انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 33 از 64:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  63  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
بخش۷

چنین گفت رودابه روزی به زال
که از زاغ و سوک تهمتن بنال
همانا که تا هست گیتی فروز
ازین تیره‌تر کس ندیدست روز
بدو گفت زال ای زن کم خرد
غم ناچریدن بدین بگذرد
برآشفت رودابه سوگند خورد
که هرگز نیابد تنم خواب و خورد
روانم روان گو پیلتن
مگر باز بیند بران انجمن
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت
که با جان رستم به دل راز داشت
ز ناخوردنش چشم تاریک شد
تن نازکش نیز باریک شد
ز هر سو که رفتی پرستنده چند
همی رفت با او ز بیم گزند
سر هفته را زو خرد دور شد
ز بیچارگی ماتمش سور شد
بیامد به بستان به هنگام خواب
یکی مرده ماری بدید اندر آب
بزد دست و بگرفت پیچان سرش
همی خواست کز مار سازد خورش
پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار
کشیدند از جای ناپاک دست
به ایوانش بردند و جای نشست
به جایی که بودیش بشناختند
ببردند خوان و خورش ساختند
همی خورد هرچیز تا گشت سیر
فگندند پس جامهٔ نرم زیر
چو باز آمدش هوش با زال گفت
که گفتار تو با خرد بود جفت
هرانکس که او را خور و خواب نیست
غم مرگ با جشن و سورش یکیست
برفت او و ما از پس او رویم
به داد جهان‌آفرین بگرویم
به درویش داد آنچ بودش نهان
همی گفت با کردگار جهان
که ای برتر از نام وز جایگاه
روان تهمتن بشوی از گناه
بدان گیتیش جای ده در بهشت
برش ده ز تخمی که ایدر بکشت
     
  
مرد

 
پایان داستان رستم و شغاد


بخش۸

چو شد روزگار تهمتن به سر
به پیش آورم داستانی دگر
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
بدو گفت کز کار اسفندیار
چنان داغ دل گشتم و سوکوار
که روزی نبد زندگانیم خوش
دژم بودم از اختر کینه‌کش
پس از من کنون شاه بهمن بود
همان رازدارش پشوتن بود
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی
یکایک بویدش نماینده راه
که اویست زیبای تخت و کلاه
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندر گذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
نشستم به شاهی صد و بیست سال
ندیدم به گیتی کسی را همال
تو اکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
همه راستی کن که از راستی
بپیچد سر از کژی و کاستی
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج
ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج
بفگت این و شد روزگارش به سر
زمان گذشته نیامد به بر
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج
برآویختند از بر گاه تاج
همین بودش از رنج و ز گنج بهر
بدید از پس نوش و تریاک زهر
اگر بودن اینست شادی چراست
شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندیم
ز کار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
کنون رنج در کار بهمن بریم
خرد پیش دانا پشوتن بریم
     
  ویرایش شده توسط: amirrf   
مرد

 
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

بخش۱

چو بهمن به تخت نیا بر نشست
کمر با میان بست و بگشاد دست
سپه را درم داد و دینار داد
همان کشور و مرز بسیار داد
یکی انجمن ساخت از بخردان
بزرگان و کار آزموه ردان
چنین گفت کز کار اسفندیار
ز نیک و بد گردش روزگار
همه یاد دارید پیر و جوان
هرانکس که هستید روشن‌روان
که رستم گه زندگانی چه کرد
همان زال افسونگر آن پیرمرد
فرامرز جز کین ما در جهان
نجوید همی آشکار و نهان
سرم پر ز دردست و دل پر ز خون
جز از کین ندارم به مغز اندرون
دو جنگی چو نوش‌آذر و مهرنوش
که از درد ایشان برآمد خروش
چو اسفندیاری که اندر جهان
بدو تازه بد روزگار مهان
به زابلستان زان نشان کشته شد
ز دردش دد و دام سرگشته شد
همانا که بر خون اسفندیار
به زاری بگرید به ایوان نگار
هم از خون آن نامداران ما
جوانان و جنگی سواران ما
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نیارد سر گوهر اندر مغاک
به کردار شاه آفریدون بود
چو خونین بباشد همایون بود
که ضحاک را از پی خون جم
ز نام‌آوران جهان کرد کم
منوچهر با سلم و تور سترگ
بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ
به چین رفت و کین نیا بازخواست
مرا همچنان داستانست راست
چو کیخسرو آمد از افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
پدرم آمد و کین لهراسپ خواست
ز کشته زمین کرد با کوه راست
فرامرز کز بهر خون پدر
به خورشید تابان برآورد سر
به کابل شد و کین رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
زمین را ز خون بازنشناختند
همی باره بر کشتگان تاختند
به کینه سزاوارتر کس منم
که بر شیر درنده اسپ افگنم
اگر بشمری در جهان نامدار
سواری نبینی چو اسفندیار
چه بیند و این را چه پاسخ دهید
بکوشید تا رای فرخ نهید
چو بشنید گفتار بهمن سپاه
هرانکس که بد شاه را نیکخواه
به آواز گفتند ما بنده‌ایم
همه دل به مهر تو آگنده‌ایم
ز کار گذشته تو داناتری
ز مردان جنگی تواناتری
به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام آیدت
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش
به کین اندرون تیزتر شد سرش
همه سیستان را بیاراستند
برین بر نهادند و برخاستند
به شبگیر برخاست آوای کوس
شد از گرد لشکر سپهر آبنوس
همی رفت زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن صد هزار
     
  
مرد

 
بخش۲

چو آمد به نزدیکی هیرمند
فرستاده‌ای برگزید ارجمند
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار
هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش
دو شاه گرامی دو فرخ سروش
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم
همه بوم زابل پر از خون کنیم
فرستاده آمد به زابل بگفت
دل زال با درد و غم گشت جفت
چنین داد پاسخ که گر شهریار
براندیشد از کار اسفندیار
بداند که آن بودنی کار بود
مرا زان سخن دل پرآزار بود
تو بودی به نیک و بد اندر میان
ز من سود دیدی ندیدی زیان
نپیچید رستم ز فرمان اوی
دلش بسته بودی به پیمان اوی
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ
زمانش بیامد بدان شد سترگ
به بیشه درون شیر و نر اژدها
ز چنگ زمانه نیابد رها
همانا شنیدی که سام سوار
به مردی چه کرد اندران روزگار
چنین تا به هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید
به پیش نیاکان تو در چه کرد
به مردی به هنگام ننگ و نبرد
همان کهتر و دایگان تو بود
به لشکر ز پرمایگان تو بود
به زاری کنون رستم اندرگذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت
شب و روز هستم ز درد پسر
پر از آب دیده پر از خاک سر
خروشان و جوشان و دل پر ز درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
که نفرین برو باد کو را ز پای
فگند و بر آنکس که بد رهنمای
گر ایدونک بینی تو پیکار ما
به خوبی براندیشی از کار ما
بیایی ز دل کینه بیرون کنی
به مهر اندرین کشور افسون کنی
همه گنج فرزند و دینار سام
کمرهای زرین و زرین ستام
چو آیی به پیش تو آرم همه
تو شاهی و گردنکشانت رمه
فرستاده را اسپ و دینار داد
ز هرگونه‌ای چیز بسیار داد
چو این مایه‌ور پیش بهمن رسید
ز دستان بگفت آنچ دید و شنید
چو بشنید ازو بهمن نیک‌بخت
نپذرفت پوزش برآشفت سخت
به شهر اندر آمد دلی پر ز درد
سری پر ز کین لب پر از باد سرد
پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار
چو آمد به نزدیک بهمن فراز
پیاده شد از باره بردش نماز
بدو گفت هنگام بخشایش است
ز دل درد و کین روز پالایش است
ازان نیکویها که ما کرده‌ایم
ترا در جوانی بپرورده‌ایم
ببخشای و کار گذشته مگوی
هنر جوی وز کشتگان کین مجوی
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان سست شد تیز بازار اوی
هم‌اندر زمان پای کردش به بند
ز دستور و گنجور نشنید پند
ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار
ز دینار وز گوهر نابسود
ز تخت وز گستردنی هرچ بود
ز سیمینه و تاجهای به زر
ز زرینه و گوشوار و کمر
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
همان برده و بدره‌های درم
ز مشک و ز کافور وز بیش و کم
که رستم فراز آورید آن به رنج
ز شاهان و گردنکشان یافت گنج
همه زابلستان به تاراج داد
مهان را همه بدره و تاج داد
     
  
مرد

 
بخش۳


غمی شد فرامرز در مرز بست
ز در دنیا دست کین را بشست
همه نامداران روشن‌روان
برفتند یکسر بر پهلوان
بدان نامداران زبان برگشاد
ز گفت زواره بسی کرد یاد
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد
همی گفت و لبها پر از بادسرد
که بهمن ز ما کین اسفندیار
بخواهد تو این را به بازی مدار
پدرم آن جهاندیدهٔ نامور
ز گفت زواره بپیچید سر
نپذرفت و نشنید اندرز او
ازو گشت ویران کنون مرز او
نیا چون گذشت او به شاهی رسید
سر تاج شاهی به ماهی رسید
کنون بهمن نامور شهریار
همی نو کند کین اسفندیار
هم از کین مهر آن سوار دلیر
ز نوش‌آذر آن گرد درنده شیر
کنون خواهد از ما همی کین‌شان
به جای آورد کین و آیین‌شان
ز ایران سپاهی چو ابر سیاه
بیاورد نزدیک ما کینه‌خواه
نیای من آن نامدار بلند
گرفت و به زنجیر کردش به بند
که بودی سپر پیش ایرانیان
به مردی بهر کینه بسته میان
چه آمد بدین نامور دودمان
که آید ز هر سو بمابر زیان
پدر کشته و بند سایه نیا
به مغز اندرون خون بود کیمیا
به تاراج داده همه مرز خویش
نبینم سر مایهٔ ارز خویش
شما نیز یکسر چه گویید باز
هرانکس که هستید گردن‌فراز
بگفتند کای گرد روشن‌روان
پدر بر پدر بر توی پهلوان
همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم
برای و به فرمان تو زنده‌ایم
چو بشنید پوشید خفتان جنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد
ز رزم تهمتن بسی کرد یاد
چو نزدیک بهمن رسید آگهی
برآشفت بر تخت شاهنشهی
بنه برنهاد و سپه برنشاند
به غور اندر آمد دو هفته بماند
فرامرز پیش آمدش با سپاه
جهان شد ز گرد سواران سپاه
وزان روی بهمن صفی برکشید
که خورشید تابان زمین را ندید
ز آواز شیپور و هندی درای
همی کوه را دل برآمد ز جای
بشست آسمان روی گیتی به قیر
ببارید چون ژاله از ابر تیر
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت جنبان‌تر از آسمان
سه روز و سه شب هم برین رزمگاه
به رخشنده روز و به تابنده ماه
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
به روز چهارم یکی باد خاست
تو گفتی که با روز شب گشت راست
به سوی فرامرز برگشت باد
جهاندار گشت از دم باد شاد
همی شد پس گرد با تیغ تیز
برآورد زان انجمن رستخیز
ز بستی و از لشکر زابلی
ز گردان شمشیر زن کابلی
برآوردگه بر سواری نماند
وزان سرکشان نامداری نماند
همه سربسر پشت برگاشتند
فرامرز را خوار بگذاشتند
همه رزمگه کشته چون کوه کوه
به هم برفگنده ز هر دو گروه
فرامرز با اندکی رزمجوی
به مردی به روی اندر آورد روی
همه تنش پر زخم شمشیر بود
که فرزند شیران بد و شیر بود
سرانجام بر دست یاز اردشیر
گرفتار شد نامدار دلیر
بر بهمن آوردش از رزمگاه
بدو کرد کین‌دار چندی نگاه
چو دیدش ندادش به جان زینهار
بفرمود داری زدن شهریار
فرامرز را زنده بر دار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد
ازان پس بفرمود شاه اردشیر
که کشتند او را به باران تیر
     
  
مرد

 
بخش۴

گامی پشوتن که دستور بود
ز کشتن دلش سخت رنجور بود
به پیش جهاندار بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
اگر کینه بودت به دل خواستی
پدید آمد از کاستی راستی
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش
مفرمای و مپسند چندین خروش
ز یزدان بترس و ز ما شرم‌دار
نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد به ابر بلند
یکی زو شود زار و خوار و نژند
پدرت آن جهانگیر لشکر فروز
نه تابوت را شد سوی نیمروز
نه رستم به کابل به نخچیرگاه
بدان شد که تا نیست گردد به چاه
تو تا باشی ای خسرو پاک و راد
مرنجان کسی را که دارد نژاد
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد به پروردگار بلند
بپیچی ازان گرچه نیک‌اختری
چو با کردگار افگند داوری
چو رستم نگهدار تخت کیان
همی بر در رنج بستی میان
تو این تاج ازو یافتی یادگار
نه از راه گشتاسپ و اسفندیار
ز هنگامهٔ کی قباد اندرآی
چنین تا به کیخسرو پاک‌رای
بزرگی به شمشیر او داشتند
مهان را همه زیر او داشتند
ازو بند بردار گر بخردی
دلت بازگردان ز راه بدی
چو بشنید شاه از پشوتن سخن
پشیمان شد از درد و کین کهن
خروشی برآمد ز پرده‌سرای
که ای پهلوانان با داد و رای
بسیچیدن بازگشتن کنید
مبادا که تاراج و کشتن کنید
بفرمود تا پای دستان ز بند
گشادند و دادند بسیار پند
تن کشته را دخمه کردند جای
به گفتار دستور پاکیزه‌رای
ز زندان به ایوان گذر کرد زال
برو زار بگریست فرخ همال
که زارا دلیرا گوا رستما
نبیرهٔ گو نامور نیرما
تو تا زنده‌بودی که آگاه بود
که گشتاسپ اندر جهان شاه بود
کنون گنج تاراج و دستان اسیر
پسر زار کشته به پیکان تیر
مبیناد چشم کس این روزگار
زمین باد بی‌تخم اسفندیار
ازان آگهی سوی بهمن رسید
به نزدیک فرخ پشوتن رسید
پشوتن ز رودابه پردرد شد
ازان شیون او رخش زرد شد
به بهمن چنین گفت کای شاه نو
چو بر نیمهٔ آسمان ماه نو
به شبگیر ازین مرز لشکر بران
که این کار دشوار گشت و گران
ز تاج تو چشم بدان دور باد
همه روزگاران تو سور باد
بدین خانهٔ زال سام دلیر
سزد گر نماند شهنشاه دیر
چو شد کوه بر گونهٔ سندروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
بفرمود پس بهمن کینه‌خواه
کزانجا برانند یکسر سپاه
هم‌انگه برآمد ز پرده‌سرای
تبیره ابا بوق و هندی درای
از آنجا به ایران نهادند روی
به گفتار دستور آزاده‌خوی
سپه را ز زابل به ایران کشید
به نزدیک شهر دلیران کشید
برآسود و بر تخت بنشست شاد
جهان را همی داشت با رسم و داد
به درویش بخشید چندی درم
ازو چند شادان و چندی دژم
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
     
  
مرد

 
پایان پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود

بخش۵

پسر بد مر او را یکی همچو شیر
که ساسان همی خواندی اردشیر
دگر دختری داشت نامش همای
هنرمند و بادانش و نیک‌رای
همی خواندندی ورا چهرزاد
ز گیتی به دیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بران دین که خوانی همی پهلوی
همای دل‌افروز تابنده ماه
چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندرآمد ز پای
بفرمود تا پیش او شد همای
بزرگان و نیک‌اختران را بخواند
به تخت گرانمایگان بر نشاند
چنین گفت کاین پاک‌تن چهرزاد
به گیتی فراوان نبودست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج با ارجمند
ولی عهد من او بود در جهان
هم‌انکس کزو زاید اندر نهان
اگر دختر آید برش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت پدر
چو ساسان شنید این سخن خیره شد
ز گفتار بهمن دلش تیره شد
بدو روز و دو شب بسان پلنگ
ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ
دمان سوی شهر نشاپور شد
پر آزار بد از پدر دور شد
زنی را ز تخم بزرگان بخواست
بپرورد و با جان و دل داشت راست
نژادش به گیتی کسی را نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
زن پاک‌تن خوب فرزند زاد
ز ساسان پرمایه بهمن نژاد
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سرآمد زمان
چو کودک ز خردی به مردی رسید
دران خانه جز بینوایی ندید
ز شاه نشاپور بستد گله
که بودی به کوه و به هامون یله
همی بود یکچند چوپان شاه
به کوه و بیابان و آرامگاه
کنون بازگردم به کار همای
پس از مرگ بهمن که بگرفت جای
     
  
مرد

 
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود



بخش۱

به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بی‌کار تاج و سریر
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی راه و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سربسر بار داد
در گنج بگشاد و دینار داد
به رای و به داد از پدر برگذشت
همی گیتی از دادش آباد گشت
نخستین که دیهیم بر سر نهاد
جهان را به داد و دهش مژده داد
که این تاج و این تخت فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
همه نیکویی باد کردار ما
مبیناد کس رنج و تیمار ما
توانگر کنیم آنک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
مهان جهان را که دارند گنج
نداریم زان نیکویها به رنج
چو هنگام زادنش آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
همی تخت شاهی پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت
بیاورد آزاده‌تن دایه را
یکی پاک پرشرم و بامایه را
نهانی بدو داد فرزند را
چنان شاه شاخ برومند را
کسی کو ز فرزند او نام برد
چنین گفت کان پاک‌زاده بمرد
همان تاج شاهی به سر بر نهاد
همی بود بر تخت پیروز و شاد
ز دشمن بهر سو که بد مهتری
فرستاد بر هر سوی لشکری
ز چیزی که رفتی به گرد جهان
نبودی بد و نیک ازو در نهان
به گیتی بجز داد و نیکی نخواست
جهان را سراسر همی داشت راست
جهانی شده ایمن از داد او
به کشور نبودی بجز یاد او
بدین سان همی بود تا هشت ماه
پسر گشت مانندهٔ رفته شاه
بفرمود تا درگری پاک‌مغز
یکی تخته جست از در کار نغز
یکی خرد صندوق از چوب خشک
بکردند و برزد برو قیر و مشک
درون نرم کرده به دیبای روم
براندوده بیرون او مشک و موم
به زیر اندرش بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد
بسی زر سرخ اندرو ریخته
عقیق و زبرجد برآمیخته
ببستند بس گوهر شاهوار
به بازوی آن کودک شیرخوار
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایهٔ چرب دست
نهادش به صندوق در نرم نرم
به چینی پرندش بپوشید گرم
سر تنگ تابوت کردند خشک
به دبق و به عنبر به قیر و به مشک
ببردند صندوق را نیم شب
یکی بر دگر نیز نگشاد لب
ز پیش همایش برون تاختند
به آب فرات اندر انداختند
پس‌اندر همی رفت پویان دو مرد
که تا آب با شیرخواره چه کرد
چو کشتی همی رفت چوب اندر آب
نگهبان آنرا گرفته شتاب
سپیده چو برزد سر از کوهسار
بگردید صندوق بر رودبار
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگه کرده تنگ
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید وز کارگه برکشید
چو بگشاد گسترده‌ها برگرفت
بماند اندران کار گازر شگفت
به جامه بپوشید و آمد دمان
پرامید و شادان و روشن‌روان
سبک دیده‌بان پیش مامش دوید
ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید
جهاندار پیروز با دیده گفت
که چیزی که دیدی بباید نهفت
     
  
مرد

 
بخش۲

چو بیگاه گازر بیامد ز رود
بدو جفت او گفت هست این درود
که باز آمدی جامه‌ها نیم‌نم
بدین کارکرد از که یابی درم
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود
زن گازر از درد کودک نوان
خلیده رخان تیره گشته روان
بدو گفت گازر که بازآر هوش
ترا زشت باشد ازین پس خروش
کنون گر بماند سخن در نهفت
بگویم به پیش سزاوار جفت
به سنگی که من جامه را برزنم
چو پاکیزه گردد به آب افگنم
دران جوی صندوق دیدم یکی
نهفته بدو اندرون کودکی
چو من برگشادم در بسته باز
به دیدار آن خردم آمد نیاز
اگر بود ما را یکی پور خرد
نبودش بسی زندگانی بمرد
کنون یافتی پور با خواسته
به دینار و دیبا بیاراسته
چو آن جامه‌ها بر زمین بر نهاد
سر تنگ صندوق را برگشاد
زن گازر آن دید خیره بماند
بروبر جهان‌آفرین را بخواند
رخی دید تابان میان حریر
به دیدار مانندهٔ اردشیر
پر از در خوشاب بالین او
عقیق و زبرجد به پایین او
به دست چپش سرخ دینار بود
سوی راست یاقوت شهوار بود
بدو داد زن زود پستان شیر
ببد شاد زان کودک دلپذیر
ز خوبی آن کودک و خواسته
دل او ز غم گشت پیراسته
بدو گفت گازر که این را به جان
خریدار باشیم تا جاودان
که این کودک نامداری بود
گر او در جهان شهریاری بود
زن گازر او را چو پیوند خویش
بپرورد چونانک فرزند خویش
سیم روز داراب کردند نام
کز آب روان یافتندش کنام
چنان بد که روزی زن پاک‌رای
سخن گفت هرگونه با کدخدای
که این گوهران را چه سازی کنون
که باشد بدین دانشت رهنمون
به زن گفت گازر که این نیک جفت
چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
همان به کزین شهر بیرون شویم
ز تنگی و سختی به هامون شویم
به شهری که ما را ندانند کس
که خواریم و ناشادگر دست رس
به شبگیر گازر بنه برنهاد
برفت و نکرد از بر و بوم یاد
ببردند داراب را در کنار
نکردند جز گوهر و زر به بار
بپیمود زان مرز فرسنگ شست
به شهری دگر ساخت جای نشست
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای
بران سان که پرمایه‌تر کدخدای
به شهری که بد نامور مهتری
فرستاد نزدیک او گوهری
ازو بستدی جامه و سیم و زر
چنین تا فراوان نماند از گهر
به خانه جز از سرخ گوگرد نیز
نماند از بد و نیک صندوق چیز
زن گازر از چیز شد رهنمای
چنین گفت یک روز با کدخدای
که ما بی‌نیازیم زین کارکرد
توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که این جفت پاکیزه و رهنمای
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش
همیشه ز هر کار پیشه است پیش
تو داراب را پاک و نیکو بدار
بدان تا چه بار آورد روزگار
همی داشتندش چنان ارجمند
که از تند بادی ندیدی گزند
چو برگشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال
به کشتی شدی با بزرگان به کوی
کسی را نبودی تن و زور اوی
همه کودکان همگروه آمدند
به یکبارگی زو ستوه آمدند
به فریاد شد گازر از کار او
همی تیره شد تیز بازار او
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ
که از پیشه جستن ترا نیست ننگ
چو داراب زان پیشه بگریختی
همی گازر از دیده خون ریختی
شدی روزگارش به جستن دو بهر
نشان خواستی زو به دشت و به شهر
به جاییش دیدی کمانی به دست
به آیین گشاده بر و بسته شست
کمان بستدی سرد گفتی بدوی
که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی
چه گردی همی گرد تیر و کمان
به خردی چرا گشته‌ای بدگمان
به گازر چنین گفت کای باب من
چرا تیره گردانی این آب من
به فرهنگیان ده مرا از نخست
چو آموختم زند و استا درست
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی
کنون از من این کدخدایی مجوی
بدو مرد گازر بسی برشمرد
ازان پس به فرهنگیانش سپرد
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش
برآمد ز پیغاره و سرزنش
بدان پروراننده گفت ای پدر
نیاید ز من گازری کارگر
ز من جای مهرت بی‌اندیشه کن
ز گیتی سواری مرا پیشه کن
نگه کرد گازر سواری تمام
عنان پیچ و اسپ افگن و نیک‌نام
سپردش بدو روزگاری دراز
بیاموخت هرچش بدان بد نیاز
عنان و سنان و سپر داشتن
به آوردگه باره برگاشتن
همان زخم چوگان و تیر و کمان
هنرجوی دور از بد بدگمان
بران گونه شد زین هنرها که چنگ
نسودی به آورد با او پلنگ
     
  
مرد

 
بخش۳

به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
شگفت آیدم چون پسر خوانیم
به دکان بر خویش بنشانیم
بدو گفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده رنجهای کهن
تراگر منش زان من برتر است
پدرجوی را راز با مادر است
چنان بد که یک روز گازر برفت
ز خانه سوی رود یازید تفت
در خانه را تنگ داراب بست
بیامد به شمشیر یازید دست
به زن گفت کژی و تاری مجوی
هرآنچت بپرسم سخن راست گوی
شما را که باشم به گوهر کیم
به نزدیک گازر ز بهر چیم
زن گازر از بیم زنهار خواست
خداوند داننده را یار خواست
بدو گفت خون سر من مجوی
بگویم ترا هرچ گفتی بگوی
سخنها یکایک بر و بر شمرد
بکوشید وز کار کژی نبرد
ز صندوق وز کودک شیرخوار
ز دینار وز گوهر شاهوار
بدو گفت ما دستکاران بدیم
نه از تخمهٔ کامکاران بدیم
ازان تو داریم چیزی که هست
ز پوشیدنی جامه و برنشست
پرستنده ماییم و فرمان تراست
نگر تا چه باید تن و جان تراست
چو بشنید داراب خیره بماند
روان را به اندیشه اندر نشاند
بدو گفت زین خواسته هیچ ماند
وگر گازر آن را همه برفشاند
که باشد بهای یکی بارگی
بدین روز کندی و بیچارگی
چنین داد پاسخ که بیش است ازین
درخت برومند و باغ و زمین
بدو داد دینار چندانک بود
بماند آن گران گوهر نابسود
به دینار اسپی خرید او پسند
یکی کم‌بها زین و دیگر کمند
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای
خرامید داراب نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
همی داشتش مرزبان ارجمند
ز گیتی نیامد بروبر گزند
چنان بد که آمد سپاهی ز روم
به غارت بران مرز آباد بوم
به رزم اندرون مرزبان کشته شد
سر لشکرش زان سخن گشته شد
چو آگاهی آمد به نزد همای
که رومی نهاد اندرین مرز پای
یکی مرد بد نام او رشنواد
سپهبد بد او هم سپهبدنژاد
بفرمود تا برکشد سوی روم
به شمشیر ویران کند روی بوم
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد
عرض‌گاه بنهاد و روزی بداد
چو بشنید داراب شد شادکام
به نزدیک او رفت و بنوشت نام
سپه چون فراوان شد از هر دری
همی آمد از هر سوی لشکری
بیامد ز کاخ همایون همای
خود و مرزبانان پاکیزه‌رای
بدان تا سپه پیش او بگذرند
تن و نام و دیوانها بشمرند
همی بود چندی بران پهن دشت
چو لشکر فراوان برو برگذشت
چو داراب را دید با فر و برز
به گردن برآورده پولاد گرز
تو گفتی همه دشت پهنای اوست
زمین زیر پوینده بالای اوست
چو دید آن بر و چهرهٔ دلپذیر
ز پستان مادر بپالود شیر
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
بدین شاخ و این برز و بالای راست
نماید که این نامداری بود
خردمند و جنگی سواری بود
دلیر و سرافراز و کنداور است
ولیکن سلیحش نه اندرخور است
چو داراب را فرمند آمدش
سپه را سراسر پسند آمدش
ز اختر یکی روزگاری گزید
ز بهر سپهبد چنان چون سزید
چو جنگ‌آوران را یکی گشت رای
ببردند لشکر ز پیش همای
فرستاد بیدار کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز نیک و بد لشکر آگاه بود
ز بدها گمانیش کوتاه بود
همی رفت منزل به منزل سپاه
زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه
     
  
صفحه  صفحه 33 از 64:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  63  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA