بخش۱۸چنین گفت رستم به اسفندیارکه کردار ماند ز ما یادگارکنون داده باش و بشنو سخنازین نامبردار مرد کهناگر من نرفتی به مازندرانبه گردن برآورده گرز گرانکجا بسته بد گیو و کاوس و طوسشده گوش کر یکسر از بانگ کوسکه کندی دل و مغز دیو سپیدکه دارد به بازوی خویش این امیدسر جادوان را بکندم ز تنستودان ندیدند و گور و کفنز بند گران بردمش سوی تختشد ایران بدو شاد و او نیکبختمرا یار در هفتخوان رخش بودکه شمشیر تیزم جهانبخش بودوزان پس که شد سوی هاماورانببستند پایش به بند گرانببردم ز ایرانیان لشکریبه جایی که بد مهتری گر سریبکشتم به جنگ اندرون شاهشانتهی کردم آن نامور گاهشانجهاندار کاوس کی بسته بودز رنج و ز تیمار دل خسته بودبیاوردم از بند کاوس راهمان گیو و گودرز و هم طوس رابه ایران بد افراسیاب آن زمانجهان پر ز درد از بد بدگمانبه ایران کشیدم ز هاماورانخود و شاه با لشکری بیکرانشب تیره تنها برفتم ز پیشهمه نام جستم نه آرام خویشچو دید آن درفشان درفش مرابه گوش آمدش بانگ رخش مرابپردخت ایران و شد سوی چینجهان شد پر از داد و پر آفرینگر از یال کاوس خون آمدیز پشتش سیاوش چون آمدیوزو شاه کیخسرو پاک و رادکه لهراسپ را تاج بر سر نهادپدرم آن دلیر گرانمایه مردز ننگ اندران انجمن خاک خوردکه لهراسپ را شاه بایست خواندازو در جهان نام چندین نماندچه نازی بدین تاج گشتاسپیبدین تازه آیین لهراسپیکه گوید برو دست رستم ببندنبندد مرا دست چرخ بلندکه گر چرخ گوید مراکاین نیوشبه گرز گرانش بمالم دو گوشمن از کودکی تا شدستم کهنبدین گونه از کس نبردم سخنمرا خواری از پوزش و خواهش استوزین نرم گفتن مرا کاهش استز تیزیش خندان شد اسفندیاربیازید و دستش گرفت استواربدو گفت کای رستم پیلتنچنانی که بشنیدم از انجمنستبرست بازوت چون ران شیربرو یال چون اژدهای دلیرمیان تنگ و باریک همچون پلنگبه ویژه کجا گرز گیرد به چنگبیفشارد چنگش میان سخنز برنا بخندید مرد کهنز ناخن فرو ریختش آب زردهمانا نجنبید زاندرد مردگرفت آن زمان دست مهتر به دستچنین گفت کای شاه یزدانپرستخنک شاه گشتاسپ آن نامدارکجا پور دارد چو اسفندیارخنک آنک چون تو پسر زاید اوهمی فر گیتی بیفزاید اوهمی گفت و چنگش به چنگ اندرونهمی داشت تا چهر او شد چو خونهمان ناخنش پر ز خوناب کردسپهبد بروها پر از تاب کردبخندید ازو فرخ اسفندیارچنین گفت کای رستم نامدارتو امروز می خور که فردا به رزمبپیچی و یادت نیاید ز بزمچو من زین زرین نهم بر سپاهبه سر بر نهم خسروانی کلاهبه نیزه ز اسپت نهم بر زمینازان پس نه پرخاش جویی نه کیندو دستت ببندم برم نزد شاهبگویم که من زو ندیدم گناهبباشیم پیشش به خواهشگریبسازیم هرگونهای داوریرهانم ترا از غم و درد و رنجبیابی پس از رنج خوبی و گنجبخندید رستم ز اسفندیاربدو گفت سیر آیی از کارزارکجا دیدهای رزم جنگاورانکجا یافتی باد گرز گراناگر بر جزین روی گردد سپهربپوشید میان دو تن روی مهربه جای می سرخ کین آوریمکمند نبرد و کمین آوریمغو کوس خواهیم از آوای رودبه تیغ و به گوپال باشد درودببینی تو ای فرخ اسفندیارگراییدن و گردش کارزارچو فردا بیایی به دشت نبردبه آورد مرد اندر آید به مردز باره به آغوش بردارمتز میدان به نزدیک زال آرمتنشانمت بر نامور تخت عاجنهم بر سرت بر دلافروز تاجکجا یافتستم من از کیقبادبه مینو همی جان او باد شادگشایم در گنج و هر خواستهنهم پیش تو یکسر آراستهدهم بینیازی سپاه ترابه چرخ اندر آرم کلاه تراازان پس بیابم به نزدیک شاهگرازان و خندان و خرم به راهبه مردی ترا تاج بر سر نهمسپاسی به گشتاسپ زین بر نهمازان پس ببندم کمر بر میانچنانچون ببستم به پیش کیانهمه روی پالیز بی خو کنمز شادی تن خویش را نو کنمچو تو شاه باشی و من پهلوانکسی را به تن در نباشد روان
بخش۱۹چنین پاسخ آوردش اسفندیارکه گفتار بیشی نیاید به کارشکم گرسنه روز نیمی گذشتز گفتار پیکار بسیار گشتبیارید چیزی که دارید خوانکسی را که بسیار گوید مخوانچو بنهاد رستم به خوردن گرفتبماند اندر آن خوردن اندر شگفتیل اسفندیار و گوان یکسرهز هر سو نهادند پیشش برهبفرمود مهتر که جام آوریدبه جای می پخته خام آوریدببینیم تا رستم اکنون ز میچه گوید چه آرد ز کاوس کیبیاورد یک جام می میگسارکه کشتی بکردی بروبر گذاربه یاد شهنشاه رستم بخوردبرآورد ازان چشمهٔ زرد گردهمان جام را کودک میگساربیاورد پر بادهٔ شاهوارچنین گفت پس با پشوتن به رازکه بر می نیاید به آبت نیازچرا آب بر جام می بفگنیکه تیزی نبیند کهن بشکنیپشوتن چنین گفت با میگسارکه بیآب جامی می افگن بیارمی آورد و رامشگران را بخواندز رستم همی در شگفتی بماندچو هنگامهٔ رفتن آمد فرازز می لعل شد رستم سرفرازچنین گفت با او یل اسفندیارکه شادان بدی تا بود روزگارمی و هرچ خوردی ترا نوش بادروان دلاور پر از توش بادبدو گفت رستم که ای نامدارهمیشه خرد بادت آموزگارهران می که با تو خورم نوش گشتروان خردمند را توش گشتگر این کینه از مغز بیرون کنیبزرگی و دانش برافزون کنیز دشت اندرآیی سوی خان منبوی شاد یک چند مهمان منسخن هرچ گفتم بجای آورمخرد پیش تو رهنمای آورمبیاسای چندی و با بد مکوشسوی مردمی یاز و بازآر هوشچنین گفت با او یل اسفندیارکه تخمی که هرگز نروید مکارتو فردا ببینی ز مردان هنرچو من تاختن را ببندم کمرتن خویش را نیز مستای هیچبه ایوان شو و کار فردا بسیچببینی که من در صف کارزارچنانم چو با باده و میگسارچو از شهر زاول به ایران شومبه نزدیک شاه و دلیران شومهنر بیش بینی ز گفتار منمجوی اندرین کار تیمار مندل رستم از غم پراندیشه شدجهان پیش او چون یکی بیشه شدکه گر من دهم دست بند وراوگر سر فرازم گزند ورادو کارست هر دو به نفرین و بدگزاینده رسمی نو آیین و بدهم از بند او بد شود نام منبد آید ز گشتاسپ انجام منبه گرد جهان هرک راند سخننکوهیدن من نگردد کهنکه رستم ز دست جوانی بخستبه زاول شد و دست او را ببستهمان نام من بازگردد به ننگنماند ز من در جهان بوی و رنگوگر کشته آید به دشت نبردشود نزد شاهان مرا روی زردکه او شهریاری جوان را بکشتبدان کو سخن گفت با او درشتبرین بر پس از مرگ نفرین بودهمان نام من نیز بیدین بودوگر من شوم کشته بر دست اوینماند به زاولستان رنگ و بویشکسته شود نام دستان سامز زابل نگیرد کسی نیز نامولیکن همی خوب گفتار منازین پس بگویند بر انجمنچنین گفت پس با سرافراز مردکه اندیشه روی مرا زرد کردکه چندین بگویی تو از کار بندمرا بند و رای تو آید گزندمگر کاسمانی سخن دیگرستکه چرخ روان از گمان برترستهمه پند دیوان پذیری همیز دانش سخن برنگیری همیترا سال برنامد از روزگارندانی فریب بد شهریارتو یکتادلی و ندیدهجهانجهانبان به مرگ تو کوشد نهانگر ایدونک گشتاسپ از روی بختنیابد همی سیری از تاج و تختبه گرد جهان بر دواند ترابهر سختئی پروراند ترابه روی زمین یکسر اندیشه کردخرد چون تبر هوش چون تیشه کردکه تا کیست اندر جهان نامدارکجا سر نپیچاند از کارزارکزان نامور بر تو آید گزندبماند بدو تاج و تخت بلندکه شاید که بر تاج نفرین کنیموزین داستان خاک بالین کنیمهمی جان من در نکوهش کنیچرا دل نه اندر پژوهش کنیبه تن رنج کاری تو بر دست خویشجز از بدگمانی نیایدت پیشمکن شهریارا جوانی مکنچنین بر بلا کامرانی مکندل ما مکن شهریارا نژندمیاور به جان خود و من گزندز یزدان و از روی من شرمدارمخور بر تن خویشتن زینهارترا بینیازیست از جنگ منوزین کوشش و کردن آهنگ منزمانه همی تاختت با سپاهکه بر دست من گشت خواهی تباهبماند به گیتی ز من نام بدبه گشتاسپ بادا سرانجام بدچو بشنید گردنکش اسفندیاربدو گفت کای رستم نامداربه دانای پیشی نگر تا چه گفتبدانگه که جان با خرد کرد جفتکه پیر فریبنده کانا بودوگر چند پیروز و دانا بودتو چندین همی بر من افسون کنیکه تا چنبر از یال بیرون کنیتو خواهی که هرکس که این بشنودبدین خوب گفتار تو بگرودمرا پاک خوانند ناپاک رایترا مرد هشیار نیکیفزایبگویند کو با خرام و نویدبیامد ورا کرد چندی امیدسپهبد ز گفتار او سر بتافتازان پس که جز جنگ کاری نیافتهمی خواهش او همه خوار داشتزبانی پر از تلخ گفتار داشتبدانی که من سر ز فرمان شاهنتابم نه از بهر تخت و کلاهبدو یابم اندر جهان خوب و زشتبدویست دوزخ بدو هم بهشتترا هرچ خوردی فزاینده بادبداندیشگان را گزاینده بادتو اکنون به خوبی به ایوان بپویسخن هرچ دیدی به دستان بگویسلیحت همه جنگ را ساز کنازین پس مپیمای با من سخنپگاه آی در جنگ من چارهسازمکن زین سپس کار بر خود درازتو فردا ببینی به آوردگاهکه گیتی شود پیش چشمت سیاهبدانی که پیکار مردان مردچگونه بود روز جنگ و نبردبدو گفت رستم که ای شیرخویترا گر چنین آمدست آرزویترا بر تگ رخش مهمان کنمسرت را به گوپال درمان کنمتو در پهلوی خویش بشنیدهایبه گفتار ایشان بگرویدهایکه تیغ دلیران بر اسفندیاربه آوردگه بر، نیاید به کارببینی تو فردا سنان مراهمان گرد کرده عنان مراکه تا نیز با نامداران مردبه خویی به آوردگه بر، نبردلب مرد برنا پر از خنده شدهمی گوهر آن خنده را بنده شدبه رستم چنین گفت کای نامجویچرا تیز گشتی بدین گفت و گویچو فردا بیابی به دشت نبردببینی تو آورد مردان مردنه من کوهم و زیرم اسپی چوکوهیگانه یکی مردمم چون گروهگر از گرز من باد یابد سرتبگرید به درد جگر مادرتوگر کشته آیی به آوردگاهببندمت بر زین برم نزد شاهبدان تا دگر بنده با شهریارنجوید به آوردگه کارزار
بخش۲۰چو رستم بدر شد ز پردهسرایزمانی همی بود بر در به پایبه کریاس گفت ای سرای امیدخنک روز کاندر تو بد جمشیدهمایون بدی گاه کاوس کیهمان روز کیخسرو نیکپیدر فرهی بر تو اکنون ببستکه بر تخت تو ناسزایی نشستشنید این سخنها یل اسفندیارپیاده بیامد بر نامداربه رستم چنین گفت کای سرگرایچرا تیز گشتی به پردهسرایسزد گر برین بوم زابلستاننهد دانشی نام غلغلستانکه مهمان چو سیر آید از میزبانبه زشتی برد نام پالیزبانسراپرده را گفت بد روزگارکه جمشید را داشتی بر کنارهمان روز کز بهر کاوس شاهبدی پرده و سایهٔ بارگاهکجا راه یزدان همی بازجستهمی خواستی اختران را درستزمین زو سراسر پرآشوب بودپر از خنجر و غارت و چوب بودکنون مایهدار تو گشتاسپ استبه پیش وی اندر چو جاماسپ استنشسته به یک دست او زردهشتکه با زند واست آمدست از بهشتبه دیگر پشوتن گو نیک مردچشیده ز گیتی بسی گرم و سردبه پیش اندرون فرخ اسفندیارکزو شاد شد گردش روزگاردل نیکمردان بدو زنده شدبد از بیم شمشیر او بنده شدبیامد بدر پهلوان سوارپساندر همی دیدش اسفندیارچو برگشت ازو با پشوتن بگفتکه مردی و گردی نشاید نهفتندیدم بدین گونه اسپ و سوارندانم که چون خیزد از کارزاریکی ژنده پیل است بر کوه گنگاگر با سلیح اندر آید به جنگاگر با سلیح نبردی بودهمانا که آیین مردی بودبه بالا همی بگذرد فر و زیببترسم که فردا ببیند نشیبهمی سوزد از مهر فرش دلمز فرمان دادار دل نگسلمچو فردا بیاید به آوردگاهکنم روز روشن بروبر سیاهپشوتن بدو گفت بشنو سخنهمی گویمت ای برادر مکنترا گفتم و بیش گویم همیکه از راستی دل نشویم همیمیازار کس را که آزاد مردسر اندر نیارد به آزار و دردبخسب امشب و بامداد پگاهبرو تا به ایوان او بیسپاهبایوان او روز فرخ کنیمسخن هرچ گویند پاسخ کنیمهمه کار نیکوست زو در جهانمیان کهان و میان مهانهمی سر نپیچد ز فرمان تودلش راست بینم به پیمان توتو با او چه گویی به کین و به خشمبشوی از دلت کین وز خشم چشمیکی پاسخ آوردش اسفندیارکه بر گوشهٔ گلستان رست خارچنین گفت کز مردم پاکدینهمانا نزیبد که گوید چنینگر ایدونک دستور ایران تویدل و گوش و چشم دلیران تویهمی خوب داری چنین راه راخرد را و آزردن شاه راهمه رنج و تیمار ما باد گشتهمان دین زردشت بیداد گشتکه گوید که هر کو ز فرمان شاهبپیچد به دوزخ بود جایگاهمرا چند گویی گنهکار شوز گفتار گشتاسپ بیزار شوتو گویی و من خود چنین کی کنمکه از رای و فرمان او پی کنمگر ایدونک ترسی همی از تنممن امروز ترس ترا بشکنمکسی بیزمانه به گیتی نمردنمرد آنک نام بزرگی ببردتو فردا ببینی که بر دشت جنگچه کار آورم پیش چنگی پلنگپشوتن بدو گفت کای نامدارچنین چند گویی تو از کارزارکه تا تو رسیدی به تیر و کماننبد بر تو ابلیس را این گمانبه دل دیو را راه دادی کنونهمی نشنوی پند این رهنموندلت خیره بینم همی پر ستیزکنون هرچ گفتم همه ریزریزچگونه کنم ترس را از دلمبدین سان کز اندیشهها بگسلمدو جنگی دو شیر و دو مرد دلیرچه دانم که پشت که آید به زیرورا نامور هیچ پاسخ نداددلش گشت پر درد و سر پر ز باد
بخش۲۱چو رستم بیامد به ایوان خویشنگه کرد چندی به دیوان خویشزواره بیامد به نزدیک اویورا دید پژمرده و زردرویبدو گفت رو تیغ هندی بیاریکی جوشن و مغفری نامدارکمان آر و برگستوان آر و ببرکمند آر و گرز گران آر و گبرزواره بفرمود تا هرچ گفتبیاورد گنجور او از نهفتچو رستم سلیح نبردش بدیدسرافشاند و باد از جگر برکشیدچنین گفت کای جوشن کارزاربرآسودی از جنگ یک روزگارکنون کار پیش آمدت سخت باشبه هر جای پیراهن بخت باشچنین رزمگاهی که غران دو شیربه جنگ اندر آیند هر دو دلیرکنون تا چه پیش آرد اسفندیارچه بازی کند در دم کارزارچو بشنید دستان ز رستم سخنپراندیشه شد جان مرد کهنبدو گفت کای نامور پهلوانچه گفتی کزان تیره گشتم روانتو تا بر نشستی بزین نبردنبودی مگر نیک دل رادمردهمیشه دل از رنج پرداختهبه فرمان شاهان سرافراختهبترسم که روزت سرآید همیگر اختر به خواب اندر آید همیهمی تخم دستان ز بن برکنندزن و کودکان را به خاک افگنندبه دست جوانی چو اسفندیاراگر تو شوی کشته در کارزارنماند به زاولستان آب و خاکبلندی بر و بوم گردد مغاکور ایدونک او را رسد زین گزندنباشد ترا نیز نام بلندهمی هرکسی داستانها زنندبرآورده نام ترا بشکرندکه او شهریاری ز ایران بکشتبدان کو سخن گفت با وی درشتهمی باش در پیش او بر به پایوگرنه هماکنون بپرداز جایبه بیغولهای شو فرود از مهانکه کس نشنود نامت اندر جهانکزین بد ترا تیره گردد روانبپرهیز ازین شهریار جوانبه گنج و به رنج این روان بازخرمبر پیش دیبای چینی تبرسپاه ورا خلعت آرای نیزازو باز خر خویشتن را به چیزچو برگردد او از لب هیرمندتو پای اندر آور به رخش بلندچو ایمن شدی بندگی کن به راهبدان تا ببینی یکی روی شاهچو بیند ترا کی کند شاه بدخود از شاه کردار بد کی سزدبدو گفت رستم که ای مرد پیرسخنها برین گونه آسان مگیربه مردی مرا سال بسیار گشتبد و نیک چندی بسر بر گذشترسیدم به دیوان مازندرانبه رزم سواران هاماورانهمان رزم کاموس و خاقان چینکه لرزان بدی زیر ایشان زمیناگر من گریزم ز اسفندیارتو در سیستان کاخ و گلشن مدارچو من ببر پوشم به روز نبردسر هور و ماه اندرآرم به گردز خواهش که گفتی بسی راندهامبدو دفتر کهتری خواندهامهمی خوار گیرد سخنهای منبپیچد سر از دانش و رای منگر او سر ز کیوان فرود آردیروانش بر من درود آردیازو نیستی گنج و گوهر دریغنه برگستوان و نه گوپال و تیغسخن چند گفتم به چندین نشستز گفتار باد است ما را به دستگر ایدونک فردا کند کارزاردل از جان او هیچ رنجه مدارنپیچم به آورد با او عناننه گوپال بیند نه زخم سناننبندم به آوردگاه راه اویبنیرو نگیرم کمرگاه اویز باره به آغوش بردارمشبه شاهی ز گشتاسپ بگذارمشبیارم نشانم بر تخت نازازان پس گشایم در گنج بازچو مهمان من بوده باشد سه روزچهارم چو از چرخ گیتی فروزبیندازد آن چادر لاژوردپدید آید از جام یاقوت زردسبک باز با او ببندم کمروز ایدر نهم سوی گشتاسپ سرنشانمش بر نامور تخت عاجنهم بر سرش بر دلافروز تاجببندم کمر پیش او بندهوارنجویم جدایی ز اسفندیارتو دانی که من پیش تخت قبادچه کردم به مردی تو داری به یادبخندید از گفت او زال زرزمانی بجنبید ز اندیشه سربدو گفت زال ای پسر این سخنمگوی و جدا کن سرش را ز بنکه دیوانگان این سخن بشنوندبدین خام گفتار تو نگروندقبادی به جایی نشسته دژمنه تخت و کلاه و نه گنج کهنچو اسفندیاری که فعفور چیننویسد همی نام او بر نگینتو گویی که از باره بردارمشبه بر بر سوی خان زال آرمشنگوید چنین مردم سالخوردبه گرد در ناسپاسی مگردبگفت این و بنهاد سر بر زمینهمی خواند بر کردگار آفرینهمی گفت کای داور کردگاربگردان تو از ما بد روزگاربرین گوه تا خور برآمد ز کوهنیامد زبانش ز گفتن ستوه
بخش۲۲چو شد روز رستم بپوشید گبرنگهبان تن کرد بر گبر ببرکمندی به فتراک زینبر ببستبران بارهٔ پیل پیکر نشستبفرمود تا شد زواره برشفراوان سخن راند از لشکرشبدو گفت رو لشکر آرای باشبر کوههٔ ریگ بر پای باشبیامد زواره سپه گرد کردبه میدان کار و به دشت نبردتهمتن همی رفت نیزه به دستچو بیرون شد از جایگاه نشستسپاهش برو خواندند آفرینکه بیتو مباد اسپ و گوپال و زینهمی رفت رستم زواره پسشکجا بود در پادشاهی کسشبیامد چنان تا لب هیرمندهمه دل پر از باد و لب پر ز پندسپه با برادر هم آنجا بماندسوی لشکر شاه ایران براندچنین گفت پس با زواره به رازکه مردیست این بدرگ دیوسازبترسم که بااو نیارم زدنندانم کزین پس چه شاید بدنتو اکنون سپه را هم ایدر بدارشوم تا چه پیش آورد روزگاراگر تند یابمش هم زان نشاننخواهم ز زابلستان سرکشانبه تنها تن خویش جویم نبردز لشکر نخواهم کسی رنجه کردکسی باشد از بخت پیروز و شادکه باشد همیشه دلش پر ز دادگذشت از لب رود و بالا گرفتهمی ماند از کار گیتی شگفتخروشید کای فرخ اسفندیارهماوردت آمد برآرای کارچو بشنید اسفندیار این سخنازان شیر پرخاشجوی کهنبخندید و گفت اینک آراستمبدانگه که از خواب برخاستمبفرمود تا جوشن و خود اویهمان ترکش و نیزهٔ جنگجویببردند و پوشید روشن برشنهاد آن کلاه کیی بر سرشبفرمود تا زین بر اسپ سیاهنهادند و بردند نزدیک شاهچو جوشن بپوشید پرخاشجویز زور و ز شادی که بود اندر اوینهاد آن بن نیزه را بر زمینز خاک سیاه اندر آمد به زینبسان پلنگی که بر پشت گورنشیند برانگیزد از گور شورسپه در شگفتی فروماندندبران نامدار آفرین خواندندهمی شد چو نزد تهمتن رسیدمر او را بران باره تنها بدیدپس از بارگی با پشوتن بگفتکه ما را نباید بدو یار و جفتچو تنهاست ما نیز تنها شویمز پستی بران تند بالا شویمبران گونه رفتند هر دو به رزمتو گفتی که اندر جهان نیست بزمچو نزدیک گشتند پیر و جواندو شیر سرافراز و دو پهلوانخروش آمد از بارهٔ هر دو مردتو گفتی بدرید دشت نبردچنین گفت رستم به آواز سختکه ای شاه شاداندل و نیکبختازین گونه مستیز و بد را مکوشسوی مردمی یاز و بازآر هوشاگر جنگ خواهی و خون ریختنبرین گونه سختی برآویختنبگو تا سوار آورم زابلیکه باشند با خنجر کابلیبرین رزمگهشان به جنگ آوریمخود ایدر زمانی درنگ آوریمبباشد به کام تو خون ریختنببینی تگاپوی و آویختنچنین پاسخ آوردش اسفندیارکه چندین چه گویی چنین نابکارز ایوان به شبگیر برخاستیازین تند بالا مرا خواستیچرا ساختی بند و مکر و فریبهمانا بدیدی به تنگی نشیبچه باید مرا جنگ زابلستانوگر جنگ ایران و کابلستانمبادا چنین هرگز آیین منسزا نیست این کار در دین منکه ایرانیان را به کشتن دهمخود اندر جهان تاج بر سر نهممنم پیشرو هرک جنگ آیدموگر پیش جنگ نهنگ آیدمترا گر همی یار باید بیارمرا یار هرگز نیاید به کارمرا یار در جنگ یزدان بودسر و کار با بخت خندان بودتوی جنگجوی و منم جنگخواهبگردیم یک با دگر بیسپاهببینیم تا اسپ اسفندیارسوی آخور آید همی بیسواروگر بارهٔ رستم جنگجویبه ایوان نهد بیخداوند روینهادند پیمان دو جنگی که کسنباشد بران جنگ فریادرسنخستین به نیزه برآویختندهمی خون ز جوشن فرو ریختندچنین تا سنانها به هم برشکستبه شمشیر بردند ناچار دستبه آوردگه گردن افراختندچپ و راست هر دو همی تاختندز نیروی اسپان و زخم سرانشکسته شد آن تیغهای گرانچو شیران جنگی برآشوفتندپر از خشم اندامها کوفتندهمان دسته بشکست گرز گرانفروماند از کار دست سرانگرفتند زان پس دوال کمردو اسپ تگاور فروبرده سرهمی زور کرد این بران آن بریننجنبید یک شیر بر پشت زینپراگنده گشتند ز آوردگاهغمی گشته اسپان و مردان تباهکف اندر دهانشان شده خون و خاکهمه گبر و برگستوان چاکچاک
بخش۲۳بدانگه که رزم یلان شد درازهمی دیر شد رستم سرفراززواره بیاورد زان سو سپاهیکی لشکری داغدل کینهخواهبه ایرانیان گفت رستم کجاستبرین روز بیهوده خامش چراستشما سوی رستم به جنگ آمدیدخرامان به چنگ نهنگ آمدیدهمی دست رستم نخواهید بستبرین رزمگه بر نشاید نشستزواره به دشنام لب برگشادهمی کرد گفتار ناخوب یادبرآشفت ازان پور اسفندیارسواری بد اسپافگن و نامدارجوانی که نوش آذرش بود نامسرافراز و جنگاور و شادکامبرآشفت با سگزی آن نامدارزبان را به دشنام بگشاد خوارچنین گفت کری گو برمنشبه فرمان شاهان کند بدکنشنفرمود ما را یل اسفندیارچنین با سگان ساختن کارزارکه پیچد سر از رای و فرمان اوکه یارد گذشتن ز پیمان اواگر جنگ بر نادرستی کنیدبه کار اندرون پیش دستی کنیدببینید پیکار جنگاورانبه تیغ و سنان و به گرز گرانزواره بفرمود کاندر نهیدسران را ز خون بر سر افسر نهیدزواره بیامد به پیش سپاهدهاده برآمد ز آوردگاهبکشتند ز ایرانیان بیشمارچو نوشآذر آن دید بر ساخت کارسمند سرافراز را بر نشستبیامد یکی تیغ هندی به دستیکی نامور بود الوای نامسرافراز و اسپافگن و شادکامکجا نیزهٔ رستم او داشتیپس پشت او هیچ نگذاشتیچو از دور نوشآذر او را بدیدبزد دست و تیغ از میان برکشیدیکی تیغ زد بر سر و گردنشبدو نیمه شد پیلپیکر تنشزواره برانگیخت اسپ نبردبه تندی به نوشآذر آواز کردکه او را فگندی کنون پای دارچو الوای را من نخوانم سوارزواره یکی نیزه زد بر برشبه خاک اندر آمد همانگه سرشچو نوشآذر نامور کشته شدسپه را همه روز برگشته شدبرادرش گریان و دل پر ز جوشجوانی که بد نام او مهرنوشغمی شد دل مرد شمشیرزنبرانگیخت آن بارهٔ پیلتنبرفت از میان سپه پیش صفز درد جگر بر لب آورده کفوزان سو فرامرز چون پیل مستبیامد یکی تیغ هندی به دستبرآویخت با او همی مهرنوشدو رویه ز لشکر برآمد خروشگرامی دو پرخاشجوی جوانیکی شاهزاده دگر پهلوانچو شیران جنگی برآشوفتندهمی بر سر یکدگر کوفتنددر آوردگه تیز شد مهرنوشنبودش همی با فرامرز توشبزد تیغ بر گردن اسپ خویشسر بادپای اندرافگند پیشفرامرز کردش پیاده تباهز خون لعل شد خاک آوردگاهچو بهمن برادرش را کشته دیدزمین زیر او چون گل آغشته دیدبیامد دوان نزد اسفندیاربه جایی که بود آتش کارزاربدو گفت کای نره شیر ژیانسپاهی به جنگ آمد از سگزیاندو پور تو نوشآذر و مهرنوشبه خواری به سگزی سپردند هوشتو اندر نبردی و ما پر ز دردجوانان و کیزادگان زیر گردبرین تخمه این ننگ تا جاودانبماند ز کردار نابخرداندل مرد بیدارتر شد ز خشمپر از تاب مغز و پر از آب چشمبه رستم چنین گفت کای بدنشانچنین بود پیمان گردنکشانتو گفتی که لشکر نیارم به جنگترا نیست آرایش نام و ننگنداری ز من شرم وز کردگارنترسی که پرسند روز شمارندانی که مردان پیمانشکنستوده نباشد بر انجمندو سگزی دو پور مرا کشتهاندبران خیرگی باز برگشتهاندچو بشنید رستم غمی گشت سختبلرزید برسان شاخ درختبه جان و سر شاه سوگند خوردبه خورشید و شمشیر و دشت نبردکه من جنگ هرگز نفرمودهامکسی کین چنین کرد نستودهامببندم دو دست برادر کنونگر او بود اندر بدی رهنمونفرامرز را نیز بسته دو دستبیارم بر شاه یزدانپرستبه خون گرانمایگانشان بکشمشوران ازین رای بیهوده هشچنین گفت با رستم اسفندیارکه بر کین طاوس نر خون ماربریزیم ناخوب و ناخوش بودنه آیین شاهان سرکش بودتو ای بدنشان چارهٔ خویش سازکه آمد زمانت به تنگی فرازبر رخش با هردو رانت به تیربرآمیزم اکنون چو با آب شیربدان تا کس از بندگان زین سپسنجویند کین خداوند کسوگر زنده مانی ببندمت چنگبه نزدیک شاهت برم بیدرنگبدو گفت رستم کزین گفت و گویچه باشد مگر کم شود آبرویبه یزدان پناه و به یزدان گرایکه اویست بر نیک و بد رهنمای
بخش۲۴کمان برگرفتند و تیر خدنگببردند از روی خورشید رنگز پیکان همی آتش افروختندبه بر بر زره را همی دوختنددل شاه ایران بدان تنگ شدبروها و چهرش پر آژنگ شدچو او دست بردی به سوی کماننرستی کس از تیر او بیگمانبه رنگ طبرخون شدی این جهانشدی آفتاب از نهیبش نهانیکی چرخ را برکشید از شگاعتو گفتی که خورشید شد در شراعبه تیری که پیکانش الماس بودزره پیش او همچو قرطاس بودچو او از کمان تیر بگشاد شستتن رستم و رخش جنگی بخستبر رخش ازان تیرها گشت سستنبد باره و مرد جنگی درستهمی تاخت بر گردش اسفندیارنیامد برو تیر رستم به کارفرود آمد از رخش رستم چو بادسر نامور سوی بالا نهادهمان رخش رخشان سوی خانه شدچنین با خداوند بیگانه شدبه بالا ز رستم همی رفت خونبشد سست و لرزان که بیستونبخندید چون دیدش اسفندیاربدو گفت کای رستم نامدارچرا گم شد آن نیروی پیل مستز پیکان چرا پیل جنگی بخستکجا رفت آن مردی و گرز توبه رزم اندرون فره و برز توگریزان به بالا چرا برشدیچو آواز شیر ژیان بشندیچرا پیل جنگی چو روباه گشتز رزمت چنین دست کوتاه گشتتو آنی که دیو از تو گریان شدیدد از تف تیغ تو بریان شدیزواره پی رخش ناگه بدیدکزان رود با خستگی در کشیدسیه شد جهان پیش چشمش به رنگخروشان همی تاخت تا جای جنگتن مرد جنگی چنان خسته دیدهمه خستگیهاش نابسته دیدبدو گفت خیز اسپ من برنشینکه پوشد ز بهر تو خفتان کینبدو گفت رو پیش دستان بگویکزین دودهٔ سام شد رنگ و بوینگه کن که تا چارهٔ کار چیستبرین خستگیها بر آزار کیستکه گر من ز پیکان اسفندیارشبی را سرآرم بدین روزگارچنان دانم ای زال کامروز منز مادر بزادم بدین انجمنچو رفتی همی چارهٔ رخش سازمن آیم کنون گر بمانم دراززواره ز پیش برادر برفتدو دیده سوی رخش بنهاد تفتبه پستی همی بود اسفندیارخروشید کای رستم نامداربه بالا چنین چند باشی به پایکه خواهد بدن مر ترا رهنمایکمان بفگن از دست و ببر بیانبرآهنج و بگشای تیغ از میانپشیمان شو و دست را ده به بندکزین پس تو از من نیابی گزندبدین خستگی نزد شاهت برمز کردارها بیگناهت برموگر جنگ جویی تو اندرز کنیکی را نگهبان این مرز کنگناهی که کردی ز یزدان بخواهسزد گر به پوزش ببخشد گناهمگر دادگر باشدت رهنمایچو بیرون شوی زین سپنجی سرایچنین گفت رستم که بیگاه شدز رزم و ز بد دست کوتاه شدشب تیره هرگز که جوید نبردتو اکنون بدین رامشی بازگردمن اکنون چنین سوی ایوان شومبیاسایم و یک زمان بغنومببندم همه خستگیهای خویشبخوانم کسی را که دارم به پیشزواره فرامرز و دستان سامکسی را ز خویشان که دارند نامبسازم کنون هرچ فرمان تستهمه راستی زیر پیمان تستبدو گفت رویین تن اسفندیارکه ای برمنش پیر ناسازگارتو مردی بزرگی و زور آزمایبسی چاره دانی و نیرنگ و رایبدیدم همه فر و زیب ترانخواهم که بینم نشیب ترابه جان امشبی دادمت زینهاربه ایوان رسی کام کژی مخارسخن هرچ پذرفتی آن را بکنازین پس مپیمای با من سخنبدو گفت رستم که ایدون کنمچو بر خستگیها بر افسون کنمچو برگشت از رستم اسفندیارنگه کرد تا چون رود نامدارچو بگذشت مانند کشتی به رودهمی داد تن را ز یزدان درودهمی گفت کای داور داد و پاکگر از خستگیها شوم من هلاککه خواهد ز گردنکشان کین منکه گیرد دل و راه و آیین منچو اسفندیار از پسش بنگریدبران روی رودش به خشکی بدیدهمی گفت کین را مخوانید مردیکی ژنده پیلست با دار و بردگذر کرد پر خستگیها بر آبازان زخم پیکان شده پرشتابشگفتی بمانده بد اسفندیارهمی گفت کای داور کامگارچنان آفریدی که خود خواستیزمان و زمین را بیاراستیبدانگه که شد نامور باز جایپشوتن بیامد ز پردهسرایز نوشآذر گرد وز مهر نوشخروشیدنی بود با درد و جوشسراپردهٔ شاه پر خاک بودهمه جامهٔ مهتران چاک بودفرود آمد از باره اسفندیارنهاد آن سر سرکشان برکنارهمی گفت زارا دو گرد جوانکه جانتان شد از کالبد با توانچنین گفت پس با پشوتن که خیزبرین کشتگان آب چندین مریزکه سودی نبینم ز خون ریختننشاید به مرگ اندر آویختنهمه مرگ راایم برنا و پیربه رفتن خرد بادمان دستگیربه تابوت زرین و در مهد ساجفرستادشان زی خداوند تاجپیامی فرستاد نزد پدرکه آن شاخ رای تو آمد به برتو کشتی به آب اندر انداختیز رستم همی چاکری ساختیچو تابوت نوشآذر و مهرنوشببینی تو در آز چندین مکوشبه چرم اندر است گاو اسفندیارندانم چه راند بدو روزگارنشست از بر تخت با سوک و دردسخنهای رستم همه یادکردچنین گفت پس با پشوتن که شیربپیچد ز چنگال مرد دلیربه رستم نگه کردم امروز منبران برز بالای آن پیلتنستایش گرفتم به یزدان پاککزویست امید و زو بیم و باککه پروردگار آن چنان آفریدبران آفرین کو جهان آفریدچنین کارها رفت بر دست اوکه دریای چین بود تا شست اوهمی برکشیدی ز دریا نهنگبه دم در کشیدی ز هامون پلنگبران سان بخستم تنش را به تیرکه از خون او خاک شد آبگیرز بالا پیاده به پیمان برفتسوی رود با گبر و شمشیر تفتبرآمد چنان خسته زان آبگیرسراسر تنش پر ز پیکان تیربرآنم که چون او به ایوان رسدروانش ز ایوان به کیوان رسد
بخش۲۵وزان روی رستم به ایوان رسیدمر او را بران گونه دستان بدیدزواره فرامرز گریان شدندازان خستگیهاش بریان شدندز سربر همی کند رودابه مویبر آواز ایشان همی خست رویزواره به زودی گشادش میانازو برکشیدند ببر بیانهرانکس که دانا بد از کشورشنشستند یکسر همه بر درشبفرمود تا رخش را پیش اویببردند و هرکس که بد چارهجویگرانمایه دستان همی کند مویبران خستگیها بمالید رویهمی گفت من زنده با پیر سربدیدم بدین سان گرامی پسربدو گفت رستم کزین غم چه سودکه این ز آسمان بودنی کار بودبه پیش است کاری که دشوارتروزو جان من پر ز تیمارترکه هرچند من بیش پوزش کنمکه این شیردل را فروزش کنمنجوید همی جز همه ناخوشیبه گفتار و کردار و گردنکشیرسیدم ز هر سو به گرد جهانخبر یافتم ز آشکار و نهانگرفتم کمربند دیو سپیدزدم بر زمین همچو یک شاخ بیدنتابم همی سر ز اسفندیارازان زور و آن بخشش کارزارخدنگم ز سندان گذر یافتیزبون داشتی گر سپر یافتیزدم چند بر گبر اسفندیارگراینده دست مرا داشت خوارهمان تیغ من گر بدیدی پلنگنهان داشتی خویشتن زیر سنگنبرد همی جوشن اندر برشنه آن پارهٔ پرنیان بر سرشسپاسم ز یزدان که شب تیره شددران تیرگی چشم او خیره شدبه رستم من از چنگ آن اژدهاندانم کزین خسته آیم رهاچه اندیشم اکنون جزین نیست رایکه فردا بگردانم از رخش پایبه جایی شوم کو نیاید نشانبه زابلستان گر کند سرفشانسرانجام ازان کار سیر آید اواگرچه ز بد سیر دیر آید اوبدو گفت زال ای پسر گوش دارسخن چون به یاد آوری هوش دارهمه کارهای جهان را در استمگر مرگ کانرا دری دیگر استیکی چاره دانم من این را گزینکه سیمرغ را یار خوانم برینگر او باشدم زین سخن رهنمایبماند به ما کشور و بوم و جای
بخش۲۶ببودند هر دو بران رای مندسپهبد برآمد به بالا بلنداز ایوان سه مجمر پر آتش ببردبرفتند با او سه هشیار و گردفسونگر چو بر تیغ بالا رسیدز دیبا یکی پر بیرون کشیدز مجمر یکی آتشی برفروختبه بالای آن پر لختی بسوختچو پاسی ازان تیره شب درگذشتتو گفتی چو آهن سیاه ابر گشتهمانگه چو مرغ از هوا بنگریددرخشیدن آتش تیز دیدنشسته برش زال با درد و غمز پرواز مرغ اندر آمد دژمبشد پیش با عود زال از فرازستودش فراوان و بردش نمازبه پیشش سه مجمر پر از بوی کردز خون جگر بر دو رخ جوی کردبدو گفت سیمرغ شاها چه بودکه آمد ازین سان نیازت به دودچنین گفت کاین بد به دشمن رسادکه بر من رسید از بد بدنژادتن رستم شیردل خسته شدازان خستگی جان من بسته شدکزان خستگی بیم جانست و بسبران گونه خسته ندیدست کسهمان رخش گویی که بیجان شدستز پیکان تنش زار و بیجان شدستبیامد برین کشور اسفندیارنکوبد همی جز در کارزارنجوید همی کشور و تاج و تختبرو بار خواهد همی با درختبدو گفت سیمرغ کای پهلوانمباش اندرین کار خستهروانسزد گر نمایی به من رخش راهمان سرفراز جهانبخش راکسی سوی رستم فرستاد زالکه لختی به چاره برافراز یالبفرمای تا رخش را همچنانبیارند پیش من اندر زمانچو رستم بران تند بالا رسیدهمان مرغ روشندل او را بدیدبدو گفت کای ژنده پیل بلندز دست که گشتی بدین سان نژندچرا رزم جستی ز اسفندیارچرا آتش افگندی اندر کناربدو گفت زال ای خداوند مهرچو اکنون نمودی بما پاک چهرگر ایدونک رستم نگردد درستکجا خواهم اندر جهان جای جستهمه سیستان پاک ویران کنندبه کام دلیران ایران کنندشود کنده این تخمهٔ ما ز بنکنون بر چه رانیم یکسر سخننگه کرد مرغ اندران خستگیبدید اندرو راه پیوستگیازو چار پیکان به بیرون کشیدبه منقار از ان خستگی خون کشیدبران خستگیها بمالید پرهم اندر زمان گشت با زیب و فربدو گفت کاین خستگیها ببندهمی باش یکچند دور از گزندیکی پر من تر بگردان به شیربمال اندران خستگیهای تیربران همنشان رخش را پیش خواستفرو کرد منقار بر دست راستبرون کرد پیکان شش از گردنشنبد خسته گر بسته جایی تنشهمانگه خروشی برآورد رخشبخندید شادان دل تاجبخشبدو گفت مرغ ای گو پیلتنتوی نامبردار هر انجمنچرا رزم جستی ز اسفندیارکه او هست رویینتن و نامداربدو گفت رستم گر او را ز بندنبودی دل من نگشتی نژندمرا کشتن آسانتر آید ز ننگوگر بازمانم به جایی ز جنگچنین داد پاسخ کز اسفندیاراگر سر بجا آوری نیست عارکه اندر زمانه چنویی نخاستبدو دارد ایران همی پشت راستبپرهیزی از وی نباشد شگفتمرا از خود اندازه باید گرفتکه آن جفت من مرغ با دستگاهبه دستان و شمشیر کردش تباهاگر با من اکنون تو پیمان کنیسر از جنگ جستن پشمان کنینجویی فزونی به اسفندیارگه کوشش و جستن کارزارور ایدونک او را بیامد زماننیندیشی از پوزش بیگمانپسانگه یکی چاره سازم ترابه خورشید سر برفرازم تراچو بشنید رستم دلش شاد شداز اندیشهٔ بستن آزاد شدبدو گفت کز گفت تو نگذرموگر تیغ بارد هوا بر سرمچنین گفت سیمرغ کز راه مهربگویم کنون باتو راز سپهرکه هرکس که او خون اسفندیاربریزد ورا بشکرد روزگارهمان نیز تا زنده باشد ز رنجرهایی نیابد نماندش گنجبدین گیتیش شوربختی بودوگر بگذرد رنج و سختی بودشگفتی نمایم هم امشب تراببندم ز گفتار بد لب ترابرو رخش رخشنده را برنشینیکی خنجر آبگون برگزینچو بشنید رستم میان را ببستوزان جایگه رخش را برنشستبه سیمرغ گفت ای گزین جهانچه خواهد برین مرگ ما ناگهانجهان یادگارست و ما رفتنیبه گیتی نماند بجز مردمیبه نام نکو گر بمیرم رواستمرا نام باید که تن مرگ راستکجا شد فریدون و هوشنگ شاهکه بودند با گنج و تخت و کلاهبرفتند و ما را سپردند جایجهان را چنین است آیین و رایهمی راند تا پیش دریا رسیدز سیمرغ روی هوا تیره دیدچو آمد به نزدیک دریا فرازفرود آمد آن مرغ گردنفرازبه رستم نمود آن زمان راه خشکهمی آمد از باد او بوی مشکبمالید بر ترکش پر خویشبفرمود تا رستم آمدش پیشگزی دید بر خاک سر بر هوانشست از برش مرغ فرمانروابدو گفت شاخی گزین راستترسرش برترین و تنش کاستتربدان گز بود هوش اسفندیارتو این چوب را خوار مایه مداربر آتش مرین چوب را راست کننگه کن یکی نغز پیکان کهنبنه پر و پیکان و برو بر نشاننمودم ترا از گزندش نشانچو ببرید رستم تن شاخ گزبیامد ز دریا به ایوان و رزبران کار سیمرغ بد رهنمایهمی بود بر تارک او به پایبدو گفت اکنون چو اسفندیاربیاید بجوید ز تو کارزارتو خواهش کن و لابه و راستیمکوب ایچ گونه در کاستیمگر بازگردد به شیرین سخنبیاد آیدش روزگار کهنکه تو چند گه بودی اندر جهانبه رنج و به سختی ز بهر مهانچو پوزش کنی چند نپذیردتهمی از فرومایگان گیردتبه زه کن کمان را و این چوب گزبدین گونه پرورده در آب رزابر چشم او راست کن هر دو دستچنانچون بود مردم گزپرستزمانه برد راست آن را به چشمبدانگه که باشد دلت پر ز خشمتن زال را مرغ پدرود کردازو تار وز خویشتن پود کردازان جایگه نیکدل برپریدچو اندر هوا رستم او را بدیدیکی آتش چوب پرتاب کرددلش را بران رزم شاداب کردیکی تیز پیکان بدو در نشاندچپ و راست پرها بروبر نشاند
بخش۲۷سپیده همانگه ز که بر دمیدمیان شب تیره اندر چمیدبپوشید رستم سلیح نبردهمی از جهان آفرین یاد کردچو آمد بر لشکر نامدارکه کین جوید از رزم اسفندیاربدو گفت برخیز ازین خواب خوشبرآویز با رستم کینهکشچو بشنید آوازش اسفندیارسلیح جهان پیش او گشت خوارچنین گفت پس با پشوتن که شیربپیچد ز چنگال مرد دلیرگمانی نبردم که رستم ز راهبه ایوان کشد ببر و گبر و کلاههمان بارکش رخش زیراندرشز پیکان نبود ایچ پیدا برششنیدم که دستان جادوپرستبه هنگام یازد به خورشید دستچو خشم آرد از جادوان بگذردبرابر نکردم پس این با خردپشوتن بدو گفت پر آب چشمکه بر دشمنت باد تیمار و خشمچه بودت که امروز پژمردهایهمانا به شب خواب نشمردهایمیان جهان این دو یل را چه بودکه چندین همی رنج باید فزودبدانم که بخت تو شد کندروکه کین آورد هر زمان نو به نوبپوشید جوشن یل اسفندیاربیامد بر رستم نامدارخروشید چون روی رستم بدیدکه نام تو باد از جهان ناپدیدفراموش کردی تو سگزی مگرکمان و بر مرد پرخاشخرز نیرنگ زالی بدین سان درستوگرنه که پایت همی گور جستبکوبمت زین گونه امروز یالکزین پس نبیند ترا زنده زالچنین گفت رستم به اسفندیارکه ای سیر ناگشته از کارزاربترس از جهاندار یزدان پاکخرد را مکن با دل اندر مغاکمن امروز نز بهر جنگ آمدمپی پوزش و نام و ننگ آمدمتو با من به بیداد کوشی همیدو چشم خرد را بپوشی همیبه خورشید و ماه و به استا و زندکه دل را نرانی به راه گزندنگیری به یاد آن سخنها که رفتوگر پوست بر تن کسی را بکفتبیابی ببینی یکی خان منروندست کام تو بر جان منگشایم در گنج دیرینه بازکجا گرد کردم به سال درازکنم بار بر بارگیهای خویشبه گنجور ده تا براند ز پیشبرابر همی با تو آیم به راهکنم هرچ فرمان دهی پیش شاهاگر کشتنیم او کشد شایدمهمان نیز اگر بند فرمایدمهمی چاره جویم که تا روزگارترا سیر گرداند از کارزارنگه کن که دانای پیشی چه گفتکه هرگز مباد اختر شوم جفتچنین داد پاسخ که مرد فریبنیم روز پرخاش و روز نهیباگر زنده خواهی که ماند به جاینخستین سخن بند بر نه به پایاز ایوان و خان چند گویی همیرخ آشتی را بشویی همیدگر باره رستم زبان برگشادمکن شهریارا ز بیداد یادمکن نام من در جهان زشت و خوارکه جز بد نیاید ازین کارزارهزارانت گوهر دهم شاهوارهمان یارهٔ زر با گوشوارهزارانت بنده دهم نوشلبپرستنده باشد ترا روز و شبهزارت کنیزک دهم خلخیکه زیبای تاجاند با فرخیدگر گنج سام نریمان و زالگشایم به پیش تو ای بیهمالهمه پاک پیش تو گرد آورمز زابلستان نیز مرد آورمکه تا مر ترا نیز فرمان کنندروان را به فرمان گروگان کنندازان پس به پیشت پرستارورادوان با تو آیم بر شهریارز دل دور کن شهریارا تو کینمکن دیو را با خرد همنشینجز از بند دیگر ترا دست هستبمن بر که شاهی و یزدان پرستکه از بند تا جاودان نام بدبماند به من وز تو انجام بدبه رستم چنین گفت اسفندیارکه تا چندگویی سخن نابکارمرا گویی از راه یزدان بگردز فرمان شاه جهانبان بگردکه هرکو ز فرمان شاه جهانبگردد سرآید بدو بر زمانجز از بند گر کوشش (و) کارزاربه پیشم دگرگونه پاسخ میاربه تندی به پاسخ گو نامدارچنین گفت کای پرهنر شهریارهمی خوار داری تو گفتار منبه خیره بجویی تو آزار منچنین داد پاسخ که چند از فریبهمانا به تنگ اندر آمد نشیب