بخش۲۸بدانست رستم که لابه به کارنیاید همی پیش اسفندیارکمان را به زه کرد و آن تیر گزکه پیکانش را داده بد آب رزهمی راند تیر گز اندر کمانسر خویش کرده سوی آسمانهمی گفت کای پاک دادار هورفزایندهٔ دانش و فر و زورهمی بینی این پاک جان مراتوان مرا هم روان مراکه چندین بپیچم که اسفندیارمگر سر بپیچاند از کارزارتو دانی که بیداد کوشد همیهمی جنگ و مردی فروشد همیبه بادافره این گناهم مگیرتوی آفرینندهٔ ماه و تیرچو خودکامه جنگی بدید آن درنگکه رستم همی دیر شد سوی جنگبدو گفت کای سگزی بدگماننشد سیر جانت ز تیر و کمانببینی کنون تیر گشتاسپیدل شیر و پیکان لهراسپییکی تیر بر ترگ رستم بزدچنان کز کمان سواران سزدتهمتن گز اندر کمان راند زودبران سان که سیمرغ فرموده بودبزد تیر بر چشم اسفندیارسیه شد جهان پیش آن نامدارخم آورد بالای سرو سهیازو دور شد دانش و فرهینگون شد سر شاه یزدانپرستبیفتاد چاچی کمانش ز دستگرفته بش و یال اسپ سیاهز خون لعل شد خاک آوردگاهچنین گفت رستم به اسفندیارکه آوردی آن تخم زفتی به بارتو آنی که گفتی که رویین تنمبلند آسمان بر زمین بر زنممن از شست تو هشت تیر خدنگبخوردم ننالیدم از نام و ننگبه یک تیر برگشتی از کارزاربخفتی بران بارهٔ نامدارهماکنون به خاک اندر آید سرتبسوزد دل مهربان مادرتهمانگه سر نامبردار شاهنگون اندر آمد ز پشت سپاهزمانی همی بود تا یافت هوشبر خاک بنشست و بگشاد گوشسر تیر بگرفت و بیرون کشیدهمی پر و پیکانش در خون کشیدهمانگه به بهمن رسید آگهیکه تیره شد آن فر شاهنشهیبیامد به پیش پشوتن بگفتکه پیکار ما گشت با درد جفتتن ژنده پیل اندر آمد به خاکدل ما ازین درد کردند چاکبرفتد هر دو پیاده دوانز پیش سپه تا بر پهلوانبدیدند جنگی برش پر ز خونیکی تیر پرخون به دست اندرونپشوتن بر و جامه را کرد چاکخروشان به سر بر همی کرد خاکهمی گشت بهمن به خاک اندرونبمالید رخ را بدان گرم خونپشوتن همی گفت راز جهانکه داند ز دینآوران و مهانچو اسفندیاری که از بهر دینبه مردی برآهیخت شمشیر کینجهان کرد پاک از بد بتپرستبه بد کار هرگز نیازید دستبه روز جوانی هلاک آمدشسر تاجور سوی خاک آمدشبدی را کزو هست گیتی به دردپرآزار ازو جان آزاد مردفراوان برو بگذرد روزگارکه هرگز نبیند بد کارزارجوانان گرفتندش اندر کنارهمی خون ستردند زان شهریارپشوتن بروبر همی مویه کردرخی پر ز خون و دلی پر ز دردهمی گفت زار ای یل اسفندیارجهانجوی و از تخمهٔ شهریارکه کند این چنین کوه جنگی ز جایکه افگند شیر ژیان را ز پایکه کند این پسندیده دندان پیلکه آگند با موج دریای نیلچه آمد برین تخمه از چشم بدکه بر بدکنش بیگمان بد رسدکجا شد به رزم اندرون ساز توکجا شد به بزم آن خوش آواز توکجا شد دل و هوش و آیین توتوانایی و اختر و دین توچو کردی جهان را ز بدخواه پاکنیامدت از پیل وز شیر باککنون آمدت سودمندی به کارکه در خاک بیند ترا روزگارکه نفرین برین تاج و این تخت بادبدین کوشش بیش و این بخت بادکه چو تو سواری دلیر و جوانسرافراز و دانا و روشنروانبدین سان شود کشته در کارزاربه زاری سرآید برو روزگارکه مه تاج بادا و مه تخت شاهمه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاهچنین گفت پر دانش اسفندیارکه ای مرد دانای به روزگارمکن خویشتن پیش من بر تباهچنین بود بهر من از تاج و گاهتن کشته را خاک باشد نهالتو از کشتن من بدین سان منالکجا شد فریدون و هوشنگ و جمز باد آمده باز گردد به دمهمان پاکزاده نیاکان ماگزیده سرافراز و پاکان مابرفتند و ما را سپردند جاینماند کس اندر سپنجی سرایفراوان بکوشیدم اندر جهانچه در آشکار و چه اندر نهانکه تا رای یزدان به جای آورمخرد را بدین رهنمای آورمچو از من گرفت ای سخن روشنیز بد بسته شد راه آهرمنیزمانه بیازید چنگال تیزنبد زو مرا روزگار گریزامید من آنست کاندر بهشتدلافروز من بدرود هرچ کشتبه مردی مرا پور دستان نکشتنگه کن بدین گز که دارم به مشتبدین چوب شد روزگارم به سرز سیمرغ وز رستم چارهگرفسونها و نیرنگها زال ساختکه اروند و بند جهان او شناختچو اسفندیار این سخن یاد کردبپیچید و بگریست رستم به دردچنین گفت کز دیو ناسازگارترا بهره رنج من آمد به کارچنانست کو گفت یکسر سخنز مردی به کژی نیفگند بنکه تا من به گیتی کمر بستهامبسی رزم گردنکشان جستهامسواری ندیدم چو اسفندیارزرهدار با جوشن کارزارچو بیچاره برگشتم از دست اویبدیدم کمان و بر و شست اویسوی چاره گشتم ز بیچارگیبدادم بدو سر به یکبارگیزمان ورا در کمان ساختمچو روزش سرآمد بینداختمگر او را همی روز باز آمدیمرا کار گز کی فراز آمدیازین خاک تیره بباید شدنبه پرهیز یک دم نشاید زدنهمانست کز گز بهانه منموزین تیرگی در فسانه منم
بخش۲۹چنین گفت با رستم اسفندیارکه اکنون سرآمد مرا روزگارتو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آیکه ما را دگرگونهتر گشت رایمگر بشنوی پند و اندرز منبدانی سر مایه و ارز منبکوشی و آن را بجای آوریبزرگی برین رهنمای آوریتهمتن به گفتار او داد گوشپیاده بیامد برش با خروشهمی ریخت از دیدگان آب گرمهمی مویه کردش به آوای نرمچو دستان خبر یافت از رزمگاهز ایوان چو باد اندر آمد به راهز خانه بیامد به دشت نبرددو دیده پر از آب و دل پر ز دردزواره فرامرز چو بیهشانبرفتند چندی ز گردنکشانخروشی برآمد ز آوردگاهکه تاریک شد روی خورشید و ماهبه رستم چنین گفت زال ای پسرترا بیش گریم به درد جگرکه ایدون شنیدم ز دانای چینز اخترشناسان ایران زمینکه هرکس که او خون اسفندیاربریزد سرآید برو روزگاربدین گیتیش شوربختی بودوگر بگذرد رنج و سختی بودچنین گفت با رستم اسفندیارکه از تو ندیدم بد روزگارزمانه چنین بود و بود آنچ بودسخن هرچ گویم بباید شنودبهانه تو بودی پدر بد زماننه رستم نه سیمرغ و تیر و کمانمرا گفت رو سیستان را بسوزنخواهم کزین پس بود نیمروزبکوشید تا لشکر و تاج و گنجبدو ماند و من بمانم به رنجکنون بهمن این نامور پور منخردمند و بیدار دستور منبمیرم پدروارش اندر پذیرهمه هرچ گویم ترا یادگیربه زابلستان در ورا شاد دارسخنهای بدگوی را یاد داربیاموزش آرایش کارزارنشستنگه بزم و دشت شکارمی و رامش و زخم چوگان و کاربزرگی و برخوردن از روزگارچنین گفت جاماسپ گم بوده نامکه هرگز به گیتی مبیناد کامکه بهمن ز من یادگاری بودسرافرازتر شهریاری بودتهمتن چو بشنید بر پای خاستببر زد به فرمان او دست راستکه تو بگذری زین سخن نگذرمسخن هرچ گفتی به جای آورمنشانمش بر نامور تخت عاجنهم بر سرش بر دلارای تاجز رستم چو بشنید گویا سخنبدو گفت نوگیر چون شد کهنچنان دان که یزدان گوای منستبرین دین به رهنمای منستکزین نیکویها که تو کردهایز شاهان پیشین که پروردهایکنون نیک نامت به بد بازگشتز من روی گیتی پرآواز گشتغم آمد روان ترا بهره زینچنین بود رای جهانآفرینچنین گفت پس با پشوتن که مننجویم همی زین جهان جز کفنچو من بگذرم زین سپنجی سرایتو لشکر بیارای و شو باز جایچو رفتی به ایران پدر را بگویکه چون کام یابی بهانه مجویزمانه سراسر به کام تو گشتهمه مرزها پر ز نام تو گشتامیدم نه این بود نزدیک توسزا این بد از جان تاریک توجهان راست کردم به شمشیر دادبه بد کس نیارست کرد از تو یادبه ایران چو دین بهی راست شدبزرگی و شاهی مرا خواست شدبه پیش سران پندها دادیمنهانی به کشتن فرستادیمکنون زین سخن یافتی کام دلبیارای و بنشین به آرام دلچو ایمن شدی مرگ را دور کنبه ایوان شاهی یکی سور کنترا تخت سختی و کوشش مراترا نام تابوت و پوشش مراچه گفت آن جهاندیده دهقان پیرکه نگریزد از مرگ پیکان تیرمشو ایمن از گنج و تاج و سپاهروانم ترا چشم دارد به راهچو آیی بهم پیش داور شویمبگوییم و گفتار او بشنویمکزو بازگردی به مادر بگویکه سیر آمد از رزم پرخاشجویکه با تیر او گبر چون باد بودگذر کرده بر کوه پولاد بودپس من تو زود آیی ای مهربانتو از من مرنج و مرنجان روانبرهنه مکن روی بر انجمنمبین نیز چهر من اندر کفنز دیدار زاری بیفزایدتکس از بخردان نیز نستایدتهمان خواهران را و جفت مراکه جویا بدندی نهفت مرابگویی بدان پرهنر بخردانکه پدرود باشید تا جاودانز تاج پدر بر سرم بد رسیددر گنج را جان من شد کلیدفرستادم اینک به نزدیک اوکه شرم آورد جان تاریک اوبگفت این و برزد یکی تیز دمکه بر من ز گشتاسپ آمد ستمهمانگه برفت از تنش جان پاکتن خسته افگنده بر تیره خاکتهمتن بنزد پشوتن رسیدهمه جامه بر تن سراسر دریدبر و جامه رستم همی پاره کردسرش پر ز خاک و دلش پر ز دردهمی گفت زار ای نبرده سوارنیا شاه جنگی پدر شهریاربه خوبی شده در جهان نام منز گشتاسپ بد شد سرانجام منچو بسیار بگریست با کشته گفتکه ای در جهان شاه بییار و جفتروان تو بادا میان بهشتبداندیش تو بدرود هرچ کشتزواره بدو گفت کای نامدارنبایست پذرفت زو زینهارز دهقان تو نشنیدی آن داستانکه یاد آرد از گفتهٔ باستانکه گر پروری بچهٔ نرهشیرشود تیزدندان و گردد دلیرچو سر برکشد زود جوید شکارنخست اندر آید به پروردگاردو پهلو برآشفته از خشم بدنخستین ازان بد به زابل رسدچو شد کشته شاهی چو اسفندیارببینند ازین پس بد روزگارز بهمن رسد بد به زابلستانبپیچند پیران کابلستاننگه کن که چون او شود تاجداربه پیش آورد کین اسفندیاربدو گفت رستم که با آسماننتابد بداندیش و نیکی گمانمن آن برگزیدم که چشم خردبدو بنگرد نام یاد آوردگر او بد کند پیچد از روزگارتو چشم بلا را به تندی مخار
بخش۳۰یکی نغز تابوت کرد آهنینبگسترد فرشی ز دیبای چینبیندود یک روی آهن به قیرپراگند بر قیر مشک و عبیرز دیبای زربفت کردش کفنخروشان برو نامدار انجمنازان پس بپوشید روشن برشز پیروزه بر سر نهاد افسرشسر تنگ تابوت کردند سختشد آن بارور خسروانی درختچل اشتر بیاورد رستم گزینز بالا فروهشته دیبای چیندو اشتر بدی زیر تابوت شاهچپ و راست پیش و پساندر سپاههمه خسته روی و همه کنده مویزبان شاه گوی و روان شاهجویبریده بش و دم اسپ سیاهپشوتن همی برد پیش سپاهبرو بر نهاده نگونسار زینز زین اندرآویخته گرز کینهمان نامور خود و خفتان اویهمان جوله و مغفر جنگجویسپه رفت و بهمن به زابل بماندبه مژگان همی خون دل برفشاندتهمتن ببردش به ایوان خویشهمی پرورانید چون جان خویشبه گشتاسپ آگاهی آمد ز راهنگون شد سر نامبردار شاههمی جامه را چاک زد بر برشبه خاک اندر آمد سر و افسرشخروشی برآمد ز ایوان به زارجهان شد پر از نام اسفندیاربه ایران ز هر سو که رفت آگهیبینداخت هرکس کلاه مهیهمی گفت گشتاسپ کای پاک دینکه چون تو نبیند زمان و زمینپس از روزگار منوچهر بازنیامد چو تو نیز گردنفرازبیالود تیغ و بپالود کیشمهان را همی داشت بر جای خویشبزرگان ایران گرفتند خشمز آزرم گشتاسپ شستند چشمبه آواز گفتند کای شوربختچو اسفندیاری تو از بهر تختبه زابل فرستی به کشتن دهیتو بر گاه تاج مهی برنهیسرت را ز تاج کیان شرم بادبه رفتن پی اخترت نرم بادبرفتند یکسر ز ایوان اوپر از خاک شد کاخ و دیوان اوچو آگاه شد مادر و خواهرانز ایوان برفتند با دخترانبرهنه سر و پای پرگرد و خاکبه تن بر همه جامه کردند چاکپشوتن همی رفت گریان به راهپس پشت تابوت و اسپ سیاهزنان از پشوتن درآویختندهمی خون ز مژگان فرو ریختندکه این بند تابوت را برگشایتن خسته یک بار ما را نمایپشوتن غمی شد میان زنانخروشان و گوشت از دو بازو کنانبه آهنگران گفت سوهان تیزبیارید کامد کنون رستخیزسر تنگ تابوت را باز کردبه نوی یکی مویه آغاز کردچو مادرش با خواهران روی شاهپر از مشک دیدند ریش سیاهبرفتند یکسر ز بالین شاهخروشان به نزدیک اسپ سیاهبسودند پر مهر یال و برشکتایون همی ریخت خاک از برشکزو شاه را روز برگشته بودبه آورد بر پشت او کشته بودکزین پس کرا برد خواهی به جنگکرا داد خواهی به چنگ نهنگبه یالش همی اندرآویختندهمی خاک بر تارکش ریختندبه ابر اندر آمد خروش سپاهپشوتن بیامد به ایوان شاهخروشید و دیدش نبردش نمازبیامد به نزدیک تختش فرازبه آواز گفت ای سر سرکشانز برگشتن بختت آمد نشانازین با تن خویش بد کردهایدم از شهر ایران برآوردهایز تو دور شد فره و بخردیبیابی تو بادافره ایزدیشکسته شد این نامور پشت توکزین پس بود باد در مشت توپسر را به خون دادی از بهر تختکه مه تخت بیناد چشمت مه بختجهانی پر از دشمن و پر بداننماند بع تو تاج تا جاودانبدین گیتیت در نکوهش بودبه روز شمارت پژوهش بودبگفت این و رخ سوی جاماسپ کردکه ای شوم بدکیش و بدزاد مردز گیتی ندانی سخن جز دروغبه کژی گرفتی ز هرکس فروغمیان کیان دشمنی افگنیهمی این بدان آن بدین برزنیندانی همی جز بد آموختنگسستن ز نیکی بدی توختنیکی کشت کردی تو اندر جهانکه کس ندرود آشکار و نهانبزرگی به گفتار تو کشته شدکه روز بزرگان همه گشته شدتو آموختی شاه را راه کژایا پیر بیراه و کوتاه و کژتو گفتی که هوش یل اسفندیاربود بر کف رستم نامداربگفت این و گویا زبان برگشادهمه پند و اندرز او کرد یادهم اندرز بهمن به رستم بگفتبرآورد رازی که بود از نهفتچو بشنید اندرز او شهریارپشیمان شد از کار اسفندیارپشوتن بگفت آنچ بودش نهانبه آواز با شهریار جهانچو پردخته گشت از بزرگان سرایبرفتند به آفرید و همایبه پیش پدر بر بخستند رویز درد برادر بکندند مویبه گشتاسپ گفتند کای نامدارنیندیشی از کار اسفندیارکجا شد نخستین به کین زریرهمی گور بستد ز چنگال شیرز ترکان همی کین او بازخواستبدو شد همی پادشاهیت راستبه گفتار بدگوش کردی به بندبغل گران و به گرز و کمندچو او بسته آمد نیا کشته شدسپه را همه روز برگشته شدچو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخهمه زندگانی شد از رنج تلخچو ما را که پوشیده داریم رویبرهنه بیاورد ز ایوان به کویچو نوشآذر زردهشتی بکشتگرفت آن زمان پادشاهی به مشتتو دانی که فرزند مردی چه کردبرآورد ازیشان دم و دود و گردز رویین دژ آورد ما را برتنگهبان کشور بد و افسرتاز ایدر به زابل فرستادیشبسی پند و اندرزها دادیشکه تا از پی تاج بیجان شودجهانی برو زار و پیچان شودنه سیمرغ کشتش نه رستم نه زالتو کشتی مر او را چو کشتی منالترا شرم بادا ز ریش سپیدکه فرزند کشتی ز بهر امیدجهاندار پیش از تو بسیار بودکه بر تخت شاهی سزاوار بودبه کشتن ندادند فرزند رانه از دودهٔ خویش و پیوند راچنین گفت پس با پشوتن که خیزبرین آتش تیزبر آب ریزبیامد پشوتن ز ایوان شاهزنان را بیاورد زان جایگاهپشوتن چنین گفت با مادرشکه چندین به تنگی چه کوبی درشکه او شاد خفتست و روشنروانچو سیر آمد از مرز و از مرزبانبپذرفت مادر ز دیندار پندبه داد خداوند کرد او پسندازان پس به سالی به هر برزنیبه ایران خروشی بد و شیونیز تیر گز و بند دستان زالهمی مویه کردند بسیار سال
پایان داستان رستم و اسفندیار بخش۳۱همی بود بهمن به زابلستانبه نخچیر گر با می و گلستانسواری و می خوردن و بارگاهبیاموخت رستم بدان پور شاهبه هر چیز پیش از پسر داشتششب و روز خندان به بر داشتشچو گفتار و کردار پیوسته شددر کین به گشتاسپ بر بسته شدیکی نامه بنوشت رستم به دردهمه کار فرزند او یاد کردسر نامه کرد آفرین از نخستبدانکس که کینه نبودش نجستدگر گفت یزدان گوای منستپشوتن بدین رهنمای منستکه من چند گفتم به اسفندیارمگر کم کند کینه و کارزارسپردم بدو کشور و گنج خویشگزیدم ز هرگونهای رنج خویشزمانش چنین بود نگشاد چهرمرا دل پر از درد و سر پر ز مهربدین گونه بد گردش آسمانبسنده نباشد کسی با زمانکنون این جهانجوی نزد منستکه فرخ نژاد اورمزد منستهنرهای شاهانش آموختماز اندرز فام خرد توختمچو پیمان کند شاه پوزش پذیرکزین پس نیندیشد از کار تیرنهان من و جان من پیش اوستاگر گنج و تاجست و گر مغز و پوستچو آن نامه شد نزد شاه جهانپراگنده شد آن میان مهانپشوتن بیامد گوایی بدادسخنهای رستم همه کرد یادهمان زاری و پند و اروند اوسخن گفتن از مرز و پیوند اوازان نامور شاه خشنود گشتگراینده را آمدن سود گشتز رستم دل نامور گشت خوشنزد نیز بر دل ز تیمار تشهماندر زمان نامه پاسخ نوشتبه باغ بزرگی درختی بکشتچنین گفت کز جور چرخ بلندچو خواهد رسیدن کسی را گزندبه پرهیز چون بازدارد کسیوگر سوی دانش گراید بسیپشوتن بگفت آنچ درخواستیدل من به خوبی بیاراستیز گردون گردان که یارد گذشتخردمند گرد گذشته نگشتتو آنی که بودی وزان بهتریبه هند و به قنوج بر مهتریز بیشی هرآنچت بباید بخواهز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاهفرستاده پاسخ بیاورد زودبدان سان که رستمش فرموده بودچنین تا برآمد برین گاه چندببد شاهزاده به بالا بلندخردمند و بادانش و دستگاهبه شاهی برافراخت فرخ کلاهبدانست جاماسپ آن نیک و بدکه آن پادشاهی به بهمن رسدبه گشتاسپ گفت ای پسندیده شاهترا کرد باید به بهمن نگاهز دانش پدر هرچ جست اندر اویبه جای آمد و گشت با آبرویبه بیگانه شهری فراوان بماندکسی نامهٔ تو بروبر نخواندبه بهمن یکی نامه باید نوشتبسان درختی به باغ بهشتکه داری به گیتی جز او یادگارگسارندهٔ درد اسفندیارخوش آمد سخن شاه گشتاسپ رابفرمود فرخنده جاماسپ راکه بنویس یک نامه نزدیک اوییکی سوی گردنکش کینهجویکه یزدان سپاس ای جهان پهلوانکه ما از تو شادیم و روشنرواننبیره که از جان گرامیتر استبه دانش ز جاماسپ نامیتر استبه بخت تو آموخت فرهنگ و رایسزد گر فرستی کنون باز جاییکی سوی بهمن که اندر زمانچو نامه بخوانی به زابل ممانکه ما را به دیدارت آمد نیازبرآرای کار و درنگی مسازبه رستم چو برخواند نامه دبیربدان شاد شد مرد دانشپذیرز چیزی که بودش به گنج اندرونز خفتان وز خنجر آبگونز برگستوان و ز تیر و کمانز گوپال و ز خنجر هندوانز کافور وز مشک وز عود ترهم از عنبر و گوهر و سیم و زرز بالا و از جامهٔ نابریدپرستار وز کودکان نارسیدکمرهای زرین و زرین ستامز یاقوت با زنگ زرین دو جامهمه پاک رستم به بهمن سپردبرنده به گنجور او بر شمردتهمتن بیامد دو منزل به راهپس او را فرستاد نزدیک شاهچو گشتاسپ روی نبیره بدیدشد از آب دیده رخش ناپدیدبدو گفت اسفندیاری تو بسنمانی به گیتی جز او را به کسورا یافت روشندل و یادگیرازان پس همی خواندش اردشیرگوی بود با زور و گیرنده دستخردمند و دانا و یزدان پرستچو بر پای بودی سرانگشت اویز زانو فزونتر بدی مشت اویهمی آزمودش به یک چندگاهبه بزم و به رزم و به نخجیرگاهبه میدان چوگان و بزم و شکارگوی بود مانند اسفندیارازو هیچ گشتاسپ نشکیفتیبه می خوردن اندرش بفریفتیهمی گفت کاینم جهاندار دادغمی بودم از بهر تیمار دادبماناد تا جاودان بهمنمچو گم شد سرافراز رویین تنمسرآمد همه کار اسفندیارکه جاوید بادا سر شهریارهمیشه دل از رنج پرداختهزمانه به فرمان او ساختهدلش باد شادان و تاجش بلندبه گردن بداندیش او را کمند
داستان رستم و شغاد بخش۱یکی پیر بد نامش آزاد سروکه با احمد سهل بودی به مرودلی پر ز دانش سری پر سخنزبان پر ز گفتارهای کهنکجا نامهٔ خسروان داشتیتن و پیکر پهلوان داشتیبه سام نریمان کشیدی نژادبسی داشتی رزم رستم به یادبگویم کنون آنچ ازو یافتمسخن را یک اندر دگر بافتماگر مانم اندر سپنجی سرایروان و خرد باشدم رهنمایسرآرم من این نامهٔ باستانبه گیتی بمانم یکی داستانبه نام جهاندار محمود شاهابوالقاسم آن فر دیهیم و گاهخداوند ایران و نیران و هندز فرش جهان شد چو رومی پرندبه بخشش همی گنج بپراگندبه دانایی از گنج نام آگندبزرگست و چون سالیان بگذردازو گوید آنکس که دارد خردز رزم و ز بزم و ز بخش و شکارز دادش جهان شد چو خرم بهارخنک آنک بیند کلاه وراهمان بارگاه و سپاه ورادو گوش و دو پای من آهو گرفتتهی دستی و سال نیرو گرفتببستم برین گونه بدخواه بختبنالم ز بخت بد و سال سختشب و روز خوانم همی آفرینبران دادگر شهریار زمینهمه شهر با من بدین یاورندجز آنکس که بددین و بدگوهرندکه تا او به تخت کیی برنشستدر کین و دست بدی را ببستبپیچاند آن را که بیشی کندوگر چند بیشی ز پیشی کندببخشاید آن را که دارد خردز اندازهٔ روز برنگذردازو یادگاری کنم در جهانکه تا هست مردم نگردد نهانبدین نامهٔ شهریاران پیشبزرگان و جنگی سواران پیشهمه رزم و بزمست و رای و سخنگذشته بسی روزگار کهنهمان دانش و دین و پرهیز و رایهمان رهنمونی به دیگر سرایز چیزی کزیشان پسند آیدشهمین روز را سودمند آیدشکزان برتران یادگارش بودهمان مونس روزگارش بودهمی چشم دارم بدین روزگارکه دینار یابم من از شهریاردگر چشم دارم به دیگر سرایکه آمرزش آید مرا از خدایکه از من پس از مرگ ماند نشانز گنج شهنشاه گردنکشانکنون بازگردم به گفتار سروفروزندهٔ سهل ماهان به مرو
بخش۲چنین گوید آن پیر دانشپژوههنرمند و گوینده و با شکوهکه در پرده بد زال را بردهاینوازندهٔ رود و گویندهایکنیزک پسر زاد روزی یکیکه ازماه پیدا نبود اندکیبه بالا و دیدار سام سوارازو شاد شد دودهٔ نامدارستارهشناسان و کنداورانز کشمیر و کابل گزیده سرانز آتشپرست و ز یزدانپرستبرفتند با زیج رومی به دستگرفتند یکسر شمار سپهرکه دارد بران کودک خرد مهرستاره شمرکان شگفتی بدیدهمی این بدان آن بدین بنگریدبگفتند با زال سام سوارکه ای از بلند اختران یادگارگرفتیم و جستیم راز سپهرندارد بدین کودک خرد مهرچو این خوب چهره به مردی رسدبه گاه دلیری و گردی رسدکند تخمهٔ سام نیرم تباهشکست اندرآرد بدین دستگاههمه سیستان زو شود پرخروشهمه شهر ایران برآید به جوششود تلخ ازو روز بر هر کسیازان پس به گیتی نماند بسیغمی گشت زان کار دستان سامز دادار گیتی همی برد نامبه یزدان چنین گفت کای رهنمایتو داری سپهر روان را به پایبه هر کار پشت و پناهم توینمایندهٔ رای و راهم تویسپهر آفریدی و اختر همانهمه نیکویی باد ما را گمانبجز کام و آرام و خوبی مبادورا نام کرد آن سپهبد شغادهمی داشت مادر چو شد سیر شیردلارام و گوینده و یادگیربران سال کودک برافراخت یالبر شاه کابل فرستاد زالجوان شد به بالای سرو بلندسواری دلاور به گرز و کمندسپهدار کابل بدو بنگریدهمی تاج و تخت کیان را سزیدبه گیتی به دیدار او بود شادبدو داد دختر ز بهر نژادز گنج بزرگ آنچ بد در خورشفرستاد با نامور دخترشهمی داشتش چون یکی تازه سیبکز اختر نبودی بروبر نهیببزرگان ایران و هندوستانز رستم زدندی همی داستانچنان بد که هر سال یک چرم گاوز کابل همی خواستی باژ و ساودر اندیشهٔ مهتر کابلیچنان بد کزو رستم زابلینگیرد ز کار درم نیز یادازان پس که داماد او شد شغادچو هنگام باژ آمد آن بستدندهمه کابلستان بهم بر زدنددژم شد ز کار برادر شغادنکرد آن سخن پیش کس نیز یادچنین گفت با شاه کابل نهانکه من سیر گشتم ز کار جهانبرادر که او را ز من شرم نیستمرا سوی او راه و آزرم نیستچه مهتر برادر چه بیگانهایچه فرزانه مردی چه دیوانهایبسازیم و او را به دام آوریمبه گیتی بدین کار نام آوریمبگفتند و هر دو برابر شدندبه اندیشه از ماه برتر شدندنگر تا چه گفتست مرد خردکه هرکس که بد کرد کیفر بردشبی تا برآمد ز کوه آفتابدو تن را سر اندر نیامد به خوابکه ما نام او از جهان کم کنیمدل و دیدهٔ زال پر نم کنیمچنین گفت با شاه کابل شغادکه گر زین سخن داد خواهیم دادیکی سور کن مهتران را بخوانمی و رود و رامشگران را بخوانبه می خوردن اندر مرا سرد گویمیان کیان ناجوانمرد گویز خواری شوم سوی زابلستانبنالم ز سالار کابلستانچه پیش برادر چه پیش پدرترا ناسزا خوانم و بدگهربرآشوبد او را سر از بهر منبیابد برین نامور شهر منبرآید چنین کار بر دست مابه چرخ فلکبر بود شست ماتو نخچیرگاهی نگه کن به راهبکن چاه چندی به نخچیرگاهبراندازهٔ رستم و رخش سازبه بن در نشان تیغهای درازهمان نیزه و حربهٔ آبگونسنان از بر و نیزه زیر اندروناگر صد کنی چاه بهتر ز پنجچو خواهی که آسوده گردی ز رنجبجای آر صد مرد نیرنگ سازبکن چاه و بر باد مگشای رازسر چاه را سخت کن زان سپسمگوی این سخن نیز با هیچکسبشد شاه و رای از منش دور کردبه گفتار آن بیخرد سور کردمهان را سراسر ز کابل بخواندبخوان پسندیدهشان برنشاندچو نان خورده شد مجلس آراستندمی و رود و رامشگران خواستندچو سر پر شد از بادهٔ خسرویشغاد اندر آشفت از بدخویچنین گفت با شاه کابل که منهمی سرفرازم به هر انجمنبرادر چو رستم چو دستان پدرازین نامورتر که دارد گهرازو شاه کابل برآشفت و گفتکه چندین چه داری سخن در نهفتتو از تخمهٔ سام نیرم نهایبرادر نهای خویش رستم نهاینکردست یاد از تو دستان سامبرادر ز تو کی برد نیز نامتو از چاکران کمتری بر درشبرادر نخواند ترا مادرشز گفتار او تنگدل شد شغادبرآشفت و سر سوی زابل نهادهمی رفت با کابلی چند مرددلی پر ز کین لب پر از باد سردبیامد به درگاه فرخ پدردلی پر ز چاره پر از کینه سرهمانگه چو روی پسر دید زالچنان برز و بالا و آن فر و یالبپرسید بسیار و بنواختشهمانگه بر پیلتن تاختشز دیدار او شاد شد پهلوانچو دیدش خردمند و روشنروانچنین گفت کز تخمهٔ سام شیرنزاید مگر زورمند و دلیرچگونه است کار تو با کابلیچه گویند از رستم زابلیچنین داد پاسخ به رستم شغادکه از شاه کابل مکن نیز یادازو نیکویی بد مرا پیش ازینچو دیدی مرا خواندی آفرینکنون می خورد چنگ سازد همیسر از هر کسی برفرازد همیمرابر سر انجمن خوار کردهمان گوهر بد پدیدار کردهمی گفت تا کی ازین باژ و ساونه با سیستان ما نداریم تاوازین پس نگوییم کو رستمستنه زو مردی و گوهر ما کمستنه فرزند زالی مرا گفت نیزوگر هستی او خود نیرزد به چیزازان مهتران شد دلم پر ز دردز کابل براندم دو رخساره زردچو بشنید رستم برآشفت و گفتکه هرگز نماند سخن در نهفتازو نیر مندیش وز لشکرشکه مه لشکرش باد و مه افسرشمن او را بدین گفته بیجان کنمبرو بر دل دوده پیچان کنمترا برنشانم بر تخت اویبه خاک اندر آرم سر بخت اویهمی داشتش روی چند ارجمندسپرده بدو جایگاه بلندز لشگر گزین کرد شایسته مردکسی را که زیبا بود در نبردبفرمود تا ساز رفتن کنندز زابل به کابل نشستن کنندچو شد کار لشکر همه ساختهدل پهلوان گشت پرداختهبیامد بر مرد جنگی شغادکه با شاه کابل مکن رزم یادکه گر نام تو برنویسم بر آببه کابل نیابد کس آرام و خوابکه یارد که پیش تو آید به جنگوگر تو بجنبی که سازد درنگبرآنم که او زین پشمان شدستوزین رفتم سوی درمان شدستبیارد کنون پیش خواهشگرانز کابل گزیده فراوان سرانچنین گفت رستم که اینست راهمرا خود به کابل نباید سپاهزواره بس و نامور صد سوارپیاده همان نیز صد نامدار
بخش۳ بداختر چو از شهر کابل برفتبدان دشت نخچیر شد شاه تفتببرد از میان لشکری چاهکنکجا نام بردند زان انجمنسراسر همه دشت نخچیرگاههمه چاه بد کنده در زیر راهزده حربهها را بن اندر زمینهمان نیز ژوپین و شمشیر کینبه خاشاک کرده سر چاه کورکه مردم ندیدی نه چشم ستورچو رستم دمان سر برفتن نهادسواری برافگند پویان شغادکه آمد گو پیلتن با سپاهبیا پیش وزان کرده زنهار خواهسپهدار کابل بیامد ز شهرزبان پرسخن دل پر از کین و زهرچو چشمش به روی تهمتن رسیدپیاده شد از باره کو را بدیدز سرشارهٔ هندوی برگرفتبرهنه شد و دست بر سر گرفتهمان موزه از پای بیرون کشیدبه زاری ز مژگان همی خون کشیددو رخ را به خاک سیه بر نهادهمی کرد پوزش ز کار شغادکه گر مست شد بنده از بیهشینمود اندران بیهشی سرکشیسزد گر ببخشی گناه مراکنی تازه آیین و راه مراهمی رفت پیشش برهنه دو پایسری پر ز کینه دلی پر ز رایببخشید رستم گناه ورابیفزود زان پایگاه ورابفرمود تا سر بپوشید و پایبه زین بر نشست و بیامد ز جایبر شهر کابل یکی جای بودز سبزی زمینش دلارای بودبدو اندرون چشمه بود و درختبه شادی نهادند هرجای تختبسی خوردنیها بیاورد شاهبیاراست خرم یکی جشنگاهمی آورد و رامشگران را بخواندمهان را به تخت مهی بر نشاندازان سپ به رستم چنین گفت شاهکه چون رایت آید به نخچیرگاهیکی جای دارم برین دشت و کوهبه هر جای نخچیر گشته گروههمه دشت غرمست و آهو و گورکسی را که باشد تگاور ستوربه چنگ آیدش گور و آهو به دشتازان دشت خرم نشاید گذشتز گفتار او رستم آمد به شورازان دشت پرآب و نخچیرگوربه چیزی که آید کسی را زمانبپیچد دلش کور گردد گمانچنین است کار جهان جهاننخواهد گشادن بمابر نهانبه دریا نهنگ و به هامون پلنگهمان شیر جنگاور تیزچنگابا پشه و مور در چنگ مرگیکی باشد ایدر بدن نیست برگبفرمود تا رخش را زین کنندهمه دشت پر باز و شاهین کنندکمان کیانی به زه بر نهادهمی راند بر دشت او با شغادزواره همی رفت با پیلتنتنی چند ازان نامدار انجمنبه نخچیر لشکر پراگنده شداگر کنده گر سوی آگنده شدزواره تهمتن بران راه بودز بهر زمان کاندران چاه بودهمی رخش زان خاک مییافت بویتن خویش را کرد چون گردگویهمی جست و ترسان شد از بوی خاکزمین را به نعلش همی کرد چاکبزد گام رخش تگاور به راهچنین تا بیامد میان دو چاهدل رستم از رخش شد پر ز خشمزمانش خرد را بپوشید چشمیکی تازیانه برآورد نرمبزد نیک دل رخش را کرد گرمچو او تنگ شد در میان دو چاهز چنگ زمانه همی جست راهدو پایش فروشد به یک چاهسارنبد جای آویزش و کارزاربن چاه پر حربه و تیغ تیزنبد جای مردی و راه گریزبدرید پهلوی رخش سترگبر و پای آن پهلوان بزرگبه مردی تن خویش را برکشیددلیر از بن چاه بر سر کشید
بخش۴چو با خستگی چشمها برگشادبدید آن بداندیش روی شغادبدانست کان چاره و راه اوستشغاد فریبنده بدخواه اوستبدو گفت کای مرد بدبخت و شومز کار تو ویران شد آباد بومپشیمانی آید ترا زین سخنبپیچی ازین بد نگردی کهنبرو با فرامرز و یکتاه باشبه جان و دل او را نکوخواه باشچنین پاسخ آورد ناکس شغادکه گردون گردان ترا داد دادتو چندین چه نازی به خون ریختنبه ایران به تاراج و آویختنز کابل نخوا هی دگر بار سیمنه شاهان شوند از تو زین پس به بیمکه آمد که بر تو سرآید زمانشوی کشته در دام آهرمنانهمانگه سپهدار کابل ز راهبه دشت اندر آمد ز نخچیرگاهگو پیلتن را چنان خسته دیدهمان خستگیهاش نابسته دیدبدو گفت کای نامدار سپاهچه بودت برین دشت نخچیرگاهشوم زود چندی پزشک آورمز درد تو خونین سرشک آورممگر خستگیهات گردد درستنباید مرا رخ به خوناب شستتهمتن چنین داد پاسخ بدویکه ای مرد بدگوهر چارهجویسر آمد مرا روزگار پزشکتو بر من مپالای خونین سرشکفراوان نمانی سرآید زمانکسی زنده برنگذرد باسماننه من بیش دارم ز جمشید فرکه ببرید بیور میانش به ارنه از آفریدون وز کیقبادبزرگان و شاهان فرخنژادگلوی سیاوش به خنجر بریدگروی زره چون زمانش رسیدهمه شهریاران ایران بدندبه رزم اندرون نره شیران بدندبرفتند و ما دیرتر ماندیمچو شیر ژیان برگذر ماندیمفرامرز پور جهانبین منبیاید بخواهد ز تو کین منچنین گفت پس با شغاد پلیدکه اکنون که بر من چنین بد رسیدز ترکش برآور کمان مرابه کار آور آن ترجمان مرابه زه کن بنه پیش من با دو تیرنباید که آن شیر نخچیرگیرز دشت اندر آید ز بهر شکارمن اینجا فتاده چنین نابکارببیند مرا زو گزند آیدمکمانی بود سودمند آیدمندرد مگر ژنده شیری تنمزمانی بود تن به خاک افگنمشغاد آمد آن چرخ را برکشیدبه زه کرد و یک بارش اندر کشیدبخندید و پیش تهمتن نهادبه مرگ برادر همی بود شادتهمتن به سختی کمان برگرفتبدان خستگی تیرش اندر گرفتبرادر ز تیرش بترسید سختبیامد سپر کرد تن را درختدرختی بدید از برابر چناربروبر گذشته بسی روزگارمیانش تهی بار و برگش بجاینهان شد پسش مرد ناپاک رایچو رستم چنان دید بفراخت دستچنان خسته از تیر بگشاد شستدرخت و برادر بهم بر بدوختبه هنگام رفتن دلش برفروختشغاد از پس زخم او آه کردتهمتن برو درد کوتاه کردبدو گفت رستم ز یزدان سپاسکه بودم همه ساله یزدانشناسازان پس که جانم رسیده به لببرین کین ما بر نبگذشت شبمرا زور دادی که از مرگ پیشازین بیوفا خواستم کین خویشبگفت این و جانش برآمد ز تنبرو زار و گریان شدند انجمنزواره به چاهی دگر در بمردسواری نماند از بزرگان و خرد
بخش۵ازان نامداران سواری بجستگهی شد پیاده گهی برنشستچو آمد سوی زابلستان بگفتکه پیل ژیان گشت با خاک جفتزواره همان و سپاهش همانسواری نجست از بد بدگمانخروشی برآمد ز زابلستانز بدخواه وز شاه کابلستانهمی ریخت زال از بر یال خاکهمیکرد روی و بر خویش چاکهمیگفت زار ای گو پیلتننخواهد که پوشد تنم جز کفنگو سرفراز اژدهای دلیرزواره که بد نامبردار شیرشغاد آن به نفرین شوریدهبختبکند از بن این خسروانی درختکه داند که با پیل روباه شومهمی کین سگالد بران مرز و بومکه دارد به یاد این چنین روزگارکه داند شنیدن ز آموزگارکه چون رستمی پیش بینم به خاکبه گفتار روباه گردد هلاکچرا پیش ایشان نمردم به زارچرا ماندم اندر جهان یادگارچرا بایدم زندگانی و گاهچرا بایدم خواب و آرامگاهپسانگه بسی مویه آغاز کردچو بر پور پهلو همی ساز کردگوا شیرگیرا یلا مهترادلاور جهاندیده کنداوراکجات آن دلیری و مردانگیکجات آن بزرگی و فرزانگیکجات آن دل و رای و روشنروانکجات آن بر و برز و یال گرانکجات آن بزرگ اژدهافش درفشکجا تیر و گوپال و تیغ بنفشنماندی به گیتی و رفتی به خاککه بادا سر دشمنت در مغاکپس انگه فرامرز را با سپاهفرستاد تا رزم جوید ز شاهتن کشته از چاه باز آوردجهان را به زاری نیاز آوردفرامرز چون پیش کابل رسیدبه شهر اندرون نامداری ندیدگریزان همه شهر و گریان شدهز سوک جهانگیر بریان شدهبیامد بران دشت نخچیرگاهبه جایی کجا کنده بودند چاهچو روی پدر دید پور دلیرخروشی برآورد بر سان شیربدان گونه بر خاک تن پر ز خونبه روی زمین بر فگنده نگونهمی گفت کای پهلوان بلندبه رویت که آورد زین سان گزندکه نفرین بران مرد بیباک بادبه جای کله بر سرش خاک بادبه یزدان و جان تو ای نامداربه خاک نریمان و سام سوارکه هرگز نبیند تنم جز زرهبیوسنده و برفگنده گردبدان تا که کین گو پیلتنبخواهم ازان بیوفا انجمنهمانکس که با او بدین کین میانببستند و آمد به ما بر زباننمانم ز ایشان یکی را به جایهمانکس که بود اندرین رهنمایبفرمود تا تختهای گرانبیارند از هر سوی در گرانببردند بسیار با هوی و تختنهادند بر تخت زیبا درختگشاد آن میان بستن پهلویبرآهیخت زو جامهٔ خسروینخستین بشستندش از خون گرمبر و یال و ریش و تنش نرمنرمهمی عنبر و زعفران سوختندهمه خستگیهاش بردوختندهمی ریخت بر تارکش بر گلاببگسترد بر تنش کافور ناببه دیبا تنش را بیاراستندازان پس گل و مشک و می خواستندکفندوز بر وی ببارید خونبه شانه زد آن ریش کافورگوننبد جا تنش را همی بر دو تختتنی بود با سایه گستر درختیکی نغز تابوت کردند ساجبرو میخ زرین و پیکر ز عاجهمه درزهایش گرفته به قیربرآلوده بر قیر مشک و عبیرز جاهی برادرش را برکشیدهمی دوخت جایی کجا خسته دیدزبر مشک و کافور و زیرش گلابازان سان همی ریخت بر جای خوابازان پس تن رخش را برکشیدبشست و برو جامهها گستریدبشستند و کردند دیبا کفنبجستند جایی یکی نارونبرفتند بیداردل درگرانبریدند ازو تختهای گراندو روز اندران کار شد روزگارتن رخش بر پیل کردند بارز کابلستان تا به زابلستانزمین شد به کردار غلغلستانزن و مرد بد ایستاده به پایتنی را نبد بر زمین نیز جایدو تابوت بر دست بگذاشتندز انبوه چون باد پنداشتندبده روز و ده شب به زابل رسیدکسش بر زمین بر نهاده ندیدزمانه شد از درد او با خروشتو گفتی که هامون برآمد به جوشکسی نیز نشنید آواز کسهمه بومها مویه کردند و بسبه باغ اندرون دخمهای ساختندسرش را به ابر اندر افراختندبرابر نهادند زرین دو تختبران خوابنیده گو نیکبختهرانکس که بود از پرستندگاناز آزاد وز پاکدل بندگانهمی مشک باگل برآمیختندبه پای گو پیلتن ریختندهمی هرکسی گفت کای نامدارچرا خواستی مشک و عنبر نثارنخواهی همی پادشاهی و بزمنپوشی همی نیز خفتان رزمنبخشی همی گنج و دینار نیزهمانا که شد پیش تو خوار چیزکنون شاد باشی به خرم بهشتکه یزدانت از داد و مردی سرشتدر دخمه بستند و گشتند بازشد آن نامور شیر گردنفرازچه جویی همی زین سرای سپنجکز آغاز رنجست و فرجام رنجبریزی به خاک از همه ز آهنیاگر دینپرستی ور آهرمنیتو تا زندهای سوی نیکی گرایمگر کام یابی به دیگر سرای
بخش۶فرامرز چون سوک رستم بداشتسپه را همه سوی هامون گذاشتدر خانهٔ پیلتن باز کردسپه را ز گنج پدر ساز کردسحرگه خروش آمد از کرنایهم از کوس و رویین و هندی درایسپاهی ز زابل به کابل کشیدکه خورشید گشت از جهان ناپدیدچو آگاه شد شاه کابلستانازان نامداران زابلستانسپاه پراگنده را گرد کردزمین آهنین شد هوا لاژوردپذیرهٔ فرامرز شد با سپاهبشد روشنایی ز خورشید و ماهسپه را چو روی اندر آمد به رویجهان شد پرآواز پرخاشجویز انبوه پیلان و گرد سپاهبه بیشه درون شیر گم گرد راهبرآمد یکی باد و گردی کبودزمین ز آسمان هیچ پیدا نبودبیامد فرامرز پیش سپاهدو دیده نبرداشت از روی شاهچو برخاست آواز کوس از دو رویبیآرام شد مردم جنگجویفرامرز با خوارمایه سپاهبزد خویشتن را بر آن قلبگاهز گرد سواران هوا تار شدسپهدار کابل گرفتار شدپراگنده شد آن سپاه بزرگدلیران زابل به کردار گرگز هر سو بریشان کمین ساختندپس لشکراندر همی تاختندبکشتند چندان ز گردان هندهم از بر منش نامداران سندکه گل شد همی خاک آوردگاهپراگنده شد هند و سندی سپاهدل از مرز وز خانه برداشتندزن و کودک خرد بگذاشتندتن مهتر کابلی پر ز خونفگنده به صندوق پیل اندرونبیاورد لشکر به نخچیرگاهبه جایی کجا کنده بودند چاههمی برد بدخواه را بسته دستز خویشان او نیز چل بتپرستز پشت سپهبد زهی برکشیدچنان کاستخوان و پی آمد پدیدز چاه اندر آویختنش سرنگونتنش پر ز خاک و دهن پر ز خونچهل خویش او را بر آتش نهادازان جایگه رفت سوی شغادبه کردار کوه آتشی برفروختشغاد و چنار و زمین را بسوختچو لشکر سوی زابلستان کشیدهمه خاک را سوی دستان کشیدچو روز جفاپیشه کوتاه کردبه کابل یکی مهتری شاه کردازان دودمان کس به کابل نماندکه منشور تیغ ورا برنخواندز کابل بیامد پر از داغ و دودشده روز روشن بروبر کبودخروشان همه زابلستان و بستیکی را نبد جامه بر تن درستبه پیش فرامرز باز آمدنددریده بر و با گداز آمدندبه یک سال در سیستان سوک بودهمه جامههاشان سیاه و کبود