بخش۷چنین گفت رودابه روزی به زالکه از زاغ و سوک تهمتن بنالهمانا که تا هست گیتی فروزازین تیرهتر کس ندیدست روزبدو گفت زال ای زن کم خردغم ناچریدن بدین بگذردبرآشفت رودابه سوگند خوردکه هرگز نیابد تنم خواب و خوردروانم روان گو پیلتنمگر باز بیند بران انجمنز خوردن یکی هفته تن باز داشتکه با جان رستم به دل راز داشتز ناخوردنش چشم تاریک شدتن نازکش نیز باریک شدز هر سو که رفتی پرستنده چندهمی رفت با او ز بیم گزندسر هفته را زو خرد دور شدز بیچارگی ماتمش سور شدبیامد به بستان به هنگام خوابیکی مرده ماری بدید اندر آببزد دست و بگرفت پیچان سرشهمی خواست کز مار سازد خورشپرستنده از دست رودابه مارربود و گرفتندش اندر کنارکشیدند از جای ناپاک دستبه ایوانش بردند و جای نشستبه جایی که بودیش بشناختندببردند خوان و خورش ساختندهمی خورد هرچیز تا گشت سیرفگندند پس جامهٔ نرم زیرچو باز آمدش هوش با زال گفتکه گفتار تو با خرد بود جفتهرانکس که او را خور و خواب نیستغم مرگ با جشن و سورش یکیستبرفت او و ما از پس او رویمبه داد جهانآفرین بگرویمبه درویش داد آنچ بودش نهانهمی گفت با کردگار جهانکه ای برتر از نام وز جایگاهروان تهمتن بشوی از گناهبدان گیتیش جای ده در بهشتبرش ده ز تخمی که ایدر بکشت
پایان داستان رستم و شغاد بخش۸چو شد روزگار تهمتن به سربه پیش آورم داستانی دگرچو گشتاسپ را تیره شد روی بختبیاورد جاماسپ را پیش تختبدو گفت کز کار اسفندیارچنان داغ دل گشتم و سوکوارکه روزی نبد زندگانیم خوشدژم بودم از اختر کینهکشپس از من کنون شاه بهمن بودهمان رازدارش پشوتن بودمپیچید سرها ز فرمان اویمگیرید دوری ز پیمان اوییکایک بویدش نماینده راهکه اویست زیبای تخت و کلاهبدو داد پس گنجها را کلیدیکی باد سرد از جگر برکشیدبدو گفت کار من اندر گذشتهم از تارکم آب برتر گذشتنشستم به شاهی صد و بیست سالندیدم به گیتی کسی را همالتو اکنون همی کوش و با داد باشچو داد آوری از غم آزاد باشخردمند را شاد و نزدیک دارجهان بر بداندیش تاریک دارهمه راستی کن که از راستیبپیچد سر از کژی و کاستیسپردم ترا تخت و دیهیم و گنجازان سپ که بردم بسی گرم و رنجبفگت این و شد روزگارش به سرزمان گذشته نیامد به بریکی دخمه کردندش از شیز و عاجبرآویختند از بر گاه تاجهمین بودش از رنج و ز گنج بهربدید از پس نوش و تریاک زهراگر بودن اینست شادی چراستشد از مرگ درویش با شاه راستبخور هرچ برزی و بد را مکوشبه مرد خردمند بسپار گوشگذر کرد همراه و ما ماندیمز کار گذشته بسی خواندیمبه منزل رسید آنک پوینده بودرهی یافت آن کس که جوینده بودنگیرد ترا دست جز نیکویگر از پیر دانا سخن بشنویکنون رنج در کار بهمن بریمخرد پیش دانا پشوتن بریم
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود بخش۱چو بهمن به تخت نیا بر نشستکمر با میان بست و بگشاد دستسپه را درم داد و دینار دادهمان کشور و مرز بسیار دادیکی انجمن ساخت از بخردانبزرگان و کار آزموه ردانچنین گفت کز کار اسفندیارز نیک و بد گردش روزگارهمه یاد دارید پیر و جوانهرانکس که هستید روشنروانکه رستم گه زندگانی چه کردهمان زال افسونگر آن پیرمردفرامرز جز کین ما در جهاننجوید همی آشکار و نهانسرم پر ز دردست و دل پر ز خونجز از کین ندارم به مغز اندروندو جنگی چو نوشآذر و مهرنوشکه از درد ایشان برآمد خروشچو اسفندیاری که اندر جهانبدو تازه بد روزگار مهانبه زابلستان زان نشان کشته شدز دردش دد و دام سرگشته شدهمانا که بر خون اسفندیاربه زاری بگرید به ایوان نگارهم از خون آن نامداران ماجوانان و جنگی سواران ماهر آنکس که او باشد از آب پاکنیارد سر گوهر اندر مغاکبه کردار شاه آفریدون بودچو خونین بباشد همایون بودکه ضحاک را از پی خون جمز نامآوران جهان کرد کممنوچهر با سلم و تور سترگبیاورد ز آمل سپاهی بزرگبه چین رفت و کین نیا بازخواستمرا همچنان داستانست راستچو کیخسرو آمد از افراسیابز خون کرد گیتی چو دریای آبپدرم آمد و کین لهراسپ خواستز کشته زمین کرد با کوه راستفرامرز کز بهر خون پدربه خورشید تابان برآورد سربه کابل شد و کین رستم بخواستهمه بوم و بر کرد با خاک راستزمین را ز خون بازنشناختندهمی باره بر کشتگان تاختندبه کینه سزاوارتر کس منمکه بر شیر درنده اسپ افگنماگر بشمری در جهان نامدارسواری نبینی چو اسفندیارچه بیند و این را چه پاسخ دهیدبکوشید تا رای فرخ نهیدچو بشنید گفتار بهمن سپاههرانکس که بد شاه را نیکخواهبه آواز گفتند ما بندهایمهمه دل به مهر تو آگندهایمز کار گذشته تو داناتریز مردان جنگی تواناتریبه گیتی همان کن که کام آیدتوگر زان سخن فر و نام آیدتنپیچد کسی سر ز فرمان توکه یارد گذشتن ز پیمان توچو پاسخ چنین یافت از لشکرشبه کین اندرون تیزتر شد سرشهمه سیستان را بیاراستندبرین بر نهادند و برخاستندبه شبگیر برخاست آوای کوسشد از گرد لشکر سپهر آبنوسهمی رفت زان لشکر نامدارسواران شمشیرزن صد هزار
بخش۲چو آمد به نزدیکی هیرمندفرستادهای برگزید ارجمندفرستاد نزدیک دستان سامبدادش ز هر گونه چندی پیامچنین گفت کز کین اسفندیارمرا تلخ شد در جهان روزگارهم از کین نوشآذر و مهر نوشدو شاه گرامی دو فرخ سروشز دل کین دیرینه بیرون کنیمهمه بوم زابل پر از خون کنیمفرستاده آمد به زابل بگفتدل زال با درد و غم گشت جفتچنین داد پاسخ که گر شهریاربراندیشد از کار اسفندیاربداند که آن بودنی کار بودمرا زان سخن دل پرآزار بودتو بودی به نیک و بد اندر میانز من سود دیدی ندیدی زیاننپیچید رستم ز فرمان اویدلش بسته بودی به پیمان اویپدرت آن گرانمایه شاه بزرگزمانش بیامد بدان شد سترگبه بیشه درون شیر و نر اژدهاز چنگ زمانه نیابد رهاهمانا شنیدی که سام سواربه مردی چه کرد اندران روزگارچنین تا به هنگام رستم رسیدکه شمشیر تیز از میان برکشیدبه پیش نیاکان تو در چه کردبه مردی به هنگام ننگ و نبردهمان کهتر و دایگان تو بودبه لشکر ز پرمایگان تو بودبه زاری کنون رستم اندرگذشتهمه زابلستان پرآشوب گشتشب و روز هستم ز درد پسرپر از آب دیده پر از خاک سرخروشان و جوشان و دل پر ز درددو رخ زرد و لبها شده لاژوردکه نفرین برو باد کو را ز پایفگند و بر آنکس که بد رهنمایگر ایدونک بینی تو پیکار مابه خوبی براندیشی از کار مابیایی ز دل کینه بیرون کنیبه مهر اندرین کشور افسون کنیهمه گنج فرزند و دینار سامکمرهای زرین و زرین ستامچو آیی به پیش تو آرم همهتو شاهی و گردنکشانت رمهفرستاده را اسپ و دینار دادز هرگونهای چیز بسیار دادچو این مایهور پیش بهمن رسیدز دستان بگفت آنچ دید و شنیدچو بشنید ازو بهمن نیکبختنپذرفت پوزش برآشفت سختبه شهر اندر آمد دلی پر ز دردسری پر ز کین لب پر از باد سردپذیره شدش زال سام سوارهم از سیستان آنک بد نامدارچو آمد به نزدیک بهمن فرازپیاده شد از باره بردش نمازبدو گفت هنگام بخشایش استز دل درد و کین روز پالایش استازان نیکویها که ما کردهایمترا در جوانی بپروردهایمببخشای و کار گذشته مگویهنر جوی وز کشتگان کین مجویکه پیش تو دستان سام سواربیامد چنین خوار و با دستواربرآشفت بهمن ز گفتار اویچنان سست شد تیز بازار اویهماندر زمان پای کردش به بندز دستور و گنجور نشنید پندز ایوان دستان سام سوارشتر بارها برنهادند بارز دینار وز گوهر نابسودز تخت وز گستردنی هرچ بودز سیمینه و تاجهای به زرز زرینه و گوشوار و کمراز اسپان تازی به زرین ستامز شمشیر هندی به زرین نیامهمان برده و بدرههای درمز مشک و ز کافور وز بیش و کمکه رستم فراز آورید آن به رنجز شاهان و گردنکشان یافت گنجهمه زابلستان به تاراج دادمهان را همه بدره و تاج داد
بخش۳ غمی شد فرامرز در مرز بستز در دنیا دست کین را بشستهمه نامداران روشنروانبرفتند یکسر بر پهلوانبدان نامداران زبان برگشادز گفت زواره بسی کرد یادکه پیش پدرم آن جهاندیده مردهمی گفت و لبها پر از بادسردکه بهمن ز ما کین اسفندیاربخواهد تو این را به بازی مدارپدرم آن جهاندیدهٔ نامورز گفت زواره بپیچید سرنپذرفت و نشنید اندرز اوازو گشت ویران کنون مرز اونیا چون گذشت او به شاهی رسیدسر تاج شاهی به ماهی رسیدکنون بهمن نامور شهریارهمی نو کند کین اسفندیارهم از کین مهر آن سوار دلیرز نوشآذر آن گرد درنده شیرکنون خواهد از ما همی کینشانبه جای آورد کین و آیینشانز ایران سپاهی چو ابر سیاهبیاورد نزدیک ما کینهخواهنیای من آن نامدار بلندگرفت و به زنجیر کردش به بندکه بودی سپر پیش ایرانیانبه مردی بهر کینه بسته میانچه آمد بدین نامور دودمانکه آید ز هر سو بمابر زیانپدر کشته و بند سایه نیابه مغز اندرون خون بود کیمیابه تاراج داده همه مرز خویشنبینم سر مایهٔ ارز خویششما نیز یکسر چه گویید بازهرانکس که هستید گردنفرازبگفتند کای گرد روشنروانپدر بر پدر بر توی پهلوانهمه یک به یک پیش تو بندهایمبرای و به فرمان تو زندهایمچو بشنید پوشید خفتان جنگدلی پر ز کینه سری پر ز ننگسپه کرد و سر سوی بهمن نهادز رزم تهمتن بسی کرد یادچو نزدیک بهمن رسید آگهیبرآشفت بر تخت شاهنشهیبنه برنهاد و سپه برنشاندبه غور اندر آمد دو هفته بماندفرامرز پیش آمدش با سپاهجهان شد ز گرد سواران سپاهوزان روی بهمن صفی برکشیدکه خورشید تابان زمین را ندیدز آواز شیپور و هندی درایهمی کوه را دل برآمد ز جایبشست آسمان روی گیتی به قیرببارید چون ژاله از ابر تیرز چاک تبرزین و جر کمانزمین گشت جنبانتر از آسمانسه روز و سه شب هم برین رزمگاهبه رخشنده روز و به تابنده ماههمی گرز بارید و پولاد تیغز گرد سپاه آسمان گشت میغبه روز چهارم یکی باد خاستتو گفتی که با روز شب گشت راستبه سوی فرامرز برگشت بادجهاندار گشت از دم باد شادهمی شد پس گرد با تیغ تیزبرآورد زان انجمن رستخیزز بستی و از لشکر زابلیز گردان شمشیر زن کابلیبرآوردگه بر سواری نماندوزان سرکشان نامداری نماندهمه سربسر پشت برگاشتندفرامرز را خوار بگذاشتندهمه رزمگه کشته چون کوه کوهبه هم برفگنده ز هر دو گروهفرامرز با اندکی رزمجویبه مردی به روی اندر آورد رویهمه تنش پر زخم شمشیر بودکه فرزند شیران بد و شیر بودسرانجام بر دست یاز اردشیرگرفتار شد نامدار دلیربر بهمن آوردش از رزمگاهبدو کرد کیندار چندی نگاهچو دیدش ندادش به جان زینهاربفرمود داری زدن شهریارفرامرز را زنده بر دار کردتن پیلوارش نگونسار کردازان پس بفرمود شاه اردشیرکه کشتند او را به باران تیر
بخش۴گامی پشوتن که دستور بودز کشتن دلش سخت رنجور بودبه پیش جهاندار بر پای خاستچنین گفت کای خسرو داد و راستاگر کینه بودت به دل خواستیپدید آمد از کاستی راستیکنون غارت و کشتن و جنگ و جوشمفرمای و مپسند چندین خروشز یزدان بترس و ز ما شرمدارنگه کن بدین گردش روزگاریکی را برآرد به ابر بلندیکی زو شود زار و خوار و نژندپدرت آن جهانگیر لشکر فروزنه تابوت را شد سوی نیمروزنه رستم به کابل به نخچیرگاهبدان شد که تا نیست گردد به چاهتو تا باشی ای خسرو پاک و رادمرنجان کسی را که دارد نژادچو فرزند سام نریمان ز بندبنالد به پروردگار بلندبپیچی ازان گرچه نیکاختریچو با کردگار افگند داوریچو رستم نگهدار تخت کیانهمی بر در رنج بستی میانتو این تاج ازو یافتی یادگارنه از راه گشتاسپ و اسفندیارز هنگامهٔ کی قباد اندرآیچنین تا به کیخسرو پاکرایبزرگی به شمشیر او داشتندمهان را همه زیر او داشتندازو بند بردار گر بخردیدلت بازگردان ز راه بدیچو بشنید شاه از پشوتن سخنپشیمان شد از درد و کین کهنخروشی برآمد ز پردهسرایکه ای پهلوانان با داد و رایبسیچیدن بازگشتن کنیدمبادا که تاراج و کشتن کنیدبفرمود تا پای دستان ز بندگشادند و دادند بسیار پندتن کشته را دخمه کردند جایبه گفتار دستور پاکیزهرایز زندان به ایوان گذر کرد زالبرو زار بگریست فرخ همالکه زارا دلیرا گوا رستمانبیرهٔ گو نامور نیرماتو تا زندهبودی که آگاه بودکه گشتاسپ اندر جهان شاه بودکنون گنج تاراج و دستان اسیرپسر زار کشته به پیکان تیرمبیناد چشم کس این روزگارزمین باد بیتخم اسفندیارازان آگهی سوی بهمن رسیدبه نزدیک فرخ پشوتن رسیدپشوتن ز رودابه پردرد شدازان شیون او رخش زرد شدبه بهمن چنین گفت کای شاه نوچو بر نیمهٔ آسمان ماه نوبه شبگیر ازین مرز لشکر برانکه این کار دشوار گشت و گرانز تاج تو چشم بدان دور بادهمه روزگاران تو سور بادبدین خانهٔ زال سام دلیرسزد گر نماند شهنشاه دیرچو شد کوه بر گونهٔ سندروسز درگاه برخاست آوای کوسبفرمود پس بهمن کینهخواهکزانجا برانند یکسر سپاههمانگه برآمد ز پردهسرایتبیره ابا بوق و هندی درایاز آنجا به ایران نهادند رویبه گفتار دستور آزادهخویسپه را ز زابل به ایران کشیدبه نزدیک شهر دلیران کشیدبرآسود و بر تخت بنشست شادجهان را همی داشت با رسم و دادبه درویش بخشید چندی درمازو چند شادان و چندی دژمجهانا چه خواهی ز پروردگانچه پروردگان داغ دل بردگان
پایان پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود بخش۵پسر بد مر او را یکی همچو شیرکه ساسان همی خواندی اردشیردگر دختری داشت نامش همایهنرمند و بادانش و نیکرایهمی خواندندی ورا چهرزادز گیتی به دیدار او بود شادپدر درپذیرفتش از نیکویبران دین که خوانی همی پهلویهمای دلافروز تابنده ماهچنان بد که آبستن آمد ز شاهچو شش ماه شد پر ز تیمار شدچو بهمن چنان دید بیمار شدچو از درد شاه اندرآمد ز پایبفرمود تا پیش او شد همایبزرگان و نیکاختران را بخواندبه تخت گرانمایگان بر نشاندچنین گفت کاین پاکتن چهرزادبه گیتی فراوان نبودست شادسپردم بدو تاج و تخت بلندهمان لشکر و گنج با ارجمندولی عهد من او بود در جهانهمانکس کزو زاید اندر نهاناگر دختر آید برش گر پسرورا باشد این تاج و تخت پدرچو ساسان شنید این سخن خیره شدز گفتار بهمن دلش تیره شدبدو روز و دو شب بسان پلنگز ایران به مرزی دگر شد ز ننگدمان سوی شهر نشاپور شدپر آزار بد از پدر دور شدزنی را ز تخم بزرگان بخواستبپرورد و با جان و دل داشت راستنژادش به گیتی کسی را نگفتهمی داشت آن راستی در نهفتزن پاکتن خوب فرزند زادز ساسان پرمایه بهمن نژادپدر نام ساسانش کرد آن زمانمر او را به زودی سرآمد زمانچو کودک ز خردی به مردی رسیددران خانه جز بینوایی ندیدز شاه نشاپور بستد گلهکه بودی به کوه و به هامون یلههمی بود یکچند چوپان شاهبه کوه و بیابان و آرامگاهکنون بازگردم به کار همایپس از مرگ بهمن که بگرفت جای
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود بخش۱به بیماری اندر بمرد اردشیرهمی بود بیکار تاج و سریرهمای آمد و تاج بر سر نهادیکی راه و آیین دیگر نهادسپه را همه سربسر بار داددر گنج بگشاد و دینار دادبه رای و به داد از پدر برگذشتهمی گیتی از دادش آباد گشتنخستین که دیهیم بر سر نهادجهان را به داد و دهش مژده دادکه این تاج و این تخت فرخنده باددل بدسگالان ما کنده بادهمه نیکویی باد کردار مامبیناد کس رنج و تیمار ماتوانگر کنیم آنک درویش بودنیازش به رنج تن خویش بودمهان جهان را که دارند گنجنداریم زان نیکویها به رنجچو هنگام زادنش آمد فرازز شهر و ز لشکر همی داشت رازهمی تخت شاهی پسند آمدشجهان داشتن سودمند آمدشنهانی پسر زاد و با کس نگفتهمی داشت آن نیکویی در نهفتبیاورد آزادهتن دایه رایکی پاک پرشرم و بامایه رانهانی بدو داد فرزند راچنان شاه شاخ برومند راکسی کو ز فرزند او نام بردچنین گفت کان پاکزاده بمردهمان تاج شاهی به سر بر نهادهمی بود بر تخت پیروز و شادز دشمن بهر سو که بد مهتریفرستاد بر هر سوی لشکریز چیزی که رفتی به گرد جهاننبودی بد و نیک ازو در نهانبه گیتی بجز داد و نیکی نخواستجهان را سراسر همی داشت راستجهانی شده ایمن از داد اوبه کشور نبودی بجز یاد اوبدین سان همی بود تا هشت ماهپسر گشت مانندهٔ رفته شاهبفرمود تا درگری پاکمغزیکی تخته جست از در کار نغزیکی خرد صندوق از چوب خشکبکردند و برزد برو قیر و مشکدرون نرم کرده به دیبای رومبراندوده بیرون او مشک و مومبه زیر اندرش بستر خواب کردمیانش پر از در خوشاب کردبسی زر سرخ اندرو ریختهعقیق و زبرجد برآمیختهببستند بس گوهر شاهواربه بازوی آن کودک شیرخواربدانگه که شد کودک از خواب مستخروشان بشد دایهٔ چرب دستنهادش به صندوق در نرم نرمبه چینی پرندش بپوشید گرمسر تنگ تابوت کردند خشکبه دبق و به عنبر به قیر و به مشکببردند صندوق را نیم شبیکی بر دگر نیز نگشاد لبز پیش همایش برون تاختندبه آب فرات اندر انداختندپساندر همی رفت پویان دو مردکه تا آب با شیرخواره چه کردچو کشتی همی رفت چوب اندر آبنگهبان آنرا گرفته شتابسپیده چو برزد سر از کوهساربگردید صندوق بر رودباربه گازرگهی کاندرو بود سنگسر جوی را کارگه کرده تنگیکی گازر آن خرد صندوق دیدبپویید وز کارگه برکشیدچو بگشاد گستردهها برگرفتبماند اندران کار گازر شگفتبه جامه بپوشید و آمد دمانپرامید و شادان و روشنروانسبک دیدهبان پیش مامش دویدز صندوق و گازر بگفت آنچ دیدجهاندار پیروز با دیده گفتکه چیزی که دیدی بباید نهفت
بخش۲چو بیگاه گازر بیامد ز رودبدو جفت او گفت هست این درودکه باز آمدی جامهها نیمنمبدین کارکرد از که یابی درمدل گازر از درد پژمرده بودیکی کودک زیرکش مرده بودزن گازر از درد کودک نوانخلیده رخان تیره گشته روانبدو گفت گازر که بازآر هوشترا زشت باشد ازین پس خروشکنون گر بماند سخن در نهفتبگویم به پیش سزاوار جفتبه سنگی که من جامه را برزنمچو پاکیزه گردد به آب افگنمدران جوی صندوق دیدم یکینهفته بدو اندرون کودکیچو من برگشادم در بسته بازبه دیدار آن خردم آمد نیازاگر بود ما را یکی پور خردنبودش بسی زندگانی بمردکنون یافتی پور با خواستهبه دینار و دیبا بیاراستهچو آن جامهها بر زمین بر نهادسر تنگ صندوق را برگشادزن گازر آن دید خیره بماندبروبر جهانآفرین را بخواندرخی دید تابان میان حریربه دیدار مانندهٔ اردشیرپر از در خوشاب بالین اوعقیق و زبرجد به پایین اوبه دست چپش سرخ دینار بودسوی راست یاقوت شهوار بودبدو داد زن زود پستان شیرببد شاد زان کودک دلپذیرز خوبی آن کودک و خواستهدل او ز غم گشت پیراستهبدو گفت گازر که این را به جانخریدار باشیم تا جاودانکه این کودک نامداری بودگر او در جهان شهریاری بودزن گازر او را چو پیوند خویشبپرورد چونانک فرزند خویشسیم روز داراب کردند نامکز آب روان یافتندش کنامچنان بد که روزی زن پاکرایسخن گفت هرگونه با کدخدایکه این گوهران را چه سازی کنونکه باشد بدین دانشت رهنمونبه زن گفت گازر که این نیک جفتچه خاک و چه گوهرمرا در نهفتهمان به کزین شهر بیرون شویمز تنگی و سختی به هامون شویمبه شهری که ما را ندانند کسکه خواریم و ناشادگر دست رسبه شبگیر گازر بنه برنهادبرفت و نکرد از بر و بوم یادببردند داراب را در کنارنکردند جز گوهر و زر به باربپیمود زان مرز فرسنگ شستبه شهری دگر ساخت جای نشستبه بیگانه شهر اندرون ساخت جایبران سان که پرمایهتر کدخدایبه شهری که بد نامور مهتریفرستاد نزدیک او گوهریازو بستدی جامه و سیم و زرچنین تا فراوان نماند از گهربه خانه جز از سرخ گوگرد نیزنماند از بد و نیک صندوق چیززن گازر از چیز شد رهنمایچنین گفت یک روز با کدخدایکه ما بینیازیم زین کارکردتوانگر شدی گرد پیشه مگردچنین داد پاسخ بدو کدخدایکه این جفت پاکیزه و رهنمایهمی پیشه خوانی ز پیشه چه بیشهمیشه ز هر کار پیشه است پیشتو داراب را پاک و نیکو بداربدان تا چه بار آورد روزگارهمی داشتندش چنان ارجمندکه از تند بادی ندیدی گزندچو برگشت چرخ از برش چند سالیکی کودکی گشت با فر و یالبه کشتی شدی با بزرگان به کویکسی را نبودی تن و زور اویهمه کودکان همگروه آمدندبه یکبارگی زو ستوه آمدندبه فریاد شد گازر از کار اوهمی تیره شد تیز بازار اوبدو گفت کاین جامه برزن به سنگکه از پیشه جستن ترا نیست ننگچو داراب زان پیشه بگریختیهمی گازر از دیده خون ریختیشدی روزگارش به جستن دو بهرنشان خواستی زو به دشت و به شهربه جاییش دیدی کمانی به دستبه آیین گشاده بر و بسته شستکمان بستدی سرد گفتی بدویکه ای پرزیان گرگ پرخاشجویچه گردی همی گرد تیر و کمانبه خردی چرا گشتهای بدگمانبه گازر چنین گفت کای باب منچرا تیره گردانی این آب منبه فرهنگیان ده مرا از نخستچو آموختم زند و استا درستازان پس مرا پیشه فرمان و جویکنون از من این کدخدایی مجویبدو مرد گازر بسی برشمردازان پس به فرهنگیانش سپردبیاموخت فرهنگ و شد برمنشبرآمد ز پیغاره و سرزنشبدان پروراننده گفت ای پدرنیاید ز من گازری کارگرز من جای مهرت بیاندیشه کنز گیتی سواری مرا پیشه کننگه کرد گازر سواری تمامعنان پیچ و اسپ افگن و نیکنامسپردش بدو روزگاری درازبیاموخت هرچش بدان بد نیازعنان و سنان و سپر داشتنبه آوردگه باره برگاشتنهمان زخم چوگان و تیر و کمانهنرجوی دور از بد بدگمانبران گونه شد زین هنرها که چنگنسودی به آورد با او پلنگ
بخش۳به گازر چنین گفت روزی که منهمی این نهان دارم از انجمننجنبد همی بر تو بر مهر مننماند به چهر تو هم چهر منشگفت آیدم چون پسر خوانیمبه دکان بر خویش بنشانیمبدو گفت گازر که اینت سخندریغ آن شده رنجهای کهنتراگر منش زان من برتر استپدرجوی را راز با مادر استچنان بد که یک روز گازر برفتز خانه سوی رود یازید تفتدر خانه را تنگ داراب بستبیامد به شمشیر یازید دستبه زن گفت کژی و تاری مجویهرآنچت بپرسم سخن راست گویشما را که باشم به گوهر کیمبه نزدیک گازر ز بهر چیمزن گازر از بیم زنهار خواستخداوند داننده را یار خواستبدو گفت خون سر من مجویبگویم ترا هرچ گفتی بگویسخنها یکایک بر و بر شمردبکوشید وز کار کژی نبردز صندوق وز کودک شیرخوارز دینار وز گوهر شاهواربدو گفت ما دستکاران بدیمنه از تخمهٔ کامکاران بدیمازان تو داریم چیزی که هستز پوشیدنی جامه و برنشستپرستنده ماییم و فرمان تراستنگر تا چه باید تن و جان تراستچو بشنید داراب خیره بماندروان را به اندیشه اندر نشاندبدو گفت زین خواسته هیچ ماندوگر گازر آن را همه برفشاندکه باشد بهای یکی بارگیبدین روز کندی و بیچارگیچنین داد پاسخ که بیش است ازیندرخت برومند و باغ و زمینبدو داد دینار چندانک بودبماند آن گران گوهر نابسودبه دینار اسپی خرید او پسندیکی کمبها زین و دیگر کمندیکی مرزبان بود با سنگ و رایبزرگ و پسندیده و رهنمایخرامید داراب نزدیک اویپراندیشه بد جان تاریک اویهمی داشتش مرزبان ارجمندز گیتی نیامد بروبر گزندچنان بد که آمد سپاهی ز رومبه غارت بران مرز آباد بومبه رزم اندرون مرزبان کشته شدسر لشکرش زان سخن گشته شدچو آگاهی آمد به نزد همایکه رومی نهاد اندرین مرز پاییکی مرد بد نام او رشنوادسپهبد بد او هم سپهبدنژادبفرمود تا برکشد سوی رومبه شمشیر ویران کند روی بومسپه گرد کرد آن زمان رشنوادعرضگاه بنهاد و روزی بدادچو بشنید داراب شد شادکامبه نزدیک او رفت و بنوشت نامسپه چون فراوان شد از هر دریهمی آمد از هر سوی لشکریبیامد ز کاخ همایون همایخود و مرزبانان پاکیزهرایبدان تا سپه پیش او بگذرندتن و نام و دیوانها بشمرندهمی بود چندی بران پهن دشتچو لشکر فراوان برو برگذشتچو داراب را دید با فر و برزبه گردن برآورده پولاد گرزتو گفتی همه دشت پهنای اوستزمین زیر پوینده بالای اوستچو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیرز پستان مادر بپالود شیربپرسید و گفت این سوار از کجاستبدین شاخ و این برز و بالای راستنماید که این نامداری بودخردمند و جنگی سواری بوددلیر و سرافراز و کنداور استولیکن سلیحش نه اندرخور استچو داراب را فرمند آمدشسپه را سراسر پسند آمدشز اختر یکی روزگاری گزیدز بهر سپهبد چنان چون سزیدچو جنگآوران را یکی گشت رایببردند لشکر ز پیش همایفرستاد بیدار کارآگهانبدان تا نماند سخن در نهانز نیک و بد لشکر آگاه بودز بدها گمانیش کوتاه بودهمی رفت منزل به منزل سپاهزمین پر سپاه آسمان پر ز ماه