیر شیر افگنی گر پلنگچو خواهی که لشکر به ایران بریبه نزدیک شاه دلیران بریگشایم در گنجهای کهنکه ایدر فگندم به شمشیر بنبه پیش تو آرم همه هرچ هستکه من گرد کردم به نیروی دستبخواه آنچ خواهی و دیگر ببخشمکن بر دل ما چنین روز دخشدرم ده سپه را و تندی مکنچو خوبی بیابی نژندی مکنچو هنگام رفتن فراز آیدتبه دیدار خسرو نیاز آیدتعنان با عنان تو بندم به راهخرامان بیایم به نزدیک شاهبه پوزش کنم نرم خشم وراببوسم سر و پای و چشم ورابپرسم ز بیدار شاه بلندکه پایم چرا کرد باید به بندهمه هرچ گفتم ترا یاد داربگویش به پرمایه اسفندیار
بخش۱۱ز رستم چو بشنید بهمن سخنروان گشت با موبد پاکتنتهمتن زمانی به ره در بماندزواره فرامرز را پیش خواندکز ایدر به نزدیک دستان شویدبه نزد مه کابلستان شویدبگویید کاسفندیار آمدستجهان را یکی خواستار آمدستبه ایوانها تخت زرین نهیدبرو جامهٔ خسرو آیین نهیدچنان هم که هنگام کاوس شاهازان نیز پرمایهتر پایگاهبسازید چیزی که باید خورشخورشهای خوب از پی پرورشکه نزدیک ما پور شاه آمدستپر از کینه و رزمخواه آمدستگوی نامدارست و شاهی دلیرنیندیشد از جنگ یک دشت شیرشوم پیش او گر پذیرد نویدبه نیکی بود هرکسی را امیداگر نیکویی بینم اندر سرشز یاقوت و زر آورم افسرشندارم ازو گنج و گوهر دریغنه برگستوان و نه گوپال و تیغوگر بازگرداندم ناامیدنباشد مرا روز با او سپیدتو دانی که آن تابداده کمندسر ژنده پیل اندر آرد به بندزواره بدو گفت مندیش ازیننجوید کسی رزم کش نیست کینندانم به گیتی چو اسفندیاربرای و به مردی یکی نامدارنیاید ز مرد خرد کار بدندید او ز ما هیچ کردار بدزواره بیامد به نزدیک زالوزان روی رستم برافراخت یالبیامد دمان تا لب هیرمندسرش تیز گشته ز بیم گزندعنان را گران کرد بر پیش رودهمی بود تا بهمن آرد درودچو بهمن بیامد به پردهسرایهمی بود پیش پدر بر به پایبپرسید ازو فرخ اسفندیارکه پاسخ چه کرد آن یل نامدارچو بشنید بنشست پیش پدربگفت آنچ بشنیده بد در بدرنخستین درودش ز رستم بدادپسانگاه گفتار او کرد یادهمه دیده پیش پدر بازگفتهمان نیز نادیده اندر نهفتبدو گفت چون رستم پیلتنندیده بود کس بهر انجمندل شیر دارد تن ژنده پیلنهنگان برآرد ز دریای نیلبیامد کنون تا لب هیرمندابی جوشن و خود و گرز و کمندبه دیدار شاه آمدستش نیازندانم چه دارد همی با تو رازز بهمن برآشفت اسفندیارورا بر سر انجمن کرد خواربدو گفت کز مردم سرفرازنزیبد که با زن نشیند به رازوگر کودکان را بکاری بزرگفرستی نباشد دلیر و سترگتو گردنکشان را کجا دیدهایکه آواز روباه بشنیدهایکه رستم همی پیل جنگی کنیدل نامور انجمن بشکنیچنین گفت پس با پشوتن به رازکه این شیر رزمآور جنگ سازجوانی همی سازد از خویشتنز سالش همانا نیامد شکن
بخش۱۲بفرمود کاسپ سیه زین کنیدبه بالای او زین زرین کنیدپس از لشکر نامور صدسواربرفتند با فرخ اسفندیاربیامد دمان تا لب هیرمندبه فتراک بر گرد کرده کمندازین سو خروشی برآورد رخشوزان روی اسپ یل تاجبخشچنین تا رسیدند نزدیک آببه دیدار هر دو گرفته شتابتهمتن ز خشک اندر آمد به رودپیاده شد و داد یل را درودپس از آفرین گفت کز یک خدایهمی خواستم تا بود رهنمایکه با نامداران بدین جایگاهچنین تندرست آید و با سپاهنشینیم یکجای و پاسخ دهیمهمی در سخن رای فرخ نهیمچنان دان که یزدان گوای منستخرد زین سخن رهنمای منستکه من زین سخنها نجویم فروغنگردم به هر کار گرد دروغکه روی سیاوش گر دیدمیبدین تازهرویی نگردیدمینمانی همی چز سیاوخش رامر آن تاجدار جهان بخش راخنک شاه کو چون تو دارد پسربه بالا و فرت بنازد پدرخنک شهر ایران که تخت تراپرستند بیدار بخت ترادژم گردد آنکس که با تو نبردبجوید سرش اندر آید به گردهمه دشمنان از تو پر بیم باددل بدسگالان به دو نیم بادهمه ساله بخت تو پیروز بادشبان سیه بر تو نوروز بادچو بشنید گفتارش اسفندیارفرود آمد از بارهٔ نامدارگو پیلتن را به بر در گرفتچو خشنود شد آفرین برگرفتکه یزدان سپاس ای جهان پهلوانکه دیدم ترا شاد و روشنروانسزاوار باشد ستودن ترایلان جهان خاک بودن تراخنک آنک چون تو پسر باشدشیکی شاخ بیند که بر باشدشخنک آنک او را بود چون تو پشتبود ایمن از روزگار درشتخنک زال کش بگذرد روزگاربه گیتی بماند ترا یادگاربدیدم ترا یادم آمد زریرسپهدار اسپافگن و نره شیربدو گفت رستم که ای پهلوانجهاندار و بیدار و روشنروانیکی آرزو دارم از شهریارکه باشم بران آرزو کامگارخرامان بیایی سوی خان منبه دیدار روشن کنی جام منسزای تو گر نیست چیزی که هستبکوشیم و با آن بساییم دستچنین پاسخ آوردش اسفندیارکه ای از یلان جهان یادگارهرانکس کجا چون تو باشد به نامهمه شهر ایران بدو شادکامنشاید گذر کردن از رای توگذشت از بر و بوم وز جای توولیکن ز فرمان شاه جهاننپیچم روان آشکار و نهانبه زابل نفرمود ما را درنگنه با نامداران این بوم جنگتو آن کن که بر یابی از روزگاربران رو که فرمان دهد شهریارتو خود بند بر پای نه بیدرنگنباشد ز بند شهنشاه ننگترا چون برم بسته نزدیک شاهسراسر بدو بازگردد گناهوزین بستگی من جگر خستهامبه پیش تو اندر کمر بستهامنمانم که تا شب بمانی به بندوگر بر تو آید ز چیزی گزندهمه از من انگار ای پهلوانبدی ناید از شاه روشنروانازان پس که من تاج بر سر نهمجهان را به دست تو اندر نهمنه نزدیک دادار باشد گناهنه شرم آیدم نیز از روی شاهچو تو بازگردی به زابلستانبه هنگام بشکوفهٔ گلستانز من نیز یابی بسی خواستهکه گردد بر و بومت آراستهبدو گفت رستم که ای نامدارهمی جستم از داور کردگارکه خرم کنم دل به دیدار توکنون چون بدیدم من آزار تودو گردن فرازیم پیر و جوانخردمند و بیدار دو پهلوانبترسم که چشم بد آید همیسر از خوب خوش برگراید همیهمی یابد اندر میان دیو راهدلت کژ کند از پی تاج و گاهیکی ننگ باشد مرا زین سخنکه تا جاودان آن نگردد کهنکه چون تو سپهبد گزیده سریسرافراز شیری و نامآورینیایی زمانی تو در خان مننباشی بدین مرز مهمان منگر این تیزی از مغز بیرون کنیبکوشی و بر دیو افسون کنیز من هرچ خواهی تو فرمان کنمبه دیدار تو رامش جان کنممگر بند کز بند عاری بودشکستی بود زشت کاری بودنبیند مرا زنده با بند کسکه روشن روانم برینست و بسز تو پیش بودند کنداوراننکردند پایم به بند گرانبه پاسخ چنین گفتش اسفندیارکه ای در جهان از گوان یادگارهمه راست گفتی نگفتی دروغبه کژی نگیرند مردان فروغولیکن پشوتن شناسد که شاهچه فرمود تا من برفتم به راهگر اکنون بیایم سوی خان توبوم شاد و پیروز مهمان توتو گردن بپیچی ز فرمان شاهمرا تابش روز گردد سیاهدگر آنک گر با تو جنگ آورمبه پرخاش خوی پلنگ آورمفرامش کنم مهر نان و نمکبه من بر دگرگونه گردد فلکوگر سربپیچم ز فرمان شاهبدان گیتی آتش بود جایگاهترا آرزو گر چنین آمدستیک امروز با می بساییم دستکه داند که فردا چه شاید بدنبدین داستانی نباید زدنبدو گفت رستم که ایدون کنمشوم جامهٔ راه بیرون کنمبه یک هفته نخچیر کردم همیبه جای بره گور خوردم همیبه هنگام خوردن مرا باز خوانچون با دوده بنشینی از پیش خوانازان جایگه رخش را برنشستدل خسته را اندر اندیشه بستبیامد دمان تا به ایوان رسیدرخ زال سام نریمان بدیدبدو گفت کای مهتر نامداررسیدم به نزدیک اسفندیارسواریش دیدم چو سرو سهیخردمند و با زیب و با فرهیتو گفتی که شاه فریدون گردبزرگی دانایی او را سپردبه دیدن فزون آمد از آگهیهمی تافت زو فر شاهنشهی
بخش۱۳چو رستم برفت از لب هیرمندپراندیشه شد نامدار بلندپشوتن که بد شاه را رهنمایبیامد همانگه به پرده سرایچنین گفت با او یل اسفندیارکه کاری گرفتیم دشخوار خواربه ایوان رستم مرا کار نیستورا نزد من نیز دیدار نیستهمان گر نیاید نخوانمش نیزگر از ما یکی را برآید قفیزدل زنده از کشته بریان شودسر از آشناییش گریان شودپشوتن بدو گفت کای نامداربرادر که یابد چو اسفندیاربه یزدان که دیدم شما را نخستکه یک نامور با دگر کین نجستدلم گشت زان کار چون نوبهارهم از رستم و هم ز اسفندیارچو در کارتان باز کردم نگاهببندد همی بر خرد دیو راهتو آگاهی از کار دین و خردروانت همیشه خرد پروردبپرهیز و با جان ستیزه مکننیوشنده باش از برادر سخنشنیدم همه هرچ رستم بگفتبزرگیش با مردمی بود جفتنساید دو پای ورا بند تونیاید سبک سوی پیوند توسوار جهان پور دستان سامبه بازی سراندر نیارد به دامچنو پهلوانی ز گردنکشانندادست دانا به گیتی نشانچگونه توان کرد پایش به بندمگوی آنکه هرگز نیاید پسندسخنهای ناخوب و نادلپذیرسزد گر نگوید یل شیرگیربترسم که این کار گردد درازبه زشتی میان دو گردن فرازبزرگی و از شاه داناتریبه مردی و گردی تواناترییکی بزم جوید یکی رزم و کیننگه کن که تا کیست با آفرینچنین داد پاسخ ورا نامدارکه گر من بپیچم سر از شهریاربدین گیتیاندر نکوهش بودهمان پیش یزدان پژوهش بوددو گیتی به رستم نخواهم فروختکسی چشم دین را به سوزن ندوختبدو گفت هر چیز کامد ز پندتن پاک و جان ترا سودمندهمه گفتم اکنون بهی برگزیندل شهریاران نیازد به کینسپهبد ز خوالیگران خواست خوانکسی را نفرمود کو را بخوانچو نان خورده شد جام می برگرفتز رویین دژ آنگه سخن درگرفتازان مردی خود همی یاد کردبه یاد شهنشاه جامی بخوردهمی بود رستم به ایوان خویشز خوردن نگه داشت پیمان خویشچو چندی برآمد نیامد کسینگه کرد رستم به ره بر بسیچو هنگام نان خوردن اندر گذشتز مغز دلیر آب برتر گذشتبخندید و گفت ای برادر تو خوانبیارای و آزادگان را بخوانگرینست آیین اسفندیارتو آیین این نامدار یادداربفرمود تا رخش را زین کنندهمان زین به آرایش چین کنندشوم باز گویم به اسفندیارکجا کار ما را گرفتست خوار
بخش۱۴نشست از بر رخش چون پیل مستیکی گرزهٔ گاو پیکر به دستبیامد دمان تا به نزدیک آبسپه را به دیدار او بد شتابهرانکس که از لشکر او را بدیددلش مهر و پیوند او برگزیدهمی گفت هرکس که این نامدارنماند به کس جز به سام سواربرین کوههٔ زین که آهنستهمان رخش گویی که آهرمنستاگر هم نبردش بود ژنده پیلبرافشاند از تارک پیل نیلکسی مرد ازین سان به گیتی ندیدنه از نامداران پیشین شنیدخرد نیست اندر سر شهریارکه جوید ازین نامور کارزاربرین سان همی از پی تاج و گاهبه کشتن دهد نامداری چو ماهبه پیری سوی گنج یازان ترستبه مهر و به دیهیم نازان ترستهمی آمد از دور رستم چو شیربه زیر اندرون اژدهای دلیرچو آمد به نزدیک اسفندیارهمانگه پذیره شدش نامداربدو گفت رستم که ای پهلواننوآیین و نوساز و فرخ جوانخرامی نیرزید مهمان توچنین بود تا بود پیمان توسخن هرچ گویم همه یاد گیرمشو تیز با پیر بر خیره خیرهمی خویشتن را بزرگ آیدتوزین نامداران سترگ آیدتهمانا به مردی سبک داریمبه رای و به دانش تنک داریمبه گیتی چنان دان که رستم منمفروزندهٔ تخم نیرم منمبخاید ز من چنگ دیو سپیدبسی جاودان را کنم ناامیدبزرگان که دیدند ببر مراهمان رخش غران هژبر مراچو کاموس جنگی چو خاقان چینسواران جنگی و مردان کینکه از پشت زینشان به خم کمندربودم سر و پای کردم به بندنگهدار ایران و توران منمبه هر جای پشت دلیران منمازین خواهش من مشو بدگمانمدان خویشتن برتر از آسمانمن از بهر این فر و اورند توبجویم همی رای و پیوند تونخواهم که چون تو یکی شهریارتبه دارد از چنگ من روزگارکه من سام یل رابخوانم دلیرکزو بیشه بگذاشتی نره شیربه گیتی منم زو کنون یادگاردگر شاهزاده یل اسفندیاربسی پهلوان جهان بودهامسخنها ز هر گونه بشنودهامسپاسم ز یزدان که بگذشت سالبدیدم یکی شاه فرخ همالکه کین خواهد از مرد ناپاک دینجهانی بروبر کنند آفرینتوی نامور پرهنر شهریاربه جنگ اندرون افسر کارزاربخندید از رستم اسفندیاربدو گفت کای پور سام سوارشدی تنگدل چون نیامد خرامنجستم همی زین سخن کام و نامچنین گرم بد روز و راه درازنکردم ترا رنجه تندی مسازهمی گفتم از بامداد پگاهبه پوزش بسازم سوی داد راهبه دیدار دستان شوم شادمانبه تو شاد دارم روان یک زمانکنون تو بدین رنج برداشتیبه دشت آمدی خانه بگذاشتیبه آرام بنشین و بردار جامز تندی و تیزی مبر هیچ نامبه دست چپ خویش بر جای کردز رستم همی مجلس آرای کردجهاندیده گفت این نه جای منستبجایی نشینم که رای منستبه بهمن بفرمود کز دست راستنشستی بیارای ازان کم سزاستچنین گفت با شاهزاده به خشمکه آیین من بین و بگشای چشمهنر بین و این نامور گوهرمکه از تخمهٔ سام کنداورمهنر باید از مرد و فر و نژادکفی راد دارد دلی پر ز دادسزاوار من گر ترا نیست جایمرا هست پیروزی و هوش و رایازان پس بفرمود فرزند شاهکه کرسی زرین نهد پیش گاهبدان تا گو نامور پهلواننشیند بر شهریار جوانبیامد بران کرسی زر نشستپر از خشم بویا ترنجی بدست
بخش۱۵چنین گفت با رستم اسفندیارکه این نیک دل مهتر نامدارمن ایدون شنیدستم از بخردانبزرگان و بیداردل موبدانازان برگذشته نیاکان توسرافراز و دیندار و پاکان توکه دستان بدگوهر دیوزادبه گیتی فزونی ندارد نژادفراوان ز سامش نهان داشتندهمی رستخیز جهان داشتندتنش تیره بد موی و رویش سپیدچو دیدش دل سام شد ناامیدبفرمود تا پیش دریا برندمگر مرغ و ماهی ورا بشکرندبیامد بگسترد سیمرغ پرندید اندرو هیچ آیین و فرببردش به جایی که بودش کنامز دستان مر او را خورش بود کاماگر چند سیمرغ ناهار بودتن زال پیش اندرش خوار بودبینداختش پس به پیش کنامبه دیدار او کس نبد شادکامهمی خورد افگنده مردار اویز جامه برهنه تن خوار اویچو افگند سیمرغ بر زال مهربرو گشت زین گونه چندی سپهرازان پس که مردار چندی چشیدبرهنه سوی سیستانش کشیدپذیرفت سامش ز بیبچگیز نادانی و دیوی و غرچگیخجسته بزرگان و شاهان مننیای من و نیکخواهان منورا برکشیدند و دادند چیزفراوان برین سال بگذشت نیزیکی سرو بد نابسوده سرشچو با شاخ شد رستم آمد برشز مردی و بالا و دیدار اویبه گردون برآمد چنین کار اویبرین گونه ناپارسایی گرفتببالید و پس پادشاهی گرفت
بخش۱۶بدو گفت رستم که آرام گیرچه گویی سخنهای نادلپذیردلت بیش کژی بپالد همیروانت ز دیوان ببالد همیتو آن گوی کز پادشاهان سزاستنگوید سخن پادشا جز که راستجهاندار داند که دستان سامبزرگست و بادانش و نیکنامهمان سام پور نریمان بدستنریمان گرد از کریمان بدستبزرگست و گرشاسپ بودش پدربه گیتی بدی خسرو تاجورهمانا شنیدستی آواز سامنبد در زمانه چنو نیکنامبکشتش به طوس اندرون اژدهاکه از چنگ او کس نیابد رهابه دریا نهنگ و به خشکی پلنگورا کس ندیدی گریزان ز جنگبه دریا سر ماهیان برفروختهماندر هوا پر کرگس بسوختهمی پیل را درکشیدی به دمدل خرم از یاد او شدم دژمو دیگر یکی دیو بد بدگمانتنش بر زمین و سرش به آسمانکه دریای چین تا میانش بدیز تابیدن خور زیانش بدیهمی ماهی از آب برداشتیسر از گنبد ماه بگذاشتیبه خورشید ماهیش بریان شدیازو چرخ گردنده گریان نشدیدو پتیاره زین گونه پیچان شدندز تیغ یلی هر دو بیجان شدندهمان مادرم دخت مهراب بودبدو کشور هند شاداب بودکه ضحاک بودیش پنجم پدرز شاهان گیتی برآورده سرنژادی ازین نامورتر کراستخردمند گردن نپیچد ز راستدگر آنک اندر جهان سربسریلان را ز من جست باید هنرهمان عهد کاوس دارم نخستکه بر من بهانه نیارند جستهمان عهد کیخسرو دادگرکه چون او نبست از کیان کس کمرزمین را سراسر همه گشتهامبسی شاه بیدادگر کشتهامچو من برگذشتم ز جیحون بر آبز توران به چین آمد افراسیابز کاوس در جنگ هاماورانبه تنها برفتم به مازندراننه ارژنگ ماندم نه دیو سپیدنه سنجه نه اولاد غندی نه بیدهمی از پی شاه فرزند رابکشتم دلیر خردمند راکه گردی چو سهراب هرگز نبودبه زور و به مردی و رزم آزمودز پانصد همانا فزونست سالکه تا من جدا گشتم از پشت زالهمی پهلوان بودم اندر جهانیکی بود با آشکارم نهانبه سام فریدون فرخنژادکه تاج بزرگی به سر بر نهادز تخت اندرآورد ضحاک راسپرد آن سر و تاج او خاک رادگر سام کو بود ما را نیاببرد از جهان دانش و کیمیاسه دیگر که چون من ببستم کمرتن آسان شد اندر جهان تاجوربران خرمی روز هرگز نبودپی مرد بیراه بر دز نبودکه من بودم اندر جهان کامرانمرا بود شمشیر و گرز گرانبدان گفتم این تا بدانی همهتو شاهی و گردنکشان چون رمهتو اندر زمانه رسیده نویاگر چند با فر کیخسرویتن خویش بینی همی در جهاننهای آگه از کارهای نهانچو بسیار شد گفتها میخوریمبه می جان اندیشه را بشکریم
بخش۱۷چو از رستم اسفندیار این شنیدبخندید و شادان دلش بردمیدبدو گفت ازین رنج و کردار توشنیدم همه درد و تیمار توکنون کارهایی که من کردهامز گردنکشان سر برآوردهامنخستین کمر بستم از بهر دینتهی کردم از بتپرستان زمینکس از جنگجویان گیتی ندیدکه از کشتگان خاک شد ناپدیدنژاد من از تخم گشتاسپستکه گشتاسپ از تخم لهراسپستکه لهراسپ بد پور اورند شاهکه او را بدی از مهان تاج و گاههم اورند از گوهر کیپشینکه کردی پدر بر پشین آفرینپشین بود از تخمهٔ کیقبادخردمند شاهی دلش پر ز دادهمی رو چنین تا فریدون شاهکه شاه جهان بود و زیبای گاههمان مادرم دختر قیصرستکجا بر سر رومیان افسرستهمان قیصر از سلم دارد نژادز تخم فریدون با فر و دادهمان سلم پور فریدون گردکه از خسروان نام شاهی ببردبگویم من و کس نگوید که نیستکه بیراه بسیار و راه اندکیستتو آنی که پیش نیاکان منبزرگان بیدار و پاکان منپرستنده بودی همی با نیانجویم همی زین سخن کیمیابزرگی ز شاهان من یافتیچو در بندگی تیز بشتافتیترا بازگویم همه هرچ هستیکی گر دروغست بنمای دستکه تا شاه گشتاسپ را داد تختمیان بسته دارم به مردی و بختهرانکس که رفت از پی دین به چینبکردند زان پس برو آفرینازان پس که ما را به گفت گرزمببستم پدر دور کردم ز بزمبه لهراسپ از بند من بد رسیدشد از ترک روی زمین ناپدیدبیاورد جاماسپ آهنگرانکه ما را گشاید ز بند گرانهمان کار آهنگران دیر بودمرا دل بر آهنگ شمشیر بوددلم تنگ شد بانگشان بر زدمتن از دست آهنگران بستدمبرافراختم سر ز جای نشستغل و بند بر هم شکستم به دستگریزان شد ارجاسپ از پیش منبران سان یکی نامدار انجمنبه مردی ببستم کمر بر میانهمی رفتم از پس چو شیر ژیانشنیدی که در هفتخوان پیش منچه آمد ز شیران و از اهرمنبه چاره به روییندژ اندر شدمجهانی بران گونه بر هم زدمبجستم همه کین ایرانیانبه خون بزرگان ببستم میانبه توران و چین آنچ من کردهامهمان رنج و سختی که من بردهامهمانا ندیدست گور از پلنگنه از شست ملاح کام نهنگز هنگام تور و فریدون گردکس اندر جهان نام این دژ نبردیکی تیره دژ بر سر کوه بودکه از برتری دور از انبوه بودچو رفتم همه بتپرستان بدندسراسیمه برسان مستان بدندبه مردی من آن باره را بستدمبتان را همه بر زمین بر زدمبرافراختم آتش زردهشتکه با مجمر آورده بود از بهشتبه پیروزی دادگر یک خدایبه ایران چنان آمدم باز جایکه ما را به هر جای دشمن نماندبه بتخانهها در برهمن نماندبه تنها تن خویش جستم نبردبه پرخاش تیمار من کس نخوردسخنها به ما بر کنون شد درازاگر تشنهای جام می را فراز